عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چون غنچه دلم شیفته و دل نگرانست
از شوق نسیم چمنی جامه درانست
بر داغ من آتش مفشان کاین گل بدروز
بدنام کن سلسله باد خزانست
ما پیر خرابات بجز غم نشناسیم
کز همت او دیده ما شعله فشانست
نازک شدن رشته عهد و نگسستن
رمزیست که تفسیر وی آن موی میانست
از شش جهتم پرتو خورشید درآمد
چون دید که بر پیکر من سایهگرانست
یک لخت جگر بر مژه بیداغ غمی نیست
من کوه غمم دامن من لالهستانست
یک موی من از دوست تهی نیست فصیحی
وین طرفه که هر موی به راهی نگرانست
از شوق نسیم چمنی جامه درانست
بر داغ من آتش مفشان کاین گل بدروز
بدنام کن سلسله باد خزانست
ما پیر خرابات بجز غم نشناسیم
کز همت او دیده ما شعله فشانست
نازک شدن رشته عهد و نگسستن
رمزیست که تفسیر وی آن موی میانست
از شش جهتم پرتو خورشید درآمد
چون دید که بر پیکر من سایهگرانست
یک لخت جگر بر مژه بیداغ غمی نیست
من کوه غمم دامن من لالهستانست
یک موی من از دوست تهی نیست فصیحی
وین طرفه که هر موی به راهی نگرانست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چنان که باغ در آغوش گل نمیگنجد
شکیب در دل مدهوش گل نمی گنجد
نخست نام دهانت شنید غنچه مگر
که هیچ زمزمه در گوش گل نمیگنجد
شهید تیغ ستم شو که زیر نعش هزار
ز بس هجوم ملک دوش گل نمیگنجد
به عندلیب بگویید کاین فغان تا چند
درین چمن لب خاموش گل نمیگنجد
نصیب این دل ریش است نیش خار ارنه
صبا درین چمن از جوش گل نمیگنجد
به محملی که خموشی هزار دستانست
لب سرود فراموش گل نمیگنجد
مرو به باغ فصیحی که این دلی که تراست
ز نیش خار درو جوش گل نمیگنجد
شکیب در دل مدهوش گل نمی گنجد
نخست نام دهانت شنید غنچه مگر
که هیچ زمزمه در گوش گل نمیگنجد
شهید تیغ ستم شو که زیر نعش هزار
ز بس هجوم ملک دوش گل نمیگنجد
به عندلیب بگویید کاین فغان تا چند
درین چمن لب خاموش گل نمیگنجد
نصیب این دل ریش است نیش خار ارنه
صبا درین چمن از جوش گل نمیگنجد
به محملی که خموشی هزار دستانست
لب سرود فراموش گل نمیگنجد
مرو به باغ فصیحی که این دلی که تراست
ز نیش خار درو جوش گل نمیگنجد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
باز دل آوازه زلف پریشانی شنید
قالب فرسوده غم مژده جانی شنید
زورق چشمم به خون غرقست و میرقصد ز ذوق
باز گویی مژده آشوب طوفانی شنید
عشق در رگهای جان رقص نشاط از سر گرفت
شعله شوخی نوید باد دامانی شنید
در دل زخم شهیدان آنچه پنهان داشت عشق
یک به یک دوش از لب چاک گریبانی شنید
سرنوشت داغ ما را خواند پنداری مسیح
کز لب خود دوش حرف عجز درمانی شنید
غنچه ما زین گلستان شبنمی نوبر نکرد
سالها افسانه ابری و بارانی شنید
سالها خود را فصیحی در رهی گم کرده بود
شب سراغ خویش را بر خاک میدانی شنید
قالب فرسوده غم مژده جانی شنید
زورق چشمم به خون غرقست و میرقصد ز ذوق
باز گویی مژده آشوب طوفانی شنید
عشق در رگهای جان رقص نشاط از سر گرفت
شعله شوخی نوید باد دامانی شنید
در دل زخم شهیدان آنچه پنهان داشت عشق
یک به یک دوش از لب چاک گریبانی شنید
سرنوشت داغ ما را خواند پنداری مسیح
کز لب خود دوش حرف عجز درمانی شنید
غنچه ما زین گلستان شبنمی نوبر نکرد
سالها افسانه ابری و بارانی شنید
سالها خود را فصیحی در رهی گم کرده بود
شب سراغ خویش را بر خاک میدانی شنید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
به بوی درد پریشان زلف یار شدم
نه صید دوست که صید دل فگار شدم
روم به کوثر و خمیازه هوس نکشم
به کوی باده به دریوزه خمار شدم
حدیث فیض تماشای سنبل و گل دوست
ز من شنو که خزان بودم و بهار شدم
نوای شکر شهادت شنیدم از لب خضر
به مهربانی تیغت امیدوار شدم
نهان ز فیض بهارم درین چمن کشتند
که سبز ناشده نومید برگ و بار شدم
دمید صبح رخش دوش پیشتر ز سحر
ز روی ناله ناکرده شرمسار شدم
مرا ز باغ فصیحی بهار بیرون کرد
به دشت رفتم و از داغ لالهزار شدم
نه صید دوست که صید دل فگار شدم
روم به کوثر و خمیازه هوس نکشم
به کوی باده به دریوزه خمار شدم
حدیث فیض تماشای سنبل و گل دوست
ز من شنو که خزان بودم و بهار شدم
نوای شکر شهادت شنیدم از لب خضر
به مهربانی تیغت امیدوار شدم
نهان ز فیض بهارم درین چمن کشتند
که سبز ناشده نومید برگ و بار شدم
دمید صبح رخش دوش پیشتر ز سحر
ز روی ناله ناکرده شرمسار شدم
مرا ز باغ فصیحی بهار بیرون کرد
به دشت رفتم و از داغ لالهزار شدم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دیریست که از گریه بهار دل ریشم
شادابتر از غنچه خون بر سر نیشم
یک قطره خونیم و ز فیض نظر عشق
از حوصله دیده هر غمزه بیشم
تا سبحه و زنار نسوزیم چه دانند
کآیین جنون چیست و مجنون چه کیشم
هم محمل عشقیم ولی در کشش شوق
یک بانگ دراوار ازین قافله پیشم
بیگانه مباش این همه از ما که گواهست
زخم جگر ریش که با تیغ تو خویشم
گر سونش الماس وگر مرهم عیسی
گردیم همان از نظر افتاده ریشم
خاصیت معشوق گرفتیم فصیحی
از عیب وفا ورنه چرا دشمن خویشم
شادابتر از غنچه خون بر سر نیشم
یک قطره خونیم و ز فیض نظر عشق
از حوصله دیده هر غمزه بیشم
تا سبحه و زنار نسوزیم چه دانند
کآیین جنون چیست و مجنون چه کیشم
هم محمل عشقیم ولی در کشش شوق
یک بانگ دراوار ازین قافله پیشم
بیگانه مباش این همه از ما که گواهست
زخم جگر ریش که با تیغ تو خویشم
گر سونش الماس وگر مرهم عیسی
گردیم همان از نظر افتاده ریشم
خاصیت معشوق گرفتیم فصیحی
از عیب وفا ورنه چرا دشمن خویشم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
ما ز مادر داغ بر دل خاک بر سر زادهایم
همچو طفل غنچه در دامان نشتر زادهایم
نام ما مردود عالم روزی ما خون دل
ما وغم گویا به یک طالع ز مادر زادهایم
شستهایم از دل به خون عافیت نقش مراد
ما همان دم کاندرین نه طاق ششدر زادهایم
اشک یعقوبیم و از خون جگر جوشیدهایم
آه مجنونیم و از دریای آذر زادهایم
از سراب تلخکامی تشنه لب خواهیم مرد
ما که همچون موج در دامان کوثر زادهایم
در گلستان که هر خارش پیمبر زادهست
میوه هیچیم ما وز نخل بیبر زادهایم
شعله شوقیم و از دلهای خونین سر زده
غیر پندارد فصیحی ما ز اخگر زادهایم
همچو طفل غنچه در دامان نشتر زادهایم
نام ما مردود عالم روزی ما خون دل
ما وغم گویا به یک طالع ز مادر زادهایم
شستهایم از دل به خون عافیت نقش مراد
ما همان دم کاندرین نه طاق ششدر زادهایم
اشک یعقوبیم و از خون جگر جوشیدهایم
آه مجنونیم و از دریای آذر زادهایم
از سراب تلخکامی تشنه لب خواهیم مرد
ما که همچون موج در دامان کوثر زادهایم
در گلستان که هر خارش پیمبر زادهست
میوه هیچیم ما وز نخل بیبر زادهایم
شعله شوقیم و از دلهای خونین سر زده
غیر پندارد فصیحی ما ز اخگر زادهایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
باز در دل شعلههای آفتاب افکندهایم
طرح آبادی درین دیر خراب افکندهایم
زوربازوی طلب بین کاندرین نخجیرگاه
بارها خقاش را بر آفتاب افکندهایم
جلوه حسرت دل از ما برد ورنه صد سحر
فرش این قصر از دعای مستجاب افکندهایم
عزت شبهای من بنگر که از یک ناله دوش
آسمان را در محیط اضطراب افکندهایم
تا به دوزخمان کشد فردا به روز بازخواست
مو به مو امروز دل را در عذاب افکندهایم
جرم ما گر بادهآشامیست مستی جرم نیست
عکس لعل خویش را ما در شراب افکندهایم
جلوهها در مصر خوبی هست اما دیده نیست
اینک اینک از رخ یوسف نقاب افکندهایم
زلف عصیان را فصیحی بردهایم از بس نماز
طره توفیق را در پیچ وتاب افکندهایم
طرح آبادی درین دیر خراب افکندهایم
زوربازوی طلب بین کاندرین نخجیرگاه
بارها خقاش را بر آفتاب افکندهایم
جلوه حسرت دل از ما برد ورنه صد سحر
فرش این قصر از دعای مستجاب افکندهایم
عزت شبهای من بنگر که از یک ناله دوش
آسمان را در محیط اضطراب افکندهایم
تا به دوزخمان کشد فردا به روز بازخواست
مو به مو امروز دل را در عذاب افکندهایم
جرم ما گر بادهآشامیست مستی جرم نیست
عکس لعل خویش را ما در شراب افکندهایم
جلوهها در مصر خوبی هست اما دیده نیست
