عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۲
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در مرثیهٔ فرزند خود رشید الدین
بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم
لاشهٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم
بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم
بختیان را جرس از آه سحر بربندیم
کاغذین جامه هدفوار علیالله زنیم
تا به تیر سحری دست قدر بربندیم
گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم
گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک
دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم
از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم
کز بن کیسهٔ او سود دگر بربندیم
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم
این سیه جامه عروسان را در پردهٔ چشم
حالی از اشک حلیهای گهر بربندیم
تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه
نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم
نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم
خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم
ناله مرغی است به پر نامه بر غصهٔ ما
مرغ را نامهٔ سربسته به پر بربندیم
بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری
تا ز رخ پای تو را خردهٔ زر بربندیم
چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون
سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم
خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست
نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم
بگذاریم زر چهرهٔ خاقانی را
حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم
گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید
قبلهٔ مادر و دستور پدر بود رشید
دارم آن درد که عیسیش به سر مینرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر مینرسد
دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید
خود دوا بر سر این درد مگر مینرسد
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون برانند عجب داری اگر مینرسد
چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد
کز بلندی است به جائی که نظر مینرسد
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چکنم بو که به سر مینرسد
روز عمر است به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم به سحر مینرسد
ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید
صبر پران شده را مرغ به پر مینرسد
کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت
کشتن تخم چه سود است چو بر مینرسد
ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید
روزیی کان ننهاده است قدر مینرسد
خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است
ریزه بگذار که روزی به هنر مینرسد
شهر بند فلکم خستهٔ غوغای غمان
چون زیم گر به من از اشک حشر مینرسد
گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون
که چو خواهم مددی ساختهتر مینرسد
آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید
که به کعب آید و گاهی به کمر مینرسد
به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد
گرچه او را ز دی و تیر خبر مینرسد
گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود
گه که بسته شود آتل به خزر مینرسد
گریه چون دایهٔ گه گیر کز او شیر سپید
به دو طفلان سیه پوش بصر مینرسد
اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر مینرسد
پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم
گه ز خوان پایهٔ غم قوت دگر مینرسد
از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم
چکنم چون سر دندان به جگر مینرسد
گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را
هیچ غم در غم هجران پسر مینرسد
شمسهٔ گوهر و شمع دل سرگشتهٔ من
که زوال آمدش از طالع برگشتهٔ من
مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم
کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم
دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم
شبروان بار ز منزل به سحر بربندند
من سر بار تظلم به سحر باز کنم
ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر
چکنم تا گرهٔ ناله ز بر باز کنم
آه من حلقه شود در بر و من حلقهٔ آه
میزنم بر در امید مگر باز کنم
زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب
لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم
صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم
سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم
چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم
رشتهٔ جان که چو انگشت همه تن گره است
به کدامین سر انگشت هنر باز کنم
غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت
من سگجان ز کمر دامن تر باز کنم
با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم
تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم
نزنم بامزد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم
کاه دیوار و گل بام به خون میشویم
پس در این حال چه درهای حذر بازکنم
خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست
کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم
بر جهان مینکنم باز به یک بار دو چشم
چشم درد عدمم باد اگر باز کنم
از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم
وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم
هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم
هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم
ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست
خانه آتش زده بینند چو در باز کنم
بروم با سر خاکین به سر خاک پسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم
ای مه نور ز شبستان پدر چون شدهای
وی عطارد ز دبستان پدر چون شدهای
پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم
سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم
این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر
کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم
بر ترنج سر تابوت تو خون میگریم
تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم
چون قلم تختهٔ زیر تو حلیدار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند
با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم
خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم
بیتو بستان و شبستان و دبستان بکنم
اول از کندن بنیاد هنر درگیرم
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم
هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست
پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم
بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب
اول از جیب وشاقان بطر درگیرم
پشت من چون قلم توست که مادر بشکست
که بدین پشت قباهای بطر درگیرم
چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس
کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم
همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان
که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم
آفتاب منی و من به چراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم
هر چراغی که به باد نفسش بنشانم
باز هم در نفس از تف جگر درگیرم
چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو
برنشینم در میدان قدر درگیرم
دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم
در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه
به سیه خانهٔ چرخ آیم و در درگیرم
آرزوی تو مرا نوحهگری تلقین کرد
کرزوی تو کنم نوحهٔ تر درگیرم
چند صف مویهگران نیز رسیدند مرا
هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم
هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو
تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو
در فراق تو ازین سوختهتر باد پدر
بیچراغ رخ تو تیره بصر باد پدر
تا شریکان تو را بیش نبیند در راه
از جهان بیتو فروبسته نظر باد پدر
بیزبان لغت آرات به تازی و دری
گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر
چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی گه توست
که فدای سر خاک تو پدر باد پدر
تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی
بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر
تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای
بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر
یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو
بیتو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر
تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب
خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر
با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو
چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر
تا که دست قدر از دست تو بربود قلم
کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر
عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان
بیتو از دست جهان دست به سر باد پدر
خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر
هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر
ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر
چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت
هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بیتو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر
ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه
چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر
بیچلیپای خم مویت و زنار خطت
راهب آسا همه تن سلسلهور باد پدر
ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت
هر زمان نامزد درد دگر باد پدر
پسری کرزوی جان پدر بود گذشت
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم
لاشهٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم
بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم
بختیان را جرس از آه سحر بربندیم
کاغذین جامه هدفوار علیالله زنیم
تا به تیر سحری دست قدر بربندیم
گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم
گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک
دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم
از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم
کز بن کیسهٔ او سود دگر بربندیم
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم
این سیه جامه عروسان را در پردهٔ چشم
حالی از اشک حلیهای گهر بربندیم
تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه
نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم
نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم
خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم
ناله مرغی است به پر نامه بر غصهٔ ما
مرغ را نامهٔ سربسته به پر بربندیم
بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری
تا ز رخ پای تو را خردهٔ زر بربندیم
چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون
سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم
خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست
نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم
بگذاریم زر چهرهٔ خاقانی را
حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم
گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید
قبلهٔ مادر و دستور پدر بود رشید
دارم آن درد که عیسیش به سر مینرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر مینرسد
دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید
خود دوا بر سر این درد مگر مینرسد
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون برانند عجب داری اگر مینرسد
چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد
کز بلندی است به جائی که نظر مینرسد
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چکنم بو که به سر مینرسد
روز عمر است به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم به سحر مینرسد
ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید
صبر پران شده را مرغ به پر مینرسد
کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت
کشتن تخم چه سود است چو بر مینرسد
ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید
روزیی کان ننهاده است قدر مینرسد
خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است
ریزه بگذار که روزی به هنر مینرسد
شهر بند فلکم خستهٔ غوغای غمان
چون زیم گر به من از اشک حشر مینرسد
گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون
که چو خواهم مددی ساختهتر مینرسد
آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید
که به کعب آید و گاهی به کمر مینرسد
به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد
گرچه او را ز دی و تیر خبر مینرسد
گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود
گه که بسته شود آتل به خزر مینرسد
گریه چون دایهٔ گه گیر کز او شیر سپید
به دو طفلان سیه پوش بصر مینرسد
اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر مینرسد
پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم
گه ز خوان پایهٔ غم قوت دگر مینرسد
از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم
چکنم چون سر دندان به جگر مینرسد
گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را
هیچ غم در غم هجران پسر مینرسد
شمسهٔ گوهر و شمع دل سرگشتهٔ من
که زوال آمدش از طالع برگشتهٔ من
مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم
کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم
دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم
شبروان بار ز منزل به سحر بربندند
من سر بار تظلم به سحر باز کنم
ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر
چکنم تا گرهٔ ناله ز بر باز کنم
آه من حلقه شود در بر و من حلقهٔ آه
میزنم بر در امید مگر باز کنم
زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب
لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم
صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم
سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم
چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم
رشتهٔ جان که چو انگشت همه تن گره است
به کدامین سر انگشت هنر باز کنم
غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت
من سگجان ز کمر دامن تر باز کنم
با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم
تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم
نزنم بامزد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم
کاه دیوار و گل بام به خون میشویم
پس در این حال چه درهای حذر بازکنم
خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست
کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم
بر جهان مینکنم باز به یک بار دو چشم
چشم درد عدمم باد اگر باز کنم
از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم
وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم
هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم
هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم
ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست
خانه آتش زده بینند چو در باز کنم
بروم با سر خاکین به سر خاک پسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم
ای مه نور ز شبستان پدر چون شدهای
وی عطارد ز دبستان پدر چون شدهای
پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم
سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم
این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر
کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم
بر ترنج سر تابوت تو خون میگریم
تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم
چون قلم تختهٔ زیر تو حلیدار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند
با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم
خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم
بیتو بستان و شبستان و دبستان بکنم
اول از کندن بنیاد هنر درگیرم
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم
هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست
پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم
بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب
اول از جیب وشاقان بطر درگیرم
پشت من چون قلم توست که مادر بشکست
که بدین پشت قباهای بطر درگیرم
چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس
کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم
همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان
که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم
آفتاب منی و من به چراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم
هر چراغی که به باد نفسش بنشانم
باز هم در نفس از تف جگر درگیرم
چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو
برنشینم در میدان قدر درگیرم
دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم
در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه
به سیه خانهٔ چرخ آیم و در درگیرم
آرزوی تو مرا نوحهگری تلقین کرد
کرزوی تو کنم نوحهٔ تر درگیرم
چند صف مویهگران نیز رسیدند مرا
هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم
هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو
تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو
در فراق تو ازین سوختهتر باد پدر
بیچراغ رخ تو تیره بصر باد پدر
تا شریکان تو را بیش نبیند در راه
از جهان بیتو فروبسته نظر باد پدر
بیزبان لغت آرات به تازی و دری
گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر
چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی گه توست
که فدای سر خاک تو پدر باد پدر
تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی
بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر
تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای
بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر
یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو
بیتو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر
تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب
خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر
با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو
چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر
تا که دست قدر از دست تو بربود قلم
کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر
عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان
بیتو از دست جهان دست به سر باد پدر
خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر
هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر
ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر
چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت
هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بیتو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر
ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه
چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر
بیچلیپای خم مویت و زنار خطت
