عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۳
سلخ ماه طرب و غره شهر الم است
نوبت ماتم خورشید کواکب حشم است
آسمان کرده به خون شه دین ساز مصاف
سپهش اختر وطغرای هلالش رقم است
تکر گردون سزد ار شد حبشی جامه از آنک
قتل میر عرب و ماتم شاه عجم است
تا قیامت اگر از چشمه چشم مه و مهر
عوض اشک رود سیل شفق فام کم است
ناله شش جهت از غایله سوک تو راست
قامت نه فلک از بار ملال تو خم است
دو جهان از سر جان گر همه خیزند رواست
در ره ماتم تو ترک سر اول قدم است
عرشیان را همه از گرد الم تن تل خاک
فرشیان را همه از اشک عزا دیده یم است
بر همه اهل زنا قرعه عیش و طرب است
بر همه آل علی قسمت جور و ستم است
ناله بر کش ز دل امکان فغان تا به دل است
خون فشان از مژه تا در مژه آثار نم است
این چنین خیره ندانستمت ای گرگ سپهر
می بری سر به ستم گر همه صید حرم است
جرم یغما که فزون است به کیهان ز حساب
چون تواش واسطه روز حسابی چه غم است
نوبت ماتم خورشید کواکب حشم است
آسمان کرده به خون شه دین ساز مصاف
سپهش اختر وطغرای هلالش رقم است
تکر گردون سزد ار شد حبشی جامه از آنک
قتل میر عرب و ماتم شاه عجم است
تا قیامت اگر از چشمه چشم مه و مهر
عوض اشک رود سیل شفق فام کم است
ناله شش جهت از غایله سوک تو راست
قامت نه فلک از بار ملال تو خم است
دو جهان از سر جان گر همه خیزند رواست
در ره ماتم تو ترک سر اول قدم است
عرشیان را همه از گرد الم تن تل خاک
فرشیان را همه از اشک عزا دیده یم است
بر همه اهل زنا قرعه عیش و طرب است
بر همه آل علی قسمت جور و ستم است
ناله بر کش ز دل امکان فغان تا به دل است
خون فشان از مژه تا در مژه آثار نم است
این چنین خیره ندانستمت ای گرگ سپهر
می بری سر به ستم گر همه صید حرم است
جرم یغما که فزون است به کیهان ز حساب
چون تواش واسطه روز حسابی چه غم است
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۳
ای ز بی آب لبت چشمی و هفتاد شمر
وی ز پرتاب دلت آهی و صد چرخ شرر
سر تو بر تن نی ای همه را چاک به تن
تن تو بر سر خاک ای همه را خاک به سر
مهر سیمای تو را گرد قمر گرد کسوف
سرو بالای ترا جامه کفن بر پیکر
چه نهم گر ننهم چهره اندوه به خاک
چه زنم گر نزنم جامه جان چاک ببر
چو از صروف فلکت ماه در آمد به محاق
چو از مدار قمرت مهر فرو شد به مدر
چکنم گر نکنم فرش زمین عرش سپهر
چه برم گر نبرم گرد زمین بر اختر
خنجر حادثه را در دل پاک تو درنگ
ناوک صارفه را بر تن چاک تو گذر
چکنم تیر بلا را نکنم دیده نشان
چکنم تیغ الم را نکنم سینه سپر
آسمان خوان تو آراست چو از پاره دل
روزگار آب تو پرداخت چو از دیده تر
چکشم گر نکشم مشربه از سیل سرشک
چه نهم گر ننهم مائده از لخت جگر
آفتاب سر پر نور تو بر خاک تنور
آتشین طلعت رخشای تو در خاکستر
چه نهم گر ننهم خاک مصیبت بالین
چکنم گر نکنم آتش حرمان بستر
عرشیان را چه زنم گر نزنم سنگ ببال
فرشیان را چه نهم گر ننهم بند به پر
تن بهمن اگر اقبال کند بی تو به جان
جان یغما اگر اهمال کند با تو به زر
چه دهم فتوی حتم ار ندهم مالش هبا
چکنم حکم صریح ار نکنم خونش هدر
وی ز پرتاب دلت آهی و صد چرخ شرر
سر تو بر تن نی ای همه را چاک به تن
تن تو بر سر خاک ای همه را خاک به سر
مهر سیمای تو را گرد قمر گرد کسوف
سرو بالای ترا جامه کفن بر پیکر
چه نهم گر ننهم چهره اندوه به خاک
چه زنم گر نزنم جامه جان چاک ببر
چو از صروف فلکت ماه در آمد به محاق
چو از مدار قمرت مهر فرو شد به مدر
چکنم گر نکنم فرش زمین عرش سپهر
چه برم گر نبرم گرد زمین بر اختر
خنجر حادثه را در دل پاک تو درنگ
ناوک صارفه را بر تن چاک تو گذر
چکنم تیر بلا را نکنم دیده نشان
چکنم تیغ الم را نکنم سینه سپر
آسمان خوان تو آراست چو از پاره دل
روزگار آب تو پرداخت چو از دیده تر
چکشم گر نکشم مشربه از سیل سرشک
چه نهم گر ننهم مائده از لخت جگر
آفتاب سر پر نور تو بر خاک تنور
آتشین طلعت رخشای تو در خاکستر
چه نهم گر ننهم خاک مصیبت بالین
چکنم گر نکنم آتش حرمان بستر
عرشیان را چه زنم گر نزنم سنگ ببال
فرشیان را چه نهم گر ننهم بند به پر
تن بهمن اگر اقبال کند بی تو به جان
جان یغما اگر اهمال کند با تو به زر
چه دهم فتوی حتم ار ندهم مالش هبا
چکنم حکم صریح ار نکنم خونش هدر
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۹
از توام با همه حسرت نه سراغی نه صفائی
بر منت با همه رحمت نه عبوری نه عطائی
ندهی بار به خویشم نه به سروقت من آئی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی ونپائی
توبه از جان و سری چو از سرو جان دل به تو دادم
ای مراد سر و جان چون نکند دل ز تو یادم
من بر آن سر که بودجان به تو خوش دل به تو شادم
مردمان منع کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی
بی تو در کنج غم ای پشت به خویش ای به تو رویم
گاهی از غم بخروشم گهی از درد بمویم
بارها با دل غمگین که به جان غم همه زویم
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی
دولت وصل تو جوئیم همه هجر نصیبان
روز عمر همه بی صبح رخت شام غریبان
سال و مه با طلب کوی توام دست و گریبان
حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدائی
کس نبیند چو توئی غرقه به خون کردن و کشتن
خشک لب برطرف بادیه خون خوردن و کشتن
ترسمت باز از این چرخ نگون مردن و کشتن
شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مائی
حسرت یثرب و هجر حرم و غصب امامت
محشر قتلگه و آن همه غوغا و غرامت
رنج کوفه غم شام آن دگر آشوب و قیامت
عشق و درویشی و انگشت نمائی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدائی
از گذرگاه جمالت نظر آن سوی نبیند
