عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۴
حزین لاهیجی : مطمح الانظار
بخش ۳ - فی النعت
ای گهرافروز وجود از نخست
از تو کتاب الله معنی درست
خاتم این نادره وش محضری
فاتحه و خاتمهٔ دفتری
نور ازل طلعت غرای توست
طور، شبستانی حرای توست
جودی، اگر مرحله پیما شود
خاک رَهِ وادی بطحا شود
زندگی آموز مسیحا دمت
چشمهٔ حیوان نمی از زمزمت
غایت ایجادی و مقصود کل
اصل وجود همه خار و تو گل
مخزن علمیّ و کمال عمل
مشرق نوری و جمال ازل
مایه ور، از بحر سخایت سحاب
سایه نشین علمت آفتاب
خاک رهت ناصیه سای ملک
عدل تو معمار بنای فلک
سرمه کش دیدهٔ امید و بیم
گلشن ایجاد به خلق عظیم
شمع رخت انجمن افروز دل
داغ غمت برق هوس سوز دل
پیش لوای صف پیغمبران
پیش عطای کف دریادلان
خاک رهت جبهه تسلیمها
جزیه ده فقر تو اقلیمها
می برم از دولت ارشاد تو
طاعت ابن عم و اولاد تو
از تو کتاب الله معنی درست
خاتم این نادره وش محضری
فاتحه و خاتمهٔ دفتری
نور ازل طلعت غرای توست
طور، شبستانی حرای توست
جودی، اگر مرحله پیما شود
خاک رَهِ وادی بطحا شود
زندگی آموز مسیحا دمت
چشمهٔ حیوان نمی از زمزمت
غایت ایجادی و مقصود کل
اصل وجود همه خار و تو گل
مخزن علمیّ و کمال عمل
مشرق نوری و جمال ازل
مایه ور، از بحر سخایت سحاب
سایه نشین علمت آفتاب
خاک رهت ناصیه سای ملک
عدل تو معمار بنای فلک
سرمه کش دیدهٔ امید و بیم
گلشن ایجاد به خلق عظیم
شمع رخت انجمن افروز دل
داغ غمت برق هوس سوز دل
پیش لوای صف پیغمبران
پیش عطای کف دریادلان
خاک رهت جبهه تسلیمها
جزیه ده فقر تو اقلیمها
می برم از دولت ارشاد تو
طاعت ابن عم و اولاد تو
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۴۰ - رباعیات در مدح حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۷ - حکایت پنج - امیرمعزی
در سنهٔ عشر و خمسمایة پادشاه اسلام سنجر بن ملکشاه اطال الله بقاءه و ادام الی المعالی ارتقاءه بحد طوس بدشت تروق بهار داد و دو ماه آنجا مقام کرد و من از هری بر سبیل انتجاع بدان حضرت پیوستم و نداشتم از برگ و تجمل هیچ قصیدهٔ بگفتم و بنزدیک امیر الشعراء معزی رفتم و افتتاح ازو کردم و شعر من بدید و از چند نوع مرا برسخت بمراد او آمدم بزرگیها فرمود و مهتریها واجب داشت روزی پیش او از روزگاز استزادتی همی نمودم و گله همی کردم مرا دل داد و گفت تو درین علم رنج بردهٔ و تمام حاصل کردهٔ آنرا هر آینه اثری باشد و حال من هم چنین بود و هرگز هیچ شعری نیک ضایع نمانده است و تو درین صناعت حظی داری و سخت هموار و عذب است و روی در ترقی دارد باش تا ببینی که ازین علم نیکوئیها بینی و اگر روزگار در ابتدا مضایقتی نماید در ثانی الحال کار بمراد تو گردد و پدر من امیر الشعراء برهانی رحمه الله در اول دولت ملکشاه بشهر قزوین از عالم فنا بعالم بقا تحویل کرد و در آن قطعه که سخت معروف است مرا بسلطان ملکشاه سپرد درین بیت
من رفتم و فرزند من آمد خلف صدق
او را بخدا و خداوند سپردم
پس جامگی و اجراء پدر بمن تحویل افتاد و شاعر ملکشاه شدم و سالی در خدمت پادشاه روزگار گذاشتم که جز وقتی از دور او را نتوانستم دیدن و از اجرا و جامگی یکمن و یکدینار نیافتم و خرج من زیادت شد و وام بگردن من درآمد و کار در سر من پیچید و خواجهٔ بزرگ نظام الملک رحمه الله در حق شعر اعتقادی نداشتی از آنکه در معرفت او دست نداشت و از ائمه و متصوفه بهیچ کس نمی پرداخت روزی که فردای آن رمضان خواست بود و من از جملهٔ خرج رمضانی و عیدی دانگی نداشتم در آن دلتنگی بنزد علاء الدولة امیر علی فرامرز رفتم که پادشاه زاده بود و شعر دوست و ندیم خاص سلطان بود و داماد او حرمت تمام داشت و گستاخ بود و در آن دولت منصب بزرگ داشت و مرا تربیت کردی گفتم زندگانی خداوند دراز باد نه هر کاری که پدر بتواند کرد پسر بتواند کرد یا آنچه پدر را بباید پسر را بباید پدر من مردی جلد و سهم بود و درین صناعت مرزوق و خداوند جهان سلطان شهید الب ارسلان را در حق او اعتقادی بودی آنچه ازو آمد از من همی نیاید مرا حیائی مناع است و