عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶ - خطاب بمیرزا حیدر علی کمالی اصفهانی
ابوالکمال کمالی خدایگان سخن
به پیکر قلمت جای جان کرده سخن
اگر نه کلک تو طرح سخن درافکندی
بر اوفتادی ازین مملکت نشان سخن
توئی که کلک تو همواره ارمغان آرد
طبق طبق گل سوری ببوستان سخن
چو خامه در پی مدحت بنامه پویه کند
کجا گرفت تواند کسی عنان سخن
بگاه ذکر تو اندر مشام خلق رسد
شمیم مشک تتار از گلابدان سخن
چو خواستی ز رهی قصه قرامطه را
چو آفتاب شدم سوی آسمان سخن
منم که بر صفت مرد آسمان پیما
روم بعرش معارف زنردبان سخن
ز من بگیر و مدون کن این صحیفه نو
که قادری و ادیبی و قدردان سخن
حدیث فتنه صد ساله را درافکندم
چو نقش گوهر و مرجان به پرنیان سخن
هزار نقش زموج پرند ساده کنم
پدید بر رخ سیمین پرنیان سخن
ز یوسف بن ابی الساج و جیش بوطاهر
دراز گشت درین وقعه داستان سخن
کنون بحضرتت این چامه را فرستادم
که دوخت سوزن کلکم بریسمان سخن
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳ - در ستایش پرنس ارفع الدوله
امروز جانرا با طرب هنگام پیوند آمده
دل در نشاط آماده شد لب در شکر خنده آمده
سردار دانایان زره با تاب مهر روی مه
در موکب مسعود شه فیروز و خرسند آمده
آن طالب نام نکو و آن پرنس صلح جو
مه ارفع الدوله که او بی مثل و مانند آمده
از خاوران در باختر با شاه ما شد در سفر
همراه وی در بحر و بر فضل خداوند آمده
گوئی ز نو روح الامین آمده ز بالا بر زمین
یا بار دیگر فرودین بر جای اسفند آمده
خوشا هژیرا خرما کان خواجه عیسی دما
در ساحت ملک جما شاد و فرهمند آمده
هوش و خرد فتح و ظفر عقل و ادب فضل و هنر
در پیش این فرخ پدر چون هشت فرزنده آمده
دانش پرستی کار وی فضل و هنر آثار وی
در گوش جان گفتار وی ستوار چون پند آمده
اقبال او هر دم فزون بخت عدویند واژگون
ملک از قدومش تازه چون مغز خردمند آمده
میری که گردون جاه او دولت رفیق راه او
غم در دل بدخواه او چون کوه الوند آمده
خورشید شمع منظرش بهرام سرلشکرش
برجیس اندر مجمرش سوزان چو اسپند آمده
دانش پژوه و دین طلب دانشور و دانش لقب
در گلشن علم و ادب نخلی برومند آمده
فیروز و فرخ فال او شادان و خرم حال او
بر سایه اقبال او از چرخ سوگند آمده
میرا ثنا خوانت منم کآیین بد را دشمنم
در دام مهرت گردنم همواره در بند آمده
از خاک راهت شد گلم زین ره بکامت مایلم
در حضرتت جان و دلم بس آرزومند آمده
تا نامه های بخردی شوید دل خود از بدی
تا سیمناد ایزدی در زند و پا زند آمده
همواره باشی در جهان از بخت و دولت کامران
الفاظت اندر کام جان چون شکر و قند آمده
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶ - تاریخ رحلت امیر سید عبدالله خان اتابکی شاعر معروف
دریغ کز اثر تندباد سخت سیاه
شکست گلبنی از گلشن شرف ناگاه
ز خاندان نبی هم زدودمان صفی
برفت مردی دانش پژوه و کارآگاه
جهان فضل و محامد سپهر هوش و ادب
ابوالمفاخر و المجد امیر عبدالله
امیر داشت تخلص که از کمال و هنر
همیشه بر درش استاده بود خبل و سپاه
بروز نیمه شعبان برات خلد و بقا
گرفت و در صف مینو قدم نهاده براه
ز ماتمش قد تیر دبیر شد چو کمان
نمود اطلس نیلی فلک پرند سیاه
ستاره گفت عفی الله عن جرائمه
سپهر گفت سقی الله تربه و ثراه
برای سال وفاتش امیری ازیم طبع
کشید مصرع نغزی مناسب و دلخواه
فقال ضم به آخر الفراق و قل
لقد فقدت امیرالکلام عبدالله
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳ - مکالمه تخت و تاج بمناسبت وقعه هفتم محرم ۱۳۳۳
تخت با تاج همی گفت که ای افسر کی
گر شهنشاه کند عزم سپاهان از ری
آذر افروزد در دشت عراق از آزار
فروردین گردد بستان سپاهان در ری
کوه در زلزله افتد ز سم اسب یلان
دشت پر لشکر جنگی شود از کشور وحی
تاج گفت آری گر شاه کند عزم سفر
کس نماند که مراو را نشتابد از پی
گر حبیبستی بی شاه چسان ماند و چون
ور رقیبستی در ملک کجا ماند و کی
بسکه محبوب جهان است شهنشاه بزرگ
حمد او خلق جهان را شده اندر رگ و پی
تخت گفت اینک شمع است شهنشه که سران
همچو پروانه تن جان و دل افشانده بوی
گر کند عزم سپاهان ز سپاهانش زمین
همچو گردون شود از مشتری و ماه و جدی
تاج گفت آمده آنروز که دست و دل شاه
از هنرنامه شاهان جهان سازد طی
چیرگی یابد در خاتمه از خاتم جم
یم و کان بخشد بی واهمه چون حاتم طی
تخت گفت این همه محبوبی و شیرینی و لطف
که بدین شاه کرامت شده از داور حی