راهب آسا همه تن سلسلهور باد پدر
ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت
هر زمان نامزد درد دگر باد پدر
پسری کرزوی جان پدر بود گذشت
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
چون نای بینوایم از این نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم
زیرا جواب گفتهٔ من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟
روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا
چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری قطا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نیارم شدن رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام پست پشتم چون پشت پارسا
ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کز این دو دیدهٔ من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف و معرکه گر کند گشتهام
روزی به یک صقال به جای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بیسعادت و ای خوف بیرجا
خرچنگ آبیای و خداوند تو قمر
آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
میدان یقین که شادی و راحت فرستدت
گرچند گشتهای به غم و رنج مبتلا،
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پردهٔ صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایهٔ علو
خورشید گشت همت او مایهٔ ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز، عطاهای او، نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شده است مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او میکند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد ترا
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجردها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیدهٔ ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بینفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بیدریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بس است
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچکس به صفت راست را دوتا؟
عزم تو را که تیغ نخوانیم، خردهای است
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشا شدی و پر شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو، چون ماه را فروغ
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفتهٔ من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
مانده است یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا؟
ضعف و فساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
و ای هر بزرگییی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایهٔ او بود عمر من
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک برملا
هم مدح، نادر آید و هم دوستی، تمام
مادح چو بیطمع بود و دوست بیریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هرچند کز برای جزا بایدم مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده را که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیده است کیمیا؟
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت، نوکندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لالهها دمد از خار و ازگیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره، تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار! سرو نبیند همی تذرو
ای آفتاب! نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم
از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمهٔ صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان میکند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری، چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیرست برهوا،
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب، آب دولت تو، مایهٔ صفا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم
زیرا جواب گفتهٔ من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟
روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا
چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری قطا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نیارم شدن رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام پست پشتم چون پشت پارسا
ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کز این دو دیدهٔ من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف و معرکه گر کند گشتهام
روزی به یک صقال به جای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بیسعادت و ای خوف بیرجا
خرچنگ آبیای و خداوند تو قمر
آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
میدان یقین که شادی و راحت فرستدت
گرچند گشتهای به غم و رنج مبتلا،
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پردهٔ صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایهٔ علو
خورشید گشت همت او مایهٔ ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز، عطاهای او، نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شده است مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او میکند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد ترا
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجردها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیدهٔ ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بینفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بیدریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بس است
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچکس به صفت راست را دوتا؟
عزم تو را که تیغ نخوانیم، خردهای است
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشا شدی و پر شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو، چون ماه را فروغ
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفتهٔ من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
مانده است یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا؟
ضعف و فساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
و ای هر بزرگییی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایهٔ او بود عمر من
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک برملا
هم مدح، نادر آید و هم دوستی، تمام
مادح چو بیطمع بود و دوست بیریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هرچند کز برای جزا بایدم مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده را که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیده است کیمیا؟
