عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸ - به یکی از یاران نگاشته
نخستین، شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی، خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم. از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته، بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی، به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان، زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست، دستان سراگشتم. خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت، سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بست،و بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی، شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه، از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست؟
بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است، نه نابی دل آسود، آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک، مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب. گفت زه زه مراده که مرا از تو به، زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب. چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت. موسائی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه، سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا، باد بر سبلت یافت و آب بر آذر، پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت، که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلائی و راهی که نخستین گامش پی در آذر، با پای بهشت پوی چه پیمائی؟ ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار، آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی، تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید، جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد...
را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع: جوش مینا بانگ نوشانوش می، گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید. پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت، که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درائی فراموش. منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت.
افسانه ما و مردم همانداستان قرشی گوهر و جهود نژاد است و راز همان باده خوردن و بیهوده فریاد. آری گروهی انبوه را هر یک براه و رنگی دیگر در این انجمن راه و بار است و پیدا و پنهان به آئین و آهنگی دیگر راز ران و روزنامه شمار. خام و پخته بهانه ها می جویند و ناشیوا و سخته فسانه ها می گویند ولی آنکه گوش بدیشان دارد کیست؟ یا هوش بدان ترهات پریشان سپارد کدام؟ با همه نرد نشست باخته ام و مایه نیست از هست شناخته. ننگ پیشه نامند و سنگ شیشه کام، هزار پای مغز و هوشند و فروغ زادی دانش و هوش، بدخواه توانگر و درویشند و جان کاه بیگانه و خویش، مصرع: همه دستان دغا و دغلند. و از دم سرد و گفت خام بوی دهان و گند بغل، شعر:
تیغ سگ کش سرودم را به سر افروخته به
آخور گیتی از این خرگله پرداخته به
وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است، و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست، آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان، آئینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران. نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانائی مایه نیست از هست دانیم، و به تاب بینائی پایگاه بلند از پست شناسیم، دست از آلایش من و ما شوئیم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوئیم. آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار، راه شناسائی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خوئی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود، از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی، هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد، و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود، دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت، و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت، بهرام بخت، هوشنگ هوش، منوچهر چهر، کاوس کوس، کسری کیش، جمشید جام، فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد، بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا، چشم در راه باش و روی در شاه، بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی.
برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز، خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر روئی باز خواهد نمود.
بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است، نه نابی دل آسود، آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک، مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب. گفت زه زه مراده که مرا از تو به، زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب. چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت. موسائی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه، سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا، باد بر سبلت یافت و آب بر آذر، پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت، که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلائی و راهی که نخستین گامش پی در آذر، با پای بهشت پوی چه پیمائی؟ ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار، آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی، تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید، جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد...
را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع: جوش مینا بانگ نوشانوش می، گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید. پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت، که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درائی فراموش. منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت.
افسانه ما و مردم همانداستان قرشی گوهر و جهود نژاد است و راز همان باده خوردن و بیهوده فریاد. آری گروهی انبوه را هر یک براه و رنگی دیگر در این انجمن راه و بار است و پیدا و پنهان به آئین و آهنگی دیگر راز ران و روزنامه شمار. خام و پخته بهانه ها می جویند و ناشیوا و سخته فسانه ها می گویند ولی آنکه گوش بدیشان دارد کیست؟ یا هوش بدان ترهات پریشان سپارد کدام؟ با همه نرد نشست باخته ام و مایه نیست از هست شناخته. ننگ پیشه نامند و سنگ شیشه کام، هزار پای مغز و هوشند و فروغ زادی دانش و هوش، بدخواه توانگر و درویشند و جان کاه بیگانه و خویش، مصرع: همه دستان دغا و دغلند. و از دم سرد و گفت خام بوی دهان و گند بغل، شعر:
تیغ سگ کش سرودم را به سر افروخته به
آخور گیتی از این خرگله پرداخته به
وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است، و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست، آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان، آئینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران. نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانائی مایه نیست از هست دانیم، و به تاب بینائی پایگاه بلند از پست شناسیم، دست از آلایش من و ما شوئیم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوئیم. آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار، راه شناسائی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خوئی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود، از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی، هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد، و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود، دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت، و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت، بهرام بخت، هوشنگ هوش، منوچهر چهر، کاوس کوس، کسری کیش، جمشید جام، فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد، بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا، چشم در راه باش و روی در شاه، بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی.
برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز، خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر روئی باز خواهد نمود.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۴ - به یکی از بزرگان نگارش رفته
پس از نمازی سراپا نیاز، بوسه اندیش بزم بهشت انباز می گردد که همان هنگام بدرود فرخ فرگاه سرکاری کاخ مینوفر بها را پی سپار آمدم، و فرمایش های والا را که آراسته راستی بود و پیراسته کاستی پیغام گزار. چون آن گناه نرفته و گزاف نگفته یاوه شاخچه بندان بود نه زاده دل و جان نیک پسندان، بی آنکه گزارش بارها گفتن خواهد و راز پیام به پایان نرفته از سر گرفتن، به گوش اندر آویزه سارش جای گیر افتاد، و چون نوشداروی خوش گوارش دل پذیر آمد. باد نیک پنداری، خاشاک بدگمانی از سامان نهادش پاکیزه فرو رفت، و پاک بپرداخت و رامش ساخت و سازش رخت تیمار از دل بیمار ده مرده بر در افکند و چار اسبه بر خر بست. آب یکتائی خاک توئی و مائی بر باد داد و مهر بر رسته کین بر بسته از بیخ و بنیاد کند. مغز از پوست پرداخته شد و دشمن از دوست شناخته، شعر:
شکفتن پنجه پژمردگی تافت
و زان تیمار و تب آسودگی یافت
بار خدا این پیمان سخت پیوند را شکستن نخواهد و این پیوند درست پیمان را گسستن . دانای کهن دارای سخن فیلسوف راستین امیدگاه راستان اسحق انجمن همانا به فرمان پیمان که در پیشگاه والابست، و به سوگند استوار افکند، نیاز نامه این بی زبان هیچ ندان را که پارسی از پارسا نداند و فرهنگ دری از آهنگ درا نشناسد، بر همان هنجار که اندیشه گماشته بود و پیشه گذاشته پاسخ نگاری کرد و نوید گذشت و نواخت والا را بر این کمینه لالا راز شماری فرمود. در خواست آنکه بی رنج فرو گذاشت و شکنج چشمداشتم به چهره گشائی و چهرسائی آن سرافراز سازند که مر آن پروانه پهلوی پیکر و بارنامه خسروی اختر رهی را نامی تر از جامه و جام خسرو و جمشید است و گرامی تر از نشان شیر و خورشید. سال گذشته همان روزها که سرکار سیف الدوله را کیوان مشکوی والا بنگاه و نشیمن بود و نیز از در انبازی و رای دم سازی مرا رامشگاه دل و آرامش جای تن، شبی نوبت بامدادان میانه بیداری و خوابم این سنجیده گفت و سخته سخن همی پیرامن دل و روان گشت و بی خواست و انگیز من از جان بر زبان رفت، شعر:
بندگی را گر نه هندو بر در ایران خداست
آسمان بر این نشان شیر و خورشید از کجاست
چون رهی را در آئین و آهنگ ستایش گری دل و دستی نیست و بازوی گشاد و بستی، اگر استاد انجمن، آفتاب شهریاران و شهریار کلاهداران گردون خورشید افسر، فریدون جمشید اختر، را بر این آغاز ساز ستایش می ساخت و به انجام می برد، ترک جوشی بی نمک از ننگ خامی می رست و زرد گیاهی همه خار و خسک انباز بسته لاله و دم ساز دسته گل می شد، شعر:
بر از چرخ برین باد آستانت
به خاک در زمین آباد آسمانت
شکفتن پنجه پژمردگی تافت
و زان تیمار و تب آسودگی یافت
بار خدا این پیمان سخت پیوند را شکستن نخواهد و این پیوند درست پیمان را گسستن . دانای کهن دارای سخن فیلسوف راستین امیدگاه راستان اسحق انجمن همانا به فرمان پیمان که در پیشگاه والابست، و به سوگند استوار افکند، نیاز نامه این بی زبان هیچ ندان را که پارسی از پارسا نداند و فرهنگ دری از آهنگ درا نشناسد، بر همان هنجار که اندیشه گماشته بود و پیشه گذاشته پاسخ نگاری کرد و نوید گذشت و نواخت والا را بر این کمینه لالا راز شماری فرمود. در خواست آنکه بی رنج فرو گذاشت و شکنج چشمداشتم به چهره گشائی و چهرسائی آن سرافراز سازند که مر آن پروانه پهلوی پیکر و بارنامه خسروی اختر رهی را نامی تر از جامه و جام خسرو و جمشید است و گرامی تر از نشان شیر و خورشید. سال گذشته همان روزها که سرکار سیف الدوله را کیوان مشکوی والا بنگاه و نشیمن بود و نیز از در انبازی و رای دم سازی مرا رامشگاه دل و آرامش جای تن، شبی نوبت بامدادان میانه بیداری و خوابم این سنجیده گفت و سخته سخن همی پیرامن دل و روان گشت و بی خواست و انگیز من از جان بر زبان رفت، شعر:
بندگی را گر نه هندو بر در ایران خداست
آسمان بر این نشان شیر و خورشید از کجاست
چون رهی را در آئین و آهنگ ستایش گری دل و دستی نیست و بازوی گشاد و بستی، اگر استاد انجمن، آفتاب شهریاران و شهریار کلاهداران گردون خورشید افسر، فریدون جمشید اختر، را بر این آغاز ساز ستایش می ساخت و به انجام می برد، ترک جوشی بی نمک از ننگ خامی می رست و زرد گیاهی همه خار و خسک انباز بسته لاله و دم ساز دسته گل می شد، شعر:
بر از چرخ برین باد آستانت
به خاک در زمین آباد آسمانت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
هر آن بلبل که آمد بوستان دیدار صیادش
از آن نالد که می ترسد کند صیاد آزادش
جفاهایی که بلبل می کشد در بوستان از گل
همان دست خزان از باغبان گیرد دگر دادش
ننالد در گلستان یک نفس بلبل به کام دل،
نسازد گل اگر بی داستان باغبان شادش
ندارد پاس گلبن باغبان زآن رو که می ترسد
بسوزد شعله آهم شبی از بیخ و بنیادش
بنام ایزد سهی قدی چمان اندر چمن آمد
که دست باغبان ننشانده سروی همچو شمشادش
در این بستان غزلخوان است هم بر سرو و هم بر گل
تذرو ما که بلبل در ترنم خواند استادش
بهار آمد که گردد بوستان چون صفحه ار من
بود گل، روی شیرین، بلبل شوریده فرهادش
بود مانند بلبل نکتهسنج و بذلهگو افسر
مگر در باغ روزی بشنود آن شوخ فریادش
از آن نالد که می ترسد کند صیاد آزادش
جفاهایی که بلبل می کشد در بوستان از گل
همان دست خزان از باغبان گیرد دگر دادش
ننالد در گلستان یک نفس بلبل به کام دل،
نسازد گل اگر بی داستان باغبان شادش
ندارد پاس گلبن باغبان زآن رو که می ترسد
بسوزد شعله آهم شبی از بیخ و بنیادش
بنام ایزد سهی قدی چمان اندر چمن آمد
که دست باغبان ننشانده سروی همچو شمشادش
در این بستان غزلخوان است هم بر سرو و هم بر گل
تذرو ما که بلبل در ترنم خواند استادش
بهار آمد که گردد بوستان چون صفحه ار من
بود گل، روی شیرین، بلبل شوریده فرهادش
بود مانند بلبل نکتهسنج و بذلهگو افسر
مگر در باغ روزی بشنود آن شوخ فریادش
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۷ - صفت دلاک
دلاک که صاحب سر ماست
کام دل درد پرور ماست
در کف، تیغش، که هست سوزان
باشد چو فتیله ی فروزان
بنموده به چشم مرد آگاه
چون دسته ی تیغ خویش، آن ماه
با مرد و زن زمانه صافست
هم دسته ی تیغ و هم غلافست
چشم آنکه بر آن جمال بگشاد
بنشست بزیر تیغ او، شاد
از وی نشود دلش مکدّر
آن شوخ اگر به برّدش سر
چون غنچه ی نو شکفنه چیده
خندد به رخش سر بریده
آن قوم که محو آن جمالند
از دیدن جور بی ملالند
انگشت کنی به چشم ایشان
مقراض صفت شوند خندان
کام دل درد پرور ماست
در کف، تیغش، که هست سوزان
باشد چو فتیله ی فروزان
بنموده به چشم مرد آگاه
چون دسته ی تیغ خویش، آن ماه
با مرد و زن زمانه صافست
هم دسته ی تیغ و هم غلافست
چشم آنکه بر آن جمال بگشاد
بنشست بزیر تیغ او، شاد
از وی نشود دلش مکدّر
آن شوخ اگر به برّدش سر
چون غنچه ی نو شکفنه چیده
خندد به رخش سر بریده
آن قوم که محو آن جمالند
از دیدن جور بی ملالند
انگشت کنی به چشم ایشان
مقراض صفت شوند خندان
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
به عالم شادمان رندی زید کز هر غمی خندد
به او گر عالمی گریند او بر عالمی خندد
خوشا رندی که بر نیک و بد عالم همی خندد
به او گر عالمی خندند او بر عالمی خندد
