عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
فروغ فرخزاد : عصیان
شعری برای تو
این شعر را برای تو می گویم
در یک غروب تشنهٔ تابستان
در نیمه های این ره ِ شوم آغاز
در کهنه گور این غم ِ بی پایان
این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهوارهٔ خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایهٔ من ِ سرگردان
از سایهٔ تو ، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما ، نه غیر خدا باشد
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی ِ فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ، من بودم
گفتم : که بانگ هستی ِ خود باشم
اما دریغ و درد که (زن) بودم
چشمان بی گناه تو چون لغزد
بر این کتاب در هم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بی قدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانهٔ شبنم ها
رفتم ز خود که پرده براندازم
از چهر ِ پاک حضرتِ مریم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستارهٔ توفانست
پروازگاه ِ شعلهٔ خشم من
دردا ، فضای تیرهٔ زندانست
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی ِ فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
با این گروه ِ زاهد ِ ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ، طفلک شیرینم
دیریست کاشیانهٔ شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانهٔ درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر ِ من او بود
در یک غروب تشنهٔ تابستان
در نیمه های این ره ِ شوم آغاز
در کهنه گور این غم ِ بی پایان
این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهوارهٔ خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایهٔ من ِ سرگردان
از سایهٔ تو ، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما ، نه غیر خدا باشد
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی ِ فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ، من بودم
گفتم : که بانگ هستی ِ خود باشم
اما دریغ و درد که (زن) بودم
چشمان بی گناه تو چون لغزد
بر این کتاب در هم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بی قدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانهٔ شبنم ها
رفتم ز خود که پرده براندازم
از چهر ِ پاک حضرتِ مریم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستارهٔ توفانست
پروازگاه ِ شعلهٔ خشم من
دردا ، فضای تیرهٔ زندانست
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی ِ فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
با این گروه ِ زاهد ِ ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ، طفلک شیرینم
دیریست کاشیانهٔ شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانهٔ درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر ِ من او بود
فروغ فرخزاد : عصیان
بازگشت
عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
نگهم پیشتر ز من می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود
شهر ِ جوشان درون کورهٔ ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشید
پای من روی سنگفرش خموش
پیش می رفت و سخت می لرزید
خانه ها رنگ دیگری بودند
گرد آلوده ، تیره و دلگیر
چهره ها در میان چادرها
همچو ارواح پای در زنجیر
جوی خشکیده ، همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانهٔ او
مردی آوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانهٔ او
گنبدِ آشنای مسجد پیر
کاسه های شکسته را می ماند
مومنی بر فراز گلدسته
با نوایی حزین اذان می خواند
می دویدند از پی سگها
کودکان ، پا برهنه ، سنگ به دست
زنی از پشت مِعجَری خندید
باد ناگه دریچه ای را بست
از دهان سیاه هشتی ها
بوی نمناک گور می آمد
مرد کوری عصا زنان می رفت
آشنایی ز دور می آمد
دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهایی مرا به خود خواندند
اشکی از ابر چشمها بارید
دستهایی مرا زخود راندند
روی دیوار ِ باز پیچک پیر
موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پیری و غبار زمان
نگهم جستجو کنان پرسید
در کدامین مکان نشانهٔ اوست ؟
لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانهٔ اوست
از دل خاک سرد آیینه
ناگهان پیکرش چو گل رویید
موج زد دیدگان مخملیش
آه ، در وَهم هم مرا می دید !
