عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
ای آنکه با دلم ز ازل یار بودهای
پیوسته راحت دل بیمار بودهای
گه لطف کرده با من دلخسته گاه قهر
در غیر لطف گاهی و قهار بودهای
گاهی وفا و گاه جفا با دلم کنی
هم یار بودهای و هم اغیار بودهای
افروختی رخ و ز مژه نیش میزنی
گل بودهای بروی و بمو خار بودهای
از راه مهر آمدی و سوختی مرا
آسان نموده اول و دشوار بودهای
تا بودهای نداشتهای دست از دلم
این عشق جان گداز چه غمخوار بودهای
گر دل زمین شده است بدورش تو آسمان
گر نقطه گشته است تو پرگار بودهای
جان دلی ببوده که در وی نبودهای
ای عشق کم نموده چه بسیار بودهای
ای فیض کس ندیده ز کردار تو اثر
کاری نکردهای همه گفتار بودهای
پیوسته راحت دل بیمار بودهای
گه لطف کرده با من دلخسته گاه قهر
در غیر لطف گاهی و قهار بودهای
گاهی وفا و گاه جفا با دلم کنی
هم یار بودهای و هم اغیار بودهای
افروختی رخ و ز مژه نیش میزنی
گل بودهای بروی و بمو خار بودهای
از راه مهر آمدی و سوختی مرا
آسان نموده اول و دشوار بودهای
تا بودهای نداشتهای دست از دلم
این عشق جان گداز چه غمخوار بودهای
گر دل زمین شده است بدورش تو آسمان
گر نقطه گشته است تو پرگار بودهای
جان دلی ببوده که در وی نبودهای
ای عشق کم نموده چه بسیار بودهای
ای فیض کس ندیده ز کردار تو اثر
کاری نکردهای همه گفتار بودهای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی
که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی
بدستت نیست چون فرمان چهجوئی کام دل ایجان
چو داغ بندگی داری چکارت با خداوندی
ز خواهشهای پیچا پیچ بند آرزو بگسل
دل آزاده را بهر چه در زنجیر میبندی
بود تا آرزو در دل نگردد کام جان حاصل
ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پیوندی
منه گامی پی گامی که کام آید باستقبال
طریق بندگی بسپر ببین لطف خداوندی
بعشق حق صلائی زن خرد را پشت پائی زن
بنام و ننگ این باطل پرستان را چه در بندی
یکی بر آسمان تازی بر اوج قدس پروازی
درین محنت سرا تا کی بآب و خاک خرسندی
ثباتی نیست دنیا را براتی نیست عقبا را
نه نقدت هست نه نسیه بامید چه خرسندی
خداوندا دری بگشا جمال خویشتن بنما
رهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندی
خرد در حیرتم دارد هواها فتنه میبارد
مرا دیوانه کن یارب نمیخواهم خردمندی
فلک غم بر سرم بارد زمین در دل الم کارد
درین مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندی
چو از یادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دل
دمی بی باد تو بودن بفیض ایدوست نپسندی
که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی
بدستت نیست چون فرمان چهجوئی کام دل ایجان
چو داغ بندگی داری چکارت با خداوندی
ز خواهشهای پیچا پیچ بند آرزو بگسل
دل آزاده را بهر چه در زنجیر میبندی
بود تا آرزو در دل نگردد کام جان حاصل
ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پیوندی
منه گامی پی گامی که کام آید باستقبال
طریق بندگی بسپر ببین لطف خداوندی
بعشق حق صلائی زن خرد را پشت پائی زن
بنام و ننگ این باطل پرستان را چه در بندی
یکی بر آسمان تازی بر اوج قدس پروازی
درین محنت سرا تا کی بآب و خاک خرسندی
ثباتی نیست دنیا را براتی نیست عقبا را
نه نقدت هست نه نسیه بامید چه خرسندی
خداوندا دری بگشا جمال خویشتن بنما
رهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندی
خرد در حیرتم دارد هواها فتنه میبارد
مرا دیوانه کن یارب نمیخواهم خردمندی
فلک غم بر سرم بارد زمین در دل الم کارد
درین مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندی
چو از یادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دل
دمی بی باد تو بودن بفیض ایدوست نپسندی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۸
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۴
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۴
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۸
شاعری سحر آفرینم، ساحری معجز نما
خازن گنج ممالک، مالک ملک سخن
در دریای کاندرو ز اهل کرم دیار نیست
ناگهان افتاده و درماندهام پا بست تن
یک به یک را کرده غارت بی سر و پایان شهر
تا به دستار سر و ایزار پای و پیرهن
هر یکی زینها به نوعی زحمت ما میدهند
تا به کی باشد تحمل خیر سعدالدین حسن
منعمان شهر را گو طاقت من طاق شد
هان ببخشایید هم بر ما و هم بر خویشتن
خازن گنج ممالک، مالک ملک سخن
در دریای کاندرو ز اهل کرم دیار نیست
ناگهان افتاده و درماندهام پا بست تن
یک به یک را کرده غارت بی سر و پایان شهر
تا به دستار سر و ایزار پای و پیرهن
هر یکی زینها به نوعی زحمت ما میدهند
تا به کی باشد تحمل خیر سعدالدین حسن
منعمان شهر را گو طاقت من طاق شد
هان ببخشایید هم بر ما و هم بر خویشتن
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
شکوه ناتمام
رهی معیری : منظومهها
سنگریزه
روزی به جای لعل و گوهر سنگریزه ای
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار
آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست؟