حاصلم چیست چو از باغ گلت بوی نبیند
در دو کیهان به جز از چشم خداجوی نبیند
پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند
تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمائی
جاودان بال و پرم کاش به بند تو بریزد
بو به ما مهر دل صید پسند تو بخیزد
مرغ یغما چه که با دام بلند تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
تا بدانست که در قید تو خوشتر که رهائی
بر منت با همه رحمت نه عبوری نه عطائی
ندهی بار به خویشم نه به سروقت من آئی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی ونپائی
توبه از جان و سری چو از سرو جان دل به تو دادم
ای مراد سر و جان چون نکند دل ز تو یادم
من بر آن سر که بودجان به تو خوش دل به تو شادم
مردمان منع کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی
بی تو در کنج غم ای پشت به خویش ای به تو رویم
گاهی از غم بخروشم گهی از درد بمویم
بارها با دل غمگین که به جان غم همه زویم
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی
دولت وصل تو جوئیم همه هجر نصیبان
روز عمر همه بی صبح رخت شام غریبان
سال و مه با طلب کوی توام دست و گریبان
حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدائی
کس نبیند چو توئی غرقه به خون کردن و کشتن
خشک لب برطرف بادیه خون خوردن و کشتن
ترسمت باز از این چرخ نگون مردن و کشتن
شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مائی
حسرت یثرب و هجر حرم و غصب امامت
محشر قتلگه و آن همه غوغا و غرامت
رنج کوفه غم شام آن دگر آشوب و قیامت
عشق و درویشی و انگشت نمائی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدائی
از گذرگاه جمالت نظر آن سوی نبیند
حاصلم چیست چو از باغ گلت بوی نبیند
در دو کیهان به جز از چشم خداجوی نبیند
پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند
تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمائی
جاودان بال و پرم کاش به بند تو بریزد
بو به ما مهر دل صید پسند تو بخیزد
مرغ یغما چه که با دام بلند تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
تا بدانست که در قید تو خوشتر که رهائی
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۲ - نوحه سینه زنی به شکل رباعی
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۶
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۰ - به ملا غلامحسین نام خوری نگاشته
گرامی سرورا هنگامی که این بخت برگشته در آن درگشته بود و به کار خود یاران گم کرده پی و سرگشته، روزی دومین جفت مرتضی در کار خورد و خفت باشوی خویش پیدا و نهفت چالشی تنگ و گشاده و کاوشی باریک وکلفت داشت. از آنجا که به آب درافتادگان چنگ در گیاه زنند و فروماندگان از گران سنگی های کوه اندوه در کاه گریزند .ناله های سوز و تب و گل های روز و شب بمن آورد که با تو در این کار داوری و از خدا یاوری و از مرتضی شوهری خواهم، مصرع:دریاب که آب تابم از سر بگذشت.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۹ - به دوستی در بیان خوابی نگاشته
روزی پس از دوگانه دیده سر ساز غنودن ساخت و چشم دل انداز گشودن. به خواب اندرم دشتی دراز دامان فراز آمد و آتشی بی دودم از سراپای پهنه جوشان باز نمود. چه دشت و کدام آذر که پهنای کیهان با پهنه بی پایان او دامنی گرد نمودی و اخگر دوزخ با زبانه گردون سوز این آتشی سرد تنی چند نیز سیاه نامه خود کامه بر هنجار مردگان دستاربند و سفید جامه در آن آتش به پشت و پهلو غلطان دیدم و لب خاموش و دل فریاد خوان.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۹ - به میرزا احمد صفائی نوشته
خدا گواه است امروز داستانی که گریبان من از دست تیمار و چنگ پراکندگی باز تواندکشید، جز داستان دشت تبت و کشت چل زمین و درختستان «توحید» نیست. هزار بارت نگاشته ام و پوست کنده بر تخته گزارش گذاشته که درخت نشانی و هسته فشانی و دیگر کاشتنی ها سواره و پیاده بار آور، و آزاد را گاه فرخ و هنگام پیروز اسپند و نوروز است. بر جای آنکه مژده دهی که سنگ آن نوگیر کنده شد و خاک این تپه پراکنده و بلندی های «جوی یزدان بخش» دوارش برداشته آمد و پستی های «تخته جهود» به بوم و بالای کرته های یونجه به خاک انباشته، دمید از باغ روح کندیم و در زمین های پشت کوه زیر و بالا پراکندیم. روناس زیر میرزاخانی سبز و سرشار است و یونجه های کهن کشت از در سبزی داغ بستان و باغ بهار. نهال های پیرامن تالاب شاخه های کشن دمیده و دمیدهای «تبت» بالائی راست و بلند کشیده، یونجه ها تخته تخته از نو کاشته ایم و دشت ها کرته کرته به سبزی های خوراکی فراهم داشته و نهال های دیرین از رنج سرما رسته اند و هر شاخ نوخیز را که به مرگ از زندگی نزدیکتر بود، برگ های شگرف رسته، چل زمین را از گزها پزها کاست و پزدان ها را بر دست خطر گزها رست. بر هر مرز ساز افزایشی است و هر بند را برگ آرایشی. از هر در آسوده روان باش، و آبادی آن راغ بی بر و باغ بی در را به نویدی به از این ها نگران، چیزها می نگاری و ژاژها می شماری که هزار پای گوش است و مغز گزای هوش، نه از آن دو در نامه نامی است و نه از باغ هنر و جاهای دیگر گزارش و پیامی، زهی شگفتی و باژگونه پوئی که دانی.
من بدین ها خرم و شکفته ام و از آنها درهم و آَشفته، باز همان لائی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارش ها را گشوده یا دیدم و بر گزارش ها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رسته ام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته، سخت تر زین مخواه سوگندی.
حکایت: پیشینگان بیابانک همه ساله پروار می بستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد، چرب آخور پرورش می رفت، و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بی آنکه گربه از خون خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بی خود بخوردندی. بیچاره پیری تنگ روزی و تنک مایه، گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت. ابری سخت آویز بر رست، و تگرگی مرگ آویز در ریخت. در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست. پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت. جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته، تیغ بر رگ بسمل یافت، و دو جان گزا دردافزون از گنجائی دل با خوی خشم آلود و چشم خون پالود سر فرا گردون داشت که خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سم تراشی و جانوری دزد را که سم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی، نمیدانی و نمی پرس، خواهم هرگز چنین خدائی نکنی، کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چاره سازی و کام پردازی را چه نام.
تپه «تبت» تاکنون فرخنده کشتی بود و تل «توحید» فرخ بهشتی، ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است. و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ، پس از سرودن ها و راه نمودن ها که گاو فریدون کند و خر فلاطون، گوش بستن و به شوخ چشمی نشستن چرا؟ بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگ مایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند.
من بدین ها خرم و شکفته ام و از آنها درهم و آَشفته، باز همان لائی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارش ها را گشوده یا دیدم و بر گزارش ها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رسته ام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته، سخت تر زین مخواه سوگندی.
حکایت: پیشینگان بیابانک همه ساله پروار می بستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد، چرب آخور پرورش می رفت، و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بی آنکه گربه از خون خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بی خود بخوردندی. بیچاره پیری تنگ روزی و تنک مایه، گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت. ابری سخت آویز بر رست، و تگرگی مرگ آویز در ریخت. در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست. پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت. جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته، تیغ بر رگ بسمل یافت، و دو جان گزا دردافزون از گنجائی دل با خوی خشم آلود و چشم خون پالود سر فرا گردون داشت که خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سم تراشی و جانوری دزد را که سم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی، نمیدانی و نمی پرس، خواهم هرگز چنین خدائی نکنی، کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چاره سازی و کام پردازی را چه نام.
تپه «تبت» تاکنون فرخنده کشتی بود و تل «توحید» فرخ بهشتی، ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است. و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ، پس از سرودن ها و راه نمودن ها که گاو فریدون کند و خر فلاطون، گوش بستن و به شوخ چشمی نشستن چرا؟ بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگ مایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۸ - از قول میرزا محمد کاشی به آقا باقر شیرازی نگاشته
نخستین روز ماه قربان است، در مرز ری و تختگاه کی آسوده از رنج تن و شکنج جان راه هستی می سپارم و روزگاری به رامش و تندرستی می برم، سپاس فره بار خدا را که به زن خواستن و برگ سامان و ساز آراستن روزگار ناکامی سپری شد و نوبت بی سرانجامی رخت بر باره دربدری بست. به فر بهاری شکفته سرخ گلم از لاله زرد دمیدن گرفت، و باد بهشت از ناله سرد وزیدن. گردش وارون سپهرم رام است و جنبش ماه و مهر به کام. ولی چه سود و کدام بهبود از آنم که خواهان دل است و بدان پای جان در گل، رنج سوزاک بازداشته و بی بهره گذاشته. کلید در مشت و در گشودن نیارم خوان دل گوار و جان پرور و خوردن نتوانم. مرغ دل را قفس بر شاخ گل آویخته و چشم تماشا بسته اند آشیان بر سر سرو ساخته و بال پرواز شکسته جام لبالب و دست کشیدن نیست و میوه کام رس و توان چیدن نه، شعر:
یار در بزم و نمی آرمش از بیم نگاه
روز گل بین که بهارم به خزان می گذرد
تا کی تن از این رنج جانکاه رسته گردد و پژمرده شاخ گیاهم بدان دسته گل و بسته سوری پیوسته.
یار در بزم و نمی آرمش از بیم نگاه
روز گل بین که بهارم به خزان می گذرد
تا کی تن از این رنج جانکاه رسته گردد و پژمرده شاخ گیاهم بدان دسته گل و بسته سوری پیوسته.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۷ - به یکی از بزرگان نگاشته
بر در شاه راستان کیست رهی بر آستین
بنده سر بر آستان چاکر جان در آستین
روز گذشته پرسش روزگار گرامی را بدان فرخ کاخ و فرخنده کوی فرا رفتم. چه کوی و کدام کاخ، دور از دیدار همایون، لانه درد و شکنج و کاشانه تیمار و رنج، چرخ بی خورشید و کاخ بی نگار، تخت بی جمشید و شاخ بی بهار، دادم از دل برخاست و دود از سر، آبم از دیده ریخت و خون از جگر، دل تپیدن گرفت و رنگ پریدن، خرد شیدائی انگیخت و شکیب رسوائی، ناله چرخ پیما گشت و اشک زمین فرسا، لب خوشیدن آورد و خون جوشیدن، چندان نماند که تن بدرود جان آرد و روان از پیکر بر کران پوید، جنادقه زنادقه را دوست یا دشمن بد سرودم و مغز تا پوست را دد ستودم. اگر کاوش ایشان نبود و چالش بداندیشان، چرا بایست در این جنبش که هرگامش آبستن گامی است و هر دستش مایه خرامی، از فر همراهی سرکار دور باشم و از آهنگ آن در و خاکبوس و آن درگاه که نوای آمرزش است و توتیای بینائی کر و کور. اگر دست از همه درشویم و مرگ یکسر از خدا جویم پژوهش نشاید، دیورنگان ریو پیشه و دوست رویان دشمن اندیشه بهر کامم سنگ چاه آمدند و بهر پی اندر خار راه.
این چهل ساله در بدری و رنج هرگزم این مایه خون جگری و شکنج نخاست و پریشانی و پشیمانی نرست، هم دامان سرکار و آستان بوس آن دراز دست شد و هم با همه پویائی و جویائی که در آن کار و کام که دانی مرغ هوس در دام نیفتاد، این خود دردی دیگر که سرکار هنر با آن خشم و خوی و چشم و روی که تخمه خرزهره و بیش است و دست پخت ناوک و نیش، چار اسبه به ری فرمود و بدان دست و دستور که دیده و دانی چاپا چاپ ساز پرخاش وام دارد و آزردن این پیر پراکنده روز را تلخ و ترش تاز پیک و پیام نیامیزد، آزش را با گمارش گنج قارون سری نیست و امیدش را بازیست روزگار ضحاک پری نه، بیهوده همی گوید و نابوده همی جوید.
