عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة و التمثیل
خواجهای در شهر ما دیوانه شد
وز خرد یکبارگی بیگانه شد
نه لباسی بودش و نه طعمهٔ
کس ندادش لقمهٔ بی لطمهٔ
بود پنجه سال تادیوانه بود
در زفان کودکان افسانه بود
سیم رفته روی چون زر مانده
در بدر در خاک هر درمانده
دیده پرخون دل پر آتش آمده
لب فرو بسته بلاکش آمده
دید یک روزی جوانی تازه را
خویشتن آراسته آوازه را
پای در مسجد نهاد آن سرفراز
کان جوان را بود هنگام نماز
پیر دیوانه بدو گفت ای پسر
در رو ودر رو هلا زین زودتر
زانکه من دررفتهام بسیار هم
کردهام چون تو بسی این کار هم
هم نمازی بودم وهم حق پرست
تاثریدی این چنینم درشکست
گر چو من شوریده دین میبایدت
ور ثریدی این چنین میبایدت
پای در نه زود تا دستت دهند
نه بهر وقتی که پیوستت دهند
وز خرد یکبارگی بیگانه شد
نه لباسی بودش و نه طعمهٔ
کس ندادش لقمهٔ بی لطمهٔ
بود پنجه سال تادیوانه بود
در زفان کودکان افسانه بود
سیم رفته روی چون زر مانده
در بدر در خاک هر درمانده
دیده پرخون دل پر آتش آمده
لب فرو بسته بلاکش آمده
دید یک روزی جوانی تازه را
خویشتن آراسته آوازه را
پای در مسجد نهاد آن سرفراز
کان جوان را بود هنگام نماز
پیر دیوانه بدو گفت ای پسر
در رو ودر رو هلا زین زودتر
زانکه من دررفتهام بسیار هم
کردهام چون تو بسی این کار هم
هم نمازی بودم وهم حق پرست
تاثریدی این چنینم درشکست
گر چو من شوریده دین میبایدت
ور ثریدی این چنین میبایدت
پای در نه زود تا دستت دهند
نه بهر وقتی که پیوستت دهند
عطار نیشابوری : بخش سوم
الحكایة و التمثیل
کرد حاتم را سؤال آن مرد خام
کز کجا آری تو هر روزی طعام
گفت حاتم تا که جان دارم بجای
هست قوت من ز انبان خدای
مرد گفتش تو بسالوس و برنگ
میکنی مال مسلمانان بچنگ
روز و شب مال مسلمانان بری
چون بخوردی عاقبت را ننگری
حاتمش گفتا که ای مرد عزیز
خوردهام زان تو هرگز هیچ چیز
گفت نه گفتا مسلمان پس نهٔ
تن بزن چون این سخن را کس نهٔ
سایلش گفتا که حجت می میار
گفت حجت خواهد از ما کردگار
گفت میخواهی که چون کارت خطاست
کاین خطاها را سخن بنهی تو راست
گفت از هفت آسمان آمد سخن
از خدا هم با میان آمد سخن
مادرت چون شوهری کرد اختیار
شدحلال از یک سخن آغاز کار
سایلش گفتا تو کرده خوش نشست
زاسمان ناید ترا روزی بدست
گفت روزی همه خلق جهان
همچو روزی من آید زاسمان
کانکه او دارندهٔ جان و جهانست
گفت روزی همه در آسمانست
گفت دایم پای در دامن ترا
روزئی میناید از روزن ترا
گفت بودم درشکم نه ماه من
بردم از روزن بروزی راه من
سائلش گفتا بخسب اکنون ستان
تا درآید روزی تو در دهان
گفت من قرب دو سال ای کوربین
بودهام در گاهواره همچنین
من ستان خفته در آن مهد بزر
در دهانم شیر میریخت از زبر
سایلش گفتا که باید کشت زود
هیچکس ناکشته هرگز چون درود
حاتمش گفتا که ای سرگشته من
موی سر میبدروم ناکشته من
گفت ناپخته بخور تا بنگرم
گفت ناپخته چو مرغان هم خورم
گفت زیر آب شو روزی طلب
گفت چون ماهی شوم نبود عجب
مرد عاجز گشت ازو حیران بماند
زان سخن انگشت در دندان بماند
عاقبت بر دست حاتم بازگشت
توبه کرد و همدم و همراز گشت
لطف و رزق حق درین منزل طلب
حل این مشکل درون دل طلب
چون همه زانجایگه بینی مدام
کار تو زانجایگه گردد تمام
کز کجا آری تو هر روزی طعام
گفت حاتم تا که جان دارم بجای
هست قوت من ز انبان خدای
مرد گفتش تو بسالوس و برنگ
میکنی مال مسلمانان بچنگ
روز و شب مال مسلمانان بری
چون بخوردی عاقبت را ننگری
حاتمش گفتا که ای مرد عزیز
خوردهام زان تو هرگز هیچ چیز
گفت نه گفتا مسلمان پس نهٔ
تن بزن چون این سخن را کس نهٔ
سایلش گفتا که حجت می میار
گفت حجت خواهد از ما کردگار
گفت میخواهی که چون کارت خطاست
کاین خطاها را سخن بنهی تو راست
گفت از هفت آسمان آمد سخن
از خدا هم با میان آمد سخن
مادرت چون شوهری کرد اختیار
شدحلال از یک سخن آغاز کار
سایلش گفتا تو کرده خوش نشست
زاسمان ناید ترا روزی بدست
گفت روزی همه خلق جهان
همچو روزی من آید زاسمان
کانکه او دارندهٔ جان و جهانست
گفت روزی همه در آسمانست
گفت دایم پای در دامن ترا
روزئی میناید از روزن ترا
گفت بودم درشکم نه ماه من
بردم از روزن بروزی راه من
سائلش گفتا بخسب اکنون ستان
تا درآید روزی تو در دهان
گفت من قرب دو سال ای کوربین
بودهام در گاهواره همچنین
من ستان خفته در آن مهد بزر
در دهانم شیر میریخت از زبر
سایلش گفتا که باید کشت زود
هیچکس ناکشته هرگز چون درود
حاتمش گفتا که ای سرگشته من
موی سر میبدروم ناکشته من
گفت ناپخته بخور تا بنگرم
گفت ناپخته چو مرغان هم خورم
گفت زیر آب شو روزی طلب
گفت چون ماهی شوم نبود عجب
مرد عاجز گشت ازو حیران بماند
زان سخن انگشت در دندان بماند
عاقبت بر دست حاتم بازگشت
توبه کرد و همدم و همراز گشت
لطف و رزق حق درین منزل طلب
حل این مشکل درون دل طلب
چون همه زانجایگه بینی مدام
کار تو زانجایگه گردد تمام
عطار نیشابوری : بخش سوم
الحكایة و التمثیل
بود اندر عهد موسی کلیم
برخ اسود بیدلی با دل دو نیم
آنچنان سر سبزئی در برخ بود
کز سوادش چهرهٔ دین سرخ بود
شد تبه بر آل اسرائیل کار
زانکه آمد خشک سالی آشکار
سایه میافکند قحطی سهمناک
خواستند افتاد خلقی در هلاک
