عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲ - شیخ کمال الدین خجند فرماید
هر لحظه بغمزه دل ریشم چه خراشی
روی از نظرم پوشی و خون از مژه پاشی
در جواب آن
تا جنس خطائی بود ای اطلس کاشی
در بارمنه لاف تو باری چه قماشی
گر اطلس یزدی ندهد دست زنان را
میسازد اگر زانکه بسازند بکاشی
چون موزه و دستار و قبا و فرجی هست
آنگاه توان کآدمی از چوب تراشی
پر عطر شود آستی و دامن آفاق
زان رخت که پوشی و از آن مشک که پاشی
از گلفتنت عقد نیاید بشماری
تا بسته پیچ و شکن شیله و شاشی
قاری ببرت رخت معانی همه جمعست
میبر بقد فکر معطل زچه باشی
روی از نظرم پوشی و خون از مژه پاشی
در جواب آن
تا جنس خطائی بود ای اطلس کاشی
در بارمنه لاف تو باری چه قماشی
گر اطلس یزدی ندهد دست زنان را
میسازد اگر زانکه بسازند بکاشی
چون موزه و دستار و قبا و فرجی هست
آنگاه توان کآدمی از چوب تراشی
پر عطر شود آستی و دامن آفاق
زان رخت که پوشی و از آن مشک که پاشی
از گلفتنت عقد نیاید بشماری
تا بسته پیچ و شکن شیله و شاشی
قاری ببرت رخت معانی همه جمعست
میبر بقد فکر معطل زچه باشی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴ - سلمان فرماید
هر مختصر چه داند آئین عشقباری
کی در هوا مگس را باشد مجال بازی
در جواب آن
ارمک بپوش و از حق میخواه جان درازی
دستار بندقی بند از بهر سرفرازی
آن تارها بچنگست از تار و پود والا
زان روی اینهمه نقش دارد بپرده سازی
والای پرمگس کی باشد چو سینه باز
کی درهوا مگس را باشد مجال بازی
کی باشدت صفائی ایخواجه در مصلا
در سعدی از نگردد رخت دلت نمازی
گر صاحب تمیزی بردار دامن از خاک
ضایع مکن لباست چون کودکان ببازی
عمر منست دستار میخواهمش همیشه
آن کیست کو نخواهد عمری بدین درازی
قاری حقیقتی دان کردن ببر سقرلاط
تفتیک راو ماشا هر دو شمر مجازی
کی در هوا مگس را باشد مجال بازی
در جواب آن
ارمک بپوش و از حق میخواه جان درازی
دستار بندقی بند از بهر سرفرازی
آن تارها بچنگست از تار و پود والا
زان روی اینهمه نقش دارد بپرده سازی
والای پرمگس کی باشد چو سینه باز
کی درهوا مگس را باشد مجال بازی
کی باشدت صفائی ایخواجه در مصلا
در سعدی از نگردد رخت دلت نمازی
گر صاحب تمیزی بردار دامن از خاک
ضایع مکن لباست چون کودکان ببازی
عمر منست دستار میخواهمش همیشه
آن کیست کو نخواهد عمری بدین درازی
قاری حقیقتی دان کردن ببر سقرلاط
تفتیک راو ماشا هر دو شمر مجازی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷ - و من بدایع افکاره
ای روز و شبت از رخت اکسونی و دیباجی
بر اطلس و الباغت چرخ آمده نساجی
مانند فراویزم تا چند زخود رانی
ای با فرجی تو صد صوف به قیغاجی
سلطان همه رختی دستار طلادوزست
کش از علم ترکست هم تختی و هم تاجی
در کوچه درزارتیر بارد زره سوزن
از قب زرهی سازم وز ور بدن آماجی
پیر ولی مخفی کوشد بقبا پنبه
قاری چه شد ار برخاست از دامن حلاجی؟
بر اطلس و الباغت چرخ آمده نساجی
مانند فراویزم تا چند زخود رانی
ای با فرجی تو صد صوف به قیغاجی
سلطان همه رختی دستار طلادوزست
کش از علم ترکست هم تختی و هم تاجی
در کوچه درزارتیر بارد زره سوزن
از قب زرهی سازم وز ور بدن آماجی
پیر ولی مخفی کوشد بقبا پنبه
قاری چه شد ار برخاست از دامن حلاجی؟
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۵
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۷
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۴
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۵
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۳ - رساله اوصاف شعرا
بر اطلس پوشان دکاکین بلاغت و کمخا بافان کارگاه فصاحت پوشیده و مخفی ممانادکه چون دعاگوی اینرختخانه را در گشاد و مفرش این نفایس اجناس راسر. خازن خرد بامن گفت شکرانه را که این خلعت از جیب غیب برقد خیال تو دوختند و چراغ والای گلگون در جامه دان ضمیر تو افروختند.
تمینا فصحای تیم شعر و بلغای چارسوی سخن را هر یک فراخور قدوی خلعتی مدح باید پوشانید و خوابگاهش از روایح این اثاث خوشبوی گردانید.
زبهر زیب سر قبر صوف دستاری
به از متاع دعا و اثاث فاتحه نیست
تا از صندوق ایشان نیز نوبنو تشریف همت و وصله مدد بتو برسد.انصاف انکه در بازار حقیقت شعار طریقت دثار همه گردیدم و کلام جمله را مملو از الوان لباس معنی خاص و خیال از انواع اجناس نوادر و امثال خزینه دیدم درآن هر طرزی از طراز بلطافت و طراوت از آن دیگر ممتاز.
چه جامه برقد اوصافشان برم کآمد
زدرزو دوز چنین سوزنی فکر افکار
(مقالات عطار) دیبائی ثمین بمثال در زیر دامن آن بخور وعطر سوز وحال.
(اسرار مولانا) رومی بافی عاشقانه از درد آستین افشان و از وجد دامنکشان چنانچه خود کفته.
روم بحجره خیاط عاشقان فردا
من دراز قبا با هزار گز سودا
(شاهنامه فردوسی) باسم مسمای او کمان طوسی پوش وزره داودی بعشق زبور حلقه در گوش؟
(مثنوی نظامی) دو توئی کمخا مزین بگوی مروارید وقیق طلا.
(مدایح انوری) و هم از دیده تفکر برآن دوختن قاصر و ازرقی شمط از فطانه ببطانه آن بودن فاخر.
(مخترعات خاقانی) چون قماش اسکندری و دارائی عقل از شکوه و شوکتش در مقام حیرانی.
(قصاید ظهیر) چون گلفتن بر سر آمده وشاه بامی پهلودار بر سر صدر نشینان ملک سخن زده و چون بند قبا زیر دست کس نشده.
بعرض و طول کتان لاف اگر زند برتنگ
بگو درآی که اینک گزست و این میدان
(افکار ابکار کمال اسماعیل) سقرط عمل بناتی بیعدیل.
(شطحیات سنائی) صوفی عسلی بافته صاحبفراش غم ازان تشریف شفا یافته.
