عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از بادهٔ دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
تا هست ز نیک و بد در کیسهٔ من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
آن رفت که میرفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد
از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد
چون یار من او باشد، بییار نخواهم ماند
چون غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساختهٔ دردم در حلقه نیارامم
چون سوختهٔ عشقم در نار نخواهم شد
تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از بادهٔ دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
تا هست ز نیک و بد در کیسهٔ من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
آن رفت که میرفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد
از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد
چون یار من او باشد، بییار نخواهم ماند
چون غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساختهٔ دردم در حلقه نیارامم
چون سوختهٔ عشقم در نار نخواهم شد
تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
با من دلشده گر یار نسازد چه کنم؟
دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟
بر من آن است که با فرقت او میسازم
وصلش ار با من بیچاره نسازد چه کنم؟
جانم از آتش غم سوخت، نگویید آخر
تا غمش یک نفسم جان نگدازد چه کنم؟
خود گرفتم که سر اندر ره عشقش بازم
با من آن یار اگر عشق نبازد چه کنم؟
یاد ناورد ز من هیچ و نپرسید مرا
باز یک بارگیم پست نسازد چه کنم؟
چند گویند مرا صبر کن از لشکر غم؟
بر من از گوشهٔ ناگاه بتازد چه کنم؟
من بدان فخر کنم کز غم او کشته شوم
گر عراقی به چنین فخر ننازد چه کنم؟
دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟
بر من آن است که با فرقت او میسازم
وصلش ار با من بیچاره نسازد چه کنم؟
جانم از آتش غم سوخت، نگویید آخر
تا غمش یک نفسم جان نگدازد چه کنم؟
خود گرفتم که سر اندر ره عشقش بازم
با من آن یار اگر عشق نبازد چه کنم؟
یاد ناورد ز من هیچ و نپرسید مرا
باز یک بارگیم پست نسازد چه کنم؟
چند گویند مرا صبر کن از لشکر غم؟
بر من از گوشهٔ ناگاه بتازد چه کنم؟
من بدان فخر کنم کز غم او کشته شوم
گر عراقی به چنین فخر ننازد چه کنم؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
چه کردم؟ دلبرا، از من چه دیدی؟
که کلی از من مسکین رمیدی
چه افتادت که از من سیر گشتی؟
چرا یک بارگی از من بریدی؟
من از عشقت گریبان چاک کردم
تو خوش خوش دامن از من در کشیدی
نگویی تا چه بد کرد بجایت؟
که روی نیکو از من در کشیدی
بسی گفتم که: مشنو گفت دشمن
علی رغم من مسکین شنیدی
اگر کام تو دشمن کامیم بود
به کام خویشتن، باری، رسیدی
چرا کردی به کام دشمنانم؟
نگویی تا: درین معنی چه دیدی؟
به تیر غمزه جان و دل چه دوزی؟
که از رخ پردهٔ صبرم دریدی
نچیده یک گل از بستان شادی
ز غم صد خار در جانم خلیدی
مکن آزاد مفروشم، اگر چه
به خوبی صد چو من بنده خریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را ز بهر غم گزیدی
که کلی از من مسکین رمیدی
چه افتادت که از من سیر گشتی؟
چرا یک بارگی از من بریدی؟
من از عشقت گریبان چاک کردم
تو خوش خوش دامن از من در کشیدی
نگویی تا چه بد کرد بجایت؟
که روی نیکو از من در کشیدی
بسی گفتم که: مشنو گفت دشمن
علی رغم من مسکین شنیدی
اگر کام تو دشمن کامیم بود
به کام خویشتن، باری، رسیدی
چرا کردی به کام دشمنانم؟
نگویی تا: درین معنی چه دیدی؟
به تیر غمزه جان و دل چه دوزی؟
که از رخ پردهٔ صبرم دریدی
نچیده یک گل از بستان شادی
ز غم صد خار در جانم خلیدی
مکن آزاد مفروشم، اگر چه
به خوبی صد چو من بنده خریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را ز بهر غم گزیدی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
کشید کار ز تنهاییم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟
ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی و رفتهای ز برم
چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده، کمر بستهایم، تا چو قلم
به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
به احتیاط گذر بر سواد دیدهٔ من
چنان که گوشهٔ دامن به خون نیالایی
نه مرد عشق تو بودم ازین طریق، که عقل
درآمده است به سر، با وجود دانایی
درم گشای، که امید بستهام در تو
در امید که بگشاید؟ ار تو نگشایی
به آفتاب خطاب تو خواستم کردن
دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی
سعادت دو جهان است دیدن رویت
زهی! سعادت، اگر زان چه روی بنمایی!
