عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۵ - عزم رزم فرمودن ح – قاسم و گفتگوی او با عروس
چو آمد به نزدیک پرده سرای
برآمد زلشگر غو کوس و نای
یکی زان گشن لشگر آواز داد
که هان ای شهنشاه حیدر نژاد
گرت هست مردی به میدان گمار
وگرنه بیا خودسوی کارزار
چو این ویله زان کینه جو اهرمن
نیوشید داماد شمشیر زن
رگ هاشمی غیرت حیدری
همان گوهر و فر نام آوری
نهشتش به خرگه رود ای فسوس
رهاکرد ازدست دست عروس
بدو گفت با ناله ی جان خراش
که من رفتم اینگ تو پدرام باش
زمان وصال من آید به پای
نبینی مرا جز به دیگر سرای
اگر چه مرا دل پر از مهر تست
دو بیننده ام روشن ازچهر تست
همین بودم از دور گیتی هوس
که از تو نمانم جدا یک نفس
ولیکن چه سازم که چرخ کهن
نگشته است یک لحظه برمیل من
نبینی که بدخواه از شهریار
همی مرد خواهد پی کارزار
تو نک می پسندی بزرگان من
بجویند رزم سپاه گشن
بمانم من و کامرانی کنم
پس از مرگشان زنده گانی کنم
تویی گرچه مانند جان درتنم
نکو باشد امروز جان دادنم
در اینجا نه جای سرور من است
بود ماتمم این نه سور من است
چو رفتم ز دنیا به فردوس بر
کنم تازه آیین سور دگر
به خلوتگه خلد بنشانمت
به سر برگلاب و گل افشانمت
نبینم به چیزی مگر روی تو
نبویم مگر سنبل موی تو
دراین روز اگر جان نبازیم زار
به قرب خدایی نیابیم بار
وصال خدا بهتر از وصل تست
شنو تا چه گویم بیابش درست
تو و خویشتن رادر این کارزار
ببخشم به دیدار پروردگار
روم خویشتن سوی شمشیر وتیر
فرستم ترا سوی کوفه اسیر
سوی کوفه با کاروان تو من
بیایم به سر گر نیایم به تن
کنم تا به غم درنماند دلت
سرخویش آویزه ی محملت
ز دنبالت ای ماه خرگاه عشق
به سر می سپارم همی راه عشق
زداماد ناشاد چون نو عروس
شنید این به سرزد دودست فسوس
به زاری بیاویخت بردامنش
نگه داشت بر جای از رفتنش
بگفت ای سرافراز جفت جوان
مساز از جدایی مر خسته جان
نه اینست در مهر آیین و خوی
که رخ نانموده بپوشند روی
پسر عم به تیغ غمم خون مریز
سوی تیغ وشمشیر مشتاب تیز
بگفتم مگر غمگسارم تویی
پناه از بد روزگارم تویی
بگویم ترا گر غمی دارمی
همه راز دل با تو بگذارمی
ز بی مهری تو نبد باورم
که بر غم فزایی غم دیگرم
پدر دست من زان به دستت سپرد
که دشمن نیارد به من دستبرد
چو باشد زتو سایه ای برسرم
بماند به جا یاره و چادرم
تو ا زچه زمن روی برکاشتی
چنین بی کس و خوار بگذاشتی
مرا می گذاری دراین دامگاه
که خود در جنان سازی آرامگاه
ز آزاده گان این سزاوار نیست
سزاوار یار وفادار نیست
چو بشنید شهزاده گفتار جفت
دمی زار بگریست و آنگاه گفت
که ای از غمت سوخته جان من
ازین بیش بر جانم آتش مزن
مرو راه بر خویش از غم نهیب
بخواه و ز دادار کیهان شکیب
ازین رزم جستن مرا چاره نیست
ز دشمن دگر تاب بیغاره نیست
پدر چون به دست منت داد دست
به مهر شهادت به من عقد بست
کنون می روم تا که گردم شهید
به توفیق یزدان وبخت سعید
دمی دیگرم روی و مو غرق خون
ببینی به خاک اوفتاده نگون
ندانم از آن پس چه پیش آوری
شکیبا شوی یا که غم پروری
زگفت جوان جفت بگریست زار
به وی گفت با دیده ی اشکبار
اگر جست خواهی به ناچار جنگ
زخون گرددت موی ورو لاله رنگ
به تو نا بمانم بمویم همی
دورخ رابه خونابه شویم همی
نرانم مگر نام تو بر زبان
نمانم مگر با غمت شادمان
دراین گیتی اینم زسوک تو کار
بفرما چو آیم به روز شمار
چه باشد نشان بهر بشناختن؟
مرا از تو در آن بزرگ انجمن؟
که آنجا بدان باز جویم تو را؟
همه هر چه دیدم بگویم ترا؟
بزد دست شهزاده ی راستین
جدا کرد یک پاره از آستین
بگفت اندر آن پهنه ی پر هراس
بدین پاره ی آستینم شناس
کنونم بهل تا روم سوی جنگ
که از من برفته است تاب درنگ
عروس سیه روز ناگشته شاد
به ناچار دامانش از کف نهاد
چو باز دمان از بر او جوان
برون آمد و شد بر شه، روان
بیفکند خوند را درآغوش شاه
بگفت ای درت عرش را سجده گاه
ممانم ازین بیش در انتظار
زیاران بگذشته دورم مدار
چو امر برادرت آمد به جای
مراسوی خلد برین ره نمای
شهنشاه داماد را خواند پیش
بدو داد برنده شمشیرخویش
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۷ - بیرون آمدن مختار با یاران
بگفتند یاران که ای نامدار
همانی که گفتی تو درکارزار
نه ما هم پرستدگان توایم
به جان و دل از بنده گان توایم
بود بنده ی یکدل ممتحن
به هر کار چون خواجه ی خویشتن
تو را جمله فرمانبر و پیرویم
به هر سو روی تو بدان سو رویم
کنی هر چه تو ما همه آن کنیم
به جای باختن با تو پیمان کنیم
چه داری زما ای سپهبد دریغ
پی خلد سر باختن زیر تیغ
تو بفرست ما را به سوی بهشت
به بزم شهیدان مینو سرشت
سپهبد بسی کردشان آفرین
ببوسید رخسار و موی و جبین
چو بر زد بر این تختگاه سپهر
درفش زراندو، درخشنده مهر
برون آمد از دژ دمان مرد جنگ
سمندی به زیر و درفشی به چنگ
پس و پشت او یاران یکدله
چو شیران بگسیخته سلسله
همه تن نهان کرده در آهنا
پی یاری میر شیر اوژنا
بفرمود سالار رزم آزمای
که دم دردمیدند مردان به نای
از آنسوی چون مصعب تیره هوش
غو نای مختارش آمد به گوش
بفرمود تا کوس بنواختند
سمند از پی رزم در تاختند
سپاه دو مهتر به هم برزدند
دلیران به هم تیر و خنجر زدند
به جنبش درآمد علم رنگ رنگ
زمین شد کنان هژبر و پلنگ
تو گفتی که تیر از سپهر برین
ببارید و جوشید خون از زمین
زخنجر جهان کان الماس شد
زره برتن مرد، کرباس شد
بخوشید در چشمه ی چرخ نم
بجوشید از پهنه ی خاک یم
نم آن زگرد سپاه گران
یم این زخون نبرد آوران
تو گفتی که پوشید گیتی زره
کمان بلا کرد گردون به زه
شد از زخم شمشیر و گرزگران
ز جان کاروان ها به گردون روان
دلیران مختار در رزمگاه
ببستند بر لشگر خصم راه
ز مردی نهشتند چیزی به جای
بکشتند بس مرد رزم آزمای
نه پروا زتیر و نه از تیغ بیم
همی تن فکندند برهم دو نیم
به فرجام پیکار جان باختند
لوای شهادت بیفراختند
به یاران شاه سر از تن جدا
بپیوستشان جان به مینو خدا
چو میر سرافراز تنها بماند
به لب نام یزدان یکتا براند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
هنوز راه نگاهم به بام و در ندهند
کبوتری که بیاموختند سر ندهند
خراب نرگس سنگین دلان سرمستم
که بر طریق نظر مهر را گذر ندهند
ز غم به گونه زرین شدم چه چاره کنم
قبول صحبت صاحبدلان به زر ندهند
ازین گشاده جبینان ثبات عیش مجو
که گل دهند به خروار و یک ثمر ندهند
به زهر یأس بساز و مجو حلاوت کام
دوا چو داروی تلخت کند شکر ندهند
ز خوان نعمت دوران رضا به قسمت ده
که طعمه یی ز غمت خوش گوارتر ندهند
ز درد سوز که بر بستر آب عنابت
بغیر تب زدگی و تف جگر ندهند
چه یاد جور رفیقان کنم، نصیبم بود
که تشنه بر لب جو میرم و خبر ندهند
مثال ما لب دریا و حال مستسقی ست
دهند شوق ولی رخصت نظر ندهند
سزد که مقنعه بر سر کنند آن مردان
که تاج عشق بخواهند و ترک سر ندهند
ظفر تو راست «نظیری » که محو ذوق شدی
به هرکه غوطه به دریا نزد، گهر ندهند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
آن را که برد به مسند راز
اول در زاریش کند باز
بی رنج فرح نیابد از عشق
بی سوز طرب ندارد از ساز
پروانه نمی رسد به مطلوب
تا بال نیفکند ز پرواز
تا شیفته بیان خویشی
با تو ننهند در میان راز
خامش کن اگر به جا رسیدی
در راه ز سیل خیزد آواز
از پردگیان نمی توان شد
با اشک خبیث و آه غماز
خواهی به مراد دوست باشی
خاطر ز مراد خود بپرداز
بازیچه کوی عشق گشتیم
ما ابله و طبع یار طناز
تا کی سودا، متاع برریز
تا کی بازی، تمام درباز
از چله نشستنت چه خیزد
عشقت حرص و ریاضتت آز
رخت از بر ما ببر «نظیری »
در عشق درست نیست انباز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
با مسلمان زادگان تا کی دل و جان باختن
بعد ازین خواهم به ترسازاده ایمان باختن
بر امید یک نگاه مرحمت می بایدم
خویش را چون سرمه در چشم عزیزان باختن
تشنه چندین راه ظلمت کرده طی حیف است حیف
جام جم را در کنار آب حیوان باختن
شیوه ها دارد محبت ورنه کار عقل نیست
یوسف افکندن به زندان عشق زندان باختن
کار بر اندازه ما نیست بس رسوایی است
زود همچون اهرمن مهر سلیمان باختن
بر امید التفات خضر نادانی بود
زورق اندر بحر و مرکب در بیابان باختن
عشق بی تعلیم می آید بر این معنی گواست
کودکان را عشق با هم در دبستان باختن
گر دلی داری دو عالم را به داوی برفکن
کس ندیدم برده باشد از هراسان باختن
ما مقام مرشیوگان را عادت است اول قدم
داو کردن دل پس ایمان بر سر آن باختن
گرد کوی ما چه گردی رو حریف ما نیی
با فقیران منعمان را نیست آسان باختن
لاف آن بهتر که در میدان سربازان زنیم
شرط دعوی نیست تنها گوی و چوگان باختن
هر قماری را که شرطی نیست ذوقی نیز نیست
از لب تو بوسه ای از ما گریبان باختن
می سزد مغلوب بودن لیک غیرت غالبست
عشق می خواهد ببازم لیک نتوان باختن
طاعت چل ساله را در عشق کافر زاده ای
بر سر بازار می باید به عصیان باختن
چیست می دانی «نظیری » وقت مرگ افلاس ما
جان به ساحل بردن و سامان به طوفان باختن
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
گه بر سر فرمان تو جان افشانم
گه بر رقمش گنج روان افشانم
بر سر نهم و چو بحر و کان جوش زنم
پس از ته دل گنج بر آن افشانم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
آنکه هرلحظه نمرد از غم رویت، چون زیست؟
وآنکه از گریه نشد آب، نمیدانم کیست؟
مردم شهر محبت همه درویشانند
ناتوانیست که در مملکت عشق قویست
دست برداشتن وقت دعا ایمائی است
که شفاعتگر ما پیش خدا دست تهیست
این لئیمان که به همچشمی هم جود کنند
چون دو چشمند که بی هم نتوانند گریست
همه گفتند که: بر دوری تو صبر کنند
آنکه میگفت و نمیکرد بجز واعظ کیست؟
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۳۵ - باب چهارم
بدان که خدای تعالی به احسان فرموده است، چنان که به عدل فرموده است که، «ان الله یامر بالعدل و الاحسان». و آن باب گذشته همه در بیان عدل بود تا از ظلم بگریزد و این باب در احسان است. خدای تعالی می گوید، «ان رحمه الله قریب من المحسنین». و هرکه بر عدل اقتصار کند، سرمایه نگاه داشته باشد در دین، اما سود در احسان بود و عاقل آن بود که سود آخرت فرو نگذارد در هیچ معاملت.
و احسان نیکوکاری باشد که معامل را در آن منفعتی باشد و بر تو واجب نبود و درجه احسان به شش وجه حاصل آید:
وجه اول
آنکه سود بسیار کردن روا ندارد، اگرچه خریدار بدان راضی باشد به سبب حاجتی که او را بود. سری السقطی دکان داشتی و روا نداشتی که ده نیم بیش سود کردی. یک بار به شصت دینار بادام خرید، بادام گران شد و دلال از وی طلب کرد گفت بفروش به شصت و سه دینار. گفت بهای آن امروز نود دینار است. گفت من دل بدان راست کرده ام که زیادت ده نیم نفروشم، روا ندارم آن عزم نقض کردن. گفت من نیز روا ندارم کالای تو به کم فروختن. نه وی فروخت و نه سری به زیادت رضا داد. درجه احسان چنین بود.
و محمد بن المنکدر از بزرگان بوده است و دکان دار بوده. جام ها داشت، بعضی بها به پنج دینار و بعضی به ده دینار، شاگرد وی در غیبت وی جامه ای به ده دینار به اعرابی فروخت. چون بازآمد بدانست. در طلب اعرابی همه روز بگردید، وی را بازیافت. گفت آن جامه پنج دینار بهتر از نه ارزد. گفت شاید که من رضا دادم. محمد بن المنکدر گفت آری، ولیکن چیزی که به خود نپسندم هیچ کس را نپسندم. یا بیع فسخ کن یا جامه ای نیکوتر بستان یا پنج دینار از من بگیر. اعرابی پنج دینار بازستد. پس از کسی پرسید که این مرد کیست؟ گفت محمد بن المنکدر. وگفت سبحان الله که این مرد است که هرگه که در بادیه باران نیاید ما به استقسا رویم و نام وی بریم، در ساعت باران آید.
و سلف عادت کرده اند که سود اندک کنند و معاملت بسیار و این مبارک تر داشته اند از انتظار سود بسیار.
و علی (ع) در بازار کوفه می گردید و می گفت: « ای مردمان سود اندک را رد می کنید که از بسیار بیفتید ». و عبدالرحمن بن عوف را پرسیدند که توانگری تو از چیست؟ گفت، سود اندک را رد نکنم. و هر که از من حیوانی خواست رد نکردم و بفروختم. در یک روز هزار شتر بفروختم به سرمایه، و بیش از هزار زانوبند نفع نکردم، هر یکی به درمی می ارزید و درمی علف وی از من بیفتاد. دو هزار درم سود بود. »
وجه دوم
آن که کالای درویشان گران تر خرد تا ایشان شاد شوند، چون ریسمان پیرزنی و چون میوه از دست کودکی و درویشی که بازپس آمده باشد که این مسامحه از صدقه فاضلتر. و هر که این کند دعای رسول (ص) به وی رسد. رسول (ص) گفته است، « رحم الله امرا سهل البیع و سهل الشرا. »
اما از توانگر کالا به غبن خریدن، یقین نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. بلکه مکاس کردن و ارزان خریدن اولیتر.
حسن و حسین (ع) جهد آن کردندی که هر چه بخرند ارزان خرند و در آویختندی تا ایشان را گفتندی، « در روزی چندین هزار درم بدهید، در این مقدار چرا چنین مکاس می کنید؟ »، گفتند، « آنچه بدهیم برای خدای تعالی دهیم و بسیار آن اندک بود و اما غبن پذیرفتن در بیع نقصان عقل و مال بود ».
وجه سوم
در بها ستدن از سه گونه احسان بود: یکی بعضی کم کردن، و دیگر شکسته و نقدی که بدتر بود ستدن، و سه دیگر مهلت دادن. و رسول (ص) می گوید، « رحمت خدای بر کسی باد که ستد و داد آسان کند ». و می گوید، « هر که آسان گیرد، خدای تعالی کارهای وی آسان گیرد ». و هیچ احسان بیش از مهلت دادن درویش نیست، اما اگر ندارد، مهلت دادن خود واجب بود و آن از جمله عدل بود، اما اگر کسی دارد، ولیکن تا چیزی به زیان نفروشد یا چیزی که بدان حاجتمند است نفروشد نتواند داد، مهلت دادن وی از احسان بود و از صدقه های بزرگ.
رسول (ص) گفت، « در قیامت مردی را بیارند که بر خویشتن ظلم کرده باشد در دین و در دیوان وی هیچ حسنه نباشد. وی را گویند که هرگز هیچ حسنه نکردی؟ گوید: نکرده ام، مگر آن که شاگردان خویش را گفتمی که هر که مرا بر وی وامی است معسر است مهلت دهید و مسامحه کنید. خدای تعالی گوید، « پس تو امروز معسر و درمانده ای و اولیتر که با تو مسامحت کنیم. و وی را بیامرزد. »
و در خبر است که هر که مر کسی را وامی دهد تا مدتی، هر روزی که می گذرد وی را صدقه ای باشد. و چون مدت بگذرد؛ به هر روزی که پس از آن مهلت دهد، همچنان بود که گویی آن همه مال به صدقه داده باشد. و از سلف کسان بودندی که نخواستندی وام این باز دهند، برای آن که صدقه ای می نویسد هر روزی ایشان را به جمله آن مال.
و رسول (ص) گفت، « بر در بهشت نوشته دیدم که هر درمی به صدقه ده درم است و هر درمی به وام به هجده درم »، و این به سبب آن است که وام نکند مگر حاجتمند اما صدقه باشد که به دست محتاج نیفتد.
وجه چهارم
گزاردن وام و احسان در این آن بود که به تقاضا حاجت نیاورد و شتاب کند و نقد نیکوتر گزارد و به دست برساند و به خانه خداوند حق برد، چنان که وی را کسی نباید فرستاد. و در خبر است که بهترین شما آن است که وام نیکوتر گزارد و در خبر است که هر که وام کند و در دل کند که به نیکویی بگزارد، خدای تعالی چند فرشته فرستد تا او را نگاه می دارند و دعا می کنند او را تا آن وام گزارده شود. اما اگر تواند که بگزارد و تاخیر کند یک ساعت بی رضای خداوند وام، ظالم و عاصی شود. اگر به نماز مشغول شود و اگر به روز و اگر در خواب بود، در میان همه در لعنت خدای بود و این معصیتی باشد که وی خفته با وی به هم رود. و شرط توانایی به آن است که نقد دارد، بلکه چون چیزی بتواند فروخت و نفروشد عاصی شود. و اگر نقدی نبهره دهد یا عرضی دهد و خداوند حق به کراهت گیرد، عاصی شود و تا خشنودی وی طلب نکند از مظلمت نرهد و این از گناهان بزرگ است، خلق آسان گرفته باشند.
وجه پنجم
آن که با هر کسی که معاملتی کرد و آن کس پشیمان شود، اقالت کند. رسول (ص) گفت، « هر که بیعی را فسخ کند و نابرآورده و ناکرده انگارد، خدای تعالی ناکرده انگارد » و این واجب نیست ولیکن مزد وی عظیم است و از جمله احسان است.
وجه ششم
آن که درویشان را به نسیه چیزی می دهد و می فروشد اگر همه اندک باشد بر عزم آن که بازنخواهد و اگر معسر بمیرند در کار ایشان کند. و در سلف کسانی بودند که ایشان دو یادگار داشتندی، یکی نامهای مجهول بودندی که همه درویشان بودندی و نام ننوشتندی تا اگر وی بمیرد کسی از ایشان چیزی باز نخواهد و این قوم از جمله بهترینان نداشتندی، بلکه بهترین آن را داشتندی که خود یادگار نداشتی نام دوریشان را، که اگر بازدادندی بازاستندندی، و اگر نه، طمع از آن گسسته داشتندی. اهل دین در معاملت چنین بودند و درجه مردان دین در معاملت دنیا پدید آید. هر که پای بر یک درم شبهت نهد برای دین را، از جمله مردان دین است.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۷ - منکرات بازارها
آن که به خرنده دروغ گویند و عیب کالا پنهان دارند و تراز و سنگ و چوب گز راست ندارند و در کالا غش در کنند و چنگ و چغانه فروشند و صورت حیوانات فروشند برای کودکان در عید و شمشیر و سپر چوبین فروشند برای نوروز و بوق سفالین برای سده و کلاه و قبای ابریشمین فروشند برای جامه مردان و جامه رفو کرده و گازر شسته فروشند و فرانمایند که نو است و همچنین هر چه در آن تلبیسی باشد و مجمره و کوزه و دوات و اوانی سیم و زر فروشند و امثال این.
و از این چیزها بعضی حرام است و بعضی مکروه، اما صورت حیوان حرام است و آنچه برای سده نوروز فروشند، چون سپر و شمشیر چوبین و بوق سفالین، این در نفس خود حرام نیست، ولیکن اظهار شعار گبران است که مخالف شرع است و از این جهت نشاید، بلکه افراط کردن در آراستن بازار به سبب نوروز و قطایف بسیار کردن و تکلفهای نو ساختن برای نوروز نشاید، بلکه نوروز و سده باید که مندرس شود و کسی نام آن نبرد. تا گروهی از سلف گفته اند که روزه باید داشت تا از آن طعامها خورده نباید و شب سده چراغ فرا نباید گرفت تا اصلا آتش نبیند و محققان گفته اند، روزه داشتن این روز هم ذکر این روز بود و نشاید که نام این روز برند به هیچ وجه، بلکه با روزها، دیگر برابر باید داشت، و شب سده همچنین، چنان که از او خود نام و نشان نماند. »
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵
زهی از دست سوگت چاک تا دامن گریبان‌ها
ز آب دیده از سودای لعلت دجله دامان‌ها
چه خسبی تشنه لب از خاک هان برخیز تا بینی
به هر سو موج زن صد دجله از سیلاب مژگان‌ها
تو خود لب تشنه یک جرعه آب و بارها از سر
جهان را اشک خون بگذشت خون‌آلوده طوفان‌ها
نزیبد جان پاکی چون تو زیر خاک آسوده
برآور سر ز خاک تیره‌ای خاک رهت جان‌ها
ز شرح تیر بارانت مرا سوفار هر مژگان
به چشم اندر کند تاثیر زهرآلوده پیکان‌ها
کس آن روز ار نکردت جان فدا اکنون سرت گردم
برون نه پا که جان‌ها بر کف دستند قربان‌ها
فکندی گوی سر تا در خم چوگان جانبازی
ز سیلی‌ها چه سرها گوی سان غلتد به چوگان‌ها
فتاد از جلوه تا رعنا سمندت خاست از هر سو
ز گلگون سرشک خیل ماتم گرد جولان‌ها
دریغ آموختم تا نکته‌های رزم جان‌بازی
ز جان بازان کویت باز پس ماندم به میدان‌ها
به تاب از رشک آنانم که در خمخانه عهدت
ز خون پیمانه‌ها خوردند و نشکستند پیمان‌ها
تو یغما از کجا و باسگانش لاف هم‌چشمی
ز سگ تا آدمی فرق است فرق ای من سگ آن‌ها
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۴ - به یکی از دانشمندان جندق نگاشته
سرکار موبد موبدان و گریزگاه نیکان و بدان را بنده ام و خجسته دیدار جان پرورش را از ته دل و بن دندان پرستنده. بارها در باب نگاهداشت و غم خواری و همراهی و رهنمونی احمد نگارش ها کرده ام و کار بند سفارش ها شده اینک آغاز گردآوری گندم و جو و داد و ستد کهنه و نو است. اسمعیل در ری و من در یزد و او با هزار کار پراکنده و درد بی درمان در آن سرزمین اگرش تو در کارها انباز و دست یار نباشی، تن تنها کی گلش از خار و خار از پای بر آید. زنهار به مهرش و گوشه کار گیر و دست پایمردی زیر بار آور. احمد اگر چه به گفت و گواهی تو در چالاکی و زرنگی باد پران است و آتش سوزان، باز با نیرنگ و تیتال مردم آن سامان در شمار پخته خواران و خام کاران خواهد بود. خوشتر آنکه به خویشش وانگذاری و انجام این گونه کارهای گوناگون را که ده مرده کوشش و جوشش باید سرسری نشماری که پای بیچاره در گل و دست ناکامی بر دل خواهد ماند، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
گمان نزدیک به کار این است که تا چند روز دیگر اسمعیل از دربار گردون پیشگاه پادشاهی با کارهای ساخته و امیدهای پرداخته فرمان بازگشت یابد و به دستور روزگار گذشته رنج آزمای آن در و دشت گردد. مرا هم از فرگاه بلند خرگاه خدایگانی حاجی امروز که بیستم ماه است، پروانه مهر آمیز رسید، که پس از انجام کارها که در دست است و روانت به ساخت و پرداخت آن پای بست، از سامان یزد برگ و ساز جندق کن و حسینعلی خان را که گماشته من است در هنجار پیشکاری و کارگذاری از هر در استواری بخش.
سر فتنه جویان را به سنگ باز خواست بکوب، و گرد هست و بود بد اندیشان را به جاروب گرفت فرو روب، زشت و زیبای هر چیز و هر کس را به طرزی که دانی و توانی چاره ساز آی و با شتابی هیچ درنگ مرز ری را راه اندیش نشیب و فراز شو.
باری اگر سرکار امید گاهی آقا که جانم برخی پاک روانش باد، بازگشت مرا بدان در گشته که خود نیز در پهنه دیر انجام کویرش سرگشته اند سزا داند و روا بیند، نه باندیشه این کارهای هیچ مایه، به بوی دریافت خجسته دیدار سرکار ایشان و فر آمیزش تو که فراهم ساز دل های پریشان است، روزی دو رخت بازگشت بر بارگی هشتن و این راه آشوب خیز نوشتن و بهمان روش ها که دیدی گرد دهات گشتن و درخت گز و خرما کشتن و پسته و بادام از خاک سرشتن و سبک در گذشتن دریغی نیست، شعر:
من که از دروازه بیرونم نمی بردند خلق
با تو می آیم اگر در چشم سوزن می بری
بیش از این گفت و شنود و بست و گشود، هنجار دیوانگی است نه رفتار فرزانگی. هر گونه فرمایش که بازوی یارا و نیروی آرای منش پرده گشایی و چهره آرائی تواند نگارندگی فرمای که در انجامش کار دوندگی و شمار بندگی به پایان خواهد رفت. زندگی پاینده و کامرانی فزاینده باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۷ - به حاجی میر کاظم جندقی مشهور به موبد نگاشته
سرکار موبد را بنده ام و بنده وارش به خداوندی پرستنده، ماهی دو پیش از این کج پلاسی های گردون ساز ناراستی ساخت، و سامان تندرستی هنجار کاستی انگیخت. انبار بستر و بالش افتادم و دمساز فریاد و نالش. همچنان دل از بند آن رنج نرسته و زنجیر تن فرسای آن شکنج نشکسته، درد پائی تاب شکن خواب شکر دست زور آزمائی یافت و خسته و مستمندم بر بستر جان سپاری افکند:
هر که آن روز ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم
خورد و خفت یکباره سپری شد و آرامش و توان چار اسبه زین بر رخش دربدری بست. چهل شباروز آغاز شام تا انجام بام چون مور پر سوخته و مار سر کوفته پای تا سر همه پیچ و تاب بودم، و پیکر دردسوز و جان کاهیده روان از اشک بی تابی و تاب بی خوابی سر تا پای در آتش و آب. مرا فرمان آبشخورد درنگ در کوی خسروی داشت، و ارام جای فرزندی اسمعیل و همراهان در سرای حاجی کمال، هردوان را از این راه دور دور و دیدار دیر دیر کار دل به دل نگرانی همی رفت و این بار تاب اوبار بر دوش هر دو گرانی همی کرد. بر هنجاری ستوده و گفتی گوش گزار رخت از تخت خسروانه به چار دیوار درویشی کشیدم. یاران پی چاره اندیشی گرفتند و مرا به دستور پیشین فرسوده تن و کاسته جان، سست و لاغر بر پهلوی جان سپاری و ناله گزاری خفتند. علی کوچک را از برگ شام و چاشت و ساز مهمانداری و دیگر گرفتاری ها روز پرستاری تنگ بود و پای دستیاری لنگ.
اسمعیل نیز بیگاه و گاه فرگاه سرکار خان خانان را بار نشست داشت و با نشستی بی خاست پیمانی هیچ شکست. ناچار کار تیمار و پرستش و بار بیمارداری و نگهداشت فرزندی میرزا جعفر را بار گردن و خار دامن گشت، مردانه برخاست و فرزانه کمر بست و پای درنگ افشرد، و برامش من پهنه آرامش بر خود فراخ تنگ آورد . کما بیش ماهی یا فراتر گامی نیاسوده و به کام اندیشی خاک را از هیچ راهی بر خود نبخشوده، یک چشمزد همه شب ها از پای ننشیند و روزان دمی دو گوارش نان و گمارش آبی را نیز آرام نگزیند، و همچنین و برتر از این بهر راه و روش کاری کرده و شماری آورده که جاویدان شرمنده ام و بی پاداشی چشم انبای و دسترنجی سپاس انگیز، او و کسان او را آزرمگین و سرافکنده. چون سرکار شما را یاری مهراندیش بینم و به دمسازی و دلسوزی خویش از همه یاران فرا پیش، رنج افزا می گردم تن خواهی از کسان میرحسن خواستار است و سامان و ساخت فرزندان را در این شب نوروز بدین وام اندک کام گذار، نوشته داد و خواست و نگارش سرکار آقا و نگاشته بنده زاده اسمعیلش هر سه در آستین و گزارش این سه راست خامه راستی خواست او را گواهی راستین. گویا همه نزد سرکار است و دست دوست نوازت گرفتن و سپردن تنخواه را نیز پیمان سپار. باری کار بر بستگان میرزا تنگ است و پا کار ده را با آز فره و روی زره و مشت گره ریش مشهدی در چنگ: شعر:
جای شتاب است نه گاه درنگ
نوبت تاز است نه هنگام لنگ
دست من پرداز این گروه را کوتاه است و از ری تا «گرمه» یکصد و بیست فرسنگ راه، جز آنکه انجام این کار آسان گزار بر گردن سرکار افکنده و گوش از پوزش های پراکنده آکنده دارم چه خواهم کرد.
در رسیدن نیاز نامه و آگاهی بر راز گزارش همه کارها بر کران نه و گوش از پذیرش چون ننالم و ندارم گران خواه، به نرمی ساز راه آور و با گرمی بسیج اندیش تنخواه شو. اگر درمانی و درمان ندانی سرکار آقا را بر پند وام گزاران بند از زبان در بر، سرور مهربان آقا محمد را که با آهسته پوئی و آسوده گوئی مرغ از شاخ کشد و مار از سوراخ، به کدخدای و کارگشایی در میان افکن.
احمد و مصطفی را در کاوش و کوش ومالش و جوش از راست و چپ پایمرد و ساقدوش آور، و علی اکبر میرزا و رضای هاشم را دور دور نه نزدیک نزدیک دست پیله گرائی و پای ویله درائی بازو در انداز. اگر اینها نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، خاکی نرفت و سنگی نسفت، بزرگ فرزند کامکار خان نایب و مهین دلبند کارگزار میرزا محمد بیگ را آگاهی فرست و به دادخواهی در خواه همراهی کن تباهی سرد است و کوتاهی خام، اگر این زودی ها نامه خرسندی و سپاس ازمشهدی نرسد، بیراهی از یاران خواهم دید نه کوتاهی از وام گزاران. کار را باش که سود در کردار است نه گفتار، کوشندگی را افزایش ده وبنده خود را از تلواس این آلایش آسایش بخش. صفائی را به دستور پیشین در همه کار آموزگاری کن، دیگر پسرها و بستگان را نیز برادروش و پدرسار پاس داری، کاری نیز که مرا دست انجام بینی و پای فرجام برنامه آرایش ده که به خواست پاک یزدان پایان پذیر است و هر چه زودتر انداز فرمایش فرمایند همچنان دیر.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۲ - به احمد صفائی نگاشته
درخت کاری و آبیاری و پاسداری «باغ هنر» را نامه ها کرده ام، و از هر چه مایه آبادی و افزایش است و پیرایه آزادی و آرایش نام ها برده. همانا رسیدی و دیدی خواندی و شنیدی . تلخ بومی شوره زار به آب دستی های تو خوش و شیرین شد و مرده خاکی ساده رنگ را نگارندگی های هوش و گوش تو زنده و رنگین ساخت. اگر پای تو دست یار این کرد یا دست تو پایمرد این کار نبودی، صد سال دیگر این سنگلاخ نمک خیز و ریگ بوم اشنان زای راغ رتیلا و کژدم بود نه باغ جوزا و گندم. باری کنونش که از در و دیوار پایه فزودی و بکام دوستانش بوستان ستودی، آنرا از خار و خس پیرایشی باید و از شاخ و شخ آرایشی. باغ تهی از درخت خسرو بی کلاه و تخت است، و بازرگان بی کالا و رخت، دلخواه من آن است که پیرامنش از چارسو راست و خدنگ پسته باشد و میان پسته ها یک گز در میان هسته درخت خرما و انار خوب گوهر و سنجد بار دوست شیرین بر نیز چندانکه در گنجد هر جادانی و توانی دراندازی و برافرازی.
«دمید» خدشکن و سهشکن و دیگر درخت های نرم برکه بر زودزای سودفزای که با سرمای سخت نیروی سیاه تاق و باد دم سرد دم سپید بازوی برابری چیر یارد ساخت، جوی کناران را پیرایه فزائی و سرمایه بخشی، توت سیاه و امرود که مایه سرسبزی و سرخ روئی گشت و راغ است و دشت و باغ، بیخ و دهی بیخ پرور و سایه گستر گردد، کوره گز گویا در خاک سست آخشیجان سخت نیارد رست و ستوار پایه و پی رخت نداند نهاد. اگر دانی پائی بند تواند کرد و فربالش و کندش چون دیگر درختان تنومند و سر بلند خواهد ساخت، شاخی چند تنگ یا فراخ آرایش زیر و زبر ساز و باغ هنر را با این چیزها و جز این دست آویزها تبت و توحیدی دیگر. هر چه در این رهگذار پای فشاری و مایه گذاری پاداش را آماده ام و دستمزد را ایستاده. آب و زمین کلاغو را همه نیمه بها فروختن و یک کاسه در این سودا کیسه پرداختن دریغی نیست. تا پای پوید مپای و تا دست جنبد بکوش، به خواست خدا زود یا دیر پس از نوروز اگر همه تماشای باغ تو باشد رنج بازگشت آن در کشته را دوشی زیر بار و پائی بر سر خار خواهم سود. کاری کن که هنگام دیدار ترا شرمساری و مرا گله گزاری نخیزد.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۹ - به اسمعیل هنر نوشته
اسمعیل؛ ظهر بیست و پنجم رمضان است. در مسجد شاه با مخدومی آقا ابوالحسن از حسین آباد و کار قناب و رجعت او داستان است، پنجم شوال از ری به خواست خدا از راه عراق عزم اندیش است. باری در بند غیاب و حضور دوست محمد به ذات مباش. آقا ابوالحسن را چنان پندار حاضر است. اگر اوستادی حاضر هست به وصول نوشته بر گمار، که مشغول نو کندن باشد نه لاروبی، و چنانچه نیست حتما استاد مختار را قطع و فصل مقاطعه عقل پسند کرده به کار دار تا هر جا می رود، و اخراجات می شود بکن. اهمال جایز نیست هر قدر خرج شود صرفه با تست. روزمزدی غلط است.
گویا خانه آقا ابوالحسن نقدا جنسا به شما محتاج شوند. آدم به احوال پرس آنها بفرست، و بگو هر چه ضرور باشد از شما بخواهند. یک تومان تا پانزده هزار دینار به ایشان بده و قبض بگیر. رسد خرج قنات آقا ابوالحسن را خود بده و حساب نگاهدار. از دوستمحمد را زنش که از در... بر کلاه و ریش آن زن ریش دار شرف دارد خواهد داد. حرره العبد یغما
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
برد آن نامسلمان گر دل و جان اینچنین ما را
نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان به دین ما را
کند آنکس که منع از دیدنت ای نازنین ما را
ببیند گر تو را معذور دارد بعد ازین ما را
به جرم عشقبازی منع ما تا کی کنی زاهد
گناه ما چه باشد، آفرید ایزد چنین ما را
به داغ لاله رویان زاده ایم و تا دم مردن
بود چون لاله مهر داغ ایشان بر جبین ما را
ترا با ما چه کار ای پند گو، از پند ما بگذر
مکن بیهوده غمگین خویش را اندوهگین ما را
گدای کشور عشقیم ما، وین سلطنت یکدم
بود بهتر ز عمر شاهی روی زمین ما را
چه باشد ای که با او همنشینی روز و شب، گاهی
کنی همدم بما او را و با او همنشین ما را
چه نیک و بد رفیق از غیر من دید آن پری، یارب
که دارد روز و شب از مهر و کین شاد و غمین ما را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
آن جفا پیشه که منعش ز جفا نتوان کرد
چه توان کرد که منع دل ما نتوان کرد
آن که در خیل نکویان نتوان یافت چو او
به جفائی که کند ترک وفا نتوان کرد
نتوان کرد جدائی ز تو اما چه علاج
که رقیبان ترا از تو جدا نتوان کرد
قیمت خون شهیدی چه بود غیر از هیچ
که ز بی قیمتیش هیچ بها نتوان کرد
خود که گفتت که چنان قطع نظر کن از ما
که به عمری نگهی جانب ما نتوان کرد
به جفا از تو محال است که بردارم دل
جان من ورنه ازین بیش جفا نتوان کرد
جان فدای تو اگر کرد عجب نیست رفیق
جان چه باشد که به راه تو فدا نتوان کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
نکویان را وفا آئین پسندند
وفا کن کز نکویان این پسندند
ز من طاقت ز تو تمکین پسندند
ز عاشق آن ز معشوق این پسندند
جفا کم کن که نه خوب است خوبان
جفا بر عاشقان چندین پسندند
پسندی گر تو جور و کین عجب نیست
نکویان آن و خوبان این پسندند
به خون آغشته کن خاکم که در حشر
شهیدان را به این آئین پسندند
به خونم دست رنگین کن که عشاق
بخون دست بتان رنگین پسندند
بچین گر بگذری لعبت پسندان
عجب گر لعبتان چین پسندند
رفیق افغان از این نامهربانان
که نپسندند مهر و کین پسندند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
از جان و سر دریغ ندارم به پای دوست
هر دم به موجبی سر و جانم فدای دوست
تا عمر جاودان دهدم دوست در عوض
زیبد که زنده زنده بمیرم برای دوست
ای دل ز جان بدر شو و ترک حیات کن
گر در هلاک ما و تو باشد رضای دوست
از روی مهر گو نظری سوی ما فکن
تا روی ما طلا شود ازکیمیای دوست
نالند ناگزر به جهان هر کس از رهی
خلق از جفای دشمن و ما بر وفای دوست
او قصد قتل دارد و من چشم قرب کاش
سبقت برد دعای من از مدعای دوست
ای شه گدای دولت دنیا تویی نه ما
پس دیگر از چه فخر کنی بر گدای دوست
با طول روزحشر ز سر گیرم این حدیث
کوته فتد کجا به اجل ماجرای دوست
محروم از آستان چو صفایی مران دگر
آن را که دیده باز بود برعطای دوست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
قیامت خوانمت بهر چه قامت
که نبود بی حسابی در قیامت
مرا هست از شکیبایی تزلزل
ترا بر بی وفایی استقامت
به دل دادن مکن کس را نکوهش
ترا باید ز دل بردن ملامت
به وصلت جان بدادم ار ندانی
به هجرانم چه حاصل زین ندامت
بود جز چهر کاه و اشک لعلی
علیل عشق را چندین ملامت
مباحت بود مالم بی تلافی
حلالت باد خونم بی غرامت
دلا تسلیم جانان زیبدت جان
چه باشد ور نه سودت زین سلامت
دلی بربود و صد جانم ببخشود
بزرگی بایدش با این کرامت
سعادت یار و یارم بازگشتی
اگر بختم گذشتی از شئامت
به پایش جان فشانم دست من نیست
نبود این سخت جانی از لئامت
صفایی نیست گر پابست جانان
چرا کرده است در کویش اقامت
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۵
عزت که دهد اگر تو خوارم خواهی
طاعت چه کند چه شرمسارم خواهی
در رسته ی رستخیز با قید دو کون
غم نیست اگر تو رستگارم خواهی