احمد و برادرش از ترس من این در و آن در می دویدند و به چاره این پریشانی که به نادانی و تن آسایی اسمعیل و ابراهیم فرا پیش آمد می گفتند و می شنیدند، ایشان را هم بر تیمار خویش گماشت و از کار خود بازداشت باری از هر در به کار خود درمانده ام، و از تخته خاک و پرند گردون زیر و زبر سروا و سرود نومیدی خوانده، ندانم این پایان هستی از چرخم چه سرنوشت است و این سر بی سامان و پیکر فرسوده جان را بستر و بالین از کدامین خاک و خشت؟ آن دوست که از همگان دستیارم اوست نه چندان گرفتار خویش است و آن مایه بارش بر دوش و کار در پیش که دردی از دل کس یا گردی از رخ ما یا رد پرداخت. از همه راهم جز درگاه تشنه کربلا و کشته نینوا که جان پسر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد، پناه و گریزگاهی نیست. در خواست از سرکار خداوندی آن است که به جای من و برای خداگاه و بیگاه در آستانش راه جوئی و از در لابه چون دادخواهان رازی رانی. شاید به مهر و بخشایش نگاهی کند و چاره روز سیاهی شود. زنهار افتادگان بی تاب و توش را فراموش مکن و از خواهش به روزی خاموش مزی که کار از همه راه تباه است و این رویداد و دوده من همان داستان درخش و گیاه، رباعی:
با این همه سوز سازگاری چکنم
چون دست نماند پایداری چکنم
گردون چو مرا به خویشتن بازگذاشت
گر زانکه تو نیز واگذاری چکنم
دل و دستی که پیشگاه مینو فرگاه شاهزادگان آزاده و دیگر دوستان سرکاری و خود را جداگانه نامه یارم پرداخت نیست. زبان شیوا گفت گهر سفت سلطانی که روشنگر رازهای نهانی است، بندگی های بی گزاف مرا با همه راز خواهد گشود و آنچه دیده و دانند باز خواهد نمود.
دارای سخن دانای کهن قاآنی را بر رای مهرآرای خداوندی نیازمندانه ستایش و درود است و با پیوند والا و پیمان دیگران از همه در اندیشه بست و گشود. آن دیباچه نیم کاره که از در پیکر گنج گاو است و به فر گوهر زر سا و این دو روزه پیرایه انجام بسته بر دست پسته چشم سپار و گوش گزار سرکار خواهد داشت.آزاده راستان شاهزاده راستین فخری و بندگان حکیم باشی و دوست مهربان میرزا آقاجان هریک به جای خویش و سزای سرکار بزم همایون و فرگاه فرخ و آستان والا را برادرانه دوستانه چاکرانه رازاندیش درود و ستایش اند و دمساز آرای نیاز و نیایش. چون درهم و پراکنده ام و به صد هزار تیمار و اندوه آکنده، نیرو و تابی که این بیرنگ پارسی آهنگ را به نگارشی که توان دید یا خواند باز پردازم نبود. آنچه دل آفرید و دست نگاشت بی آنکه از در دید و دانش بازگشتی رود و بر آن نگاه و گذشتی افتد، روانه درگاه سپهر فرگاه آوردم. ژاژ و خامی که بینند با دیده چشم پوشی پرده گری فرمایند نه پرده دری. یاران دید و شناخت را نیز پوزش گزاری نمایند زیرا که زبان نکوهش باز است و دست خرده گیری دراز.
راستی را با آن پیمان درست و پیوند استوار از ارباب سخت و سرکش رنجیده ام و او را این روزها به ترازوئی بیرون از روزگار پیشین سنجیده، به گفته کاشی ها که مرغوزک بر بخت شوریده رخت و اختر وارونه تخت ما زند که با هر که این لاله زار خسی و از یک کیهان مردم کسی نیست،او هم نباشد. یک مهر گوزو و برای من فرستاد و یکباره خامه نامه نگار را نی در ناخن شکست و پیک و پیام گاه و بیگاه را نیز دست بر تافت و پای در بست. اگر درنگ سرکاری در آن آستان آسمان فرگاه در افتاد آگاهی فرست که در خاکبوسی انباز آیم و به فر دیدارت سرافراز. نمیدانم در کار من با میرزا هاشم چه گفته اند مرا بر کدام پای باید تاخت و بر چه پهلو باید خفت، آنچه دلت می خواهد بگو و بنویس که یکسر مو از آن راه و روش و خوی و منش بیرون نخواهم رفت و کیش بندگی و شیوه رفتار دگرگون نخواهم کرد. کمترین بنده خاکسار ابوالحسن یغما.
بنده سر بر آستان چاکر جان در آستین
روز گذشته پرسش روزگار گرامی را بدان فرخ کاخ و فرخنده کوی فرا رفتم. چه کوی و کدام کاخ، دور از دیدار همایون، لانه درد و شکنج و کاشانه تیمار و رنج، چرخ بی خورشید و کاخ بی نگار، تخت بی جمشید و شاخ بی بهار، دادم از دل برخاست و دود از سر، آبم از دیده ریخت و خون از جگر، دل تپیدن گرفت و رنگ پریدن، خرد شیدائی انگیخت و شکیب رسوائی، ناله چرخ پیما گشت و اشک زمین فرسا، لب خوشیدن آورد و خون جوشیدن، چندان نماند که تن بدرود جان آرد و روان از پیکر بر کران پوید، جنادقه زنادقه را دوست یا دشمن بد سرودم و مغز تا پوست را دد ستودم. اگر کاوش ایشان نبود و چالش بداندیشان، چرا بایست در این جنبش که هرگامش آبستن گامی است و هر دستش مایه خرامی، از فر همراهی سرکار دور باشم و از آهنگ آن در و خاکبوس و آن درگاه که نوای آمرزش است و توتیای بینائی کر و کور. اگر دست از همه درشویم و مرگ یکسر از خدا جویم پژوهش نشاید، دیورنگان ریو پیشه و دوست رویان دشمن اندیشه بهر کامم سنگ چاه آمدند و بهر پی اندر خار راه.
این چهل ساله در بدری و رنج هرگزم این مایه خون جگری و شکنج نخاست و پریشانی و پشیمانی نرست، هم دامان سرکار و آستان بوس آن دراز دست شد و هم با همه پویائی و جویائی که در آن کار و کام که دانی مرغ هوس در دام نیفتاد، این خود دردی دیگر که سرکار هنر با آن خشم و خوی و چشم و روی که تخمه خرزهره و بیش است و دست پخت ناوک و نیش، چار اسبه به ری فرمود و بدان دست و دستور که دیده و دانی چاپا چاپ ساز پرخاش وام دارد و آزردن این پیر پراکنده روز را تلخ و ترش تاز پیک و پیام نیامیزد، آزش را با گمارش گنج قارون سری نیست و امیدش را بازیست روزگار ضحاک پری نه، بیهوده همی گوید و نابوده همی جوید.
