عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل احوال آنهائی که بهر چه توجه پذیرند، رنگ آن گیرند و برای صورت میرند
بود دربغداد شیخی نیک رای
خلعت عرفان گرفته از خدای
بود زاهد درورع پیچیده بود
نقطهٔ دیدار معنی دیده بود
در علوم فقه و اندر علم حال
بود سرور بر همه اهل کمال
گرچه دایم داشت درخلوت نشست
ناگه او را میل سیری داد دست
اوبگرد شهر اندر سیر بود
بر در یک خانهٔ بنشست زود
خواست شیخ از مردم آن خانه آب
پیشش آمد دختری چون آفتاب
همچو حوران بهشتی تازه روی
جام آبی داشت در کف مشکبوی
آب را بستاند و بروی چشم دوخت
آب آتش گشت و او را زود سوخت
رفت از دست و به عشقش عقل داد
ای مسلمانان ز روی خوب داد
گشت پیدا ناگه آنجا باب او
شیخ را چون دید گفتش کی نکو
لطف کن در کلبهٔ روشن درآ
تا بگیرد کلبهٔ مسکین ضیا
شیخ با خواجه درون خانه شد
رفتنش مقصود آن جانانه شد
شیخ از فرزند چون پرسید ازو
خواجه گفت ای نیکخوی نیک جو
دختری دارم که آورد آب را
او وداعی کرده شبها خواب را
ذوق ارباب صفا دارد بسی
در عبادت نیست مثل او کسی
گفت شیخ ای خواجهٔ نیکو سرشت
گر تو داری ذوق رضوان بهشت
دخترت را در نکاح من کنی
خانهٔ خود را بدین روشن کنی
گفت شیخا او ترا خود بنده است
اوبنور معنی تو زنده است
پس نکاحش کرد و تسلیمش نمود
زانکه آن دختر دل ازوی برده بود
بود آن خواجه بسی منعم بدهر
مال و نام او گرفته شهر شهر
خانه‌ها از بهر شیخ آباد کرد
شیخ را از جاه و دنیا شاد کرد
گفت من دارم توّقع از کرم
زود اندازی ز دوشت خرقه هم
پس بپوشی خلعتی خوش با صفا
دوراندازی ز بر این ژنده را
چون شنید این شیخ گفتش مرحبا
رفت درحمّام و پوشید او قبا
چونکه شب آمد درون خانه شد
بر سر مشغولی شیخانه شد
گفت سویم آورید آن خرقه را
زآنکه بی آن نیست ذکر از من روا
ناگه آوازی شنید او از آلاه
کی بیک دیدن برون رفته ز راه
چون نظر کردی بسوی غیر ما
خرقهٔ ظاهر کشیدم بر ملا
گر بیندازی نظر دیگر نهفت
خلعت باطن ز تو خواهم گرفت
چون نظر افتاد سوی دیگرت
خرقه‌ات بیرون فکندم از برت
گر کنی تو یک نظر دیگر به غیر
می‌فرستم زودت از مسجد به دیر
از مقام آشنائی رانمت
پس بدار بینوائی خوانمت
گر نظر اندازی یکبار دگر
من روان اندازمت اندر سقر
هرکه او در غیر حق دارد نظر
او به باغ خلد کی یابد مقر
پس طلاقش داد و آمد در خروش
گشت او بار دگر پشمینه پوش
گر همی خواهی که ایمان باشدت
بهره‌ای از نور عرفان باشدت
تو نظر بر پشت پای خویش دار
پس بذکر و فکر او دل برگمار
تو بعزَّت نه قدم در کوی دوست
تاکه ره یابی تو در پهلوی دوست
تو نظر در روی درویشان فکن
تا که مقبول نظر گردی چو من
تو نظر داری خود از درّ یتیم
لیک اندازی نظر را تو ز بیم
بیم را بگذار و دل برکن زشرّ
تا شوی در ملک جان صاحب نظر
عاشقان را خوف نبود در جهان
چشم باطن برگشا این را بدان
پاکبازان را نباشد بیم جان
مست جانان را نباشد بیم جان
من نظر بازم بسوی یار خویش
زآنکه این بینش ازو دیدم زپیش
هرنظر را بینش دیگر بود
هر دلی را دانش دیگر بود
هرکسی را در نظر نوری دهند
گر بهشتی شد باو حوری دهند
هرکه حق جوید بیابد دوست را
غیر این معنی نباشد پیش ما
رو تو بین حق را بچشم سرعیان
تا شود روشن بتو سرّ نهان
رو تو حق بین باش و با حق گوی راز
همچو شمعی باش پیشش درگداز
دیدهٔ خود را تو در معنی گشا
تا شوی در معنی ما آشنا
رو نظر را بر رخ دانا فکن
و از زبان او شنو نطق سخن
رو نظر را در حقیقت تو بباز
تا شود باب ولایت بر تو باز
رو نظر بند از تمام خلق عام
تا نیفتی همچو نادانان بدام
دام نادانان تصرّف در جهان
این به پیش جمله دانایان عیان
رو گذر کن تو ازین دام بلا
تا شوی پاک و لطیف و با صفا
هرکه ازدام بلا پرهیز کرد
او قلم را بهر مظهر تیز کرد
او نوشت این مظهرم را بهر خود
تا بگیرد در ولایت شهر خود
شهر ما را نام باشد علم دوست
علم یار ما چو روی او نکوست
جوهر انسان رخ نیکو بود
هرکه نیکو روست انسان او بود
روی نیکو باطن روشن بود
خود بهشت دانشش گلشن بود
اصل معنی دوری خلقان بود
هرکه جست از مردمان انسان بود
دوری خلقان ترا واصل کند
نور عرفان در دلت حاصل کند
دور از خلقان ببینی دوست را
همچو حبّه دور گردان پوست را
تو به دانایان قرین شو همچو من
زآنکه بر دانا شود روشن سخن
پیش دانا علم باشد صد هزار
