عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
من به وفا مردم و رقیب به در زد
نیمه لبش انگبین و نیمه تبر زد
در نمکش بین و اعتماد نفوذش
گر به می افگند هم به زخم جگر زد
کیست درین خانه کز خطوط شعاعی
مهر نفس ریزه ها به روزن در زد؟
دعوی او را بود دلیل بدیهی
خنده دندان نما به حسن گهر زد
غیرت پروانه هم به روز مبارک
ناله چه آتش به بال مرغ سحر زد
لشکر هوشم به زور می نشکستی
غمزه ساقی نخست راه نظر زد
زان بت نازک چه جای دعوی خونست
دست وی و دامنی که او به کمر زد
برگ طرب ساختیم و باده گرفتیم
هر چه ز طبع زمانه بیهده سر زد
شاخ چه بالد گر ارمغان گل آرد
تاک چه نازد اگر صلای ثمر زد
کام نبخشیده ای گنه چه شماری
غالب مسکین به التفات نیرزد
نیمه لبش انگبین و نیمه تبر زد
در نمکش بین و اعتماد نفوذش
گر به می افگند هم به زخم جگر زد
کیست درین خانه کز خطوط شعاعی
مهر نفس ریزه ها به روزن در زد؟
دعوی او را بود دلیل بدیهی
خنده دندان نما به حسن گهر زد
غیرت پروانه هم به روز مبارک
ناله چه آتش به بال مرغ سحر زد
لشکر هوشم به زور می نشکستی
غمزه ساقی نخست راه نظر زد
زان بت نازک چه جای دعوی خونست
دست وی و دامنی که او به کمر زد
برگ طرب ساختیم و باده گرفتیم
هر چه ز طبع زمانه بیهده سر زد
شاخ چه بالد گر ارمغان گل آرد
تاک چه نازد اگر صلای ثمر زد
کام نبخشیده ای گنه چه شماری
غالب مسکین به التفات نیرزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
پروا اگر از عربده دوش نکردند
امشب چه خطر بود که می نوش نکردند
در تیغ زدن منت بسیار نهادند
بردند سر از دوش و سبکدوش نکردند
از تیرگی طره شبرنگ نظرها
پرواز در آن صبح بناگوش نکردند
داغ دل ما شعله فشان ماند به پیری
این شمع شب آخر شد و خاموش نکردند
روزی که به می زور و به نی شور نهفتند
اندیشه به کار خرد و هوش نکردند
گر داغ نهادند وگر درد فزودند
نازم که به هنگامه فراموش نکردند
خون می خورم از حسن که این گنج روان را
در کار تهیدستی آغوش نکردند
اکنون خطری نیست که تا پر نشد از دل
خود چاه زنخدان تو خس پوش نکردند
گر خود به غلامی نپذیرند گدا باش
بر در بزن آن حلقه که در گوش نکردند
غالب ز تو آن باده که خود گفت نظیری
«در کاسه ما باده سرجوش نکردند»
امشب چه خطر بود که می نوش نکردند
در تیغ زدن منت بسیار نهادند
بردند سر از دوش و سبکدوش نکردند
از تیرگی طره شبرنگ نظرها
پرواز در آن صبح بناگوش نکردند
داغ دل ما شعله فشان ماند به پیری
این شمع شب آخر شد و خاموش نکردند
روزی که به می زور و به نی شور نهفتند
اندیشه به کار خرد و هوش نکردند
گر داغ نهادند وگر درد فزودند
نازم که به هنگامه فراموش نکردند
خون می خورم از حسن که این گنج روان را
در کار تهیدستی آغوش نکردند
اکنون خطری نیست که تا پر نشد از دل
خود چاه زنخدان تو خس پوش نکردند
گر خود به غلامی نپذیرند گدا باش
بر در بزن آن حلقه که در گوش نکردند
غالب ز تو آن باده که خود گفت نظیری
«در کاسه ما باده سرجوش نکردند»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
کاشانه نشین عشوه گری را چه کند بس؟
بی فتنه سر رهگذری را چه کند بس؟
بگداخت دل از ناله مگر این همه بس نیست
بیهوده امید اثری را چه کند بس؟
کیموس مپیمای و ز اخلاط مفرمای
تا دشنه نباشد، جگری را چه کند بس؟
در هدیه دل و دین به صد ابرام پذیرد
منت نه سرمایه بری را چه کند بس؟
انصاف دهم چون نگراید به من از مهر
دلداده آشفته سری را چه کند بس؟
با خویشتن از رشک مدارا نتوان کرد