احمد و برادرش از ترس من این در و آن در می دویدند و به چاره این پریشانی که به نادانی و تن آسایی اسمعیل و ابراهیم فرا پیش آمد می گفتند و می شنیدند، ایشان را هم بر تیمار خویش گماشت و از کار خود بازداشت باری از هر در به کار خود درمانده ام، و از تخته خاک و پرند گردون زیر و زبر سروا و سرود نومیدی خوانده، ندانم این پایان هستی از چرخم چه سرنوشت است و این سر بی سامان و پیکر فرسوده جان را بستر و بالین از کدامین خاک و خشت؟ آن دوست که از همگان دستیارم اوست نه چندان گرفتار خویش است و آن مایه بارش بر دوش و کار در پیش که دردی از دل کس یا گردی از رخ ما یا رد پرداخت. از همه راهم جز درگاه تشنه کربلا و کشته نینوا که جان پسر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد، پناه و گریزگاهی نیست. در خواست از سرکار خداوندی آن است که به جای من و برای خداگاه و بیگاه در آستانش راه جوئی و از در لابه چون دادخواهان رازی رانی. شاید به مهر و بخشایش نگاهی کند و چاره روز سیاهی شود. زنهار افتادگان بی تاب و توش را فراموش مکن و از خواهش به روزی خاموش مزی که کار از همه راه تباه است و این رویداد و دوده من همان داستان درخش و گیاه، رباعی:
با این همه سوز سازگاری چکنم
چون دست نماند پایداری چکنم
گردون چو مرا به خویشتن بازگذاشت
گر زانکه تو نیز واگذاری چکنم
دل و دستی که پیشگاه مینو فرگاه شاهزادگان آزاده و دیگر دوستان سرکاری و خود را جداگانه نامه یارم پرداخت نیست. زبان شیوا گفت گهر سفت سلطانی که روشنگر رازهای نهانی است، بندگی های بی گزاف مرا با همه راز خواهد گشود و آنچه دیده و دانند باز خواهد نمود.
دارای سخن دانای کهن قاآنی را بر رای مهرآرای خداوندی نیازمندانه ستایش و درود است و با پیوند والا و پیمان دیگران از همه در اندیشه بست و گشود. آن دیباچه نیم کاره که از در پیکر گنج گاو است و به فر گوهر زر سا و این دو روزه پیرایه انجام بسته بر دست پسته چشم سپار و گوش گزار سرکار خواهد داشت.آزاده راستان شاهزاده راستین فخری و بندگان حکیم باشی و دوست مهربان میرزا آقاجان هریک به جای خویش و سزای سرکار بزم همایون و فرگاه فرخ و آستان والا را برادرانه دوستانه چاکرانه رازاندیش درود و ستایش اند و دمساز آرای نیاز و نیایش. چون درهم و پراکنده ام و به صد هزار تیمار و اندوه آکنده، نیرو و تابی که این بیرنگ پارسی آهنگ را به نگارشی که توان دید یا خواند باز پردازم نبود. آنچه دل آفرید و دست نگاشت بی آنکه از در دید و دانش بازگشتی رود و بر آن نگاه و گذشتی افتد، روانه درگاه سپهر فرگاه آوردم. ژاژ و خامی که بینند با دیده چشم پوشی پرده گری فرمایند نه پرده دری. یاران دید و شناخت را نیز پوزش گزاری نمایند زیرا که زبان نکوهش باز است و دست خرده گیری دراز.
راستی را با آن پیمان درست و پیوند استوار از ارباب سخت و سرکش رنجیده ام و او را این روزها به ترازوئی بیرون از روزگار پیشین سنجیده، به گفته کاشی ها که مرغوزک بر بخت شوریده رخت و اختر وارونه تخت ما زند که با هر که این لاله زار خسی و از یک کیهان مردم کسی نیست،او هم نباشد. یک مهر گوزو و برای من فرستاد و یکباره خامه نامه نگار را نی در ناخن شکست و پیک و پیام گاه و بیگاه را نیز دست بر تافت و پای در بست. اگر درنگ سرکاری در آن آستان آسمان فرگاه در افتاد آگاهی فرست که در خاکبوسی انباز آیم و به فر دیدارت سرافراز. نمیدانم در کار من با میرزا هاشم چه گفته اند مرا بر کدام پای باید تاخت و بر چه پهلو باید خفت، آنچه دلت می خواهد بگو و بنویس که یکسر مو از آن راه و روش و خوی و منش بیرون نخواهم رفت و کیش بندگی و شیوه رفتار دگرگون نخواهم کرد. کمترین بنده خاکسار ابوالحسن یغما.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۱ - از زبان یکی از دوستان به دیگری نگاشته
فدایت شوم قدری مترصد زیستم اثری از وصولت نشد، خود را به نگارش بیاض از لطمه دل نگرانی فریب شکیب دادم. خبری نیز از حصول مراد نشد، ضجرت جدائی و حرقت فرقت را زیاده بر این مهلت درنگ نیافتم، استیفای دیدار یاران کرده استسعاد ملاقات را به هنگام دیگر حوالت نمودم. بعد منزل نبود در سفر روحانی. مدعا از خدا خواستم، امروز در آن محفل دل نوازت مزیل غم های حضار انجمن شده باشد. من به قول شریف خان مرحوم نقلی نیست باز کی توفیق عبور ارک خواهم یافت و چشم و گوشم از دولت دیدار و نعمت گفتارت پیرایه ساز و برگ خواهد اندوخت. زیاده شرط کفایت نیست باقی داستان که به انشای روان حوالت است نه املای روان به درایت دوست موکول است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۲ - به یکی از دوستان نوشته
نمیدانم آنرا که خیال استیفای خدمت عالی در سر نیست کجا می پوید و کرا می جوید کارش چیست و بازارش با کیست؟ مصرع: چو یوسف را نبیند غیر یوسف را چرا بیند.