نازک طبعی با آن یار است یک سال خدمت کردم و هزار دینار وام برآوردم و دانگی نیافتم دستوری خواه بنده را تا بنشابور بازگردد و وام بگزارد و با آن باقی که بماند همیسازد و دولت قاهره را دعائی همی گوید امیر علی گفت راست گفتی همه تقصیر کردهایم بعد ازین نکنیم سلطان نماز شام بماه دیدن بیرون آید باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد حالی صد دینارم فرمود تا برگ رمضان سازم و بر فور مهری بیاوردند صد دینار نشابوری و پیش من نهادند عظیم شادمانه بازگشتم و برگ رمضان بفرمودم و نماز دیگر بدر سراپردهٔ سلطان شدم قضا را علاء الدولة همان ساعت در رسید خدمت کردم گفت سره کردی و بوقت آمدی پس فرود آمد و پیش سلطان شد آفتاب زرد سلطان از سرا پرده بدر آمد کمان گروههٔ در دست علاءالدوله بر راست من بدویدم و خدمت کردم امیر علی نیکوئیها پیوست و بماه دیدن مشغول شدند و اول کسی که ماه دید سلطان بود عظیم شادمانه شد علاءالدوله مرا گفت پسر برهانی درین ماه نو چیزی بگوی من برفور این دو بیتی بگفتم:
ای ماه چو ابروان یاری گوئی
یا نی چو کمان شهریاری گوئی
نعلی زده از زر عیاری گوئی
در گوش سپهر گوشواری گوئی
چون عرضه کردم امیر علی بسیاری تحسین کرد سلطان گفت برو از آخر هر کدام اسب که خواهی بگشای و درین حالت بر کنار آخر بودیم امیر علی اسبی نامزد کرد بیاوردند و بکسان من دادند ارزیدی سیصد دینار نشابوری سلطان بمصلی رفت و من در خدمت نماز شام بگزاردیم و بخوان شدیم بر خوان امیر علی گفت پسر برهانی درین تشریفی که خدواند جهان فرمود هیچ نگفتی حالی دو بیتی بگوی من بر پای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دو بیتی بگفتم:
چون آتش خاطر مرا شاه بدید
از خاک مرا بر زبر ماه کشید
چون آب یکی ترانه از من بشنید
چون باد یکی مرکب خاصم بخشید
چون این دو بیتی ادا کردم علاءالدوله احسنتها کرد و بسبب احسنت او سلطان مرا هزار دینار فرمود علاءالدوله گفت جامگی و اجراش نرسیده است فردا بر دامن خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید و اجراش بر سپاهان نویسد گفت مگر تو کنی که دیگران را این حسبت نیست و او را بلقب من بازخوانید و لقب سلطان معز الدنیا و الدین بود امیرعلی مرا خواجه معزی خواند سلطان گفت امیر معزی، آن بزرگ بزرگ زاده چنان ساخت که دیگر روز نماز پیشین هزار دینار بخشیده و هزار و دویست دینار جامگی و برات نیز هزار من غله بمن رسیده بود و چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد و اقبال من روی در ترقی نهاد و بعد از آن پیوسته تیمار من همی داشت و امروز هر چه دارم از عنایت آن پادشاه زاده دارم ایزد تبارک و تعالی خاک او را بانوار رحمت خوش گرداناد بمنه و فضله،
من رفتم و فرزند من آمد خلف صدق
او را بخدا و خداوند سپردم
پس جامگی و اجراء پدر بمن تحویل افتاد و شاعر ملکشاه شدم و سالی در خدمت پادشاه روزگار گذاشتم که جز وقتی از دور او را نتوانستم دیدن و از اجرا و جامگی یکمن و یکدینار نیافتم و خرج من زیادت شد و وام بگردن من درآمد و کار در سر من پیچید و خواجهٔ بزرگ نظام الملک رحمه الله در حق شعر اعتقادی نداشتی از آنکه در معرفت او دست نداشت و از ائمه و متصوفه بهیچ کس نمی پرداخت روزی که فردای آن رمضان خواست بود و من از جملهٔ خرج رمضانی و عیدی دانگی نداشتم در آن دلتنگی بنزد علاء الدولة امیر علی فرامرز رفتم که پادشاه زاده بود و شعر دوست و ندیم خاص سلطان بود و داماد او حرمت تمام داشت و گستاخ بود و در آن دولت منصب بزرگ داشت و مرا تربیت کردی گفتم زندگانی خداوند دراز باد نه هر کاری که پدر بتواند کرد پسر بتواند کرد یا آنچه پدر را بباید پسر را بباید پدر من مردی جلد و سهم بود و درین صناعت مرزوق و خداوند جهان سلطان شهید الب ارسلان را در حق او اعتقادی بودی آنچه ازو آمد از من همی نیاید مرا حیائی مناع است و نازک طبعی با آن یار است یک سال خدمت کردم و هزار دینار وام برآوردم و دانگی نیافتم دستوری خواه بنده را تا بنشابور بازگردد و وام بگزارد و با آن