پیش نادان جهل باشد بیشمار
پیش دانا علم معنی خوانده‌ام
بر دو عالم اسب دولت رانده‌ام
من ز دانایان معنی بهره‌مند
من به فتراک معانی در کمند
من ز دانا نور معنی دیده‌ام
گل ز بستان معانی چیده‌ام
پیش دانایم کتاب دید او
پیش دانایم همه توحید او
پیش دانا علم پنهان خوانده‌ام
علم صورت پیش نادان مانده‌ام
پیش دانا نیک باشد قهر او
پیش دانا شهد باشد زهر او
پیش دانا در نظر باشد هم او
پیش نادان مختصر باشد هم او
پیش دانا خود نظر بر او کنم
پیش نادان خود حذر از او کنم
پیش دانا معنی قرآن عیان
پیش نادان معنی قرآن نهان
پیش دانا صورت دلدار ماست
پیش نادان خود همه انکار ماست
پیش دانا عزّت و شاهی بود
پیش نادان جمله گمراهی بود
پیش دانا علم فقر است و فنا
پیش نادان جمله مکر است و دغا
پیش دانا گر روی انسان شوی
پیش نادان مردهٔ بیجان شوی
پیش دانا عشق رهبر آمده
پیش نادان عقل پی برآمده
پیش دانا صورت دنیا هبا
پیش نادان حیفهٔ دنیا عطا
پیش دانا قوت روح از ذکر حی
پیش نادان نام آن کاووس کی
پیش دانا خود شراب از عشق نوش
پیش نادان روی خود در فسق پوش
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا سر بنه تا سر شوی
پیش نادان چند بر منبر شوی
پیش دانا علم بهتر آمده
پیش نادان جهل سرور آمده
پیش دانا صورت زیبا نکوست
پیش نادان جیفهٔ دنیا نکوست
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا علم سبحانی بود
پیش نادان ظلم سلطانی بود
پیش دانا عدل و انصاف کرم
پیش نادان بخل باشد محترم
پیش دانا دین حق باشد تمام
پیش نادان خود نباشد جز ظلام
پیش دانا خوان تو مظهر را بدهر
پیش نادان رو تو بردارش بقهر
پیش دانا جوهر ذات آمده
پیش نادان شعر و ابیات آمده
هرکه مظهر را بخواند در بلا
آن بلا گردد به پیش او هبا
هرکه دارد مظهرم همراه خود
اوشود منعم زجود شاه خود
هرکه خواهد پیر و شیخ راهبر
جوهر و مظهر بجوید در بدر
چون بیابد باب جنّت یافته
معنی قرآن بعصمت یافته
معنی قرآن احادیث نبی
جملگی ثبت است دروی بس جلی
پیش دانا مرتضی باشد امام
پیش نادانان چگویم والسّلام
پیش دانا او امام راستی
پیش نادان دون نوخواستی
پیش دانا مرتضا ایمان بود
پیش نادان غیر او آنسان بود
پیش دانا صورت و معنی ازوست
پیش نادان حیرت این گفتگوست
پیش دانا خرقه مستی بود
پیش نادان دیدن هستی بود
راهبر در راه احمد مرتضی است
غیر او رهبر نمی‌دانم کجاست
گر توداری غیر این ره بیرهی
همچو حیوان اوفتاده در چهی
جمله یاران دیده‌اند این راه را
خوانده‌اند ایشان کلام الله را
تا کلام الله را دانسته‌ایم
معنی آن را بجان پیوسته‌ایم
گر تو غیر از وی بگیری رهبری
در جهان باشی تو کمتر از خری
گر همی خواهی که معنی دان شوی
در معانی جامع قرآن شوی
رو براه حیدر کرّار تو
تا شوی از عمر برخوردار تو
رو براه مرتضی کو رهنماست
در معانی مظهر نور خداست
او بحکم حق ترا باشد ولی
گر ندانستی تو بی‌شک جاهلی
او تمام اولیا را سر بود
او بشهر علم احمد در بود
خود از او اسرار گشته آشکار
خود از او عطّار گشته راز دار
خود ازو عطّار این اسرار یافت
خود ازو عطّار این گفتار یافت
خود ازو عطّار گشته سربلند
خود ازو عطّار صید این کمند
خود ورا عطّار مدّاح آمده
او درین کشتی چو ملّاح آمده
ای ترا عطّار سلطان خوانده
در معانی تاج ایمان خوانده
ای ترا عطّار مظهر خوانده
در معانی سرّجوهر خوانده
ای تو را عطّار دیده در یقین
ای ترا عطّار خوانده علم دین
ای ترا عطّار جان بازآمده
در حقیقت صاحب راز آمده
ای ترا عطّار منصور دوم
گشته در جویائی ذات تو گم
ای ترا عطّار جویا آمده
از عدم بهر تو پیدا آمده
تا بگوید آنچه او نشنیده است
تا بگوید آنچه در دین دیده است
تا بگوید آنچه از حق آمده است
در معانی عین مطلق آمده است
تا نماید راه حق را از عیان
تا دهد او سوی معنی ها نشان
خود ترا عطّار در توحید دید
از تو او اسرار معنی‌ها شنید
تا نماید راه احمد را بخلق
او برد زنّار ما را زیر دلق
او درآرد روح و معنی را بجان
او دمد صور حیات جاودان
آنچه او گفته است تو کی گفتهٔ
ره که او رفته است تو کی رفتهٔ
سالک واصل که باشد یار او
هر دو عالم نقطهٔ پرگار او
یار معنیّش محمد آمده
غیر شرع او همه رد آمده
خود زآدم تا بایندم مثل او
من ندیدم سالکی در گفتگو
گفت این مظهر که تا واقف شوی
