عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
عید است، دکان زهد را تخته کنید
چون آینه دل ها همه یک لخته کنید
خواهید اگر لطیف و فربه گردد
زنهار بط شراب را اخته کنید
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
خود را چه اسیر غم ایام کنم؟
رفتم که شراب عیش در جام کنم
گر دل ز برم رمید، من هم داغی
بر سینه بسوزم و دلش نام کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
لب چو مینا بگشود انجمنی خندان ساخت
بزم را نام خدا از سخنی خندان ساخت
چرخ کس را ندهد خرمی از پهلوی خویش
صد دل غنچه شکست و چمنی خندان ساخت
دل ابنای زمان را خبر از شادی نیست
همچو گل هر که بدیدم دهنی خندان ساخت
گشت از گریه فرح بخش چمن ابر بهار
باغ را از مژه بر هم زدنی خندان ساخت
لاف اعجاز رسد پیر مغان را جویا
دل آزردهٔ مانند منی خندان ساخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گلشن در این بهار نه تنها شکفته است
کهسار و شهر و بیشه و صحرا شکفته است
شکر خدا که باز ز فیض بهار دهر
از بس شکفته تا به دل ما شکفته است
با صد هن چرا نزن خنده بر چمن
دل را که غنچه های تمنا شکفته است
یک گل برای زینت این نه چمن بس است
دنیاست گلستان چو دل ما شکفته است
از خنده های خشک مجو انبساط دل
جام تهی ز باده گل ناشکفته است
عالم تمام یک دهن خنده شد چو گل
جویا ز بس سراسر دنیا شکفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
خوش است بوسه بر آن لعل خط دمیده خوش است
بلی حلاوت شفتالوی رسیده خوش است
پیام لاله پی منع گریه ام این بود
که اشک سوخته بر خون دل چکیده خوش است
عجب که دل پی آرام مضطرب باشد
در اضطراب چو سیماب آرمیده خوش است
منال از غم پیری که چون کمان جویا
به برکشیدن او با قد خمیده خوش است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
گرچه از موج هوا چین بر جبین دارد بهار
‏ خرمی از شاخ گل در آستین دارد بهار
ملک عالم یک دهان خنده شده از خرمی
تا به رنگ لاله اش زیر نگین دارد بهار
می نماید فکر سامان می از احسان ابر
هر طرف از تاک چندین خوشه چین دارد بهار
باشد از عمر سبک رو هم سبک رفتارتر
بادپایی چون صبا در زیر زین دارد بهار
تا که آمد در چمن کز غنچه های لاله باز
در حریم سینه باغ دلنشین دارد بهار
گل ز شور خنده در گلشن قیامت کرده است
صد بهشت آباد بر روی زمین دارد بهار
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
برق جولان ابرش ابری به زین دارد بهار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
در بزم می چو آمده ای بی حجاب باش
شوخ و حریف حرف مصاحب شراب باش
خواهی که جا دهنده معراج عزتت
با خلق گرم روی تر از آفتاب باش
هرگز مگوی جز صفت همنشین خویش
در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!‏
ایدل غم زمانه نمی گویمت مخور
پیوسته زیر سیلی موج شراب باش
خون نیازت از سر مژگان به ناز ریز
ای دل! هم اشک مرغ چمن، هم گلاب باش!‏
خواهی بود ز عرش برین رتبه ات بلند
جویا غبار رهگذر بوتراب باش
زنده ام کن ساقی از یک جرعهٔ می زود باش
انتظارم می کشد بی درد تا کی، زود باش
گر خریداری متاع درد را وقت است وقت
نقد فرصت می رود از دست هی هی زود باش
برفها خاست از روی زمین ساقی می آر
رخت خود را بست یعنی موسم دی زود باش
تا ترا نشکسته پیری راه مقصد پیش گیر
در جوانی این ره آسانتر شود طی زود باش
صبح شد مطرب، زمان سحرکاریها رسید
شعله را پیراهنی در برکن از نی زود باش
ساقی از یک جرعه صفرای خمارم نشکند
وقت جویا خوش کن از جام پیاپی زود باش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
نوبهار آمد خرامان دوش بر دوش نشاط
داد گلبن را بکف جامی ز سر جوش نشاط
خندهٔ بی اختیار گل ز هوشش برده است
سینه می مالد چمن بر خاک از جوش نشاط
همچنان کز خاک روید غنچه ای پهلوی گل
در چمن دل را کشد شادی در آغوش نشاط
گشته در گلشن ز فیض ساقی ابر بهار
لاله مست خرمی و گل قدح نوش نشاط
نه همین رعناست مست خرمی از جام گل
زعفرانی پوش زیبا گشته بیهوش نشاط
دور ازو جویا، کشد خمیازهٔ حسرت چمن
نیست گل را مانده باز از خنده آغوش نشاط
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
هفتاد سال شد که دل من در آتش است
می سوزد و هنوز بدین سوختن خوش است
عیبم مکن که رفت ز دستم عنان دل
من پیر و ناتوان و هوس تند و سرکش است
از بسکه نازک است دل آن بهار حسن
ز آمد شد نسیم سحرگه مشوش است
جانم فدای آدمیی کو فرشته خوست
ورنی به حسن هرکه تو بینی پری وش است
اهلی اگرچه دوست کند جلوه بر همه