بهر آنست که تاریخ جهان تازه کند
لاشه های کهنان را همه سازد لاشیی
تاج گفتا که رئیس الوزراء در بر شاه
ایستاده است و شب روز کمر بسته چونی
راد مردی است که اسلاف گرامش همگی
جان فشاندند به تخت جم و بر افسرکی
هر زمان فتنه در این ملک فرازد پر و بال
از پی دفعش گوید که تعهدت علی
یا رب این شاه بماناد باقبال بلند
جاودان دست بد حادثه کوتاه از وی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چو سیف الدوله از سلسال باقی
ریاض احمدی را گشت ساقی
حمیت ساخت با غیرت تحالف
مروت کرد با همت تلاقی
ترقی یافت روح علم از آن پس
که ابدان را نفوس اندر تراقی
رواقی ساخت بهر درس سادات
که افلاطون در او آمد رواقی
بنای طاق این بنیاد عالی
فلک را خسته کرد از جفت و طاقی
بروبد ساحتش با زلف و مژگان
بت خرگاهی و ترک و ثاقی
در او خوانند شاهان حجازی
سرود حق بآهنگ عراقی
کرامت کرد سیف الدوله الحق
بگوهر بخشی و شیرین مذاقی
تو گوئی زهر جهل و مارکین را
دمش تریاق و فضلش گشته راقی
عدیلش باشد اندر ملک نایاب
بدیلش نادر است و اتفاقی
قدر بادش به هر اندیشه یاور
خدا بادش ز هر مکروه واقی
وقاه الله من شرالدواهی
سقاه الله من کاس دهاقی
بروز فتح این مکتب بتاریخ
امیری زد رقم خیرات باقی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶ - تاریخ رحلت شمس المعالی
فغان کن ماتم شمس المعالی
شکست آمد بر این طاق هلالی
ز سوگش جامه ایام گردید
سیاه و تیره چون رخت لیالی
جهان پر شد زغم تا از وجودش
سرای عنصری گردید خالی
حکیمی کز هنر برتر نهاده است
زنه گردون و هفت اختر نهالی
دبیری کز پی خدمت گرفته
الف در پیش کلکش شکل دالی
عیار نظمش از بحر قوافی
در آب افکنده معیار جمالی
سخن سنجی که زاد از خامه اش مشک
چنان کز لجه طبعش لئالی
طبیبی کز هراسش آخشیجان
فرو بسته در بی اعتدالی
فلاطون را بحکمت بوده ثانی
ارسطو را بصنعت گشته تالی
نشستی همچو مه در چرخ تحقیق
حکیمان چون کواکب در حوالی
چو خواندی مشتری را درس حکمت
عطارد ثبت می کردش امالی
طریق کعبه گفتی بر مجره
نشان قبله بر قطب شمالی
باشراف از شرافت میرو والا
باعیان از عنایت صدر و والی
سمی سامی شاه ولایت
امیرالمومنین مولی الموالی
علاء الملة اعلی الله قدره
مهین سیدعلی آن ذات عالی
ز نظم احمد اندر ماتم وی
کنم تضمین دری شهوار و غالی
«صلاة الله خالقنا حنوط
علی الوجه المکفن بالجمالی »
«فان له ببطن الارض شخصا
جدیدا ذکرناه و هوبالی »
چو روح پاکش از خاک اندر افلاک
همی فرمود سیر انتقالی
بتاریخش امیری گفت ناگه
بمینو شد روان شمس المعالی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
سراج الهدی حاج ملاعلی
که نفسی زکی بود و حبری ملی
کنوز حکم در دلش مختفی
رموز هدی از لبش منجلی
دلش گنجی از ما سوی الله تهی
ز اسرار عین الیقین ممتلی
فلست اخاف من العاذلین
و لم اخش مما یقولون لی
چو فضلش برافروخت نارالقری
خرد مقتبس بود و او مصطلی
دبستان و محراب و منبر گذاشت
بفرزند فرزانه عبدالعلی
سفر کرد از این دارو در ماتمش
پریشان عدو گشت و گریان ولی
امیری بتاریخ گفتا لقد
قضی نحبه الحاج ملاعلی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰ - ماده تاریخ تجدید یکی از بناهای شهر قم
ای فلک لاجورد گر بزمین بنگری
تن بتواضع دهی سر بسجود آوری
چرخی بینی بخاک مطلع جانهای پاک
گشته در آن تابناک مهر و مه و مشتری
روضه فردوس را نیست بر او افتخار
خرگه افلاک را نیست ازو برتری
چون بگه نفخ صور یبعث من فی القبور
فرش وی از زلف حور فرش جنان عبقری
ور فلک آرد بطاق مهرومه اندر نطاق
کوفته بر این رواق رایت پیغمبری
از حسن عسکری است مانده بجای این بنا
معنی ام القری زاده شاه غری
کوه ز حلمش بجوش یم ز کفش در خروش
حلقه امرش بگوش ساخته دیو و پری
گر بصنمخانه برعکس جمالش فتد
پشت کند برهمن بر صنم آذری
از پس سالی هزار چشم بد روزگار
برد ازین مرغزار لاله و ورد طری
دست قضا زین اساس ریخت در و بام و سقف
گشت گهر ناپدید از نظر گوهری
تا که علی النقی از پی تجدید آن
چتر سعادت فراشت بر فلک چنبری
حاجی والا نژاد پاکدل پاک زاد
مرد همایون راد صاحب فردسری
خواست بتاریخ آن مصرعی از بهر فکر
کلک امیری بداد داد سخن گستری
ذیل علی را کشید بر سر مصراع و گفت
حشر علی النقی با حسن عسگری
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱ - ماده تاریخ دیگر
زهی کاخ سرفراز که چرخ معلقی