اینک اینک از رخ یوسف نقاب افکندهایم
زلف عصیان را فصیحی بردهایم از بس نماز
طره توفیق را در پیچ وتاب افکندهایم
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۹ - مدح حسینخان شاملو
سحر گهان که شکیب از برم گرفت کنار
به روی دل در صحبت گشود ناله زار
شب ولادت عید و جهانیان خرم
ولیک روز وفات فراغت من زار
حریفکان همه با یکدگر ز خرد و بزرگ
نوای عشرت در ساخته چو موسیقار
من و فغان دل زار و گوشه غاری
چو چشم ماتمیان فراق تیره و تار
گهی به خویشتن از بیخودی همی گفتم
که ای ز ساده دلیهای خویش در آزار
ز فرقت که نزاری چو نیستت یک دوست
وز اشتیاق که زاری چو نیستت یک یار
جهان به طفل وفایی نگشته آبستن
وگر شده نشده از حیات برخوردار
نخست کار که بنای آفرینش کرد
میان ما و طرب کرد آهنین دیوار
من این چنین به خود اندر حدیث کز در من
درآمد آن صنم سروقد لالهعذار
به عارضی که اگر برقعش حیا نشود
هزار طور درآید ز پا به یک دیدار
رخی جمال جمال و قدی روان روان
لبی حیات حیات و خطی بهار بهار
لبی چنانکه به هر خنده مهد هستی را
هزار طفل مسیحا صفت نهد به کنار
گشود لب ز پی پرسشم عتابآلود
ولی ز جام تلافی کرشمه بادهگسار
به خنده گفت که ای کوه درد تا کی و چند
غم زمانه کنی وقف سینه افگار
دو روزه عمر غنیمت شمار کاین ساقی
نمیدهد به کسی ساغر حیات دوبار
بیار باده که در روزگار هجر دلت
ز دوریت نکشید آنچه میکشم ز خمار
ز جای جستم و آنگه به مجلس آوردم
میی به رنگ عقیق و به بوی مشک تتار
میی چنانکه ز یمن فروغ طلعت او
نهاده طور خرد نام خانه خمار
به سعی باصره در طعمه طعم دریابند
کشند سرمه ز لایش اگر اولوالابصار
میی چنانکه نویسد به نام زهر اجل
برات راحت رنجور و صحت بیمار
صدای بالش بخشد نوید عمر ابد
عقاب مرگ اگر تر کند ازو منقار
به طعم جان بستاند به نشئه جان بخشد
سرشته اندش گویی ز وصل و فرقت یار
میی که چون ز سر شیشه پنبه برگیری
زند ز جوفش فوارهوار جوش انوار
چو عکس جامش افتد به خاک پنداری
زمین مقابل خورشید گشته آینهدار
چو از نسیم صراحی گل پیاله شکفت
چمن چمن گل حسنش دمید بر رخسار
ز بس صفا خرد خردهدان نمیدانست
که باغ دولت خانست یا جمال بهار
سپهر ملت و دولت جهان جاه و جلال
محیط عز و شرف بحر جود و کان وقار
خدایگان سلاطین حسینخان که کنند
سران ملک به طوف حریمش استظهار
زهی به رونق عدل تو عالم آبادان
چنانکه ملک دل از مهر حیدر کرار
به جنب جاه تو چون چرخ دم ز رفعت زد
سرش به جیب عدم باز رفت دایرهوار
بلی کسی که اناالحق زند به ملک وجود
یقین که شحنه غیرت سرش کشد بردار
ز بارگاه جلالت چو عدل برپا خاست
پی مرمت این خاک توده بناوار
به خنده مرحمتت گفت کای به استحقاق
بنای قصر خراب زمانه را معمار
برای جغد که بیخانمان نیارد زیست
خرابه دل اعدای دولتش بگذار
یکی بدی مه و خورشید را طلوع و غروب
شدی به طالع عزمت گر آسمان سیار
اگر مدایح خلقت ادا کنم گردد
سواد شعرم چون زلف یار عنبربار
وگر ز خشم تو رانم سخن سخن لرزد
چنانکه گنج معانی برون فتد ز اشعار
فلک جنابا دریادلا خداوندا
زهی به عدل تو قایم بنای هشت و چهار
هرات عمره الله خراب بود چنانک
که جز خرابی در وی نبود یک دیار
پلنگ فتنه و غول فساد و دزد اجل
ز بس به ساحت آن بوم و برگرفت قرار
ز بیم جان زره الحفیظ پوشیدی
چو برگذشتی ز آنجا سپهر شیر شکار
هزار شکر که آباد شد چنان امروز
که کعبه کرد خطابش به قبلهالابصار
به اعتدال درو هر چهار طبع مقیم
ز اعتدال درو هر چهار فصل بهار
هری بهشت و تو از بندگان حضرت شاه
خدای کرده ترا زین بهشت برخوردار
لطیفهایست درین ضمن عاقلان غفل
لطیفهای که بر آن روح قدس باد نثار
که هر که بندگی شاه دین پناه کند
شود نصیبش جنات تحتها الانهار
جهان پناها ارواح انوری و ظهیر
به مدحخوانی من گر کنند استظهار
به پاسبانی درگاهت افتخار کنم
نگویمت که مرا همچو غیر عزتدار
ولی فصیحی بر در نشسته منتظرست
که کی دهندش در حضرت تو رخصت بار
چو اندر آید و بوسد بساط عز و شرف
بگو به چرخ که برخیز و جا بدو بگذار
مدانش همچو دگر شاعران کهنهفروش
که رخت مرده فروشند بر سر بازار
کلام او همگی وحی منزلست ولی
نهند بیخردانش لقب همی اشعار
به علم و دانش نستایمش که میدانم
درین زمانه بود علم عیب و دانش عار
همیشه تا که درین کارگاه خلعت عمر
زمانه بافد از تار و پود لیل و نهار
قبای جاه ترا کش بقا بود نساج
خلود بادا پود و دوام بادا تار
به روی دل در صحبت گشود ناله زار
شب ولادت عید و جهانیان خرم
ولیک روز وفات فراغت من زار
حریفکان همه با یکدگر ز خرد و بزرگ
نوای عشرت در ساخته چو موسیقار
من و فغان دل زار و گوشه غاری
چو چشم ماتمیان فراق تیره و تار
گهی به خویشتن از بیخودی همی گفتم
که ای ز ساده دلیهای خویش در آزار
ز فرقت که نزاری چو نیستت یک دوست
وز اشتیاق که زاری چو نیستت یک یار
جهان به طفل وفایی نگشته آبستن
وگر شده نشده از حیات برخوردار
نخست کار که بنای آفرینش کرد
میان ما و طرب کرد آهنین دیوار
من این چنین به خود اندر حدیث کز در من
درآمد آن صنم سروقد لالهعذار
به عارضی که اگر برقعش حیا نشود
هزار طور درآید ز پا به یک دیدار
رخی جمال جمال و قدی روان روان
لبی حیات حیات و خطی بهار بهار
لبی چنانکه به هر خنده مهد هستی را
هزار طفل مسیحا صفت نهد به کنار
گشود لب ز پی پرسشم عتابآلود
ولی ز جام تلافی کرشمه بادهگسار
به خنده گفت که ای کوه درد تا کی و چند
غم زمانه کنی وقف سینه افگار
دو روزه عمر غنیمت شمار کاین ساقی
نمیدهد به کسی ساغر حیات دوبار
بیار باده که در روزگار هجر دلت
ز دوریت نکشید آنچه میکشم ز خمار
ز جای جستم و آنگه به مجلس آوردم
میی به رنگ عقیق و به بوی مشک تتار
میی چنانکه ز یمن فروغ طلعت او
نهاده طور خرد نام خانه خمار
به سعی باصره در طعمه طعم دریابند
کشند سرمه ز لایش اگر اولوالابصار
میی چنانکه نویسد به نام زهر اجل
برات راحت رنجور و صحت بیمار
صدای بالش بخشد نوید عمر ابد
عقاب مرگ اگر تر کند ازو منقار
به طعم جان بستاند به نشئه جان بخشد
سرشته اندش گویی ز وصل و فرقت یار
میی که چون ز سر شیشه پنبه برگیری
زند ز جوفش فوارهوار جوش انوار
چو عکس جامش افتد به خاک پنداری
زمین مقابل خورشید گشته آینهدار
چو از نسیم صراحی گل پیاله شکفت
چمن چمن گل حسنش دمید بر رخسار
ز بس صفا خرد خردهدان نمیدانست
که باغ دولت خانست یا جمال بهار
سپهر ملت و دولت جهان جاه و جلال
محیط عز و شرف بحر جود و کان وقار
خدایگان سلاطین حسینخان که کنند
سران ملک به طوف حریمش استظهار
زهی به رونق عدل تو عالم آبادان
چنانکه ملک دل از مهر حیدر کرار
به جنب جاه تو چون چرخ دم ز رفعت زد
سرش به جیب عدم باز رفت دایرهوار
بلی کسی که اناالحق زند به ملک وجود
یقین که شحنه غیرت سرش کشد بردار
ز بارگاه جلالت چو عدل برپا خاست
پی مرمت این خاک توده بناوار
به خنده مرحمتت گفت کای به استحقاق
بنای قصر خراب زمانه را معمار
برای جغد که بیخانمان نیارد زیست
خرابه دل اعدای دولتش بگذار
یکی بدی مه و خورشید را طلوع و غروب
شدی به طالع عزمت گر آسمان سیار
اگر مدایح خلقت ادا کنم گردد
سواد شعرم چون زلف یار عنبربار
وگر ز خشم تو رانم سخن سخن لرزد
چنانکه گنج معانی برون فتد ز اشعار
فلک جنابا دریادلا خداوندا
زهی به عدل تو قایم بنای هشت و چهار
هرات عمره الله خراب بود چنانک
که جز خرابی در وی نبود یک دیار
پلنگ فتنه و غول فساد و دزد اجل
ز بس به ساحت آن بوم و برگرفت قرار
ز بیم جان زره الحفیظ پوشیدی
چو برگذشتی ز آنجا سپهر شیر شکار
هزار شکر که آباد شد چنان امروز
که کعبه کرد خطابش به قبلهالابصار
به اعتدال درو هر چهار طبع مقیم
ز اعتدال درو هر چهار فصل بهار
هری بهشت و تو از بندگان حضرت شاه
خدای کرده ترا زین بهشت برخوردار
لطیفهایست درین ضمن عاقلان غفل
لطیفهای که بر آن روح قدس باد نثار
که هر که بندگی شاه دین پناه کند
شود نصیبش جنات تحتها الانهار
جهان پناها ارواح انوری و ظهیر
به مدحخوانی من گر کنند استظهار
به پاسبانی درگاهت افتخار کنم
نگویمت که مرا همچو غیر عزتدار