تکیه دادم به سینهٔ دیوار
گفتم آهسته : این تویی کامی ؟
لیک دیدم کز آن گذشتهٔ تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی
عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود
من رسیدم ز ره غبار آلود
نگهم پیشتر ز من می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود
شهر ِ جوشان درون کورهٔ ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشید
پای من روی سنگفرش خموش
پیش می رفت و سخت می لرزید
خانه ها رنگ دیگری بودند
گرد آلوده ، تیره و دلگیر
چهره ها در میان چادرها
همچو ارواح پای در زنجیر
جوی خشکیده ، همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانهٔ او
مردی آوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانهٔ او
گنبدِ آشنای مسجد پیر
کاسه های شکسته را می ماند
مومنی بر فراز گلدسته
با نوایی حزین اذان می خواند
می دویدند از پی سگها
کودکان ، پا برهنه ، سنگ به دست
زنی از پشت مِعجَری خندید
باد ناگه دریچه ای را بست
از دهان سیاه هشتی ها
بوی نمناک گور می آمد
مرد کوری عصا زنان می رفت
آشنایی ز دور می آمد
دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهایی مرا به خود خواندند
اشکی از ابر چشمها بارید
دستهایی مرا زخود راندند
روی دیوار ِ باز پیچک پیر
موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پیری و غبار زمان
نگهم جستجو کنان پرسید
در کدامین مکان نشانهٔ اوست ؟
لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانهٔ اوست
از دل خاک سرد آیینه
ناگهان پیکرش چو گل رویید
موج زد دیدگان مخملیش
آه ، در وَهم هم مرا می دید !
تکیه دادم به سینهٔ دیوار
گفتم آهسته : این تویی کامی ؟
لیک دیدم کز آن گذشتهٔ تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی
عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود
فروغ فرخزاد : عصیان
سرود ِ زیبایی
شانه های تو
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
شانه های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
شانه های تو
برجهای آهنین
جلوهٔ شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من به روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار
شانه های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله های کوه
شانه های تو
قبله گاه دیدگان پر نیاز من
شانه های تو
مُهر سنگی ِ نماز من
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
شانه های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
شانه های تو
برجهای آهنین
جلوهٔ شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من به روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار
شانه های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله های کوه
شانه های تو
قبله گاه دیدگان پر نیاز من
شانه های تو
مُهر سنگی ِ نماز من
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحّرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار سالهٔ اندامش را
آشفته می کند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهُده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین سادهٔ خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی ِ بارآور شما
در خاکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند .
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحّرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار سالهٔ اندامش را
آشفته می کند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهُده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین سادهٔ خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی ِ بارآور شما
در خاکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند .
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
غزل ۳
ای تکیه گاه و پناه
زیباترین لحظههای
پر عصمت و پر شکوه
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پر شوکت من
ای با تو من گشته بسیار
در کوچههای بزرگ نجابت
ظاهر نه بن بست عابر فریبندهٔ استجابت
در کوچههای سرور و غم راستینی کهمان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچههای نوازش
در کوچههای چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
در کوچههای مه آلود بس گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچههای نجیب غزلها که چشم تو میخواند
گهگاه اگر از سخن باز میماند
افسون پاک منش پیش میراند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشنترین همنشین شب غربت تو؟
ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه
غمگینترین لحظههای کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچههای چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