ز رشکش کند طراز ز دیبای ازرقی
بنزد من این رواق بود بر زنه طباق
کنم ثابت این سخن ببرهان منطقی
ازیرا که آسمان بتازد ز آفتاب
کند چرخ آفتاب در این بام جوسقی
اگر کرده ماه و مهر ز نور و شعاع چهر
بشطرنج نه سپهر وزیری و بیدقی
بر این چرخ اختران بتابند بیکران
جنوبی و مغربی شمالی و مشرقی
بدستوری امام نهاد این بنای تام
یکی نایب همام یکی عالم تقی
بفرمان عسکری که در بحر حکمتش
بود عقل ناخدا کند چرخ زورقی
عطارد قلم بکف پی مدحش از شرف
گهی دعبلی کند زمانی فرزدقی
چو بگذشت قرن چند ازین طرح دلپسند
اساسی چنان بلند فتاد از منسقی
ز دادار جرم پوش رسید این سخن بگوش
ز همرازی سروش بحاجی علینقی
که این بقعه را ز نو برافراز کنگره
ازین تیره خاکدان بچرخ معلقی
بنه نام خویش را بطومار مهتران
چو آل سبکتکین به تاریخ بیهقی
چو بر حاجی این ندا رسید از سروش غیب
بمعراج ارتقا دلش گشت مرتقی
یکی طرح نونگاشت یکی تخم تازه کاشت
سنمارسان فراشت اساس خورتقی
شدش گنج سیم و زر چو خاشاک در نظر
بگوشش حدیث بخل همیکرد زیبقی
پراکند گنج مال فراوانتر از رمال
ز دادار بیهمال رسیدش موفقی
بیاراست بقعه ای که آمد بگوش جان
ز هر سنگریزه اش صدای اناالحقی
شنیدم رسول گفت که در بطن مادران
سعادت برد سعید شقاوت خرد شقی
کلام رسول را ز کردار این بزرگ
گر انصاف باشدت بیاید مصدقی
کز آغاز عمر زاد همی خیز از این نهاد
چو رادی ز طبع راد چو تقوی ز متقی
کسی کو ز خیر خویش ندارد رهی به پیش
زهی جهل و ابلهیش زهی لؤم و احمقی
بزرگا مکرما کسی کو بروزگار
الی الله یلتجی من الله یتقی
چو آن آسمان نور ازین وادی غرور
شد اندر لقای حور بفردوس ملتقی
محمدعلی که هست ورا بهترین خلف
نکوتر ز ما سبق بیاراست مابقی
به تاریخ این بنا خرد خواست مصرعی
چو ابیات انوری به دوران سلجقی
امیری قلم گرفت بتاریخ زد رقم
«بماند این اثر بقم ز حاجی علینقی »
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۱
غدیر خم رسید ای ساقی گلچهره می باید
مئی کو یادگار از دولت کاوس کی باید
بصحرا در شدن با لاله روئی نیک پی باید
در آنجا ساختن عود و رباب و چنگ و نی باید
ز رشک روی دلبر عارض گل غرق خوی باید
چمن پر ماه و پروین باغ پر زهره و جدی باید
طرب در باغ اکنون در سرا هنگام دی باید
گر امروز این طرب از دست بگذاریم کی باید
نشاط از دولت سالار اولاد لوی باید
بویژه در چنین روزی ثنا بر جان وی باید
امیرالمؤمنین کز مهر رویش مرده حی باید
ز یزدان افتخارش بر خداوندان حی باید
چو بی فرمانش گردد توسن افلاک پی باید
وگر بی نام وی شد در جهان هر نامه طی باید
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
در این عید همایون فر علی فرزند بوطالب
همان بر اولیا سرور همان بر اصفیا صاحب
چراغ دیده هاشم سراج دوده غالب
بدین ایزدی ناصر به شرع احمدی نایب
بفرمان خدا شد پیشوا بر حاضر و غایب
از او مهتر که بود الحق جهانرا در همه جانب
که او شیر خداوند است و بر شیران همه غالب
اساس صورت امکان و سر وحدت واجب
پیاده از هوی بر توسن روح و خرد راکب
ز رویش مهرها لامع ز دستش ابرها ساکب
اگر صورت میان او و یزدان می نشد حاجب
خدایش خواند می آسوده از تو بیخ هر عاتب
ز مهرش مهر شد شارق ز شرمش ماه شد غارب
قضا در دست وی همچون قلم اندر کف کاتب
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
امیر کاردان فرمانروای راستین آمد
دو گنج از گوهرش آکنده اندر آستین آمد
تو پنداری که رضوان بود و از خلد برین آمد
بروئی فرخ و سیمین بخوئی عنبرین آمد
همش یسر از یسار اندر همش یمن از یمین آمد
بر او از آفریننده هزاران آفرین آمد
برای نظم این سامان خداوندی مهین آمد
که خشمش بر گنه کاران عذابی بس مهین آمد
ز نادانی دونان خاطرش چندی غمین آمد
بخشم اندر ز کار خلق چون شیر عرین آمد
چنان آمد که پنداری سحابی آتشین آمد
بلائی هولناک از آسمان اندر زمین آمد
ولیکن عاقبت با سطوتش رأفت قرین آمد
نخست آورد زهر اما در آخر انگبین آمد
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
خبر بردند نزد میر اعظم کاندرین کشور
بشوریدند کشوریان بروی مرزبان یکسر
ضیاء الدوله را بستند بر رخسار راحت در
برآشفتند با وی سفله ای چند از بد اختر
چو بشنید این خبر جوشید میر از خشم چون تندر
کمر بربست و شد برباره چون تند ابراژدر
فرود آمد بپایان چون ز بالا رحمت داور
بداندیشان دولت را همی داد از سخط کیفر
تن ملک از غمان آسود این دستور فرخ فر