در راه محبت خضری را چه کند بس؟
گر سرخوشی از باده مرادست بیاشام
واعظ تو و یزدان، خبری را چه کند بس؟
نایافته بارم به نراندن چه شکیبم
گیرم که خود از تست دری را چه کند کس؟
آن نیست که صحرای سخن جاده ندارد
واژون روش کج نگری را چه کند کس؟
غالب به جهان پادشهان از پی دادند
فرمانده بیدادگری را چه کند کس؟
بی فتنه سر رهگذری را چه کند بس؟
بگداخت دل از ناله مگر این همه بس نیست
بیهوده امید اثری را چه کند بس؟
کیموس مپیمای و ز اخلاط مفرمای
تا دشنه نباشد، جگری را چه کند بس؟
در هدیه دل و دین به صد ابرام پذیرد
منت نه سرمایه بری را چه کند بس؟
انصاف دهم چون نگراید به من از مهر
دلداده آشفته سری را چه کند بس؟
با خویشتن از رشک مدارا نتوان کرد
در راه محبت خضری را چه کند بس؟
گر سرخوشی از باده مرادست بیاشام
واعظ تو و یزدان، خبری را چه کند بس؟
نایافته بارم به نراندن چه شکیبم
گیرم که خود از تست دری را چه کند کس؟
آن نیست که صحرای سخن جاده ندارد
واژون روش کج نگری را چه کند کس؟
غالب به جهان پادشهان از پی دادند
فرمانده بیدادگری را چه کند کس؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
تیغ از نیام بیهده بیرون نکرده کس
ما را به هیچ کشته و ممنون نکرده کس
فرصت ز دست رفته و حسرت فشرده پای
کار از دوا گذشته و افسون نکرده کس
داغم ز عاشقان که ستمهای دوست را
نسبت به مهربانی گردون نکرده کس
یا پیش از این بلای جگرتشنگی نبود
یا چون من التفات به جیحون نکرده کس
یارب به زاهدان چه دهی خلد رایگان؟
جور بتان ندیده و دل خون نکرده کس
جان دادن و به کام رسیدن ز ما ولی
آه از بهای بوسه که افزون نکرده کس
شرمنده دلیم و رضاجوی قاتلیم
ما چون کنیم چاره خود چون نکرده کس؟
پیچد به خود ز وحشت من پیش بین من
تشبیه من هنوز به مجنون نکرده کس
گیرد مرا به پرسش بیرنگی سرشک
گویی حساب اشک جگرگون نکرده کس
غالب ز حسرتی چه سرایی که در غزل
چون او تلاش معنی و مضمون نکرده کس
ما را به هیچ کشته و ممنون نکرده کس
فرصت ز دست رفته و حسرت فشرده پای
کار از دوا گذشته و افسون نکرده کس
داغم ز عاشقان که ستمهای دوست را
نسبت به مهربانی گردون نکرده کس
یا پیش از این بلای جگرتشنگی نبود
یا چون من التفات به جیحون نکرده کس
یارب به زاهدان چه دهی خلد رایگان؟
جور بتان ندیده و دل خون نکرده کس
جان دادن و به کام رسیدن ز ما ولی
آه از بهای بوسه که افزون نکرده کس
شرمنده دلیم و رضاجوی قاتلیم
ما چون کنیم چاره خود چون نکرده کس؟
پیچد به خود ز وحشت من پیش بین من
تشبیه من هنوز به مجنون نکرده کس
گیرد مرا به پرسش بیرنگی سرشک
گویی حساب اشک جگرگون نکرده کس
غالب ز حسرتی چه سرایی که در غزل
چون او تلاش معنی و مضمون نکرده کس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
مرا که باده ندارم ز روزگار چه حظ؟
ترا که هست و نیاشامی از بهار چه حظ؟
خوش ست کوثر و پاکست باده ای که دروست
از آن رحیق مقدس درین خمار چه حظ؟
چمن پر از گل و نسرین و دلربایی نی
به دشت فتنه ازین گرد بی سوار چه حظ؟
به ذوق بی خبر از در درآمدن محوم
به وعده ام چه نیاز و ز انتظار چه حظ؟
در آنچه من نتوانم ز احتیاط چه سود؟
بدانچه دوست نخواهد ز اختیار چه حظ؟
چنین که نخل بلندست و سنگ ناپیدا
ز میوه تا نفتد خود ز شاخسار چه حظ؟
نه هر که خونی و رهزن به پایه منصورست
بدین حضیض طبیعی ز اوج دار چه حظ؟
به بند زحمت فرزند و زن چه می کشییم
از این نخواسته غمهای روزگار چه حظ؟
تو آنی آن که نشانی به جای رضوانم
مرا که محو خیالم ز کار و بار چه حظ؟