که شب فروز تو خورشید پاره ست؟
زیباترین لحظههای
پر عصمت و پر شکوه
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پر شوکت من
ای با تو من گشته بسیار
در کوچههای بزرگ نجابت
ظاهر نه بن بست عابر فریبندهٔ استجابت
در کوچههای سرور و غم راستینی کهمان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچههای نوازش
در کوچههای چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
در کوچههای مه آلود بس گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچههای نجیب غزلها که چشم تو میخواند
گهگاه اگر از سخن باز میماند
افسون پاک منش پیش میراند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشنترین همنشین شب غربت تو؟
ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه
غمگینترین لحظههای کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچههای چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
که شب فروز تو خورشید پاره ست؟
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
پیامی از آن سوی پایان
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
به الهامان سوخته ست، لبها خاموش
نه اشکی، نه لبخندی،و نه حتی یادی از لبها و چشمها
زیراک اینجا اقیانوسی ست که هر به دستی از سواحلش
مصب رودهای بی زمان بودن است
وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی
همه خبرها دروغ بود
و همه آیاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم
بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت
از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند
باری ازین گونه بود
فرجام همه گناهان و بیگناهی
نه پیشوازی بود و خوشامدی،نه چون و چرا بود
و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد: کیست؟
زیرک اینجا سر دستان سکون است
در اقصی پرکنه های سکوت
سوت، کور، برهوت
حبابهای رنگین، در خوابهای سنگین
چترهای پر طاووسی خویش برچیدند
و سیا سایهٔ دودها،در اوج وجودشان،گویی نبودند
باغهای میوه و باغ گلهای آتش را فراموش کردیم
دیگر از هر بیم و امید آسودهایم
گویا هرگز نبودیم،نبودهایم
هر یک از ما، در مهگون افسانههای بودن
هنگامی که میپنداشتیم هستیم
خدایی را، گرچه به انکار
انگار
با خویشتن بدین سوی و آن سوی میکشیدیم
اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زیرا خدایان ما
چون اشکهای بدرقه کنندگان
بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد
ما در سایهٔ آوار تخته سنگهای سکوت آرمیدهایم
گامهامان بی صداست
نه بامدادی، نه غروبی
وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمیدرخشد
نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی
اینجا نسیم اگر بود بر چه میوزید؟
نه سینهٔ زورقی، نه دست پارویی
اینجا امواج اگر بود، با که در میآویخت؟
چه آرام است این پهناور، این دریا
دلهاتان روشن باد
سپاس شما را، سپاس و دیگر سپاس
بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمیتراود
خانه هاتان آباد
بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپردهای مفرازید
زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست
و های، زنجیرها! این زنجموره هاتان را بس کنید
اما سرودها و دعاهاتان این شب کورها
که روز همه روز،و شب همه شب در این حوالی به طوافند
بسیار ناتوانتر از آنند که صخرههای سکوت را بشکافند
و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند
به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوانها، خرماها
ما را اگر دهانی و دندانی میبود،در کار خنده میکردیم
بر اینها و آنهاتان
بر شمعها، دعاها،خوانهاتان
در آستانهٔ گور خدا و شیطان ایستاده بودند
و هر یک هر آنچه به ما داده بودند
باز پس میگرفتند
آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایهها، شعر و شکایتها
و دیگر آنچه ما را بود،بر جا ماند
پروا و پروانهٔ همسفری با ما نداشت
تنها، تنهایی بزرگ ما
که نه خدا گرفت آن را، نه شیطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
کنون او
این تنهایی بزرگ
با ما شگفت گسترشی یافته
این است ماجرا
ما نوباوگان این عظمتیم
و راستی
آن اشکهای شور،زادهٔ این گریههای تلخ
وین ضجههای جگرخراش و دردآلودتان
برای ما چه میتوانند کرد؟
در عمق این ستونهای بلورین دل نمک
تندیس منهای شما پیداست
دیگر به تنگ آمدهایم الحق
و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم
زیرا اگر تنها گریه کنید، اگر با هم
اگر بسیار اگر کم
در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیهتان
دیوی به نام نامی من کمین گرفته است
آه
آن نازنین که رفت
حقا چه ارجمند و گرامی بود
گویی فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمین، ما گیاه و او
گل بود، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو، چه جان نثار