باقی که بماند همیسازد و دولت قاهره را دعائی همی گوید امیر علی گفت راست گفتی همه تقصیر کردهایم بعد ازین نکنیم سلطان نماز شام بماه دیدن بیرون آید باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد حالی صد دینارم فرمود تا برگ رمضان سازم و بر فور مهری بیاوردند صد دینار نشابوری و پیش من نهادند عظیم شادمانه بازگشتم و برگ رمضان بفرمودم و نماز دیگر بدر سراپردهٔ سلطان شدم قضا را علاء الدولة همان ساعت در رسید خدمت کردم گفت سره کردی و بوقت آمدی پس فرود آمد و پیش سلطان شد آفتاب زرد سلطان از سرا پرده بدر آمد کمان گروههٔ در دست علاءالدوله بر راست من بدویدم و خدمت کردم امیر علی نیکوئیها پیوست و بماه دیدن مشغول شدند و اول کسی که ماه دید سلطان بود عظیم شادمانه شد علاءالدوله مرا گفت پسر برهانی درین ماه نو چیزی بگوی من برفور این دو بیتی بگفتم:
ای ماه چو ابروان یاری گوئی
یا نی چو کمان شهریاری گوئی
نعلی زده از زر عیاری گوئی
در گوش سپهر گوشواری گوئی
چون عرضه کردم امیر علی بسیاری تحسین کرد سلطان گفت برو از آخر هر کدام اسب که خواهی بگشای و درین حالت بر کنار آخر بودیم امیر علی اسبی نامزد کرد بیاوردند و بکسان من دادند ارزیدی سیصد دینار نشابوری سلطان بمصلی رفت و من در خدمت نماز شام بگزاردیم و بخوان شدیم بر خوان امیر علی گفت پسر برهانی درین تشریفی که خدواند جهان فرمود هیچ نگفتی حالی دو بیتی بگوی من بر پای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دو بیتی بگفتم:
چون آتش خاطر مرا شاه بدید
از خاک مرا بر زبر ماه کشید
چون آب یکی ترانه از من بشنید
چون باد یکی مرکب خاصم بخشید
چون این دو بیتی ادا کردم علاءالدوله احسنتها کرد و بسبب احسنت او سلطان مرا هزار دینار فرمود علاءالدوله گفت جامگی و اجراش نرسیده است فردا بر دامن خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید و اجراش بر سپاهان نویسد گفت مگر تو کنی که دیگران را این حسبت نیست و او را بلقب من بازخوانید و لقب سلطان معز الدنیا و الدین بود امیرعلی مرا خواجه معزی خواند سلطان گفت امیر معزی، آن بزرگ بزرگ زاده چنان ساخت که دیگر روز نماز پیشین هزار دینار بخشیده و هزار و دویست دینار جامگی و برات نیز هزار من غله بمن رسیده بود و چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد و اقبال من روی در ترقی نهاد و بعد از آن پیوسته تیمار من همی داشت و امروز هر چه دارم از عنایت آن پادشاه زاده دارم ایزد تبارک و تعالی خاک او را بانوار رحمت خوش گرداناد بمنه و فضله،
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۱۱ - حکایت ده - پیشبینی نظامی عروضی و پاداش آن
در شهور سنهٔ سبع و اربعین و خمسمایة میان سلطان عالم سنجر بن ملکشاه و خداوند سلطان علاء الدنیا و الدین مصاف افتاد بدر اوبه و مصاف غور شکسته شد و خداوند سلطان مشرق خلد الله ملکه گرفتار گشت و خداوند زاده ملک عالم عادل شمس الدولة و الدین محمد بن مسعود گرفتار شد بدست امیر اسفهسالار یرنقش هربوه و پنجاه هزار دینار قرار افتاد که کس او بحضرت بامیان رود و استحثاث آن مال کند و چون مال بهری رسد آن خداوند زاده را اطلاق کنند و از جانب سلطان عالم او خود مطلق بود و بوقت حرکت کردن از هری تشریف نامزد کرده بود من بنده درین حال بدان خدمت رسیدم روزی در غایت دلتنگی ببنده اشارت فرمود که آخر این گشایش کی خواهد بود و این حمل کی برسد آن روز بدین اختیار ارتفاعی گرفتم طالع برکشیدم و مجهود بجای آوردم سوم روز آن سؤال را دلیل گشایش بود دیگر روز بیامدم و گفتم فردا نماز پیشین کس رسد آن پادشاه زاده همه روز درین اندیشه بود دیگر روز بخدمت رفتم گفت امروز وعده است گفتم آری تا نماز پیشین هم در آن خدمت بایستادم چون بانگ نماز برآمد از سر ضجرت گفت دیدی که نماز پیشین رسید و خبری نرسید آن پادشاه زاده درین بود که قاصدی در رسید و این بشارت داد که حمل آوردند پنجاه هزار دینار و گوسفند و چیزهای دیگر عز الدین محمود حاجی کدخدای خداوند زاده حسام الدولة والدین