ولی فصیحی بر در نشسته منتظرست
که کی دهندش در حضرت تو رخصت بار
چو اندر آید و بوسد بساط عز و شرف
بگو به چرخ که برخیز و جا بدو بگذار
مدانش همچو دگر شاعران کهنهفروش
که رخت مرده فروشند بر سر بازار
کلام او همگی وحی منزلست ولی
نهند بیخردانش لقب همی اشعار
به علم و دانش نستایمش که میدانم
درین زمانه بود علم عیب و دانش عار
همیشه تا که درین کارگاه خلعت عمر
زمانه بافد از تار و پود لیل و نهار
قبای جاه ترا کش بقا بود نساج
خلود بادا پود و دوام بادا تار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - بث الشکوی و منقبت علیبن موسیالرضا علیهاسلام
صبحدم چون در خروش آمد شیدای من
جرخ را بنشاند در خون چشم شبپیمای من
مرده بودم لیک باز انگیختندم زانکه بود
صبح رستاخیز شام این شب یلدای من
تار آن چنگم که چون مضراب غم بر من زنند
جای افغان شکر برخیزد ز سر تا پای من
گر ننالم به که از تاثیر چرخ واژگون
پنبه گوش جهان شد بانگ واویلای من
دیدهام دریا شد و ترسم که روح نوح را
باز در کشتی نشاند موجه دریای من
شاهد مقصود چون در جلوه آید آن گهم
نیست فرق از یده من تا دگر اعضای من
گریه چون آرد شبیخون پای تا سر دیدهام
هر سر مو بر بدن مژگان خونپالای من
جوهرم را زین چهار ارکان سرشت ایزد چو خواست
مایه اندوزی برای چشم طوفانزای من
ورنه در میزان هستی و ترازوی وجود
من چو هیچم هیچ بایستی همه اجزای من
بس که از من دوزخ بیاعتباری تافتند
گشت یاد من بهشت خاطر اعدای من
یک جهان دردم برانگیزند از دل هر نفس
من همانا محشر دردم دلم صحرای من
روی بهروزی ندیدم در جهان زان رو که بود
دایم اندر حسرت امروز من فردای من
در بیابان قیامت ره نیابد هیچ کس
گر مرا فردا برانگیزند با غمهای من
من ز ضعف از جا نیازم خاست وز غم آسمان
هر نفس بند گرانتر مینهد بر پای من
بس که کاهیدم اگر یابم حیات جاودان
هستیم ناید گران بر خاطر اعدای من
جذب عشقست این که گر آیینهام گردد غبار
همچنان بر جا بماند صورت لیلای من
خانمان خود به سیلاف فنا دادم که بود
هستیم نامحرم اندر خلوت عذرای من
شمع با پروانه میگفت از وفاداری شبی
کای فلان تا چند سوزی زآتش سودای من
در خروش آمد همی پروانه کای آرام جان
تو جمال افروز و آتش زن ز سر تا پای من
من همان آیینهام کاین زندگی زنگ منست
صیقلم خاکستر جسم المفرسای من
آتشین لعلی پی آویزه گوش خرد
باز آورد ارمغان طبع سهی بالای من
من کیم روحالله و چرخ تجرد جای من
کیستند اجرام علوی تا شوند آبای من
نی غلط گفتم که از روحاللهی آبستنست
بیدم روح القدس هر عضوی از اعضای من
لب به کام دل نیالایم اگر صد ره سپهر
سر ز پای خویش برگیرد نهد بر پای من
هم به سوی خود گرش نسبت دهم خندد خرد
بس که دامن بر دو کون افشاند استغنای من
مستم و این گنبد نیلوفری خمخانهام
وین طبایع همچو خشتی بر سر خمهای من
نی خطا کردم که من هم خود خم این بادهام
اینک از جوش درون می ریزد از لبهای من
این می ار خواهی در گنج خرد را برگشای
تا فروشد با دماغت نشئهی صهبای من
ور نه کی از نشئهی این باده یابی بهرهای
گر شوی لبریز از آن چون ساغر مینای من
من همان بستان سرسبزم که رضوان حلقه زد
بر در دریوزه پیش بوستان پیرای من
خاطرم دریای فیض و صد چون صبح صادقند
چون سراب تشنهلب بر ساحل دریای من
بخت سودای دو عالم فکرتم زینسان که هست
آفرینش کاسهلیس مطبخ سودای من
طفل مهد نیستی بودم من و میخواند عقل
درس دانش در دبستان دل دانای من
خون همی خوردم در ارحام طبایع من که بود
کن فکان تنگ شکر از کلک شکرخای من
گوهر پاکم همی سرحلقه روحانیان
معدنم خاک هری مشهد همی منشای من
از نسب هرگز ننازم لیکن از نازم سزد
زانکه مسجود ملایک بودهاند آبای من
از یکی سو اختر برج ولیاللهیم
خواری من شاهدی بر صدق این دعوای من
وز دگر سو نوگل بستان انصارم که هست
جد من پیر هرات آن مقصد و ملجای من
از پی وحی معانی دوش چون روحالقدس
بالافشان اندر آمد از در مأوای من
چون مقدس گوهرم را دید حیران ماند و گفت
کز چه جوهر آفریدت ایزد دانای من
گفتمش این خود ندانم اینقدر دانم که هست
از نفاق و کینه و بغض و حسد اجزای من
از خلاف صورت و سیرت خلاصم ور ترا
اندرین شکی بود شاهد برین مولای من
پادشاه انس و جن سلطان علی موسی رضا
قبله جان من و دین من و دنیای من
آنکه تا خود را سگ آن آستان خواندم گرفت
عرصه آفاق را آوازه و غوغای من
سر عشقی بودم اندر سینه گیتی نهان
کرد گلبانگ اناالحق عاقبت افشای من
در گلم تا مهر آن حضرت سرشتند از شرف
خیمه زان سوی قدم زد گوهر یکتای من
گرچه بود از دودمان ممکنات اصلم ولیک
خلعت امکان نیامد راست بر بالای من
مرتضای قدرت آن خونریز بتهای غرور
گر گذارد پای بر دوش دل دانای من
از علو استغفرالله شاید ار نارد فرو
سر به تاج اصطفی هم فرق فرقدسای من
موجزن گردد چو در دل مهر تو گردابوش
در طواف آیند گرد من همه اعضای من
گر شوم خاک ره خود چون تو باشی مقصدم
توتیا آسا شود در دیده من جای من
تا شدم بر گرد کویت دورهزن چون آسمان
هست تا هستم سر من در سجود پای من
چون دبیر فکرم از دست خرد گیرد قلم
تا نگارد مدحتت بر دفتر انشای من
از نشاط پایبوس مدح تو معنی به خود
آن چنان بالد که تنگ آید دل دریای من
تا فشاندم تخم مهرت در زمین اعتقاد
شد بهارستان معنی طبع خلدآسای من
زنده طبعم از ولایت ورنه اندر اصل خویش
من بیابان فنا و روح من عنقای من
بر امید آنکه شاید آردش در عقد خویش
گاه مدحآرائیت طبع سخنپیرای من
لاف عصمت میزند چندان که میشاید اگر
در نکاح لفظ ناید شاهد معنای من
آستانت طور و انوار تجلی جوهرش
من کلیمالله و کلک من ید بیضای من
ز التماس رب ارنی فارغم کردند لیک
هم ز فیض خاک کویت دیده بینای من
گفت از روی تواضع چاکرت را جبرئیل
کای مقدس جوهرت در نیکوی همتای من
چاکرت زد بانگ بر جبریل کای گستاخ طبع
باز نشناسی همانا گوهر یکتای من
من گدای آن درم کز قدر هر جا پا نهم
قبله روحانیان گردد نشان پای من
چون ز مدح خادمان درگهت آبستن است
این صدفهای معانی در ته دریای من
شکوهها دارم فلک قدرا هم از اقران خویش
کز ستمشان بر فلک شد بانگ هایاهای من
من حیات خویش دانمشان ولیک ایشان چو مرگ
در کمین آنکه کی جایی بلغزد پای من
این گروه بیمروت را که صد ره خاک شد
در ره اخلاصشان جسم المفرسای من
دوست دارمشان ولیکن دشمن جان منند
خون من در گردن این سادهلوحیهای من
گرچه عقربمشربند و همچو عقرب بیبصر
لیک احول جمله گاه عیب دیدنهای من
صاحبا چون روز رستاخیزم از شرم گناه
عرصه محشر بگیرد نعره واوای من
چاکرم خوان تا ز روی فخر آید در طواف
رحمت ایزد همی بر گرد عصیانهای من
کارشان سهلست گر حفظ تو تعویذم دهد
ای حریم آستانت مسجد اقصای من
جرخ را بنشاند در خون چشم شبپیمای من
مرده بودم لیک باز انگیختندم زانکه بود
صبح رستاخیز شام این شب یلدای من
تار آن چنگم که چون مضراب غم بر من زنند
جای افغان شکر برخیزد ز سر تا پای من
گر ننالم به که از تاثیر چرخ واژگون
پنبه گوش جهان شد بانگ واویلای من
دیدهام دریا شد و ترسم که روح نوح را
باز در کشتی نشاند موجه دریای من
شاهد مقصود چون در جلوه آید آن گهم
نیست فرق از یده من تا دگر اعضای من
گریه چون آرد شبیخون پای تا سر دیدهام
هر سر مو بر بدن مژگان خونپالای من
جوهرم را زین چهار ارکان سرشت ایزد چو خواست
مایه اندوزی برای چشم طوفانزای من
ورنه در میزان هستی و ترازوی وجود
من چو هیچم هیچ بایستی همه اجزای من
بس که از من دوزخ بیاعتباری تافتند
گشت یاد من بهشت خاطر اعدای من
یک جهان دردم برانگیزند از دل هر نفس
من همانا محشر دردم دلم صحرای من
روی بهروزی ندیدم در جهان زان رو که بود
دایم اندر حسرت امروز من فردای من
در بیابان قیامت ره نیابد هیچ کس
گر مرا فردا برانگیزند با غمهای من
من ز ضعف از جا نیازم خاست وز غم آسمان
هر نفس بند گرانتر مینهد بر پای من
بس که کاهیدم اگر یابم حیات جاودان
هستیم ناید گران بر خاطر اعدای من
جذب عشقست این که گر آیینهام گردد غبار
همچنان بر جا بماند صورت لیلای من
خانمان خود به سیلاف فنا دادم که بود