او رفت، خفت، حیف
او بهترین،عزیزترین دوستان من
جان من و عزیزتر از جان من
بس است
بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
ما، از شما چه پنهان،دیگر
از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود
نه نیز خشمگین و نه دلگیر
دیگر به سر رسیده قصهٔ ما،مثل غصهمان
این اشکهاتان را
بر منهای بی کس ماندهتان نثار کنید
منهای بی پناه خود را مرثیت بخوانید
تندیسهای بلورین دل نمک
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی
مرگ ما را به سراپردهٔ تاریک و یخ زدهٔ خویش برد
بهانهها مهم نیست
اگر به کالبد بیماری، چون ماری آهسته سوی ما خزید
و گر که رعدش غرید و مثل برق فرود آمد
اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
پیر بودیم یا جوان،به هنگام بود یا ناگهان
هر چه بود ماجرا این بود
مرگ، مرگ، مرگ
ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
دیگر بس است مرثیه،دیگر بس است گریه و زاری
ما خستهایم، آخر
ما خوابمان میاید دیگر
ما را به حال خود بگذارید
اینجا سرای سرد سکوت است
ما موجهای خامش آرامشیم
با صخرههای تیره ترین کوری و کری
پوشاندهاند سخت چشم و گوش روزنهها را
بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک و پیامی اینجا نمیرسد
شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
کاین جا نه میوهای نه گلی، هیچ هیچ هیچ
تا پر کنید هر چه توانید و میتوان
زنبیلهای نوبت خود را
از هر گل و گیاه و میوه که میخواهید
یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
و شاخههای عمرتان را ستاره باران کنید
به الهامان سوخته ست، لبها خاموش
نه اشکی، نه لبخندی،و نه حتی یادی از لبها و چشمها
زیراک اینجا اقیانوسی ست که هر به دستی از سواحلش
مصب رودهای بی زمان بودن است
وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی
همه خبرها دروغ بود
و همه آیاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم
بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت
از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند
باری ازین گونه بود
فرجام همه گناهان و بیگناهی
نه پیشوازی بود و خوشامدی،نه چون و چرا بود
و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد: کیست؟
زیرک اینجا سر دستان سکون است
در اقصی پرکنه های سکوت
سوت، کور، برهوت
حبابهای رنگین، در خوابهای سنگین
چترهای پر طاووسی خویش برچیدند
و سیا سایهٔ دودها،در اوج وجودشان،گویی نبودند
باغهای میوه و باغ گلهای آتش را فراموش کردیم
دیگر از هر بیم و امید آسودهایم
گویا هرگز نبودیم،نبودهایم
هر یک از ما، در مهگون افسانههای بودن
هنگامی که میپنداشتیم هستیم
خدایی را، گرچه به انکار
انگار
با خویشتن بدین سوی و آن سوی میکشیدیم
اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زیرا خدایان ما
چون اشکهای بدرقه کنندگان
بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد
ما در سایهٔ آوار تخته سنگهای سکوت آرمیدهایم
گامهامان بی صداست
نه بامدادی، نه غروبی
وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمیدرخشد
نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی
اینجا نسیم اگر بود بر چه میوزید؟
نه سینهٔ زورقی، نه دست پارویی
اینجا امواج اگر بود، با که در میآویخت؟
چه آرام است این پهناور، این دریا
دلهاتان روشن باد
سپاس شما را، سپاس و دیگر سپاس
بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمیتراود
خانه هاتان آباد
بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپردهای مفرازید
زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست
و های، زنجیرها! این زنجموره هاتان را بس کنید
اما سرودها و دعاهاتان این شب کورها
که روز همه روز،و شب همه شب در این حوالی به طوافند
بسیار ناتوانتر از آنند که صخرههای سکوت را بشکافند
و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند
به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوانها، خرماها
ما را اگر دهانی و دندانی میبود،در کار خنده میکردیم
بر اینها و آنهاتان
بر شمعها، دعاها،خوانهاتان
در آستانهٔ گور خدا و شیطان ایستاده بودند
و هر یک هر آنچه به ما داده بودند
باز پس میگرفتند
آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایهها، شعر و شکایتها
و دیگر آنچه ما را بود،بر جا ماند
پروا و پروانهٔ همسفری با ما نداشت
تنها، تنهایی بزرگ ما
که نه خدا گرفت آن را، نه شیطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
کنون او
این تنهایی بزرگ
با ما شگفت گسترشی یافته
این است ماجرا
ما نوباوگان این عظمتیم
و راستی
آن اشکهای شور،زادهٔ این گریههای تلخ
وین ضجههای جگرخراش و دردآلودتان
برای ما چه میتوانند کرد؟
در عمق این ستونهای بلورین دل نمک
تندیس منهای شما پیداست
دیگر به تنگ آمدهایم الحق