که ملکت بود رنجوری دژم فرسوده در بستر
امیر کاردان چونان طبیبی نیک دانشور
بامراض و علل دانا باعراض و سقم رهبر
پزشک آسا یکی را جان همی فرسود با نشتر
دگر یک را بنوشانید از آن جلاب جان پرور
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
بگیتی با وجود میر نام از شر نمی ماند
در آن سامان که میر آمد ستم دیگر نمی ماند
سران را آرزوی سرکشی در سر نمی ماند
خسان را جز قبای ماتم اندر بر نمی ماند
بلی با موج دریا شعله اخگر نمی ماند
به پیش تند صرصر تل خاکستر نمی ماند
همایون آن امیری کو، رخش جز خو نمی ماند
دلش جز بر یکی دریای پرگوهر نمی ماند
دو دستش جز بدو گردون پر اختر نمی ماند
لب لعلش بجز بر چشمه کوثر نمی ماند
چو آمد نام بأسش فتنه در کشور نمی ماند
چو بر تابد حسامش مهر در خاور نمی ماند
چو جنبد خشمش از جا رنگ خشک و تر نمی ماند
بداندیشانش را یک جان بصد پیکر نمی ماند
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
تو دیدی میر نتوانست سیم و زر نگهدارد
نیارست از کرم در کیسه در گوهر نگهدارد
گمان بردی نیارد ملک را دیگر نگهدارد
خطا کردی که نه گردون و هفت اختر نگهدارد
عنان نه سپهر آنسان بدست اندر نگهدارد
که فرزند گرامی خاطر مادر نگهدارد
بداد و بخشش و لطف و نعم لشکر نگهدارد
بفضل و دانش و حلم و کرم کشور نگهدارد
چو بر توسن زند مهمیز چرخ افسر نگهدارد
ببازد دل قضا ترسد نیارد سر نگهدارد
چو با خنجر شکافد خصم و در معبر نگهدارد
تو پنداری مه از بهرام دو پیکر نگهدارد
نپندارم جهان را کس از او بهتر نگهدارد
کز آسیب جهانیانش جهان داور نگهدارد
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
امیرا مردم این بوم بی مغزند و بی معنی
مزن با خشمشان صدمت مکن با تیغشان انهی
ترا نشناختستندی کجا خورشید دید اعمی
بدانستند اکنون ای مهین فرمانده و مولی
که فرمان ترا گردون کند با جان و دل اجری
توئی در چهره چونخورشید و اندر رتبه چون شعری
فرو چینی اساس ظلم را از صفحه دنیی
چنان کز کعبه دست حق منات و لات و العزی
امیرا عفو کن از جاهلان ای رحمتت اعلی
بفر و نزهت و تاب و صفا از سایه طوبی
تراکت باغ الطاف است رشک جنة الماوی
پر از انهار شیر و شهد و اشجار و گل حمری
ببخش ای میر بر این گمرهان آزادکن یعنی
که شد دست تو و ذیل تو بر فضل و کرم حبلی
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
امیرا الله الله تاب خشمت هیچکس نارد
تن از پولاد و دل ز آهن، کسی هرگز کجا دارد
خدا را پیش از آن کاین خلق را خشمت بیو بارد
و یا تیغت فراز خاک سر شاهان همی بارد
کف راد کریمت گوی تا دلشان بدست آرد
ردای عفو پوشاند بدست لطف بسپارد
خم رحمت بجوشاند شراب فضل بگسارد
مر اینان را چو فرزندان میر از مهر پندارد
به کاخ قدر بنشاند ز خاک تیره بردارد
برای حفظشان صد پاسبان از عدل بگمارد
بنگذارد فلک زین پیش دلهاشان بیازارد
تو گر بری گلوشان نه که چرخ از کینه بفشارد
امیرا راستی هر کس به خاکت روی بگذارد
ز جرم ار کوه دارد بخششت کاهیش نشمارد
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
همه فرزند میرستند در هر گوشه این مردم
بسایه دولتش آسوده زین شبرنگ آهن سم
معاذالله اگر فرزند سازد راه دانش گم
نفرساید پدر جانش بزخم مار یا گژدم
بکاهد خاطرش تا دیو غفلت را ببرد دم
امان ندهد که چون آدم براندشان بیک گندم
امیرا حشمتی داری بحمدالله براز انجم
کواکب را توئی هشتم عناصر را توئی پنجم
درون مردمان چشمی درون چشمکان مردم
ولی با نار خشمت چرخ دو دستی زمین هیزم
نگردی سست و بیهوش ار بنوشی صدهزاران خم
بویژه چون بگیری جام در روز غدیر خم
بگیری جام می در کف بیاری لعل ناب از کم
همی گوئی بساقی ده همی گوئی بشاهد قم
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
خداوندا دو سالستی که من یک چامه نابستم
برون از درگهت خود چامه بندی کی توانستم
از آن روزی که در خاک درت همچون گیارستم
بدرگاه تو استادم بخرگاه تو بنشستم
نه با سردار خو کردم نه با سالار پیوستم
بهر جا حبل امیدی گمان می رفت بگسستم
ز انعام خداوندان گیتی دست بر شستم
بت آز و شره را در بغل یکباره بشکستم
نه این کار از هوس کردم، نه این بند از طمع بستم
که نتوان کیمیاگر شد مرا چون کان زر جستم
من از خوی تو دلگرمم من از بوی تو سرمستم
نخواهم شد ز کویت تا روان اندر بتن هستم
خدا را ای جهانبان بیش از این مگذار از دستم