بر طریق راستان منصف شوی
هرکه او منصف بود شرع آن اوست
علم معنی نامهٔ دیوان اوست
در طریقت خوانده‌ام آن نامه را
در حقیقت رانده‌ام آن خامه را
خود حقیقت سرّ درویشان بود
خود طریقت شیوهٔ ایشان بود
رو بکن بر شاه درویشان سلام
تا بگیرد علم معنی‌ات نظام
ظاهر و باطن به شاهت راست کن
نورایمان را ز حق درخواست کن
نور ایمان روی اودیدن بود
صدق ایمان کوی او رفتن بود
چون نداری صدق ایمان نیستت
خود طریق شاه مردان نیستت
از جهان آزاد و فردند ای پسر
دستشان باشد بمعنی در کمر
چون نیابی پیش مقبولان قبول
چند گردی گرد هر دربوالفضول
گرد درها خود همی گردی چو سگ
تا بگیری لقمهٔ نانی به تک
خود زبهر دانشت این سیر نیست
اصل معنیّت یقین برخیر نیست
علم بهر منصب و مالت بود
نه ز بهر عقبی و حالت بود
علم بهر آنکه بالا بگذری
یا ز اوقاتی ته نانی خوری
بهر این مردود گشتی ای فقیه
اسم تو در ملک عقبی شد سفیه
ای ز بهر لقمه‌ای بیجان شده
در تمام عمر سرگردان شده
ای ز بهر لقمه‌ای سر باخته
بهر دنیا دین خود در باخته
ناتوانی کو بدنیا دل نهاد
دنیی وعقبیّ خود بر باد داد
خویش را از بهر منصب خوار کرد
باطن خود را چو سگ مردار کرد
کوش در ابیات من گر واقفی
عاقبت را کن نظر گر عارفی
شرم از حق دار ای رسوای دین
تا بکی باشی چو گربه در کمین
شرم دار از فشّ و دستار بزرگ
در جهان تا کی دوی مانند گرگ
گشته‌ای مانند گرگان پنجه زن
تا خوری مرداری ای پرورده تن
چند بهر خانهٔ تن در جهان
زار گردی گه به این و گه به آن
سودی کی باشد ترا زین ای پسر
عاقبت ازخانه گیری راه در
خود از آن در سوی گورستان روی
بیشکی درگور بی ایمان روی
هرکه او در گور بی ایمان رود
بی شکی او در وادی شیطان رود
جای شیطان در سقر باشد بدان
در سقر او را مقرّ باشد بدان
هر که این قول صوابم بشنود
یا باین اسرار نیکو بگرود
او ز شیطان و جهنّم فارغ است
زندهٔ باشد که از غم فارغ است
او وجود خویش را احیاء دهد
خویش را بر تخت جنّت جا دهد
او بشرع مصطفی کامل شود
او بنور اولیا قابل شود
او بفرقان معانی سر شود
او ز اکسیر ولی چون زر شود
او درآید در طریق انبیا
راه بین گردد بنور اولیا
در طریق اولیا او رهرو است
راه تقلیدی به پیشش یک جواست
راه تقلیدی به پیش شیخ مان
تو براه عارفان رو در امان
شیخ ظاهربین چو خودبین گشته است
از قدم تا فرق سرگین گشته است
شیخ ظاهربین که چَه‌ها ساخته
جمله خلقان رادر آن انداخته
شیخ صورت بین که او اندر جهان
ساخته ویران هزاران خانمان
خویش را در زهد داند کاملی
تا بدام او در افتد جاهلی
حیله و مکر و دغا در شأن اوست
جیفهٔ دنیا همه ایمان اوست
رو اگر مردی تو ترک این بکن
غیر اینم نیست در معنی سخن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در حکایت بیداری بیداردلان که تنبیه است بآگاهی ارباب عرفان و رهائی یافتن از خواب غفلت بی‬حاصلان
مالک دینار مرد کار بود
از ریاضت روز و شب بیمار بود
گفت او را دختر وی ای پدر
خود ز بیخوابی بود دردت مگر
گفت مالک کی برحمت همنشین
من زخواب خود همی باشم حزین
زآنکه خواب غفلت از شیطان بود
خود به بیداری همه رحمن بود
دیگر آنکه چون بیاید دولتی
خفته باشم من بخواب غفلتی
چونکه در غفلت بیابد خفته را
بگذرد آن خفتهٔ بنهفته را
پیش شب بیدار، گیرد او قرار
من بمانم دور از او محروم و زار
دولت حق پیش آن کامل بود
کو ز بی‌خوابیش درد دل بود
هرکه درخوابست او خربنده است
وآنکه بیدار است او دل زنده است
هرکه در خوابست او را دید نیست
ذرّهٔ در جان او توحید نیست
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در دولت بود
هرکه در خوابست او دارد ممات
هرکه بیدار است او دارد حیات
هرکه در خوابست او رحمت ندید
هرکه بیدار است او زحمت ندید
هرکه درخوابست از حق دور شد
هرکه بیدار است او پرنور شد
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در عصمت بود
هرکه در خوابست از وی دور شو
هرکه بیدار است با او نور شو
هرکه در خوابست او را برگ نیست
هرکه بیدار است اور ا مرگ نیست
هرکه در خوابست او را دیو زاد
هرکه بیدار است او را نیک باد
هرکه درخوابست او کی دیدروز
هرکه بیدار است او کم دید سوز
خواب چبود غفلت و پندار اوست
هست بیداری همه بیدار دوست
تو به بیداری سخن را ختم کن
