عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹
بر لاله ژاله میچکد از ابر مشکفام
خوشتر ز ژاله باده و بهتر زلاله جام
صبح است و بزم عید و می و مطرب و نبید
دولت مدید و بخت سعید و جهان بکام
گلزار را طراوت و ایام را نشاط
افلاک را سعادت و آفاق را نظام
در زلف روی ساقی و در شیشه عکس می
کالبدر فی الدجیه و الشمس فی الغمام
باشد حلال تو به نباشد دگر ز می
باشد حرام باده نباشد اگر بجام
باید فروخت سبحه اگر کس خرد به هیچ
باید خرید باده اگر کس دهد بوام
از طرف جوی میگذرد یار سرو قد
یا داده اعتدال هوا سرو را خرام
از فیض باد و لطف هوا جاودان زید
نقشی اگر بر آب نگارند در منام
جذب صبا بگوش رساند صدای آن
بگذارد ار پری بچمن در خیال گام
اجزای بوستان نه چنان التیام یافت
کاجسام را بو هم توان داد انقسام
گلزار را بر گویی معشوق و عاشقند
کاین تا بگرید آن دگر آید در ابتسام
دوشیزگان باغ مگر آگهند ازین
کامروز شاه را شده در گلستان مقام
کار است باد گلشن و گسترد سبزه فرش
آورد ژاله باده و پر کرد لاله جام
برخاست سرو و بید فرو برد سر بزیر
بگشود دیده نرگس و بر بست غنچه کام
تعظیم پیشگاه حضور شهنشه است
شمشاد را که گاه رکوع است و گه قیام
آن بوستان مکرمت آن آسمان جود
خورشید سایه خسرو جمشید احتشام
خاقان دهر فتحعلی شاه کز ازل
جودش رهین کف شد و فتحش قرین نام
ای از پی وجود تو اجسام را نظام
اجرام در سجود وجود تو صبح و شام
آفاق را زپاس تو گیرند احتساب
ارزاق را زجود تو یابند خاص و عام
سود از تو برد عالم و گنج تو بی زبان
آفاق شد مسخر و تیغ تو در نیام
از حضرت تو رفته بهند وی چرخ پیک
وز سطوت تو داده بترک فلک پیام
از عدل و فضل و رأفت و سطوت سرشته اند
ارکان دولتت که مصون باد از انهدام
ملکت مزاج دید ز اضداد معتدل
نبود عجب پذیرد اگر تا ابد قوام
آری در اعتدال حقیقی وجود نیست
ورهست ایمن است ز آسیب انعدام
هنگام احتیاج توان دید دست تو
کز جرم آفتاب توان دید در ظلام
ابر کفت بریزش و آنگه بقای آز
خورشید پرتو افکن و آنگه لقای شام
آسوده است خصم تو از خصمی سپهر
صید زبون نبیند هرگز زیان ز دام
بر رتبت تو دست که یابد بپای سعی
آری بر آسمان نتوان شد باهتمام
مستی نیاورد دگر آب رزان اگر
افتد ز عکس رای تو یک لعمه برغمام
بر چار چیز باد تو را وقف چارچیز
تا وقف راست شرط که دارند مستدام
بر ذات تو ستایش و برجود تو سپاس
بر گنج تو فزایش و بر ملک تو دوام
شوق تو در روانم و ذوق تو در وجود
نام تو بر زبانم و مدح تو در کلام
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۸
جهان مسخر حکم خدایگانی باد
هزار سالت درملک زندگانی باد
چو آسمانت بر اجرام کامکاری هست
چو اخترانت در ایام کامرانی باد
معین عدلت توفیق ایزدی آمد
مشیر رای تو تایید آسمانی باد
کفت که روز نوالش بهار احسانست
به زرفشانی چون صرصرخزانی باد
به مجلسی که دم عیسویت جان بخشد
دهان عقل پر از آب زندگانی باد
به روز شرب دمادم فنای عطشان را
ز کاسه سردشمنت دو ستکانی باد
در آن مضیق که دشمن کمان کینه کشد
صفیر عدل تو رهدار کاروانی باد
درآن سواد که صباغ رزم گردد اجل
زمین ز قبضه شمشیرت ارغوانی باد
بر آن عدو که زنی زاده ئیست تیغ ترا
طبیعت و نظر کوکب یمانی باد
چنانکه کعبه حق شد مقر امن و امان
همیشه رکن درت قبله امانی باد
زمانه را اثر عدل فتنه او بارت
وجوه عافیت آخر الزمانی باد
دوام خنده برق سنان و تیغ ترا
رخ حسود تو پیوسته زعفرانی باد
وگر شود ارنی گوی رویت مقصود
جواب او زخم چرخ لن ترانی باد
مخالف تو به هر کار کآورد رخ و روی
نتیجه عملش عجز و ناتوانی باد
همیشه کیوان ایوان کبریای ترا
در آرزوی و تمنای پاسبانی باد
زبان کوکب صدر ششم بقای ترا
به شام و صبح در اوراد حرز خوانی باد
به کینه قصد دل پهلوان پنجم چرخ
به سوی خطه خصمت به سرفشانی باد
خدیو کشور چارم نثار فرق ترا
مدام جوهری لعل های کانی باد
سماع خرگهی دلبر سیم پرده
همه مدایح شاهی و خسروانی باد
امور ملک دوم گرچه تیر دارد راست
همیشه کار قدش بردرت کمانی باد
سفیر خطه اول به موکب حشمت
یکی ز جمله پیکان رایگانی باد
جهان اگر چه ره شادی و گذار غم است
نصیب تو ز جهان جمله شادمانی باد
ادب نباشد در رسم و مذهب حکما
اگر بگویم عمر تو جاودانی باد
خدای عمر ترا آنچه زین جهان داده ست
زمان روزش صد سال آن جهانی باد
هزار سال بما ناد دولت تو جوان
چو پیر شد دگرش نوبت جوانی باد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۸
شد چشم جهان روشن و جانها همه خرم
از طلعت فرخنده نوئین معظم
آن شیر که با پنجه وبازوی شکوهش
چون پنجه بید آمد سرپنجه ضیغم
وان شید که در عهد وفاقش نتواند
بادی که ز گلزار کند برگ گلی کم
لطفش صفت جنت و قهرش اثر نار
مهرش عوض نوش چو کینش بدل سم
ای عقده بیداد ز تهدید تو واهی
وی قاعده داد به تائید تو محکم
بر دیده نرگس فکند امنیتت خواب
وز پشت بنفشه ببرد راستیت خم
باد ار دل غنچه بشکافد پس از این صبح
در عمر نیارد که ز بیم تو زند دم
تیمار یتیم صدف ار بحر ندارد
قهر تو ز دریا نگذارد اثر نم
بر ملک سلیمان چو نفاذ تو روان شد
مگذار که هر دیو برد دست به خاتم
تا سایه عدل تو بر این بوم وبرافتاد
خور تیغ نمی یارد باکوه زدن هم
در ملک جهان نام نکو جوی که آن به
از دولت اسکندر و از مملکت جم
در پارس نظر کن به ترحم که بیابی
از گوشه نشینان وی اقبال دو عالم
از باد ظفر رایت فتحت چو بجنبد
مه طاسک زر باشد و شب گیسوی پرچم
بدخواه تو خود نیست و گر هست چه باشد
با عرض تو کز فطرت اصلی ست مکرم
از حمله روئین تن بدخو چه گشاید
بانهمت دستان و نکورائی رستم
من بنده که با نسبت دریای ضمیرم
بی مایه بود معدن و بی مایه بود یم
چون یافتم از تو شرف پرسش و دیدار
اسباب فراغ آمدم آن روز فراهم
در زادن خود شعر ز من خواستی آن روز
ای زادن تو منصب ذریت آدم