(کلیات عماد سجاده نشین) طیلسانی از طی لسان ظاهر و مبین. یانی روسی انصاری از غایث سفتگی و همواری چون کلمات عبدالله انصاری.
(حقایق عراقی) پوستینی فاخر کرمی او در بن هرموی عارفان موثر.
(گفتار صوفیانه اوحدی) صوفی قبرسی موحدانه بگریبان اوحدی.
(نتایج حسینی) قطیفه آل بافته چون اطلس گلگون مهر برجهان تافته.
سرآمدار چه که والای آل شد بمثال
و لیکن تافته قرمزیست سید آل
(ریاضات روحانیه مغربی) از غایت دقت و طراوت رشک کتان مغربی.
(معارف سید نعمه الله) خرقه با یزیدی بهر بخیه ازان سررشته توحید بدست عارفان.
(مقطعات ابن یمین) دستارچه مکلف تصنع صنایعش مصنف.
(محرمات نزاری) همگی سحر حلال و تخیلات خمریانش رنگینتر از اطلس ارغوانی و والای آل.
(تفصیله و شیرین باف خسرو و حسن) قلم نسخ بر نسج خسروی و ابیاری حریری کشیده.
(منظومات سید جلال عضد) الجه یزدی بافته و ساده پسندان معنی سر ازخطش برنتافته.
(ملمعات مولانا جلال الدین طبیب) ابیاری طبیبی مرغوب اهل عمایم بدلفریبی)
والای زرد بنما تاز آستین جامه
قاروره ات ببیند ابیاره طبیبی
(مصنوعات خواجو) دیبای کمسان غریب آید این نخ و نسج بجای بمی از کرمان.
(حسنیات سلمان) شربی زرکشیده دال برگلهای صنایع پیش هر صاحب دیده.
(ترکیب حافظ) برکی معلم در میان دستار بندان ملک معنی علم.
(غزلیات شیخ خجند) پوستینی خاص بهردرزی درزی حقیقت خیالی خاص.
(لطایف عبید زاکانی) مرقعی رنگین روی و آستر از جد و هزل لایق احسان و قابل تحسین
(اشعار همام تبریزی) طرزی تازه در عین بازار تیزی.
(گفتار جهان ملک) والائی زرافشان دل هواداران بر آن لرزان.
اکنون اگر چنانچه بعضی از اسامی این جمله چون طره دستار فرو گذاشتم معذور فرمائید.
بر لباسی عدد بخیه که داند چندست
و باز دهر ایامی رختی چند مخصوص درمیانست و شعار اهل زمان. چون فراویز صندل باف وجامه اتوزده و یقه مقلب و عقد سپچ و بعضی منسوخ بمقتضای وقت و روز مانند علم جامه و هزار بخیه ومدفون و شب اندر روز. و چندی درین روزگار مجددا متداول شده مثل( جنده مولهانه قاسم) که سرپا برهنگان عشق بدان آویزند. و (خارای ناصری) و (پرده عصمت)(والای شاهی) و (فراش بساطی) و (محنیل خیالی) و (حبر کاتبی) و (چرم گلگون آذری) و شعری چند قالبی چون رخت قالبک زده. و با وجود اینهمه قاری خود را موزه برجسته میداند که کلاهداران ملک زیبایی و قپاپوشان سرحد رعنائی بدست آرند. مقصودم آنست که در قدم همه باشم و خاک پای جمله گردم. قدمداری و پای اندازی به ازین نتوان کرد.
تمینا فصحای تیم شعر و بلغای چارسوی سخن را هر یک فراخور قدوی خلعتی مدح باید پوشانید و خوابگاهش از روایح این اثاث خوشبوی گردانید.
زبهر زیب سر قبر صوف دستاری
به از متاع دعا و اثاث فاتحه نیست
تا از صندوق ایشان نیز نوبنو تشریف همت و وصله مدد بتو برسد.انصاف انکه در بازار حقیقت شعار طریقت دثار همه گردیدم و کلام جمله را مملو از الوان لباس معنی خاص و خیال از انواع اجناس نوادر و امثال خزینه دیدم درآن هر طرزی از طراز بلطافت و طراوت از آن دیگر ممتاز.
چه جامه برقد اوصافشان برم کآمد
زدرزو دوز چنین سوزنی فکر افکار
(مقالات عطار) دیبائی ثمین بمثال در زیر دامن آن بخور وعطر سوز وحال.
(اسرار مولانا) رومی بافی عاشقانه از درد آستین افشان و از وجد دامنکشان چنانچه خود کفته.
روم بحجره خیاط عاشقان فردا
من دراز قبا با هزار گز سودا
(شاهنامه فردوسی) باسم مسمای او کمان طوسی پوش وزره داودی بعشق زبور حلقه در گوش؟
(مثنوی نظامی) دو توئی کمخا مزین بگوی مروارید وقیق طلا.
(مدایح انوری) و هم از دیده تفکر برآن دوختن قاصر و ازرقی شمط از فطانه ببطانه آن بودن فاخر.
(مخترعات خاقانی) چون قماش اسکندری و دارائی عقل از شکوه و شوکتش در مقام حیرانی.
(قصاید ظهیر) چون گلفتن بر سر آمده وشاه بامی پهلودار بر سر صدر نشینان ملک سخن زده و چون بند قبا زیر دست کس نشده.
بعرض و طول کتان لاف اگر زند برتنگ
بگو درآی که اینک گزست و این میدان
(افکار ابکار کمال اسماعیل) سقرط عمل بناتی بیعدیل.
(شطحیات سنائی) صوفی عسلی بافته صاحبفراش غم ازان تشریف شفا یافته.
(کلیات عماد سجاده نشین) طیلسانی از طی لسان ظاهر و مبین. یانی روسی انصاری از غایث سفتگی و همواری چون کلمات عبدالله انصاری.
(حقایق عراقی) پوستینی فاخر کرمی او در بن هرموی عارفان موثر.
(گفتار صوفیانه اوحدی) صوفی قبرسی موحدانه بگریبان اوحدی.
(نتایج حسینی) قطیفه آل بافته چون اطلس گلگون مهر برجهان تافته.
سرآمدار چه که والای آل شد بمثال
و لیکن تافته قرمزیست سید آل
(ریاضات روحانیه مغربی) از غایت دقت و طراوت رشک کتان مغربی.
(معارف سید نعمه الله) خرقه با یزیدی بهر بخیه ازان سررشته توحید بدست عارفان.
(مقطعات ابن یمین) دستارچه مکلف تصنع صنایعش مصنف.
(محرمات نزاری) همگی سحر حلال و تخیلات خمریانش رنگینتر از اطلس ارغوانی و والای آل.
(تفصیله و شیرین باف خسرو و حسن) قلم نسخ بر نسج خسروی و ابیاری حریری کشیده.
(منظومات سید جلال عضد) الجه یزدی بافته و ساده پسندان معنی سر ازخطش برنتافته.