خرم دلی که آینه اش صاف و بی غش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بکوی عشق که طوفان نوح از آن وادی است
هزار ساله غم از بهر یک نفس شادی است
غلام همت آنم که بنده عشق است
که سرو با همه همت غلام آزادی است
حکایتی که صبا میکند ز وعده وصل
بسی خوش است ولیکن حکایت بادی است
ز پیر میکده جو آب خضر اگر خواهی
ز خانقاه چه خواهی؟ که دیو ره هادی است
خراب کرد غمم خانه تن و غم نیست
که این خرابی تن موجب دل آبادی است
تغافل تو کند صید خویش اهلی را
نگاه کردن دزدیده عین صیادی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
دلا، خار ستم از پا برون خواهد شدن وقت است
غمی کز دل نشد هرگز کنون خواهد شدن وقت است
خزان غم ورق گرداند و بوی نوبهار آمد
رخ زردم ز شادی لاله گون خواهد شدن وقت است
گذشت آن خشکسان غم مریز ای دیده سیل خون
که آب چشم از شادی برون خواهد شدن وقت است
بدین بخت نگون اهلی قیامت کم کن از گریه
که طاق آسمان زین غم نگون خواهد شدن وقت است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
معلم را بگو فریاد از آن شوخ
ز شوخی کشت شهری داد از آن شوخ
ازین شیرینی گفتار ترسم
که صد شیرین شود فرهاد از آن شوخ
جفایی میکند کز صد وفا به
از آن با صد غمم دلشاد از آن شوخ
بیادش میخورم صد کاسه خون
بهر مجلس که آرم یاد از آن شوخ
سرای مهر را اهلی بنا کرد
بنای جور شد بنیاد از آن شوخ
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
هزار شکر که عالم بکام ماست دگر
می مراد حریفان بجام ماست دگر
مه امید چو نوشد بر آسمان مراد
فلک چو حلقه بگوشان غلام ماست دگر
شهان بسایه دیوار ما پناه آرند
بلی همای سعادت بدام ماست دگر
کسیکه می نشنیدی سلام ما از کبر
در انتظار جواب سلام ماست دگر
فروغ بم و فراغ صبوحی ات اهلی
بیمن فاتحه صبح و شام ماست دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۵
می بده کز غم دنیا دمی آسوده شویم
کار دنیاست مبادا که دل آلوده شویم
خیز تا صحبت رندان دل ما تازه کند
چند در خانقه و مدرسه فرسوده شویم
کار عالم چو بغم خوردن ماراست نشد
شاد بهتر که ملول از غم بیهوده شویم
دو جهان گر نبود ما نه از آن رندانیم
که پریشان ز غم بوده و نابوده شویم
بهزاران هوس آلوده لبت چون بوسم
مگر آن دم که چو می از همه پالوده شویم
سوختیم از غم و در دیده ارباب نظر
سرمه گردیم گرت زیر قدم سوده شویم
بس دویدیم چو اهلی همه سو از پی دل
اینزمان کشته شویم از همه آسوده شویم
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۷
می و مطرب همه در بزم یارست
مجو ایزاهد از خلوت مگر غم
جهنم خلوتست و بزم جنت
تو گر جنت نمیخواهی جهنم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
عمرست شبی که با حریف طربیست
مرگست شبی که بی رخ نوش لبیست
این هر دو شب است لیکن از روی حساب
صد سال تفاوت ز شبی تا به شبیست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
عاشق که غمی در دل آگاه ویست
سوزی دگر اندر نفس و آه ویست
با ناخوشیم چو خاطر دوست خوشست
من نیز خوشم بهرچه دلخواه ویست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۹
ساقی بنشین که با تو دمساز شویم
نرگس صفت از باد سر انداز شویم
آریم بگردن صراحی دستی
هر چند که پیریم جوان باز شویم
اهلی شیرازی : صنف دوم که زر سفید است و بیش بر است
برگ نهم چهار زر سفید
ای حسن رخ تو نو بهار دل من
امروز که زر فشان بود شاخ سمن
رندان تو شاهانه نشینند به عیش
چون لاله به چار تنگه در چار چمن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نگویم تازه دارم شیوه جادوبیانان را
ولی در خویش بینم کارگر جادوی آنان را
همانا پیشکار بخت ناسازم به تنهایی
ستوه آورده ام از چاره جویی مهربانان را
ندارد حاجت لعل و گهر حسن خدادادت
عبث در آب و آتش رانده ای بازارگانان را
چه بی برگی است جان دادن به زخمی زان دم خنجر
هلاکستم فراخیهای عیش سخت جانان را
عوض دارد گر آزار دلم آزرده می خواهم
به قتل خویش دست و ساعد نازک میانان را
سراغ فتنه های زهره سوز از خویشتن گیرم
رگ اندیشه نبض کار باشد کاردانان را
به لفظ عشق صد ره کوه و دریا در میان گفتن
بیاموزید تا پیشش برید افسانه خوانان را
نبینی برگ رز زر گشت و گل کبریت احمر شد
کند پاییز گویی کیمیاگر باغبانان را
مرنج از ناروایی بی نیازی عالمی دارد
حکایتها بود با خویشتن مر بی زبانان را
نگیرد دیگران را حق به جرمی کز یکی بخشد
سرت گردم شفیعی روز محشر دلستانان را
نداند قدر غم تا درنماند کس بدان غالب
مسرت خیزد از تقلید پیران نوجوانان را