چون گفتمی آن روز ثنای تو که بودم
دل از غم تو خسته و جان سوخته غم
بودند مقدم پس از اصحاب سخن لیک
از روی تقدم منم امروز مقدم
هم در کف من خاصیت موسی عمران
هم در دم من معجزه عیسی مریم
زین مایه سخن بس که بزرگان سخندان
گویند که بر مجد سخن گشت مختم
از سعدی مشهور سخن شعر روان جوی
کو کعبه فضل است و دلش چشمه زمزم
این بنده رهی پیش گرفته است کزین پس
نز مهر کند مدح و نه از کینه کند ذم
تا مدح بود سیرت تو باد ممدح
تا ذم بود اعداء تو باشند مذمم
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۰
شب وداع چو بنمود چرخ آینه گون
ز روی خویش مرا روی طالع میمون
به فال داشت دلم آن دل مبارک را
برای عزم سفر در دل شبی شبه گون
ز شوق داعیه اندرون جان در حال
به فال سعد ز دروازه آمدم بیرون
هوای روی نگارم ربوده هوش و قرار
فراق یار و دیارم ربوده صبر و سکون
نه رخت جستم و نه همره و نه راه آورد
نه زاد جستم و نه محمل ونه راهنمون
نه هیچ انس دلم را به انس شد مانوس
نه هیچ سکنه تنم را به امن شد مسکون
ز گرد موکب مخدوم عصر دادم ساز
برای دیده بیدار بخت کحل جفون
خجسته صاحب دیوان شرق و غرب که هست
به جنب همت عالیش قدر گردون دون
جهان خدیو و جهان داور و جهان بخشش
که کار ساز جهان است و از جهان افزون
گشاد بند ز هر بسته ای به رای رزین
چنانکه سده به تفتیح قفل مازریون
زهی به دست و دل آیات جود را تفسیر
خی به کلک و کف ارزاق خلق را قانون
لطیفه ای ز تو و صد سئوال اسکندر
بدیهه ای ز تو و صد مقال افلاطون
تنی که ممتلی کین توست خونش بریز
که هیچ به نشود از گوارش و معجون
زمین با سره و افلاک و طول و عرضش چیست
به جنب جاه تو هفت ایرمان و نه طاحون
میان کوثر و تسنیم ملک باقی تست
نه ملک ثانی ایران ز نیل تا جیحون
ز ظلم و زلزله بس قصر و طاق هامون شد
ز عدل کسری طاقش نمی شود هامون
نشانه هاست بر ایوان ز رزم کیخسرو
فسانه هاست درافواه ز بزم افریدون
نگر که چند ز فرماندهان و پادشهان
شدند خاک و به جای است این گل بستون
گذشت دور جوانی و جاه و جان امین
نماند ملکت دارالخلافه بر مامون
فتاد حلقه زرین ز طاق نوشروان
ز باد حادثه شد خاک فرش سقلاطون
نه حجله ماند و نه در حجله حله بر لیلی
نه حله ماندو نه در حله ناله مجنون
چو بر گذشته و آینده هیچ حکمی نیست
ز وقت داد بباید ستد به جهد و فسون
بسان سایه ابراست و گردش خورشید
بقای شادی مسرور و انده محزون
به دست و کلک نهادی بسی اساس که هست
ز خیرو صدق و بنا ز آستان و سقف و ستون
ز خاک و آب فراوانت بقعه هست که آن
برای ذات تو گنجی است در جهان مخزون
ز نظم بنده بنائی فکن که کم گردد
ز باد و صاعقه ابر و آفتاب نگون
تو نفع خلق طلب در زمین که عمر ترا
خدای دارد از آسیب انقراض مصون
رمد ز شاخ نهاد تو صد هزار فتن
جهد ز بیخ نژاد تو صد هزار غصون
خدایگانا در طرز مدحتت آنم
که نفس ناطقه بر نطق من شود مفتون
شنیده ایم که سوگند نامه ها گفتند
برای شاهان ارباب فضل واهل فنون
به نسبتی شده هر یک مخاطب وماخوذ
به تهمتی شده هر یک معاتب و مطعون
مرا چو نیست گناهی وزلتی ظاهر
زمان خویش به ایمان را کنم مرهون
ز راه شرع رجوع قسم چو نیست روا
ز روی شعر رهی می کند رجوع اکنون
که دیده بنده که مخدوم را دهد سوگند
زهی قضیت معکوس و حالت وارون
مگر ضمیر خداوندگار موزون طبع
پسند دارد این طرز نادر و موزون
ثبات مملکت شاه دان و دولت خویش
به اتفاق سونجاق و یاری ارغون
به حاجتی که برآری مرا بدین سوگند
بیابی از ره پاداش اجر ناممنون
به طول و رغبت بی شبهتی و تاویلی
زبان و نیت دلراست از درون و برون
به ذات پاک خدائیت می دهم سوگند
که رام رایض فرمان اوست چرخ حرون
ز شوق اوست که پیر کبود پوش فلک
به چرخ وجد درآمد به امر کن فیکون
بدان حکیم که افعال اوست بی کم و کاست
بدان قدیم که اوصاف اوست بی چه و چون
به آب داد به خشمی ممالک فرعون
به خاک داد به قهری خزاین قارون
برای نفع عجوزی ز چین و مصر و ز روم
فراهم آرد ریوند و قند و افتیمون
ز نسج کرمی انواع خلعه می بخشد
به قد منتسب القامه ز اطلس و اکسون
ز خاک و آبی انواع رستنی آرد
یکی به طعم طبرزد یکی به طبع افیون
به حق آدم و اردیس و شیث و نوح و خلیل
به موسی و به مسیح و به مریم و شمعون
به اسماعیل و به اسحاق و یوسف و یعقوب
به دانیال و عزیز و به صالح و ذوالنون
به حشمت ذکریا و عصمت یحیی
به هود و لوط و به داوود و یوشع بن نون
به علم منطق طیر و بدانکه تختش بود
روان به باد چودر آب کشتی مشحون
به خذع نخله و اسقاط حمل بر مریم
به طور سینا و اسرارتین والزیتون
به معجزات و به آیات احمد مرسل
که انتباه قلوب است و اعتبار عیون
به چار پایه تخت خلافت از پی او
که بوده اند به تدبیر ملک و دین ماذون
به قدر سبع مثانی و قدر البقره
به صاد وقاف و به یاسین وحی و میم و به نون
به عزم خسرو سیارگان که وقت ظهور
علم برد به در مغرب از بلاساقون
به سرعت قمر اندر منازلش که از آن
عبارتیست ز تنزیل عادک العرجون
به فرق خویش به جان محمد ثالث
به جسم احمد و محمود و یحیی و هارون
به در بحر تو نوروز شاه جان افروز
که هست کوکب دری به طلعت میمون
بدان خلیفه که دارد نسب ز خاک عجم
که از مهابت او آب دجله گردد خون
وگر به جوهر آتش رسد زلطفش اثر
زلال خضر شود شعله دردل کانون
به خاک مرقد پرنور صاحب ماضی
صریح گویم یعنی جوینی مدفون
به نظم مدحت کش لفظ و معنی اندر طبع
مثال آب حیات است و لولو مکنون
که کار بنده که چون هی و میم پر کرده ست
چنانکه هست ضمیر و دل مرا مضمون
به عون عین عنایت الف صفت کن راست
که باد قامت بدخواهت از کژی چون نون
مراست عیشی از تیرگی چو روز عدوت
ز چند مفسد فتان و چند گونه فتون
دلی معذب فکرت به دام کربت اسیر
تنی شکسته غربت به دست هجر زبون
بر اهل پارس ببارید سنگ لعن و سزاست
که ظالم است به نص کلام حق ملعون
ظلال ظلم چه پر تو دهد به جز ظلمت
طمع به طبع چه دعوی کند به جز طاعون