خوش آن بیدل که یارش گر زند زخم ار نهد مرهم
نه هرگز گرید از زخمی و نه از مرهمی خندد
برای خنده ی غیرم کند گریان روا باشد (؟)
که از جور تو گرید محرمی نامحرمی خندد
به نوعی از غمم شاد است یار من که پیش او
چو نالم از غمی نالد (؟) چو گریم از غمی خندد
شود گر از غمم غمگین و شاد از شادیم از چه
چو میگریم نمیگرید چو میخندم نمیخندد
نخندد غنچه جز فصل بهاران و لب آن گل
بود آن غنچه ی خندان که در هر موسمی خندد
ز سودای پری رویی رفیق آشفته شد گویا
که چون دیوانگان دایم همی گرید، همی خندد
به او گر عالمی گریند او بر عالمی خندد
خوشا رندی که بر نیک و بد عالم همی خندد
به او گر عالمی خندند او بر عالمی خندد
خوش آن بیدل که یارش گر زند زخم ار نهد مرهم
نه هرگز گرید از زخمی و نه از مرهمی خندد
برای خنده ی غیرم کند گریان روا باشد (؟)
که از جور تو گرید محرمی نامحرمی خندد
به نوعی از غمم شاد است یار من که پیش او
چو نالم از غمی نالد (؟) چو گریم از غمی خندد
شود گر از غمم غمگین و شاد از شادیم از چه
چو میگریم نمیگرید چو میخندم نمیخندد
نخندد غنچه جز فصل بهاران و لب آن گل
بود آن غنچه ی خندان که در هر موسمی خندد
ز سودای پری رویی رفیق آشفته شد گویا
که چون دیوانگان دایم همی گرید، همی خندد
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴ - شیخ سعدی فرماید
جان من جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
در جواب او
صد عرقچین فدای طایقه باد
هیچ از قالبش نیاید یاد
چشم عین البقر بقد خیاط
برسانادو چشم بد مرساد
تا چه کرد انکه نقش کمخابست
که درفتنه بر جهان بگشاد
انکه کز را نهاد بر بالا
دان که پیموده است یکسرباد
پنبه با قزبجفت هم رفتند
از میان ناگهان قصبچه بزاد
بقچه دربارگاه رخت بدید
پایه خویش و صندلی بنهاد
خرمی گر نبودی و فرجی
کی شدی روز عید(قاری) شاد
هیچت از دوستان نیاید یاد
در جواب او
صد عرقچین فدای طایقه باد
هیچ از قالبش نیاید یاد
چشم عین البقر بقد خیاط
برسانادو چشم بد مرساد
تا چه کرد انکه نقش کمخابست
که درفتنه بر جهان بگشاد
انکه کز را نهاد بر بالا
دان که پیموده است یکسرباد
پنبه با قزبجفت هم رفتند
از میان ناگهان قصبچه بزاد
بقچه دربارگاه رخت بدید
پایه خویش و صندلی بنهاد
خرمی گر نبودی و فرجی
کی شدی روز عید(قاری) شاد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰ - مولانا ظهیر الدین فاریابی فرماید
دوش چون زلف شب بشانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
در تتبع او
ریشه شده را بشانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
نوبت جامه خواب را بسحر
طبل بالش زنان بخانه زدند
برق والا و شعله خسقی
از ته جامها زبانه زدند
بغچه را تخت صندلی دادند
پرده را سر بر آستانه زدند
چارقب را بپادشاهی رخت
کوس اقلیم پنجگانه زدند
نقش آماج داشت کمسان دوز
تیر سوزن بر آن نشانه زدند
قاری از بهر دفع سرما باز
ریش موئینها بشانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
در تتبع او
ریشه شده را بشانه زدند
رقم کفر بر زمانه زدند
نوبت جامه خواب را بسحر
طبل بالش زنان بخانه زدند
برق والا و شعله خسقی
از ته جامها زبانه زدند
بغچه را تخت صندلی دادند
پرده را سر بر آستانه زدند
چارقب را بپادشاهی رخت
کوس اقلیم پنجگانه زدند
نقش آماج داشت کمسان دوز
تیر سوزن بر آن نشانه زدند
قاری از بهر دفع سرما باز
ریش موئینها بشانه زدند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹ - خواجه حافظ فرماید
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
در جواب آن
داد تشریف بهار و دل ازان شد شادم
که دگر کرد زحمالی رخت آزادم
چند اندر دکه آش پزان بنشینم
من که در خان اتابک ببهشت آبادم
شکر آن خالق پاکی که زتشریف قماط
تن بپوشید هماندم که زمادر زادم
که مرا نیست بدوران چوحنین و چکمه
بمتال یقه زانرو بقفا افتادم
گوئیا عهد ازل عقده دستار منست
که ازان روزکه شد بسته دگر نگشادم
نیست جزدال مجرح بضمیرم نقشی
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
نرمدستی زنو امسال گرفتم در بر
کهنه ابیاری پارینه برفت از یادم
زین همه جامه معنی که خدا داد بمن
صندلی و قتلی پیش کسی ننهادم
هردم از البسه معنی رنگین قاری
جامه میرسد ازنو بمبار کبادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
در جواب آن
داد تشریف بهار و دل ازان شد شادم
که دگر کرد زحمالی رخت آزادم
چند اندر دکه آش پزان بنشینم
من که در خان اتابک ببهشت آبادم
شکر آن خالق پاکی که زتشریف قماط
تن بپوشید هماندم که زمادر زادم
که مرا نیست بدوران چوحنین و چکمه
بمتال یقه زانرو بقفا افتادم
گوئیا عهد ازل عقده دستار منست
که ازان روزکه شد بسته دگر نگشادم
نیست جزدال مجرح بضمیرم نقشی
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
نرمدستی زنو امسال گرفتم در بر
کهنه ابیاری پارینه برفت از یادم
زین همه جامه معنی که خدا داد بمن
صندلی و قتلی پیش کسی ننهادم
هردم از البسه معنی رنگین قاری
جامه میرسد ازنو بمبار کبادم
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۳
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۹
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۹
نظام قاری : چند رساله
کتاب آرایشنامه
کلاهداران ملک اشعار و دستار بندان سر حد اسرار و بزازان تیم عبارت و قیچچیان ارخته اشارت و خلعت پوشان بازار استعارت و حجله بندان حجره خیال و نقش آرایان قیل و قال چنین آورده اند که، روزی سلطان چهارقب کمخا سمرقندی بر تخت صندلی بنوروزی بنشست. تاج مغرق بسر نهاد. کمر مرصع برمیان بست. چتر علم دستار طلادوزی در سر داشت و همای اتاقه پرهمایون برو گسترانید.
چارقب را بپادشاهی رخت
کوس اقلیم پنجگانه زدند
بقچه را رخت صندلی دارند
پرده را سر بر آستانه زدند
و امراء ارمک و صوف و سقرلاط و دیبا و اطلس چون فراویز صندل باف گرد خود برآورد و رای میزدند. گویی پیک نیمتنه خبری رسانید که در فلان نواحی سیاهی عظیم پیدا شده و خیمه چند ظاهر گشته تا بر آن حضرت پوشیده نماند(کم من فئه قلیله غلبت کثیره باذن الله) ایشان که خاصان بودند و هم کردند که مبادا خلعت خسروی را چشم زخمی رسد و والای شاهی را نقصبانی پدید آید. و نیز جمعی میان بستگان و پیشوایان فوجی و سربزرگان شمله بید و لتیشان دامنگیر شده بدلیل (طال مکثک فینا) لباس عافیت خواستند که از خود دور اندازند(ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیر وامابانفسهم)
سفله چو جاه آمد و سیم ورزش
سیلی خواهد بحقیقت سرش
در طلب فرقه بیگانه بودند که چون ریشگان میان بند با ایشان متفق شوند. چکمه از آنروی که دوروئی عادت اوست گفت فرصت به ازین دست ندهد که سرکشان ما را شلوار بپشت پای افتاده و دست و پاچه شده اند. القصه دو شلواری گشته چون دستار بهم بر آمدند و خواستند که چون آستین دستی برآورند برک و قاحت بر سر پیچیده(ویلبسون الحق بالباطل) بعد از آن یقه مقلب که هم مشوره چارقب بود اینحکایت مخفی بسمع او رسانید. بعضی گویند باد صبای والا و آستر نرم بگوش او گفت و او سر در جیب تغابن فرو برد و گفت.
صوف ارچه شود کهنه دوزند کلاه ازوی
دیباچه شود کهنه پاتاوه نخواهد شد
بفرمود تا از برای سیاست برپای استادگان سایبان و گندلان و شامیانه را طناب در گردن بر عروسک ستون بندند و چار میخ سازند. سار تالار در حصار نمد محبوس دارند. خواجه سرایان پرده و تتق و گوشه گاه بیاویزند. تیغ سمور بر روی پوستینها بکشند . صفدران قمه و دگله را بند بنهند. از جهه مصاف رخت ترکشهای سوزن پر تیر کنند و بذوالفقار مقراض سرهای قواره از تن وربدن جدا سازند.
بگز نیزه قدخصم از آن پیمایند
تا ببرند بشمشیر و بدوزند بتیر
بعد ازان عرض سپاه امتعه و اقمشه و اسلحه و افرشه و نفایس و زیور کردند. از برق جبه و جوشن ملا بر افروختند. دیده زره بر روی خود و برگستوان و بکترو گجین دوختند. خرکاه را کمر خج بر میان بسته پیش کت بر روی اطلس مدول بداشتند.