صاحب حمل است و دیگر روز خداوند زاده شمس الدولة و الدین خلعت سلطان عالم بپوشید و مطلق شد و بزودترین حالی روی بمقر عز خویش نهاد و هر روز کارها بر زیادت است و بر زیادت باد و درین شبها بود که بنده را بنواخت و گفت نظامی یاد داری که بهری آن حکم کردی و چنان راست بازآمد خواستم که دهان تو پر زر کنم آنجا زر نداشتم اینجا زر دارم زر بخواست و دهان من دو بار پرزر کرد و گفت بسی نمیدارد استین باز دار آستین بازداشتم پر زر کرد ایزد تبارک و تعالى هر روز این دولت را بزیادت کناد و این دو خداوند زاده را بخداوند ملک معظم ارزانی داراد بمنه وکرمه ،
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
رسوای زمانه «زبانم» کرد
فاش این همه راز نهانم کرد
با این همه نتوانم گفت
عشق تو چنین و چنانم کرد
گیرم که زبان بندم از عشق
با اشک روان چه توانم کرد
آهم چه زبانه کشد بکند
بالاتر از آنچه زبانم کرد
رخسارۀ زرد گواه دلست
کاتش گل سرخ بجانم کرد
سودای تو در بازار جهان
آسوده ز سود و زیانم کرد
شوری بسرم شیرین دهنی
افکند، و شکر بدهانم کرد
من مفتقر پیرم از غم
عشق تو دوباره جوانم کرد
فاش این همه راز نهانم کرد
با این همه نتوانم گفت
عشق تو چنین و چنانم کرد
گیرم که زبان بندم از عشق
با اشک روان چه توانم کرد
آهم چه زبانه کشد بکند
بالاتر از آنچه زبانم کرد
رخسارۀ زرد گواه دلست
کاتش گل سرخ بجانم کرد
سودای تو در بازار جهان
آسوده ز سود و زیانم کرد
شوری بسرم شیرین دهنی
افکند، و شکر بدهانم کرد
من مفتقر پیرم از غم
عشق تو دوباره جوانم کرد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۸ - ابراهیم لاری ره
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۲ - شاه سنجان خوافی
نامش رکن الدین محمودو مرید جناب خواجه مودود. چون از اهل سنجان مِنْتوابع خواف خراسان است از پیر طریقت خود خواجه مودود چشتی، شاه سنجان لقب یافت و به این لقب معروف شد. به هر حال از سالکین مسلک طریق و از واصلین منزل تحقیق و زبدهٔ موحدین و قُدوهٔ مجردین. طالب صحبت اولیا و راغبِ خدمت اصفیا بوده. عارفی متورع و زاهد و عاشقی متذکر و عابد. اغلب معاصرانش را با وی ارادت و از صحبتش در زمرهٔ اهل سعادت. مرقدش در قریهٔ بالچ مِنْتوابع تربت حیدریه ووفاتش در سنهٔ ۵۹۹ اتفاق افتاده و اغلب اشعارش رباعی و در رباعی گفتن ساعی بوده است:
مِنْرباعیّاته
در راه چنان رو که سلامت نکنند
با خلق چنان زی که قیامت نکنند
در مسجد اگر روی چنان رو که ترا
در پیش نخوانند و امامت نکنند
٭٭٭
مردان خدا میل به هستی نکنند
خودبینی و خویشتن پرستی کشند
آنجا که مجردان حق مینوشند
خم خانه تهی کنند ومستی نکنند
٭٭٭
خواهی که ترا رتبهٔ ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
کاین هر دو به وقت خویش ناچار رسد
٭٭٭
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
در حضرت معشوق مطهر نشود
هم دوست طلب کنی و هم جان خواهی
آری خواهی ولی میسر نشود
٭٭٭
شاها دلِ آگاه، گدایان دارند
سر رشتهٔ عشق بی نوایان دارند
گنجی که زمین و آسمان طالب اوست
چون درنگری برهنه پایان دارند
٭٭٭
علمی که حقیقتی است در سینه بود
در سینه بود هر آنچه درسی نبود
صد خانه پر از کتاب کاری ناید
باید که کتابخانه در سینه بود
٭٭٭
مردان میِ معرفت به اقبال کشند
نه چون دگران دردی اشکال کنند
علمی که به درس و بحث حاصل گردد
آبی است که از چاه به غربال کشند
٭٭٭
جمعی به تشکّکاند جمعی به یقین
یک قوم دگر فتاده اندر ره دین
ناگاه منادئی برآید ز کمین
کی بی خبران راه نه آن بود نه این
٭٭٭
برذره نشینم بچمد بختم بین
موری به دو منزل نکشد رختم بین
گر لقمه ز خورشید نمایم به مثل
تاریکی سینه بردهد بختم بین
مِنْرباعیّاته
در راه چنان رو که سلامت نکنند
با خلق چنان زی که قیامت نکنند
در مسجد اگر روی چنان رو که ترا
در پیش نخوانند و امامت نکنند
٭٭٭
مردان خدا میل به هستی نکنند
خودبینی و خویشتن پرستی کشند
آنجا که مجردان حق مینوشند
خم خانه تهی کنند ومستی نکنند
٭٭٭