از آن دیار که محدود بودم و مرزوق
ز جور حادثه محروم ماندم و مغبون
ازین معاینه پیرانه سر سرانجامم
جنون محض شمر گر نمی کشد به جنون
سه سال جانم در انتظار رحمت تو
از اضطراب به زندان جسم بد مسجون
مرا ز غیر تو حاجت حرام شد که همه
منافقند و مرائیی و مدبر مابون
به قتل داده یکی رخصه خشیته المارق
به بخل گشته یکی سفله یمنع الماعون
برون ز حاجت خود حامل رسالاتم
به گونه گونه ضراعت چو نقش بوقلمون
رسول سیدم و مفتی و فقیر وضریر
امین واعظم و شاعر معمر و مریون
تو در شمار جهانی ولیک از اهل جهان
تو دیگری و ره و رسم تست دیگرگون
به گرد تو نرسد زین سپس سمند زمان
به مثل تونفتدبعد ازین کمند قرون
هزار قرن بگردد سپهر تا آرد
سلاله ای چو تو از صلب کن فکان بیرون
نه بوی ونکهت گلزار خیزد از گلخن
نه طبع و لذت صابونی آید از صابون
چو نیکخواه جهانی دعای نیکان باد
به جان و جاه و جمال و جوانیت مقرون
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۳
اکنون که یافت دهر کهن خلعت نوی
نوگشت باغ و راغ ز تمثال مانوی
بلبل نوای بار بدی برکشید و باز
بر کف نهاد لاله می و جام خسروی
در پهلوی چکاوک تر کی زبان نشست
قمری و برگرفت غزلهای پهلوی
ناگه درید پرده عشاق فاخته
چون کرد در هوای چمن پرده را هوی
گیرد به فر شاه ریاحین به تازگی
بخت معاشران ز رحیق کهن نوی
در جام آبگینه نماید صفای می
چون در ضمیر صدر جهان فکر معنوی
دارای دین و داور ملت عماد دین
کز ذات اوست خمیه اسلام مستوی
بی لاف معجزات نموده ست کلک او
در کار مملکت ید بیضای موسوی
آن مفتیئی که چون قلمش پیشوا شود
ز یبد روان چار امامش به پیروی
از جاه اوست منصب آصف صف نعال
وز جود او فسانه طائیست منطوی
در بوستان جاه جلالت عجب گلی ست
رویش به خنده ناکی و طبعش به خوش خوی
ای مکر می که مایه جودت وفا کند
گر در ضمان روزی خلق جهان شوی
طبع تو گنج حکمت و دریای دانش است
ذات تو مایه کرم و اصل نیکویی
در بوستان دین شجری معدلت بری
بر آسمان ملک مهی شید پرتوی
دریا دلا ز چاره من نگذرد دلت
گر تو به قصه من بیچاره بگروی
در خرمن امید من نادروده کشت
نه گندمی نمود مرا بخت و نه جوی
در چشم فتنه میل سهر می کشد عدو
ای چشم بخت تا تو در این کار نغنوی
وقتی چنین که مرکز گل را حیات داد
باد صبا ز معجز دم های عیسوی
از عدل شاه ورحمت صاحب نه در خورد
در کنج انزوا من مظلوم منزوی
نسل بزرگ و فضل وهنر باشد ای شگفت
چون گشت فضل جرم و گنه نسل کسروی
ناکرده جرم من ز چه معفو نمی شود
آخر نه عذر خواه من بی گنه توئی
یارب من از برای چه محبوس مانده ام
شاهی چنین رحیم وشفیعی چو تو قوی
تابنده گشت گوشه نشین فکر بکر او
همچون سخات پیشه گرفته است رهروی
بشنو به سمع لطف که در روزگار خویش
زینسان سخن ز مردم شیراز نشنوی
مهر تو باد در دل خلق جهان چنانک
عشق ایاز در دل محمود غزنوی
جز تخم نیکوئی به جهان در نکاشتی
ار جو که هر چه کاشتهای زود بد روی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۴
فرخ همای دولت و سعد سپهر ملک
ای آنکه سایه ات به جهان فربهی دهد
در سایه مبارک شاه جهان ترا
اقبال و بخت و دولت و تاج و مهی دهد
هرجا که موکب تو شبیخون برد ظفر
با باد مرکبان ترا همرهی دهد
دور سپهر هر چه تو رغبت کنی کند
دست زمانه آنچه تو فرمان دهی دهد
گر پرتوی ز رای تو بر جرم مه فتد
حالی هلال یکشبه را فربهی دهد
از هول آتش سر تیغ تو سیر چرخ
تن در گریز و شعبده روبهی دهد
هر حامله که نور سنانت فتد بر او
ناگه به چشم های جنینش اکمهی دهد
خورشید خنجرت ز سر سمت معرکه
شبهای عمر خصم ترا کوتهی دهد
تاثیر ماه رایت تو روی خصم را
در بوستان معرکه رنگ بهی دهد
دشمن گر از دریغ دمی سرد برکشد
فصل تموز را صفت دی مهی دهد
شاها امید هست مراکز قبول تو
اقبال طالع بد ما را بهی دهد
دارند چشم آن دل و گوشم که لطف تو
یک لحظه گوش و دل به حدیث رهی دهد
در بزم عشرت این فلک آبگینه رنگ
دورم همه ز شیشه و جام تهی دهد
دانی که بنده پرده دریده ست همچو گل
از بسکه دل به قد چو سرو سهی دهد
اندوه عشق خیمه زند بر در دلش
هر کس که دل به عشق بت خرگهی دهد
عقل از طریق عشق به صد مرحله ست دور
هر تن که دل به عشق دهد ز ابلهی دهد
از پای پیل حادثه گر دست گیریم
بر عرصه مراد سپهرم شهی دهد
جز باد صبح کیست کسی کو به شرح و بسط
شه زاده را ز قصه من آگهی دهد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۶
خسروا راز هفت پرده چرخ
پیش رای تو می شود ظاهر
گر به هیبت در آسمان نگری
چرخ در دور تو شود فاتر
قدرت آنجا رسید کز رتبت
می نگردد نظر بر او قادر
ذات تو جوهریست کز تعظیم
شد زبان از بیان آن قاصر
کنه تو عالمی که می نشود
مرغ وهم اندر آن هوا طایر
صدر دیوان تو ز قدر و شرف
فلک است وندر او ملک حاضر
خواجگانی به دور او فرشته صفت
همه در کار مملکت ماهر
در وزارت مشرف الدین است
صد چو آصف به حکمت وافر
ملک را خامه عمادالدین
در خور آمد چو دیده را باصر
مشرف الملک در متانت رای
آفتابیست در زمین زاهر
راستی را مکان مستوفی
مملکت راست حامی و ناصر
خاطرش بحر لطف و کان ذکاست
آفرین باد بر چنین خاطر
نایبانی نشسته هم برشان
در صناعات کاتبی فاخر
چشم بد دور کاین گره هستند
همه عین صواب جز ناظر
بی گناه از میان این حلقه
عزلت بنده از چه بود آخر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۴
شاها ز فر سایه معمار عدل تو
همسایه عقاب گرفت آشیان چکاو
چنگال شیر شرزه به پشتی پاس تو
کوتاه شد ز گردن گور و سرین گاو
یک خاصیت ز لطف تو در کوه اگر نهد
ظاهر شود ز خوف دل سنگ خاره تاو
با خاک درگه تو چو پهلو زد آفتاب
چرخش به طعنه گفت نیی مرد او مکاو
با تو هر آنکه نرد دغا باخت روزگار
نقش بدش نمود و نیارست خواست داو
حاصل شود محصل مال و ضیاع تو
از خوار جو خراج و ز ساری و ساوه ساو