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت، نوکندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لالهها دمد از خار و ازگیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره، تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار! سرو نبیند همی تذرو
ای آفتاب! نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم
از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمهٔ صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان میکند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری، چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیرست برهوا،
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب، آب دولت تو، مایهٔ صفا
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
دلم ز انده بیحد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید،
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانهٔ بد هرجا که فتنهای باشد
چو نوعروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر، دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنهای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز که محنت کان نزد من همی پاید
لقب نهادم ازین روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه نرباید
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد
کنون که میدهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید،
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری بنگشاید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید،
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانهٔ بد هرجا که فتنهای باشد
چو نوعروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر، دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنهای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز که محنت کان نزد من همی پاید
لقب نهادم ازین روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه نرباید
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد
کنون که میدهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید،
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری بنگشاید
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - درد و تیمار دختر و پسرم
تیر و تیغ است بر دل و جگرم
درد و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم وتیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر میرسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
باز گشتم اسیر قلعهٔ نای
سود کم کرد با قضا حذرم
کمر کوه تا نشست من است
به میان بر دو دست چون کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
از زمین گشت منقطع نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و در او نگرم
پست میبینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم؟
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره میبارم
یا به دیده ستاره میشمرم
ور دل من شدهست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روز و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست درد دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدهست خون دلم
خون تیره شدهست آب سرم
بودم آهن کنون از آن زنگم
بودم آتش کنون از آن شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چه بیخردم
بد نبینم همی چه بیبصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین چنان شدم که کنون
نکند هیچ محنتی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وای فلک عشوهٔ تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلا هست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من سپهر هرچه بداد
نیک شد، با زمانه سربهسرم
تا به گردن چو زین جهان بروم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم؟
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه داد گرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
کزمدیحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر دل من
پادشاه عادل است غم نخورم
درد و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم وتیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر میرسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
باز گشتم اسیر قلعهٔ نای
سود کم کرد با قضا حذرم
کمر کوه تا نشست من است
به میان بر دو دست چون کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
از زمین گشت منقطع نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و در او نگرم
پست میبینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم؟
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره میبارم
یا به دیده ستاره میشمرم
ور دل من شدهست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روز و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست درد دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدهست خون دلم
خون تیره شدهست آب سرم
بودم آهن کنون از آن زنگم
بودم آتش کنون از آن شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چه بیخردم
بد نبینم همی چه بیبصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین چنان شدم که کنون
نکند هیچ محنتی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وای فلک عشوهٔ تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلا هست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من سپهر هرچه بداد
نیک شد، با زمانه سربهسرم
تا به گردن چو زین جهان بروم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم؟
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه داد گرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
کزمدیحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر دل من
پادشاه عادل است غم نخورم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - یک بهره به بوده همی نمانم
اوصاف جهان سخت نیک دانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آن چه بدانم همی بگویم
نه آن چه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بستهٔ سپهرم
وز دل به بلا خستهٔ جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعهٔ جور هفت گردون