خواهی که ترا رتبهٔ ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
کاین هر دو به وقت خویش ناچار رسد
٭٭٭
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
در حضرت معشوق مطهر نشود
هم دوست طلب کنی و هم جان خواهی
آری خواهی ولی میسر نشود
٭٭٭
شاها دلِ آگاه، گدایان دارند
سر رشتهٔ عشق بی نوایان دارند
گنجی که زمین و آسمان طالب اوست
چون درنگری برهنه پایان دارند
٭٭٭
علمی که حقیقتی است در سینه بود
در سینه بود هر آنچه درسی نبود
صد خانه پر از کتاب کاری ناید
باید که کتابخانه در سینه بود
٭٭٭
مردان میِ معرفت به اقبال کشند
نه چون دگران دردی اشکال کنند
علمی که به درس و بحث حاصل گردد
آبی است که از چاه به غربال کشند
٭٭٭
جمعی به تشکّکاند جمعی به یقین
یک قوم دگر فتاده اندر ره دین
ناگاه منادئی برآید ز کمین
کی بی خبران راه نه آن بود نه این
٭٭٭
برذره نشینم بچمد بختم بین
موری به دو منزل نکشد رختم بین
گر لقمه ز خورشید نمایم به مثل
تاریکی سینه بردهد بختم بین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۷ - قطب جامی قُدِّسَ سِرُّهُ
و هُوَ شیخ قطب الدین محمدبن شمس الدین مطهر بن شیخ ابونصر احمد جامی. از اکابر مشایخ بوده. گاهی محمد و گاهی ابن مطهر و گاهی قطب تخلص مینموده. چون غالباً قطب تخلص کرده. درین حرف ثبت شد. از اشعار آن جناب نوشته شد:
دل از دنیا به کلی بسته دارید
سراندر راه حق پیوسته دارید
دلی را کو نشد دیوانهٔ عشق
به زنجیر شریعت بسته دارید
چو در میدان وحدت کرد جولان
عنان مرکبش آهسته دارید
٭٭٭
کی بود کز دست نفس شوم سرکش وارهم
وز هوایِ این جهان تنگِ ناخوش وارهم
جامِ می از دست ساقیِ اجل گیرم چوقطب
درکشم آزادهوار از هر کشاکش وارهم
رباعی
وقت است که دل کمِ دو عالم گیرد
حاصل شدن مرادِ ما کم گیرد
شادی چو به دست مینیاید زین پس
اُمیدِ بریده دامنِ غم گیرد
دل از دنیا به کلی بسته دارید
سراندر راه حق پیوسته دارید
دلی را کو نشد دیوانهٔ عشق
به زنجیر شریعت بسته دارید
چو در میدان وحدت کرد جولان
عنان مرکبش آهسته دارید
٭٭٭
کی بود کز دست نفس شوم سرکش وارهم
وز هوایِ این جهان تنگِ ناخوش وارهم
جامِ می از دست ساقیِ اجل گیرم چوقطب
درکشم آزادهوار از هر کشاکش وارهم
رباعی
وقت است که دل کمِ دو عالم گیرد
حاصل شدن مرادِ ما کم گیرد
شادی چو به دست مینیاید زین پس
اُمیدِ بریده دامنِ غم گیرد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۴ - لولی هندوستانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۱ - انسی سیاه دانی
اسمش عبدالرحمن بن بختیار. مردی عالم و کامل بوده. در هندوستان در نهایت تجرید سیاحت مینموده. مجذوب مطلق شد. در سنهٔ ۱۰۲۵ جذبه بر وی غالب شد و از بدنِ عنصری رست و این یک بیت و رباعی از او نوشته شد:
این دلقِ مرقع که مرا سرِ جنون است
پیرایهٔ عشق است نزیبد همه کس را
رباعی
گر دل ز غم عشق سلامت بودی
آماجگهِ تیرِ ملامت بودی
گویند قیامتی و دیداری هست
ای کاش که امروز قیامت بودی
این دلقِ مرقع که مرا سرِ جنون است
پیرایهٔ عشق است نزیبد همه کس را
رباعی
گر دل ز غم عشق سلامت بودی
آماجگهِ تیرِ ملامت بودی
گویند قیامتی و دیداری هست
ای کاش که امروز قیامت بودی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۲ - خلیفه سلطان مازندرانی
وهُوَ زبدة الفضلاء سید علاء الدین حسین. از جناب والد از اولاد میر بزرگ است که از اعاظم سادات عالی درجات آن مملکت است و از طرف والده از سادات شهرستان و خود داماد شاه عباس صفوی بوده و در عهد شاه عباس ثانی صدارت نموده. جناب علامه خوانساری آقاحسین طابَ ثراه تحصیل در خدمت آن جناب کرده، از تلامذهٔ ایشان بوده. غرض، از اکابر فضلاء و علمای عهد خود بوده، صفات ستوده داشت. در سنهٔ ۱۰۶۴ فوت شد. گاهی شعری میگفته. این رباعی از آن جناب است:
حسن تو فزونست به گردت گردم
یا درد تو کش به خون دل پروردم
بی دردی باشد ار بگویم حسنت
بی انصافی است گر بگویم دردم
حسن تو فزونست به گردت گردم
یا درد تو کش به خون دل پروردم
بی دردی باشد ار بگویم حسنت