خلقی آمد پیش موسی سر بسر
تا باستسقا برون آید مگر
رفت موسی سوی صحرا بی قرار
خواست باران ازخدای کامکار
هم باستسقا نماز آغاز کرد
هم ید بیضا دعا را باز کرد
گرچه بسیاری دعا گفت آن زمان
هیچ اثر پیدا نیامد در جهان
رفت موسی بعد ازان یکبار نیز
برنیامد کار دیگر بار نیز
خواست شد خلقی در آن تنگی هلاک
رفت موسی گفت ای دانای پاک
چیست دارو تا شود درمان پدید
چیست فرمانتا شود باران پدید
حق تعالی گفت با موسی براز
گر ببارانست قومت را نیاز
بندهٔ دارم که او گوید دعا
از دعای او شود حاجت روا
موسی آمد باز جست آن بنده را
برخ دید آن بندهٔ فرخنده را
برخ را گفت ای لطیف نامدار
چون جهان را قحطی آمد آشکار
سوی صحرا رنجه شو فرداپگاه
وز خدا از بهر باران ابر خواه
زانکه گر زین سان بماند خشک سال
عمر بر خلق جهان آید زوال
روز دیگر برخ آمد سوی دشت
پسجهانی خلق بروی گرد گشت
گفت یا رب خلق را در خون مکش
هر زماندر رنج دیگر گون مکش
خلق را از خاک چون برداشتی
گرسنه آخر چرا بگذاشتی
یا نبایست آفریدن خلق را
یا نه بیشک لقمه باید حلق را
لطف کم شد یا کرم گوئی نماند
وان همه انعام و نیکوئی نماند
آن همه دریای بخشش کان تراست
می نبخشی می نریزی آن کجاست
گر تو زان میآوری این قحط سال
تا دهی خلقان خود را گوشمال
بعد ازین ترسی که نتوانی همی
بل توانی کرد بآسانی همی
لطف کن این خلق حیران را بدار
جان چو دادی نان ده و جان را بدار
تا بگفت این فصل را برخ سیاه
مرد بالا گشت از باران گیاه
جملهٔ عالم ز باران تازه شد
دل خوشی خلق بی اندازه شد
روز دیگر موسی عمران مگر
دید ناگه برخ را بر رهگذر
گفت ای موسی بدیدی آن زمان
با خدای تو چه گفتم آن چنان
گرمی من دیدی و گفتار من
مردی من دیدی و هنجار من
زین سخن موسی چنان در تاب شد
کاتش خشم آمدش وز آب شد
جوش میزد خشم او چون بحر ژرف
خواست تا او را برنجاند شگرف
تا چنین شوریدهٔ نه سر نه بن
این چنین گستاخ چون گوید سخن
جبرئیل آمد که ای موسی متاب
پس مرنجان برخ را از هیچ باب
زانکه حق میگوید این برخ سیاه
هست ما را بندهٔ از دیرگاه
لطف ما را او بهر روزی سه بار
می بخنداند چو گلبرگ بهار
لطف ما را خنده از گفتار اوست
کار تو نیست این و لیکن کار اوست
هر کسی خاصیتی یافت از اله
بود این خاصیت برخ سیاه
تو چه دانی سر عشق ای بی خبر
چون نمیآئی ز خواب و خور بسر
می نیاسائی ز خورد و خفت تو
خود نداری کار جز برگفت تو
شام خورد و بامدادان خفتنت
هست پیشین تادگر بد گفتنت
چون خلیل آن یک دمی خفت ای عجب
در پسر کشتن فتاد او زین سبب
روز و شب میخسبی و خوش میخوری
این خری باشد نه مردم پروری
طبع خر داری نگویم مردمت
جو خور ای خر ای دریغا گندمت
مردم آخر خر چگونه اوفتاد
قصهٔ پس پاشگونه اوفتاد
تا ببازار جهانت خواندهاند
پاشگونه برخرت بنشاندهاند
تا کی از کوری و تا چند از کری
ای خر آخر پاشگونه بر خری
ماندهٔ دایم اسیر ننگ و نام
وانگهی گوئی که شد دوری تمام
سال و مه خون میخوری در حرص و آز
مینهی این را لقب عمری دراز
روز و شب جان میکنی بی زاد و برگ
زیستن میخوانی این را تو نه مرگ
ای خضابت را جوانی کرده نام
مرگ دل را زندگانی کرده نام
وی ورم را نام کرده فربهی
راست چونآزادی سر و سهی
زرد را کرده ز گلگونه عزیز
سرخ رویش خوانده و سر سبز نیز
مشک را از باد رستی میدهی
حیز را تعلیم کستی میدهی
برخ اسود بیدلی با دل دو نیم
آنچنان سر سبزئی در برخ بود
کز سوادش چهرهٔ دین سرخ بود
شد تبه بر آل اسرائیل کار
زانکه آمد خشک سالی آشکار
سایه میافکند قحطی سهمناک
خواستند افتاد خلقی در هلاک
خلقی آمد پیش موسی سر بسر
تا باستسقا برون آید مگر
رفت موسی سوی صحرا بی قرار
خواست باران ازخدای کامکار
هم باستسقا نماز آغاز کرد
هم ید بیضا دعا را باز کرد
گرچه بسیاری دعا گفت آن زمان
هیچ اثر پیدا نیامد در جهان
رفت موسی بعد ازان یکبار نیز
برنیامد کار دیگر بار نیز
خواست شد خلقی در آن تنگی هلاک
رفت موسی گفت ای دانای پاک
چیست دارو تا شود درمان پدید
چیست فرمانتا شود باران پدید
حق تعالی گفت با موسی براز
گر ببارانست قومت را نیاز
بندهٔ دارم که او گوید دعا
از دعای او شود حاجت روا
موسی آمد باز جست آن بنده را
برخ دید آن بندهٔ فرخنده را
برخ را گفت ای لطیف نامدار
چون جهان را قحطی آمد آشکار
سوی صحرا رنجه شو فرداپگاه
وز خدا از بهر باران ابر خواه
زانکه گر زین سان بماند خشک سال
عمر بر خلق جهان آید زوال
روز دیگر برخ آمد سوی دشت
پسجهانی خلق بروی گرد گشت
گفت یا رب خلق را در خون مکش
هر زماندر رنج دیگر گون مکش
خلق را از خاک چون برداشتی
گرسنه آخر چرا بگذاشتی
یا نبایست آفریدن خلق را
یا نه بیشک لقمه باید حلق را
لطف کم شد یا کرم گوئی نماند
وان همه انعام و نیکوئی نماند
آن همه دریای بخشش کان تراست
می نبخشی می نریزی آن کجاست
گر تو زان میآوری این قحط سال
تا دهی خلقان خود را گوشمال
بعد ازین ترسی که نتوانی همی
بل توانی کرد بآسانی همی
لطف کن این خلق حیران را بدار
جان چو دادی نان ده و جان را بدار
تا بگفت این فصل را برخ سیاه
مرد بالا گشت از باران گیاه
جملهٔ عالم ز باران تازه شد
دل خوشی خلق بی اندازه شد
روز دیگر موسی عمران مگر
دید ناگه برخ را بر رهگذر
گفت ای موسی بدیدی آن زمان
با خدای تو چه گفتم آن چنان
گرمی من دیدی و گفتار من