خرگاه بپیرامن وی خج ببرکت
گوئی بر شاهیست کمر بسته غلامی
چرخ ابریشم منادی زد که هر کجا بسته ایست بگشایند. تنگها بریزند. بقچها حاضر کنند. مفرش را در بار فرود آورند. از گرز کدینه یاساقیان قدک و صوفک فرو گوفتند چنانکه فغانشان بملاء اعلا رسید . کرباس خامرا در شکنجه و نمک آب کشیدند. پس کلاه نوروزی داروغه گشت. پشمین شولار پا کار شد. میلک منصوری محصل گشت. کتک کرباس خیمه بدست گرفت و کیسه دراز بر رعیت رخوت دوخته همه را بغربال کاسر بیخت. چریک بشهر لباس و قصبه قصب انداختند. از قضای سقرلاط وارون و صوف دگرگون چنین از آنمیان بجاسوسی رفته بود تا حقیقت آنسیاهی معلوم کند. بحکم( اذا شتد البلا فانتظر الفرج) باز آمد و گفت. ای گروه لباس(لاباس)
اندیشه غلط کرده و دور افتادید
چون دامن جبه در تنور افتادید
اینغلبه جماعتی بازارگان قماشند جمله صاحب پابژه عنبرینه وقیق طلا از بلاد بعید میرسند. بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی. چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دو تاره گربرکه.
آبی دگر دو تاره گر برکه گرفت
تا روی بازشست زسالوی قندهار
و معجر انطاکی و چکن افتگون از روم. وارمک سزای حقی و سقرلاط از ابریسک و کمخای خطائی و کتان قرمی و صوف قبرسی و حلبی و غیرها تبرکات و پیلاکات و نثار و پیشکش آورده اند. سلطان چارقب بشنید تبسمی زد و رویش از خرمی چون گل جامه مغرق بر افروخت و گفت( عرفت الله بفصخ الغرایم ورد الهمم)
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه تصور ماست
بدفرصتان بآن خود رسیدند و سزای خود دیدند. فرمود تاتهیه اسبابی که جهه محاربه خصم کرده بودند بوصله آرایش نشانند. و اظهار تجمل و شوکت خواست که در آن بنماید و زینت و حشمت خود بچشم همگنان آراید. آئینی که چشم هیچ عین البقری و گوش هیچ شه کلاهی ندیده و نشنیده بشدت و قدغن هر چه تمامتر بمیخ و بند حمل بهم بستند. فرمود که سه روز محتسب صوف مربع مانع محرمات نگردد و جامه پوشان درین نزهتگاه کلاه خرمی کج نهند. میان قبا بکمر قسن تنک ببندند. دامنکشان و آستین افشان فرجی نشاط در بر بتقرب دست زدند.
این همه نقش بدیوار در آرایشها
نظر آنکو نکند نقش بود بر دیوار
از طرفی نازکان خان اتابک صفهای نگارستان آراسته و عکس والای گلگون و جرم آل درو.
کالنور فی الحدیقه و الشمس فی السماء
کمخا ابر بر سر مزرعه قطیفه سبز داشته. آب خشیشی و حبر مواج در گلستان کمخا روان گشته. کوشکی مطبق از نخ و نسج و پرنیان و حریر مکلل سر بر فلک اطلس رسانیده. مرغی زرین بر قبه آن این بیت میسرود.
مرغ زرینی گلی از شرب در منقار داشت
بر گلستانی ز کمخا نالهای زار داشت
خشتهای زر و سیم ازان چون مهر و ماه معلق. مروارید چون عقد پروین آویخته. بدین کوشک دو طبقه بود. در طبقه زیر خواتین مطربه ملبس درزیور مستغرق و با جامهای مکلف مغرق. همه باصوت ابریشم صدای دف بچنک زهره رسانیده وصیت جلاجل بانجمن انجم پیوسته. و بر طبقه بالا غلامان بدیع پیکر اطلس روی تافته موی نرمدست و حریر در بر.
اکوکب ما دری یا سعدام نار
تشها سهله الخدین معطار
و اصلا موئینه در آنمیان نبود.
چنان میان کتان و حریر گل یاریست
که هیچ موی نگنجد میانشان دیگر
کتاب البسه باز کرده میان گشادن و عقد بستن و کلاه کج نهادن و شیوه شکر آویز میان بند فراگرفتن و موزه بر جسته بپای کردن آموزند.
هر که در رخت بود این بختش
جامه در جامه گر ندید رواست
بر گرد آن کوشک گرد شیر چنک زیلو کزد شکافته سپر و شمشیر حمایل پشت بدیوار زده حارس و دورباش نفایس و اجناس این کوشک بود.
گر در آمد بقچه را زد دور باش
گفت ای خسقی زوالا دور باش
و در هر وصله زمین هنگامه بود مثل نخل بندان بارهای دولت و مسخرگان کلاه روباه و طاس بازان عرقچین و کلاه شلغمی و کنگره زنان توبی جبه و پیشک و کشتی گیران نمد و لعبت بازان خیمها که صورت بر آن دوخته و قصه خوانان شیرین باف کلی و کلفتن و سالو و گزی و علمداران میان بند مصری و یغلغ یزدی و برک تبریزی ودهل زنان متکا و گرد بالش و برغوچیان رخت قصاره زده و طراز خراسانی و آشتبازان اطلس قرمزی و والای گلنار ورسن بازان شریت و چماق بازان دگمهای پا دراز و پنجه اندازان بهلها و طور خوانان جامها بکاغذ پیچیده. دفتر خوانان الجه در آنمیان بوصافی کمخای سمرقندی در آمده.
کمخای سمرقندی هر کو بخطا بیند
نقشش بحرام ار خود صورتگر چین باشد
و از طرفی مثابه آدمی سروروی وی از کدروئی که آنرا گدوروی میخوانند بشکل مغولی سلاح بسته. جمهور اکثر بافزار او نگران که این چیست. چنانچه در مثلست که (بی بی گیر می بیند و کدو نمی بیند) ولی سپاهی را چشم بسلاح میافتد. ریشی از پوستک بر زنخ چسبانیده. همه زنخ زنان در پوستکش افتاده. از جانبی دیگر هیئاتی از پنبه راست کرده اند و آنرا آغاپنبه مینامند. دستاری رنگین بر سر سر ناپای او همه از پنبه است مگر میان پایش که از بس اهتمام که بر آن دارند از چوب تراشیده اند تا فی الجمله فرقی میان سختی و نرمی بود. و حال انکه از فرق تا قدم همه اعضای او که تحمل فرمایند بجز آن عضو درحرکت نیست و آن نیز شخصی با ریسمانی در قفای وی محرک آنست.
فرقست از آن سوز که از جان خیزد
با انکه بریسمانش بر خود بندی
و زنان که بتماشا میآیند چون اینصورت مشاهده مینمایند بر روی یکدیگر در کنار مردان میافتند و از خنده سست میشوند.
نه بخود در حرکت آلت آغاپنبه است
از پس پرده یکی هست چو بینی در کار
و دیگر دکانهای آراسته چون صورتگران اطلس خطا و نقاشان رخت دسته نقش وزردوزی ولاوسمه و غطاران جیب مشک و عبیر و عنبر و وصله فروشان جامه چهل پاره مرقع و تخته تخته و سلق دوزان چمته و کاغدیان جامه بیت و زرگران طلادوزی و جوهریان دگمه لعل و عقیق وزره گران تسملو و دامک و سردوزان بالش نطعی و پیکانگران دگمه زر و آماجداران کمساندوز.
نقش آماج داشت کمسان دوز
تیرسوزن بر آن نشانه زدند
و از طرفی بازیگاه دستمال و سماعخانه دستار چنان گرم شد که مقنعه سرانداز و پیچک رقاص گشته.