و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم
زیرا اگر تنها گریه کنید، اگر با هم
اگر بسیار اگر کم
در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیهتان
دیوی به نام نامی من کمین گرفته است
آه
آن نازنین که رفت
حقا چه ارجمند و گرامی بود
گویی فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمین، ما گیاه و او
گل بود، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو، چه جان نثار
او رفت، خفت، حیف
او بهترین،عزیزترین دوستان من
جان من و عزیزتر از جان من
بس است
بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
ما، از شما چه پنهان،دیگر
از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود
نه نیز خشمگین و نه دلگیر
دیگر به سر رسیده قصهٔ ما،مثل غصهمان
این اشکهاتان را
بر منهای بی کس ماندهتان نثار کنید
منهای بی پناه خود را مرثیت بخوانید
تندیسهای بلورین دل نمک
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی
مرگ ما را به سراپردهٔ تاریک و یخ زدهٔ خویش برد
بهانهها مهم نیست
اگر به کالبد بیماری، چون ماری آهسته سوی ما خزید
و گر که رعدش غرید و مثل برق فرود آمد
اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
پیر بودیم یا جوان،به هنگام بود یا ناگهان
هر چه بود ماجرا این بود
مرگ، مرگ، مرگ
ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
دیگر بس است مرثیه،دیگر بس است گریه و زاری
ما خستهایم، آخر
ما خوابمان میاید دیگر
ما را به حال خود بگذارید
اینجا سرای سرد سکوت است
ما موجهای خامش آرامشیم
با صخرههای تیره ترین کوری و کری
پوشاندهاند سخت چشم و گوش روزنهها را
بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک و پیامی اینجا نمیرسد
شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
کاین جا نه میوهای نه گلی، هیچ هیچ هیچ
تا پر کنید هر چه توانید و میتوان
زنبیلهای نوبت خود را
از هر گل و گیاه و میوه که میخواهید
یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
و شاخههای عمرتان را ستاره باران کنید
مهدی اخوان ثالث : زمستان
نغمهٔ همدرد
آینهٔ خورشید از آن اوج بلند
شب رسید از ره و آن آینهٔ خرد شده
شد پرکنده و در دامن افلاک نشست
تشنهام امشب، اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمهای شیرین است
من دگر نیستم، ای خواب برو، حلقه مزن
این سکوتی که تو را میطلبد نیست عمیق
وه که غافل شدهای از دل غوغایی من
میرسد نغمهای از دور به گوشم، ای خواب
مکن، این نغمهٔ جادو را خاموش مکن
زلف چون دوش، رها تا به سر دوش مکن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مکن
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمهای ست
برو ای خواب، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمهای ست
چشم بر دامن البرز سیه دوختهام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجهٔ غم قلب مرا میفشرد
با تو ای خواب، نبرد من و دل زین سبب است
مرغ شب آمد و در لانهٔ تاریک خزید
نغمهاش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه ... بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمهٔ همدرد فتوحیست عظیم
شب رسید از ره و آن آینهٔ خرد شده
شد پرکنده و در دامن افلاک نشست
تشنهام امشب، اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمهای شیرین است
من دگر نیستم، ای خواب برو، حلقه مزن
این سکوتی که تو را میطلبد نیست عمیق
وه که غافل شدهای از دل غوغایی من
میرسد نغمهای از دور به گوشم، ای خواب
مکن، این نغمهٔ جادو را خاموش مکن
زلف چون دوش، رها تا به سر دوش مکن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مکن
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمهای ست
برو ای خواب، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمهای ست
چشم بر دامن البرز سیه دوختهام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجهٔ غم قلب مرا میفشرد
با تو ای خواب، نبرد من و دل زین سبب است
مرغ شب آمد و در لانهٔ تاریک خزید
نغمهاش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه ... بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمهٔ همدرد فتوحیست عظیم
مهدی اخوان ثالث : زمستان
بیمار
بیمارم، مادر جان
میدانم، میبینی
میبینم، میدانی
میترسی، میلرزی
از کارم، رفتارم، مادر جان
میدانم، میبینی
گه گریم، گه خندم
گه گیجم، گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم، بیدارم، مادر جان
میدانم، میدانی
کز دنیا، وز هستی
هشیاری، یا مستی
از مادر، از خواهر
از دختر، از همسر
از این یک، و آن دیگر
بیزارم، بیزارم، مادر جان
من دردم بی ساحل
تو رنجت بی حاصل
ساحر شو، جادو کن
درمان کن، دارو کن
بیمارم، بیمارم، بیمارم، مادر جان
میدانم، میبینی
میبینم، میدانی
میترسی، میلرزی
از کارم، رفتارم، مادر جان