مردی من دیدی و هنجار من
زین سخن موسی چنان در تاب شد
کاتش خشم آمدش وز آب شد
جوش میزد خشم او چون بحر ژرف
خواست تا او را برنجاند شگرف
تا چنین شوریدهٔ نه سر نه بن
این چنین گستاخ چون گوید سخن
جبرئیل آمد که ای موسی متاب
پس مرنجان برخ را از هیچ باب
زانکه حق میگوید این برخ سیاه
هست ما را بندهٔ از دیرگاه
لطف ما را او بهر روزی سه بار
می بخنداند چو گلبرگ بهار
لطف ما را خنده از گفتار اوست
کار تو نیست این و لیکن کار اوست
هر کسی خاصیتی یافت از اله
بود این خاصیت برخ سیاه
تو چه دانی سر عشق ای بی خبر
چون نمیآئی ز خواب و خور بسر
می نیاسائی ز خورد و خفت تو
خود نداری کار جز برگفت تو
شام خورد و بامدادان خفتنت
هست پیشین تادگر بد گفتنت
چون خلیل آن یک دمی خفت ای عجب
در پسر کشتن فتاد او زین سبب
روز و شب میخسبی و خوش میخوری
این خری باشد نه مردم پروری
طبع خر داری نگویم مردمت
جو خور ای خر ای دریغا گندمت
مردم آخر خر چگونه اوفتاد
قصهٔ پس پاشگونه اوفتاد
تا ببازار جهانت خواندهاند
پاشگونه برخرت بنشاندهاند
تا کی از کوری و تا چند از کری
ای خر آخر پاشگونه بر خری
ماندهٔ دایم اسیر ننگ و نام
وانگهی گوئی که شد دوری تمام
سال و مه خون میخوری در حرص و آز
مینهی این را لقب عمری دراز
روز و شب جان میکنی بی زاد و برگ
زیستن میخوانی این را تو نه مرگ
ای خضابت را جوانی کرده نام
مرگ دل را زندگانی کرده نام
وی ورم را نام کرده فربهی
راست چونآزادی سر و سهی
زرد را کرده ز گلگونه عزیز
سرخ رویش خوانده و سر سبز نیز
مشک را از باد رستی میدهی
حیز را تعلیم کستی میدهی
عطار نیشابوری : بخش سوم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت محمود از پگاه
در میان راه خلقی دید شاه
آن یکی را زار میآویختند
سرنگون از دار میآویختند
چون نظر افتاد بر وی شاه را
خواست او مر عزم کردن راه را
مرد حالی بانگ زد از زیر دار
گفت میبینند خلقم ده هزار
هم تو میبینی مرا ای دادگر
نیست فرقی زین نظر تا آن نظر
چون نظر از پادشاه آید پدید
نیست ممکن گر گناه آید پدید
آن سخن محمود را دلشاد کرد
لاجرم دادش دیت و آزاد کرد
چون کشنده گشت فارغ از گناه
دست محکم کرد در فتراک شاه
شاه گفتش چون برستی از خطر
پای در ره نه چه میخواهی دگر
گفت من زینجا کجادانم شدن
یک زمان دور از تو نتوانم شدن
گفت ای احمق ترا با من چکار
گفت من خود با تودارم کار وبار
زانکه من آزاد کرد خسروم
از کرم تو دادهٔ جانی نوم
از خودم گر دور گردانی بزور
زنده انگارم که در کردی بگور
ورنه گرمی دی بگو بخشیدهٔ خون
تادر آویزند از دارم نگون
هرکه شد آزاد کرد خاص تو
بد نبیند نیز از اخلاص تو
من کنون آزاد کرد این درم
تا که جان دارم از این درنگذرم
در میان راه خلقی دید شاه
آن یکی را زار میآویختند
سرنگون از دار میآویختند
چون نظر افتاد بر وی شاه را
خواست او مر عزم کردن راه را
مرد حالی بانگ زد از زیر دار
گفت میبینند خلقم ده هزار
هم تو میبینی مرا ای دادگر
نیست فرقی زین نظر تا آن نظر
چون نظر از پادشاه آید پدید
نیست ممکن گر گناه آید پدید
آن سخن محمود را دلشاد کرد
لاجرم دادش دیت و آزاد کرد
چون کشنده گشت فارغ از گناه
دست محکم کرد در فتراک شاه
شاه گفتش چون برستی از خطر
پای در ره نه چه میخواهی دگر
گفت من زینجا کجادانم شدن
یک زمان دور از تو نتوانم شدن
گفت ای احمق ترا با من چکار
گفت من خود با تودارم کار وبار
زانکه من آزاد کرد خسروم
از کرم تو دادهٔ جانی نوم
از خودم گر دور گردانی بزور
زنده انگارم که در کردی بگور
ورنه گرمی دی بگو بخشیدهٔ خون
تادر آویزند از دارم نگون
هرکه شد آزاد کرد خاص تو
بد نبیند نیز از اخلاص تو
من کنون آزاد کرد این درم
تا که جان دارم از این درنگذرم
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
دفن میکردند مردی را بخاک
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
بر سر گوری مگر بهلول خفت
همچنان خفته از آنجا مینرفت
آن یکی گفتش که برخیز ای پسر
چند خواهی خفت اینجا بی خبر
گفت بهلولش که من آنگه روم
کاین همه سوگند از وی بشنوم
گفت چه سوگند با من باز گوی
گفت شد این مرده با من راز گوی
میخورد سوگند و میگوید براز
من نخواهم کرد خاک از خویش باز
تا همه خلق جهان را تن به تن
در نخوابانم بخون چون خویشتن
همچنان خفته از آنجا مینرفت
آن یکی گفتش که برخیز ای پسر
چند خواهی خفت اینجا بی خبر
گفت بهلولش که من آنگه روم
کاین همه سوگند از وی بشنوم
گفت چه سوگند با من باز گوی
گفت شد این مرده با من راز گوی
میخورد سوگند و میگوید براز
من نخواهم کرد خاک از خویش باز
تا همه خلق جهان را تن به تن
در نخوابانم بخون چون خویشتن
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه برگوری بخفت
از سر آن گور یک دم مینرفت
سائلی گفتش که تو آشفتهٔ
جملهٔ عمر از چه اینجا خفتهٔ
خیز سوی شهر آی ای بیقرار
تا جهانی خلق بینی بیشمار
گفت این مرده رهم ندهد براه
هیچ میگوید مرو زین جایگاه
زانکه از رفتن رهت گردد دراز
عاقبت اینجات باید گشت باز
شهریان را چون بگورستانست راه
من چه خواهم کرد شهری پرگناه
میروم گریان چو میغ از آمدن
آه از رفتن دریغ از آمدن
از سر آن گور یک دم مینرفت
سائلی گفتش که تو آشفتهٔ
جملهٔ عمر از چه اینجا خفتهٔ