(ملمعات مولانا جلال الدین طبیب) ابیاری طبیبی مرغوب اهل عمایم بدلفریبی)
والای زرد بنما تاز آستین جامه
قاروره ات ببیند ابیاره طبیبی
(مصنوعات خواجو) دیبای کمسان غریب آید این نخ و نسج بجای بمی از کرمان.
(حسنیات سلمان) شربی زرکشیده دال برگلهای صنایع پیش هر صاحب دیده.
(ترکیب حافظ) برکی معلم در میان دستار بندان ملک معنی علم.
(غزلیات شیخ خجند) پوستینی خاص بهردرزی درزی حقیقت خیالی خاص.
(لطایف عبید زاکانی) مرقعی رنگین روی و آستر از جد و هزل لایق احسان و قابل تحسین
(اشعار همام تبریزی) طرزی تازه در عین بازار تیزی.
(گفتار جهان ملک) والائی زرافشان دل هواداران بر آن لرزان.
اکنون اگر چنانچه بعضی از اسامی این جمله چون طره دستار فرو گذاشتم معذور فرمائید.
بر لباسی عدد بخیه که داند چندست
و باز دهر ایامی رختی چند مخصوص درمیانست و شعار اهل زمان. چون فراویز صندل باف وجامه اتوزده و یقه مقلب و عقد سپچ و بعضی منسوخ بمقتضای وقت و روز مانند علم جامه و هزار بخیه ومدفون و شب اندر روز. و چندی درین روزگار مجددا متداول شده مثل( جنده مولهانه قاسم) که سرپا برهنگان عشق بدان آویزند. و (خارای ناصری) و (پرده عصمت)(والای شاهی) و (فراش بساطی) و (محنیل خیالی) و (حبر کاتبی) و (چرم گلگون آذری) و شعری چند قالبی چون رخت قالبک زده. و با وجود اینهمه قاری خود را موزه برجسته میداند که کلاهداران ملک زیبایی و قپاپوشان سرحد رعنائی بدست آرند. مقصودم آنست که در قدم همه باشم و خاک پای جمله گردم. قدمداری و پای اندازی به ازین نتوان کرد.
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۵ - مکتوبی که صوف با صفوت باطلس بانصرت بخط ابیاری قلمی فرموده در لباس صاحب البسه
سلامی خرمتر از گلستان کمخا و خوشبوتر از جیب پر مشک و عبیر دیبا بآستر والا و قد اعلای (زینه النسا) آن آئین هر ملبس بانوی اطلس(دام ستره وزید عطره) توئی که کهنه را بچشم مردم آرائی و نورایکی صد نمائی. پایه صندلی و قتلی تو بر افتادگان و خاک نشینان نهالی و قالی روز افزون باد و در کنف کنفی و فرج فرجی دامنت از کرد حوادث محروس و مصون. بعد از آستین بوسی بر آن رای کتان وار عرض میرود که شاعر البسه نظام قاری(لازال تشریفه) این البسه که ساخته و پرداخته باین عبارت مانند ابریشم پیچیده و سنجیده تا چند بسان کرم پیله برخود تند و چون درزی از خود برد و برخود دوزد.
در برش بر هر قدی از رخت تقصیری نکرد
یکسر سوزن برای خویش توفیری نکرد
ازین فن کمروار طرفی نیست. چون از تکبر طرف کلاه بر نشکست. در گلیم او خسبیدن نه فتوتست و نه مروت. بهر جا عرض ما میبرد. تا چند زبان مقراض بر ما تیز باشد و طعن نیزه قندس کشیم. سمور تیغی زند و سوزن پوستین دوزی سخنان پهلودار گوید و از استره تیزتر شود و عمامه سرا کوفتی کند. اینخار سوزن نه از پای اینرختها بیرون باید آورد. خود پسندی بافنده خام طمع چون کیسه جیب پهلو بر ما دوخته. در بر هر کس کنایه میگوید که من مداحی و تمشیت لک و پک چند میکنم و صاحب لکی نشدم. در میان روپوشی چند افتاده و خاله زنان شده. پس دستار ما باید سیاه کرد بمثال شخص در گریبان تنک ازین خجالت سر بر نمیتوانم آورد. و با وجود آنکه من پشمینه پوشی صوفی ام و مرا صوف از آن میگویند بهر طریق گلیم خویش از آب بیرون توانم آورد و ملبوسات دیگر هر یک بتلبیسی این حکایت چون رخت گرما از خود میاندازند و چون لبس سرما دامن بخود میکشند. این زبان حال سربلندان خیمه سایبانست. یکی سر بزانوی کماج نهاده. دیگری دست عمود بزیر زنخدان ستون کرده. کرباس است و از ده نیمه اش میکشند و بروی صد کار میفرمایند. گز از میانه کناری میگیرد و هر زمان گرهی در کار میاندازد. ریسمان از آن نیست که سر رشته بدست او باز دهد چه از جوف سوزنی بیرون میرود و از دروازه بدر نمیرود. ابریشم بتاب میرود و سرخ و زرد بر میآید و از و نیز گرهی نمیکشاید. باشده در میان نهاده شد. مزاجی نازک و باریک دارد. اگر حواله بشیب جامه والا میرود وجهی پا در هواست. در نظر مدفون کردیم و بغایت تنگچشم است.
مخقی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنک چشمی خویش کرد اظهار
قبا نفس گرفته است وضیق النفس دارد. پوشیده نماند که چکمه و جقه هر زمان بروئی اند. سقرلاط پهلش باز میدهد و این وابسته دستارست و تخفیف میکند و موزه در پای میاندازد و میگوید . تعجیل چیست. پایتاوه نه پیچیده ام، قطیفه از روی بالش زین بر نمیخیزد ومیگوید. دیده صدفم ازین غم سفید شد که وصله اندام من در چترست و پادشاهان در سایه او و من چنین غاشیه کش زین.
سخنهای سرآشیبی نباشد غالبا به زین
مجرح دارائی او نخواهد کرد. رختهای ابر یشیمینه نیمی عاشقی چندند که داغ اتو مینهند. اگر چه بسمع عین البقر رسد گوید خبث حدقه میکنند. برک نیز از و آوازی بر میآید و طبل زیر گلیم میزند. سرپوش سخن در پرده میگوید. فوطه نقش گرماوه است. دامک شیب جامه هر زمان سراز سوراخی بر میاورد. دستارچه گره تنگه بسته و از بخل که دارد نه بدست و نه بدندان باز نمیتوان کرد. قماشهای زوده رنج باریک دارند. نیمتنه و حنین و قباچه از قصوری که دارند منفعلند و در زیر جبه و فرجی و خرمی میگریزند. نمد در گوشه افتاده و در مقامیست که نقش از زیلوچه برود و او از جا نرود. رختهای صندوق عذر پوسیده میگویند. شال درشت سخنی از بالای همه گفت که این مصادره چرا خود.(صفی الدین) صوف نکشد. هرکرا سوزنی در خود فرو نبرد جوالدوزی بر کسی نزند. تکیه بر قول بالش و متکا نتوان کرد. جامه خواب و نهالی دو نقش کلکند. چادر شب صاحب فراشست. جامهای کهنه را اکر آتش بزنی بوی لک برنیاید. رختهای شسته میگویند از چه ترو خشک بهم گرفته اند. اینها جامه مردم بگازر دادنست. غرض شست و شوی ماست. جامه دیگران دراشنان ما میشویند. ما صد ازینان میپنداریم که آب میبرد. چندانکه نظر میکنم این امر ریشه میان بندیست بدامن آنحضرت متعلق. زینهار نه یقه مقلبست که باز پس پشت اندازند یا طره که باهمال فرو گذارند. بمحفل الباس مشارالیه را بدست آرند و دستی رخت از جهه او مهیا دارند. چون عاطفت و خطاپوشی معلوم بود زیادت اطناب نمیرود. ظلل دامان مرحمت بر سرپوشیدگان مبسوط باد. توقع که بخلعت جوابم مشرف فرمایند.
ازینجانب برادر اعز( اکرم الدین ارمک طال عمره) سلام میرساند. از آنجانب مقبول الخواص خاص خانشاهی سلام بخواند. (خواجه علم الدین میان بند) سلام بخواند. معلوم دارند که دیبای معلم شکوه کرده بود که جهه چشم زخم ریشه بمن نداد. علم او بسردوش دوختم. (آغا شاه جامه زردوزی) سلام بخواند.(بیکسی کمخا دامت عصمتها) سلام بخواند. گوئیا خطائی دیده بود و چون مقنعه چین برابر و انداخته. سخن چینانرا در حرم خاص راه نباید داد. محرمان شب اندر روز والچی محرمات و خاتون شرب و دایه تافته و بردایه قطنی سلام بخوانند نگارشاه نرمدست سلام بخواند.
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
عجب ازان آرام جان که ما را برقعه از کاغذ جامه بیت یاد نکرد. گلستان سلام بخواند. دادی بهار والای قلغی سلام بخواند. (شیخ رمضان) جامه منبر پابوسی میرساند. (پیر خرقه دام نعلینه) سلام بخواند. آنها میرود که از روح جرزدان و قالب کلاه شرم ندارند بزه نباشد. عصا و مسواک چنین برهنه و دوکک در قبا اگر چه ماسوره جامه ابریشم پوشیده این بزه چون طوق گردن او خواهد شد و نفرینی که بکند بگریبان خودش میرود. جامه ما از گناه میشوید(معتمد باسلق) وکیل خرج سلام بخواند چنین رسانیدند که پیش از حد خرده کیرد. رشته وانموده که کیسه بری در پی من افتاده است. حاضر باش که دزد از خانه بدرنیست. (استاد سوزنی) ریسمان سلام بخواند. لاله لالائی و خواجه عنبر کتان عنبری و خواجه سر در رخت ختنه سور و سه وردار لنگوته و خواجه کافور ابیاری و مهتر قشمشم نیمتنه و مهتر تک و دو پاپوش سلام بخوانند. رکیب دار بر کسون سلام بخواند. آغا کندمک توئی جبه سلام بخواند. در ملک مروارید سلام بخواند. دگمهای جیب خورد و بزرگ سلام بخوانند. ایچکی بدروئی سلام بخواند. دسمالی شب مریم رشته بود که باینجانب ارسال کردی که شایستی جهه مقنعه آنمستوره گزی فرستاده شدی. پاشای شیب جامه والا سلام بخواند. مهمات لایقه جامه خواب رجوع فرماید تا کمر بسته بتقدیم رساند. عروس خاتون سر آغوش با دختران پیچک و سربند سلام بخوانند. بی بی علولوی چشم آویز سلام بخواند. خواجه گرزالدین دستار دمشقی سلام بخواند. بدست دارنده نامه میلکی و میخکی وکله واری بر سر فرستاده شد، همانا رسیده باشد. کمر در صحبت سلام میرساند. غلام سلام بخواند. بازیار حقه دربندی سلام بخواند. مشعله دار نمد سرخ سلام بخواند. زیادت گرد ملال بجامه مخاذیم نمیرساند.
رختت از هر چه هست افزون باد
در برش بر هر قدی از رخت تقصیری نکرد
یکسر سوزن برای خویش توفیری نکرد
ازین فن کمروار طرفی نیست. چون از تکبر طرف کلاه بر نشکست. در گلیم او خسبیدن نه فتوتست و نه مروت. بهر جا عرض ما میبرد. تا چند زبان مقراض بر ما تیز باشد و طعن نیزه قندس کشیم. سمور تیغی زند و سوزن پوستین دوزی سخنان پهلودار گوید و از استره تیزتر شود و عمامه سرا کوفتی کند. اینخار سوزن نه از پای اینرختها بیرون باید آورد. خود پسندی بافنده خام طمع چون کیسه جیب پهلو بر ما دوخته. در بر هر کس کنایه میگوید که من مداحی و تمشیت لک و پک چند میکنم و صاحب لکی نشدم. در میان روپوشی چند افتاده و خاله زنان شده. پس دستار ما باید سیاه کرد بمثال شخص در گریبان تنک ازین خجالت سر بر نمیتوانم آورد. و با وجود آنکه من پشمینه پوشی صوفی ام و مرا صوف از آن میگویند بهر طریق گلیم خویش از آب بیرون توانم آورد و ملبوسات دیگر هر یک بتلبیسی این حکایت چون رخت گرما از خود میاندازند و چون لبس سرما دامن بخود میکشند. این زبان حال سربلندان خیمه سایبانست. یکی سر بزانوی کماج نهاده. دیگری دست عمود بزیر زنخدان ستون کرده. کرباس است و از ده نیمه اش میکشند و بروی صد کار میفرمایند. گز از میانه کناری میگیرد و هر زمان گرهی در کار میاندازد. ریسمان از آن نیست که سر رشته بدست او باز دهد چه از جوف سوزنی بیرون میرود و از دروازه بدر نمیرود. ابریشم بتاب میرود و سرخ و زرد بر میآید و از و نیز گرهی نمیکشاید. باشده در میان نهاده شد. مزاجی نازک و باریک دارد. اگر حواله بشیب جامه والا میرود وجهی پا در هواست. در نظر مدفون کردیم و بغایت تنگچشم است.
مخقی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنک چشمی خویش کرد اظهار
قبا نفس گرفته است وضیق النفس دارد. پوشیده نماند که چکمه و جقه هر زمان بروئی اند. سقرلاط پهلش باز میدهد و این وابسته دستارست و تخفیف میکند و موزه در پای میاندازد و میگوید . تعجیل چیست. پایتاوه نه پیچیده ام، قطیفه از روی بالش زین بر نمیخیزد ومیگوید. دیده صدفم ازین غم سفید شد که وصله اندام من در چترست و پادشاهان در سایه او و من چنین غاشیه کش زین.
سخنهای سرآشیبی نباشد غالبا به زین
مجرح دارائی او نخواهد کرد. رختهای ابر یشیمینه نیمی عاشقی چندند که داغ اتو مینهند. اگر چه بسمع عین البقر رسد گوید خبث حدقه میکنند. برک نیز از و آوازی بر میآید و طبل زیر گلیم میزند. سرپوش سخن در پرده میگوید. فوطه نقش گرماوه است. دامک شیب جامه هر زمان سراز سوراخی بر میاورد. دستارچه گره تنگه بسته و از بخل که دارد نه بدست و نه بدندان باز نمیتوان کرد. قماشهای زوده رنج باریک دارند. نیمتنه و حنین و قباچه از قصوری که دارند منفعلند و در زیر جبه و فرجی و خرمی میگریزند. نمد در گوشه افتاده و در مقامیست که نقش از زیلوچه برود و او از جا نرود. رختهای صندوق عذر پوسیده میگویند. شال درشت سخنی از بالای همه گفت که این مصادره چرا خود.(صفی الدین) صوف نکشد. هرکرا سوزنی در خود فرو نبرد جوالدوزی بر کسی نزند. تکیه بر قول بالش و متکا نتوان کرد. جامه خواب و نهالی دو نقش کلکند. چادر شب صاحب فراشست. جامهای کهنه را اکر آتش بزنی بوی لک برنیاید. رختهای شسته میگویند از چه ترو خشک بهم گرفته اند. اینها جامه مردم بگازر دادنست. غرض شست و شوی ماست. جامه دیگران دراشنان ما میشویند. ما صد ازینان میپنداریم که آب میبرد. چندانکه نظر میکنم این امر ریشه میان بندیست بدامن آنحضرت متعلق. زینهار نه یقه مقلبست که باز پس پشت اندازند یا طره که باهمال فرو گذارند. بمحفل الباس مشارالیه را بدست آرند و دستی رخت از جهه او مهیا دارند. چون عاطفت و خطاپوشی معلوم بود زیادت اطناب نمیرود. ظلل دامان مرحمت بر سرپوشیدگان مبسوط باد. توقع که بخلعت جوابم مشرف فرمایند.
ازینجانب برادر اعز( اکرم الدین ارمک طال عمره) سلام میرساند. از آنجانب مقبول الخواص خاص خانشاهی سلام بخواند. (خواجه علم الدین میان بند) سلام بخواند. معلوم دارند که دیبای معلم شکوه کرده بود که جهه چشم زخم ریشه بمن نداد. علم او بسردوش دوختم. (آغا شاه جامه زردوزی) سلام بخواند.(بیکسی کمخا دامت عصمتها) سلام بخواند. گوئیا خطائی دیده بود و چون مقنعه چین برابر و انداخته. سخن چینانرا در حرم خاص راه نباید داد. محرمان شب اندر روز والچی محرمات و خاتون شرب و دایه تافته و بردایه قطنی سلام بخوانند نگارشاه نرمدست سلام بخواند.
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
عجب ازان آرام جان که ما را برقعه از کاغذ جامه بیت یاد نکرد. گلستان سلام بخواند. دادی بهار والای قلغی سلام بخواند. (شیخ رمضان) جامه منبر پابوسی میرساند. (پیر خرقه دام نعلینه) سلام بخواند. آنها میرود که از روح جرزدان و قالب کلاه شرم ندارند بزه نباشد. عصا و مسواک چنین برهنه و دوکک در قبا اگر چه ماسوره جامه ابریشم پوشیده این بزه چون طوق گردن او خواهد شد و نفرینی که بکند بگریبان خودش میرود. جامه ما از گناه میشوید(معتمد باسلق) وکیل خرج سلام بخواند چنین رسانیدند که پیش از حد خرده کیرد. رشته وانموده که کیسه بری در پی من افتاده است. حاضر باش که دزد از خانه بدرنیست. (استاد سوزنی) ریسمان سلام بخواند. لاله لالائی و خواجه عنبر کتان عنبری و خواجه سر در رخت ختنه سور و سه وردار لنگوته و خواجه کافور ابیاری و مهتر قشمشم نیمتنه و مهتر تک و دو پاپوش سلام بخوانند. رکیب دار بر کسون سلام بخواند. آغا کندمک توئی جبه سلام بخواند. در ملک مروارید سلام بخواند. دگمهای جیب خورد و بزرگ سلام بخوانند. ایچکی بدروئی سلام بخواند. دسمالی شب مریم رشته بود که باینجانب ارسال کردی که شایستی جهه مقنعه آنمستوره گزی فرستاده شدی. پاشای شیب جامه والا سلام بخواند. مهمات لایقه جامه خواب رجوع فرماید تا کمر بسته بتقدیم رساند. عروس خاتون سر آغوش با دختران پیچک و سربند سلام بخوانند. بی بی علولوی چشم آویز سلام بخواند. خواجه گرزالدین دستار دمشقی سلام بخواند. بدست دارنده نامه میلکی و میخکی وکله واری بر سر فرستاده شد، همانا رسیده باشد. کمر در صحبت سلام میرساند. غلام سلام بخواند. بازیار حقه دربندی سلام بخواند. مشعله دار نمد سرخ سلام بخواند. زیادت گرد ملال بجامه مخاذیم نمیرساند.
رختت از هر چه هست افزون باد
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۳ - آغاز داستان
چنین خواندم از خط ابیارئی
که میخواندی نوبتی عارئی
که کمخاهمی کرد تعریف خویش
که بیشم بجاه از قماشات بیش
که از چین و ماچین فرازم علم
گهی از خطا و ختن دم زنم
در ابریشم چنگم اسرار بین
در اوتار او از من آثار بین
بپشتی شاهان منم چارقب
که دارد چنین اعتبار و نسب
مه و مهر روی کلاه منست
شفق شقه قدرو جاه منست
زنقشم خجل گشته ارژنک چین
گلستانم از رنک پر زیب بین
جواهر بجیبم رسانند باج
زر از کان فرستد بقیقم خراج
در اسرار چنگم شنیدی صدا
که اول کجا بودم اکنون کجا
بخا نبالغم گاه رایت زنند
سمرقندیم گاه نسبت کنند
رخوتی که بودند ابریشمیین
چه از پنبه و از کتان و کژین
لباسی که از جنس موئینه بود
قماشی که از نوع پشمینه بود
زپیچیدنی و ز پوشیدنی
زافکندنی و زگستردنی
بدادند با یکدیگر این قرار
که نبود سریری چوبی تا جدار
زافتادگی و زره قدرو جاه
همه کفش باشیم و او شه کلاه
همه رختها چون سپاه آمدند
کواکب صفت گرد ماه آمدند
یکی صندلی عاج و زآبنوس
بدش تخت وزرتاج وزردوزکوس
زخرمی و پوشی برش زیج بود
سطرلاب نیز ازنمکدان نمود
که سلطان کمخا نشاندن بتخت
چه روزی نکو باشد از فر بخت
که میخواندی نوبتی عارئی
که کمخاهمی کرد تعریف خویش
که بیشم بجاه از قماشات بیش
که از چین و ماچین فرازم علم
گهی از خطا و ختن دم زنم
در ابریشم چنگم اسرار بین
در اوتار او از من آثار بین
بپشتی شاهان منم چارقب
که دارد چنین اعتبار و نسب
مه و مهر روی کلاه منست
شفق شقه قدرو جاه منست
زنقشم خجل گشته ارژنک چین
گلستانم از رنک پر زیب بین
جواهر بجیبم رسانند باج
زر از کان فرستد بقیقم خراج
در اسرار چنگم شنیدی صدا
که اول کجا بودم اکنون کجا
بخا نبالغم گاه رایت زنند
سمرقندیم گاه نسبت کنند
رخوتی که بودند ابریشمیین
چه از پنبه و از کتان و کژین
لباسی که از جنس موئینه بود
قماشی که از نوع پشمینه بود
زپیچیدنی و ز پوشیدنی
زافکندنی و زگستردنی
بدادند با یکدیگر این قرار
که نبود سریری چوبی تا جدار
زافتادگی و زره قدرو جاه
همه کفش باشیم و او شه کلاه
همه رختها چون سپاه آمدند
کواکب صفت گرد ماه آمدند
یکی صندلی عاج و زآبنوس
بدش تخت وزرتاج وزردوزکوس
زخرمی و پوشی برش زیج بود
سطرلاب نیز ازنمکدان نمود
که سلطان کمخا نشاندن بتخت
چه روزی نکو باشد از فر بخت
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۹ - سوگند دادن صوف بسقرلاط و سنجاب
سقرلاط و سنجاب را خواندند
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
میرزا حبیب خراسانی : سایر اشعار
شماره ۳۰ - ترکیب بند
بسته دام رنج و عنایم
خسته درد فقر و فنایم
سفته دست کرب و بلایم
خشک شاخی، نه بر، نی نوایم
چیستم کیستم از کجایم
ناتوانی ز ره باز مانده
بنده ای خواجه از پیش رانده
دیو و غولم سوی خویش خوانده
نفس شومم بهر سو کشانده
بند بنهاده بر دست و پایم
رانده از خلد مانند آدم
چون سلیمان ز کف داده خاتم
نزد اصحاب کهف از سگی کم
چیستم کیستم؟ ننگ عالم
چند پرسی زچون و چرایم
آستانی بدر سر نهاده
حلقه ای چشم بر در نهاده
بنده ای دل بداور نهاده
چون قلم سر بخط بر نهاده
تاکند تیغش از تن جدایم
نیست جز فقر در طیلسانم
نیست جز عجز طی لسانم
سفله تر از همه ناکسانم
راست گویم خسی از خسانم
برده زین سو بدان سو هوایم
گر بلندی دهد آسمانم
ور بپستی نهد آستانم
خود بخود من نه اینم نه آنم
هر چه گوید چنانم، چنانم
هم ازو درد و هم زو دوایم
من ز خود هست و بودی ندارم
من ز خود ربح و سودی ندارم
من ز خود تار و پودی ندارم
من که از خود نمودی ندارم
بیخودانه چسان خود نمایم
سالها در جهان زیستم من
ره نبردم که خود کیستم من
چند پرسی ز من چیستم من
نیستم نیستم نیستم من
کز عدم زی فنا میگرایم
بنده را پادشاهی نیاید
از عدم کبریائی نیاید
بندگی را خدائی نیاید
از گدا جز گدائی نیاید
من گدا من گدا من گدایم
بنده ام گر بخویشم بخواند
رانده ام گر ز پیشم براند
آستانم چو بر در نشاند
پاسبانم چو بر ره بماند
هر چه گوید جز او را نشایم
گوئی اندر خم صولجانش
گردی اندر ره آستانش
کمترم از سگ، پاسبانش
بنده ام بر در بندگانش
این بسنده است فر و بهایم
گر بخواند بخویشم، فقیرم
ور براند ز پیشم، حقیرم
گر بگوید امیرم، امیرم
ور بگوید بمیرم، بمیرم
بنده حکم و تسخیر رایم
ایکه جوئی تبار و نژادم
زآتش و آب و از خاک و بادم
من نخستین دم از خاک زادم
زاده خاک و خاکی نهادم
هر نفس جبهه بر خاک سایم
از عدم حرف هستی نشاید
دعوی کبر و مستی نشاید
خاکرا جز که پستی نشاید
از فنا خود پرستی نشاید
من فنا من فنا من فنایم
دیوی اندر به پیرامن من
ماری اندر به پیراهن من
زاتشی شعله در دامن من
برقی افتاده در خرمن من
سوخته جمله برگ و نوایم
سخت در دام تشویش مانده
یک قدم پس یکی پیش مانده
خسته و زار و درویش مانده
بینوا با دل ریش مانده
ایخدا ره سوی خود گشایم
مست و بیهوش و دیوانه ام من
روز و شب گرد ویرانه ام من
نز حرم نی ز میخانه ام من
از خرد سخت بیگانه ام من
با سگ کوی او آشنایم
هر نفس میفرستد دو عیدم
هر زمان داده رجع بعیدم
گه شقی سازد و گه سعیدم
کرده میقات یوم الوعیدم
داده میزان یوم الجزایم
قبضه ای از دو عامل سرشته
خاک و افلاک و دیو و فرشته
سر وحدت در این قبضه هشته
اسم اعظم بر او بر نوشته
گر خبر خواهی از مبتدایم
ساخته جسم و جانم زد و جهان
در نهادم نهاده دو کیهان
در دو گیتی چه پیدا چه پنهان
کرده انموزجی نک منم هان
ساخته جام دو جهان نمایم
بر زبان عقده ای همچو موسی
کرده مرغی ز گل همچو عیسی
در دل حوت چون پور متی
نسخه اصلی آیات کبری
معجزات همه انبیایم
راز توریه و انجیل و فرقان
سر تنزیل و تاویل قرآن
هم در انگشت مهر سلیمان
هم بکف چوب موسی بن عمران
گه عصا و گهی اژدهایم
من یکی نیستم صد هزارم
گر بیک میزر و یک ازارم
از عدد واحد است اعتبارم
در مرابت فزون از شمارم
بیخبر ز ابتدا، انتهایم
پیر و امر و نهی کتابم
بنده شاه مالک رقابم
پای اگر بر سر آفتابم
سر بپای سگ بوترابم
خاک راه شه دین رضایم
گر بصورت حقیر و کهینم
من بمعنی کتاب مبینم
از نژاد بزرگان دینم
شیعه صالح المومنینم
بنده خاتم الاوصیایم
ای ظهور جلال خدائی
نی خدائی نه از حق خدائی
فلک ایجاد را ناخدائی
امر حق را تو حرف ندائی
من چگویم که رجع الصدایم
بنده ام، ره بجائی ندارم
عقل و تدبیر و رائی ندارم
در سر از خود هوائی ندارم
ره بدولت سرائی ندارم
درگه وست دولتسرایم
بنده ام عاجز و خسته بسته
بر در خانه دل نشسته
در بروی همه خلق بسته
تار الفت بیکره گسسته
غیرت خواجه از ما سوایم
بنده ام با دو صد عیب و علت
عجز و خواری و زاری و ذلت
با همه شرمساری و خجلت
ای خداوند اقبال و دولت
نیست جز بر درت التجایم
من اگر با تو همراه باشم
از دل خویش آگاه باشم
در ره بندگی شاه باشم
در صف کان لله باشم
تو مرائی اگر من ترایم
عشق را ذوق مستانه خوشتر
ذوق مستی ز دیوانه خوشتر
چشم ساقی ز پیمانه خوشتر
با خیال تو ویرانه خوشتر
صد ره از سدره المنتهایم
باغ جنت مثالی ز رویت
حوض کوثر دمی از سبویت
چشمه خضر آبی ز جویت
هر سحرگه رساند ز کویت
مژده وصل، باد صبایم
چشم جادوی خونخوار داری
تیغ مژگان خونبار داری
همچو من کشته بسیار داری
تا ز قتلم چه انکار داری
چون بود یک نظر خونبهایم
مستی باده نوشان ز جامت
هستی خرقه پوشان ز نامت
عاشقان سوی شرب مدامت
عارفان سوی ذوق پیامت
میزنند از دو سو مرحبایم
ای غمت مایه شادمانی
یاد روی تو روز جوانی
وصل تو دولت جاودانی
تار زلف تو سبع المثانی
لعل دلجویت آب بقایم
وه که هم مهره هم مار داری
هم رطب بار و هم خار داری
خسته ها با دل زار داری
کشته ها بر سر دار داری
تا چه باشد ز تیغت سزایم
خسته درد فقر و فنایم
سفته دست کرب و بلایم
خشک شاخی، نه بر، نی نوایم
چیستم کیستم از کجایم
ناتوانی ز ره باز مانده
بنده ای خواجه از پیش رانده
دیو و غولم سوی خویش خوانده
نفس شومم بهر سو کشانده
بند بنهاده بر دست و پایم
رانده از خلد مانند آدم
چون سلیمان ز کف داده خاتم
نزد اصحاب کهف از سگی کم
چیستم کیستم؟ ننگ عالم
چند پرسی زچون و چرایم
آستانی بدر سر نهاده
حلقه ای چشم بر در نهاده
بنده ای دل بداور نهاده
چون قلم سر بخط بر نهاده
تاکند تیغش از تن جدایم
نیست جز فقر در طیلسانم
نیست جز عجز طی لسانم
سفله تر از همه ناکسانم
راست گویم خسی از خسانم
برده زین سو بدان سو هوایم
گر بلندی دهد آسمانم
ور بپستی نهد آستانم
خود بخود من نه اینم نه آنم
هر چه گوید چنانم، چنانم
هم ازو درد و هم زو دوایم
من ز خود هست و بودی ندارم
من ز خود ربح و سودی ندارم
من ز خود تار و پودی ندارم
من که از خود نمودی ندارم
بیخودانه چسان خود نمایم
سالها در جهان زیستم من
ره نبردم که خود کیستم من
چند پرسی ز من چیستم من
نیستم نیستم نیستم من
کز عدم زی فنا میگرایم
بنده را پادشاهی نیاید
از عدم کبریائی نیاید
بندگی را خدائی نیاید
از گدا جز گدائی نیاید
من گدا من گدا من گدایم
بنده ام گر بخویشم بخواند
رانده ام گر ز پیشم براند
آستانم چو بر در نشاند
پاسبانم چو بر ره بماند
هر چه گوید جز او را نشایم
گوئی اندر خم صولجانش
گردی اندر ره آستانش
کمترم از سگ، پاسبانش
بنده ام بر در بندگانش
این بسنده است فر و بهایم
گر بخواند بخویشم، فقیرم
ور براند ز پیشم، حقیرم
گر بگوید امیرم، امیرم
ور بگوید بمیرم، بمیرم
بنده حکم و تسخیر رایم
ایکه جوئی تبار و نژادم
زآتش و آب و از خاک و بادم
من نخستین دم از خاک زادم
زاده خاک و خاکی نهادم
هر نفس جبهه بر خاک سایم
از عدم حرف هستی نشاید
دعوی کبر و مستی نشاید
خاکرا جز که پستی نشاید
از فنا خود پرستی نشاید
من فنا من فنا من فنایم
دیوی اندر به پیرامن من
ماری اندر به پیراهن من
زاتشی شعله در دامن من
برقی افتاده در خرمن من
سوخته جمله برگ و نوایم
سخت در دام تشویش مانده
یک قدم پس یکی پیش مانده
خسته و زار و درویش مانده
بینوا با دل ریش مانده
ایخدا ره سوی خود گشایم
مست و بیهوش و دیوانه ام من
روز و شب گرد ویرانه ام من
نز حرم نی ز میخانه ام من
از خرد سخت بیگانه ام من
با سگ کوی او آشنایم
هر نفس میفرستد دو عیدم
هر زمان داده رجع بعیدم
گه شقی سازد و گه سعیدم
کرده میقات یوم الوعیدم
داده میزان یوم الجزایم
قبضه ای از دو عامل سرشته
خاک و افلاک و دیو و فرشته
سر وحدت در این قبضه هشته
اسم اعظم بر او بر نوشته
گر خبر خواهی از مبتدایم
ساخته جسم و جانم زد و جهان
در نهادم نهاده دو کیهان
در دو گیتی چه پیدا چه پنهان
کرده انموزجی نک منم هان
ساخته جام دو جهان نمایم
بر زبان عقده ای همچو موسی
کرده مرغی ز گل همچو عیسی
در دل حوت چون پور متی
نسخه اصلی آیات کبری
معجزات همه انبیایم
راز توریه و انجیل و فرقان
سر تنزیل و تاویل قرآن
هم در انگشت مهر سلیمان
هم بکف چوب موسی بن عمران
گه عصا و گهی اژدهایم
من یکی نیستم صد هزارم
گر بیک میزر و یک ازارم
از عدد واحد است اعتبارم
در مرابت فزون از شمارم
بیخبر ز ابتدا، انتهایم
پیر و امر و نهی کتابم
بنده شاه مالک رقابم
پای اگر بر سر آفتابم
سر بپای سگ بوترابم
خاک راه شه دین رضایم
گر بصورت حقیر و کهینم
من بمعنی کتاب مبینم
از نژاد بزرگان دینم
شیعه صالح المومنینم
بنده خاتم الاوصیایم
ای ظهور جلال خدائی
نی خدائی نه از حق خدائی
فلک ایجاد را ناخدائی
امر حق را تو حرف ندائی
من چگویم که رجع الصدایم
بنده ام، ره بجائی ندارم
عقل و تدبیر و رائی ندارم
در سر از خود هوائی ندارم
ره بدولت سرائی ندارم
درگه وست دولتسرایم
بنده ام عاجز و خسته بسته
بر در خانه دل نشسته
در بروی همه خلق بسته
تار الفت بیکره گسسته
غیرت خواجه از ما سوایم
بنده ام با دو صد عیب و علت
عجز و خواری و زاری و ذلت
با همه شرمساری و خجلت
ای خداوند اقبال و دولت
نیست جز بر درت التجایم
من اگر با تو همراه باشم
از دل خویش آگاه باشم
در ره بندگی شاه باشم
در صف کان لله باشم
تو مرائی اگر من ترایم
عشق را ذوق مستانه خوشتر
ذوق مستی ز دیوانه خوشتر
چشم ساقی ز پیمانه خوشتر
با خیال تو ویرانه خوشتر
صد ره از سدره المنتهایم
باغ جنت مثالی ز رویت
حوض کوثر دمی از سبویت
چشمه خضر آبی ز جویت
هر سحرگه رساند ز کویت
مژده وصل، باد صبایم
چشم جادوی خونخوار داری
تیغ مژگان خونبار داری
همچو من کشته بسیار داری
تا ز قتلم چه انکار داری
چون بود یک نظر خونبهایم
مستی باده نوشان ز جامت
هستی خرقه پوشان ز نامت
عاشقان سوی شرب مدامت
عارفان سوی ذوق پیامت
میزنند از دو سو مرحبایم
ای غمت مایه شادمانی
یاد روی تو روز جوانی
وصل تو دولت جاودانی
تار زلف تو سبع المثانی
لعل دلجویت آب بقایم
وه که هم مهره هم مار داری
هم رطب بار و هم خار داری
خسته ها با دل زار داری
کشته ها بر سر دار داری
تا چه باشد ز تیغت سزایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
بیا که طره تو میل شور و شر دارد
بیا که چهره تو جلوه دگر دارد
بیا که جز قد تو کس ندیده قامت سرو
که سیب و نار و گل و لاله بارو بر دارد
بیا که هر چه سر زلف تو شکسته تر است
دل شکسته ما را شکسته تر دارد
بیا که از دل بشکسته پریش حبیب
شکسته زلف پریشیده ات خبر دارد
سواد زلف تو زآشفته حالی دل ما
هزار نسخه خوش خط معتبر دارد
بیا که چهره تو جلوه دگر دارد
بیا که جز قد تو کس ندیده قامت سرو
که سیب و نار و گل و لاله بارو بر دارد
بیا که هر چه سر زلف تو شکسته تر است
دل شکسته ما را شکسته تر دارد
بیا که از دل بشکسته پریش حبیب
شکسته زلف پریشیده ات خبر دارد
سواد زلف تو زآشفته حالی دل ما
هزار نسخه خوش خط معتبر دارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عمر برآمد مرا به نیمه هفتاد
نیمی از عمر خویش دادم بر باد
حاصل این روزگار رفته بدستم
لختی افسوس ماند و لختی فریاد
این شکرین عمر نغز دلکش شیرین
باختم از کف بنام خسرو و فرهاد
دانی همواره استوار نماند
خانه اگر چند سخت دارد بنیاد
بنیه آنخانه سخت سست بود کش
نیمی باشد بر آب و نیمی بر باد
تا شدم از روزگار اندک سالی
پندی از پیر دیر سال فرا یاد
گر فتدت کار سخت، هیچ مخور غم
ور کندت روی بخت، نیز مزی شاد
گر تو درازا بروزگار بمانی
انده و شادی بروزگار نماناد
راه میانه روی بجو که همین است
نزد هنرمند راه دان، روش داد
نیمی از عمر خویش دادم بر باد
حاصل این روزگار رفته بدستم
لختی افسوس ماند و لختی فریاد
این شکرین عمر نغز دلکش شیرین
باختم از کف بنام خسرو و فرهاد
دانی همواره استوار نماند
خانه اگر چند سخت دارد بنیاد
بنیه آنخانه سخت سست بود کش
نیمی باشد بر آب و نیمی بر باد
تا شدم از روزگار اندک سالی
پندی از پیر دیر سال فرا یاد
گر فتدت کار سخت، هیچ مخور غم
ور کندت روی بخت، نیز مزی شاد
گر تو درازا بروزگار بمانی
انده و شادی بروزگار نماناد
راه میانه روی بجو که همین است
نزد هنرمند راه دان، روش داد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
کفر زلف تو دگر باره مسلمانم کرد
کافری راهنمائی سوی ایمانم کرد
گبرکی بودم بهروز لقب، نور رسول
تافت از روزن دل حضرت سلمانم کرد
مکن انکار که از همت مردان چه عجب
مور بودم نفس پیر، سلیمانم کرد
خضر وقت آمد و از لطف بیکباره خلاص
ناگه از پیروی غول بیابانم کرد
مرده ای بودم پوسیده تن اندر بکفن
نفحه عیسوی آمد همه تن جانم کرد
آدمی نیستم ار شاکر نعمت نبوم
دیو بودم، کرم و لطف تو انسانم کرد
درد بودم کرم و جود تو بخشید صفا
درد بودم نظر لطف تو درمانم کرد
کافری راهنمائی سوی ایمانم کرد
گبرکی بودم بهروز لقب، نور رسول
تافت از روزن دل حضرت سلمانم کرد
مکن انکار که از همت مردان چه عجب
مور بودم نفس پیر، سلیمانم کرد
خضر وقت آمد و از لطف بیکباره خلاص
ناگه از پیروی غول بیابانم کرد
مرده ای بودم پوسیده تن اندر بکفن
نفحه عیسوی آمد همه تن جانم کرد
آدمی نیستم ار شاکر نعمت نبوم
دیو بودم، کرم و لطف تو انسانم کرد
درد بودم کرم و جود تو بخشید صفا
درد بودم نظر لطف تو درمانم کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
تو خواجه ای و منت جون غلام حلقه بگوش
بگیر گوش و بهر کس بخواهیم بفروش
شود شبی که چو بختم ز در درآئی و من
چو جان ببر کشمت یا چو جامه در آغوش؟
هر آنچه تلخ بگوئی از آن لب شیرین
لطیف و عذب بود، خواه نیش و خواهی نوش
بجان دوست که رنجش ز دوستان نه سزاست
بکش بصلح مرا، در طریق جنگ مکوش
لب تو لعل تو گفته حبیب گهر
سزا بود که چنین گوهری کنی در گوش
بگیر گوش و بهر کس بخواهیم بفروش
شود شبی که چو بختم ز در درآئی و من
چو جان ببر کشمت یا چو جامه در آغوش؟
هر آنچه تلخ بگوئی از آن لب شیرین
لطیف و عذب بود، خواه نیش و خواهی نوش
بجان دوست که رنجش ز دوستان نه سزاست
بکش بصلح مرا، در طریق جنگ مکوش
لب تو لعل تو گفته حبیب گهر
سزا بود که چنین گوهری کنی در گوش