پنداری در حرب هفتخوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کورهٔ تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که در این تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم:
پیراهنم از خون و آب دیده
چون توز گمان کشت و من کمانم
چون تافتهٔ پرنیانم ایراک
بیچارهتر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود ز آن که بحر و کانم
هرگونه چرا داستان طرازم
کامروز به هرگونه داستانم
بختم چو بخواهد خرید از غم
این چرخ بها میکند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون با دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من از این عمر رایگانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره به بوده همی نمانم
آنم به ثبات و وفا که دیدی
وز چهره و قامت همی جز آنم
پیچان و نوان و نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بیجان فکنده شخصم
وز ضعف چو بیشخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم
هرچند که پژمردهام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرمم و نیک شادمانم
با مفخر آزادگان به خوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکهٔ روزگار دونم
با هرچه همی آورد توانم
مانده خرد پردل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
و آن گه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده بود زبانم
پیداست هنرهای من به گیتی
گر چندین از دیدهها نهانم
گیرم که من از کار بازماندم
امروز در این حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
بر تابه بمانده است نیز نانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد همی روانم
بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقیقت بهار گونم
امروز به گونه اگر خزانم
این بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راوه قرطبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو بینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلاقی بود از آن پس
کز رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور برفشانی
من عاج به شمشاد برنشانم
دانم سخن من عزیزداری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آن چه بدانم همی بگویم
نه آن چه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بستهٔ سپهرم
وز دل به بلا خستهٔ جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعهٔ جور هفت گردون
پنداری در حرب هفتخوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کورهٔ تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که در این تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم:
پیراهنم از خون و آب دیده
چون توز گمان کشت و من کمانم
چون تافتهٔ پرنیانم ایراک
بیچارهتر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود ز آن که بحر و کانم
هرگونه چرا داستان طرازم
کامروز به هرگونه داستانم
بختم چو بخواهد خرید از غم
این چرخ بها میکند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون با دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من از این عمر رایگانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره به بوده همی نمانم
آنم به ثبات و وفا که دیدی
وز چهره و قامت همی جز آنم
پیچان و نوان و نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بیجان فکنده شخصم
وز ضعف چو بیشخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم
هرچند که پژمردهام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرمم و نیک شادمانم
با مفخر آزادگان به خوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکهٔ روزگار دونم
با هرچه همی آورد توانم
مانده خرد پردل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
و آن گه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده بود زبانم
پیداست هنرهای من به گیتی
گر چندین از دیدهها نهانم
گیرم که من از کار بازماندم
امروز در این حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
بر تابه بمانده است نیز نانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد همی روانم
بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقیقت بهار گونم
امروز به گونه اگر خزانم
این بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راوه قرطبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو بینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلاقی بود از آن پس
کز رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور برفشانی
من عاج به شمشاد برنشانم
دانم سخن من عزیزداری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در دشتها به وهم دویده
ای سرد و گرم چرخ کشیده
شیرین و تلخ دهر چشیده
اندر هزار بادیه گشته
بر تو هزار باد وزیده
بیحد بنای آز کآشفته
بیمر لباس صبر دریده
در چند کارزار فتاده
در چند مرغزار چریده
اقلیمها به نام سپرده
در دشتها به وهم دویده
در بحرها چو ابر گذشته
در دشتها چو باد تنیده
در سمجهای حبس نشسته
با حلقههای بند خمیده
بیبیم در حوادث جسته
بیباک با سپهر چخیده
اندوه، بوتهٔ تو نهاده
اندیشه، آتش تو دمیده
گردون ترا عیار گرفته
یک ذره بر تو بار ندیده
اعجاز گفتهٔ تو ستوده
انصاف کردهٔ تو گزیده
سحر آمده به رغبت و اشعار
از تو به گوش حرص شنیده
باغی است خاطر تو شکفته
شاخی است فکرت تو دمیده
هر کس بری ز شاخ تو برده
هر کس گلی ز باغ تو چیده
وین سر بریده خامهٔ بی حبر
رزق تو از تو بازبریده
افزون نمیکند ز لباده
برتر نمیشود ز ولیده
وان کسوتی که بختت رشته است
نابافته است و نیم تنیده
تا چند بود خواهی بیجرم
در کنج این خراب خزیده
چهره ز زخم درد شکسته
قامت ز رنج بار خمیده
لرزان به تن چو دیو گرفته
پیچان به جان چو مار گزیده
جان از تن تو چست گسسته
هوش از دل تو پاک رمیده
چشمت ز گریه جوی گشاده
جسمت به گونه زر کشیده
ادبار در دم تو نشسته
افلاس بر سر تو رسیده
نه پی به گام راست نهاده
نه می به کام خویش مزیده
اشک دو دیده روی تو کرده
نار چهار شاخ کفیده
گویی که دانه دانهٔ لعل است
زو قطره قطره خون چکیده
در چشم تو امید گلی را
صد خار انتظار خلیده
از بهر خوشهای را بسیار
بر خویشتن چو نال نویده
شمشیر سطوت تو زده زنگ
شیر عزیمت تو شمیده
پر طراوت تو شکسته
روز جوانی تو پریده
بر مایه سود کرد چه داری؟
ای تجربت به عمر خزیده
حق تو مینبیند بینی
این سرنگون به چندین دیده؟
حال تو بیحلاوت و بیرنگ
مانند میوهای است مکیده
هم روزی آخرش برساند
ایزد بدانچه هست سزیده
مسعود سعد چند لیی ژاژ
چه فایده ز ژاژ لییده
شیرین و تلخ دهر چشیده