خیز سوی شهر آی ای بیقرار
تا جهانی خلق بینی بیشمار
گفت این مرده رهم ندهد براه
هیچ میگوید مرو زین جایگاه
زانکه از رفتن رهت گردد دراز
عاقبت اینجات باید گشت باز
شهریان را چون بگورستانست راه
من چه خواهم کرد شهری پرگناه
میروم گریان چو میغ از آمدن
آه از رفتن دریغ از آمدن
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
در زمستان یک شبی بهلول مست
پای در گل میشد و کفشی بدست
سائلی گفتش که سر داری براه
تو کجا خواهی شدن زین جایگاه
گفت دارم سوی گورستان شتاب
زانکه آنجا ظالمیست اندر عذاب
میروم چون گور او پر آتش است
گرم گردم زانکه سر ما ناخوش است
آن یکی را این چنین مرگی بود
وان دگر را مرگ او برگی بود
ظلم آتش در درونت افکند
در میان خاک و خونت افکند
گر چه راه ظلم از پیشان رود
هرکه آن ره رفت سرگردان رود
پای در گل میشد و کفشی بدست
سائلی گفتش که سر داری براه
تو کجا خواهی شدن زین جایگاه
گفت دارم سوی گورستان شتاب
زانکه آنجا ظالمیست اندر عذاب
میروم چون گور او پر آتش است
گرم گردم زانکه سر ما ناخوش است
آن یکی را این چنین مرگی بود
وان دگر را مرگ او برگی بود
ظلم آتش در درونت افکند
در میان خاک و خونت افکند
گر چه راه ظلم از پیشان رود
هرکه آن ره رفت سرگردان رود
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
چون برآمد جان باقی از خلیل
باز پرسیدش خداوند جلیل
کای ز کل خلق نیکو بخت تر
در جهان چه چیز دیدی سخت تر
گفت اگر کشتن پسر را سخت بود
در سقر دیدن پدر را سخت بود
در میان آتشم انداختی
روزگاری با بلا درساختی
گر بسی سختی و پیچاپیچ بود
در بر جان دادن آنها هیچ بود
حق تعالی کرد سوی او خطاب
گفت اگر جان دادنت آمد عذاب
از پس جان دادن و مردن ز خویش
هست چندان سختی زاندازه بیش
کانکه را شد نقد افتادن درو
راحت روحست جان دادن درو
چون چنین در کار مشکل ماندهٔ
روز و شب بهر چه غافل ماندهٔ
چارهٔ این کار مشکل پیش گیر
راه بر مرگست منزل پیش گیر
ترک دنیا گیر و کار مرگ ساز
راه بس دورست ره را برگ ساز
زانکه دنیا گر همه بر هم نهی
باز مانی عاقبت دستی تهی
باز پرسیدش خداوند جلیل
کای ز کل خلق نیکو بخت تر
در جهان چه چیز دیدی سخت تر
گفت اگر کشتن پسر را سخت بود
در سقر دیدن پدر را سخت بود
در میان آتشم انداختی
روزگاری با بلا درساختی
گر بسی سختی و پیچاپیچ بود
در بر جان دادن آنها هیچ بود
حق تعالی کرد سوی او خطاب
گفت اگر جان دادنت آمد عذاب
از پس جان دادن و مردن ز خویش
هست چندان سختی زاندازه بیش
کانکه را شد نقد افتادن درو
راحت روحست جان دادن درو
چون چنین در کار مشکل ماندهٔ
روز و شب بهر چه غافل ماندهٔ
چارهٔ این کار مشکل پیش گیر
راه بر مرگست منزل پیش گیر
ترک دنیا گیر و کار مرگ ساز
راه بس دورست ره را برگ ساز
زانکه دنیا گر همه بر هم نهی
باز مانی عاقبت دستی تهی
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
چون سکندر را مسخر شد جهان
وقت مرگ او درآمد ناگهان
گفت تابوتی کنید از بهر من
دخمهٔ سازید پیش شهر من
کف گشاده دست من بیرون کنید
نوحه بر من هر زمان افزون کنید
تا زمال و لشکر و ملک و شهی
خلق میبینند دست من تهی
گر جهان در دست من بودآن زمان
در تهی دستی برفتم از جهان
ملک و مال این جهان جز پیچ نیست
گر همه یابی چو من جز هیچ نیست
وقت مرگ او درآمد ناگهان
گفت تابوتی کنید از بهر من
دخمهٔ سازید پیش شهر من
کف گشاده دست من بیرون کنید
نوحه بر من هر زمان افزون کنید
تا زمال و لشکر و ملک و شهی
خلق میبینند دست من تهی
گر جهان در دست من بودآن زمان
در تهی دستی برفتم از جهان
ملک و مال این جهان جز پیچ نیست
گر همه یابی چو من جز هیچ نیست
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
گفت چون هاروت و ماروت از گناه
اوفتادند از فلک در قعر چاه
هر دو تن را سرنگون آویختند
تادرون چاه خون میریختند
هر دو تن را تشنگی در جان فتاد
زانکه آتش در دل ایشان فتاد
تشنگی غالب چنان شد هر دو را
کز غم یک آب جانشد هردو را
هر دو تن از تشنگی میسوختند
همچوآتش تشنه میافروختند
بود ازآب زلال آن قعر چاه
تا لب آن هر دویک انگشت راه
نه لب ایشان بر انجا میرسید
نه ز چاه آبی به بالا میرسید
سرنگون آویخته در تف و تاب
تشنه میمردند لب بر روی آب
تشنگیشان گر یکی بود از شمار
در بر آن آب میشد صد هزار
بر لب آب آن دو تن را خشک لب
تشنگی میسوخت جانها ای عجب
هر زمانی تشنگیشان بیش بود
وی عجب آبی چنان در پیش بود
تشنگان عالم کون و فساد
پیش دارند ای عجب آب مراد
جمله درآبند و کس آگاه نیست
یا نمیبینند یا خود راه نیست
اوفتادند از فلک در قعر چاه
هر دو تن را سرنگون آویختند
تادرون چاه خون میریختند
هر دو تن را تشنگی در جان فتاد
زانکه آتش در دل ایشان فتاد
تشنگی غالب چنان شد هر دو را
کز غم یک آب جانشد هردو را
هر دو تن از تشنگی میسوختند
همچوآتش تشنه میافروختند
بود ازآب زلال آن قعر چاه
تا لب آن هر دویک انگشت راه
نه لب ایشان بر انجا میرسید
نه ز چاه آبی به بالا میرسید
سرنگون آویخته در تف و تاب
تشنه میمردند لب بر روی آب
تشنگیشان گر یکی بود از شمار
در بر آن آب میشد صد هزار
بر لب آب آن دو تن را خشک لب
تشنگی میسوخت جانها ای عجب
هر زمانی تشنگیشان بیش بود