میدانم، میبینی
گه گریم، گه خندم
گه گیجم، گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم، بیدارم، مادر جان
میدانم، میدانی
کز دنیا، وز هستی
هشیاری، یا مستی
از مادر، از خواهر
از دختر، از همسر
از این یک، و آن دیگر
بیزارم، بیزارم، مادر جان
من دردم بی ساحل
تو رنجت بی حاصل
ساحر شو، جادو کن
درمان کن، دارو کن
بیمارم، بیمارم، بیمارم، مادر جان
مهدی اخوان ثالث : زمستان
پرنده ای در دوزخ
نگفتندش چو بیرون میکشاند از زادگاهش سر
که آنجا آتش و دود است
نگفتندش: زبان شعله میلیسد پر پاک جوانت را
همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست
همه رنج است و رنجی غربت آلود است
پرید از جان پناهش مرغک معصوم
درین مسموم شهر شوم
پرید، اما کجا باید فرودید؟
نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند
در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر
به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
به چشمش قطرههای اشک نیز از درد میگفتند
ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر
تفو بر آن لب و لبخند
پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟
نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
سری در زیر بال و جلوهای شوریده رنگ، اما
چه داند تنگدل مرغک؟
عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری میپخت
پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که میگردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش کجا باید فرودید
همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
دلش میترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
صدف با خویش
دلش میترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
چه گوید با که گوید، آه
کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهای پاکش سوخت
کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟
که آنجا آتش و دود است
نگفتندش: زبان شعله میلیسد پر پاک جوانت را
همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست
همه رنج است و رنجی غربت آلود است
پرید از جان پناهش مرغک معصوم
درین مسموم شهر شوم
پرید، اما کجا باید فرودید؟
نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند
در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر
به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
به چشمش قطرههای اشک نیز از درد میگفتند
ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر
تفو بر آن لب و لبخند
پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟
نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
سری در زیر بال و جلوهای شوریده رنگ، اما
چه داند تنگدل مرغک؟
عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری میپخت
پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که میگردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش کجا باید فرودید
همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
دلش میترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
صدف با خویش
دلش میترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
چه گوید با که گوید، آه
کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهای پاکش سوخت
کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
برایِ مرگِ سپهبد
و اینچنین که تو میمیری ای سپهبدِ پیر
بجز دعا و بجز گریه زین سپاهیِدرد
برایِمرگِ تو چیزی طمع نباید برد.
و اینچنین که تو بیدارباشِقافله را
خموش میمانی
کدام لال ز مایان
مهار داند کرد
ستارهٔ سحر و آفتابِ فردا را؟
و اینچنین که تو با ساز و برگِ تاختنت
نشستهای ارباب!
چه چشم جانبِدرماندگان توان بستن؟
و اینچنین که تو با بازوانِ سُربینت
ستادهایّ و سرِخویش را به مردنِمن
فرود میآری،
و اینچنین که تو از تختهبندِایمانت
خموش و خسته و بیاعتماد میآیی
به پایپایِچه کس عشق را
گلو بدرم؟
به پیشپیشِ چه کس
مرگ را قد افرازم؟
و کاش!
کاش که آنگونهات که بایستهست
به زخمِ برچه و زخمِ گلوله میمردی
که جایِمرثیه اینگاه
طبلکوبانت
شراب میخوردم.
چرا درود نثارت کنم سپهبدِپیر
چرا گلیمِعزایِ تو را به دوش کشم
چرا ز جارچیِ شهر بشنوم باید
که مُرد مَردَک و روزِعزاش یکشنبهست؟
خوشا خوشا سفری
که مردِ مرد به پابوسِ دار بنگرمت،
که تا سراغِ تو از بادِصبحدم گیرم
به جایِحرف
تمامِ مخیله خون باشم.
خوشا خوشا مرگی
که دوستان به عزایت ترانه ساز کنند
خوشا ز مرگِ تو رم کردن و هراسیدن.
۲۲قوس۱۳۶۵
بجز دعا و بجز گریه زین سپاهیِدرد
برایِمرگِ تو چیزی طمع نباید برد.
و اینچنین که تو بیدارباشِقافله را
خموش میمانی
کدام لال ز مایان
مهار داند کرد
ستارهٔ سحر و آفتابِ فردا را؟
و اینچنین که تو با ساز و برگِ تاختنت
نشستهای ارباب!