بی انصافی است گر بگویم دردم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۱ - تسلیم اصفهانی
میرزا صادق نام داشته و چندی لوای سیاحت افراشته. ارادت غلام علی شاه جلالی هندی را گزیده و در فیافی سلوک دویده. گویند مردی صاحب ذوق بوده اما به طریقهٔ سلسلهٔ جلالیه رفتار مینموده. ملاقاتش اتفاق نیفتاد. چند سال قبل از این فوت شد. دیوانش به نظر رسید قریب پنج هزار بیت است. این دو بیت از اوست:
صوفی که گوید برملاروی تودیدم بارها
گرراست میگویدچرا بانگ اناالحق میزند
ترا با خلقت اشیا چه کار است
همان بهتر که اشیا را ندانی
صوفی که گوید برملاروی تودیدم بارها
گرراست میگویدچرا بانگ اناالحق میزند
ترا با خلقت اشیا چه کار است
همان بهتر که اشیا را ندانی
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۳۹
آن سر خیل مهجوران را کمالی هست. آری دست تلبیس در کمر صد و بیست و چهارهزار مرد مردانه که روندگان عالم تقدیس بودهاند کرده باشد وَما اَرْسَلنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسولِ وَلانَبی الّا اِذا تَمنّی اَلْقَی الشَیطانُ فی اُمنِیَّتِهِ. بی کمال نبود ابوالقاسم گرگانی قدَّس اللّه روحَهُ گفتی چندین سالست تا روندۀ ابلیس صفت طلب میکنم ونمییابم آنجا که نظر سر اوست کس را بدان راه نیست از آن بزبان حال میگوید:
هم جور کشم بتا و هم بستیزم
با مهر تو مهر دگری نامیزم
جانی دارم که بار عشقت بکشد
تا در سر کارت نکنم نگریزم
شاید که تو رموز و اشارات او را نتوانی شنید اما جبرئیل صفتی باید تا دزدیده در اسرار کار او نظر کند پس باطن را از آن خبر کند آن یکی در غلبات سکر چون نام او شنیدی صلوات گفتی او در عالم صورت خود رادر نظر او داشت و گفت وَیْحَکَ تحفۀ حضرت او بما لعنت آمده است و ما از دوستی او آن را بهزار جان در برگرفتهایم و ذُلّ بدَل رحمت برگرفتهایم چه گوئی اگر ترا معشوق بروجه یادگار گلیمی سیاه فرستد شاید کسی ترا در مقابلۀ آن تسبیحی دهد و آن ازتو بستاند عاشقان دانند که یادگار معشوق را چه قدر بود بنزد عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده، خلعت باید که از درگاه پادشاه بود اگر اطلس و اگر گلیم سیاه، همان عجب حالی عاشقان را محنت و دولت چون از معشوق بود یک رنگ بود و رحمت و لعنت در کنه مراد هم سنگ وَهذا کَمالٌ فی العشق.
هم جور کشم بتا و هم بستیزم
با مهر تو مهر دگری نامیزم
جانی دارم که بار عشقت بکشد
تا در سر کارت نکنم نگریزم
شاید که تو رموز و اشارات او را نتوانی شنید اما جبرئیل صفتی باید تا دزدیده در اسرار کار او نظر کند پس باطن را از آن خبر کند آن یکی در غلبات سکر چون نام او شنیدی صلوات گفتی او در عالم صورت خود رادر نظر او داشت و گفت وَیْحَکَ تحفۀ حضرت او بما لعنت آمده است و ما از دوستی او آن را بهزار جان در برگرفتهایم و ذُلّ بدَل رحمت برگرفتهایم چه گوئی اگر ترا معشوق بروجه یادگار گلیمی سیاه فرستد شاید کسی ترا در مقابلۀ آن تسبیحی دهد و آن ازتو بستاند عاشقان دانند که یادگار معشوق را چه قدر بود بنزد عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده، خلعت باید که از درگاه پادشاه بود اگر اطلس و اگر گلیم سیاه، همان عجب حالی عاشقان را محنت و دولت چون از معشوق بود یک رنگ بود و رحمت و لعنت در کنه مراد هم سنگ وَهذا کَمالٌ فی العشق.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۵
شیخ گفت، روزی در میان سخن، که پیری بود نابینا و مؤمن، بدین مسجد آمدی، و به مسجد خویش اشارت کرد کی بر در مشهد شیخ هست، بنشستی و عصای خود در پس پشت خویش بنهادی. روزی ما به نزدیک وی در شدیم با خریطه بهم که از ادیب میآمدیم. برآن پیر سلام کردیم، جواب داد، و گفت پسر بابو بوالخیری؟ گفتیم آری. گفت چه میخوانی؟ گفتیم فلان کتاب. پیر گفت مشایخ گفتهاند: حقّیقَةُ الْعِلْمِ ما کُشِفَ عَلَی السَّرایِر و ما نمیدانستیم آن روز که حقّیقت را معنی چیست و کشف چه باشد، تا بعد از شصت سال حقّ سبحانه و تعالی حقّیقت آن سخن ما را معلوم گردانید و روشن کرد.