به عرض غصه نظیری وکیل غالب بس
«اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ؟»
ترا که هست و نیاشامی از بهار چه حظ؟
خوش ست کوثر و پاکست باده ای که دروست
از آن رحیق مقدس درین خمار چه حظ؟
چمن پر از گل و نسرین و دلربایی نی
به دشت فتنه ازین گرد بی سوار چه حظ؟
به ذوق بی خبر از در درآمدن محوم
به وعده ام چه نیاز و ز انتظار چه حظ؟
در آنچه من نتوانم ز احتیاط چه سود؟
بدانچه دوست نخواهد ز اختیار چه حظ؟
چنین که نخل بلندست و سنگ ناپیدا
ز میوه تا نفتد خود ز شاخسار چه حظ؟
نه هر که خونی و رهزن به پایه منصورست
بدین حضیض طبیعی ز اوج دار چه حظ؟
به بند زحمت فرزند و زن چه می کشییم
از این نخواسته غمهای روزگار چه حظ؟
تو آنی آن که نشانی به جای رضوانم
مرا که محو خیالم ز کار و بار چه حظ؟
به عرض غصه نظیری وکیل غالب بس
«اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ؟»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
مرد آن که در هجوم تمنا شود هلاک
از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک
گردم هلاک فره فرجام رهروی
کاندر تلاش منزل عنقا شود هلاک
نازم به کشته ای که چو یابد دوباره عمر
در عذر التفات مسیحا شود هلاک
دارم به کنج غمکده رشک کسی که او
در جلوه گاه دوست به غوغا شود هلاک
منمای رخ به ما که به دعوی نشسته ایم
در خلوتی که ذوق تماشا شود هلاک
با عاشق امتیاز تغافل نشان دهد
تا خود ز شرم شکوه بیجا شود هلاک
نامرد را به لخلخه آسایش مشام
مرد از تف سموم به صحرا شود هلاک
با خضر گر نمی روم از بیم ناکسی ست
ترسم ز ننگ همرهی ما شود هلاک
غم لذتی ست خاص که طالب به ذوق آن
پنهان نشاط ورزد و پیدا شود هلاک
غالب ستم نگر که چو «ولیم فریزر»ی
زین سان به چیره دستی اعدا شود هلاک
از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک
گردم هلاک فره فرجام رهروی
کاندر تلاش منزل عنقا شود هلاک
نازم به کشته ای که چو یابد دوباره عمر
در عذر التفات مسیحا شود هلاک
دارم به کنج غمکده رشک کسی که او
در جلوه گاه دوست به غوغا شود هلاک
منمای رخ به ما که به دعوی نشسته ایم
در خلوتی که ذوق تماشا شود هلاک
با عاشق امتیاز تغافل نشان دهد
تا خود ز شرم شکوه بیجا شود هلاک
نامرد را به لخلخه آسایش مشام
مرد از تف سموم به صحرا شود هلاک
با خضر گر نمی روم از بیم ناکسی ست
ترسم ز ننگ همرهی ما شود هلاک
غم لذتی ست خاص که طالب به ذوق آن
پنهان نشاط ورزد و پیدا شود هلاک
غالب ستم نگر که چو «ولیم فریزر»ی
زین سان به چیره دستی اعدا شود هلاک
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
اگر بر خود نمی بالد ز غارت کردن هوشم
مر او را از چه دشوارست گنجیدن در آغوشم؟
نیم در بند آزادی ملامت شیوه ها دارد
شنیدم جامه رندان ترا عیبست می پوشم
نیرزم هیچ چون لفظ مکرر ضایعم ضایع
مگر کزلک کشد دست نوازش بر بر و دوشم
خدایا زندگی تلخ ست گر خود نقل و می نبود
دلی ده کز گداز خویش گردد چشمه نوشم
مرنج از وعده وصلی که با من در میان آری
که خواهد شد به ذوق وعده ای دیگر فراموشم
گر امشب میرم و در هفت دوزخ سرنگون غلتم
همان دانم که غرق لذت بی تابی دوشم
بخندم بر بهار و روستایی شیوه شمشادش
ز گل چینان طرز جلوه سرو قبا پوشم
بهار گلشن کوی توام مسپار در خاکم
چراغ بزم نیرنگ توام مپسند خاموشم
ادای می به ساغر کردنت نازم زهی ساقی
بیفشان جرعه بر خاک و ز من بگذر که مدهوشم
مرنج از من اگر نبود کلامم را صفا غالب
خمستان غبارم سر به سر دردی ست سر جوشم