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲ - این قصیده در مدح ابوالمنصور جهانگیر پادشاه در حین ملازمت ایشان در تعریف شکار گفته شده است
ترتیب کهن تازه شد آیین زمان را
نو داد نسق شاه جهانگیر جهان را
از قاعده دانی سپه و ملک نسق کرد
آری به نسق کار شود قاعده دان را
گویند که در روز نخستین دل و دستش
ضامن شده محصول یم و حاصل کان را
این واقعه البته یقینست که رسم است
دارنده تر از خویش نمایند ضمان را
این حال و سرور از اثر طبع کریم است
رقص از دل آزاد بود سرو روان را
خاک از اثر تربیتش عکس سپهر است
حق پرده برانداخته جنات نهان را
رخساره خلق از اثر عدل شکفتست
زان گونه که رشک است به هم پیر و جوان را
اعدا و موالی که به ترتیب نبودند
در ضابطه این دارد و در رابطه آن را
حزمش چو به باطن نگرد صحت اخلاص
رگ در تن مردان گسلد تاب و توان را
کس ملک به این ضابطه معمور نکردست
رضوان به تماشا مگر آورده جنان را
در شرع شود داخل اگر حکم و رسومش
دخلی نرسد مجتهد و موعظه خوان را
آنجا که احاطت کند اسباب سعادت
جا نیست در آن حیطه خلاف سرطان را
وآنجا که دهد دست به هم ذوق حضورش
ره نیست در آن حلقه حدیث حدثان را
گردون کند ار چشم سیه از پی ملکش
چون مردمک از چشم کشندش دبران را
شاهی که سعیدان فلک حکم نرانند
جز بر اثر طالع او نفع قران را
گر از خرد اطلاق کند حس به انامل
آرد به سخن خامه ببریده زبان را
ور بر نظر القا کند اطلاق اصابع
خواند به بغل نامه سربسته بیان را
جستند دوات و قلم از شمس و عطارد
نام و لقب از نور نوشتند و نشان را
ملکی که بد از امن ستان زیر و زبر شد
از نام جهانگیر تو هر ملک ستان را
جز کنیت و نام تو که مستعمل خاص است
مهمل لقب و نام چه بهمان چه فلان را
یاد تو زلالیست کزان تشنه محرور
در بادیه بی آب نشاند عطشان را
سودای تو مالیست کزان تاجر مفلس
با کیسه بی مایه کند جبر زیان را
طالع سعت ساحت مقدار تو می دید
چندان که فزون دید کران دید میان را
یک چند اگر دایره سانت به کران برد
بگرفت چو پرگار میان را و کران را
آخر ز کرانت به مکان پدر آورد
آراست به روی تو مکین را و مکان را
شیرین ترت از جان جهان چشم پدر دید
خوش دید که با ملک سپارد به تو جان را
ازعیش و سروری که کنون دور تو دارد
میل است که پس بازبگردد دوران را
سرسبز ز برگ و بر تو شاخ طرب ماند
زانست که در هند نبینند خزان را
ملکی که به کوشش ملکان قبض نکردند
در قبضه حکم تو سبک داد عنان را
از پرده برآورد صد آهنگ بشارت
کوسی که به آهنگ نمی کرد فغان را
از عدل تو در چشم بتان خانه نشین شد
آن فتنه که پیوسته بزه داشت کمان را
عدل تو در احیای گل و آب گرفتست
تکبیر نیابت ز روان حکم روان را
تا آب وگل از مهر تو ترکیب نسازند
معجون عناصر ندهد نشئه جان را
در نافه شود مشگ به سودای تو بویا
لازم بود آری طپش دل خفقان را
تا ناف زمین را به نوالت نبریدند
توام حرم کعبه نزاد امن و امان را
نهر کف سیال تو را عقد بنانست
برقی که به بستن نکند کم سیلان را
بر سقف فلک لغو شود بیضه انجم
از مطبخ تو گر نکند کسب دخان را
گر رای تو جستی کلف ماه نبودی
بی مایه فتد داغ فطیری رخ نان را
جاه کم رنگین عدوی تو ز اختر
آبیست که برداشته رنگ یرقان را
از دبدبه جاه تو بر گوشه نهادند
بس کوس پرآوازه بدریده دهان را
سیاره قطاع ز خوف تو به هر صبح
بی کور نمایند ره کاهکشان را
عزم تو سمندیست که از غایت تیزی
پهلوش در اندیشه نساید کش ران را
حزم تو دیاریست که پیوسته به آیین
بگشاده درو شفقت و انصاف دکان را
مجهول به معلوم تو سبقت نگرفتست
فهم تو مرادف به یقین کرده گمان را
این سیرت و سان تو هویداست که مثلست؟
آسان نتوان یافت چنین سیرت و سان را
حدثت به غلط تربیت کس ننماید
از چهره شناسد چه شجاع و چه جبان را
بس خاصیت نفع در اضداد نهادی
حرز بره از ناخن گرگست شبان را
ناکرده ز مهتاب درت کسب رطوبت
در دفع حرارت اثری نیست کتان را
آن را که دل آسات؟ قوی ساخته در حرب
بازو ز سبک فرق نکردست گران را
بر چرخ چهارم فتد ار لمعه تیغت
ساقط کند از صلب پدر نطفه کان را
روزی که سپه جرگه زند از پی نخجیر
آهو بره بر زیر خزد شیر ژیان را
ریزند خدنگ از همه سو بر دد و بر دام
در کار نیابند یلان سوی یلان را
راهی نگشایند مگر رخنه شمشیر
جایی ننمایند مگر نوک سنان را
در مغز تفک زور کند عطسه سودا
آتش ز دهان جوش زند مار دمان را
بریان بره بر چرخ کند رعد زبانه
گریان حمل از پیش جهد میغ دخان را
از هول صدای تفک و نعره گردان
سکان سماوات گذارند مکان را
آرند سوی صید سپه حمله به یک بار
نوعی که بشورند زمین را و زمان را
از بس به میان جمع ز پیکار شود صید
از دامن صحرا نشناسند میان را
زان گونه که در زلزله افتند مکان ها
سر باز زند گاو زمین حمل گران را
جز مغز سر بره بر آن خوان نشود صرف
هرچند شکم سیر شود انسی و جان را
پرواز کند سوی زمین کرکس گردون
از بس به زمین کشته ببیند حیوان را
چندان که کشد سفره ز سرتاسر دنیا
از بهر اسد تحفه برد زله خوان را
چون شه به سوی جعبه برد دست، ببندد
بر طایر افلاک طریق طیران را
نسرین پرد از نه فلک خویش به بالا
جوید به سر سدره ز جبریل امان را
آن دم که پی صید دهد راه ملاقات
خاکی عقابی پر و شاهین کمان را
خون بر رخ هدهد چکد از تاج سلیمان
بیم از سر طاووس بود چتر کیان را
وآنگه که دهد طعمه به مرغان شکاری
در بال بدزدند تذروان جولان را
شهباز مرقع سلب چنگ کناره
بر کبک درد حله خارا و کتان را
وان چرخ مرصع سلح لعل تماغه
گردن به عضد درشکند کرگدنان را
شنقار قوی حمله خونخوار تو دارد
در بیشه به فریاد و فغان ببر بیان را
از ضربت سرپنجه شاهین تو ترسد
سیمرغ که گم ساخته در قاف نشان را
عیشی دگر آغاز که از ذوق شکارت
کشتند همه جانوران جانوران را
از چهره بیارای رخ مسکن و مسند
در کاسه زر ریز ز خم آب رزان را
آن کاسه زرین که کند کار تو چون زر
آن آب رزانی که برد رنگ خزان را