خواب کم کن ختم شد بر این سخن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در خاتمه کلام و تاریخ سال اتمام و اظهار عجز و ناتوانی و معذرت
اندر آن سالی که طبعم گشت یار
بود سال پانصد و هشتاد و چار
سال عمر من ز صد بگذشته بود
جمله اعضایم بدرد آغشته بود
تخم نیکوئی بکشتم در جهان
وین چنین مظهر نوشتم در جهان
سرّ غیبی کردم از مظهر عیان
ختم کردم من سخن نعم البیان
سال تاریخش چو کردم جستجوی
گفت جان سرّ عجایب را بگوی
گر بدی گفتیم عیبش را بپوش
بلکه در اظهار عیب آن مکوش
بود چون پیری و عجز و بیدلی
در گذر از سهو آن گر مقبلی
من سخن می‌خواستم سازم بیان
سرّ معنی را کنم بر تو عیان
هستیم گاهی که از خود میربود
می‌نوشتم هرچه معنی می‌نمود
من سخن گفتم فزون از صد هزار
زآن سخنها را یکی تو پیش آر
گر یکی افتد قبولت از هزار
یادگیر آن را و از من در گذار
گفت نا اهلم ببخشد رنجشی
از دعا یابم ولی آسایشی
از خدا بر روح من رحمت بجو
تا بیاید از خدا رحمت بتو
چون کتاب من برحمت شد تمام
ختم بر رحمت نمودم و السّلام
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
نیک مردی بود از زن پای بست
پیش رکن الدین اکافی نشست
پس ز دست زن بسی بگریست زار
گفت بی او یکدمم نبود قرار
نه طلاقش میتوانم داد من
نه توانم گشت از او آزاد من
زانکه جانم زنده از دیدار اوست
رونقم از نازش بسیار اوست
لیک ترک دین و سنت میکند
زانکه بر بوبکر لعنت میکند
گرچه میرنجانمش هر وقت سخت
مینگوید ترک این آن شور بخت
نه ازو یک روز بتوانم برید
نه ازو این قول بتوانم شنید
میسزد گردل ازین پر خون کنم
در میان این دو مشکل چون کنم
خواجه گفت ای مرد اگر رنجانیش
هر زمان سرگشته تر گردانیش
گر بگوئی از سر لطفیش راز
او دگر نکند زفان هرگز دراز
اعتقادی کژ درو بنشاندهاند
نقلهای کژ برو برخواندهاند
گفتهاند او را که بوبکر از مجاز
کرد ظلم و حق ز حق میداشت باز
باز کرد آل پیمبر را ز کار
کرد بر باطل خلافت اختیار
ملک بودش آرزو بگشاد دست
نی بحق بر جای پیغمبر نشست
او چنین بوبکر دانستست راست
بر چنین بوبکر بس لعنت رواست
لعنتی کو کرد ما هم میکنیم
ما هم این لعنت دمادم میکنیم
گر چنین جائی ابوبکری بود
آن نه بوبکری که بومکری بود
گر چنین بوبکر را دشمن شوی
گر بدیده تیرهٔ روشن شوی
لیک چون بوبکر صدیق آمدست
جان او دریای تحقیق آمدست
صبح صادق از دم جان سوز اوست
آفتاب از سایه هر روز اوست
صدق او سر دفتر هفت آسمانست
قدس او سر جمله هر دو جهانست
جان پاکش را دو عالم هیچ نیست
ذرهٔ در جانش میل و پیچ نیست
هست بوبکر این چنین نه آن چنان
دوستان را می مپرس از دشمنان
گر بدی گفتند مشتی بی فروغ
در حق اوآن دروغست آن دروغ
هست بوبکر آنکه بر سنت رود
گر چنین نبود بر او لعنت رود
گر چنین گوئی زنت آید براه
پس زفان در بند آید از گناه
مرد شد شادان وبا زن گفت راز
توبه کرد آن زن وزان ره گشت باز
از صحابه سی هزار و سه هزار
از میان جانش کردند اختیار
او کجا در بندآب و جاه بود
کاب و جاه او همه اللّه بود
آنکه از عرش و فلک فارغ بود
شک نباشد کز فدک فارغ بود
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة ‌و التمثیل
فاطمه خاتون جنت ناگهی
پیش سید رفت در خلوتگهی
گفت کرد از آس دستم آبله
یک کنیزک از تو میخواهم صله
تا مرا از آس رنجی کم رسد
تا کیم از آس چندین غم رسد
آس گردونم چو یک ارزن بود
آس کردن خود چه کار من بود
وی عجب در پیش حیدر روزگار
بود آن ساعت غنیمت بیشمار
دست بگشاد و ببخشید آن همه
هیچ نگذاشت از برای فاطمه
یک دعاش آموخت زیبا و عزیز
گفت این بهتر ترازان جمله چیز
چون نماند از انبیا میراث باز
کار چندینی مکن برخود دراز
هان چگوئی ظلم بود این یا نبود
بود این شفقت همه دین یا نبود
آنکه او از فقر فخر آمد عزیز
کی گذارد هیچ کس را هیچ چیز
هست دنیا دشمن حق بی مجاز
دشمن حق کی گذارد دوست باز
گر سر دین داری ای بی پا و سر
راه دین این نیست زین ره در گذر
دین تو از بهر خلاص خویش دار
در دو عالم درد خاص خویش دار
بی شک این نادادن اینجا دین بود
در فدک صدیق را هم این بود
درد حق گر دامن جان گیردت
این تعصب کی گریبان گیردت
انس حضرت جانفزایت بس بود
تا که تو هستی خدایت بس بود
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
گفت شهزادی مگر پیش پدر