مر او را از چه دشوارست گنجیدن در آغوشم؟
نیم در بند آزادی ملامت شیوه ها دارد
شنیدم جامه رندان ترا عیبست می پوشم
نیرزم هیچ چون لفظ مکرر ضایعم ضایع
مگر کزلک کشد دست نوازش بر بر و دوشم
خدایا زندگی تلخ ست گر خود نقل و می نبود
دلی ده کز گداز خویش گردد چشمه نوشم
مرنج از وعده وصلی که با من در میان آری
که خواهد شد به ذوق وعده ای دیگر فراموشم
گر امشب میرم و در هفت دوزخ سرنگون غلتم
همان دانم که غرق لذت بی تابی دوشم
بخندم بر بهار و روستایی شیوه شمشادش
ز گل چینان طرز جلوه سرو قبا پوشم
بهار گلشن کوی توام مسپار در خاکم
چراغ بزم نیرنگ توام مپسند خاموشم
ادای می به ساغر کردنت نازم زهی ساقی
بیفشان جرعه بر خاک و ز من بگذر که مدهوشم
مرنج از من اگر نبود کلامم را صفا غالب
خمستان غبارم سر به سر دردی ست سر جوشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
خوش بود فارغ ز بند کفر و ایمان زیستن
حیف کافر مردن و آوخ مسلمان زیستن
شیوه رندان بی پروا خرام از من مپرس
اینقدر دانم که دشوارست آسان زیستن
برد گوی خرمی از هر دو عالم هر که یافت
در بیابان مردن و در قصر و ایوان زیستن
راحت جاوید ترک اختلاط مردم ست
چون خضر باید ز چشم خلق پنهان زیستن
تا چه راز اندر ته این پرده پنهان کرده اند
مرگ مکتوبی بود کو راست عنوان زیستن
روز وصل یار جان ده ور نه عمری بعد ازین
همچو ما از زیستن خواهی پشیمان زیستن
با رقیبان همفنیم اما به دعویگاه شوق
مردنست از ما و زین مشتی گرانجان زیستن
بر نوید مقدمت صد بار جان باید فشاند
بر امید وعده ات زنهار نتوان زیستن
دیده گر روشن سواد ظلمت و نورست چیست
فارغ از اهریمن و غافل ز یزدان زیستن؟
ابتذالی دارد این مضمون توارد عیب نیست
نگذرد در خاطر نازک خیالان زیستن
غالب از هندوستان بگریز فرصت مفت تست
در نجف مردن خوش ست و در صفاهان زیستن
حیف کافر مردن و آوخ مسلمان زیستن
شیوه رندان بی پروا خرام از من مپرس
اینقدر دانم که دشوارست آسان زیستن
برد گوی خرمی از هر دو عالم هر که یافت
در بیابان مردن و در قصر و ایوان زیستن
راحت جاوید ترک اختلاط مردم ست
چون خضر باید ز چشم خلق پنهان زیستن
تا چه راز اندر ته این پرده پنهان کرده اند
مرگ مکتوبی بود کو راست عنوان زیستن
روز وصل یار جان ده ور نه عمری بعد ازین
همچو ما از زیستن خواهی پشیمان زیستن
با رقیبان همفنیم اما به دعویگاه شوق
مردنست از ما و زین مشتی گرانجان زیستن
بر نوید مقدمت صد بار جان باید فشاند
بر امید وعده ات زنهار نتوان زیستن
دیده گر روشن سواد ظلمت و نورست چیست
فارغ از اهریمن و غافل ز یزدان زیستن؟
ابتذالی دارد این مضمون توارد عیب نیست
نگذرد در خاطر نازک خیالان زیستن
غالب از هندوستان بگریز فرصت مفت تست
در نجف مردن خوش ست و در صفاهان زیستن
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲ - از تغزلات
عسکری شکر بود تو گو بیا می شکرم
ای نموده ترش روی ار جا بد این شوخی ترا
از که آمختی نهادن شعرهائی شوخ چم
گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا
کشه بربندی گرفتی در گدائی سرسری
از تبار خود که دیدی کشه ای بر بند دا
هر زمان از نفغ تو ای زاده سگ بترکم
تا شنیدم من که از من می نهی شعر و نوا
پل بکوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا
ای نموده ترش روی ار جا بد این شوخی ترا
از که آمختی نهادن شعرهائی شوخ چم
گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا
کشه بربندی گرفتی در گدائی سرسری
از تبار خود که دیدی کشه ای بر بند دا