وی عجب آبی چنان در پیش بود
تشنگان عالم کون و فساد
پیش دارند ای عجب آب مراد
جمله درآبند و کس آگاه نیست
یا نمیبینند یا خود راه نیست
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
دید بوموسی مگر یک شب بخواب
بر سر خود عرش همچون آفتاب
روز دیگر رفت سوی بایزید
زانکه بوموسی ز جان بودش مرید
گفت تا تعبیر خوابم او کند
مرهم جان خرابم او کند
چون بر او رفت خلق آشفته بود
زانکه شیخ آن شب ز دنیا رفته بود
چون کفن کردند و شستندش پگاه
بر جنازه بر گرفتندش ز راه
گفت بوموسی که چندانی که من
میزدم بر خلق ماتم خویشتن
کز جنازه گوشهٔ آرم بدوش
مینداد آنکس بمن گشتم خموش
زیر آن در رفتم و کردم مقام
تا جنازه بر سر آوردم تمام
چون جنازه بر سرم شد استوار
گشت حالی بایزیدم آشکار
گفت ای بینندهٔ خواب صواب
نیک بنگر آنک آن تعبیر خواب
شخص ما عرش است برگیر وبرو
فهم کن زان خواب تعبیر و برو
گر ملک نزدیک تو کاملترست
جانت از دل دل ز جان غافلترست
در ملک از دیدهٔدل کن نظر
زانکه عقل این قول دارد مختصر
هر دو عالم از برای آدمیست
از ملک بی آدمی مقصود چیست
زانکه صد عالم ملک بنشاندهاند
تا همه در کار مردم ماندهاند
گرچه امروز این گهر در خاک بود
باک نبود زانکه گنجی پاک بود
باش تا فردا محک کردگار
نقد مردان را پدید آرد عیار
بر سر خود عرش همچون آفتاب
روز دیگر رفت سوی بایزید
زانکه بوموسی ز جان بودش مرید
گفت تا تعبیر خوابم او کند
مرهم جان خرابم او کند
چون بر او رفت خلق آشفته بود
زانکه شیخ آن شب ز دنیا رفته بود
چون کفن کردند و شستندش پگاه
بر جنازه بر گرفتندش ز راه
گفت بوموسی که چندانی که من
میزدم بر خلق ماتم خویشتن
کز جنازه گوشهٔ آرم بدوش
مینداد آنکس بمن گشتم خموش
زیر آن در رفتم و کردم مقام
تا جنازه بر سر آوردم تمام
چون جنازه بر سرم شد استوار
گشت حالی بایزیدم آشکار
گفت ای بینندهٔ خواب صواب
نیک بنگر آنک آن تعبیر خواب
شخص ما عرش است برگیر وبرو
فهم کن زان خواب تعبیر و برو
گر ملک نزدیک تو کاملترست
جانت از دل دل ز جان غافلترست
در ملک از دیدهٔدل کن نظر
زانکه عقل این قول دارد مختصر
هر دو عالم از برای آدمیست
از ملک بی آدمی مقصود چیست
زانکه صد عالم ملک بنشاندهاند
تا همه در کار مردم ماندهاند
گرچه امروز این گهر در خاک بود
باک نبود زانکه گنجی پاک بود
باش تا فردا محک کردگار
نقد مردان را پدید آرد عیار
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
بود اندر مطبخ جم ای عجب
دیگ و کاسه در خصومت روز و شب
دیگ سنگین بود قصد جنگ کرد
کاسه زرین بود قصد سنگ کرد
هر دو تن از خشم در شور آمدند
سنگ وزر بودند در زور آمدند
دیگ گفتش گر اباگر روغن است
شور وشیرین هرچه هست آن منست
کار تو بی من کجا گیرد نظام
گر منت ندهم تهی مانی مدام
تو ز سنگ آئی در اول آشکار
باز بر سنگت زنند اندر عیار
گر ترا سنگی نباشد در نهاد
دایماً بی سنگ خواهی اوفتاد
تو چنین زیباو سنگین از منی
تو بسنگ و هنگ رنگین ازمنی
کس سیه دیگم نمیخواند بنام
چون سیه کاسه توئی در هر مقام
چون شنیدی این دلیل دلپذیر
دست چون من دیگر در کاسه مگیر
این سخن چون کاسه را آمد بگوش
همچو دیگی خون او آمد بجوش
گفت تو از هرچه گفتی بیش و کم
فارغم من چون منم در پیش جم
خیز تا خود را بصرافان بریم
تا زما هر دو کدامین برتریم
چون محک پیدا شود صراف را
خود محک گوید جواب این لاف را
تو ببین وقت گرو در سنگ و زر
تا ازین هر دو کدام ارزنده تر
در گرو کهنه ز نو آید پدید
کار در وقت گرو آید پدید
تا سفر در خود نیاری پیش تو
کی بکنه خود رسی از خویش تو
گر بکنه خویش ره یابی تمام
قدسیان را فرع خود یابی مدام
لیک تا در خود سفر نبود ترا
در حقیقت این نظر نبود ترا
دیگ و کاسه در خصومت روز و شب
دیگ سنگین بود قصد جنگ کرد
کاسه زرین بود قصد سنگ کرد
هر دو تن از خشم در شور آمدند
سنگ وزر بودند در زور آمدند
دیگ گفتش گر اباگر روغن است
شور وشیرین هرچه هست آن منست
کار تو بی من کجا گیرد نظام
گر منت ندهم تهی مانی مدام
تو ز سنگ آئی در اول آشکار
باز بر سنگت زنند اندر عیار
گر ترا سنگی نباشد در نهاد
دایماً بی سنگ خواهی اوفتاد
تو چنین زیباو سنگین از منی
تو بسنگ و هنگ رنگین ازمنی
کس سیه دیگم نمیخواند بنام
چون سیه کاسه توئی در هر مقام
چون شنیدی این دلیل دلپذیر
دست چون من دیگر در کاسه مگیر
این سخن چون کاسه را آمد بگوش
همچو دیگی خون او آمد بجوش
گفت تو از هرچه گفتی بیش و کم
فارغم من چون منم در پیش جم
خیز تا خود را بصرافان بریم
تا زما هر دو کدامین برتریم
چون محک پیدا شود صراف را
خود محک گوید جواب این لاف را
تو ببین وقت گرو در سنگ و زر
تا ازین هر دو کدام ارزنده تر
در گرو کهنه ز نو آید پدید
کار در وقت گرو آید پدید
تا سفر در خود نیاری پیش تو
کی بکنه خود رسی از خویش تو
گر بکنه خویش ره یابی تمام
قدسیان را فرع خود یابی مدام
لیک تا در خود سفر نبود ترا
در حقیقت این نظر نبود ترا
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
رفت سوی آسیائی بوسعید
آسیا را دید در گشتن مزید
ساعتی استاد آخر بازگشت
با گروه خویش صاحب راز گشت
گفت هست این آسیا استاد نیک
چشم نامحرم نمیبیند و لیک
زانکه با من گفت این ساعت نهان
کاین زمان صوفی منم اندر جهان
در تصوف گر تو رنجی میبری