هستیم نامحرم اندر خلوت عذرای من
شمع با پروانه میگفت از وفاداری شبی
کای فلان تا چند سوزی زآتش سودای من
در خروش آمد همی پروانه کای آرام جان
تو جمال افروز و آتش زن ز سر تا پای من
من همان آیینهام کاین زندگی زنگ منست
صیقلم خاکستر جسم المفرسای من
آتشین لعلی پی آویزه گوش خرد
باز آورد ارمغان طبع سهی بالای من
من کیم روحالله و چرخ تجرد جای من
کیستند اجرام علوی تا شوند آبای من
نی غلط گفتم که از روحاللهی آبستنست
بیدم روح القدس هر عضوی از اعضای من
لب به کام دل نیالایم اگر صد ره سپهر
سر ز پای خویش برگیرد نهد بر پای من
هم به سوی خود گرش نسبت دهم خندد خرد
بس که دامن بر دو کون افشاند استغنای من
مستم و این گنبد نیلوفری خمخانهام
وین طبایع همچو خشتی بر سر خمهای من
نی خطا کردم که من هم خود خم این بادهام
اینک از جوش درون می ریزد از لبهای من
این می ار خواهی در گنج خرد را برگشای
تا فروشد با دماغت نشئهی صهبای من
ور نه کی از نشئهی این باده یابی بهرهای
گر شوی لبریز از آن چون ساغر مینای من
من همان بستان سرسبزم که رضوان حلقه زد
بر در دریوزه پیش بوستان پیرای من
خاطرم دریای فیض و صد چون صبح صادقند
چون سراب تشنهلب بر ساحل دریای من
بخت سودای دو عالم فکرتم زینسان که هست
آفرینش کاسهلیس مطبخ سودای من
طفل مهد نیستی بودم من و میخواند عقل
درس دانش در دبستان دل دانای من
خون همی خوردم در ارحام طبایع من که بود
کن فکان تنگ شکر از کلک شکرخای من
گوهر پاکم همی سرحلقه روحانیان
معدنم خاک هری مشهد همی منشای من
از نسب هرگز ننازم لیکن از نازم سزد
زانکه مسجود ملایک بودهاند آبای من
از یکی سو اختر برج ولیاللهیم
خواری من شاهدی بر صدق این دعوای من
وز دگر سو نوگل بستان انصارم که هست
جد من پیر هرات آن مقصد و ملجای من
از پی وحی معانی دوش چون روحالقدس
بالافشان اندر آمد از در مأوای من
چون مقدس گوهرم را دید حیران ماند و گفت
کز چه جوهر آفریدت ایزد دانای من
گفتمش این خود ندانم اینقدر دانم که هست
از نفاق و کینه و بغض و حسد اجزای من
از خلاف صورت و سیرت خلاصم ور ترا
اندرین شکی بود شاهد برین مولای من
پادشاه انس و جن سلطان علی موسی رضا
قبله جان من و دین من و دنیای من
آنکه تا خود را سگ آن آستان خواندم گرفت
عرصه آفاق را آوازه و غوغای من
سر عشقی بودم اندر سینه گیتی نهان
کرد گلبانگ اناالحق عاقبت افشای من
در گلم تا مهر آن حضرت سرشتند از شرف
خیمه زان سوی قدم زد گوهر یکتای من
گرچه بود از دودمان ممکنات اصلم ولیک
خلعت امکان نیامد راست بر بالای من
مرتضای قدرت آن خونریز بتهای غرور
گر گذارد پای بر دوش دل دانای من
از علو استغفرالله شاید ار نارد فرو
سر به تاج اصطفی هم فرق فرقدسای من
موجزن گردد چو در دل مهر تو گردابوش
در طواف آیند گرد من همه اعضای من
گر شوم خاک ره خود چون تو باشی مقصدم
توتیا آسا شود در دیده من جای من
تا شدم بر گرد کویت دورهزن چون آسمان
هست تا هستم سر من در سجود پای من
چون دبیر فکرم از دست خرد گیرد قلم
تا نگارد مدحتت بر دفتر انشای من
از نشاط پایبوس مدح تو معنی به خود
آن چنان بالد که تنگ آید دل دریای من
تا فشاندم تخم مهرت در زمین اعتقاد
شد بهارستان معنی طبع خلدآسای من
زنده طبعم از ولایت ورنه اندر اصل خویش
من بیابان فنا و روح من عنقای من
بر امید آنکه شاید آردش در عقد خویش
گاه مدحآرائیت طبع سخنپیرای من
لاف عصمت میزند چندان که میشاید اگر
در نکاح لفظ ناید شاهد معنای من
آستانت طور و انوار تجلی جوهرش
من کلیمالله و کلک من ید بیضای من
ز التماس رب ارنی فارغم کردند لیک
هم ز فیض خاک کویت دیده بینای من
گفت از روی تواضع چاکرت را جبرئیل
کای مقدس جوهرت در نیکوی همتای من
چاکرت زد بانگ بر جبریل کای گستاخ طبع
باز نشناسی همانا گوهر یکتای من
من گدای آن درم کز قدر هر جا پا نهم
قبله روحانیان گردد نشان پای من
چون ز مدح خادمان درگهت آبستن است
این صدفهای معانی در ته دریای من
شکوهها دارم فلک قدرا هم از اقران خویش
کز ستمشان بر فلک شد بانگ هایاهای من
من حیات خویش دانمشان ولیک ایشان چو مرگ
در کمین آنکه کی جایی بلغزد پای من
این گروه بیمروت را که صد ره خاک شد
در ره اخلاصشان جسم المفرسای من
دوست دارمشان ولیکن دشمن جان منند
خون من در گردن این سادهلوحیهای من
گرچه عقربمشربند و همچو عقرب بیبصر
لیک احول جمله گاه عیب دیدنهای من
صاحبا چون روز رستاخیزم از شرم گناه
عرصه محشر بگیرد نعره واوای من
چاکرم خوان تا ز روی فخر آید در طواف
رحمت ایزد همی بر گرد عصیانهای من
کارشان سهلست گر حفظ تو تعویذم دهد
ای حریم آستانت مسجد اقصای من
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - درستایش نامه دوست
قاصد آورد مرا نامهای از حضرت دوست
گنج باد آورد آن نامه و آن باد مراد
نه بدانسان که بود شیوه ارباب مجاز
قدری کاغذ پیچیده پر از مد مداد
نامهای نامیه سبزه باغ تحقیق
نامهای نقش طراز چمن استعداد
نامهای خانه هر دیده ز نورش معمور
نامهای کشور هر دل ز سوادش آباد
سطرها شاخ گل و لفظ گل و معنی گل
شاخ ازین بار گران راست نیارد استاد
خردههای یرقان داده گلش را در جیب
از بهار نفسی بود سراسر دل شاد
خواندم و رفت عبارات به روی نفسم
به شکوهی که رود تخت سلیمان بر باد
بوسه دادم قدم قاصد و شرمنده شدم
بوسه دادن بود امساک که جان باید داد
گنج باد آورد آن نامه و آن باد مراد
نه بدانسان که بود شیوه ارباب مجاز
قدری کاغذ پیچیده پر از مد مداد
نامهای نامیه سبزه باغ تحقیق
نامهای نقش طراز چمن استعداد
نامهای خانه هر دیده ز نورش معمور
نامهای کشور هر دل ز سوادش آباد
سطرها شاخ گل و لفظ گل و معنی گل
شاخ ازین بار گران راست نیارد استاد
خردههای یرقان داده گلش را در جیب
از بهار نفسی بود سراسر دل شاد
خواندم و رفت عبارات به روی نفسم
به شکوهی که رود تخت سلیمان بر باد
بوسه دادم قدم قاصد و شرمنده شدم
بوسه دادن بود امساک که جان باید داد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - اخوانیه
ای صبا در شمیم سنبل و گل
غوطه زن چون بهار روحانی
پس از آن رو سوی دیار کرخ
آن به خوبی بهشت را ثانی
آسمانوار از طریق نیاز
بوسه زن آستان سلطانی
ور در آن بارگه دهندت بار
اندر آ آن چنان که میدانی
پای تا سر زبان برای ثنا
همه تن بهر سجده پیشانی
دم عیسی به وام گیر و بکن
درخور مسندش ثنا خوانی
چون طرازی ثنا چنان بطراز
که کند انجمن گلستانی
پرده ساز را بلند مساز
کن سبک روح نغمهافشانی
گوش اقبال را مباد کند
نفست رنجه از گرانجانی
گوی کای نوبهار دولت را
خاک ملک تو ابر نیسانی
وارث تخت و تاج جمشیدی
صاحب خاتم سلیمانی
ابرش آفتاب نعل تو را
صبح اقبال کرده میدانی
تو مسیحای دولتی زانرو
زنده شد از تو رسم سلطانی
سلطنت با هر آن که جز تو بود
راستی یوسفی است زندانی
بر فصیحی که کاسته تن او
کرده در چشم مرگ مژگانی
رشحه خامهات چو اشک نیاز
کرده آب حیات افشانی
کبککی کارمغان فرستادی
ای تو اقلیم جود را بانی
خاک خون خورده شهید ترا
داد جان باوجود بیجانی
لیک آشفته خاطرم را داد
غوطه چون زلف در پریشانی
که کبابش کنم بر آتش دل
پس برم جوع را به مهمانی
یا هم اندر تنور سینه چو داغ
نهمش بهر درد بریانی
هیمه کاش آنقدر فرستادی
کرمت ای تو حاتم ثانی
که بدان کردمی کباب آن را
رستمی زین مضیق حیرانی
سخنم گرچه برهنه است مرنج
زیور شاهدست عریانی
میتوانی گرش تو بپسندی
که لباسی بر آن بپوشانی
ور به نازک دلت گران آید
ای دلت را نشاط ارزانی
وافرستش به سوی من که کنم
چون زبانش به کام زندانی
ور به یک مشت خس نمیارزد
که بدانش چو من بسوزانی
جود خود را بگوی تا سوزد
چون منش ز آتش پشیمانی
غوطه زن چون بهار روحانی
پس از آن رو سوی دیار کرخ
آن به خوبی بهشت را ثانی
آسمانوار از طریق نیاز
بوسه زن آستان سلطانی
ور در آن بارگه دهندت بار
اندر آ آن چنان که میدانی
پای تا سر زبان برای ثنا
همه تن بهر سجده پیشانی
دم عیسی به وام گیر و بکن
درخور مسندش ثنا خوانی
چون طرازی ثنا چنان بطراز
که کند انجمن گلستانی