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲
جلایر در سواری اوستاد ست
به اسب اندازی از رستم زیادست
جرید افکن، تقلا زن، سواری است
تفنگ اندازی، و نیزه گذاری است
به پیش روی قیقاج و چپ و راست
زندگوئی به هر جائی دلش خواست
پیاده گشته خفته رو به بالا
به عون حضرت باری تعالی
به چنگی لوله، بر چخماق چنگی
قراول رفته، در پشت تفنگی
تفنگ آورده پهلوی بناگوش
که باشد جانب بالای سر، روش
نشان کرده کلاه یک قراگوز
که پشمش بد بسان پوست مرغوز
حلول اندر نشانه کرده گولی
مثال مذهب شیخ حلولی
سه باج اقلو گرو از منشی نجد
ببرد و عالمی آورد در وجد
سواری نیزه دار از ایل گوران
ز نزدیکا سلیمان خان نه دوران
به میدان جلایر آمد آن روز
که گردد بر جلایر بل که فیروز
کهر جان هم چو آهو در دو آمد
جریدی ازجلایر پرتو آمد
به گوران خورد و گوران بر زمین خورد
معلق از جرید اولین خورد
کهرجان اسم خاص اسب بنده است
که خود از کر ه گی دل چسب بنده است
یکی اسب و دگر منقار قوشم
که شیهش مثل شهنازست به گوشم
صراحی گردن و خوش چشم و سرسخت
قلم باریک و سم گرد و کفل تخت
به اسب اندازی از رستم زیادست
جرید افکن، تقلا زن، سواری است
تفنگ اندازی، و نیزه گذاری است
به پیش روی قیقاج و چپ و راست
زندگوئی به هر جائی دلش خواست
پیاده گشته خفته رو به بالا
به عون حضرت باری تعالی
به چنگی لوله، بر چخماق چنگی
قراول رفته، در پشت تفنگی
تفنگ آورده پهلوی بناگوش
که باشد جانب بالای سر، روش
نشان کرده کلاه یک قراگوز
که پشمش بد بسان پوست مرغوز
حلول اندر نشانه کرده گولی
مثال مذهب شیخ حلولی
سه باج اقلو گرو از منشی نجد
ببرد و عالمی آورد در وجد
سواری نیزه دار از ایل گوران
ز نزدیکا سلیمان خان نه دوران
به میدان جلایر آمد آن روز
که گردد بر جلایر بل که فیروز
کهر جان هم چو آهو در دو آمد
جریدی ازجلایر پرتو آمد
به گوران خورد و گوران بر زمین خورد
معلق از جرید اولین خورد
کهرجان اسم خاص اسب بنده است
که خود از کر ه گی دل چسب بنده است
یکی اسب و دگر منقار قوشم
که شیهش مثل شهنازست به گوشم
صراحی گردن و خوش چشم و سرسخت
قلم باریک و سم گرد و کفل تخت
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۵ - قائم مقام به فاضل خان گروسی از خراسان نوشته است
بابی و امی فاضل فی لفظه
ثمن تباع له القلوب وتشتری
قطف الرجال القول وقت نباته
و قطفت انت القول لمانورا
مدتی است که از تحریرات شما محظوظ نشده ام، در این مرارت و زحمتهای خراسان چیزی که بفریاد ماها میرسد همان الفاظ و معانی دلپذیر شما بود که مرده را جان میدهد و خسته را درمان. حالا چه افتاده که باب این فیض مسدود است و فیض این نعمت مقطوع؟ مگر خدا نخواسته قصوری در محبت من گفته اند یا فتوری در مودت خود دیده اید؛ ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام. نشاید. هلم الصحیفه و المقلمه و ادن المحیبره المفعمه. تا:
اختر از چرخ بزیر آری و پاشی بورق
گوهر از بحر برون آری و ریزی بکنار
لم ترعینی مثلکم فاضلاً
لکل شیئی شاء وشاآ
یبدع فی الکتب و فی غیرها
بدایعا ان شاء انشاآ
البته از اوضاع و احوال عالیجناب فرزندی میرزا محمدعلی و نورالعیونی میرزا حسین و قوة القلبی میرزا محمد جعفر سلمهم الله تعالی غافل و بی خبر نیستید و چون من از عالیجناب فرزندی بناچار دور شده ام شما که نزدیکید مراقب خواهید بود. یالیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما. هم چنان که فرزند عزیزم وفقه الله در هیچ حال از شرح و بسط حقایق اوضاع شما غفلت نداشته و نخواهد داشت؛ توقع دارم که شما نیز گزارش اوضاع او را بعد از ورود همدان مفصلاً مطابقاً للواقع مرقوم فرمایند.