خواند یک روزی غلامی را بدر
گفت برخیز ای غلام چست کار
نیم جو زر تره خر پیش من آر
شاه گفت ای مدبر و ای هیچکس
تو خسیسی هیچ ناید از تو خس
شاه را کز نیم جو اندیشه است
گو ترا تره فروشی پیشه است
زین قدر آنرا که آگاهی بود
کی سزاوار شهنشاهی بود
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
بود درعهد عمر مردی قوی
چون ادا کردی نماز معنوی
خلق را در پیش خود بنشاندی
شعر درمحراب خوش میخواندی
خواندن اشعار او بعد از نماز
منکران گفتند با فاروق باز
گفت پیش او بریدم این زمان
پیش او بردندش آخر مردمان
چون عمر را دید مرد از جای جست
دست او بگرفت و در پیشش نشست
گفت فاروقش که تو بعد از نماز
شعر خوانی شعرهای دلنواز
گفت چیزی می درآید غیبیم
همچنان میخوانم از بی عیبیم
گفت برخوان مرد شعر آغاز کرد
مرغ دل فاروق را پرواز کرد
شعر او در ذم نفس خویش بود
حکمت باریک و دور اندیش بود
سخت دلخوش شد ز شعر او عمر
حفظ کرد و باز میگفت آنقدر
گفت این شعرم که برخواندی تمام
هم عمر این شعر میگوید مدام
شعر چون اینست تا بتوانیش
جهد باید کرد تا میخوانیش
شعر نیک و بد تو از خود میکنی
نیک اگر بد میکنی بد میکنی
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
اصمعی میرفت در راهی سوار
دید کناسی شده مشغول کار
نفس را میگفت ای نفس نفیس
کردمت آزاد از کار خسیس
هم ترا دایم گرامی داشتم
هم برای نیک نامی داشتم
اصمعی گفتش تو باری این مگوی
این سخن اینجا در آن مسکین مگوی
چون تو هستی در نجاست کارگر
آن چه باشد در جهان زین خوارتر
گفت باشد خوارتر افتادنم
بر در همچون توئی استادنم
هرکه پیش خلق خدمتگر بود
کار من صد بار ازو بهتر بود
گرچه ره جز سر بریدن نبودم
گردن منت کشیدن نبودم
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
گفت سقراط حکیم آن مرد پاک
در رهی میشد پیاده دردناک
سائلی گفتش ملوک روزگار
جمله میجویندت و تو بر کنار
معتقد داری بسی اسبی بخواه
تا پیاده رفتنت نبود براه
گفت هم بر پای من بار تنم
به که بار منتی برگردنم
هرچه در عالم طلب دارد یکی
زان بسی بهتر فراغت بیشکی
در سخن گر چه بلاغت باشدم
آن بلاغت در فراغت باشدم
گر شوم سرگشتهٔ هر بی خبر
نه بلاغت ماندم نه شعر تر
گرچه شه را منصب اسکندریست
بنده کردن خویشتن را از خریست
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
سائلی در مجمعی بر پای خاست
گفت در بصره حسن مهتر چراست
گفت از آن کامروز در صدق و مجاز
هست خلقی را بعلم او نیاز
واو بیک جو نیست حاجتمند کس
او بدنیا کی بود در بند کس
او ز جمله فارغست از زاد وب رگ
خلق حاجتمند او تا روز مرگ
مهتری اینست در هر دو جهان
لاجرم او مهتر آمد این زمان
ای دل از خون میکن از جان جام ساز
خلق را نه دم ده و نه دام ساز
چون ترا نانی و خلقانی بود
هر سر موی تو سلطانی بود
هر که او از دست خوکان نان خورد
هیچ شک نبود که خون جان خورد
با سگان همسفرگی تا کی کنی
آفتابی ذرهگی تا کی کنی
زین بخیلان درگذر مردانه وار
خویشتن بر شمع زن پروانه وار
گر کنی زین قوم قولنجی حذر
کی بود ز امساک ایشانت خبر
خویش را پروانه کن وز پر مپرس
جان فشان و تن زن و دیگر مپرس
شیرنر چون دید آتش نیست چیر
شیر پروانه بود پروانه شیر
تو قدم در شیر مردی نه تمام
تا کی از انعام این انعام عام
مرد دین شو محرم اسرارم گرد
وز خیال فلسفی بیزار گرد
نیست از شرع نبی هاشمی
دورتر از فلسفی یک آدمی
شرع فرمان پیمبر کردنست
فلسفی را خاک بر سر کردنست
فلسفی را شیوه زردشت دان
فلسفه با شرع پشتاپشت دان
فلسفی را عقل کل می بس بود
عقل ما را امر قل می بس بود
در حقیقت صد جهان عقل کل
گم شود از هیبت یک امر قل
عقل را گر امر ندهد زندگی
کی تواند کرد عقلی بندگی
رهبر عقلت از آن سست آمدست
کو بنفس خویش خود رست آمدست
عین عقل خویش را کن محو امر
تا نگردد عین عقلت محو خمر
عقل اگر از خمر ناپیدا شود
کی بسر امر قل بینا شود
عقل را قل باید و امر خدای
تا شود هم رهبر و هم رهنمای
عقل اگر جزو و اگر کل ماندت
عین عقلت بفکنی قل ماندت
عین عقلت چون زقل افتاد راست
عقل اگر سر پیچد از قل این خطاست
علم عقل تو بفرمان رفتنست
نه بعقل فرد حیران رفتنست
علم جز بهر حیات حق مخوان
وز شفاخواندن نجات خود مدان
علم دین فقه است و تفسیر و حدیث