پرده ساز را بلند مساز
کن سبک روح نغمهافشانی
گوش اقبال را مباد کند
نفست رنجه از گرانجانی
گوی کای نوبهار دولت را
خاک ملک تو ابر نیسانی
وارث تخت و تاج جمشیدی
صاحب خاتم سلیمانی
ابرش آفتاب نعل تو را
صبح اقبال کرده میدانی
تو مسیحای دولتی زانرو
زنده شد از تو رسم سلطانی
سلطنت با هر آن که جز تو بود
راستی یوسفی است زندانی
بر فصیحی که کاسته تن او
کرده در چشم مرگ مژگانی
رشحه خامهات چو اشک نیاز
کرده آب حیات افشانی
کبککی کارمغان فرستادی
ای تو اقلیم جود را بانی
خاک خون خورده شهید ترا
داد جان باوجود بیجانی
لیک آشفته خاطرم را داد
غوطه چون زلف در پریشانی
که کبابش کنم بر آتش دل
پس برم جوع را به مهمانی
یا هم اندر تنور سینه چو داغ
نهمش بهر درد بریانی
هیمه کاش آنقدر فرستادی
کرمت ای تو حاتم ثانی
که بدان کردمی کباب آن را
رستمی زین مضیق حیرانی
سخنم گرچه برهنه است مرنج
زیور شاهدست عریانی
میتوانی گرش تو بپسندی
که لباسی بر آن بپوشانی
ور به نازک دلت گران آید
ای دلت را نشاط ارزانی
وافرستش به سوی من که کنم
چون زبانش به کام زندانی
ور به یک مشت خس نمیارزد
که بدانش چو من بسوزانی
جود خود را بگوی تا سوزد
چون منش ز آتش پشیمانی
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در منقبت علیبن موسیالرضا علیهالسلام
هر چند که من شعله افسرده عیارم
در خرمن خود سوخته از باد بهارم
بیخنده گل بس که ترشروی نشستم
صفرای چمن بشکند از ناله زارم
هر لخت تنم مرثیه بخت جوانیست
گویی که درین دخمه ستان لوح مزارم
در پرده دل آتش اندوه کنم صاف
و آنگه کنمش اشک و به مژگان بسپارم
زان پیش که بارم گهر از گلبن مژگان
چینند گل حوصله دامان و کنارم
رنجیده ز هم چشمی داغم گل خورشید
کاندود به صد قیر رخ رونق کارم
از داغ جگر شانهکش طره آهم
وز بخت سیه پردگی زلف نگارم
بیپرده اگر جلوه کند بخت سیاهم
بر مردمک از رشک کشد تیغ نگاهم
من کیستم آن بادیهپیمای فنایم
کاواره کند قافله را بانگ درایم
چون باغ غم افسرده شود دیده ابرم
چون داغ جگر غنچه شود باد صبایم
در پیکر ماتم نفس بازپسینم
میرند شهیدان اگر از پای درآیم
غم پاشدم از خنده چو در خنده نشینم
خون جوشدم از ناله چو در ناله درآیم
طوفانست گره در دل هر قطره اشکم
آه ار گرهی از دل اشکی بگشایم
از روزنه دیده موری ز ضعیفی
آهستهتر از پرتو خورشید درآیم
کونین دو نقشست که چون در نگشودند
توفیق کلیدانه ستد از کف پایم
ما خانه خرابان سر زلف نگاریم
کاری به خرابات و مناجات نداریم
گوش هوسم، پند ز گفتار نگیرم
تعلیم علاج از لب بیمار نگیرم
آوردهام از مصر وفا نکهت یوسف
قیمت بجز از ناز خریدار نگیرم
نه بلبل صبحم مزه ناله شناسم
برگ گل خورشید به منقار نگیرم
مضرابم و این طرفه که جوشد ز رگم خون
یک لحظه اگر خون ز رگ تار نگیرم
آیینه نازم ز تب یاس گدازم
یکدم اگر از آهی ژنگار نگیرم
تمثال نیازم گل بختم نشود وا
تا بوس نشاطی ز لب خار نگیرم
نظاره به دل دزدم و خونابه فروشم
آنجا که بها جلوه دیدار نگیرم
ور جلوه دیدار شبی بزم فروزد
شمعی به میان آید و نظاره بسوزد
کو حوصله تا بند نهم بر نظر خویش
وین شعله کنم صرفه برای جگر خویش
در راه وفا قافله اشک نیازم
هم پی سپر خویشم و هم راهبر خویش
در بزم وفا سلسله طره یارم
هم پرده خویشم من و هم پرده در خویش
هر شعله جانسوز که از بال فشانم
سازند ملایک همه را حرز پر خویش
زنجیر نهم بر سر و بر پای نهم داغ
از هم نشناسم ز جنون پا و سر خویش
در دیده طوفان بلا سوخته اشکم
بر چهره امید که جویم اثر خویش
در سینه گرداب جنون گم شده موجم
از ساحل دریای که پرسم خبر خویش
ما گم شدگانیم و جنون پی سپر ماست
گمراهی جاوید حریف سفر ماست
افسوس که رنگ گلم از باد خزان ریخت
خاکستر شبنم به سر بخت جوان ریخت
شب تا به سحر بر رمهام گرگ کمین داشت
تیغ کرمی تند شد و خون شبان ریخت
این ابر بهاری ز کجا بود که از لطف
بر آتشم آب از دم شمشیر و سنان ریخت
گل بود ز دل تا لبم از موجه خوناب
پای نفس از جای شد و ساغر جان ریخت
در سینه شکاف افکنم و سیل بریزم
پیداست که چند از مژهای اشک توان ریخت
مشتی نفس سرد دلم داشت ذخیره
شب سینه به تنگ آمد و در پای فغان ریخت
از روشنی دیده غبار در شه را
نشناخته از دیده خونابه فشان ریخت
شاهی که ازو یافته اورنگ شهی زین
سلطان علی موسی جعفر شه کونین
ای ناطقه این جلوه افضال مبارک
وی بحر هنر موجه آمال مبارک
این نادره پرواز که بیجنبش بالست
مرغان ترا بر حرم این بال مبارک
آیات کمال دو جهان منقبت اوست
بر نام تو این خطبه اقبال مبارک
معنی نشنیدم که در آن لفظ شود گم
این طرفه گهر بر صدف قال مبارک
نعتش نمکین نقطه پرگار کمالست
بر چهره خورشید تو این خال مبارک
بر جوهر اول دم مدحش بدمیدی
این روح قدس بر تن تمثال مبارک
خورشید ثنا رفت به بیتالشرف خویش
بر شهر سخن غره این سال مبارک
فال نقطی میزند از کلک تو خورشید
خمیازهکش جاه ترا فال مبارک
هر موی تو عید هنری سایهنشین داشت
شد جمله ز نعت شرف آل مبارک
ای شانهکش طره نعت تو زبانها
وی دانهکش خرمن مدح تو بیانها
نعت تو شها ناسخ آیات عذابست
با نعمت تو دوزخ سخن آتش و آبست
ظلم از غضبت دیده به مسمار مژه دوخت
ور ز آنکه گشودهست ز خمیازه خوابست
بر روی هم آراید اگر خصم صف کین
همچون صف مژگان به نگاه تو خرابست
چون نقش کنم بر ورق از پرتو معنی
گویی که رقم کرده به آب زر نابست
پرواز کند حرف ز کلکم سوی نامه
از بس به ره منقبتت گرم شتابست
آنجا که شود موجهفشان بحر کمالت
مانا که کمال دو جهان عین سرابست
ای خطبه سلطانی کونین به نامت
وی عرش برین سایهنشین در و بامت
ای طور شبستان ترا تازه ندیمی
نه پرده چرخ از حرمت کهنه گلیمی
خاک در تو تربیت عرش برین کرد
چونان که کسی تربیت طفل یتیمی
هر شمع ازین وادی ایمن سره نخلیست
هر جلوه شمعی دیت خون کلیمی
خورشید سراسیمه دود تا در مشرق
گر شعله شمعی طپد از موج نسیمی
فردوس به عذر آید و لطفت نپذیرد
گستاخ اگر باد رود پیش شمیمی
خدام تو هر یک چو کلیمند درین طور
ای کعبه درین کوی چو من تیره گلیمی
کاهند الفوار و ز اعجاز نمایند
اسرار جهان را همه در نقطه جیمی
شیخ حرم قرب و مرید دل خویشند
فیض دو جهانند و در آب و گل خویشند
امشب شب عیدست و مرا روز سیاهست
عزم سف نعش مرا سوی هراهست
امشب ز جگر تا مژهام اشک وداعست
فرداست که این مائدهام توشه راهست
امشب نگهم را نفس بازپسینست
فرداست که یک یک مژه تابوت نگاهست
تا مهره گردون نفس سوخته چون دود
بنشسته ازین ماتم در شعله آهست
ای معتکفان حرم قدس نگاهی
بر کار من خسته که پر حال تباهست
چون موج مخندید کزین چشمه رحمت
بربست فلان رخت و همان نامه سیاهست
بر زخم من الماس مپاشید که عذرم
صد مرتبه روشنتر از آیینه ماهست
من ابر سیه کارم و این مرحله خورشید
زین مرحلهام زود شدن عذر گناهست
ایمان فصیحیست درت جان فصیحی
رفتم من و بی عیب شد ایمان فصیحی
در خرمن خود سوخته از باد بهارم
بیخنده گل بس که ترشروی نشستم
صفرای چمن بشکند از ناله زارم
هر لخت تنم مرثیه بخت جوانیست
گویی که درین دخمه ستان لوح مزارم
در پرده دل آتش اندوه کنم صاف
و آنگه کنمش اشک و به مژگان بسپارم
زان پیش که بارم گهر از گلبن مژگان
چینند گل حوصله دامان و کنارم
رنجیده ز هم چشمی داغم گل خورشید
کاندود به صد قیر رخ رونق کارم
از داغ جگر شانهکش طره آهم
وز بخت سیه پردگی زلف نگارم
بیپرده اگر جلوه کند بخت سیاهم
بر مردمک از رشک کشد تیغ نگاهم
من کیستم آن بادیهپیمای فنایم
کاواره کند قافله را بانگ درایم
چون باغ غم افسرده شود دیده ابرم
چون داغ جگر غنچه شود باد صبایم
در پیکر ماتم نفس بازپسینم
میرند شهیدان اگر از پای درآیم
غم پاشدم از خنده چو در خنده نشینم
خون جوشدم از ناله چو در ناله درآیم
طوفانست گره در دل هر قطره اشکم
آه ار گرهی از دل اشکی بگشایم
از روزنه دیده موری ز ضعیفی
آهستهتر از پرتو خورشید درآیم
کونین دو نقشست که چون در نگشودند
توفیق کلیدانه ستد از کف پایم
ما خانه خرابان سر زلف نگاریم
کاری به خرابات و مناجات نداریم