چه چشم جانبِدرماندگان توان بستن؟
و اینچنین که تو با بازوانِ سُربینت
ستادهایّ و سرِخویش را به مردنِمن
فرود میآری،
و اینچنین که تو از تختهبندِایمانت
خموش و خسته و بیاعتماد میآیی
به پایپایِچه کس عشق را
گلو بدرم؟
به پیشپیشِ چه کس
مرگ را قد افرازم؟
و کاش!
کاش که آنگونهات که بایستهست
به زخمِ برچه و زخمِ گلوله میمردی
که جایِمرثیه اینگاه
طبلکوبانت
شراب میخوردم.
چرا درود نثارت کنم سپهبدِپیر
چرا گلیمِعزایِ تو را به دوش کشم
چرا ز جارچیِ شهر بشنوم باید
که مُرد مَردَک و روزِعزاش یکشنبهست؟
خوشا خوشا سفری
که مردِ مرد به پابوسِ دار بنگرمت،
که تا سراغِ تو از بادِصبحدم گیرم
به جایِحرف
تمامِ مخیله خون باشم.
خوشا خوشا مرگی
که دوستان به عزایت ترانه ساز کنند
خوشا ز مرگِ تو رم کردن و هراسیدن.
۲۲قوس۱۳۶۵
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۹
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۱
فریدون مشیری : تشنه طوفان
کابوس
خدایا، وحشت تنهایی ام کشت، کسی با قصه ئ من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی، به صد اندوه می نالم ــ روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید، به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام، دلم از این همه بیکانگی سوخت...
به روی من نمی خندد امیدم، شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم، که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد، بیا در کلبه ام شوری بر انگیز
بیا، شمعی به بالینم بیاویز، بیا، شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار، که: «این مرگ است و بر در میزند مُشت »
بیا ای همزبان جاودانی،که امشب وحشت تنهایی ام کُشت!
در این عالم ندارم همزبانی، به صد اندوه می نالم ــ روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید، به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام، دلم از این همه بیکانگی سوخت...
به روی من نمی خندد امیدم، شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم، که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد، بیا در کلبه ام شوری بر انگیز
بیا، شمعی به بالینم بیاویز، بیا، شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار، که: «این مرگ است و بر در میزند مُشت »
بیا ای همزبان جاودانی،که امشب وحشت تنهایی ام کُشت!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
برگ های سپید دفتر من
در دل خستهام چه می گذرد؟ این چه شوریست باز در سر من؟
باز از جان من چه میخواهند، برگهای سپید دفتر من؟
من به ویرانه های دل چون بوم، روزگاریست های و هو دارم
نالهای دردناک و روحگداز بر سر گور آرزو دارم
این خطوط سیاه سر در گم؛ دل من، روح من، روان من است
آنچه از عشق او رقم زدهام، شیرهٔ جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی بخشد، دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم، کاهش جان خود نگاه کنم
بس کنم این سیاهکاری، بس، گرچه دل ناله میکند: «بس نیست»
برگهای سپید دفتر من! از شما روسیاهتر کس نیست
باز از جان من چه میخواهند، برگهای سپید دفتر من؟
من به ویرانه های دل چون بوم، روزگاریست های و هو دارم
نالهای دردناک و روحگداز بر سر گور آرزو دارم
این خطوط سیاه سر در گم؛ دل من، روح من، روان من است
آنچه از عشق او رقم زدهام، شیرهٔ جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی بخشد، دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم، کاهش جان خود نگاه کنم
بس کنم این سیاهکاری، بس، گرچه دل ناله میکند: «بس نیست»
برگهای سپید دفتر من! از شما روسیاهتر کس نیست
فریدون مشیری : تشنه طوفان
حکایت حرمان
فریدون مشیری : تشنه طوفان
زندگی
چه می جویم در این تاریکی ژرف؟، چه می گویم میان زاری و آه
چه مینالم، نه درمان دارد این درد، چه میپویم، نه پایان دارد این راه
در این صحرای هولانگیز و تاریک، به دنبال چه میگردم شب و روز؟
چه میخواهم در این دریای ظلمت، از این امواج سرد عافیتسوز؟
به دستم: شمع خاموش جوانی، به پایم: داغهای ناتوانی...