که دور از درگهت چون ماهی افتاده در شستم
همایونا و شادا فرخا عید غدیر آمد
از آن خوشتر که پیش از عید فرخ فر امیر آمد
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۲
نگفتم از پس سختی بیاید روز آسانی
نگفتم چرخ آبادی پذیرد بعد ویرانی
تو می پنداشتی کانی غم که باشد در فراوانی
نخواهد رایگان رفتن ز بس دارد گرانجانی
کنون دیدی که ماه روزه از تایید یزدانی
چو شد پیمانه اش پر رفت با آن سخت پیمانی
بیامد غره شوال و زد کوس جهانبانی
ببام گنبد گردنده چون شاپور ساسانی
گرفت از طالع وی روزه سامان پریشانی
چنان عمرو بن لیث از جنگ اسمعیل سامانی
تو گوئی حاسد میراست کز کوری و نادانی
نه درمان آیدش از توبه نه سود از پشیمانی
بلی بدخواه میر من نمیبیند تن آسانی
امیرا جز تو این دولت کرا گردیده ارزانی
که هم با مهر همدوشی و هم با چرخ هم شانی
نه در سستی بعجب آئی نه در سختی فرو مانی
تو آن یکتا امیری کت نباشد در جهان ثانی
ببرهان فضیلت خلق را از شبهه برهانی
بدستت میسزد انگشتر ملک سلیمانی
چو قوس اندر کف باری و دار اندر کف بانی
همانا آصفستی اسم اعظم نیک میدانی
که گر خواهی زمین را آسمان کردن تو بتوانی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا در چنین روزی می چون ارغوان باید
سرود و نقل و می در سایه سرو جوان باید
ز دادت زنده کردن دولت نوشیروان باید
جهان را چون تو باید مر تو را زین ره جهان باید
امیرا گر در این گیتی جهانرا مرزبان باید
توئی زین ره ترا در ملک عمری جاودان باید
ترا در کف عنان توسن هفت آسمان باید
سپه را چو تو سالاری چنین روشن روان باید
باقبال تو ما را نیز عیشی بیکران باید
بلی در سایه گل بلبلان را داستان باید
ببانگ بلبل شیدا طرب در بوستان باید
شدن با سوسن گویا به مدحت همزبان باید
جهانرا هر شبانروزی دو دستت میزبان باید
ولی چون گیتی اندر خوان فضلت میزبان باید
فلک سالار خوان گردد زمین دستار خوان باید
مجره جوی آب آید کواکب قرص نان باید
در آن فرخنده گلزاری که عقلت باغبان باید
ثریا خوشه انگور و تاکش فرقدان باید
الا تا در زمانه هر بهاری را خزان باید
خزان عمر بدخواهت ز تیغ جانستان باید
نمی گویم ترا دولت چسان شوکت چسان باید
چنان کایزد بزرگان را دهد دولت چنان باید
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا زان می گلگون همیشه سرخ رو باشی
ز فالت فالها نیکو که با فالی نکو باشی
تو آن روحی که نص آیت لاتیأسوا باشی
ز هر چیزی فرازستی و از یزدان فرو باشی
تو آن میری که دلها را همی در جستجو باشی
نریزی آبروی خلق بس با آبرو باشی
تو با قنطار زر بخشی نه در بند تسو باشی
چه گویم من که با جودی فزون از آرزو باشی
اگر خورشید فرهنگی همی دارد تو او باشی
وگر گردون ببخشاید توئی بس با علو باشی
بزرگ از چار رکنستی شریف از هر دو سو باشی
عزیز و رستگارستی امین و راستگو باشی
نسیم گل وزد هر جا توئی بس نیکخو باشی
شعاع خور دمد هر سو توئی بس خوبرو باشی
الا تا گل دمد در باغ چون گل مشگبو باشی
جهان جویست و تو سروی روان بر طرف جو باشی
برای حفظ گیتی در پناه فضل هو باشی
همیشه با بتان نوش لب در گفتگو باشی
به دولت همنشین گردی به طالع روبرو باشی
ز نعمت کامیاب آیی ز عشرت کامجو باشی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا همتی داری که دریا را خجل سازی
بدان دایم دل مردم بدست آری تو بنوازی
کجا کاندر صف هیجا قد مردی برافرازی
کمان چاچیان گیری حسام هندوان بازی
درون سنگ بشکافی روان کوه بگدازی
گهی راه زمین پوئی گهی زی چرخ پروازی
به پهنای زمین گردی به بالای فلک تازی
چو در میدان شوی فارس چو در هیجا شوی غازی
به کار جنگ بشتابی بدفع خصم پردازی
چو فلاحان یکی بستان به میدانگه عیان سازی
در آن سوسن همی کاری و خار از بن براندازی
وثاق بلبلان از مقدم بومان بپردازی
چو ملاحان یکی کشتی فراز آب بطرازی
نشانی از سنان خطی ورا اسبان اهوازی
عروسان اندر آن کشتی به چالاکی و طنازی
کرا یارا که با این شاهدان سازد نظربازی
الا ای راد فرخ پی تو آن میر سرافرازی
که دولت با تو می نازد تو با دولت نمی نازی
تو با افلاک همدستی تو با املاک همرازی
به ماه و خور هم آغوشی و با گردون هم آوازی
به طالع گشته همراهی به دولت برده انبازی
به هر کاری سوی انجام پی برده ز آغازی
به همت محیی فضلی به نعمت مهلک آزی
امیران دگر چو کرکسانند و تو شهبازی
کند غماز و نمامت به جان خویشتن بازی