گوش هوسم، پند ز گفتار نگیرم
تعلیم علاج از لب بیمار نگیرم
آوردهام از مصر وفا نکهت یوسف
قیمت بجز از ناز خریدار نگیرم
نه بلبل صبحم مزه ناله شناسم
برگ گل خورشید به منقار نگیرم
مضرابم و این طرفه که جوشد ز رگم خون
یک لحظه اگر خون ز رگ تار نگیرم
آیینه نازم ز تب یاس گدازم
یکدم اگر از آهی ژنگار نگیرم
تمثال نیازم گل بختم نشود وا
تا بوس نشاطی ز لب خار نگیرم
نظاره به دل دزدم و خونابه فروشم
آنجا که بها جلوه دیدار نگیرم
ور جلوه دیدار شبی بزم فروزد
شمعی به میان آید و نظاره بسوزد
کو حوصله تا بند نهم بر نظر خویش
وین شعله کنم صرفه برای جگر خویش
در راه وفا قافله اشک نیازم
هم پی سپر خویشم و هم راهبر خویش
در بزم وفا سلسله طره یارم
هم پرده خویشم من و هم پرده در خویش
هر شعله جانسوز که از بال فشانم
سازند ملایک همه را حرز پر خویش
زنجیر نهم بر سر و بر پای نهم داغ
از هم نشناسم ز جنون پا و سر خویش
در دیده طوفان بلا سوخته اشکم
بر چهره امید که جویم اثر خویش
در سینه گرداب جنون گم شده موجم
از ساحل دریای که پرسم خبر خویش
ما گم شدگانیم و جنون پی سپر ماست
گمراهی جاوید حریف سفر ماست
افسوس که رنگ گلم از باد خزان ریخت
خاکستر شبنم به سر بخت جوان ریخت
شب تا به سحر بر رمهام گرگ کمین داشت
تیغ کرمی تند شد و خون شبان ریخت
این ابر بهاری ز کجا بود که از لطف
بر آتشم آب از دم شمشیر و سنان ریخت
گل بود ز دل تا لبم از موجه خوناب
پای نفس از جای شد و ساغر جان ریخت
در سینه شکاف افکنم و سیل بریزم
پیداست که چند از مژهای اشک توان ریخت
مشتی نفس سرد دلم داشت ذخیره
شب سینه به تنگ آمد و در پای فغان ریخت
از روشنی دیده غبار در شه را
نشناخته از دیده خونابه فشان ریخت
شاهی که ازو یافته اورنگ شهی زین
سلطان علی موسی جعفر شه کونین
ای ناطقه این جلوه افضال مبارک
وی بحر هنر موجه آمال مبارک
این نادره پرواز که بیجنبش بالست
مرغان ترا بر حرم این بال مبارک
آیات کمال دو جهان منقبت اوست
بر نام تو این خطبه اقبال مبارک
معنی نشنیدم که در آن لفظ شود گم
این طرفه گهر بر صدف قال مبارک
نعتش نمکین نقطه پرگار کمالست
بر چهره خورشید تو این خال مبارک
بر جوهر اول دم مدحش بدمیدی
این روح قدس بر تن تمثال مبارک
خورشید ثنا رفت به بیتالشرف خویش
بر شهر سخن غره این سال مبارک
فال نقطی میزند از کلک تو خورشید
خمیازهکش جاه ترا فال مبارک
هر موی تو عید هنری سایهنشین داشت
شد جمله ز نعت شرف آل مبارک
ای شانهکش طره نعت تو زبانها
وی دانهکش خرمن مدح تو بیانها
نعت تو شها ناسخ آیات عذابست
با نعمت تو دوزخ سخن آتش و آبست
ظلم از غضبت دیده به مسمار مژه دوخت
ور ز آنکه گشودهست ز خمیازه خوابست
بر روی هم آراید اگر خصم صف کین
همچون صف مژگان به نگاه تو خرابست
چون نقش کنم بر ورق از پرتو معنی
گویی که رقم کرده به آب زر نابست
پرواز کند حرف ز کلکم سوی نامه
از بس به ره منقبتت گرم شتابست
آنجا که شود موجهفشان بحر کمالت
مانا که کمال دو جهان عین سرابست
ای خطبه سلطانی کونین به نامت
وی عرش برین سایهنشین در و بامت
ای طور شبستان ترا تازه ندیمی
نه پرده چرخ از حرمت کهنه گلیمی
خاک در تو تربیت عرش برین کرد
چونان که کسی تربیت طفل یتیمی
هر شمع ازین وادی ایمن سره نخلیست
هر جلوه شمعی دیت خون کلیمی
خورشید سراسیمه دود تا در مشرق
گر شعله شمعی طپد از موج نسیمی
فردوس به عذر آید و لطفت نپذیرد
گستاخ اگر باد رود پیش شمیمی
خدام تو هر یک چو کلیمند درین طور
ای کعبه درین کوی چو من تیره گلیمی
کاهند الفوار و ز اعجاز نمایند
اسرار جهان را همه در نقطه جیمی
شیخ حرم قرب و مرید دل خویشند
فیض دو جهانند و در آب و گل خویشند
امشب شب عیدست و مرا روز سیاهست
عزم سف نعش مرا سوی هراهست
امشب ز جگر تا مژهام اشک وداعست
فرداست که این مائدهام توشه راهست
امشب نگهم را نفس بازپسینست
فرداست که یک یک مژه تابوت نگاهست
تا مهره گردون نفس سوخته چون دود
بنشسته ازین ماتم در شعله آهست
ای معتکفان حرم قدس نگاهی
بر کار من خسته که پر حال تباهست
چون موج مخندید کزین چشمه رحمت
بربست فلان رخت و همان نامه سیاهست
بر زخم من الماس مپاشید که عذرم
صد مرتبه روشنتر از آیینه ماهست
من ابر سیه کارم و این مرحله خورشید
زین مرحلهام زود شدن عذر گناهست
ایمان فصیحیست درت جان فصیحی
رفتم من و بی عیب شد ایمان فصیحی
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در تهنیت نوروز و مدح حسینخان شاملو
ساقی بیا و از میم آشفته حال کن
مغزم ز ترکتاز طرب پایمال کن
ز آن آفتابمنش جرعهای بریز
در جام لطف و بدر غمم را هلال کن
خمیازههای مهر به یک جرعه آخرست
بیچاره را شکسته سفالی خیال کن
با نو بهار دوش به دوش آی در چمن
بر بلبلان کرشمه گل را وبال کن
در باغ بزم موسم پرواز جام شد
بر پیکرش نسیم شو از موج بال کن
بر ما ستمکشان که حرامست عافیت
صاف نشاط را دو سه روزی حلال کن
می بهر دیگران همه در جام جم بریز
چون دور ما رسد قدری در سفال کن
ما خاک مشربان حریم محبتیم
گردیم و پاشکسته دامان عزلتیم
برخیز تا زنیم صلا مهر و ماه را
خاور کنیم مغرب بخت سیاه را
ز آن می که چون به جام رود گوید آسمان
یوسف به دلو مهر بپیمود چاه را
گردد ز رشک غنچه گل جام تا کند
محروم از نظاره او باده خواه را
ز آن میکه چون ز شیشه به سیر قدح رود
گم سازد از نشاط به هر گام راه را
بیخود به نیم جرعه تماشا بیفکند
صد جا ز دیده تا سر مژگان نگاه را
آن یادگار کوثر همت که پاک شست
از طبع کهربای طمع ذوق کاه را
آن می که گر به نامه جرمش رقم کنند
رضوان وکیل خلد نویسد گناه را
گستاخ چون کرشمه و خوشخوی چون حیا
آرد به پای بوس گدا فرق شاه را
مستان کبریای درش منفعل شوند
روبند اگر به بال ملک سجده گاه را
تا کی ز حرف شاه و گدا کام تر کنیم
مطرب بیا که نغمه مستانه سر کنیم
نوروز مهمان شده امشب بهار را
بیدار کن ز خواب به مضراب تار را
دی داد آفتاب سراغ از لب مسیح
در ناخن تو مرهم جان فگار را
بی ناله تو گر همه گیسوی دلبرست
از روی عیش دور نسازد غبار را
دل میبرد نوای تو گویی نهفتهاند
در پردههای ساز تو روی نگار را
خاصیت ثنای تو در دست طبع من
مضراب ساخت خامه معنی نگار را
بگشا لب سرود که فرصت غنیمت است
ناگه کسی خبر نکند روزگار را
بیتی ز ناله ده و صید روح کن
آموز از کرشمه ساقی شکار را
از بلبلان نغمهسرا باغ دلبرست
بیناله ورنه گلشن و گلخن برابرست
عیش و نشاط بی گل و سنبل کدورت است
خاصه کنون که ملک هری رشک جنت است
ز آب و هوای این سره ملک است فیض گیر
گر نار ایمن است و گر خاک تبت است
کلکم به سهو روضه رضوان رقم زدش
این باغ را بدان چمن آخر چه نسبت است
این در به روی معصیت و زهد بسته نیست
و آن در مقفل است و کلیدش عبادت است
خاکش چنان به ذوق که چون لاله گل درو
اقلیمی از قلمرو داغ محبت است
در زلف شاخ روی عروسان گل به دی
رخشد چو شب چراغ که در کان ظلمت است
از بس گلش به آب نزاکت سرشتهاند
گوش گلش ز ناله بلبل جراحت است
خاکش ز پای نقش نگیرد چو سطح آب
برهان این کمال کمال لطافت است
این خاکدان به دولت خانست این چنین
خود کیمیای خاک ز اکسیر دولت است
خان زمین امان زمان امن آسمان
مسندنشین ملک خراسان حسینخان
ای آفتاب سایهنشین جلال تو
دولت نموده صید دو عالم به بال تو
تو ظل پادشاهی و شه ظل ایزدست
اینک دلیل مملکت بیزوال تو
مهلت بس است رخصت ایام ده که سوخت
دوزخ در انتظار تن بدسگال تو
دادن ز باد ثروت روغن چراغ را
یک معجزست از کف دریا نوال تو
شستن به آب خال سیاهی ز روی بخت
یک موجه است از لب کوثر مثال تو
نوروز آیدت سر هر سال تا کند
نوروز خویش بر رخ فرخندهفال تو
حجاب را بگو که دهندش چو چرخ بار
تا آید و نظاره کند بر جمال تو
آن هوشمند را که خرد تاج تارکست
داند که دیدن رخ دولت مبارکست
تا هست روزگار ترا بخت یار باد
بخت ترا عروس ظفر در کنار باد
تا در زمانه قاعده نوبهار هست
باغت ز آب و رنگ بهار بهار باد
آن کس که سایهپرور بخت بلند تست
بر تو سن مراد چو بختت سوار باد
و آن کس که دست کشت ولای عدوی تست
همچون سر عدوی تو پامال دار باد