هرکه خواند غیر این گردد خبیث
مرد دین صوفیست و مقری و فقیه
گرنه این خوانی منت خوانم سفیه
این سه علم پاک را مغز نجات
حسن اخلاقست و تبدیل صفات
این سه علمست اصل و این سه منبع است
هرچه بگذشتی ازین لاینفع است
این سخن حقا که از تهدید نیست
این ز دیده میرود تقلید نیست
من درین هر علم بوئی بردهام
پیش هر رنگی رکوئی بردهام
چون بدانستم که دین اینست و بس
هیچ نیست آنها یقین اینست و بس
ترک کردم اینهمه تا سوختند
تا از آن ترکم کلاهی دوختند
آسمان با ترک زر پشت دوتاه
در کبودی شد ز سوک این کلاه
این کلاه بی سرانست ای پسر
گر دهندت با تو مینازی بسر
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
وز خود و هر دو جهان یکسر ببر
این سخن دانم که طامات آیدت
ترهائی پر خرافات آیدت
کی بود یارای آن خفاش را
کو به بیند آفتاب فاش را
عقل را در شرع باز و پاک باز
بعد از آن در شوق حق شو بی مجاز
تاچو عقل و شرع و شوق آید پدید
آنچه میجوئی بذوق آید پدید
چل مقامت پیش خواهد آمدن
جمله هم درخویش خواهد آمدن
این چله چون در طریقت داشتی
با حقیقت کرده آمد آشتی
چون بجوئی خویش را در چل مقام
جمله در آخر تو باشی والسلام
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة ‌و التمثیل
پیش ذوالقرنین شد مردی دژم
سیم خواست از شاه عالم یک درم
شاه کان بشنود گفت ای بی خبر
از چو من شاهی که خواهد این قدر
گفت پس شهری ده و گنجی مرا
تا براید کار بی رنجی مرا
گفت چندینی بشاه چین دهند
تو که باشی تا ترا چندین دهند
سالک سرگشته چون اینجا رسید
رخت همت هرچه بد اینجا کشید
روی از پس رفتنش ممکن نبود
ور ز پس میرفت دل ساکن نبود
ره بپیشان بردنش امکان نداشت
زانکه هیچ این ره سروپایان نداشت
دید عالم عالم از خون موج زن
گاه عرش و گاه گردون موج زن
صد هزاران عالم پر شور بود
جای زاری بد نه جای زور بود
لاجرم انبان زاری برگرفت
در بدر بی زور زاری درگرفت
خویشتن را رسته دید اول ز بند
لاجرم بر شد برین دود بلند
پر شد از پندار وسودا در گرفت
زان بدین زودی ز بالا درگرفت
اول آغازی نهاد از جبرئیل
صدقه میجست او چو ابناء السبیل
در بدر میرفت تا پایان کار
بشنو اکنون قصه از پیشان کار
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
ظالمان کردند مردی را اسیر
ریختند آبی برو چون ز مهریر
میزدندش چوب و او میگفت زار
دست من گیر ای خدای کامگار
شیخ مهنه میگذشت آنجایگاه
خادمی گفتش که ای سلطان راه
گر از ایشانش شفاعت میکنی
همچنان دانم که طاعت میکنی
این شفاعت گفت چون آرم بجای
کین زمان یاد آمد او را از خدای
هر کرا این لحظه آید یاد ازو
دل دریده سر بریده باد ازو
یاد آن بهتر که آرام آورد
مار را چون مور در دام آورد
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
مار افسایی یکی حربه بدست
کرده بد بر مار سوراخی نشست
هر زمان میساخت معجونی دگر
هر نفس میخواند افسونی دگر
ناگهی عیسی برانجا درگذشت
مار آمد پیش او در سر گذشت
گفت ای روح اللّه ای شمع انام
هست سیصد سال عمر من تمام
مرد سی ساله مرا افسون کند
تا زسوراخم مگر بیرون کند
رفت عیسی عاقبت زانجایگاه
چوندگر باره فرود آمد براه
مرد را گفتا چه کردی کار را
گفت اندر سله کردم مار را
شد سر آن سله عیسی برگرفت
چون بدید او را سخن از سرگرفت
گفت ای مار از چه طاعت داشتی
خاصه چندانی شجاعت داشتی
آن همه دعوی که کردی از نخست
از چه افتادی چنین در دام سست
گفت من نفریفتم ز افسون او
میتوانستم که ریزم خون او
لیک چون بسیار حق را نام برد
نام حق خوش خوش مرا در دام برد
چون بنام حق شدم در دام او
صد چو جان من فدای نام او
وصل همچون آتشی جان سوزدت
یاد باید تا جهان افروزدت
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
پیره زالی برد پیش بوسعید
کودکی را تا بود او را مرید
آن جوان در کار مرد آمد ولیک
زرد گشت و ناتوان از ضعف نیک
برگ بی برگی و بی خویشی نداشت
طاقت خواری و درویشی نداشت
خاست مرد و شیخ را گفت این زمان
صوفیم ناکرده کردی ناتوان
خواستم تا صوفئی گردانیم
همچو خویش از خویشتن برهانیم
تو مرا در دام مرگ انداختی
کار من جمله ز برگ انداختی
گفت چون صوفی نشاند بوسعید
صوفی او چون تو باشد ای مرید
لیک چون صوفی نشاند کردگار
لاجرم چون بوسعید آید بکار
هرچه آن از من رود چون من بود