همچو دستار که آشفته شود وقت سماع
قاری این شعر تو در البسه حالی دارد
و از طرفی مهندسان نساج طاق مقرنس از کلاههای ابریشم برافراشته و قفدیلهای بزرگ و کوچک از کلاه مصنف و کیف جیب بریسمان زر رشته که آنرا کلابتو نیز خوانند از آن معلق و حاضر قندیل باشند و در کلی زمین دیگر پیز حصیری با شیخ بوریائی درمناظره این بیت خواندند.
رخ از زیلو نگردانم بخار بوریا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد
آمدیم با حکایت بازرگانان که چون از گرد راه برسیدند بحمام پوستین رفتند و سطلهای فتراک مصنف بستند و سرو تن بآب خشیشی و سنجاب بشستند و بیرون آمدند و چشمهای مدفون و عین البقر بر روی آرایش بگشودند. بعد ازان ببارگاه شاه چهار قب حاضر شدند و قدم بر روی رخت پای انداز نهادند و هر متاع که در بار داشتند بسلامی کشیدند. سلطان فرمود تا هر یکی را فراخور قدوی تشریفی بپوشانند. بعضی را که اهل دستار بودند تاجی و عملی بر سر دستار ببخشیدند. و بعضی را خلعت پوستین سمور و قاقم و سنجاب و قندز و فنک و وشق و قرساق و دله و صدر و الطائی و ادک وغیرها در بر کردند و بر صندلی عاج و آبنوس برابر خود بنشاند و دعای پادشاه میکردند که (دعوه الغرباء مقرونه بالاجابه) از هر جنس سخن در میان آمد. آخرالامر چون عادتست که پوستین از روی پوستین درازتر بود مسافر ارمک بحکم آنکه درازست همه چیز بگز خود پیموده سخنی ناانداخته از و صادر شد. و آن مضمون این بیت بود.
قبای قاقم ای فرا بقد صوف کوتاهست
مگر از قندس آری وصله بر دامنش دوزی
سلطان چارقب بشیند و تبسمی فرمود چنانچه دندانهای مروارید دگمه اش گشوده شد. بازرگان سقرلاط که بزرگ آن بزازان بود از بالای ارمک باانکه نه از قب و نه ازگریبانش بود منفعل گشت و عرق ریزان روی بپادشاه آورد و گفت. ما کفش ملازمان شما راست نتوانیم نهاد. حاشا که تقصیری باشد و معاذالله که قصوری بود.
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تمو بر بالای کس کوتاه نبست
اکنون بر ضمیر باریک بینان تار قرمز پوشیده نماند که این روی خاص معنی را روئی دیگر از صوف تصوف هست(و فی انفسکم افلا تبصرون) مراد از چارقب سلطان روحست که بر صندلی تکیه داده. رختها که گرد او بر آمده عناصر و حواس و موالیدو جوارح و اعضا اند. مقصود از آرایش بازار دنیاست و تماشا کنان ابنای روزگار. و آن پیکر کدوروی ابلیس است که دلال بازارست. بازرگانان آنکسانند که رخت از سرای عدم بمسلخ وجود میکشند(وقس علی هذه کلها) بصد لباس دگر این سخن میتوانم آراستن و هر یکی را ببردی معنی پیراستن. ولکن از ملالت مستمعان میاندیشم و خود نیز چون شده و پوشی پریشان و آشفته ام که با این همه بستها که گشوده شد و قماشها که پیموده آمد چون جامه نارسای برتنگی بمن رسید.
ببرتنگی امیدی بسته بودم
ندانستم که خود رنکی ندارم
الهی همه را با آنرخت خانه رسان که ادریس حله دوز آن بود. و چشم همه بتماشای آن آرایش روشن گردان که (مالاعین رات ولا اذن سمعت ولاخطر علی قلب بشر)
چارقب را بپادشاهی رخت
کوس اقلیم پنجگانه زدند
بقچه را رخت صندلی دارند
پرده را سر بر آستانه زدند
و امراء ارمک و صوف و سقرلاط و دیبا و اطلس چون فراویز صندل باف گرد خود برآورد و رای میزدند. گویی پیک نیمتنه خبری رسانید که در فلان نواحی سیاهی عظیم پیدا شده و خیمه چند ظاهر گشته تا بر آن حضرت پوشیده نماند(کم من فئه قلیله غلبت کثیره باذن الله) ایشان که خاصان بودند و هم کردند که مبادا خلعت خسروی را چشم زخمی رسد و والای شاهی را نقصبانی پدید آید. و نیز جمعی میان بستگان و پیشوایان فوجی و سربزرگان شمله بید و لتیشان دامنگیر شده بدلیل (طال مکثک فینا) لباس عافیت خواستند که از خود دور اندازند(ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیر وامابانفسهم)
سفله چو جاه آمد و سیم ورزش
سیلی خواهد بحقیقت سرش
در طلب فرقه بیگانه بودند که چون ریشگان میان بند با ایشان متفق شوند. چکمه از آنروی که دوروئی عادت اوست گفت فرصت به ازین دست ندهد که سرکشان ما را شلوار بپشت پای افتاده و دست و پاچه شده اند. القصه دو شلواری گشته چون دستار بهم بر آمدند و خواستند که چون آستین دستی برآورند برک و قاحت بر سر پیچیده(ویلبسون الحق بالباطل) بعد از آن یقه مقلب که هم مشوره چارقب بود اینحکایت مخفی بسمع او رسانید. بعضی گویند باد صبای والا و آستر نرم بگوش او گفت و او سر در جیب تغابن فرو برد و گفت.
صوف ارچه شود کهنه دوزند کلاه ازوی
دیباچه شود کهنه پاتاوه نخواهد شد
بفرمود تا از برای سیاست برپای استادگان سایبان و گندلان و شامیانه را طناب در گردن بر عروسک ستون بندند و چار میخ سازند. سار تالار در حصار نمد محبوس دارند. خواجه سرایان پرده و تتق و گوشه گاه بیاویزند. تیغ سمور بر روی پوستینها بکشند . صفدران قمه و دگله را بند بنهند. از جهه مصاف رخت ترکشهای سوزن پر تیر کنند و بذوالفقار مقراض سرهای قواره از تن وربدن جدا سازند.
بگز نیزه قدخصم از آن پیمایند
تا ببرند بشمشیر و بدوزند بتیر
بعد ازان عرض سپاه امتعه و اقمشه و اسلحه و افرشه و نفایس و زیور کردند. از برق جبه و جوشن ملا بر افروختند. دیده زره بر روی خود و برگستوان و بکترو گجین دوختند. خرکاه را کمر خج بر میان بسته پیش کت بر روی اطلس مدول بداشتند.
خرگاه بپیرامن وی خج ببرکت
گوئی بر شاهیست کمر بسته غلامی
چرخ ابریشم منادی زد که هر کجا بسته ایست بگشایند. تنگها بریزند. بقچها حاضر کنند. مفرش را در بار فرود آورند. از گرز کدینه یاساقیان قدک و صوفک فرو گوفتند چنانکه فغانشان بملاء اعلا رسید . کرباس خامرا در شکنجه و نمک آب کشیدند. پس کلاه نوروزی داروغه گشت. پشمین شولار پا کار شد. میلک منصوری محصل گشت. کتک کرباس خیمه بدست گرفت و کیسه دراز بر رعیت رخوت دوخته همه را بغربال کاسر بیخت. چریک بشهر لباس و قصبه قصب انداختند. از قضای سقرلاط وارون و صوف دگرگون چنین از آنمیان بجاسوسی رفته بود تا حقیقت آنسیاهی معلوم کند. بحکم( اذا شتد البلا فانتظر الفرج) باز آمد و گفت. ای گروه لباس(لاباس)
اندیشه غلط کرده و دور افتادید
چون دامن جبه در تنور افتادید
اینغلبه جماعتی بازارگان قماشند جمله صاحب پابژه عنبرینه وقیق طلا از بلاد بعید میرسند. بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی. چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دو تاره گربرکه.