من بسم پیر تو در صوفیگری
روز و شب در خود کنم دایم سفر
پای بر جایم ولیکن در گذر
گرچه میجنبم نمیجنبم ز جای
میروم از پا بسر از سر بپای
میستانم بس درشت از هر کسی
میدهم بس نرم و میگردم بسی
گر همه عالم شود زیر و زبر
نیست جز سرگشتگی کارم دگر
لاجرم پیوسته در کار آمدم
کار را همواره هموار آمدم
همچو من شو گر تو هستی مرد کار
ورنه بنشین چون نداری دردکار
کار او پیوسته اندر جان نشست
یک نفس بی کار مینتوان نشست
او چو میداند که کار از بهر اوست
گر برای او بخون گردم نکوست
آسیا را دید در گشتن مزید
ساعتی استاد آخر بازگشت
با گروه خویش صاحب راز گشت
گفت هست این آسیا استاد نیک
چشم نامحرم نمیبیند و لیک
زانکه با من گفت این ساعت نهان
کاین زمان صوفی منم اندر جهان
در تصوف گر تو رنجی میبری
من بسم پیر تو در صوفیگری
روز و شب در خود کنم دایم سفر
پای بر جایم ولیکن در گذر
گرچه میجنبم نمیجنبم ز جای
میروم از پا بسر از سر بپای
میستانم بس درشت از هر کسی
میدهم بس نرم و میگردم بسی
گر همه عالم شود زیر و زبر
نیست جز سرگشتگی کارم دگر
لاجرم پیوسته در کار آمدم
کار را همواره هموار آمدم
همچو من شو گر تو هستی مرد کار
ورنه بنشین چون نداری دردکار
کار او پیوسته اندر جان نشست
یک نفس بی کار مینتوان نشست
او چو میداند که کار از بهر اوست
گر برای او بخون گردم نکوست
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
سوی اسپاهان براه مرغزار
باز میآمد ملکشاه از شکار
مرغزاری ودهی بد پیش راه
کرد منزل وقت شام آنجایگاه
از غلامان چند تن بشتافتند
بر کنار راه گاوی یافتند
ذبح کردند و بخوردندش بناز
آمدند آنگه بلشگرگاه باز
بود گاو پیر زالی دل دو نیم
روز و شب درمانده با مشتی یتیم
قوت او و آن یتیمان اسیر
آن زمان بودی که دادی گاو شیر
چند تن درگاو مینگریستند
جمله بر پشتی او میزیستند
پیرزن را چون خبر آمد ازان
بی خبر گشت و بسر آمد ازان
جملهٔ شب در نفیر و آه بود
پیش آن پل شد که پیش راه بود
چون ملکشه بامداد آنجا رسید
پیرزن پشت دوتا آنجا بدید
موی همچون پنبه روئی چون زریر
با یتیمان آمده آنجا اسیر
با عصا در دست پشتی چون کمان
گفت ای شهزادهٔ الب ارسلان
گر برین سر پل بدادی داد من
رستی از درد دل و فریاد من
ورنه پیش آن سر پل و ان صراط
داد خواهم این زمان کن احتیاط
گر ز ظلم تو زبون گردم ز تو
پیش حق فردا بخون گردم ز تو
من ز ظلمت میندانم سر ز پای
گرچه شاهی بر نیائی با خدای
هان و هان دادم برین پل ده تمام
تا بران پل بر نمانی بر دوام
از همه سود و زیان در پیش و پس
مر یتیمان مرا این بود بس
گرسنه بگذاشتی اطفال را
پیش خلق انداختی این زال را
در سحر یک نالهٔ این پیر زال
مردی صد رستم آرد در زوال
این نه از شاه جهانم میرسد
کاین ز دور آسمانم میرسد
سخت کندم کرد چرخ تیز گرد
چون توان با سرکشی آویز کرد
این بگفت وهمچو باران بهار
با یتیمان شد بزاری اشکبار
هیبتی در جان شاه افتاد ازو
سخت شوری در سپاه افتاد ازو
گفت ای مادر مگردان دل ز شاه
هرچه میخواهی برین سر پل بخواه
تابراین پل بر تو برگویم جواب
کان سر پل را ندارم هیچ تاب
حال چیست ای زال گفت او حال خویش
دادش او هفتاد گاو از مال خویش
گفت این هفتاد گاو ای پیر زال
در عوض بستان که هست این از حلال
این بگفت وآن غلامان را بخواند
زجر کرد و سبز خنگ از پل براند
پیرزن را وقت چون شبگیر شد
حق آن انعام دامن گیر شد
غسل آورد و نماز آغاز کرد
روی بر خاک ودر دل باز کرد
گفت ای پروردگار دادگر
چون ملکشه بادنیمی از بشر
از کرم نگذاشت بر من مابقی
تو که جاویدان کریم مطلقی
فضل کن با او و در بندش مدار
وانچه نپسندیدهٔ زو در گذار
چون ملکشه رفت از آن جای خراب
دیدش از عباد دین مردی بخواب
گفت هان چون رفت حال ای پادشاه
گفت اگر آن بیوه زال دادخواه
از برای من نکردی آن دعا
جز شقاوت نیستی دایم مرا
نیک بختی گشت آن بدبختیم
از دعای اونماند آن سختیم
عالمی بار اوفتاد از گردنم
تا ابد آزاد کرد آن زنم
گرچه مرد ملک و مالی آمدم
در پناه پیر زالی آمدم
کس چه داند تا دعای پیر زن
چون بود وقت سحرگه تیر زن
آنچه زالی در سحر گاهی کند
میندانم رستیم ماهی کند
گر نبودی رحمت آن پادشاه
باز ماندی تا ابد در قعر چاه
ور نبودی آن دعای پیر زال
دولت دین آمدی بروی زوال
بود اول رحمت آن شهریار
این دعا با او در آخر گشت یار
لاجرم شه رستگار آمد مدام
از رحیمی نیست برتر یک مقام
باز میآمد ملکشاه از شکار
مرغزاری ودهی بد پیش راه
کرد منزل وقت شام آنجایگاه
از غلامان چند تن بشتافتند
بر کنار راه گاوی یافتند
ذبح کردند و بخوردندش بناز
آمدند آنگه بلشگرگاه باز
بود گاو پیر زالی دل دو نیم
روز و شب درمانده با مشتی یتیم
قوت او و آن یتیمان اسیر
آن زمان بودی که دادی گاو شیر
چند تن درگاو مینگریستند
جمله بر پشتی او میزیستند
پیرزن را چون خبر آمد ازان
بی خبر گشت و بسر آمد ازان
جملهٔ شب در نفیر و آه بود
پیش آن پل شد که پیش راه بود
چون ملکشه بامداد آنجا رسید
پیرزن پشت دوتا آنجا بدید
موی همچون پنبه روئی چون زریر
با یتیمان آمده آنجا اسیر
با عصا در دست پشتی چون کمان
گفت ای شهزادهٔ الب ارسلان
گر برین سر پل بدادی داد من
رستی از درد دل و فریاد من
ورنه پیش آن سر پل و ان صراط