به جانم: آتش بی همزبانی، به دوشم: بار رنج زندگانی...
نه از کوی محبت رد پایی، نه از شهر وفا نور صفایی!
نه راه دوستی را رهنمایی، نه آهنگ صدای آشنایی
چه میپویم؟ - ره بی انتهایی، چه میجویم؟! - بهشت آرزو را
چه مینالم؟! - ز درد بی دوایی، چه میگویم؟! - حدیث عشق او را
چه مینالم، نه درمان دارد این درد، چه میپویم، نه پایان دارد این راه
در این صحرای هولانگیز و تاریک، به دنبال چه میگردم شب و روز؟
چه میخواهم در این دریای ظلمت، از این امواج سرد عافیتسوز؟
به دستم: شمع خاموش جوانی، به پایم: داغهای ناتوانی...
به جانم: آتش بی همزبانی، به دوشم: بار رنج زندگانی...
نه از کوی محبت رد پایی، نه از شهر وفا نور صفایی!
نه راه دوستی را رهنمایی، نه آهنگ صدای آشنایی
چه میپویم؟ - ره بی انتهایی، چه میجویم؟! - بهشت آرزو را
چه مینالم؟! - ز درد بی دوایی، چه میگویم؟! - حدیث عشق او را
فریدون مشیری : گناه دریا
توضیحات
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ناقوس نیلوفر
کودک زیبای زرین موی صبح، شیر می نوشد ز پستان سحر،
تا نگین ماه را آرد به چنگ، می کشد از سینهء گهواره سر،
شعله رنگین کمان آفتاب، در غبارابرها افتاده است
کودک بازی پرست زندگی، دل بدین رویای رنگین داده است.
باغ را، غوغای گنجشکان مست،نرم نرمک، برمی انگیزد ز خواب
تاک، مست از باده ی باران شب، می سپارد تن به دست آفتاب.
کودک همسایه، خندان روی بام؛ دختران لاله، خندان روی دشت؛
جوجگان کبک خندان روی کوه؛ کودک من لخته ای خون روی تشت!
باد، عطر غم پراکنده و گذشت، مرغ، بوی خون شنید و پر گرفت،
آسمان و کوه و باغ و دشت را، نعره ناقوس نیلوفر گرفت،
روح من از درد چون ابر بهار، عقده های اشک حسرت باز کرد.
روح او چون آرزوهای محال، روی بال ابرها پرواز کرد.
تا نگین ماه را آرد به چنگ، می کشد از سینهء گهواره سر،
شعله رنگین کمان آفتاب، در غبارابرها افتاده است
کودک بازی پرست زندگی، دل بدین رویای رنگین داده است.
باغ را، غوغای گنجشکان مست،نرم نرمک، برمی انگیزد ز خواب
تاک، مست از باده ی باران شب، می سپارد تن به دست آفتاب.
کودک همسایه، خندان روی بام؛ دختران لاله، خندان روی دشت؛
جوجگان کبک خندان روی کوه؛ کودک من لخته ای خون روی تشت!
باد، عطر غم پراکنده و گذشت، مرغ، بوی خون شنید و پر گرفت،
آسمان و کوه و باغ و دشت را، نعره ناقوس نیلوفر گرفت،
روح من از درد چون ابر بهار، عقده های اشک حسرت باز کرد.
روح او چون آرزوهای محال، روی بال ابرها پرواز کرد.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
فقیر
ای بینوا، که فقر تو تنها گناه توست!
در گوشه ای بمیر! که این راه، راه توست
این گونه گداخته، جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره، دشمن حال تباه توست
در کوچه های یخ زده، بیمار و در به در
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه توست
باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه توست
اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه توست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعلههای خشم که در هر نگاه توست!
در گوشه ای بمیر! که این راه، راه توست
این گونه گداخته، جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره، دشمن حال تباه توست
در کوچه های یخ زده، بیمار و در به در
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه توست
باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه توست
اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه توست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعلههای خشم که در هر نگاه توست!