حیف آیدم ز حلقه زرین که این نگین
نا چیز و خوار مایه و بی فدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
درزیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بدگهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
کای خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست
ز آنرو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود
خوارش مبین که لعل گرانسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریزه کرد از می عشرت ایاغها
ناگاه چون پری زدگان آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری در برابر خویش
و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ رابه بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است
برپای آن پری چو رهی بوسه داده است
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار
آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست؟
حیف آیدم ز حلقه زرین که این نگین
نا چیز و خوار مایه و بی فدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
درزیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بدگهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
کای خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست
ز آنرو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود
خوارش مبین که لعل گرانسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریزه کرد از می عشرت ایاغها
ناگاه چون پری زدگان آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری در برابر خویش
و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ رابه بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است
برپای آن پری چو رهی بوسه داده است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نه هر کس از محبت مایه دار است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
گدای جلوه رفتی بر سر طور
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نه افغانیم و نی ترک و تتاریم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو میگوئی که آدم خاکزاد است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل من بی قرار آرزوئی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
افکار انجم
شنیدم کوکبی با کوکبی گفت
که در بحریم و پیدا ساحلی نیست
سفر اندر سرشت ما نهادند
ولی این کاروان را منزلی نیست
اگر انجم همانستی که بود است
ازین دیرینه تابی ها چه سود است
گرفتار کمند روزگاریم
خوشا آنکس که محروم وجود است
کس این بار گران را برنتابد
ز بود ما نبود جاودان به
فضای نیلگونم خوش نیاید
ز اوجش پستی آن خاکدان به
خنک انسان که جانش بیقرار است
سوار راهوار روزگار است
قبای زندگی بر قامتش راست
که او نو آفرین و تازه کار است
که در بحریم و پیدا ساحلی نیست
سفر اندر سرشت ما نهادند
ولی این کاروان را منزلی نیست
اگر انجم همانستی که بود است
ازین دیرینه تابی ها چه سود است
گرفتار کمند روزگاریم
خوشا آنکس که محروم وجود است
کس این بار گران را برنتابد
ز بود ما نبود جاودان به
فضای نیلگونم خوش نیاید
ز اوجش پستی آن خاکدان به
خنک انسان که جانش بیقرار است
سوار راهوار روزگار است
قبای زندگی بر قامتش راست
که او نو آفرین و تازه کار است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۳)
اقبال لاهوری : زبور عجم
درون لاله گذر چون صبا توانی کرد
درون لاله گذر چون صبا توانی کرد
بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد
حیات چیست جهان را اسیر جان کردن
تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد
مقدر است که مسجود مهر و مه باشی
ولی هنوز ندانی چها توانی کرد
اگر ز میکدهٔ من پیاله ئی گیری
ز مشت خاک جهانی بپا توانی کرد
چسان به سینه چراغی فروختی اقبال
به خویش آنچه توانی به ما توانی کرد
بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد
حیات چیست جهان را اسیر جان کردن
تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد
مقدر است که مسجود مهر و مه باشی
ولی هنوز ندانی چها توانی کرد
اگر ز میکدهٔ من پیاله ئی گیری
ز مشت خاک جهانی بپا توانی کرد
چسان به سینه چراغی فروختی اقبال
به خویش آنچه توانی به ما توانی کرد
اقبال لاهوری : زبور عجم
بهار آمد نگه می غلطد اندر آتش لاله
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نغمه ملائک
فروغ مشت خاک از نوریان افزون شود روزی
زمین ازکوکب تقدیر او گردون شود روزی
خیال او که از سیل حوادث پرورش گیرد
ز گرداب سپهر نیلگون بیرون شود روزی
یکی در معنی آدم نگر از ما چه می پرسی
هنوز اندر طبیعت می خلد موزون شود روزی
چنان موزون شود این پیش پا افتاده مضمونی
که یزدان را دل از تأثیر او پر خون شود روزی
زمین ازکوکب تقدیر او گردون شود روزی
خیال او که از سیل حوادث پرورش گیرد
ز گرداب سپهر نیلگون بیرون شود روزی
یکی در معنی آدم نگر از ما چه می پرسی
هنوز اندر طبیعت می خلد موزون شود روزی
چنان موزون شود این پیش پا افتاده مضمونی
که یزدان را دل از تأثیر او پر خون شود روزی