که تو بدخواه نمامی و خصم جان غمازی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا منت ایزد را که ملک بیکران داری
درونی غیرت دریا و دستی رشک کان داری
ز برق تیغ روی خصم را چون زعفران داری
بظاهر پیر و در باطن یکی بخت جوان داری
نه تنها بخت داری معرفت داری بیان داری
هنر داری کرم داری هم این داری هم آن داری
تعالی الله ز بخشش دست و از دانش روان داری
ز بینش مغز داری وز بزرگی استخوان داری
ز آب عدل در گیتی یکی جوی روان داری
ز خوی روح پرور نوبهاری جاودان داری
تو از سهم الحوادث درگه هیجا سنان داری
کلاه از آفتاب آری و از جوزا میان داری
چوگیری خامه در کف طوطی شکرفشان داری
چو بندی تیغ دشمن را بلائی جان ستان داری
چو بنشینی ز پا ماهی و بر گردون مکان داری
چو برخیزی ز جا سروی و جا در بوستان داری
ز خاک پات گل روید شرف بر گلستان داری
ز دستت ماه بارد فخرها بر آسمان داری
می چون ارغوان نوشی رخ چون ارغوان داری
جهان خرم ز دادت گشت منت بر جهان داری
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا از مدیح من هزاران پایه افزونی
که هم از وهم بالائی و هم از فکر بیرونی
ندانم کیستی میرا ندانم چیستی چونی
همین دانم که رخشان آیتی ز آیات بیچونی
چو در کف خامه گیری ترجمان سوره نونی
چو در بستان شوی تفسیر آیه تین و زیتونی
ستاره دولتی از بسکه در گیتی همایونی
ز دو دست و دو بازو چار رکن ربع مسکونی
اگر گردون ز بالا ماه بارد چرخ گردونی
وگر جیحون به ساحل در فشاند رود جیحونی
به هنگام شدائد مفلسانرا گنج قارونی
به دریای حوادث خستگان را فلک مشحونی
تو در هنگام گردش بر خلاف چرخ وارونی
فلک کژ رو بود تو راستکاری راست قانونی
به سطوت همچو چنگیزی به حشمت همچو ارغونی
به همت همچو قاآنی به حکمت چون فلاطونی
به ملکت همچو جمشیدی به دولت چون فریدونی
به طاعت همچو بهلولی به دعوت همچو ذوالنونی
تو رود نیلی و جاری بهر کهسار و هامونی
به کام سبطیان شهدی به کام قبطیان خونی
خرد موسای عمران است و تو در رتبه هارونی
رموز وحی ارباب الدول را سر مکنونی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
کجایند آن سخن دانان که در آفاق بودندی
به جام لعلگون زنگ از دل تاری زدودندی
همه در بستر راحت به پیروزی غنودندی
به مدح خسروان باستان بیتی سرودندی
ملوک ارض بر ایشان در دولت گشودندی
چنان کان چار شاعر شاه غزنین را ستودندی
بطبع شعر گوئی سبقت از گیتی ربودندی
بویژه عنصری کش جمله شاگردی نمودندی
در آن محضر که بنشستی همه بر پای بودندی
اگر بودندی و میر مرا می آزمودندی
و یا رویش بدیدندی و گفتارش شنودندی
ز مدح میر غزنه کاسته بر وی فزودندی
که اندر پیش میر من همه میران فرودندی
بخاک بارگاهش با سپاس و با درودندی
بلی در پیش مه تیر و زحل کور و کبودندی
کجا خورشید برتابد کواکب بی نمودندی
خداوندا روانها در مدیحت با سرودندی
بیانها از ثنایت عود سوز مشک سودندی
گه عزم تو گردونها گسسته تار و پودندی
حسودان در زبان اندر هواخواهان بسودندی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - خطاب به آقای میرزا هادی حایری و گله از ابناء زمان
ای در طریقت عشق بر خلق گشته هادی
بدرالبدور گردون صدرالصدور نادی
از بسکه حضرتت را مبسوط شد ایادی
اندر بساط فضلت گردون شود منادی
خورشید در خیامت نارالقری فروزد
شمع از رخت در ایوان ام القری فروزد
ایوان مکرمت را هستی بزرگ خواجه
مصباح معرفت را روشن ترین ز جاجه
گر باشدت میسر بخشی باهل حاجه
در مصر کنز فرعون در هند گنج راجه
در قاف پر عنقا در چرخ نور بیضا
خوشه ز دست عذرا، عقد در از ثریا
در هوش چون ایاسی در حلم همچو احنف
آگه ز راز توریة دانا ز رمز مصحف
نطقت ز شکرین لب کلکت ز بسدین کف
لذت دهد بشکر مستی برد ز قرقف
در کشور حقایق هستی تو مالک الملک
دریای معرفت را باشد مناقبت فلک
گیتی ندیده هرگز اندر نژاد و پروز
ذاتی چو تو مکرم شخصی چه تو معزز
کبشی چو تو مبارز فحلی چو تو مبرز
دلها سوی تو مایل اجسام سوی تو مرکز
تو مرکز کمالی قطب رجای علمی
دریای فضل و هوشی کوه وقار حلمی
ای خواجه کار گیتی چون باژگونه باشد
القاء شبهه را چرخ چون بن کمونه باشد
این شبهه زان وساوس اندک نمونه باشد
وسواس آسمان را بنگر چگونه باشد
خمر جنون و مستی ریزد بجام فرعون
تا خویش را شمارد از جهل خالق الکون
قطره بخویش نازد کم شعبه ایست دریا
ذره بخویش بالد کم لمعه ایست بیضا