دوست از من گر رود دشمن بود
راست ناید صوفئی هرگز بکسب
خر کجاگردد بجد و جهد اسب
لیک اگر دولت رسد ازجای خویش
یک خر عیسی بود صد اسب بیش
جد وجهدت را چو رای دیگرست
صوفئی کردن ز جای دیگرست
جد وجهدت بی ثوابی کی بود
لیک گنجشگی عقابی کی بود
گر همه عالم ثواب تو بود
تا تو باشی تو عذاب تو بود
صوفئی سنگیست مبهوت آمده
سنگ رفته لعل و یاقوت آمده
تا بذات اندر تبدل نبودت
جزو باشی ذات تو کل نبودت
در حقیقت گرچه توکل آمدی
لیک این ساعت همه ذل آمدی
گر شود ذل تودر کل ناپدید
تو بکلی کل شوی ذل ناپدید
ور بماند ذرهٔ از ذل تو
پس بود آن ذره ذلت غل تو
هست صوفی ذل در کل باخته
ذل و کل در کل کل انداخته
کل کل در کل کلات آمده
بی صفت بی فعل و بی ذات آمده
پای ناگاهی فرو رفتن بگنج
پیشهٔ نبود که آموزی برنج
هست صوفی مرد بی رنج آمده
پای او ناگاه در گنج آمده
صوفئی باید ترا اندیشه کن
تا که دانی گنج یابی پیشه کن
لیک جد و جهد میباید ترا
تادر این گنج بگشاید ترا
زانکه در راهی که سلطانان گنج
گنجها دیدند بی رنج و برنج
صد نشان دادند ازان ره پیش تو
تا بجنبد نفس کافر کیش تو
سر بدان راه آور و مردانه وار
گنج میجو با دلی پرانتظار
زانکه در راهی که گنج آنجا نهند
هیچ نبود شک که رنج آنجا نهند
گر تو در راهی دگر پویندهٔ
گنج نیست آنجا که تو جویندهٔ
در رهی رو کان نشانت دادهاند
جهد کن تا سر بدانت دادهاند
جهد میکن روز و شب در کوی رنج
بو که ناگاهی ببینی روی گنج
هان و هان گر گنج دین بینی تو مست
ظن مبر کز جهد تو آمد بدست
زانکه آنجا جهد را مقدار نیست
گنج را جز گنج کس بر کار نیست
هرکرا بنمود آن محض عطاست
وانکه را ننمود از حکم قضاست
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
پادشاهی دختری دارد چو ماه
تو درون خانه باشی قعر چاه
کی توانی دید هرگز روی او
پس چه کن لازم شواندر کوی او
تو چو لازم باشی آن درگاه را
برتو افتد یک نظر آن ماه را
در دوعالم بس بود آن یک نظر
ور دگر خواهی دگر باشد دگر
آن نظر از جهد تو ناید بدست
لیک بر درگاه میباید نشست
تو نمازی دار دایم سوخته
تادرافتد آتشت افروخته
جد و جهد تو نمازی کردنست
آتش آوردن نه بازی کردنست
لیک آتش هر رکوعی را نخواست
کی بود بر هر رکوعی رنگ راست
ای رکوعی نانمازی چند ازین
نیست این کار مجازی چند ازین
آن رکوعی مستحاضه از توبه
نیم جو زر یک قراضه از تو به
رهروان رفتند پیش گنج باز
در مقامر خانه تو شش پنج باز
رهروان رفتند تو درماندهٔ
حلقهٔ سر زن که بر در ماندهٔ
راه زد مشغولی عالم ترا
نیست پروای خدا یکدم ترا
چون نمیآئی بسر از خویش تو
چون توانی شد خدا اندیش تو
آخر از خواب امل بیدار شو
یکدم ای مست هوا هشیار شو
پس بدین وادی فرو رو مردوار
تا به بینی صد هزاران مرد کار
سر بسر سرگشتگان در کار او
تو چنین آزاد از اسرار او
چند گویم هرکه مرد دین بود
در دلش یک ذره درد این بود
لیک چون تو مرد درد دین نهٔ
دین چه دانی تو که جز عنین نهٔ
دین ندارد کار با عنین بسی
هیچ حاصل نیست گفتن زین بسی
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود شاهی را غلامی سیمبر
هم ادب از پای تا سر هم هنر
چون بخندیدی لب گلرنگ او
گلشکر گشتی فراخ از تنگ او
ماه را خورشید رویش مایه داد
مهر را زلف سیاهش سایه داد
دام مشکینش چوشست انداختی
جان بهای و دل ز دست انداختی
راستی از بس کژی کان شست بود
صیدش از هفتاد فرقت شست بود
ابروی او در کژی طاق آمده
راستی محراب عشاق آمده
مردمی چشم او در جادوئی
ترک تازش در میان هندوئی
از میانش بود دل در هیچ و بس
وز دهانش روح در ضیق النفس
لعل او را وصف کردن راه نیست
زانکه کس از آب خضر آگاه نیست
این غلام دلربای جان فزای
پیش شاه خویش استادی بپای
از قضا روزی مگر در پیش شاه
کرد بسیاری همی در خود نگاه
شاه حالی دشنهٔ زد بر دلش
جان بداد و آن جهان شد منزلش
پس زفان در خشم او بگشاد شاه
گفت تا چندی کنی بر خود نگاه
گه علم میبینی و بازوی خویش
گه نظاره میکنی بر موی خویش
گه کنی در پا و در موزه نگاه
گه نهی از پیش و گاه از پس کلاه
گه شوی مشغول در انگشتری
خودپرستی تو و یا خدمت گری
چون چنین تو عاشق خویش آمدی
بهر خدمت از چه در پیش آمدی
ترک خدمت گیر و خود را میپرست
بعدازین برخیز و با خود کن نشست
دعوی خدمت کنی با شهریار