در باب بخشایش آقا رضا می خواهم بداند من شفاعت کرده ام و او را از گرداب شناعت به در برده، در خواست از جود بی ضنت و عفو بی منت سر کار آن است که خود به رحمت حضارش فرمایند، زبانی نشر عنایت کنند و نوید حمایت دهند تا ممنون و مرهون سرکار باشد و به امتنان و خجلت در خدمتگزاری، وای که سوراخ بر سر راه آمد و پای خامه گستاخ در چاله و چاه لغزید، بیت:
برگ مشتی دو سه زر باید کرد
یار دیرینه خبر باید کرد
فکر سوراخ دگر باید کرد
در طلب پای ز سر باید کرد
یاران محفل و مردان یکدل را بنده ام و از در توحید پرستنده. البته استاد کرام خدام امام دارای کرامت مجسم به قوت میل به حضرت و عجز بندگان، کار معهود را تمام فرموده است حاجت اطناب من و تاکید سرکار نیست.
در باب بخشایش آقا رضا می خواهم بداند من شفاعت کرده ام و او را از گرداب شناعت به در برده، در خواست از جود بی ضنت و عفو بی منت سر کار آن است که خود به رحمت حضارش فرمایند، زبانی نشر عنایت کنند و نوید حمایت دهند تا ممنون و مرهون سرکار باشد و به امتنان و خجلت در خدمتگزاری، وای که سوراخ بر سر راه آمد و پای خامه گستاخ در چاله و چاه لغزید، بیت:
برگ مشتی دو سه زر باید کرد
یار دیرینه خبر باید کرد
فکر سوراخ دگر باید کرد
در طلب پای ز سر باید کرد
یاران محفل و مردان یکدل را بنده ام و از در توحید پرستنده. البته استاد کرام خدام امام دارای کرامت مجسم به قوت میل به حضرت و عجز بندگان، کار معهود را تمام فرموده است حاجت اطناب من و تاکید سرکار نیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۲
ای از بر من دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو موئی شدم از ناله چونالی
سعید را گفتم آن بخت مسعود را از ورود مملوک خویش خبرده که پس از دیدار آقا بزم بندگان را به مقدم میمون خود مقام محمود دارد. بعد معلوم افتاد که تازه به عیادت فرموده اند، و وقت دلجوئی ارباب ارادت و اصحاب عبادت نیست استغفرالله، بیت:
اختیار خود داری هر چه می کنی جانا
گر به خضر جان بخشی ور کشی مسیحا را
به دلخواه خود حرکت کن.
کز مویه چو موئی شدم از ناله چونالی
سعید را گفتم آن بخت مسعود را از ورود مملوک خویش خبرده که پس از دیدار آقا بزم بندگان را به مقدم میمون خود مقام محمود دارد. بعد معلوم افتاد که تازه به عیادت فرموده اند، و وقت دلجوئی ارباب ارادت و اصحاب عبادت نیست استغفرالله، بیت:
اختیار خود داری هر چه می کنی جانا
گر به خضر جان بخشی ور کشی مسیحا را
به دلخواه خود حرکت کن.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۷ - به یکی از بزرگان نوشته
امیدگاها در گوشه نامه سید نامی از این بی نشان بر زبان خامه گوهرفشان رفته بود، مصرع: ماکه باشیم که اندیشه ما نیز کنند. باز خانه سرکار آباد که به پاس آشنائی بیست ساله و آمیزش نیم روز، از خاکساران یاد می فرمایند و به نگارش گزاری از او بیدارند.
باری بهمان راه و روش و هنجار و منش که دیده و دانی بنده ام و آن پاک هستی را که جاویدان نیستی مباد از در یکتائی پرستنده. بیش از آنکه در نیروی گفتار گنجد یا ترازوی گمان و پندار سنجد آرزومند خجسته دیدارم و آزاداندیش شیوا گفت و گزار دریغ که شوربختی های اختر وارون بختم هرگز در آن خرم انجمن که شرم هزار چمن است و بزرگتر امید جان و تن شب و روزی بار نداد و از گرداب کشتی شکن دوری راه کنار ننمود، جز آنکه دریافت این آرزو را بر در پاک یزدان خاکسارانه روی نیاز سایم و چشمداشت از هر در بر دستگیری های بخشایش خدایی باز دارم چه خواهم کرد، بیت:
بی سر و پا می روم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه تند گردن ما در کند
بیش از این گستاخی شوخ چشمی و سخت روئی و بی شمری و یاوه گوئی است، فراموشم مکن و خامه نامه نگار از پرستش روزگار و دلجوئی جان امیدوارم خاموش مخواه، فرمایشی که سرانگشت توانائی این خاکسارش گره گشائی تواند نگارش نما که در انجامش کیش بندگی و آئین پرستندگی کار خواهم بست.
باری بهمان راه و روش و هنجار و منش که دیده و دانی بنده ام و آن پاک هستی را که جاویدان نیستی مباد از در یکتائی پرستنده. بیش از آنکه در نیروی گفتار گنجد یا ترازوی گمان و پندار سنجد آرزومند خجسته دیدارم و آزاداندیش شیوا گفت و گزار دریغ که شوربختی های اختر وارون بختم هرگز در آن خرم انجمن که شرم هزار چمن است و بزرگتر امید جان و تن شب و روزی بار نداد و از گرداب کشتی شکن دوری راه کنار ننمود، جز آنکه دریافت این آرزو را بر در پاک یزدان خاکسارانه روی نیاز سایم و چشمداشت از هر در بر دستگیری های بخشایش خدایی باز دارم چه خواهم کرد، بیت:
بی سر و پا می روم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه تند گردن ما در کند
بیش از این گستاخی شوخ چشمی و سخت روئی و بی شمری و یاوه گوئی است، فراموشم مکن و خامه نامه نگار از پرستش روزگار و دلجوئی جان امیدوارم خاموش مخواه، فرمایشی که سرانگشت توانائی این خاکسارش گره گشائی تواند نگارش نما که در انجامش کیش بندگی و آئین پرستندگی کار خواهم بست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۸ - به یکی از بزرگان نوشته
کمترین بنده خاکسار امروز از تجریش گامی فراتر نتوانست رفت. هیچم آگهی نیست که از آن ماه خرگهی نامه و پیغامی آمد، یا چون روزهای نخست روندگان را دورباش نگهبانان دام گردن و بندگام بود. سه روز از این پیشم پیک فرخ پیام سرکاری به مژده دیدارت امیدوار فرموده تا بدانم آن خورشید آسمان مهربانی و جمشید تختگاه کشورستانی کی سایه مهر پروری بر این مشت خاک خواهد افکند و کجا داد دل ستم زدگان خواهد داد. همه هنگام از بام تا شام دیده بر راه داشتم و تن خاک گذرگاه. ندانم این گل که سرمایه آب و رنگ هزار بهار است و زیب و آرایش صد نخشب و خلخ نگار کی خواهد رست، و جان اندوهگین کجا از بند چشم داشت و دل نگرانی خواهد رست. در خواست چاکر خاکساران است که دمی دو بیش از جنبش رهی را مژده رسانند که چهار اسبه رخش مهرستام ماه خرام را در پی افتم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۳ - به حاج محمد اسمعیل طهرانی نوشته
آقای راستین خود را رنج افزا می گردم، که با آن عهد ثابت و مهر راسخ که تراست در این مباینت دیر انجام باری خامه در شست نیاوردی و نوید سلامت خود را غایله پرداز پراکنده تیمارهای کهنه و نو نساختی، این شیوه نو مبارکت باد. مکرر در حواشی نامه یاران اقامه سلام کردم و اشاعه پیام، مگر مبادی سطر و شطری آئی و بند اندوهی از دل مشتاق بازگشائی، ثمری نداد و سحری از تیره شام هوس نزاد. شوق غالب افتاد و صبر غایب، به خط و خامه یغما که دوست دیرینه پیمان و یار پیشینه پیوند حضرت وعامه سلسله است، زحمت کتابتی مستعجل دادم مگر انگیز شوقی کند و آن ذوق مدام عبارت رای اندیش تحریر حقایق حالات نماید.