هر نطفهای که در رحم آفرینش است
در آرزوی خدمت تو بی قرار باد
و آنگاه تا رسند به خدمت یکان یکان
ارکان قصر دولت تو پایدار باد
کلک ثنا طراز فصیحی به دولتت
تا آن زمان به مدح تو گوهر نگار باد
نینی که در دو کون همین است کار من
شاهد بس است خامه معنی نگار من
من کیستم ز هرزهدرایان سبکسری
ز آشوب زلف تفرقه مجنون ابتری
ز آسیب سنگ حادثه بشکسته بیضهای
در بیضه شکسته همی مرغ بیپری
نی قوت کشیدن قوتم ز خرمنی
نی طالع رسیدن شیرم ز مادری
گاهی به چاه نثر کنم حبس یوسفی
گه در مضیق نظم کنم بند کوثری
پاشم چمن چمن گل معنی به پای لفظ
شریان فکر را چو گشایم به نشتری
بندم بر آفتاب معانی ز حسن طبع
مشاطهوار از شب الفاظ زیوری
کاوم به نیش ناخن اعجاز حرف را
پنهان کنم در آن به هنر بحر گوهری
از من نهال ناطقه شد میوهدار و من
هستم زمانه را به مثل نخل بیبری
نشناخت گر زمانه مرا صاحبم شناخت
نی صاحبم که صاجب تخت سکندری
پرواز روز تا بود از بال صبح و شام
بر فرق بنده سایه خان باد مستدام
مغزم ز ترکتاز طرب پایمال کن
ز آن آفتابمنش جرعهای بریز
در جام لطف و بدر غمم را هلال کن
خمیازههای مهر به یک جرعه آخرست
بیچاره را شکسته سفالی خیال کن
با نو بهار دوش به دوش آی در چمن
بر بلبلان کرشمه گل را وبال کن
در باغ بزم موسم پرواز جام شد
بر پیکرش نسیم شو از موج بال کن
بر ما ستمکشان که حرامست عافیت
صاف نشاط را دو سه روزی حلال کن
می بهر دیگران همه در جام جم بریز
چون دور ما رسد قدری در سفال کن
ما خاک مشربان حریم محبتیم
گردیم و پاشکسته دامان عزلتیم
برخیز تا زنیم صلا مهر و ماه را
خاور کنیم مغرب بخت سیاه را
ز آن می که چون به جام رود گوید آسمان
یوسف به دلو مهر بپیمود چاه را
گردد ز رشک غنچه گل جام تا کند
محروم از نظاره او باده خواه را
ز آن میکه چون ز شیشه به سیر قدح رود
گم سازد از نشاط به هر گام راه را
بیخود به نیم جرعه تماشا بیفکند
صد جا ز دیده تا سر مژگان نگاه را
آن یادگار کوثر همت که پاک شست
از طبع کهربای طمع ذوق کاه را
آن می که گر به نامه جرمش رقم کنند
رضوان وکیل خلد نویسد گناه را
گستاخ چون کرشمه و خوشخوی چون حیا
آرد به پای بوس گدا فرق شاه را
مستان کبریای درش منفعل شوند
روبند اگر به بال ملک سجده گاه را
تا کی ز حرف شاه و گدا کام تر کنیم
مطرب بیا که نغمه مستانه سر کنیم
نوروز مهمان شده امشب بهار را
بیدار کن ز خواب به مضراب تار را
دی داد آفتاب سراغ از لب مسیح
در ناخن تو مرهم جان فگار را
بی ناله تو گر همه گیسوی دلبرست
از روی عیش دور نسازد غبار را
دل میبرد نوای تو گویی نهفتهاند
در پردههای ساز تو روی نگار را
خاصیت ثنای تو در دست طبع من
مضراب ساخت خامه معنی نگار را
بگشا لب سرود که فرصت غنیمت است
ناگه کسی خبر نکند روزگار را
بیتی ز ناله ده و صید روح کن
آموز از کرشمه ساقی شکار را
از بلبلان نغمهسرا باغ دلبرست
بیناله ورنه گلشن و گلخن برابرست
عیش و نشاط بی گل و سنبل کدورت است
خاصه کنون که ملک هری رشک جنت است
ز آب و هوای این سره ملک است فیض گیر
گر نار ایمن است و گر خاک تبت است
کلکم به سهو روضه رضوان رقم زدش
این باغ را بدان چمن آخر چه نسبت است
این در به روی معصیت و زهد بسته نیست
و آن در مقفل است و کلیدش عبادت است
خاکش چنان به ذوق که چون لاله گل درو
اقلیمی از قلمرو داغ محبت است
در زلف شاخ روی عروسان گل به دی
رخشد چو شب چراغ که در کان ظلمت است
از بس گلش به آب نزاکت سرشتهاند
گوش گلش ز ناله بلبل جراحت است
خاکش ز پای نقش نگیرد چو سطح آب
برهان این کمال کمال لطافت است
این خاکدان به دولت خانست این چنین
خود کیمیای خاک ز اکسیر دولت است
خان زمین امان زمان امن آسمان
مسندنشین ملک خراسان حسینخان
ای آفتاب سایهنشین جلال تو
دولت نموده صید دو عالم به بال تو
تو ظل پادشاهی و شه ظل ایزدست
اینک دلیل مملکت بیزوال تو
مهلت بس است رخصت ایام ده که سوخت
دوزخ در انتظار تن بدسگال تو
دادن ز باد ثروت روغن چراغ را
یک معجزست از کف دریا نوال تو
شستن به آب خال سیاهی ز روی بخت
یک موجه است از لب کوثر مثال تو
نوروز آیدت سر هر سال تا کند
نوروز خویش بر رخ فرخندهفال تو
حجاب را بگو که دهندش چو چرخ بار
تا آید و نظاره کند بر جمال تو
آن هوشمند را که خرد تاج تارکست
داند که دیدن رخ دولت مبارکست
تا هست روزگار ترا بخت یار باد
بخت ترا عروس ظفر در کنار باد
تا در زمانه قاعده نوبهار هست
باغت ز آب و رنگ بهار بهار باد
آن کس که سایهپرور بخت بلند تست
بر تو سن مراد چو بختت سوار باد
و آن کس که دست کشت ولای عدوی تست
همچون سر عدوی تو پامال دار باد
هر نطفهای که در رحم آفرینش است
در آرزوی خدمت تو بی قرار باد
و آنگاه تا رسند به خدمت یکان یکان
ارکان قصر دولت تو پایدار باد
کلک ثنا طراز فصیحی به دولتت
تا آن زمان به مدح تو گوهر نگار باد
نینی که در دو کون همین است کار من
شاهد بس است خامه معنی نگار من
من کیستم ز هرزهدرایان سبکسری
ز آشوب زلف تفرقه مجنون ابتری
ز آسیب سنگ حادثه بشکسته بیضهای
در بیضه شکسته همی مرغ بیپری
نی قوت کشیدن قوتم ز خرمنی
نی طالع رسیدن شیرم ز مادری
گاهی به چاه نثر کنم حبس یوسفی
گه در مضیق نظم کنم بند کوثری
پاشم چمن چمن گل معنی به پای لفظ
شریان فکر را چو گشایم به نشتری
بندم بر آفتاب معانی ز حسن طبع
مشاطهوار از شب الفاظ زیوری
کاوم به نیش ناخن اعجاز حرف را
پنهان کنم در آن به هنر بحر گوهری
از من نهال ناطقه شد میوهدار و من
هستم زمانه را به مثل نخل بیبری
نشناخت گر زمانه مرا صاحبم شناخت
نی صاحبم که صاجب تخت سکندری
پرواز روز تا بود از بال صبح و شام
بر فرق بنده سایه خان باد مستدام
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - ساقی نامه و مدح حسینخان شاملو
ساقیا آن قدح نور بیار
آن چراغ دل منصور بیار
آن شفای تن رنجور بده
کیمیای دل معمور بیار
جرعهای در قدح خاور ریز
محک حوصله طور بیار
سرو نو خاسته خلد تویی
روی آراسته حور بیار
صافتر از نفس عیسی کن
گرمتر از دم منصور بیار
که بهار آمد و نوروز رسید
عیش با طالع فیروز رسید
آن می صاف که با صوفی روح
یافت در خلوت یک شیشه فتوح
میتوان کرد ز یک پر تو آن
در دل تیره شب هجر صبوح
از فروغش شده بیمنت چشم
در گلزار تماشا مفتوح
ساقیا زان گهرین جام کزوست
غرقه بحر ادب کشتی نوح
جرعهای بخش کز اسباب جهان
جگری دارم و آن هم مجروح
روزگاریست که ماتم زدهایم
چون سر زلف تو بر هم زدهایم
نوبهارست و چمن جلوهفروش
گل و بلبل همه در جوش و خروش
ابر در گریه و گل را ز نشاط
دهن از خنده رسد تا بر گوش
نگه از ذوق چنان رفته ز خویش
که کشندش مژهها دوش به دوش
مطربا سینه تاری بخراش
بلبل باغ نشاطی بخروش
نالهای کن که چو گل مستان را
خون دل جوش زند تا بر دوش
زنده کن تار به مضرابی چند
که رگ مرده بود تار خموش
دو جهان را به نوایی مستان
نالهای را به دو عالم مفروش
خوش هراتیست حزینم مپسند
طرفه فصلیست بزن راهی چند
این چه فردوس طرب فرجام است
که در آن خاک سیه گلفام است
چون سموم از غم او باد بهشت
رنجه دایم ز تب سرسام است
بی سبب مرغ صفیری زد دوش
که مهین جنت دنیا شام است
باغ زد خنده که ای خامنوا
آخر این چه دم بیهنگام است
در هری دم زدن از خوبی شام
سجده در کعبه بر اصنام است
بیش از این نیست به هم نسبتشان
که هری صبح بود آن شام است
آن ولی شام غم دوران است
وین صبوح طرب ایام است
خاصه امروز که از دولت خان
صاف عیش ابدش در جام است
خان جم جاه فلک قدر حسین
ای ز عدل تو خراسان با زین
ای جهاندار جهانگیر مدار
مهر عدل تو فلک را معمار
ای جهان از تو همه دم نوروز
وی هرات از تو همه روز بهار
دوش با دست تو همت میگفت
کای ترا ابر سخا دریا بار
آفتاب فلک جودی لیک
اینقدر گرم مشو در ایثار
گر همه خود کف خاکیست جهان
دیده دشمن خان راست بکار
لجه دست تو زده موج عتاب
کای تنک مایه ز خود شرم بدار
تهمت دیده بر آن قوم مبند
که ندانند ز هم لیل و نهار
کوری دیده خفاشان را
خصمی مهر بود آینهوار
تا بود انجمن کون و فساد
دهر بی شاه و هری بی تو مباد