هر زمان از نفغ تو ای زاده سگ بترکم
تا شنیدم من که از من می نهی شعر و نوا
پل بکوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲ - گفتار در آفرینش مردم
مگر مردمی خیره دانی همی
جز این را ندانی نشانی همی
تو را از دو گیتی برآورده اند
به چندین میانجی بپرورده اند
نخستین به فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهی برگزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود، رنج بردن به دانش سزاست
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج، نابرده رنج
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش
ازو دان فزونی، وز او دان شمار
بد و نیک، نزدیک او آشکار
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود
جز این را ندانی نشانی همی
تو را از دو گیتی برآورده اند
به چندین میانجی بپرورده اند
نخستین به فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهی برگزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود، رنج بردن به دانش سزاست
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج، نابرده رنج
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش
ازو دان فزونی، وز او دان شمار
بد و نیک، نزدیک او آشکار
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۲ - خواندن نصیحت نامه نوش زاد بن جمشید
یکی لوح زرین به بالین اوی
نوشته یکی نامه کای جنگجوی
چو من بس فراخست و لشکرپناه
جهان پر زر و سیم در سنگ گاه
تو باری فروزان میان گوان
که پاکی تن جان شدیم و روان
پدر کرد نام مرا نوش زاد
زجمشید دارم به گیتی نژاد
نیای تو یک سر پدر بر پدر
پدر ما وزاده تویی ای پسر
تو تکیه به عمر جوانی مکن
به گیتی چو ما زندگانی مکن
به روز جوانی رسیدم به مرگ
نگه کن به بالین من تیغ و ترک
بیالوده بر من همین مشک ناب
شده صید مرگ و رسیده به خواب
سمن بین که هست از نهفته تهی
شقایق شده چون یکی پر بهی
منه دل بر ای روزگار درشت
که او بشکند مهره سند وپشت
که گیتی سپنج است و ما در گذر
به غفلت مبر عمر در وی به سر
سهی سرو بینی که زین سان بلند
دو رخساره همچون دل دردمند
بسی گشته ام بر لب جویبار
بغلطید چون آب در مرغزار
شکار آهوان و گوزنان و گور
بسی دیده وهم شده بخت شور
به هامون چو رفتی به وقت شکار
زده حلقه در گرد من صدهزار
به هر چند چون شادمان آمدم
سرانجام بینم چه سان آمدم
به روز جوانی فرو خفته زار
تو در پی ز گیتی همین چشم دار
چریدم در این پهن گیتی دویست
چه سازم در این عمر کوته نویست
به ملک جهان دل مدارید شاد
نگه کن ببین پیکر نوش زاد
پدرمان که پرمایه جمشید بود
به بالین من خفته چون بید بود
نیارست منع چنین روز کرد
به ناکام ترک دل افروز کرد
بدین سان پریدم ز تخت بهی
بکنده دل از جایگاه مهی
شنیدم زگفتار هندوستان
که آیی تو از زابل و سیستان
نهاده ز بهر تو این برده رنج
رهاکن مرو را تو بردار گنج
نهان کن سردخمه ای نامجو
به ایران رو این استان را بگو
زنهصد فزونست کاین دیو گرگ
زمن پاسبان شد به گنج بزرگ
زما باد بر پهلوان آفرین
دلیر و جهانگیر و پاکیزدین
فرامرز چون تخته زر بخواند
سرشکش زدیده به رخ برفشاند
روان شد زچشم جهانجوی جوی
درآن چهره زر بمالید روی
دل پاکش از چهره او بسوخت
بنالید زار و دلش برفروخت
بفرمود تا گوهر و زر ناب
صراحی که بد پر چه در خوشاب
زچیزی که بد یک سره بار کرد
جهان پر زر و رخت و دینار کرد
نهفته برون کرد وآن شه بماند
بسی مشک و عنبربر او برفشاند