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟
ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی و رفتهای ز برم
چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی
زبان گشاده، کمر بستهایم، تا چو قلم
به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی
به احتیاط گذر بر سواد دیدهٔ من
چنان که گوشهٔ دامن به خون نیالایی
نه مرد عشق تو بودم ازین طریق، که عقل
درآمده است به سر، با وجود دانایی
درم گشای، که امید بستهام در تو
در امید که بگشاید؟ ار تو نگشایی
به آفتاب خطاب تو خواستم کردن
دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی
سعادت دو جهان است دیدن رویت
زهی! سعادت، اگر زان چه روی بنمایی!
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۱
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
گل خواهد کرد از گل ما
خاری که شکسته در دل ما
از کوی وفا برون نیائیم
دامنگیر است منزل ما
مرغان حرم ز رشک مردند
چون بال فشاند بسمل ما
نام گنهی نبرد تا کشت
ما را به چه جرم قاتل ما
کار دگر از صبا نیامد
جز کشتن شمع محفل ما
بیرحمی برق بین چه پرسی
از کشته ما و حاصل ما
خندد به هزار مرغ زیرک
در دام تو صید غافل ما
هاتف آخر به مکتب عشق
طفلی حل کرد مشکل ما
خاری که شکسته در دل ما
از کوی وفا برون نیائیم
دامنگیر است منزل ما
مرغان حرم ز رشک مردند
چون بال فشاند بسمل ما
نام گنهی نبرد تا کشت
ما را به چه جرم قاتل ما
کار دگر از صبا نیامد
جز کشتن شمع محفل ما
بیرحمی برق بین چه پرسی
از کشته ما و حاصل ما
خندد به هزار مرغ زیرک
در دام تو صید غافل ما
هاتف آخر به مکتب عشق
طفلی حل کرد مشکل ما
رشحه : رشحه
از یک غزل
رشحه : رشحه
غزل - جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم ...
جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم
که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم
سزای آن که تو را برگزیدم از همه عالم
ملامت همه عالم ببین چگونه شنیدم
اگر چه سست بود عهد نیکوان اما
به سست عهدیت ای مه ندیدم و نشنیدم
دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم
ز من بریدی و مهر از تو بیوفا نبریدم
زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی
جز این که بار جفایت به دوش خویش کشیدم
تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم
از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم
کنون ز ریزش ابر عطاش رشحه چه حاصل
چنین که برق غمش سوخت کشتزار امیدم
ز جام عشق چو بیخود شدم چه جای شرابم
ز مدح شاه چو سر خوش شدم چه جای نبیدم
ضیاء السلطنه خاتون روزگار که گوید
سپهر بر درش از بهر سجده باز خمیدم
که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم
سزای آن که تو را برگزیدم از همه عالم
ملامت همه عالم ببین چگونه شنیدم
اگر چه سست بود عهد نیکوان اما
به سست عهدیت ای مه ندیدم و نشنیدم
دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم
ز من بریدی و مهر از تو بیوفا نبریدم
زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی
جز این که بار جفایت به دوش خویش کشیدم
تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم
از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم
کنون ز ریزش ابر عطاش رشحه چه حاصل
چنین که برق غمش سوخت کشتزار امیدم
ز جام عشق چو بیخود شدم چه جای شرابم
ز مدح شاه چو سر خوش شدم چه جای نبیدم
ضیاء السلطنه خاتون روزگار که گوید
سپهر بر درش از بهر سجده باز خمیدم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۱
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۴
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۲۸
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۵۰
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲۰
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۶
اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من
بگو بیمار عشق من شود یارب فدای من
اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو
دگر مانده است بر عمر تو افزاید خدای من
به یاران این وصیت میکنم کز تیغ جور تو
چو گردم کشته دامانت نگیرند از برای من
به تیغ بی دریغم چون کشد جلاد عشق تو
چو گوئی حیف از آن مسکین همین بس خونبهای من
به جای کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکی
که میدانم به خصم من نخواهی داد جای من
ز من پیوند مگسل ای نهال بوستان دل
ز تن تا نگسلد پیوند جان مبتلای من
چه آئی بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن
وفای من ببین ای کشته تیغ جفای من
پس آنگه گر دعائی گوئیم این گو که در محشر
چو سر از خاک برداری نبینی جز لقای من
ازین خوشتر چه باشد کز تو چون پرسند کی بیغم
کجا شد محتشم گوئی که مرد اندر وفای من
نمیدانم چسان در ره فتادم
که رفت از تاب رفتن هم زیادم
بگو بیمار عشق من شود یارب فدای من
اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو
دگر مانده است بر عمر تو افزاید خدای من
به یاران این وصیت میکنم کز تیغ جور تو
چو گردم کشته دامانت نگیرند از برای من
به تیغ بی دریغم چون کشد جلاد عشق تو
چو گوئی حیف از آن مسکین همین بس خونبهای من
به جای کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکی
که میدانم به خصم من نخواهی داد جای من
ز من پیوند مگسل ای نهال بوستان دل
ز تن تا نگسلد پیوند جان مبتلای من
چه آئی بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن
وفای من ببین ای کشته تیغ جفای من
پس آنگه گر دعائی گوئیم این گو که در محشر
چو سر از خاک برداری نبینی جز لقای من
ازین خوشتر چه باشد کز تو چون پرسند کی بیغم
کجا شد محتشم گوئی که مرد اندر وفای من
نمیدانم چسان در ره فتادم
که رفت از تاب رفتن هم زیادم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
پای یکی به علت ادبار نارواست
رخش یکی به عرصهٔ اقبال در دو است
در افتاب وصل یکی گرم اختلاط
قانع یکی ز دور به یک ذره پرتو است
اما ازین چه غم که کهن دوستدار او
در خاطرش نشسته تر از عاشق نواست
شطرنج غایبانه شیرین به کوه کن
در دل به صد شکفتگی نرد خسرو است
زندان هجر او چه طلسمی است کاندران
نه طاقت نشست و نه راه بدر رو است
اعجاز عشق بین که تمنای هندویی
پاینده دار نام شهنشاه غزنو است
معلوم قدر دانهٔ اشک تو محتشم
جائی چنان که خرمن جانها به یک جواست
رخش یکی به عرصهٔ اقبال در دو است
در افتاب وصل یکی گرم اختلاط
قانع یکی ز دور به یک ذره پرتو است
اما ازین چه غم که کهن دوستدار او
در خاطرش نشسته تر از عاشق نواست
شطرنج غایبانه شیرین به کوه کن
در دل به صد شکفتگی نرد خسرو است
زندان هجر او چه طلسمی است کاندران
نه طاقت نشست و نه راه بدر رو است
اعجاز عشق بین که تمنای هندویی
پاینده دار نام شهنشاه غزنو است
معلوم قدر دانهٔ اشک تو محتشم
جائی چنان که خرمن جانها به یک جواست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
درین کز دل بدی با من شکی نیست
که خوبان را زبان با دل یکی نیست
چو نی یک استخوانم نیست درتن
که بر وی از تو زخم ناوکی نیست
بهر دردم که خواهی مبتلا کن
که ایوب تو را صبر اندکی نیست
رموز نالهٔ بلبل که داند
درین گلشن که مرغ زیرکی نیست
دلم از دست طفلی ترک سر کرد
که بیآسیب تیغش تارکی نیست
نه از غالب حریفیهای حسن است
که یک عالم حریف کودکی نیست
در وارستگی در قلزم عشق
مجو کاین بحر مهلک را تکی نیست
اگر مرد رهی راه فنا پوی
که سالک را ازین به مسلکی نیست
مرنجان محتشم را کو سگ توست
سگی کاندر وفای او شکی نیست
که خوبان را زبان با دل یکی نیست
چو نی یک استخوانم نیست درتن
که بر وی از تو زخم ناوکی نیست
بهر دردم که خواهی مبتلا کن
که ایوب تو را صبر اندکی نیست
رموز نالهٔ بلبل که داند
درین گلشن که مرغ زیرکی نیست
دلم از دست طفلی ترک سر کرد
که بیآسیب تیغش تارکی نیست
نه از غالب حریفیهای حسن است
که یک عالم حریف کودکی نیست
در وارستگی در قلزم عشق
مجو کاین بحر مهلک را تکی نیست
اگر مرد رهی راه فنا پوی
که سالک را ازین به مسلکی نیست
مرنجان محتشم را کو سگ توست
سگی کاندر وفای او شکی نیست