آبی دگر دو تاره گر برکه گرفت
تا روی بازشست زسالوی قندهار
و معجر انطاکی و چکن افتگون از روم. وارمک سزای حقی و سقرلاط از ابریسک و کمخای خطائی و کتان قرمی و صوف قبرسی و حلبی و غیرها تبرکات و پیلاکات و نثار و پیشکش آورده اند. سلطان چارقب بشنید تبسمی زد و رویش از خرمی چون گل جامه مغرق بر افروخت و گفت( عرفت الله بفصخ الغرایم ورد الهمم)
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه تصور ماست
بدفرصتان بآن خود رسیدند و سزای خود دیدند. فرمود تاتهیه اسبابی که جهه محاربه خصم کرده بودند بوصله آرایش نشانند. و اظهار تجمل و شوکت خواست که در آن بنماید و زینت و حشمت خود بچشم همگنان آراید. آئینی که چشم هیچ عین البقری و گوش هیچ شه کلاهی ندیده و نشنیده بشدت و قدغن هر چه تمامتر بمیخ و بند حمل بهم بستند. فرمود که سه روز محتسب صوف مربع مانع محرمات نگردد و جامه پوشان درین نزهتگاه کلاه خرمی کج نهند. میان قبا بکمر قسن تنک ببندند. دامنکشان و آستین افشان فرجی نشاط در بر بتقرب دست زدند.
این همه نقش بدیوار در آرایشها
نظر آنکو نکند نقش بود بر دیوار
از طرفی نازکان خان اتابک صفهای نگارستان آراسته و عکس والای گلگون و جرم آل درو.
کالنور فی الحدیقه و الشمس فی السماء
کمخا ابر بر سر مزرعه قطیفه سبز داشته. آب خشیشی و حبر مواج در گلستان کمخا روان گشته. کوشکی مطبق از نخ و نسج و پرنیان و حریر مکلل سر بر فلک اطلس رسانیده. مرغی زرین بر قبه آن این بیت میسرود.
مرغ زرینی گلی از شرب در منقار داشت
بر گلستانی ز کمخا نالهای زار داشت
خشتهای زر و سیم ازان چون مهر و ماه معلق. مروارید چون عقد پروین آویخته. بدین کوشک دو طبقه بود. در طبقه زیر خواتین مطربه ملبس درزیور مستغرق و با جامهای مکلف مغرق. همه باصوت ابریشم صدای دف بچنک زهره رسانیده وصیت جلاجل بانجمن انجم پیوسته. و بر طبقه بالا غلامان بدیع پیکر اطلس روی تافته موی نرمدست و حریر در بر.
اکوکب ما دری یا سعدام نار
تشها سهله الخدین معطار
و اصلا موئینه در آنمیان نبود.
چنان میان کتان و حریر گل یاریست
که هیچ موی نگنجد میانشان دیگر
کتاب البسه باز کرده میان گشادن و عقد بستن و کلاه کج نهادن و شیوه شکر آویز میان بند فراگرفتن و موزه بر جسته بپای کردن آموزند.
هر که در رخت بود این بختش
جامه در جامه گر ندید رواست
بر گرد آن کوشک گرد شیر چنک زیلو کزد شکافته سپر و شمشیر حمایل پشت بدیوار زده حارس و دورباش نفایس و اجناس این کوشک بود.
گر در آمد بقچه را زد دور باش
گفت ای خسقی زوالا دور باش
و در هر وصله زمین هنگامه بود مثل نخل بندان بارهای دولت و مسخرگان کلاه روباه و طاس بازان عرقچین و کلاه شلغمی و کنگره زنان توبی جبه و پیشک و کشتی گیران نمد و لعبت بازان خیمها که صورت بر آن دوخته و قصه خوانان شیرین باف کلی و کلفتن و سالو و گزی و علمداران میان بند مصری و یغلغ یزدی و برک تبریزی ودهل زنان متکا و گرد بالش و برغوچیان رخت قصاره زده و طراز خراسانی و آشتبازان اطلس قرمزی و والای گلنار ورسن بازان شریت و چماق بازان دگمهای پا دراز و پنجه اندازان بهلها و طور خوانان جامها بکاغذ پیچیده. دفتر خوانان الجه در آنمیان بوصافی کمخای سمرقندی در آمده.
کمخای سمرقندی هر کو بخطا بیند
نقشش بحرام ار خود صورتگر چین باشد
و از طرفی مثابه آدمی سروروی وی از کدروئی که آنرا گدوروی میخوانند بشکل مغولی سلاح بسته. جمهور اکثر بافزار او نگران که این چیست. چنانچه در مثلست که (بی بی گیر می بیند و کدو نمی بیند) ولی سپاهی را چشم بسلاح میافتد. ریشی از پوستک بر زنخ چسبانیده. همه زنخ زنان در پوستکش افتاده. از جانبی دیگر هیئاتی از پنبه راست کرده اند و آنرا آغاپنبه مینامند. دستاری رنگین بر سر سر ناپای او همه از پنبه است مگر میان پایش که از بس اهتمام که بر آن دارند از چوب تراشیده اند تا فی الجمله فرقی میان سختی و نرمی بود. و حال انکه از فرق تا قدم همه اعضای او که تحمل فرمایند بجز آن عضو درحرکت نیست و آن نیز شخصی با ریسمانی در قفای وی محرک آنست.
فرقست از آن سوز که از جان خیزد
با انکه بریسمانش بر خود بندی
و زنان که بتماشا میآیند چون اینصورت مشاهده مینمایند بر روی یکدیگر در کنار مردان میافتند و از خنده سست میشوند.
نه بخود در حرکت آلت آغاپنبه است
از پس پرده یکی هست چو بینی در کار
و دیگر دکانهای آراسته چون صورتگران اطلس خطا و نقاشان رخت دسته نقش وزردوزی ولاوسمه و غطاران جیب مشک و عبیر و عنبر و وصله فروشان جامه چهل پاره مرقع و تخته تخته و سلق دوزان چمته و کاغدیان جامه بیت و زرگران طلادوزی و جوهریان دگمه لعل و عقیق وزره گران تسملو و دامک و سردوزان بالش نطعی و پیکانگران دگمه زر و آماجداران کمساندوز.
نقش آماج داشت کمسان دوز
تیرسوزن بر آن نشانه زدند
و از طرفی بازیگاه دستمال و سماعخانه دستار چنان گرم شد که مقنعه سرانداز و پیچک رقاص گشته.
همچو دستار که آشفته شود وقت سماع
قاری این شعر تو در البسه حالی دارد
و از طرفی مهندسان نساج طاق مقرنس از کلاههای ابریشم برافراشته و قفدیلهای بزرگ و کوچک از کلاه مصنف و کیف جیب بریسمان زر رشته که آنرا کلابتو نیز خوانند از آن معلق و حاضر قندیل باشند و در کلی زمین دیگر پیز حصیری با شیخ بوریائی درمناظره این بیت خواندند.