آن چراغ دل منصور بیار
آن شفای تن رنجور بده
کیمیای دل معمور بیار
جرعهای در قدح خاور ریز
محک حوصله طور بیار
سرو نو خاسته خلد تویی
روی آراسته حور بیار
صافتر از نفس عیسی کن
گرمتر از دم منصور بیار
که بهار آمد و نوروز رسید
عیش با طالع فیروز رسید
آن می صاف که با صوفی روح
یافت در خلوت یک شیشه فتوح
میتوان کرد ز یک پر تو آن
در دل تیره شب هجر صبوح
از فروغش شده بیمنت چشم
در گلزار تماشا مفتوح
ساقیا زان گهرین جام کزوست
غرقه بحر ادب کشتی نوح
جرعهای بخش کز اسباب جهان
جگری دارم و آن هم مجروح
روزگاریست که ماتم زدهایم
چون سر زلف تو بر هم زدهایم
نوبهارست و چمن جلوهفروش
گل و بلبل همه در جوش و خروش
ابر در گریه و گل را ز نشاط
دهن از خنده رسد تا بر گوش
نگه از ذوق چنان رفته ز خویش
که کشندش مژهها دوش به دوش
مطربا سینه تاری بخراش
بلبل باغ نشاطی بخروش
نالهای کن که چو گل مستان را
خون دل جوش زند تا بر دوش
زنده کن تار به مضرابی چند
که رگ مرده بود تار خموش
دو جهان را به نوایی مستان
نالهای را به دو عالم مفروش
خوش هراتیست حزینم مپسند
طرفه فصلیست بزن راهی چند
این چه فردوس طرب فرجام است
که در آن خاک سیه گلفام است
چون سموم از غم او باد بهشت
رنجه دایم ز تب سرسام است
بی سبب مرغ صفیری زد دوش
که مهین جنت دنیا شام است
باغ زد خنده که ای خامنوا
آخر این چه دم بیهنگام است
در هری دم زدن از خوبی شام
سجده در کعبه بر اصنام است
بیش از این نیست به هم نسبتشان
که هری صبح بود آن شام است
آن ولی شام غم دوران است
وین صبوح طرب ایام است
خاصه امروز که از دولت خان
صاف عیش ابدش در جام است
خان جم جاه فلک قدر حسین
ای ز عدل تو خراسان با زین
ای جهاندار جهانگیر مدار
مهر عدل تو فلک را معمار
ای جهان از تو همه دم نوروز
وی هرات از تو همه روز بهار
دوش با دست تو همت میگفت
کای ترا ابر سخا دریا بار
آفتاب فلک جودی لیک
اینقدر گرم مشو در ایثار
گر همه خود کف خاکیست جهان
دیده دشمن خان راست بکار
لجه دست تو زده موج عتاب
کای تنک مایه ز خود شرم بدار
تهمت دیده بر آن قوم مبند
که ندانند ز هم لیل و نهار
کوری دیده خفاشان را
خصمی مهر بود آینهوار
تا بود انجمن کون و فساد
دهر بی شاه و هری بی تو مباد
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - بثالشکوی و مدح بهاءالدین
باز عشقم به کین جان برخاست
از سراپای من فغان برخاست
غم چنانم نشست در دل تنگ
که دویی از میانشان برخاست
این چه طوفان محنتست که باز
سیل خونم ز دیدگان برخاست
نالهای راه لب ندیده هنوز
از جهان بانگ الامان برخاست
شعلهای ناکشیده شوق هنوز
دود از ساحت جهان برخاست
ما غریبان خانه سوخته را
آتشی هم ز خانمان برخاست
دشمن جان تلخکامان شد
آنکه هم از کنار جان برخاست
زیر پهلو چه سود رفتن از آنک
خسک از مغز استخوان برخاست
جرم صحرا نبود کاین رمه را
گرگ از دامن شبان برخاست
نه که هم خویش گرگ خویشتنیم
طعنه بر دامن شبان چه زنیم
ما خود آتشزن روان خودیم
دوست با خصم و خصم جان خودیم
کوکب سعد دشمن خویشیم
اختر نحس دوستان خودیم
گر جهان جمله نوبهار شود
ما همان باد مهرگان خودیم
سر به سر رنج و محنتیم ولیک
بنده سر بر آستان خودیم
بار تهمت چه بر کسی بندیم
ما که خود دزد کاروان خودیم
گو فلک هم به کیم ما برخیز
ما که خود خصم خانمان خودیم
غایتش غیر خون دل نخوریم
دوسه روزی که میهمان خودیم
عاشقی چیست بی اجل مردن
خون خود را به آرزو خوردن
ما ملامتکشان مدهوشیم
زهر را خوشتر از شکر نوشیم
دیده چون خونفشان شود اشکیم
سینه چون ناله سر کند گوشیم
هر کجا شوق دیده ما نوریم
هر کجا عشق مغز ما هوشیم
در تن کائنات ما دردیم
که جگر خون کنیم و خاموشیم
خلق را در مصیبت دل خویش
به خروش آوریم و نخروشیم
عشق پرگار و ما چو دایرهایم
همه تن زیر بار او دوشیم
عالم از ما پرست و ما از ضعف
بر دل خویش هم فراموشیم
آتش هستی ار فرو میرد
همچنان ما ز شوق درجوشیم
نشئهی جام ما ز فیض کسیست
کو چو بحری و دهر همچو خسیست
کیست آن مقتدای دنیی و دین
شهسواری به شاهراه یقین
کعبه فضل و قبله افضال
مجد دنیا و دین بهاءالدین
جز در آغوش همتش گیتی
ازلی با ابد ندیده قرین
پی تعویذ آیت رایش
گر کند بر نگین سپهر برین
قدرش آنجا که بارگاه زند
در فضای وی آسمان و زمین
چون لیالند در کنار شهور
چون شهورند در سنین
در مدحش زدم چو دوش خرد
بانگ برزد که هان فصیحی هین
تو و مدح جناب او هیهات
ور کنی فی المثل تصور این
این بعینه چنان بود که دهند
خانه کعبه را ز بت تزیین
تو دعایی بگوی تا گویند
قدسیان اندر آسمان آمین
تا بود این جهان کون و فساد
هستی روزگار بی تو مباد
این منم این منم بدین احوال
با دل وقف رنج و ملک ملال
بر دلم هر چه غیر غصه حرام
بر لبم هر چه غیر خنده حلال
عافیت گو مزن در دل ما
کو چنان شد ز درد مالامال
که به حسرت برون درماندند
غم هجران و آرزوی وصال
دوست از رخ فکند برقع ناز
ای پی پند ما تمام مقال
هین تماشا کن آن جمال آنگه
پند ما گوی اگر نگردی لال
وه چه حسن است این تعالی الله
که نمیگنجدم به چشم خیال
عارضی آن چنان که پنداری
آفریدهست ایزدش ز جمال
گر بود حسن این معاذالله
پس کند روز و روزگار سیاه
از سراپای من فغان برخاست
غم چنانم نشست در دل تنگ
که دویی از میانشان برخاست
این چه طوفان محنتست که باز
سیل خونم ز دیدگان برخاست
نالهای راه لب ندیده هنوز
از جهان بانگ الامان برخاست
شعلهای ناکشیده شوق هنوز
دود از ساحت جهان برخاست
ما غریبان خانه سوخته را
آتشی هم ز خانمان برخاست
دشمن جان تلخکامان شد
آنکه هم از کنار جان برخاست
زیر پهلو چه سود رفتن از آنک
خسک از مغز استخوان برخاست
جرم صحرا نبود کاین رمه را
گرگ از دامن شبان برخاست
نه که هم خویش گرگ خویشتنیم
طعنه بر دامن شبان چه زنیم
ما خود آتشزن روان خودیم
دوست با خصم و خصم جان خودیم
کوکب سعد دشمن خویشیم
اختر نحس دوستان خودیم
گر جهان جمله نوبهار شود
ما همان باد مهرگان خودیم
سر به سر رنج و محنتیم ولیک
بنده سر بر آستان خودیم
بار تهمت چه بر کسی بندیم
ما که خود دزد کاروان خودیم
گو فلک هم به کیم ما برخیز
ما که خود خصم خانمان خودیم
غایتش غیر خون دل نخوریم
دوسه روزی که میهمان خودیم
عاشقی چیست بی اجل مردن
خون خود را به آرزو خوردن
ما ملامتکشان مدهوشیم
زهر را خوشتر از شکر نوشیم
دیده چون خونفشان شود اشکیم
سینه چون ناله سر کند گوشیم
هر کجا شوق دیده ما نوریم
هر کجا عشق مغز ما هوشیم
در تن کائنات ما دردیم
که جگر خون کنیم و خاموشیم
خلق را در مصیبت دل خویش
به خروش آوریم و نخروشیم
عشق پرگار و ما چو دایرهایم
همه تن زیر بار او دوشیم
عالم از ما پرست و ما از ضعف
بر دل خویش هم فراموشیم
آتش هستی ار فرو میرد
همچنان ما ز شوق درجوشیم
نشئهی جام ما ز فیض کسیست
کو چو بحری و دهر همچو خسیست
کیست آن مقتدای دنیی و دین
شهسواری به شاهراه یقین
کعبه فضل و قبله افضال
مجد دنیا و دین بهاءالدین
جز در آغوش همتش گیتی
ازلی با ابد ندیده قرین
پی تعویذ آیت رایش
گر کند بر نگین سپهر برین
قدرش آنجا که بارگاه زند
در فضای وی آسمان و زمین
چون لیالند در کنار شهور
چون شهورند در سنین
در مدحش زدم چو دوش خرد
بانگ برزد که هان فصیحی هین
تو و مدح جناب او هیهات
ور کنی فی المثل تصور این
این بعینه چنان بود که دهند
خانه کعبه را ز بت تزیین
تو دعایی بگوی تا گویند
قدسیان اندر آسمان آمین
تا بود این جهان کون و فساد
هستی روزگار بی تو مباد
این منم این منم بدین احوال
با دل وقف رنج و ملک ملال
بر دلم هر چه غیر غصه حرام
بر لبم هر چه غیر خنده حلال
عافیت گو مزن در دل ما
کو چنان شد ز درد مالامال
که به حسرت برون درماندند
غم هجران و آرزوی وصال
دوست از رخ فکند برقع ناز
ای پی پند ما تمام مقال
هین تماشا کن آن جمال آنگه
پند ما گوی اگر نگردی لال
وه چه حسن است این تعالی الله
که نمیگنجدم به چشم خیال
عارضی آن چنان که پنداری
آفریدهست ایزدش ز جمال
گر بود حسن این معاذالله
پس کند روز و روزگار سیاه
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