پشه ز کبر گوید من برترم ز عنقا
کهنه پلاس پیچد بر پرنیان و دیبا
نالد ابوالثلاثین از جور ام مازن
نالیدن وزیران از گوشمال خازن
خصم من از جلادت کردست پیشدستی
افسون نیستی خواند بر من بکاخ هستی
زین ره به هوشمندان پیمود جام مستی
تا یکسره گرفتند راه هوا پرستی
منا لغیرنا شد آمد لنا علینا
هارون عصای موسی دزدد به طور سینا
دوشم جوابی آمد از خواجه عراقین
کم خون گریست اعضا چون صاحب نطاقین
از خواندنش روان گشت خون بر رخم زماقین
وز خون نگار بستم بر ساعدین و ساقین
یاللعجب که قدرم آن فیلسوف نشناخت
دراج از چکاوک بلبل ز بوف نشناخت
دور از جمال آن شه این شکوه باز گویم
راز درون خود را با اهل راز گویم
ساز ترانه زین برگ با برگ و ساز گویم
فصلی ز خنده ی کبک با شاهباز گویم
تا شاهباز سازد دیوان کبک و بلبل
گویا کند زبانشان بی لکنت و تبلبل
شیخ العراق مانا سنگ مرا سبک دید
دریای ژرف بودم آب مرا تنک دید
گردون حشمتم را بی اختر و حبک دید
همچون خلیل در خواب انی لاذبحک دید
زیرا بقصد قتلم سوده است بر فسان کارد
او چون ذوی الحقوق است من چون وکیل مرنارد
پنداشتم که آن شه با دوست دوست باشد
در مسلکی که سیرش در خورد اوست باشد
واندر خیال کاری کز وی نکوست باشد
غافل که خالی از مغز یک قطعه پوست باشد
چون دوست دشمنی کرد دشمن به از چنین دوست
چون پسته شد تهی مغز در آتش افکنش پوست
اندر حجاز شد یار و اندر عراق نشناخت
در راه همسفر بود و اندر وثاق نشناخت
محبوب سیمتن را سینه ز ساق نشناخت
کیوان ز مه ندانست ایوان ز کاخ نشناخت
یار و دیار خود را نشناخت ایدریغا
نرد وفا به یاران کج باخت ایدریغا
دزدی سه چار هستند شهره درون آن شهر
کنز الغرائب ملک ام العجایب دهر
برده بدزدی و فن از مایه جهان بهر
کرده فریبشان نوش خورده ز جامشان زهر
شهمیرزای کاشی و آن ممدوک یزدی
هم عروة الصعالیک هم شنفرای ازدی
آن مطربی که میرفت بر آسمان خروشش
با جرعه ای نمودند یکبارگی خموشش
خواندند ورد و افسون بستندچشم و گوشش
دادند بنگ و افیون بردند عقل و هوشش
گیتی شدش ز خاطر عالم شدش فرامش
دل از خیال فارغ لب از ترانه خامش
این مردمان که بینی یک مشت زر پرستند
بیرون ز زرپرستان یک مشت خر پرستند
بیرون ز خر پرستان یک مشت شر پرستند
بیرون ز شر پرستان جمعی هنر پرستند
ما را به کیسه زر نیست و اندر طویله خر نیست
در سر خیال شر نیست سرمایه جز هنر نیست
سرمایه از کسادی پوسید و مندرس شد
در در خریطه سنگ زر در خزینه مس شد
برهان نقیض مطلوب دعوی خلاف حس شد
ظاهر زما نهفته طاهر زما نجس شد
در کیسه زر ندارم تا اهل جاه باشم
در گله خر ندارم تا قبلگاه باشم
شعری لطیف و شیرین خوشتر ز قند گفتم
چون سرو بوستانی سبز و بلند گفتم
از بند کرده ترکیب ترکیب بند گفتم
بحر عروض آنرا بس ارجمند گفتم
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
بهر مضارع است این جمبل جمل جمولن
چون در زمانه باشد اعمال فرع نیات
زین ره به نیتی پاک بسرو دم این ابیات
اما تواش بسوزان کوشد ز شطحیات
تا بر جمال پاکت از حق رسد تحیات
اردیبهشت بادت اسفند ماه و بهمن
بدخواه کج نهادت در زیر گرز دهمن
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در اصفهان باشارت قهرمان میرزای صارم الدوله که من بعد بسردار اعظم ملقب شده در هجو شیخ معروف به خن و خونگوید
گر بامر خدایگان جلال
بزبان آمده است خامه لال
نه عجب کز دم مسیحائی
جان در آید بآهنین تمثال
ای جناب اجل افخم راد
ای سپهر سخا و بحر نوال
ای بشاخ سخا رسیده ثمر
وی بباغ حیا گزیده نهال
دست جودت خزینه گوهر
تیغ تیزت صحیفه آجال
بحر در پیش جود تو قطره
کوه در وزن حلم تو مثقال
اثر جود تو محیط خزر
نایب حلم تو تلال و جبال
در بر پایه تو تا به ابد
نرسد در زمانه دست خیال
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱ - خطاب به آقای میرزا احمدخان مدعی العموم
چامه من پیش گفتارت بدان ماند که کس
در سپهر آرد ستاره در بهشت آرد گیا
چون فراوان آزمودم دیدمت با دار و برد
در سخن جادو کنی وز خامه داری کیمیا
دانش از گفت تو در گوش اندر آرد گوشوار
بینش از کلک تو اندر دیده دارد توتیا
هوش را پوری و دانش را پدروین نی شگفت
کت رضی الدین خداوند سخن باشد نیا
تو سپهرستی و این بیناره گویان خاک ره
تو پرندستی و این بیداد جویان بوریا
دشمنان داد هرجا سر بر آرند از زمین
نرم کوبیشان چنان چون دانه اندر آسیا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶ - ذیل تصویر خود در مدح نقش نقاش نوشته