والسلام
ثمن تباع له القلوب وتشتری
قطف الرجال القول وقت نباته
و قطفت انت القول لمانورا
مدتی است که از تحریرات شما محظوظ نشده ام، در این مرارت و زحمتهای خراسان چیزی که بفریاد ماها میرسد همان الفاظ و معانی دلپذیر شما بود که مرده را جان میدهد و خسته را درمان. حالا چه افتاده که باب این فیض مسدود است و فیض این نعمت مقطوع؟ مگر خدا نخواسته قصوری در محبت من گفته اند یا فتوری در مودت خود دیده اید؛ ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام. نشاید. هلم الصحیفه و المقلمه و ادن المحیبره المفعمه. تا:
اختر از چرخ بزیر آری و پاشی بورق
گوهر از بحر برون آری و ریزی بکنار
لم ترعینی مثلکم فاضلاً
لکل شیئی شاء وشاآ
یبدع فی الکتب و فی غیرها
بدایعا ان شاء انشاآ
البته از اوضاع و احوال عالیجناب فرزندی میرزا محمدعلی و نورالعیونی میرزا حسین و قوة القلبی میرزا محمد جعفر سلمهم الله تعالی غافل و بی خبر نیستید و چون من از عالیجناب فرزندی بناچار دور شده ام شما که نزدیکید مراقب خواهید بود. یالیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما. هم چنان که فرزند عزیزم وفقه الله در هیچ حال از شرح و بسط حقایق اوضاع شما غفلت نداشته و نخواهد داشت؛ توقع دارم که شما نیز گزارش اوضاع او را بعد از ورود همدان مفصلاً مطابقاً للواقع مرقوم فرمایند.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷ - قائم مقام میرزا بزرگ قبل از مصالحه روس نوشته است
مخدوم من. مکتوب جاخالی منظومی است که بعد از مهاجرت مهربان انفاد ایروان شده بود البته بنظر رسیده است. اولش این بود که:
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۴ - خطاب به فاضل خان در حین حرکت از خراسان
مررنا باکناف العقیق فاعشبت. اجارع من آماقنا و مسائل یا منازل یا مناهل انسانیه طول العهد و الم البعد و دهشه الباب فی فرقه الاحباب و هل نعمن من کان اقصر عهدة ثلاثین شهرا فی ثلاثه احوال.
فردا که روز بیست و چهارم است از ارض اقدس حرکت خواهد شد اگر در راه ها عایقی حادث نشود، چهاردهم ماه نو ان شاءالله تعالی ورود دارالخلافه است و هر چه بیشتر بسعادت حضور نزدیک میشوم بواعث شوق زیاده قوت مییابد. هرگز این قدرها طول نکشیده بود که ازمطالعه مکاتیب سرکاربل، مشاهده جنات تجری من تحتها الانهار، بی نصیب مانم. قاصدهای عالی جناب فرزند مسعود در راه بودند و پی در پی رفت و آمد میکردند و هر بار کاغذی از شما ملاحظه میشد رفع کسالت ها بعمل می آمد وگرنه، هر دمم از هجرتست بیم هلاک.
هر چه از آذربایجان یافته بودیم در خراسان باختیم، فارغ الکیس و صفر الوطاب رضیت من الغنیمه بالایاب. راجع نجفی حنین هستیم یعنی سردار و ایلخانی و با این همه بهمین خورسندیم که الحمدالله یک مشت آبروئی که بود بر خلاف معتقد عالمی الی حال ریخته نشده، تا با این تهی دستی در دارالخلافه چه شود؟ از احوال دوستان صادق الوداد بپرسند و از فرزندان عزیزم غافل نشوند ان شاءالله تعالی.
والسلام
فردا که روز بیست و چهارم است از ارض اقدس حرکت خواهد شد اگر در راه ها عایقی حادث نشود، چهاردهم ماه نو ان شاءالله تعالی ورود دارالخلافه است و هر چه بیشتر بسعادت حضور نزدیک میشوم بواعث شوق زیاده قوت مییابد. هرگز این قدرها طول نکشیده بود که ازمطالعه مکاتیب سرکاربل، مشاهده جنات تجری من تحتها الانهار، بی نصیب مانم. قاصدهای عالی جناب فرزند مسعود در راه بودند و پی در پی رفت و آمد میکردند و هر بار کاغذی از شما ملاحظه میشد رفع کسالت ها بعمل می آمد وگرنه، هر دمم از هجرتست بیم هلاک.
هر چه از آذربایجان یافته بودیم در خراسان باختیم، فارغ الکیس و صفر الوطاب رضیت من الغنیمه بالایاب. راجع نجفی حنین هستیم یعنی سردار و ایلخانی و با این همه بهمین خورسندیم که الحمدالله یک مشت آبروئی که بود بر خلاف معتقد عالمی الی حال ریخته نشده، تا با این تهی دستی در دارالخلافه چه شود؟ از احوال دوستان صادق الوداد بپرسند و از فرزندان عزیزم غافل نشوند ان شاءالله تعالی.
والسلام