داد خواهم این زمان کن احتیاط
گر ز ظلم تو زبون گردم ز تو
پیش حق فردا بخون گردم ز تو
من ز ظلمت میندانم سر ز پای
گرچه شاهی بر نیائی با خدای
هان و هان دادم برین پل ده تمام
تا بران پل بر نمانی بر دوام
از همه سود و زیان در پیش و پس
مر یتیمان مرا این بود بس
گرسنه بگذاشتی اطفال را
پیش خلق انداختی این زال را
در سحر یک نالهٔ این پیر زال
مردی صد رستم آرد در زوال
این نه از شاه جهانم میرسد
کاین ز دور آسمانم میرسد
سخت کندم کرد چرخ تیز گرد
چون توان با سرکشی آویز کرد
این بگفت وهمچو باران بهار
با یتیمان شد بزاری اشکبار
هیبتی در جان شاه افتاد ازو
سخت شوری در سپاه افتاد ازو
گفت ای مادر مگردان دل ز شاه
هرچه میخواهی برین سر پل بخواه
تابراین پل بر تو برگویم جواب
کان سر پل را ندارم هیچ تاب
حال چیست ای زال گفت او حال خویش
دادش او هفتاد گاو از مال خویش
گفت این هفتاد گاو ای پیر زال
در عوض بستان که هست این از حلال
این بگفت وآن غلامان را بخواند
زجر کرد و سبز خنگ از پل براند
پیرزن را وقت چون شبگیر شد
حق آن انعام دامن گیر شد
غسل آورد و نماز آغاز کرد
روی بر خاک ودر دل باز کرد
گفت ای پروردگار دادگر
چون ملکشه بادنیمی از بشر
از کرم نگذاشت بر من مابقی
تو که جاویدان کریم مطلقی
فضل کن با او و در بندش مدار
وانچه نپسندیدهٔ زو در گذار
چون ملکشه رفت از آن جای خراب
دیدش از عباد دین مردی بخواب
گفت هان چون رفت حال ای پادشاه
گفت اگر آن بیوه زال دادخواه
از برای من نکردی آن دعا
جز شقاوت نیستی دایم مرا
نیک بختی گشت آن بدبختیم
از دعای اونماند آن سختیم
عالمی بار اوفتاد از گردنم
تا ابد آزاد کرد آن زنم
گرچه مرد ملک و مالی آمدم
در پناه پیر زالی آمدم
کس چه داند تا دعای پیر زن
چون بود وقت سحرگه تیر زن
آنچه زالی در سحر گاهی کند
میندانم رستیم ماهی کند
گر نبودی رحمت آن پادشاه
باز ماندی تا ابد در قعر چاه
ور نبودی آن دعای پیر زال
دولت دین آمدی بروی زوال
بود اول رحمت آن شهریار
این دعا با او در آخر گشت یار
لاجرم شه رستگار آمد مدام
از رحیمی نیست برتر یک مقام
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
دید طفلی را مگر سفیان پیر
بلبلی را در قفس کرده اسیر
بلبل آنجا خویشتن را ممتحن
در قفس میزد بسی بی خویشتن
هر زمانی میدوید از پیش و پس
عالمی میجست بیرون از قفس
با پریدن هر کرا بیگانگیست
نیست او بلبل که مرغ خانگیست
خواند سفیان کودک درویش را
داد یک دینار آن دلریش را
بلبل شوریده از کودک خرید
کرد از دستش رها تا بر پرید
روز آن بلبل سوی بستان شدی
بازگشتی شب بر سفیان شدی
کی بیاسودی بشب سفیان ز کار
زانکه بودی طاعت او بیشمار
در عبادت آمدی تا صبحگاه
خیره میکردی درو بلبل نگاه
مرغ را عمری برین هم برگذشت
تا که سفیانش ز عالم در گذشت
چون جنازه شد روان از کوی او
مرغ میزد خویشتن بر روی او
گرد او میگشت چون شوریدهٔ
بانگ میزد اینت صاحب دیدهٔ
عاقبت چون دفن کردندش بخاک
بر سر خاکش نشست آن مرغ پاک
یک زمان غایب نشد از خاک او
تا برآمد نیز جان پاک او
چون چنان مرغی ز دست آسان بداد
خون ز منقارش چکید و جان بداد
بیوفا مردا وفاداری ببین
چشم بگشای و نکوکاری ببین
کم نهٔ از مرغکی ای بینوا
پیش او تعلیم کن درس وفا
یادگیر این قصهٔ جانسوز ازو
گر نمیدانی وفا آموز ازو
رحمت سفیان چو آمد کارگر
سر نپیچید ازدرش مرغی بپر
کار مهرش تا بجان میساخت او
تا که جان در راه مهرش باخت او
جان اگر بر حلق میآید ترا
رحمتی بر خلق میناید ترا
هرکه از شفقت نگاهی میکند
شیوهٔ خلق الهی میکند
در ترازو هیچ چیز از هیچ جای
نیست بیش از خلق با خلق خدای
بلبلی را در قفس کرده اسیر
بلبل آنجا خویشتن را ممتحن
در قفس میزد بسی بی خویشتن
هر زمانی میدوید از پیش و پس
عالمی میجست بیرون از قفس
با پریدن هر کرا بیگانگیست
نیست او بلبل که مرغ خانگیست
خواند سفیان کودک درویش را
داد یک دینار آن دلریش را
بلبل شوریده از کودک خرید
کرد از دستش رها تا بر پرید
روز آن بلبل سوی بستان شدی
بازگشتی شب بر سفیان شدی
کی بیاسودی بشب سفیان ز کار
زانکه بودی طاعت او بیشمار
در عبادت آمدی تا صبحگاه
خیره میکردی درو بلبل نگاه
مرغ را عمری برین هم برگذشت
تا که سفیانش ز عالم در گذشت
چون جنازه شد روان از کوی او
مرغ میزد خویشتن بر روی او
گرد او میگشت چون شوریدهٔ
بانگ میزد اینت صاحب دیدهٔ
عاقبت چون دفن کردندش بخاک
بر سر خاکش نشست آن مرغ پاک
یک زمان غایب نشد از خاک او
تا برآمد نیز جان پاک او
چون چنان مرغی ز دست آسان بداد
خون ز منقارش چکید و جان بداد
بیوفا مردا وفاداری ببین
چشم بگشای و نکوکاری ببین
کم نهٔ از مرغکی ای بینوا
پیش او تعلیم کن درس وفا
یادگیر این قصهٔ جانسوز ازو
گر نمیدانی وفا آموز ازو
رحمت سفیان چو آمد کارگر
سر نپیچید ازدرش مرغی بپر
کار مهرش تا بجان میساخت او
تا که جان در راه مهرش باخت او
جان اگر بر حلق میآید ترا
رحمتی بر خلق میناید ترا
هرکه از شفقت نگاهی میکند
شیوهٔ خلق الهی میکند
در ترازو هیچ چیز از هیچ جای
نیست بیش از خلق با خلق خدای
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
باغبانی سه خیار آورد خرد
تحفه را پیش نظام الملک برد
خورد یک نوباوه را حالی نظام
پس دوم خورد و سوم هم شد تمام
بودش از هر سوی بسیار از کبار