خود ز عشق خویش باشی بی قرار
گرچه خود را سخت بخرد میکنی
در حقیقت خدمت خود میکنی
من ز تو بر مینگیرم یک نظر
تو زخود دیدن نمیآئی بسر
مردم دیده چو خود بینی نکرد
جای خود جز دیده میبینی نکرد
کار نزدیکان خطر دارد بسی
چون تواند جست نزدیکی کسی
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
داشت آن سلطان که محمودست نام
سرکش و بی باک و خونی یک غلام
عاقبت راهی زد آن بیروی و راه
حالیش گردن زدن فرمود شاه
لیک اول گفت شاه حق شناس
تا از آن مجلس رود بیرون ایاس
گفت از ما لطف دیدست او مدام
کی تواند دید قهرم این غلام
هرکه او در لطف ما پرورده شد
از خیال قهر ما آزرده شد
ای عجب چون این سخن بشنید ایاس
گفت فرخ آنکه شاه حق شناس
گردنش یکبار زد یکبار رست
تا قیامت از غم و تیمار رست
کار من بنگر که روزی چندبار
میشوم از تیغ هیبت کشته زار
با ادب در پیش سلطان تن زدن
سخت تر باشد ز صد گردن زدن
روز و شب در قهر میسوزد مدام
وانگهم پروردهٔ لطفست نام
لطف او در حق هرک افزون بود
بی شک آنکس غرقه تر در خون بود
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
گفت روزی شبلی افتاده کار
در بردیوانگان شد سوکوار
دید آنجا پس جوان دیوانهٔ
آشنا با حق نه چون بیگانهٔ
گفت شبلی را که مردی روشنی
گر سحرگاهان مناجاتی کنی
از زفان من بگو با کردگار
کوفکندی در جهانم بی قرار
دور کردی از پدر وز مادرم
ژندهٔ بگذاشتی اندر برم
پردهٔ عصمت ز من برداشتی
در غریبی بی دلم بگذاشتی
کردی آواره ز خان و مان مرا
آتشی انداختی در جان مرا
آتش تو گرچه در جانم خوشست
برجگر بیآییم زان آتشست
بستی از زنجیر سر تا پای من
تا رهائی یابم ازتو وای من
گر ترا گویم چه میسازی مرا
در بلای دیگر اندازی مرا
نه مرا جامه نه نانی میدهی
نان چرا ندهی چو جانی میدهی
چند باشم گرسنه این جایگاه
گر نداری نان زجائی وام خواه
این بگفت وپارهٔ شد هوشیار
بعد از آن بگریست لختی زار زار
گفت ای شیخ آنچه گفتم بیشکی
گر بگوئی بو که درگیرد یکی
رفت شبلی از برش گریان شده
در تحیر مانده سرگردان شده
چونب رون رفت از در آن خانه زود
دادش آواز از پس آن دیوانه زود
گفت زنهار ای امام رهنمای
تانگوئی آنچه گفتم با خدای
زانکه گر با او بگوئی اینقدر
زآنچه میکرد او کند صد ره بتر
من نخواهم خواست از حق هیچ چیز
زآنکه با او درنگیرد هیچ نیز
او همه با خویش میسازد مدام
هرچه گوئی هیچ باشد والسلام
دوستان را هر نفس جانی دهد
لیک جان سوزد اگر نانی دهد
هر بلا کین قوم راحق داده است
زیر آن گنج کرم بنهاده است
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
سوی آن دیوانه شد مردی عزیز
گفت هستت آرزوی هیچ چیز
گفت ده روزست تا من گرسنه
ماندهام لوتیم باید ده تنه
گفت دل خوش کن که رفتم این زمانت
از پی حلوا و بریانی و نانت
گفت غلبه میمکن ای ژاژ خای
نرم گو تا نشنود یعنی خدای
گر نیم آهسته کن آواز را
زانکه گر حق بشنود این راز را
هیچ نگذارد که نانم آوری
لیک گوید تا بجانم آوری
دوست را زان گرسنه دارد مدام
تا ز جان خویش سیر آید تمام
چون زجان سیرآید او در درد کار
گرسنه گردد بجانان بی قرار
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود مجنونی بغایت گرسنه
سوی صحرا رفت سر پا برهنه
نانش میبایست چون نانش نبود
دردش افزون گشت درمانش نبود
گفت یا رب آشکارا و نهان
گرسنه تر هست از من در جهان
هاتفی گفتش که میآیم ترا
گرسنه تر از تو بنمایم ترا
همچنان در دشت میشد یک تنه
پیشش آمد پیر گرگی گرسنه
گرگ کو را دید غریدن گرفت
جامهٔ دیوانه دریدن گرفت
لرزه بر اندام مجنون اوفتاد
در میان خاک در خون اوفتاد
گفت یارب لطف کن زارم مکش
جان عزیزست این چنین خوارم مکش
گرسنه تر دیدم از خود این بسم
وین زمان من سیر تر از هر کسم
سیر شد امشب شکم بی نان مرا
نیست نان در خورد ترازجان مرا
بعد ازین جز جان نخواهم از تو من
تا توانم نان نخواهم از تو من
گرگ را تو بر سرم بگماشتی
گر بفرمائی کند گرگ آشتی
در چنین صحرا گرفتار بلا
این چنین گرگیم باید آشنا
این دمم با گرگ کردی در جوال
هین رهائی ده مرا زین بد فعال
این سخنها چون بگفت آن سرنگون
گرگ از پیشش بصحرا شد برون
گر تو خواهی تا بسر گرداندت
چون فلک زیر و زبر گرداندت
سرنگون نه پای در دریای او
در شکن با شیوهٔ و سودای او