اندر هزار بادیه گشته
بر تو هزار باد وزیده
بیحد بنای آز کآشفته
بیمر لباس صبر دریده
در چند کارزار فتاده
در چند مرغزار چریده
اقلیمها به نام سپرده
در دشتها به وهم دویده
در بحرها چو ابر گذشته
در دشتها چو باد تنیده
در سمجهای حبس نشسته
با حلقههای بند خمیده
بیبیم در حوادث جسته
بیباک با سپهر چخیده
اندوه، بوتهٔ تو نهاده
اندیشه، آتش تو دمیده
گردون ترا عیار گرفته
یک ذره بر تو بار ندیده
اعجاز گفتهٔ تو ستوده
انصاف کردهٔ تو گزیده
سحر آمده به رغبت و اشعار
از تو به گوش حرص شنیده
باغی است خاطر تو شکفته
شاخی است فکرت تو دمیده
هر کس بری ز شاخ تو برده
هر کس گلی ز باغ تو چیده
وین سر بریده خامهٔ بی حبر
رزق تو از تو بازبریده
افزون نمیکند ز لباده
برتر نمیشود ز ولیده
وان کسوتی که بختت رشته است
نابافته است و نیم تنیده
تا چند بود خواهی بیجرم
در کنج این خراب خزیده
چهره ز زخم درد شکسته
قامت ز رنج بار خمیده
لرزان به تن چو دیو گرفته
پیچان به جان چو مار گزیده
جان از تن تو چست گسسته
هوش از دل تو پاک رمیده
چشمت ز گریه جوی گشاده
جسمت به گونه زر کشیده
ادبار در دم تو نشسته
افلاس بر سر تو رسیده
نه پی به گام راست نهاده
نه می به کام خویش مزیده
اشک دو دیده روی تو کرده
نار چهار شاخ کفیده
گویی که دانه دانهٔ لعل است
زو قطره قطره خون چکیده
در چشم تو امید گلی را
صد خار انتظار خلیده
از بهر خوشهای را بسیار
بر خویشتن چو نال نویده
شمشیر سطوت تو زده زنگ
شیر عزیمت تو شمیده
پر طراوت تو شکسته
روز جوانی تو پریده
بر مایه سود کرد چه داری؟
ای تجربت به عمر خزیده
حق تو مینبیند بینی
این سرنگون به چندین دیده؟
حال تو بیحلاوت و بیرنگ
مانند میوهای است مکیده
هم روزی آخرش برساند
ایزد بدانچه هست سزیده
مسعود سعد چند لیی ژاژ
چه فایده ز ژاژ لییده
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - پستی گرفت همت من زین بلند جای
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلندجای
آرد هوای نای مرا نالههای زار
جز نالههای زار چه آرد هوای نای؟
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملک است حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک بر گذاشته
زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای
از دید گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی به کامم اندر چون بادهٔ لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای از زمانه راست نگشته مگوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل تمام نیارم کشید وای
گویم صبور گردم، بر جای نیست دل
گویم برسم باشم، هموار نیست رای
عونم نکرد حکمت دور فلک نگار
سودم نداشت دانش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سر گرای
چون پشت بینم از همه مرغان برین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای؟
گردون چه خواهد از من بیچارهٔ ضعیف
گیتی چه خواهد از من درماندهٔ گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای
ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای
ور عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای
ای بیهنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای
ای روزگار هر شب و هر روز در بلا
ده چه ز محتنم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم همی گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای نحس تنم نیکتر بسای
ای دیدهٔ سعادت تاری شو و مبین
و ای مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
مسعود سعد دشمن فضل است روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
شاید که باطلم نکند بیگنه فلک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
پستی گرفت همت من زین بلندجای
آرد هوای نای مرا نالههای زار
جز نالههای زار چه آرد هوای نای؟
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملک است حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک بر گذاشته
زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای
از دید گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی به کامم اندر چون بادهٔ لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای از زمانه راست نگشته مگوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل تمام نیارم کشید وای
گویم صبور گردم، بر جای نیست دل
گویم برسم باشم، هموار نیست رای
عونم نکرد حکمت دور فلک نگار
سودم نداشت دانش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سر گرای
چون پشت بینم از همه مرغان برین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای؟
گردون چه خواهد از من بیچارهٔ ضعیف
گیتی چه خواهد از من درماندهٔ گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای
ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای
ور عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای
ای بیهنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای
ای روزگار هر شب و هر روز در بلا
ده چه ز محتنم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم همی گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای نحس تنم نیکتر بسای
ای دیدهٔ سعادت تاری شو و مبین
و ای مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
مسعود سعد دشمن فضل است روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
شاید که باطلم نکند بیگنه فلک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۸ - که از رنج پیری تن آگه نبود
دریغا جوانی و آن روزگار
که از رنج پیری تن آگه نبود
نشاط من از عیش کمتر نشد
امید من از عمر کوته نبود
ز سستی مرا آن پدید آمده است
در این مه که هرگز در آن مه نبود
سبک خشک شد چشمهٔ بخت من
مگر آب آن چشمه را زه نبود
در آن چاهم افکند گردون دون
که از ژرفی آن چاه را ته نبود
بهشتم همی عرضه کرد و مرا
حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود
بسا شب که در حبس بر من گذشت
که بینای آن شب جز اکمه نبود
سیاهی سیاه و درازی دراز
که آن را امید سحرگه نبود
یکی بودم و داند ایزد همی
که بر من موکل کم از ده نبود
به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز اه و وه نبود
بدم ناامید و زبان مرا
همه گفته جز حسبیالله نبود
به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد
نکو دید خود را و ابله نبود
که او آب و باد مرا در جهان
همه ساله جز خاک و جز که نبود
موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگز موجه نبود
چو شطرنج بازان دغایی بکرد
مرا گفت هین شه کن و شه نبود