او نداد البته کس را زان خیار
باغبان راداد سی دینار زر
مرد خدمت کرد و بیرون شد بدر
پس زفان بگشاد در مجمع نظام
گفت خوردم این سه نوباوه تمام
پس ندادم هیچکس را از کبار
زانکه هر سه تلخ افتاد آن خیار
میبترسیدم که گر گوید کسی
آن جگر خسته برنجد زان بسی
خوردم آن تنها و برخویش آمدم
یک زمان من نیز درویش آمدم
پیشوایانی که سر افراشتند
پیش ازین یارب چه رحمت داشتند
تحفه را پیش نظام الملک برد
خورد یک نوباوه را حالی نظام
پس دوم خورد و سوم هم شد تمام
بودش از هر سوی بسیار از کبار
او نداد البته کس را زان خیار
باغبان راداد سی دینار زر
مرد خدمت کرد و بیرون شد بدر
پس زفان بگشاد در مجمع نظام
گفت خوردم این سه نوباوه تمام
پس ندادم هیچکس را از کبار
زانکه هر سه تلخ افتاد آن خیار
میبترسیدم که گر گوید کسی
آن جگر خسته برنجد زان بسی
خوردم آن تنها و برخویش آمدم
یک زمان من نیز درویش آمدم
پیشوایانی که سر افراشتند
پیش ازین یارب چه رحمت داشتند
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
داد محمود آن یکی را مال خویش
کرد او را سرور عمال خویش
رفت مرد و مال او جمله بخورد
بعد از آن در گوشهٔ بنشست فرد
شاه چون از کار او آگاه شد
گفت تا برخاست پیش شاه شد
شاه گفت ای بی خبر از حال من
از چه خوردی تو پلید این مال من
گفت بر پشتی آن خوردم که شاه
مال دارد بی قیاس اینجایگاه
من ندارم هیچ تو داری بسی
نیستی چون من تو محتاج کسی
چون بدان محتاج بودم خورده شد
کار بر پشتی فضلت کرده شد
گر ببخشی میتوانی من کیم
ور بگیری هم تو دانی من کیم
شاه را دل خوش شد از گفتار او
عفو کرد ودر گذشت از کار او
حجت دین گر سجل میبایدت
رحمتی دایم ز دل میبایدت
کم نهٔ آخر ز فرعون لعین
رحمتش بر زیردستان می ببین
کرد او را سرور عمال خویش
رفت مرد و مال او جمله بخورد
بعد از آن در گوشهٔ بنشست فرد
شاه چون از کار او آگاه شد
گفت تا برخاست پیش شاه شد
شاه گفت ای بی خبر از حال من
از چه خوردی تو پلید این مال من
گفت بر پشتی آن خوردم که شاه
مال دارد بی قیاس اینجایگاه
من ندارم هیچ تو داری بسی
نیستی چون من تو محتاج کسی
چون بدان محتاج بودم خورده شد
کار بر پشتی فضلت کرده شد
گر ببخشی میتوانی من کیم
ور بگیری هم تو دانی من کیم
شاه را دل خوش شد از گفتار او
عفو کرد ودر گذشت از کار او
حجت دین گر سجل میبایدت
رحمتی دایم ز دل میبایدت
کم نهٔ آخر ز فرعون لعین
رحمتش بر زیردستان می ببین
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
گفت چون تابوت موسی بر شتاب
دید فرعونش که میآورد آب
چارصد زیبا کنیزک همچو ماه
ایستاده بود پیش او براه
گفت با آن دلبران دلنواز
هرکه آن تابوتم آرد پیش باز
من ز ملک خویش آزادش کنم
بی غمش گردانم و شادش کنم
چارصد دلبر بیک ره تاختند
خویش را در پیش آب انداختند
گرچه رفتند آن همه یک دلنواز
شد بسبقت پیش آن تابوت باز
برگرفت از آب و در پیشش نهاد
پیش فرعون جفا کیشش نهاد
لاجرم فرعون عزم داد کرد
چارصد مه روی را آزد کرد
سائلی گفتا که ای عهدت درست
گفته بودی هرکه تابوت از نخست
پیشم آرد باز دلشادش کنم
خلعتش در پوشم آزادش کنم
کارچون زان یک کنیزک گشت راست
چارصد را دادن آزادی چراست
گفت اگرچه جمله درنایافتند
نه ببوی یافتن بشتافتند
جمله را چون بود امید یافتن
بر همه باید چو شمعی تافتن
گر یکی زان جمله ماندی ناامید
شب شدی بر چشم او روز سپید
لاجرم گردن گشادم جمله را
خط آزادی بدادم جمله را
آن لعین گر رحمتی در سینه داشت
زان چه مقصودش چو حق را کینه داشت
خلق عالم آشکارا و نهان
جمله خواهانند حق رادر جهان
جمله او را خواستند او مینخواست
تا نخواهد او نیاید کار راست
بادلی پر مهر فرعون لعین
خواست از جان قرب رب العالمین
لیک چون حق مینخواست او را چه سود
کانچه بودش آرزو او را نبود
کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صد گونه در بگشایدت
دید فرعونش که میآورد آب
چارصد زیبا کنیزک همچو ماه
ایستاده بود پیش او براه
گفت با آن دلبران دلنواز
هرکه آن تابوتم آرد پیش باز
من ز ملک خویش آزادش کنم
بی غمش گردانم و شادش کنم
چارصد دلبر بیک ره تاختند
خویش را در پیش آب انداختند
گرچه رفتند آن همه یک دلنواز
شد بسبقت پیش آن تابوت باز
برگرفت از آب و در پیشش نهاد
پیش فرعون جفا کیشش نهاد
لاجرم فرعون عزم داد کرد
چارصد مه روی را آزد کرد
سائلی گفتا که ای عهدت درست
گفته بودی هرکه تابوت از نخست
پیشم آرد باز دلشادش کنم
خلعتش در پوشم آزادش کنم
کارچون زان یک کنیزک گشت راست
چارصد را دادن آزادی چراست
گفت اگرچه جمله درنایافتند
نه ببوی یافتن بشتافتند
جمله را چون بود امید یافتن
بر همه باید چو شمعی تافتن
گر یکی زان جمله ماندی ناامید
شب شدی بر چشم او روز سپید
لاجرم گردن گشادم جمله را
خط آزادی بدادم جمله را
آن لعین گر رحمتی در سینه داشت
زان چه مقصودش چو حق را کینه داشت
خلق عالم آشکارا و نهان
جمله خواهانند حق رادر جهان
جمله او را خواستند او مینخواست
تا نخواهد او نیاید کار راست
بادلی پر مهر فرعون لعین
خواست از جان قرب رب العالمین
لیک چون حق مینخواست او را چه سود
کانچه بودش آرزو او را نبود
کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صد گونه در بگشایدت