آن آب رزانی که ز نیرنگی رنگش
عیسی به سر دار بود رنگ رزان را
آن شیره انگور که تا او نشود صاف
از درد نصیبی نرسد دردکشان را
آن بکر پری چهره که از صحبت سورش
بازارچه برچیده شود شیشه گران را
بنت العنب آن بکر که در لیل زفافش
دستارچه دستار شود قیصر و خان را
آن باده که در آخر پنجشنبه شعبان
سازد شب عید اول شام رمضان را
آن باده که ترتیب خیالات توهم
اعجاز کرامات کند برهمنان را
آن باده که بس امزجه را داده عدالت
هندی زبلاغت لغوی کرده لسان را
آن باده که گر در طپش دل نظر افکند
از قهقهه شیشه گشاید خفقان را
آن باده که سازد به دمی گونه احمر
در چهره صفرا زده رنگ یرقان را
در شانه ناتاخته مالیده خرد را
بر ناطقه ناتافته خاریده بیان را
در شیشه ز اعمی ببرد علت کوری
در مستی از الکن ببرد بند زبان را
در وقت عطا پایه فرازنده کرم را
در حال عنا شعله فروزنده روان را
در طبع جوانی نهد آرامش پیری
درک خرد پیر دهد طبع جوان را
زین باده صافی که فروزنده هوشست
بستان و زهش نور یقین بخش گمان را
با فهم ز می روشن مستی و میانه
در کار نگر غایت اطراف و میان را
دل ساز مسخر که بدین شیوه توان بست
بر آفت سیاره طریق سیران را
ملک و حشم از عدل تو در امن و امانند
خوش زی و سعادت شمر این امن و امان را
بر عقل هویداست که رجحان عظیم است
بر چاکر جاگیر ستان ملک ستان را
در تقویت ملک و سپه دست قوی به
سالار نکت یاب وزیر همه دان را
تکمیل بود بیشه پیران نه جوانان
صعب آدمیی خرد کند کار کلان را
در عون سپهدار و سپه کوش و نگه کن
نام از پسر زال بلندست کیان را
تشریف قبولی ز سر لطف که اقبال
از دیر پی بندگیت بسته میان را
قربان شوم احسان شه و حسن گمان را
کار است ز حسن طلبم روی نشان را
فر شه از اقلیم به اقلیم دوانید
ششماهه مسافت به درم پیک دوان را
ناگاه برآمد ز درم بانگ که گویید
فرمان طلب آمده از شاه فلان را
بی کفش و عمامه به در از خانه دویدم
نی کرده قبا در بر و نی بسته میان را
تا حاکم دیوان و بلد برد رسولم
دیدم همه جا مژده دهان مژده رسان را
ناگفته تحیت ز شعف مجلس اول
دادم ره تقدیم بشان همه شان را
اصحاب حسان مصحف از احباب ستانند
بگرفتم از احباب به تعظیم نشان را
بوسیدم وبر فرق به تسلم نهادم
بگشودم و بر ناصیه سودم رخ آن را
می دیدم و می سودم ازان سرمه نظر را
برخواندم و لیسیدم ازان شهد زبان را
تا دیدم ازو اختر پر نور بصر را
تا کردم ازان طبله پر نوش دهان را
فی الحال دویدم ز پی مرکب و سامان
کردم ز همه روی وداع اهل مکان را
امروز سه ماهست که پویان به سراغم
گلشن به دماغ و به بغل حاصل کان را
چون بحر تو در جذر وز مد شیر شکاری
چون گنج روان من به طلب بحر روان را
چون تاجر گجرات که از مکه برآید
خوش یافتم از کعبه به کوی تو نشان را
در حضرتت استاده چو موسی به سر طور
بگرفته به کف نسخه اعجاز بیان را
دارد ز طراوت سخنم تازه نفس ها
چون گل که کند عطرفشان باد وزان را
گو فضل و عدالت به سزا نظم و نسق ساز
دریافته حسان زمان شاه زمان را
گر مدعیی از در انکار درآید
هان این من و اشعار صلا کلک و بنان را
نتوان به غباری که کند جلوه بپوشند
مهری که به انوار گرفتست جهان را
شد وحی از آن قطع که دیوان «نظیری »
می کرد به فرقان و به تورات قران را
برخوان ورق و رتبه هر طبع نگهدار
تعلیم چه حاجت خرد مرتبه دان را
تا طبع کند میل که در گلشن و صحرا
بر سبزه و سنبل نگرد آب روان را
چون آب که بر سبزه و سنبل گذرد خوش
سر خوش گذران عیش و حیات گذران را
عمرت به شماری که شب و روز شهورش
تا حشر بود پرده مدار دوران را
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۵ - این قصیده در روز فرخ مولود صاحب زاده برخوردار میرزا ایرج بن عبدالرحیم خان و در مدح والده مخدره گفته شده
بر زمین آورده رحمت را دعای مستجاب
زاده مه بر دامن صبح سعادت آفتاب
ثانی بلقیس پیمان بسته با جمشید عهد
عیسی مریم برون آورده رخسار از حجاب
کوکبی آورده جای گوهر از دریا صدف
اختری افکنده جای قطره از گردون سحاب
طیلسان و خرقه از شادی دراندازد فلک
گر ز خورشید جمالش دایه بردارد نقاب
ناف این آهوی مشکین، دایه یارب کی برید؟
کز صبا عالم به دامن می ستاند مشک ناب
آفتاب برج فیروزی که تیغ صبح را
چرخ بهر روز مولودش برآرد از قراب
در نقابش چهره و زنگ از دل عالم زدود
باش تا آید به تخت این آفتاب از مهد خواب
عافیت را از کمال بی کسی دل می طپید
ملک و ملت این زمان آمد برون از اضطراب
شاد باش ای چرخ سرگردان که جستی از فتور
خوش بمان ای دهر بی پایان که رستی ز انقلاب
آفتاب از خنده شادی بشوید روی خویش
کاسمان اختر کند از بهر بختش انتخاب
گوهر گوی گریبان زلیخای زمان
دانه یاقوت تاج دولت افراسیاب
محرم آن خلد عصمت کز هراس بندگیش
شاهدان نغمه را در پرده می زاید رباب
هر نسیمی کز حریم او وزد بیرون برد
مستی از چشم بتان و نشئه از طبع شراب
پرده دار خادمان این حریم قدس را
هیچ کس هرگز ندید از غایت عصمت به خواب
می زند نهیش به طفلی ماه نو را بر زمین
کز شفق بهر چه می سازد سر ناخن خضاب
شحنه او چون سیاست بهر شب گردی کند
پاره سازد برقع کتان به روی ماهتاب
زان نهد خال سیه رخسار سرخ لاله را
کو به روی بوستان خندیده در عهد شباب
آنکه گر نهیش کند در چارسوی داوری
منهی اعلام را تعیین ز بهر احتساب
کی رود بر نامه اعمال کس کلک خطا
کی کشد شرم عقوبت هیچ کس روز حساب
ماه بزم آرای تخت خسرو گیتی ستان
شمع خلوتگاه انس و داور مالک رقاب
خان خانان گوهر درج شرف عبدالرحیم
کاسمان با طالع او بسته عقد آفتاب
یافته چون ابر از یمن سفر در ثمین
دیده همچون آفتاب از فیض گشتن لعل ناب
عیسی دولت سوی معراج نصرت می شتافت
آفتاب آمد که اینجا پا سبک کن از رکاب
رفت در ظلمت سکندر آب حیوان را ندید
چون دلیل منزل خود گشت خضرش داد آب
بر سلیمان ظفر جبریل نازل گشتت و گفت
روزگار دولتت باقیست کم تر کن شتاب
قصه کوته عزم تسخیر دکن موقوف کرد
مژده مولود ایرج بدر خورشید انتساب
روز مولودش اقامت قرعه تاریخ زد
«خیر مقدم » آمد از توفیق یزدانش خطاب
شیر رایت بر هوای عزم عشرت سرکشید
بر عنان رخش نصرت داده باب عیش یاب
مجلسی آراست گیتی خوشتر از صحن سپهر
داد جامه پاره ای را بر کنار آفتاب
دیده را از سرمه بی خوابی افسون کرده بخت
چهره را از گونه بیداری آرا کرده خواب
بر کمین گاه دماغ و دل فتاده هر طرف
در سماع بی خودی رنگ از گل و بوی از گلاب
داده صبح عشرتش رخسار عذرا را صفا
کرده شام زینتش زلف زلیخا را خضاب
راه فکر از خرمی در عرصه او ناپدید
جای غم از خوشدلی در ساحت او نیک یاب
شوق را می خوردنت از خنده شیرین کرده لب
خوش دلی را مستیت آورده بیرون از حجاب
در بیان حال این معنی ز شعر انوری
بهر تضمین می کنم بیتی مناسب انتخاب
«این منم در خدمتت یارب به کف جزو مدیح
وین تویی بر مسند ناز و به کف جام شراب »
چون تویی آنگه منش مداح شکر ای کام بخش
چون منی و آنگه تواش ممدوح رحم ای کامیاب
هودج فکرت به دوش طبع قدسی چون نهم
آفتاب آنجا ز حیرت چشم می مالد ز خواب
چون رسم بر در حریم کبریای قدس را
حاجب قربم اگر مانع شود سوزم حجاب
با چنین حالت که گفتم در حریم بزم تو
بر لب از خجلت زبان خاییده می آرم جواب
مهر را تا هست اصلی زاده لعل قیمتی
بحر را تا هست فرزند خلف در خوشاب
سر برافرازد پدر از فخر این کوکب چو مهر
بشکفد مادر ز قدر این گهر همچون سحاب
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح اکبرشاه
نوروز شد کلید درعیش نوبهار
دولت شکوفه کرد که فتح آورد به بار
ریحان عدل یافت ز اقبال رنگ و بوی
دیبای ملک کرد ز انصاف پود و تار
بر صحن ملک باد ظفر خرمی فشان
بر باغ عمر ابردعا مدعا نثار
صد گلستان به سایه هر شاخ آرزو
صد نوبهار در بن هر خار انتظار
دریای عیش در ته هر شبنمی نهان
طوفان شوق بر رخ هر ذره آشکار
دردی کشان شوق ز نیسان دوستی
دل نوبهار کرده و رخسارلاله زار
خورشید من برآمده از خانه شرف
آفاق را به تهنیت خویش داده بار
اول صباح دولت و اول صبوح عیش
بر کف می ظفر که نشاطش بود خمار
لطفش نگارخانه نوروز را فروغ
حکمش بهارخانه انصاف را نگار
بر ساز ملک داری و آهنگ راستی
از زلف زهره بسته به قانون عدل تار
در رمل سال قرعه نوروز می نمود
هر فرد صد ولایت و هر زوج صد دیار
دولت اشاره کرد می خسروی بنوش
همت اراده کرد ک رو جام جم بیار
تدبیر ساخت در دل اقبال خلوتی
همچون بنای خانه تقدیر استوار
لبریز شد ز خنده خوش کام رازگو
سرشار شد ز نوش سخن گوش رازدار
ذوق قبول رقص کنان در دل امید
نور صلاح جلوه کنان در رموز کار
فتح فراخ حوصله را مملکت به کام
امید چشم گرسنه را عیش در کنار
شطرنج عابیانه به تقدیر باخت عقل
خصل مراد برد ز دولت هزار بار
مسمار حکم دوخت لب عذر مستقیم
زنجیر عزم بست در وهم استوار
همت قرار داد که سوی دکن زنند
امسال پیش خانه دارای نامدار
شمشیر مهر سازد و گیرد عروس ملک
فرزانه شاه اکبر غازی کامگار
ای از ازل به لطف تو خلقت امیدوار
وی تا ابد سخات امل را در انتظار
هر صبح ملک ظلمت شب را به عشق تو
شوید به آب چشمه خورشید از عذار
گشتی سراب آب زر اندر محیط کان
گر پایه سریر تو را نامدی به کار
از پرتو عطای تو در راه آرزو
روشن شود چراغ به شب های انتظار
در کشوری که شاهد رای تو بگذرد
پرتو درون دیده اعما شود غبار
در نوبهار ملک تو از فیض عدل تو
بر شاخسار شعله شود سبز نوک خار
کاوند تا به حشر اگر زیر پای تو
پیدا شود نشانه حلم و پی وقار
گر سنگ را به خاک حریمت دفین کنند
از فیض خاطر تو شود لعل آبدار
گردد زر گداخته از روی خاصیت
هر جا ز نعل اسب تو بیرون جهد شرار
از تیزدستی تو مگر پر برآورد
تا از سر خدنگ تو بیرون شود شکار
از بهر آنکه شیر بلافد ز زخم تو
پهلوی لاله سرخ نماید به مرغزار
از فیض صحبت تو به وقت تکلمت
پر در کنند سمع و بصر دامن و کنار
مرغ خیال شاعر جادوفریب را
اندر میانه دل معنی کند شکار
در رزم آنچنانی و در بزم این چنین
ای بزم و رزم از تو گلستان و لاله زار
یک روز ابر بر لب دریا نشسته بود
از سعی های بیهده آشفته و نزار
پرسید همت تو که این حال بهر چیست
گفت آنکه دایم آب ز دریا کنم نثار
تا چرخ پیر زاده خود را بپرورد
از خون دل به معدن و از گریه در بحار
وانگه به یک اشاره گوهر نثار تو
خیزد به حر گرد و برآید ز کان دمار
ترسم ز جود دست جواهرنثار تو
در خاتمت نگین نشود دیگر استوار
ای برفشانده مال چو باران به روز جود
وی برگشاده دست چو دریا به روز بار
وصف من این بس است که دیوان نظم من
جز مدحت تو نیست به تعریف کس نگار
بدخوی طفل طبع من اول نمی گرفت
در مهد دایه کرم هیچ کس قرار
مهر تو شیر جایزه اش در گلو چکاند
پستان التفات تواش کرد شیرخوار
آنم که نیست دایه بکر معانیم
هنگام کام دادن داماد شرمسار
باید که هر که سکه به نقد سخن زند
بردارد از قراضه مضمون من عیار
من گوهرم فلک نشناسد مرا چه جرم؟
من اخترم زمانه نداند مرا چه عار؟
چرخ ار بهای جوهر علوی من دهد
باید که از عناصر سفلی کند کنار
من وقت کبریای سخن کی نظیریم
آنم که روزگار به من دارد افتخار
در هر سحر که ختم سخن گستری کنم
گوید فلک به صبح که دست دعا برآر
تا خلعت نشاط دهد باغ را سحاب
تا فرش سبزه بر لب چو گسترد بهار
دولت به صحن ملک تو فراش خرمی
عالم به قد جاه تو تشریف اعتبار
روی عدو که برگ درخت شقاوتست
از سیلی نسیم کدورت بنفشه یار
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - تجدید مطلع
دی رفت و، شد ز بند یخ آزاد روزگار
آمد برون ز شیشه پریزاد نوبهار
از خرده زد بجبهه زرک نو عروس گل
از برگ، هر نهال شد ابروی وسمه دار
برهم فتاده غنچه گل های آتشی
افتد چنانکه بر سر هم دانه در انار
از بس که بافته است نمو شاخ گل بهم
گلشن شده است یک سبد گل، در این بهار!
در بوستان سبز فلک هر رگی ز ابر
یک شاخ ارغوان شده از عکس لاله زار
در گوش اهل هوش، نباشد خروش رعد
از جوش گل غریو برآورده روزگار
سرکش سمند باد صبا، نرم میرود
بروی ز بس که نکهت گل کرده اند بار
از فیض آب و خاک گل فتح بشکفد
سازند سر علم اگر از بیل آبیار
فیض هوا رسیده بجایی که دور نیست
گر نخل خامه ریشه کند در خط غبار
از سبزه کوه و دشت، سراسر زبان شده است
بهر دعای خسرو جم قدر کامگار
«عباس شاه ثانی »، کز بیم عدل او
دزدد بخویش، غنچه چو زنبور، نیش خار
چون تند گردد آتش خشمش بر اهل جور
دندان چو ژاله آب شود در دهان مار
از کار خویش فتنه گران در زمان او
برگشته اند جمله چو مژگان چشم یار
ترسند بسکه رخنه گران از سیاستش
زارع باحتیاط زمین را کند شیار
تا گشته شعله خونی پروانه، دور نیست
تا صبح مومیایی شمع ار برد بکار
بابی بود ز دفتر انعام او سحاب
فصلی بود ز نسخه ایام او بهار
خرم ز ابر همت او، گلشن جهان
روشن ز گرد مرکب او، چشم روزگار
باشد هوای میر شکاریش، چرخ را
ز آنش کمر، ز پنجه مهر است بهله دار
آوازه وقارش، اگر پا نهد به کوه
رگ میجهد ز سنگ برون همچو تیر مار
تا حکم شرع پرور او منع باده کرد
تکلیف می، بکس نکند ابر نوبهار
رنگش برنگ باده پرستان چو آشناست
خود را شفق، ز بیم کشیده است برکنار
خم های می بر آمده گویی ز خانه اش
ز آن میکشند خوشه انگور را بدار
امنیت ازوست جهان را که بعد ازاین
سازند همچو خانه زرین، خانه بی حصار
رو آورد بکوه، چو ثعبان رمح او
اژدر زبان عجز شود در دهان غار
واعظ چو حق مدحت او نیست کار تو
برجا گذار خامه و، دست دعا برآر
تا همچو آه، سرو شود در چمن بلند
تا همچو ناله گردن قمریست طوق دار
در پای سرد تیغش، چون قمریان، نهند
گردن بطوق حکمش شاهان روزگار!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳ - تاریخ انجام عمارت خان عادل
جهان عقل و دانش، «خان عادل »
که حکمش را، جهانی بنده بادا
سریر معدلت، دایم مزین
بآن یکتا در ارزنده بادا
بسان کشتزار از ابر، دایم
جهانی از کفش شرمنده بادا
ز شرم عفو، چون از تیغ قهرش
سر خصمش به پیش افگنده بادا
ز خاک هستی، از باد نهیبش
نهال عمر دشمن کنده بادا
دلش ز آب حیات عدل و احسان
چو نام وی، همیشه زنده بادا
بنا فرمود، این عالی عمارت
در آن با خوشدلی پاینده بادا
بچابکدستی فراش اقبال
درآن فرش نشاط افگنده بادا
بجاروب دعا، فراش اخلاص
غبار غم از آن روبنده بادا
در آن پیوسته گلریزان عشرت
ز گلهای سرور و خنده بادا
مدام آوازه قانون عدلش
بجای مطرب و سازنده بادا
چو اقبال و سعادت، دولت آنجا
بخدمت روز و شب چون بنده بادا
ز چرخ سقف آن، خورشید دولت
بجای شمسه اش تابنده بادا
درش، چون روی صاحب گاه و بیگاه
بروی دوستان پرخنده بادا
پی تاریخ آن، کلکم رقم کرد
که، «این زیبا بنا، فرخنده بادا»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶ - تاریخ افزایش منصب صدر اعظم شاه عباس ثانی
ز خدمت شناسی شنهنشاه عادل
که برکوه باشد از او پشت مذهب
ز بس کوفت عدلش سر ظالمان را
بدزدد بخود دم، چو زنبور عقرب
بعهدش برآید اگر ناله از نی
شود لرز از بیم او شیر را تب
ز بیمش چو هم کسوت شبروان شد
ز شبنم کند گریه بر روز خود شب
برای دعا گویی دولت او
چو گل هر دهان را ضرور است صد لب
بیفزود بر منصب صدراعظم
ز مهرش کنون به در شد ماه منصب
سحاب عطا، قلزم فضل و دانش
که او راست پیر خرد طفل مکتب
بکاغذ رسانید تا حرف قدرش
سیه گشت از بس گرانی، مرکب
ز بس همتش میکند پیشدستی
ندارد کسی فرصت عرض مطلب
میانجی نخواهد ز بس همت او
نخواهد کشد مدعا، منت لب
چو گیتی ز صیت عطایش الهی
بود جام دل از نشاطش لبالب
چو منصب فزودش بتاریخ گفتم:
«ببالید بر خود از او جاه و منصب »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۳ - در تاریخ ایالت یافتن خانی
دگر شان دولت بلندی گرفت
ز خانی که ایام جویای اوست
فلک احتشامی که انوار عدل
چو خورشید تابان ز سیمای اوست
فروزنده نجمی، ز برج کمال
که چشم خرد روشن از رای اوست
بود همتش کوهساری بلند
که سرچشمه جود در پای اوست
عرق ریزی ابرها در بهار
ز شرم کف سحر آسای اوست
در او نام حاتم نگنجد ز بس
جهان پر ز صیت کرمهای اوست
چنان وعده اش در وفا پرشتاب
که دیروز پس تر ز فردای اوست
گشاده جبین منیرش، گلی
ز گلزار خلق فرحزای اوست
نیارد قلم شد ز مسطر برون
چو مدحتگر طبع والای اوست
نیارد کشد تیغ خود بر کسی
که در سایه عدل وی جای اوست
بزرگی باو چون فروشد عدو؟
که فخر بزرگی ز بالای اوست!