حبذا نقشی که بنمود آشکارا
میر خضر آساز کلک چون مسیحا
میرزین العابدین نقاش ایران
کش همی خوانند مردم میر آقا
آنکه کلکش ناسخ ارژنگ مانی
وانکه نقشش برشکسته تنگلوشا
گر عصا را اژدها کرده است موسی
ور ز آب و گل بسازد مرغ عیسا
بندگان حضرت نقاش باشی
کلک بی جانش کند صد مرده احیا
بر ستاره خط و بر گردون سطاره
برنهد تا راستی سازد هویدا
گوئیا پرگار او را دیده گردون
اقتباس از وی نموده شکل جوزا
خامه اش بر آب اگر نقشی فشاند
ثبت گردد نقش چون بر سنگ خارا
خصم اگر آغاز فرعونی نماید
کلک موئینش بر آید چون چلیپا
صفحه ای آراست از خوبی و پاکی
روشن و دلکش چو صفحه طاق مینا
نقش من بر وی چنان بنمود ثابت
کاندر اورنگ چهارم رنگ بیضا
صورت این بنده را بنگاشت نوعی
که شرافت یافت آن صورت به معنا
رغم مشائی و اشراقی گمانم
کاید این صورت مقدم بر هیولا
الحق از کلک متینش داد جانی
بر تن بی جانم آن فرخنده مولا
گر ندانی کیستم بشنو که گویم
نام خود با نسبت اجداد و آبا
نام میمونم محمد صادق آمد
بن حسین بن محمد صادق اما
در حقیقت گر نژادم باز خواهی
شبل احمد سبط حیدر نجل زهرا
مسکنم داین شد از ملک فراهان
مولدم در گازران از ملک شرا
گاه میلادم شب نیمه محرم
کوکبم شمس است و طالع برج جوزا
زاده قائم مقامم لیک باشد
خامه ام قائم مقام کلک قسطا
تا رقم زد کلک نقاش خجسته
بر ورق این نقشه میمون والا
خامه بر تاریخ تصویرش رقم زد
نقش نقاشی نمود این صنع زیبا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹
کاشکی بودی مرا طبعی چو قلزم در خروش
کاشکی بودی مرا فکری چو مینو با صفا
خامه ای از ارض طولش تا محیط آسمان
نامه ای از قطب عرضش تا به خط استوا
تا ستودم ذات پاکت را همی در خورد قدر
تا سرودم مدحتت آن سان که بایستی روا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
ای که دایم کدیور قلمم
تخم مهرت به مزرع دل کاشت
در حضور تو خامه ام شرحی
غم دل را درین صحیفه نگاشت
پختم از بهر خویش ماحضری
که نمیشد برای بنگی چاشت
ناگهان وجهه مقدس تو
نظری سوی خوان بنده گماشت
چون معاش مرا در آن سامان
دخل ساوجبلاغ می پنداشت
سفره من تهی نمود و از آن
دیگ همشیره زاده را انباشت
مسند من از آن سرا برچید
رایت او در آن فضا افراشت
گرچه ای خواجه از کف تو رهی
زهر را به ز شهد ناب انگاشت
لیک برگو به غیر آجعفر
چند همشیره زاده خواهی داشت
تا بدانم ز جاه و منصب و مال
آنچه خواهی برای بنده گذاشت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸ - در آغاز سلطنت محمد علیشاه و امیدواری به همراهی وی با مشروطه و آزادی فرماید
رایت و دیهیم و خاتم و کمر و تخت
باد مبارک به شهریار جوان بخت
شاه محمد علی که پنجه عزمش
آسان از هم گشوده هر گره سخت
ای ملک از فره جلوس تو امروز
نور الهی به تاج تابد و بر تخت
شاد و جوان باش جاودانه که اقبال
تا ابد اندر به سایه تو کشد رخت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
استاد فاضلان سخنور ذکاء ملک
آن منشی جریده غرای تربیت
دانشوری که فضلش در گوش آسمان
آوازه در فکنده ز آوای تربیت
آن قائد سپاه معارف که از هنر
آراست صد کتیبه به صحرای تربیت
کلکش مشاطه وار ز رسم ادب نهاد
خالی به صفحه رخ زیبای تربیت
پیرایه یافت گردن دوشیزه ادب
از فیض بحر طبع گهر زای تربیت
اینک سزد که بنده به پاداش این کرم
از روی شوق بوسه زند پای تربیت
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
منت نهد بخلق ز ابقای تربیت
روشن کند خدای تعالی روان ملک
از آفتاب چهر دلارای تربیت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت وزارت دربار امیر بهادر جنگ ۱۳۲۲
ایا امیر جوان بخت شاد زی که کنون
امارت تو همی گشته با وزارت جفت
سروش غیب بهر بامداد مژده دهد
ترا که دیده روشن به شام تیره نخفت
نوید این کرم خسروانه هر که شنید
چو غنچه شد به تبسم چو برگ گل بشگفت
بآشکار و نهان لطف شاه با تو بود
که چاکر در شاهی باشکار و نهفت
هماره کلک تو از شکر شاه شکر ریخت
همیشه لعل تو در مدح شاه گوهر سفت
نه خاطر تو به غیر از هوای شه اندوخت
نه از زبان تو کس غیر مدح شاه شنفت
بدان امارت شایان ملک اشارت کرد
در این وزارت لایق فلک بشارت گفت
سپهر کیست که با دشمنت کند سازش
ستاره کیست که با چاکرت توان آشفت
فلک به نار وفا نان دوستانت پخت
قضا به باد اجل خان دشمنانت رفت