گر این قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه شیر و روبه نبود
اگر من منزه نبودم ز عیب
کس از عیب هرگز منزه نبود
گرم نعمتی بود کاکنون نماند
کنون دانشی هست کانگه نبود
چو من دستگه داشتم هیچ وقت
زبان مرا عادت نه نبود
به هر گفته از پر هنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود
در این مدت آسایشی یافتم
که گه بودم آسایش و گه نبود
جدا گشتم از درگه پادشاه
بدان درگهم بیش از این ره نبود
گرفتم کنون درگه ایزدی
کزین به مرا هیچ درگه نبود
که از رنج پیری تن آگه نبود
نشاط من از عیش کمتر نشد
امید من از عمر کوته نبود
ز سستی مرا آن پدید آمده است
در این مه که هرگز در آن مه نبود
سبک خشک شد چشمهٔ بخت من
مگر آب آن چشمه را زه نبود
در آن چاهم افکند گردون دون
که از ژرفی آن چاه را ته نبود
بهشتم همی عرضه کرد و مرا
حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود
بسا شب که در حبس بر من گذشت
که بینای آن شب جز اکمه نبود
سیاهی سیاه و درازی دراز
که آن را امید سحرگه نبود
یکی بودم و داند ایزد همی
که بر من موکل کم از ده نبود
به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز اه و وه نبود
بدم ناامید و زبان مرا
همه گفته جز حسبیالله نبود
به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد
نکو دید خود را و ابله نبود
که او آب و باد مرا در جهان
همه ساله جز خاک و جز که نبود
موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگز موجه نبود
چو شطرنج بازان دغایی بکرد
مرا گفت هین شه کن و شه نبود
گر این قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه شیر و روبه نبود
اگر من منزه نبودم ز عیب
کس از عیب هرگز منزه نبود
گرم نعمتی بود کاکنون نماند
کنون دانشی هست کانگه نبود
چو من دستگه داشتم هیچ وقت
زبان مرا عادت نه نبود
به هر گفته از پر هنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود
در این مدت آسایشی یافتم
که گه بودم آسایش و گه نبود
جدا گشتم از درگه پادشاه
بدان درگهم بیش از این ره نبود
گرفتم کنون درگه ایزدی
کزین به مرا هیچ درگه نبود
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۲ - نداند حقیقت که من کیستم
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتنداری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
ساقی عشق بتم در جام امید وصال
می گران دادست کارد آن سبکساری مرا
زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او
میبباید بردن او مستی به هشیاری مرا
زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی
کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا
این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی
برد باید علت لنگی و رهواری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتنداری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
ساقی عشق بتم در جام امید وصال
می گران دادست کارد آن سبکساری مرا
زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او
میبباید بردن او مستی به هشیاری مرا
زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی
کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا
این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی
برد باید علت لنگی و رهواری مرا
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
حسن را از وفا چه آزارست
که همه ساله با جفا یارست
خود وفا را وجود نیست پدید
وین که در عادتست گفتارست
از برون جهان وفا هم نیست
کاثرش ز اندرون پدیدارست
چه وفا این چه ژاژ میگویم
که ازو حسن را چه آزارست
تا مصاف وفا شکسته شدست
علم عافیت نگونسارست
عشق را عافیت به کار نشد
لاجرم کار عاشقان زارست
دست در کار عافیت نشود
هر کجا عشق بر سر کارست
عشق در خواب و عاشقان در خون
دایه بیشیر و طفل بیمارست
آرزو میپزیم چتوان کرد
سود ناکرده سخت بسیارست
اینکه امروز بر سر گنجی
پای فردات بر دم مارست
انوری از سر جهان برخیز
که نه معشوقهٔ وفادارست
که همه ساله با جفا یارست
خود وفا را وجود نیست پدید
وین که در عادتست گفتارست
از برون جهان وفا هم نیست
کاثرش ز اندرون پدیدارست
چه وفا این چه ژاژ میگویم
که ازو حسن را چه آزارست
تا مصاف وفا شکسته شدست
علم عافیت نگونسارست
عشق را عافیت به کار نشد
لاجرم کار عاشقان زارست
دست در کار عافیت نشود
هر کجا عشق بر سر کارست
عشق در خواب و عاشقان در خون
دایه بیشیر و طفل بیمارست
آرزو میپزیم چتوان کرد
سود ناکرده سخت بسیارست
اینکه امروز بر سر گنجی
پای فردات بر دم مارست
انوری از سر جهان برخیز
که نه معشوقهٔ وفادارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانهجویست
بس کینهکش و ستیزهکارست
این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست
با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانهجویست
بس کینهکش و ستیزهکارست
این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
عشق تو بیروی تو درد دلیست
مشکل عشق تو مشکل مشکلیست
بیتو در هر خانه دستی بر سریست
وز تو در هر کوی پایی در گلیست
بر در بتخانهٔ حسنت کنون
دست صبرم زیر سنگ باطلیست
شادی وصلت به هر دل کی رسد
تا ترا شکرانه بر هر غم دلیست
حاصلم در عشق تو بیحاصلیست
هیچ نتوان گفت نیکو حاصلیست
از تحیر هر زمانی در رهت
روی امیدم به دیگر منزلیست
کشتیی بر خشک میران انوری
کاخر این دریای غم را ساحلیست
مشکل عشق تو مشکل مشکلیست
بیتو در هر خانه دستی بر سریست
وز تو در هر کوی پایی در گلیست
بر در بتخانهٔ حسنت کنون
دست صبرم زیر سنگ باطلیست
شادی وصلت به هر دل کی رسد
تا ترا شکرانه بر هر غم دلیست
حاصلم در عشق تو بیحاصلیست
هیچ نتوان گفت نیکو حاصلیست
از تحیر هر زمانی در رهت
روی امیدم به دیگر منزلیست
کشتیی بر خشک میران انوری
کاخر این دریای غم را ساحلیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
در همه مملکت مرا جانیست
هر زمان پایبند جانانیست
در کنارم به جای دمسازی
تا سحرگه ز دیده طوفانیست
در کجا میخورد مرا غم عشق
در همه خانهام یکی تا نیست
یک دم از درد عشق ناساید
دادم انصاف رنجکش جانیست
گفتم او را که صبر کن که به صبر
هر غمی را که هست پایانیست
این همه هست کاشکی باری
کار او را سری و سامانیست
هر زمان پایبند جانانیست
در کنارم به جای دمسازی
تا سحرگه ز دیده طوفانیست
در کجا میخورد مرا غم عشق
در همه خانهام یکی تا نیست
یک دم از درد عشق ناساید
دادم انصاف رنجکش جانیست
گفتم او را که صبر کن که به صبر
هر غمی را که هست پایانیست
این همه هست کاشکی باری
کار او را سری و سامانیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