خلاف سیه رو نگردد سفید
بملکی که فرماندهش رای اوست
برو باد یارب مبارک مدام
مقامی که خود زینت افزای اوست
خرد گفت از بهر تاریخ آن:
«ایالت قبایی ببالای اوست »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۵ - ماده تاریخ فتح قندهار
شاه جم حشمت «سلیمان » جاه
که بود چشم بد ز ملکش دور
آن که باشد ز پرتو مهرش
چون دل دوستان جهان پر نور
بسکه دارد بحال خلق نظر
نیستش جرم مجرمان منظور
گاه از آن شعله ور شود غضبش
کز کمان ستم ستاند زور
تخم شورش ز بس فگند از دهر
غیر دیوانه کس ندارد شور
اهل آزار بسکه زو ترسند
نیش پنهان شده است در زنبور
گشته در روزگار معتدلش
از طبایع ز بس گرفتن دور
آب شمشیر او، مگر گیرد
آتش چشم دشمن مغرور
او «سلیمان » و هند وادی نمل
گر سپاهش بر آن کنند عبور
دور نبود ز هندیان دغا
گر بسوراخ در خزند چو مور
ز آب عدل «نجف قلی خان » کرد
کشور «قندهار» را معمور
آن بمردی زبانزد عالم
و آن بجوهر مسلم جمهور
نیست از ضبط او در آن کشور
سرکشی غیر خوشه را مقدور
کس در او از ضعف پروریش
نتواند گرفت دانه ز مور
خصم اگر برد جان زتیغش، کرد
زنده از گرد کلفتش در گور
برق تیغش چو داغ لاله کند
دشمن روسیاه را محصور
خصم در کین او دو دل گردد
تیغ او در دلش کند چو خطور
بر عدو از نهیب او، گردد
وسعت هند همچو دیده مور
این ایالت، براو مبارک باد
آن ولایت ز عدل او معمور
بر احبا همیشه فیض رسان
بر اعادی مظفر و منصور
دوستش، سربلند باد و عزیز
دشمنش، دلشکسته و مقهور
مرو سان چون ز عدل و احسانش
گشت دارالقرار، دار سرور
گفت واعظ برای تاریخش:
«شد ازو قندهار هم معمور»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۵ - در تاریخ میردیوانی یافتن امیری
از حکم شاه بخرد، در دین ز حق مؤید
فرزند آنکه آمد، در شأن او تبارک
تا هست چرخ بیمهر، دوران مباد بی او
تا هست مهر بر چرخ، تاجش بود بتارک
خان عدالت آیین، تا گشت میر دیوان
هر سوی شد دهنها، لبریز از مبارک
گردنکشی ز سر نه، من بعد ای ستمگر
کو هست ظالمان را، بر فرقها بلارک
تاریخ این کرامت، زاندیشه خواستم گفت:
«پیوند این دو دولت، گردد بدو مبارک »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۰ - ماده تاریخ میردیوانی زینل خان
چون ز روی حق شناسی خسرو گردون سریر
آنکه گیرد از شهان دهر باج احتشام
چون گهر از رشته، می افتد برون معنی ز لفظ
بس که پیش مدح او باریک میگردد کلام
خسرو عادل که باشد در دعایش خلق را
دستها بر آسمان چون پنجه خور صبح وشام
میر دیوان کرد«زینل خان » عالیجاه را
تا کند بیخ ستم از گلشن هستی تمام
خان عالیشان عدل آیین که در دیوان او
ظالمان ترسند از مظلوم، چون مفلس ز وام
بهر تحصیل دعای خسرو گیتی پناه
باشد او بر مسند دولت الهی مستدام
خواستم تاریخ آن از واعظ اخلاص کیش
گفت:«بر دیوان حق توفیق یابد او مدام »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۸ - در بنای مسجد کیخسرو خان
بحکم شاه دین «عباس ثانی » آنکه در عهدش
جهان از خرمی پرخنده شد، چون دامن گلچین
شه مسکین نوازی، کز دوای عدل و احسانش
بعالم هیچکس را نیست دردی، غیر درد دین
شهنشاهی که رای و همت و حلم وی آموزد
خرد را عقل و دریا را سخا و کوه را تمکین
جلال و عدل و احسان و جهانبانی و دینداری
همه در آسمان دولتش جمعند چون پروین
شده از شمع تیغش، خانه امن و امان روشن
چنان کز پشتبان دولتش، محکم بنای دین
چنان بر زیردستان زور کردن نیست حد کس را
که سر در عهد او آهسته بگذارند بر بالین
ز بیدادی که بر فرهاد مسکین رفته از خسرو
بکوه از بیم او خود را کشیده صورت شیرین
برآمد تا بتخت خسروی این شاه دین پرور
چراغان شد ز نور جبهه عباد، شهر دین
بسعی بنده درگاه او، کیخسرو عادل
که از سر کم نگردد سایه لطف شهش آمین
سر اخلاص کیشان، آنکه بالاتر بود پیشش
ز صد کیخسروی دربانی این شاه عدل آیین
بانجام آمد این عالم بنا، زآن سان، که از فیضش
سراپا رشک جنت گشت باب الجنة قزوین
بگفتم: این چه جا باشد؟ بتاریخش خرد گفتا:
«مکان طاعت و جای دعای پادشاه دین »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۲ - تاریخ منصب میردیوانی
ز حکم خسروی کز عدل و احسان
ندیده چشم گیتی همچو او شاه
شهنشاهی که در عهدش عجب نیست
نگیرد گر غبار آیینه از آه
ز بس راه ستم بسته است عدلش
زدن از کس نمی آید جز از راه
عجب نبود شود گر کهربا را
ز جیب کاه، دست زور کوتاه
ز رویش، کور بادا چشم بدبین
ز ملکش، دور بادا پای بدخواه
به دیوانداری خلق جهان شد
معین، خان عالیشان ذیجاه
سراپا جوهری کز گوهر پاک
شده آیینه سان شه را نظرگاه
چرا نبود سراپا چشم بینش؟
نظرها یافت از لطف شهنشاه!
شود از تندباد حکم عدلش
حق از باطل جدا، چون دانه از کاه
ز دیوانداری او گشت مظلوم
دگر مستغنی از آه سحرگاه
سخایش بسکه بخشد بی نیازی
غنی از خواستن گردیده دلخواه
نیارد کرد در میزان عدلش
پر کاهی زیادی کوه بر کاه
برای این مبارک منصب از دل
شبی تاریخ جو بودم که ناگاه
بتاریخ آمد از غیب این خطابش
که:«میر عدل دیوان شهنشاه »