غره شوال است، بار روزه سلامت به منزل رسید. از برکات خاکبوسی آستان دارای طوس سلام الله علیه استیفای عیدی همایون کردیم. جای شریف و عامه احباب به زاید الوصف خالی و نمایان است. گواهی از بار خدای همی جویم که در استسعاد زیارت و دعا فراموش نه ای و زبان از نیل مراد و نحج آرزوی حضرت خاموش نیست.
امور معادو معاش پیدا و فاش، بحمدالله تعالی قرین انجام است. در سیاقت و سلوک و بال پردازیم نه جنایت ساز، اگر از دل بندگان خدای باری نتوانیم پرداخت در راه مردم خاری نخواهیم ریخت. چنانچه ما خالی از کلفت به افتاد امور و اصلاح احوال شما را از پاک یزدان جویانیم، شما هم توفیق وتایید خیر و ثواب ما را از خدای عزوجل بخواهید. تفصیل احوال ما را هیچ کس به حکم یکتائی و اتفاق معاشرت بهتر از یغما آگاه نیست، امروز و فردا زین و ستام بر کوهه راه انجام خواهد بست. ملفوظا با مکتوبا بی کاست و فزود راز خواهد گشود. همواره صدور مراسلات و رجوع مهمات را چشم به راه اندریم و گوش برآواز.
غره شوال است، بار روزه سلامت به منزل رسید. از برکات خاکبوسی آستان دارای طوس سلام الله علیه استیفای عیدی همایون کردیم. جای شریف و عامه احباب به زاید الوصف خالی و نمایان است. گواهی از بار خدای همی جویم که در استسعاد زیارت و دعا فراموش نه ای و زبان از نیل مراد و نحج آرزوی حضرت خاموش نیست.
امور معادو معاش پیدا و فاش، بحمدالله تعالی قرین انجام است. در سیاقت و سلوک و بال پردازیم نه جنایت ساز، اگر از دل بندگان خدای باری نتوانیم پرداخت در راه مردم خاری نخواهیم ریخت. چنانچه ما خالی از کلفت به افتاد امور و اصلاح احوال شما را از پاک یزدان جویانیم، شما هم توفیق وتایید خیر و ثواب ما را از خدای عزوجل بخواهید. تفصیل احوال ما را هیچ کس به حکم یکتائی و اتفاق معاشرت بهتر از یغما آگاه نیست، امروز و فردا زین و ستام بر کوهه راه انجام خواهد بست. ملفوظا با مکتوبا بی کاست و فزود راز خواهد گشود. همواره صدور مراسلات و رجوع مهمات را چشم به راه اندریم و گوش برآواز.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۲ - از قول ملا محمد علی ساده اصفهانی به میرزا ابراهیم خان نوشته
خداوندگارا؛ ملازاده ام و به دو وجه از در صورت و معنی ساده، شوق تحصیلم بر سر، بی رضای مادر و پدر از اصفهان به ری نقل و تحویل داده. بختم با اقدام آنچه مقصود بود مساعدت نکرد. از خجلت خامی و خودکامی روی معاودت نیز نداشتم، والدین هم از بابت تادیب بلکه تعذیب تفقد و پرسشی نکردند. با دست تهی و فقدان معروفیت درین مرز که دانند و این مردم که شناسند، ماندم معطل از هر کس چاره درد جستم او را به درد خودکامی گرفتار دیدم و در هواجس نفس اماره و خوی بد فرما معیوب هفتاد خواهش و مغلوب هزار آزار، نه کام ایشان دادن کار من بود و نه مراد من جستن شمار ایشان. لاجرم روز به روز پریشانی و آلودگی افزود. پای مناعتم گشاد. و دست قناعت دراز افتاد. چکنم نه تاجرم که به سرپنجه و مشت زر اندوزی کنم، نه فاجر که به سیرت بعضی از روزن پشت روزی خورم. جز اینکه از شر مردم در پناه امثال حضرت گریزم و به دست و دندان در دامن پاک سرکار آویزم، چه خواهم کرد.
باری به شکرانه بی نیازی و سامان چاره درد و درمان روی زردم فرمای، که آسوده مشغول دعاگوئی و تحصیل گردم یا با عرض مصون آماده نقل وتحویل.
باری به شکرانه بی نیازی و سامان چاره درد و درمان روی زردم فرمای، که آسوده مشغول دعاگوئی و تحصیل گردم یا با عرض مصون آماده نقل وتحویل.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۸ - به میرزا حسن مطرب پسر ملا عبدالغنی کاشی نگاشته
قربان دیده پاک و دامن پاکیزه ات شوم، خطاب رحمت نصاب همایون زیارت شد، شاخ امیدم گل کامکاری شکفت و باغ مرادم سبزه امیدواری دمید. آنچه فرموده اند بجا و سزاست و شایسته روا. از جهت ما نقصان و از طرف دوست همه کمال است، از آن جانب همه هدایت و از این سو همه زوال. زهی بی دولتی که دوست نزدیک و ما دوریم، و یار در خانه و ما مهجور، یعقوب از چهل منزل راه بوی پیراهن شنید اگر این خاکسار تبه روزگار از ده قدم فاصله از نکهت جان پرور و مبارک حضورت آگاه نشوم هر آئینه جمادی زکام زده خواهم بود.