همان رخت وآن جامه خسروی
گرانمایه کوپال و تیغ گوی
همان تاج زرین و پرمایه تخت
بماندند با شاه زیبا درخت
دگر هرچه بد گنج برداشتند
به روی شرف در بپرداختند
جهانی به بالین گنج آمدند
زبردن سراسر به رنج آمدند
چو گیتی تهی شد ز درنده گرگ
به شهر آمدند آن سپاه بزرگ
چو لشکر ستوه آمد از خواسته
همه شاد زان گنج آراسته
به می برنشستند چنگ و رباب
گران شد سرمی خوران از شراب
همین بر ببخشید گنج و بره
وزو لشکری شاد شد یک سره
دو تیغ سمنکش به الماس پاک
که مانند خورشید بد تابناک
یکی زان به گستهم گودرز داد
دل شیر شد زان چنان تیغ شاد
زراسب گرانمایه را زان یکی
ببخشید تریاق پاک اندکی
به گرگین میلاد گرزم کمر
بفرمود آن گرد پرخاشخر
نوشته یکی نامه کای جنگجوی
چو من بس فراخست و لشکرپناه
جهان پر زر و سیم در سنگ گاه
تو باری فروزان میان گوان
که پاکی تن جان شدیم و روان
پدر کرد نام مرا نوش زاد
زجمشید دارم به گیتی نژاد
نیای تو یک سر پدر بر پدر
پدر ما وزاده تویی ای پسر
تو تکیه به عمر جوانی مکن
به گیتی چو ما زندگانی مکن
به روز جوانی رسیدم به مرگ
نگه کن به بالین من تیغ و ترک
بیالوده بر من همین مشک ناب
شده صید مرگ و رسیده به خواب
سمن بین که هست از نهفته تهی
شقایق شده چون یکی پر بهی
منه دل بر ای روزگار درشت
که او بشکند مهره سند وپشت
که گیتی سپنج است و ما در گذر
به غفلت مبر عمر در وی به سر
سهی سرو بینی که زین سان بلند
دو رخساره همچون دل دردمند
بسی گشته ام بر لب جویبار
بغلطید چون آب در مرغزار
شکار آهوان و گوزنان و گور
بسی دیده وهم شده بخت شور
به هامون چو رفتی به وقت شکار
زده حلقه در گرد من صدهزار
به هر چند چون شادمان آمدم
سرانجام بینم چه سان آمدم
به روز جوانی فرو خفته زار
تو در پی ز گیتی همین چشم دار
چریدم در این پهن گیتی دویست
چه سازم در این عمر کوته نویست
به ملک جهان دل مدارید شاد
نگه کن ببین پیکر نوش زاد
پدرمان که پرمایه جمشید بود
به بالین من خفته چون بید بود
نیارست منع چنین روز کرد
به ناکام ترک دل افروز کرد
بدین سان پریدم ز تخت بهی
بکنده دل از جایگاه مهی
شنیدم زگفتار هندوستان
که آیی تو از زابل و سیستان
نهاده ز بهر تو این برده رنج
رهاکن مرو را تو بردار گنج
نهان کن سردخمه ای نامجو
به ایران رو این استان را بگو
زنهصد فزونست کاین دیو گرگ
زمن پاسبان شد به گنج بزرگ
زما باد بر پهلوان آفرین
دلیر و جهانگیر و پاکیزدین
فرامرز چون تخته زر بخواند
سرشکش زدیده به رخ برفشاند
روان شد زچشم جهانجوی جوی
درآن چهره زر بمالید روی
دل پاکش از چهره او بسوخت
بنالید زار و دلش برفروخت
بفرمود تا گوهر و زر ناب
صراحی که بد پر چه در خوشاب
زچیزی که بد یک سره بار کرد
جهان پر زر و رخت و دینار کرد
نهفته برون کرد وآن شه بماند
بسی مشک و عنبربر او برفشاند
همان رخت وآن جامه خسروی
گرانمایه کوپال و تیغ گوی
همان تاج زرین و پرمایه تخت
بماندند با شاه زیبا درخت
دگر هرچه بد گنج برداشتند
به روی شرف در بپرداختند
جهانی به بالین گنج آمدند
زبردن سراسر به رنج آمدند
چو گیتی تهی شد ز درنده گرگ
به شهر آمدند آن سپاه بزرگ
چو لشکر ستوه آمد از خواسته
همه شاد زان گنج آراسته
به می برنشستند چنگ و رباب
گران شد سرمی خوران از شراب
همین بر ببخشید گنج و بره
وزو لشکری شاد شد یک سره
دو تیغ سمنکش به الماس پاک
که مانند خورشید بد تابناک
یکی زان به گستهم گودرز داد
دل شیر شد زان چنان تیغ شاد
زراسب گرانمایه را زان یکی
ببخشید تریاق پاک اندکی
به گرگین میلاد گرزم کمر
بفرمود آن گرد پرخاشخر