رخ از زیلو نگردانم بخار بوریا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد
آمدیم با حکایت بازرگانان که چون از گرد راه برسیدند بحمام پوستین رفتند و سطلهای فتراک مصنف بستند و سرو تن بآب خشیشی و سنجاب بشستند و بیرون آمدند و چشمهای مدفون و عین البقر بر روی آرایش بگشودند. بعد ازان ببارگاه شاه چهار قب حاضر شدند و قدم بر روی رخت پای انداز نهادند و هر متاع که در بار داشتند بسلامی کشیدند. سلطان فرمود تا هر یکی را فراخور قدوی تشریفی بپوشانند. بعضی را که اهل دستار بودند تاجی و عملی بر سر دستار ببخشیدند. و بعضی را خلعت پوستین سمور و قاقم و سنجاب و قندز و فنک و وشق و قرساق و دله و صدر و الطائی و ادک وغیرها در بر کردند و بر صندلی عاج و آبنوس برابر خود بنشاند و دعای پادشاه میکردند که (دعوه الغرباء مقرونه بالاجابه) از هر جنس سخن در میان آمد. آخرالامر چون عادتست که پوستین از روی پوستین درازتر بود مسافر ارمک بحکم آنکه درازست همه چیز بگز خود پیموده سخنی ناانداخته از و صادر شد. و آن مضمون این بیت بود.
قبای قاقم ای فرا بقد صوف کوتاهست
مگر از قندس آری وصله بر دامنش دوزی
سلطان چارقب بشیند و تبسمی فرمود چنانچه دندانهای مروارید دگمه اش گشوده شد. بازرگان سقرلاط که بزرگ آن بزازان بود از بالای ارمک باانکه نه از قب و نه ازگریبانش بود منفعل گشت و عرق ریزان روی بپادشاه آورد و گفت. ما کفش ملازمان شما راست نتوانیم نهاد. حاشا که تقصیری باشد و معاذالله که قصوری بود.
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تمو بر بالای کس کوتاه نبست
اکنون بر ضمیر باریک بینان تار قرمز پوشیده نماند که این روی خاص معنی را روئی دیگر از صوف تصوف هست(و فی انفسکم افلا تبصرون) مراد از چارقب سلطان روحست که بر صندلی تکیه داده. رختها که گرد او بر آمده عناصر و حواس و موالیدو جوارح و اعضا اند. مقصود از آرایش بازار دنیاست و تماشا کنان ابنای روزگار. و آن پیکر کدوروی ابلیس است که دلال بازارست. بازرگانان آنکسانند که رخت از سرای عدم بمسلخ وجود میکشند(وقس علی هذه کلها) بصد لباس دگر این سخن میتوانم آراستن و هر یکی را ببردی معنی پیراستن. ولکن از ملالت مستمعان میاندیشم و خود نیز چون شده و پوشی پریشان و آشفته ام که با این همه بستها که گشوده شد و قماشها که پیموده آمد چون جامه نارسای برتنگی بمن رسید.
ببرتنگی امیدی بسته بودم
ندانستم که خود رنکی ندارم
الهی همه را با آنرخت خانه رسان که ادریس حله دوز آن بود. و چشم همه بتماشای آن آرایش روشن گردان که (مالاعین رات ولا اذن سمعت ولاخطر علی قلب بشر)
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۶ - خواب دیدن جامه خواب و تعبیر آن
شبی دید ناگه لحافی به خواب
که از میخ در جامه شد خراب
بر خرقهای شد که تعبیر کن
مر این آیه را شرح و تفسیر کن
بگفتا به این حال ناگفته است
که چون عقد دستار آشفته است
عجب گر به هم برنیاید لباس
معارض شود با حریری پلاس
اگر میخ دیده نباشد چه باک
بری باد از فتنه دامان پاک
به سلطان کمخا تباهی رسد
گزندی به والای شاهی رسد
سجیفی خشیشی بباید کنون
ز بازو چو تعویذ کردن نگون
که تا ایمن از چشم عین البقر
بماند به هر حال دور از خطر
که از میخ در جامه شد خراب
بر خرقهای شد که تعبیر کن
مر این آیه را شرح و تفسیر کن
بگفتا به این حال ناگفته است
که چون عقد دستار آشفته است
عجب گر به هم برنیاید لباس
معارض شود با حریری پلاس
اگر میخ دیده نباشد چه باک
بری باد از فتنه دامان پاک
به سلطان کمخا تباهی رسد
گزندی به والای شاهی رسد
سجیفی خشیشی بباید کنون
ز بازو چو تعویذ کردن نگون
که تا ایمن از چشم عین البقر
بماند به هر حال دور از خطر
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۹ - سوگند دادن صوف بسقرلاط و سنجاب
سقرلاط و سنجاب را خواندند
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۱ - بزیارت خرقه رفتن و حاجت خواستن صوف ازرختها
بشد بهر حاجت بر خرقه صوف
بدش درعقب ارمک فیلسوف
نمد تکیه زیلو گرفته بدی
همی همرهش هر کجا کو شدی
قرین گشته سجاده باصفا
بد از پیش مسواک و از پس عصا
برگوشه گیر نمد شد نخست
زپیر حصیری مهمات جست
بگفتا سزد بوریا نیز دید
زهمت نمد را بخود در کشید
زار باب صفه کسی کو خبر
بپرسد ندانم جز اینها دگر
بدش نذر از بهر حاجت روا
که روغن برد جامه چرب را
چراغی هم از کیف گلگون بجیب
نهد تا رسد روشنائی زغیب
بدش درعقب ارمک فیلسوف
نمد تکیه زیلو گرفته بدی
همی همرهش هر کجا کو شدی
قرین گشته سجاده باصفا
بد از پیش مسواک و از پس عصا
برگوشه گیر نمد شد نخست
زپیر حصیری مهمات جست
بگفتا سزد بوریا نیز دید
زهمت نمد را بخود در کشید
زار باب صفه کسی کو خبر
بپرسد ندانم جز اینها دگر
بدش نذر از بهر حاجت روا
که روغن برد جامه چرب را
چراغی هم از کیف گلگون بجیب
نهد تا رسد روشنائی زغیب
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۳ - رفتن پهلوان پنبه در معرض هلاک و عزاداشتن تن جامه و کرباس بروی
بشد پهلوان پنبه اندر نبرد
زمیدان دامان برآورد گرد
بگفتا سلاحمم به ببینید تنک
که من چند مرده حلاجم بجنگ
من آنم که اطلس و والا چو دست
بگردن در آرند با هم نشست
در آنجا شوم محرم دخل و ساز
میانشان بخشم بآرام و ناز
من آنم که در بیشه جامه خواب
برم گرگ سرما نیاورد تاب
هم از دولتم جبه را فربهیست
نهالی و بالش بفر و بهی است
مرا چون در آجیده میلک نهند
ببخت من انگشت کاری کنند
زنی چون در آرایش افزار من
به بیند شود سست و بیخویشتن
کد وروی گرزی بزد بر سرش
که چون گرد شد بر همه پیکرش
چو کرباس او را بدانحال دید
بباره شد و ناله بر کشید
یکی ریسمان بود بر گردنش
دریده بتن گشته پیراهنش
بپوشید تن جامه در تن سیه
بگفتا که ای پشت گرم سپه
کنون کارکرباس گشت از تو خام
بود بی وجودت قبا ناتمام
چرا بر تو پشمینه را دل نسوخت
که این ضرب کاری بجانت سپوخت
نمد زین مبیناد روی سفید
جل خرسک از وی شود نا امید
مربع بقبرش بماناد صوف
زقرساق و پاچه جداباد صوف
بگرماوه بگریست فوطه زغم
هی چبد گلکینه دردش بدم