مثل: سید حسین نام ذاکر، دختری زینب نام را دوست می داشت، زینب هم به اقتضای کشش های محبت به سید التفاتی داشتند. مجلس روضه که برپا می شد، زینب روبروی منبر می نشست که مقابل سید باشد. زینب برادری خیلی ناقلا و گردن قوی داشت، در پهلوی منبر منزل می کرد و چشم از این دو مادر مرده بر نمی داشت. سید بیچاره روضه می خواند، اشارت به زینب می کرد و می گفت: زینب جان می دانم می خواهی دست به گردن حسینت در آوری، اما از این شمر حرام لقمه می ترسی.
بعینه حکایت من حکایت سید است. او اگر یک شمر داشت من پنجاه شمر دارم، به جلال قدر خدا و به وجود مبارک قسم آسوده ام و خاطر جمع، می دانم مرا به جا آورده است و بد خیالی نخواهد کرد. نواب اشرف است، خدا جان این بنده را تصدق ایشان و شما هر دو کند. و وسیله بسازد که از دست این طایفه جنس دو پا زودتر خلاص شویم. قربانت بگردم از این مردم بدخیال هرزه بهتان تراش بترس، به محض اینکه یک بیچاره فقیر بخواهد دو کلمه به آقای خود سخن کند و عرض نیاز نماید صد هزار تهمت می بندند، بی آبروئی ما قابل آن نیست که اعتنائی به او باشد، از سرکار شما اندیشه مندم، فرد:
بنالد بلبل از یک باغبان با صد هزاران گل
در آتش من که یک گل دارم و صد باغبان دارد
در حسرت اینکه یکبار به خدمت سرکار مرشد خود عرض سلامی کنم و خاک راهش بوسم، جانم مجاور لب است و روزم نمونه شب. من از رضای خود می گذرم که خدای نکرده غبار ملالی بر دامن پاکت ننشیند، فرد:
من و دل گر فدا شویم چه باک
غرض اندر میان سلامت تست
فکری پخته تر از این ها باید کرد، دنباله دنیا دراز است و زبان بدخواه به هرزگی باز، دلم می خواهد تا زنده ام خاک راه تو باشم و با مژگان غبار قدمت بروبم، و زبان احدی بر تو باز نباشد. در سمنان دو کلمه حرف زدی و دیدی پدر سوخته ها چه فساد کردند. تو بمیری یکماه چهل روز در دست و پا بودم تا نفس ها بریده شد. تو خبر نداری من ترا می خواهم نه خودم را، اگر اندک دقت کنی می یابی که ترا دوست دارم نه خود را. از محرم ها بیشتر بترس تا نامحرم ها، فساد همه از محرم است. قربان وجودت به عرض من برس وبدان که بنده واقعی تو منم، سگ توام، نگوئی مردکه ترسو چه جفنگ ها می گوید. عاشق را به نصیحت چکار؟ کار باید محکم باشد. یا به دستور العمل مرید رفتار کن یا دستورالعمل بفرما که مرید مطیع رای تو باشد. خیلی بی ادبی کردم، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار.
مثل: سید حسین نام ذاکر، دختری زینب نام را دوست می داشت، زینب هم به اقتضای کشش های محبت به سید التفاتی داشتند. مجلس روضه که برپا می شد، زینب روبروی منبر می نشست که مقابل سید باشد. زینب برادری خیلی ناقلا و گردن قوی داشت، در پهلوی منبر منزل می کرد و چشم از این دو مادر مرده بر نمی داشت. سید بیچاره روضه می خواند، اشارت به زینب می کرد و می گفت: زینب جان می دانم می خواهی دست به گردن حسینت در آوری، اما از این شمر حرام لقمه می ترسی.
بعینه حکایت من حکایت سید است. او اگر یک شمر داشت من پنجاه شمر دارم، به جلال قدر خدا و به وجود مبارک قسم آسوده ام و خاطر جمع، می دانم مرا به جا آورده است و بد خیالی نخواهد کرد. نواب اشرف است، خدا جان این بنده را تصدق ایشان و شما هر دو کند. و وسیله بسازد که از دست این طایفه جنس دو پا زودتر خلاص شویم. قربانت بگردم از این مردم بدخیال هرزه بهتان تراش بترس، به محض اینکه یک بیچاره فقیر بخواهد دو کلمه به آقای خود سخن کند و عرض نیاز نماید صد هزار تهمت می بندند، بی آبروئی ما قابل آن نیست که اعتنائی به او باشد، از سرکار شما اندیشه مندم، فرد:
بنالد بلبل از یک باغبان با صد هزاران گل
در آتش من که یک گل دارم و صد باغبان دارد
در حسرت اینکه یکبار به خدمت سرکار مرشد خود عرض سلامی کنم و خاک راهش بوسم، جانم مجاور لب است و روزم نمونه شب. من از رضای خود می گذرم که خدای نکرده غبار ملالی بر دامن پاکت ننشیند، فرد:
من و دل گر فدا شویم چه باک
غرض اندر میان سلامت تست
فکری پخته تر از این ها باید کرد، دنباله دنیا دراز است و زبان بدخواه به هرزگی باز، دلم می خواهد تا زنده ام خاک راه تو باشم و با مژگان غبار قدمت بروبم، و زبان احدی بر تو باز نباشد. در سمنان دو کلمه حرف زدی و دیدی پدر سوخته ها چه فساد کردند. تو بمیری یکماه چهل روز در دست و پا بودم تا نفس ها بریده شد. تو خبر نداری من ترا می خواهم نه خودم را، اگر اندک دقت کنی می یابی که ترا دوست دارم نه خود را. از محرم ها بیشتر بترس تا نامحرم ها، فساد همه از محرم است. قربان وجودت به عرض من برس وبدان که بنده واقعی تو منم، سگ توام، نگوئی مردکه ترسو چه جفنگ ها می گوید. عاشق را به نصیحت چکار؟ کار باید محکم باشد. یا به دستور العمل مرید رفتار کن یا دستورالعمل بفرما که مرید مطیع رای تو باشد. خیلی بی ادبی کردم، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار.