عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
کسی که در دل خود از نیاز می گذرد
ز خاطر که به عمر دراز می گذرد
هلاک توبه پشیمان دلی که هر ساعت
گذشته از سر بیداد و باز می گذرد
اجل که جوهر شمشیر ناز می داند
چرا به خاک شهیدان به ناز می گذرد
نگه ز کعبه و بتخانه باج می گیرد
به این غرور چه الفت نواز می گذرد
یگانه گوهر دریای خاک خواهد شد
دلی که از سر افشای راز می گذرد
غبار هستی محمود می رود بر باد
اگر نسیم به زلف ایاز می گذرد
بهار گریه الفت طراز می آید
خزان ناله وحشت گداز می گذرد
ادب ز آینه هستیم غبار انگیخت
ز خاطر که به این ترکتاز می گذرد
اسیر صلح نخواهد که جنگجو باشی
دگر به عمر تغافل نواز می گذرد؟
ز خاطر که به عمر دراز می گذرد
هلاک توبه پشیمان دلی که هر ساعت
گذشته از سر بیداد و باز می گذرد
اجل که جوهر شمشیر ناز می داند
چرا به خاک شهیدان به ناز می گذرد
نگه ز کعبه و بتخانه باج می گیرد
به این غرور چه الفت نواز می گذرد
یگانه گوهر دریای خاک خواهد شد
دلی که از سر افشای راز می گذرد
غبار هستی محمود می رود بر باد
اگر نسیم به زلف ایاز می گذرد
بهار گریه الفت طراز می آید
خزان ناله وحشت گداز می گذرد
ادب ز آینه هستیم غبار انگیخت
ز خاطر که به این ترکتاز می گذرد
اسیر صلح نخواهد که جنگجو باشی
دگر به عمر تغافل نواز می گذرد؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
وفا به مهر و عداوت به کین نمی ارزد
گشاد کار به چین جبین نمی ارزد
زمانه گر شود آیینه دار امیدت
به حسرت نگه واپسین نمی ارزد
بنای ملک سلیمان کدورت آباد است
به چین حلقه نقش نگین نمی ارزد
دلم در آتش اوضاع روزگار گداخت
دو روزه عمر به آن و به این نمی ارزد
گرفتم آنکه ز پستی به عرش رفتی اسیر
به خاکمالی دام زمین نمی ارزد
گشاد کار به چین جبین نمی ارزد
زمانه گر شود آیینه دار امیدت
به حسرت نگه واپسین نمی ارزد
بنای ملک سلیمان کدورت آباد است
به چین حلقه نقش نگین نمی ارزد
دلم در آتش اوضاع روزگار گداخت
دو روزه عمر به آن و به این نمی ارزد
گرفتم آنکه ز پستی به عرش رفتی اسیر
به خاکمالی دام زمین نمی ارزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
خوشا آن دل که سرگرم غم جانانه ای باشد
ز شور عشق او بر هر زبان افسانه ای باشد
محبت هر دلی را قابل الفت نمی داند
تجلی کی چراغ افروز هر پروانه ای باشد
ز دریای محبت ره به ساحل می برد شوقی
که بر دوش خطر همچون حبابش خانه ای باشد
حریفی قابل صاف محبت می تواند شد
که بر کف از شکست خاطرش پیمانه ای باشد
دل ساغر بر ما با کسی صافی است در عالم
که چون خم خوش نشین گوشه میخانه ای باشد
ز شور عشق او بر هر زبان افسانه ای باشد
محبت هر دلی را قابل الفت نمی داند
تجلی کی چراغ افروز هر پروانه ای باشد
ز دریای محبت ره به ساحل می برد شوقی
که بر دوش خطر همچون حبابش خانه ای باشد
حریفی قابل صاف محبت می تواند شد
که بر کف از شکست خاطرش پیمانه ای باشد
دل ساغر بر ما با کسی صافی است در عالم
که چون خم خوش نشین گوشه میخانه ای باشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
می کنم پرواز ذوق جانفشانی را چه شد
در جوانی حال ایام جوانی را چه شد
من نمی نالم ز شرم اما کرم را سجده ای
رحم استغنا و عجز ناتوانی را چه شد
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
شادمانی هست درد شادمانی را چه شد
مو به موی عالمی از وحشتم در آتش است
دوست معذور است و دشمن مهربانی را چه شد
یک سخن با محرم و بیگانه می گویم اسیر
مهربانی از شما نامهربانی را چه شد
در جوانی حال ایام جوانی را چه شد
من نمی نالم ز شرم اما کرم را سجده ای
رحم استغنا و عجز ناتوانی را چه شد
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
شادمانی هست درد شادمانی را چه شد
مو به موی عالمی از وحشتم در آتش است
دوست معذور است و دشمن مهربانی را چه شد
یک سخن با محرم و بیگانه می گویم اسیر
مهربانی از شما نامهربانی را چه شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
مشتی از خاکستر پروانه پیدا کرده اند
چشم پاک شعله را زان سرمه بینا کرده اند
در حریم بزم قرب،آنان که محرم گشته اند
جلوه او را نهان از دل تماشا کرده اند
بی شکستن چشم امید از گشاد کار نیست
هستی ما را طلسم مطلب ما کرده اند
گوهر مقصود می خواهی میندیش از خطر
موج طوفان را کلید گنج دریا کرده اند
ناله بیتابی در آتش سوختن بیطاقتی
بلبل و پروانه خود را هرزه رسوا کرده اند
بی سرانجامان چو بیمار محبت گشته اند
خویش را از درد بیدرمان مداوا کرده اند
چشم پاک شعله را زان سرمه بینا کرده اند
در حریم بزم قرب،آنان که محرم گشته اند
جلوه او را نهان از دل تماشا کرده اند
بی شکستن چشم امید از گشاد کار نیست
هستی ما را طلسم مطلب ما کرده اند
گوهر مقصود می خواهی میندیش از خطر
موج طوفان را کلید گنج دریا کرده اند
ناله بیتابی در آتش سوختن بیطاقتی
بلبل و پروانه خود را هرزه رسوا کرده اند
بی سرانجامان چو بیمار محبت گشته اند
خویش را از درد بیدرمان مداوا کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
ندیدنی است بساط جهان قدم بردار
نوشتنی است حدیث جنون قلم بردار
چه تحفه بهتر از این می بری که بنماید
برای زندگی آیینه عدم بردار
قدم به معرکه دل نهادن آسان نیست
چو شعله یک تنه هم تیغ و هم علم بردار
گل همیشه بهار است سینه صافیها
ز دور ساغر ما نسخه ارم بردار
بهار گلشن شهرت نشان زنده دلی است
بنوش باده و عبرت ز جام جم بردار
سواد دفتر بینش به سعی نیست اسیر
هزار نسخه باطل ز روی هم بردار
نوشتنی است حدیث جنون قلم بردار
چه تحفه بهتر از این می بری که بنماید
برای زندگی آیینه عدم بردار
قدم به معرکه دل نهادن آسان نیست
چو شعله یک تنه هم تیغ و هم علم بردار
گل همیشه بهار است سینه صافیها
ز دور ساغر ما نسخه ارم بردار
بهار گلشن شهرت نشان زنده دلی است
بنوش باده و عبرت ز جام جم بردار
سواد دفتر بینش به سعی نیست اسیر
هزار نسخه باطل ز روی هم بردار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
بود روزی که پا ز این گل برآرم
دمار از روزگار دل برآرم
فکندم لنگر و کشتی شکستم
چه گوهرها کز این ساحل برآرم
زیک خواب پریشان می توانم
سر از صد عقده مشکل برآرم
تر و خشک جهان را می شناسم
می از مینا حق از باطل برآرم
چو موجم گریه صد جا می داوند
ندانم چون سر از منزل برآرم
شهید سرگرانی گشته ام آه
سر از خواب عدم مشکل برآرم
اسیر از سینه صافی می توانم
هزار آیینه از یک دل برآرم
دمار از روزگار دل برآرم
فکندم لنگر و کشتی شکستم
چه گوهرها کز این ساحل برآرم
زیک خواب پریشان می توانم
سر از صد عقده مشکل برآرم
تر و خشک جهان را می شناسم
می از مینا حق از باطل برآرم
چو موجم گریه صد جا می داوند
ندانم چون سر از منزل برآرم
شهید سرگرانی گشته ام آه
سر از خواب عدم مشکل برآرم
اسیر از سینه صافی می توانم
هزار آیینه از یک دل برآرم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
دل را چگونه منع محبت کند کسی
گیرم که بشنود چه نصیحت کند کسی
مستی ز باده خنده ز گل خرمی ز باغ
در زیر آسمان چه فراغت کند کسی
گشتم غبار و از سر کویش نمی روم
دیگر چه خاک بر سر طاقت کند کسی
ما خود کمر به دشمنی خویش بسته ایم
در حق ما دگر چه مروت کند کسی
این زندگی کرایه مردن نمی کند
بهر کدام عمر وصیت کند کسی
گیرم که مهد امن و امان گشته روزگار
کو گوشه ای که خواب فراغت کند کسی
با شکوه ساختم که مبادا نهان ز من
شکرتو در لباس شکایت کند کسی
غمگین مباش اسیر که هر چند تیره است
شام تو را چو صبح سعادت کند کسی
گیرم که بشنود چه نصیحت کند کسی
مستی ز باده خنده ز گل خرمی ز باغ
در زیر آسمان چه فراغت کند کسی
گشتم غبار و از سر کویش نمی روم
دیگر چه خاک بر سر طاقت کند کسی
ما خود کمر به دشمنی خویش بسته ایم
در حق ما دگر چه مروت کند کسی
این زندگی کرایه مردن نمی کند
بهر کدام عمر وصیت کند کسی
گیرم که مهد امن و امان گشته روزگار
کو گوشه ای که خواب فراغت کند کسی
با شکوه ساختم که مبادا نهان ز من
شکرتو در لباس شکایت کند کسی
غمگین مباش اسیر که هر چند تیره است
شام تو را چو صبح سعادت کند کسی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۲
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۶
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۰
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۴
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۰
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴۴