عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح ابراهیم میرزا
عشق چنین بی‌نصیب، حسن چنین بی‌وفا
دل که و آرام چه، وصل کجا من کجا؟
غنچهٔ او تنگخو، عشوهٔ او پرفریب
غمزهٔ او جنگجو، وعدهٔ او بی‌وفا
مایهٔ نومیدی‌ام، باعث محرومی‌ام
گه ز غلوی غرور، گه ز هجوم حیا
می‌رمد آن مرغ رام، پیش من از مدّعی
تا نکنم اهتمام، در طلب مدّعا
سوزد دل بدگمان، تا زند آتش به جان
کرده به بیگانگان، صد نگه آشنا
بعد هزار اضطراب، چون به رهش می‌روم
می‌گذرد با رقیب، تا نروم از قفا
جانب او تا کسی، ننگرد از بیم جان
غمزهٔ او گو بریز، خون مرا بر ملا
من که ز کشتن چنین گشته‌ام آسوده‌دل
از طرف قاتل است، دعوی روز جزا
کشته جهانی ور از بیگنهی دم زند
خوبی او می‌کند، مدّعیان را گوا
باز به تقریب شرم، می‌فکند سر به پیش
بس که به زنجیر زلف، بسته دل مبتلا
طعنهٔ مردم بسی، می‌شنود بهر من
گرچه نگوید ز شرم، یافته‌ام از ادا
می‌رسی ای تیر یار در دلم از راه دور
غیر درین خانه نیست، در بگشا و درآ
ای که به زنجیر زلف، حسن جهانگیر تو
آهوی سر در کمند ساخته خورشید را
حال دل پر ملال، می‌کنی از من سوال
تا نکشی انفعال، بگذر ازین ماجرا
هیچکسی چون مرا، گر بکشی بی‌گناه
کس نتواند ز شرم، دم زدن از خونبها
ناوک بیداد تو، بس که فتد کارگر
صید ترا کمتر است، لذّت زخم جفا
چون به تکلّف نهی گوش به درد دلم
بس که شوم مضطرب، فوت شود مدّعا
میل کُشش گر کنی، شوق دم تیغ تو
شاید اگر جان دهد، مردهٔ صدساله را
حسن ترا همچو شمع، آتش و آب است جمع
شد سبب این، مگر معدلت میرزا؟
آنکه ز بس گسترد، خوان خلیل‌اللّهی
کرده برایش نزول، اسم خلیل از سما
عافیت شهر ازو، همچو دل از خرّمی
تربیت دهر ازو، همچو مس از کیمیا
دولت او چون نسیم، گر گذرد بر جحیم
بر سر آتش شود دود چو ظلّ هما
گر ز کمندش فتد، سایه برین صیدگاه
باد شود در کشش، چون نفس اژدها
پرتو اگر افکند مهر عتابش، سزد
گر بدمد از زمین، شعله به جای گیا
ذکر سراپرده‌اش، باد گر آرد به گوش
در حرم استماع، راه نیابد صدا
هشته اگر خامه را، بر ورق دفترش
گشته مثال نهال، قابل نشو و نما
همّت او پرتوی گر فکند بر جهان
باز رهد برگ کاه، از کشش کهربا
مطرب اگر ناگهان، یاد عتابش کند
سر زند از نی چو شمع، شعله به جای نوا
کرده نهیبش گذار، چون به سوی کارزار
گشته چو برگ چنار، پنجهٔ زورآزما
ای که جهان را اگر، قهر تو خواهد سراب
سر نزند بعد از این، خوی ز جبین حیا
مهر ضمیر ترا، گر گذر افتد به دل
نیست عجب گر ز آه، آینه یابد جلا
گر نظر کبریا، سوی نجوم افکنی
صورت افلاک را، آینه گردد سها
چون به زبان بگذرد، وصف دم تیغ تو
بگسلد از یکدگر، سلک حروف هجا
طبع تو چون می‌نهد، قاعدهٔ راستی
طوق جنون، می‌شود پیر خرد را عصا
گر گذرد سوی بحر، صاعقهٔ قهر تو
شعله به موج افکند، زودتر از بوریا
یک دم اگر در زمین، رای تو باشد دفین
خاک دهد بعد ازین، خاصیت توتیا
سر به گریبان آب، چون گهر آرد حباب
حلم تو گر چون سحاب، سایه کند بر هوا
طرح تواند فکند، حفظ تو از موج آب
در ره مرغابیان، دامگه ابتلا
چون به کلید سخا، گنج‌گشایی کنی
لاف اقامت زند، در دل خوبان وفا
جذبهٔ قدر تو برد، خضر فرومانده را
از سر چاه فنا، بر در دار بقا
باشد اگر فی‌المثل، جود تو روزی‌رسان
معدهٔ آتش کند از خس و خار امتلا
از چمن لطف تو، برگ برو گر نهند
می بچکد چون حیا، آب ز رنگ حنا
بر سر میدان کین، تیغ برآر و ببین
از دل سنگین خصم، جذبهٔ آهن‌ربا
دیده اگر پرتوی یافته از رای تو
ز آینهٔ آفتاب، دیده خیال سها
گر درِ اندیشه را، فتح تو گردد کلید
باز شود شخص را، عقده ز بند قبا
قهر تو همچون سموم، گر گذرد بر جهان
شاید اگر همچو دود در نظر آید ضیا
تنگ شود بر زمین، پیرهن آسمان
سوی زمین افکنی، گر نظر کبریا
ای که به دامان توست دست امیدم قوی
وی که به دوران توست پای مرادم روا
من به زبان‌آوری شهره و در حیرتم
تا به کدامین زبان، شکر تو آرم به جا
بادهٔ عشرت به جام، صحبت ساقی به کام
طایر مقصود رام، وحشی وصل آشنا
جام می خوشگوار، لعل می‌آلود یار
رنج تنم را علاج، درد دلم را دوا
مطرب غم داده است، تار تنم را به چنگ
طفل ستم کرده است، مرغ دلم را رها
در گذر آرزو، چشم امید مرا
داده غبار ستم، فایدهٔ توتیا
اختر بختم که بود، یوسف چاه وبال
چون علم فتح تو، گشته کنون عرش‌سا
از چه تراوش کند، خون ز سر انگشت مهر؟
گرنه به بختم گرفت، پنجهٔ زورآزما
من که چنین گشته‌ام، در قدمت سربلند
رو به کجا آورم، گر ز تو گردم جدا
روز قیامت ز خاک، سر به چه رو برکنم
گر نکنم این زمان، پیش تو جان را فدا
نیست عجب گر کنم، عمر به مدح تو صرف
غیر تو امروز کیست، قابل مدح و ثنا
تا شده‌ای مشتری،‌ گوهر نظم مرا
همچو صدف گشته پر، گوش جهان زین صدا
چون ز خواص و عوام، بر همه کس ظاهر است
با چو تو شاهنشهی، بندگی این گدا
دست مدار از دلم، تا نرود دل ز دست
پای مکش از سرم، تا که نیفتم ز پا
وقت عنایت مبین مرتبهٔ پست من
تو همه محض کرم، من همه عین خطا
از تو مرا چشم آن هست که با من کنی
همّت عالیّ تو آنچه کند اقتضا
میلی ازین درگذر، تا ز سر اعتقاد
لوح دعا را کنم ساده ز حرف ریا
تا که به لوح جهان، عقل نیابد نشان
از رقم انتها، بی‌قلم ابتدا
دولت پاینده و عقل سلیم تو باد
آخر بی‌ابتدا، اوّل بی‌انتها
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان‌حسین‌میرزا
خوش آنکه جان به خاک در دلستان دهد
بر آستان نهد سر تسلیم و جان دهد
دوران کمین‌نشین اجل را به گاه صید
از زلف او کمند و ز ابرو کمان دهد
باید گریست بر دل زاری که از اجل
بستاند و به غمزهٔ نامهربان دهد
صد قطره خون دل چکدش از سر زبان
پیکان او چو شرح دل خونچکان دهد
گرم است بس که عشق تو در جانستانی‌ام
مشکل که جان هم ار بستاند، امان دهد
جانم به بوسه کام نمی‌گیرد از لبت
گر پای‌بوس شاه، مرا کام جان دهد
صد عقده در دل است، ولی بیم خوی تو
دل را کجا اجازت آه و فغان دهد
یارب کسی کش این‌همه ناز و کرشمه داد
صبریّ و طاقتی به من ناتوان دهد
آزرده‌ام ز درد تو چندان، که بر تنم
هر مو نشانی از مژهٔ خونفشان دهد
پیش تو چون به شکر توانم زبان گشود؟
آزار دل، همین، گله‌ام بر زبان دهد
دزدیده، دل کند همه شب طوف کوی او
وز ناله زحمت سگ آن آستان دهد
دزدی ندیده شحنهٔ ایّام کز فغان
شب تا به روز، دردسر پاسبان دهد
تا نام در ستیزه‌گری برنیاورد
زهر ستیزه در قدح امتحان دهد
تا خانه بهر خیل خیالش کند تهی
شب، رخت خواب، دیده به آب روان دهد
چشمت ز قید زلف خلاصم کند به قتل
وانگه به من جهان عدم را نشان دهد
هرگز کسی ندیده که صیّاد، صید را
بگشاید از کمند و سر اندر جهان دهد
از هر کناره دیده و دل بر تو عاشقند
بیهوده عقل زحمتم اندر میان دهد
ناید دگر به هم چو رکاب از فرح، لبی
کش دست، پای‌بوس شه کامران دهد
سلطان حسین، شاه جهاندار کامگار
کز تیغ بی‌قرار، قرار جهان دهد
شاید که بهر عرصهٔ میدان او، سپهر
از مهر، گوی وز مه نو، صولجان دهد
اهل زمانه از فرح روزگار او
گر خون خورند، خاصیت زعفران دهد
آن شاه عیب‌پوش که رسوای عشق را
از خون دیده، پردهٔ راز نهان دهد
پیر خرد به ره نتواند نهاد پای
اوّل اگر نه دست به آن نوجوان دهد
ایزد که در سراچهٔ دلهای تنگ‌عیش
گنجایش تصوّر کَون و مکان دهد
در حیرتم که شوکت او را چگونه جای
در تنگنای مختصر آسمان دهد
در عرصهٔ نبرد که آواز طبل جنگ
آوازهٔ بلا به زمین و زمان دهد
در دست اهل فتنه سر رمح خونچکان
یاد از زبان اژدر آتشفشان دهد
در خرمن زمین فتد آتش ز برق تیغ
چندان‌که گرد معرکه یاد از دخان دهد
پیکان ز بس که سر بدر آرد ز هر طرف
در تن به صد مضایقه راه سنان دهد
گه دست او نهال سنان بارور کند
گه شست او همای خدنگ استخوان دهد
بس کاسه‌های سرکه سبک همچو ماه نو
یکران او شکست به نعل گران دهد
کُه‌پیکری که رایض ایّام هر شبش
در آخور سپهر، کَه از کهکشان دهد
صرصر تکی که بسته کند خویش را خیال
راکب اگر به پیک نسیمش عنان دهد
فرمانبری که سر ز اطاعت نمی‌کشد
اندیشه‌گر عنانش به دست گمان دهد
خاطر ز باز یافتنش جمع می‌شود
عمری که می‌رود اگر او را ضمان دهد
ای آنکه در چراگه عدل تو همچو سگ
هر لحظه گرگ بوسه به پای شبان دهد
شاید که پشتگرمی عدل تو صعوه را
چون مرغ روح در دل باز آشیان دهد
نسبت به آفتاب عتاب تو خلق را
خورشید حشر، منفعت سایبان دهد
گر تیغ را دهند ز بحر کف تو آب
چون آب خضر، زندگی جاودان دهد
در دیده و دل آنکه خیال کف تو دید
از جود، نقد سود به دست زیان دهد
بیند ز آب دیده و یابد ز خون دل
لعلی که گوهر صدف بحر و کان دهد
گر خلق را ز همّت خود قسمتی دهی
از خصم جان اگر طلبی، رایگان دهد
خورشید را ضمیر تو داغ حبش نهد
گلبرگ را نهیب تو رنگ خزان دهد
خصم ترا که بهر سیاست گرفته خون
تا پای تیغ، دست اجل کی امان دهد
ایمن مگر ز تیغ تو در آب نیست عکس؟
کآبش ز موج، جوشن و برگستوان دهد
شاها! منم که کلک بدایع نگار من
ز آیین نظم، زینت این خاندان دهد
در مکتب خیال، دلم طفل عقل را
آموزگاری خرد خرده‌دان دهد
شد سالها که روزبه‌روزم هوای سیر
مانند آفتاب، سر اندر جهان دهد
گه رهنمون شود ز خراسان سوی عراق
گه از عراق، سوی خراسان نشان دهد
اکنون که از عراق و خراسان دلم گرفت
بختم نشان به جانب هندوستان دهد
خواهم که عندلیب خوش الحان طبع من
شرمندگی به طوطی شکّر زبان دهد
دارم هوس که خامهٔ شیرین‌زبان من
شیرینیی به نیشکر هندوان دهد
همّت ز من دریغ مفرما که عنقریب
آیم به بندگی، اجلم گر امان دهد
وقت است کز دعای تو میلی به تازگی
طوطیّ خامه را شکر اندر دهان دهد
تا آن زمان که خسرو اقلیم کُن فکان
ز آیین عدل، رونق ملک جهان دهد
باشی تو در جهان و جهان آفرین ترا
ملک هزار خسرو صاحبقران دهد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح بهروز محمّد
زبان چگونه کند شکر ایزد متعال
که روز هجر بدل شد به روزگار وصال
بدید دیده جمالی که عمرها با او
نهفته عشق همی باخت در حریم خیال
لبالب ار چه ز خون بود ساغر جانم
ز آب زندگی اکنون شده‌ست مالامال
اگرچه اختر بختم ز چشم زخم زمان
فتاده بود چو یوسف به تنگنای وبال
اگرچه داشت به دل، کاروان غم منزل
کنون قوافل عیش آیدم به استقبال
وگرچه خیل غم از ترکتاز پی‌درپی
چو مور داشت سرم را زمان زمان پامال
کنون ز دست برآید مرا ز نعمت و جاه
که میزبان سلیمان شوم به استقلال
گر از نگونی بخت و زبونی طالع
کمال داشت زوال و زوال داشت کمال
به یمن بخت همایون و طالع میمون
کنون زوال کمال است در کمال زوال
ز بدگمانی بختی که داشتم، خود را
پس از هزار غم اکنون که دیده‌ام خوشحال
گمان برم که مگر این فراغ خاطر را
به خواب بینم و آن را ملالت است ملال
چنانکه شب همه شب با هزار سوز و گداز
چو ماهیی که بود تشنهٔ زلال وصال
ز اشتیاق وصالی که دست داد اکنون
در انتظار مرادی که رو نمود الحال
به طاق چرخ رساندم ز برق آه خلل
به ساق عرش فکندم ز دود دل خلخال
به ذوق آنکه لب از خنده گشت شیرین‌کام
به شکر آنکه دل از ناله گشت فارغبال
بده یکی قدح دوستکامی ای ساقی
بخوان یکی غزل عاشقانه، ای قوّال
دمی که بگذرد از پیشم آن رمیده غزال
نگه کند به قفا، تا شتابم از دنبال
به این غرض که کند پیش غیر منفعلم
جواب من ندهد، گر کنم هزار سوال
ز من گذشت و شد این حسرتم گره در دل
که داشت میل سخن گفتن و نیافت مجال
ز همنشینی یاران تهی کند پهلو
که از ملال دل ما، دلش گرفت ملال
رسیدی از تو ستم‌پیشه، داد برگردون
ز حیرت تو نبودی اگر زبانها لال
به مرگ، روز وصال تو می‌رسم صد بار
قیاس کن شب هجر مرا ز روز وصال
ز تار زلف تو، دل تیره چون درون قلم
ز پیچ و تاب، درو ریشه‌های آه چو نال
کشید سر ز دلم بر سپهر، شعلهٔ آه
چو ماه رایت خورشید آسمان جلال
چراغ انجمن آخرالزّمان، بهروز
گل شکفتهٔ باغ سعادت و اقبال
بلند اختر و مه طلعت و ستاره حشم
خجسته بخت و مبارک پی و همایون فال
اگر به باغ زمان، مهر قدر او تابد
دگر به خاک نیفتد ز شاخسار ظلال
وگر به کشت زمین، ابر دست او بارد
دهد چو خوشهٔ پروین به جای دانه لآل
ز اشتیاق زمین بوس او، به موعد حمل
نمی‌کشند در ارحام، انتظار اطفال
دمی که در قلم آید حروف دولت تو
به روی صفحه ببالد قلم چو تازه نهال
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که جذب نم نکند، آب نارسیده سفال
در آن مصاف که مانند قطرهٔ سیماب
ز بیم در کرهٔ آسمان فتد زلزال
محیط چرخ نهان گردد از غبار سپاه
بسیط ارض زره پوشد از نشان نعال
تو بر نشینی بر توسن جهانگردی
که از تصوّر آن، مرغ دل برآرد بال
رونده همچو شهاب و پرنده همچو عقاب
برنده همچو نصیب و رسنده چون آجال
اگر ز سرعت او بهره‌ای برد شب هجر
چو روز وصل، شود متّصف به استعجال
به این بهانه که خار از قدم کشد بیرون
ز همرهیش به دنبال مانده پیک خیال
چو آفتاب کنی حمله‌ای، گروه گروه
رسند همچو کواکب، مواکب از دنبال
پلارک تو بود آن سحاب کز ره دین
فرونشانده به آب هدی، غبار ضلال
چنان به سُمّ ستور از عدو برآری گرد
که احتیاج نباشد به دفن، بعد قتال
فتد ز فرق سران، خودها شکاف‌شکاف
شود به دست یلان، نیزه‌ها خلال‌خلال
ز بس مجادله با هم کنند، بگریزد
ز پا، توان گریز و ز دست، تاب جدال
قیامتی شود و دم‌به‌دم فرو آید
هزار ناوک پرّان چو نامهٔ اعمال
دهند شیرشکاران به دست باد، عنان
زنند فیل‌سواران به طبل، چوب دوال
اگر وقار تو تسکین روزگار دهد
سزد که سلب تحرّک کند ز باد شمال
زهی ز عدل تو، بیدادگر چنان مشفق
که شیر، پشت غزالان بخارد از چنگال
ز دست و شست تو افتد اگر در آینه عکس
سزد که همچو پری، پر بر آورد تمثال
شود گزنده چو دندان مار، نوک قلم
ز ناوک تو اگر فی‌المثل کشند مثال
مگر شکسته سفال سگ خودم خواندی؟
که باز مانده ز بس خرّمی، دهان هلال
گر از فصاحت نطق تو بهره‌مند شوند
زبان برگ درختان چنین نماند لال
بزرگوار جنابا! قریب نه ماه است
که دور بودم ازین آستان عرش‌مثال
چه گویمت که چو طفل شکم درین نه ماه
چه مایه خون جگر خورده‌ام به کنج وبال
شدی چو مردهٔ صدساله خون من بر باد
اگر گذشتی ماهی‌دگر برین منوال
درین غمم که مبادا دلت ملال کشد
اگر به شرح در آرم که چون گذشت احوال
تو نیز دو سه روزی چو حضرت یوسف
که در محاصره بودی به تنگنای ملال
نتیجه یافتی از کردگار، آخر کار
عزیز مصر حکومت شدی به استقلال
چو کودکی منم اکنون که زاده از مادر
ز نو گرفته حیاتی که می‌نمود محال
برون چگونه توان آمدن ز عهدهٔ شکر
ادای شکر کنم گر به صدق صدها سال
به اینکه دادرس خویش دیده ای، میلی
زبان گشا به دعا و ازین زیاده منال
امید هست که تا شاهدان ز ساده‌دلان
برند دل به فسون و فریب و غنج و دلال
عروس فتح نبیند دم تجلّی حسن
بجز در آینه ماه رایت تو جمال
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح بهروز محمّد
درآ در بوستان ساقیّ و بگشا غنچه‌سان شیشه
که زنگ از غنچهٔ دل می‌برد در بوستان شیشه
به قصد جان مخمورم غمی از هر کنار آید
معاذاللّه چه سازم گر نیاید در میان شیشه
دل اهل محبّت را عجب گر نشکند چشمش
که پرزور است می، بی‌باک ساقی، ناتوان شیشه
ز جسم لاغرم خونابهٔ دل آشکارا شد
کجا هرگز تواند داشتن می را نهان شیشه
مگر در بزم می‌گوید حدیث آن لب شیرین
که با صد تلخکامی، می‌شود شیرین‌زبان شیشه
چو سر بر آستان بینی دلم را، پا مزن بروی
که در پا می‌رود، چون بشکند در آستان شیشه
گره شد در گلویش بس که از لعل تو خون دل
به دشواری برآرد از دل پرخون فغان شیشه
زند چون با دل اهل محبّت لاف یکرنگی
سزد گر همچو گل آتش زند در خانمان شیشه
دمادم با پریرویان چو لب بر لب نهد ساغر
ز دورادور آرد آب حسرت در دهان شیشه
به بزم غم چنین کز دیده هر دم جوی خون ریزد
به اندک فرصتی قالب تهی سازد ز جان شیشه
دل ارباب معنی را می آمد عالم عرفان
که هست آن طرفه عالم را محیط بیکران شیشه
ازان گردن فراز آمد، که طوق بندگی دارد
ز بهر خدمت کیخسرو گیتی‌ستان شیشه
می خمخانهٔ هفت آسمان، بهروز دریادل
که از بزم همایون فیض او شد کامران شیشه
سخی طبعی که هرگه ساقی بزم سخا گردد
شود از فیض دست جود او، می لعل و کان شیشه
سزد چون غنچه گر صد پاره گردد از تُنُک ظرفی
شراب کبریایش را شود گر آسمان شیشه
به محشر عفو او گر جانب دُردی‌کشان افتد
کند در پای میزان، پلّهٔ طاعت، گران شیشه
درونها بس که مسرور است از کیفیّت عدلش
خورد خون و دهد بیرون، شراب ارغوان شیشه
دگر از سنگ غم در بزم شادی کی شکست افتد؟
که می را شد به دور عدل او دارالامان شیشه
چو یاد دست و شست ناوک اندازش کند، گردد
ز خون آلوده پیکان پُر، چو نار از ناردان شیشه
زهی افکنده با خورشید و مه طرح قدح نوشی
در آن مجلس که بر سرپنبه دارد ز اختران شیشه
اگر گنجایش یک جرعه ماند از می جاهت
به هفتم آسمان، هرگز نگنجد در جهان شیشه
نظر افکند گویا بر بساط کبریای تو
که دارد از حقارت خنده بر کَون و مکان شیشه
به جای باده، خواهی گر فرو ریزد شرار از وی
زند حفظ تواش بر سنگ، بهر امتحان شیشه
اگر یک ره گلو از بادهٔ لطف تو تر سازد
بماند همچو آب زندگانی جاودان شیشه
وگر از شعلهٔ قهر تو حرفی بر زبان آرد
شود با شمع در آتش زبانی همزبان شیشه
ز تاب آتش قهر تو گر نگداخت بنیادش
چرا دارد به جای مغز،‌ خون در استخوان شیشه
به بزم می که چون مهر آستین همّت افشانی
شود چون دیدهٔ ابر بهاری زرفشان شیشه
به مجلس پای تا سر گوش گردد همچو گل ساغر
چو در وصف کمالات تو بگشاید زبان شیشه
شود در بزم هر دم بهره‌مند از دستبوس تو
ازان سر می‌نهد بر پای ساغر هر زمان شیشه
چو بیند با لبت در همدمی گستاخ ساغر را
کند مافی‌الضّمیر خود به او خاطرنشان شیشه
فلک در بزم رندان از حسد افکنده گر سنگی
ز عدلت گشته بر اندام می برگستوان شیشه
ز صد سنگ ستم آسیب بر وی ره نمی‌یابد
شد از حفظ تو چون رویین‌تن صاحبقران شیشه
به دل گر بگذراند یاد ناوکهای خونریزت
شود از ترک می خوردن، درخت ارغوان شیشه
ز جام می اگر آتش فروزد ساقی دوران
تواند ساختن حفظ تو از آب روان شیشه
وگر نهی تو خواهد تا بریزد آبروی می
شود صد پاره از مهتاب ساغر چون کتان شیشه
جهاندارا! ز بس در رونق اسلام می‌کوشی
کنون چون بیضهٔ عنقاست در هندوستان شیشه
سحرخیزیّ و طاعت ز اهتمامت عام شد چندان
که هنگام صبوحی می‌شود تسبیح‌خوان شیشه
چو جام آرزو بیند شکست از سنگ استغنا
درون آید اگر بالفرض در بزم گمان شیشه
به جرم آنکه می نوشیده روزی بادهٔ گلگون
ز دهشت می‌نماید زرد چون برگ خزان شیشه
چها برگرد دل گردیدم از اندیشه تا کردم
ردیف این کلام دلکش معجزبیان شیشه
نیامد بر زبان تا در ردیف نظم، میلی را
نشد مذکور این بزم ملایک آستان شیشه
الهی تا بود کام دل میخوراگان ساقی
الا تا هست مقصود خمارآلودگان شیشه
به بزمت شیشه‌ای هر لحظه آرد ساقی دوران
که ریزد باده در جام مه و خورشید ازان شیشه
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر به سوی دیده، اشکم برنگردد دور نیست
کی شناسد کودک یکروزه، جای خویش را
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۵
کمان طالع ما تیر برنمی تابد
مگر ز غیب خورد تیر بر نشانه ما
درین قفس، من و طغرا و بلبلیم اسیر
که مانده در عدم آباد، آب و دانه ما
قابل سبز شدن نیست، میفشان برخاک
ترسم از شرم زمین، آب شود دانه ما
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
مرگ، مفلس را ز عمر جاودانی بهتراست
مردن بی خانمان، از زندگانی بهتر است
بینوایان را شب تاریک در محنت سرا
بر زمین شمع از چراغ آسمانی بهتر است
دل چه سان از دختر رز می توان برداشتن
کان صنم در وقت پیری از جوانی بهتر است
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
از من بیمار حسرت، برگ آسایش مجوی
کز گل آزار، نقش بسترم آسوده نیست
همچو شمع بزم، سرتاپا نیاسودم شبی
پا اگر آسوده می گردد، سرم آسوده نیست
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
طغرا در آخر غزل آورد مطلعی
کاین گوشوار طرز سخندانی من است
معمار عشق، زنده به ویرانی من است
غم، تازه رو ز دیدن پیشانی من است
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
صبا چو بگذرد از ما، ز داغ گل بیز است
قدح به ما چو رسد، از شکست لبریز است
چگونه شیشه ناستد تمام شب به نماز
که در صلاح، به از زاهد سحرخیز است
پیاله ای که به گلبرگ لعل او نرسد
چو جام لاله شرابش کدورت انگیز است
لبی ز خون دلم تر نکرد نرگس او
خبر نداشت که بیماری اش ز پرهیز است
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
دسته دسته بی سبب اشکم به دامن می رود
خوشه از کشتم به پای خود به خرمن میرود
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
از گردش یک چشم تو، پیمانه صد غم می خورد
تا چشم بر هم می زنی، میخانه بر هم می خورد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
نازم به دام زلف تو کز طایر دلم
آرام برد و سلسله جنبان رم نشد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
ز تنگدستی اگر با زمین شوم یکسان
چو نقش پا ننشینم بر آستانه غیر
ز سرگذشت دو زلفت فسانه هاست مرا
به وقت خواب مکن گوش بر فسانه غیر
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
شیشه خونها خورد و می گیرد قدح کام از لبش
خنده ساغر ببین، از گریه مینا مپرس
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
دلم از روی تو خوش، خاطرم از موی تو خوش
وه چه خوش بودی اگر می شدم از خوی تو خوش
هر بتی را دو سه چیزی ز سراپای خوش است
بود از ناخن پا، تا سر گیسوی تو خوش
یارب ای ماه خوش اندام، دلت خوش باشد
که دل ناخوش ما گشت ز پهلوی تو خوش
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
قافله اشک و آه، از همه سو ریز کرد
شکر که افتاده است راه تمنا وسیع
تنگدلی چیده اند بر سر هم تا فلک
گرچه نماید به چشم، عرصه دنیا وسیع
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
از چه رو دارد شب زلفت به تاریکی سری؟
ای که از مهتاب حسنت می شود روشن چراغ
عاشقی بیش از جوانی کرد در پیری دلم
می دهد طغیان آتش دردم رفتن چراغ
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
هرجا که بیفتد به زمین سایه زلفت
از خاک دمد تا سر زانوی تو سنبل
از لعل تو می ریخته، از چشم تو مستی
از روی تو گل ریخته، از موی تو سنبل
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
هوس پرورده زلف بتانم
نمی روید ز خاکم غیر سنبل