رسانید عین البقر چشم شور
نهادندش انکه بپایش بگور
زمیدان دامان برآورد گرد
بگفتا سلاحمم به ببینید تنک
که من چند مرده حلاجم بجنگ
من آنم که اطلس و والا چو دست
بگردن در آرند با هم نشست
در آنجا شوم محرم دخل و ساز
میانشان بخشم بآرام و ناز
من آنم که در بیشه جامه خواب
برم گرگ سرما نیاورد تاب
هم از دولتم جبه را فربهیست
نهالی و بالش بفر و بهی است
مرا چون در آجیده میلک نهند
ببخت من انگشت کاری کنند
زنی چون در آرایش افزار من
به بیند شود سست و بیخویشتن
کد وروی گرزی بزد بر سرش
که چون گرد شد بر همه پیکرش
چو کرباس او را بدانحال دید
بباره شد و ناله بر کشید
یکی ریسمان بود بر گردنش
دریده بتن گشته پیراهنش
بپوشید تن جامه در تن سیه
بگفتا که ای پشت گرم سپه
کنون کارکرباس گشت از تو خام
بود بی وجودت قبا ناتمام
چرا بر تو پشمینه را دل نسوخت
که این ضرب کاری بجانت سپوخت
نمد زین مبیناد روی سفید
جل خرسک از وی شود نا امید
مربع بقبرش بماناد صوف
زقرساق و پاچه جداباد صوف
بگرماوه بگریست فوطه زغم
هی چبد گلکینه دردش بدم
رسانید عین البقر چشم شور
نهادندش انکه بپایش بگور
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۴ - رزم کمخا بصوف
سه روز و سه شب درهم آویختند
بسی گرد از فتنه انگیختند
چهارم نخ خور چو شد بافته
بچرخ این قزآل شد تافته
به پیچیده شد سالوی ساغری
زته باز شد معجر چنبری
خزسیم دوزی شده زیر سنگ
قبای زرافشان بر آمد زتنگ
همی گفت ازان رختها موی بند
معلق بیکموی باشیم چند
یکی تسمه گفتش که ای نابکار
نهادی همی پای بردم مار
قبارا در آنحرب با ترس و باک
شد از تیغ مقراض دل چاک چاک
زچرخ قزآوازه سوره خاست
زدفین فغان بهر ماسوره خاست
چه از گرد بالش چه ازمتکا
زدند از دو سر طبل مرجنک را
کشیدند موئینها جمله تیغ
زکرباس خیمه هوا گشت میغ
ززیلوو خرگه در آن رزمگه
زمین هشت شد آسمان گشت ده
قواره سری بود بی ور بدن
زمی لکه بر جامه خون ریختن
بنوبت زدن بهر والا ولنج
زده میخ حمل از دو جانب صرنج
سر سرخ سوزن چو می برفراشت
زانگشتوانه یکی خود داشت
گو جیب پهلو شده کینه جو
همی برد دسمال یک یک فرو
ببست کارد زاندم که خود بر کمر
زپهلوی او خود جهان معتبر
که در حب پس کرده خونخوار بود
هرانچه او نه او کشته مردار بود
ببریدن رخت درزی فتاد
چکاچاک مقراض و گزوانهاد
در آن قلبگه قیفک اول گریخت
پس و پیش شلوار والا گسیخت
میان بندرا شد علم سرنگون
شدند اطلس و شرب و خارا زبون
نمیدید کمخا در آن حرب گاه
بجز قلعه کوشک دیگر پناه
خود و همبرانش بدانجا شدند
جدا زاستر جمله روها شدند
ازان دگمها بسکه میتاختند
همه بچه خرد انداختند
چو سجاده پروای مسواک داشت
جرزدان عصا هم بره واگذاشت
زتنبان نمودند از آنجا سلیح
عبائی ازینجا بگفتا ملیح
سه روز و سه شب بود جنگ حصار
بسی جامها شد ازان زخم دار
چنین گفت زیلوی ابریشمیین
بارمک که ای نامدار گزین
زکمخا تو داری زروئی جهت
من از صوف دارم زوجهی صفت
باین هردو باشد که صلحی دهی
کنم چون نمد تکیه ات همرهی
فروپیچی این قصه جنگ و کین
بگیریم یکبارگی بر زمین
بسی گرد از فتنه انگیختند
چهارم نخ خور چو شد بافته
بچرخ این قزآل شد تافته
به پیچیده شد سالوی ساغری
زته باز شد معجر چنبری
خزسیم دوزی شده زیر سنگ
قبای زرافشان بر آمد زتنگ
همی گفت ازان رختها موی بند
معلق بیکموی باشیم چند
یکی تسمه گفتش که ای نابکار
نهادی همی پای بردم مار
قبارا در آنحرب با ترس و باک
شد از تیغ مقراض دل چاک چاک
زچرخ قزآوازه سوره خاست
زدفین فغان بهر ماسوره خاست
چه از گرد بالش چه ازمتکا
زدند از دو سر طبل مرجنک را
کشیدند موئینها جمله تیغ
زکرباس خیمه هوا گشت میغ
ززیلوو خرگه در آن رزمگه
زمین هشت شد آسمان گشت ده
قواره سری بود بی ور بدن
زمی لکه بر جامه خون ریختن
بنوبت زدن بهر والا ولنج
زده میخ حمل از دو جانب صرنج
سر سرخ سوزن چو می برفراشت
زانگشتوانه یکی خود داشت
گو جیب پهلو شده کینه جو
همی برد دسمال یک یک فرو
ببست کارد زاندم که خود بر کمر
زپهلوی او خود جهان معتبر
که در حب پس کرده خونخوار بود
هرانچه او نه او کشته مردار بود
ببریدن رخت درزی فتاد
چکاچاک مقراض و گزوانهاد
در آن قلبگه قیفک اول گریخت
پس و پیش شلوار والا گسیخت
میان بندرا شد علم سرنگون
شدند اطلس و شرب و خارا زبون
نمیدید کمخا در آن حرب گاه
بجز قلعه کوشک دیگر پناه
خود و همبرانش بدانجا شدند
جدا زاستر جمله روها شدند
ازان دگمها بسکه میتاختند
همه بچه خرد انداختند
چو سجاده پروای مسواک داشت
جرزدان عصا هم بره واگذاشت
زتنبان نمودند از آنجا سلیح
عبائی ازینجا بگفتا ملیح
سه روز و سه شب بود جنگ حصار
بسی جامها شد ازان زخم دار
چنین گفت زیلوی ابریشمیین
بارمک که ای نامدار گزین
زکمخا تو داری زروئی جهت
من از صوف دارم زوجهی صفت
باین هردو باشد که صلحی دهی
کنم چون نمد تکیه ات همرهی
فروپیچی این قصه جنگ و کین
بگیریم یکبارگی بر زمین
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دل نبندی بچرخ و دورانش
وان تهی طبل و کهنه انبانش
خون دل خور ز جام غم، کین زال
همه خون است شیر پستانش
غیر خوناب چشم و لخت جگر
ما حضر نیست بر سر خوانش
گر ببازو چو رستمی ور زال
بشکند پنجه تو دستانش
چه دمی دم در آتش سردش
چه زنی مشت، بر بسندانش
گر بخندد چو مار، مهر مگیر
که بود زهر زیر دندانش
ور بگرید چو ابر، باک مدار
که بود گریه چشم بندانش
زینهارت فریب میندهد
لب خندان و چشم گریانش
این همان دیو دان که رفت بباد
از فسون، مسند سلیمانش
و این همان زال دان که از دستان
در چه افتاد پور دستانش
وان تهی طبل و کهنه انبانش
خون دل خور ز جام غم، کین زال
همه خون است شیر پستانش
غیر خوناب چشم و لخت جگر
ما حضر نیست بر سر خوانش
گر ببازو چو رستمی ور زال
بشکند پنجه تو دستانش
چه دمی دم در آتش سردش
چه زنی مشت، بر بسندانش
گر بخندد چو مار، مهر مگیر
که بود زهر زیر دندانش
ور بگرید چو ابر، باک مدار
که بود گریه چشم بندانش
زینهارت فریب میندهد
لب خندان و چشم گریانش
این همان دیو دان که رفت بباد
از فسون، مسند سلیمانش
و این همان زال دان که از دستان
در چه افتاد پور دستانش