عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
دل تنگ
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
پیش این سنگدلان
قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای
سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
پیش این سنگدلان
قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای
سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
کو... کو...؟
شبی خواهد رسید از راه،
که میتابد به حیرت ماه،
میلرزد به غربت برگ،
می پوید پریشان، باد.
فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانههای هم
ــ غبارآلود و غمگین ــ
راز واری را به گوش یکدگر
آهسته می گویند.
دری را بیامان در کوچههای دور می کوبند.
چراغ خانهای خاموش،
درها بسته،
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست ...
هراسان سر به ایوان میکشاند بید
به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟
مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟
به این مرغی که کوکومی زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد...
شگفت انگیز نجوایی است!
در و دیوار
به دنبال کسی انگار
می گردند و میپرسند:
از همسایه، از کوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
که میتابد به حیرت ماه،
میلرزد به غربت برگ،
می پوید پریشان، باد.
فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانههای هم
ــ غبارآلود و غمگین ــ
راز واری را به گوش یکدگر
آهسته می گویند.
دری را بیامان در کوچههای دور می کوبند.
چراغ خانهای خاموش،
درها بسته،
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست ...
هراسان سر به ایوان میکشاند بید
به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟
مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟
به این مرغی که کوکومی زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد...
شگفت انگیز نجوایی است!
در و دیوار
به دنبال کسی انگار
می گردند و میپرسند:
از همسایه، از کوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
امام خمینی : غزلیات
شرح جلوه
دیده ای نیست نبیند رخ زیبای تو را
نیست گوشی که همی نشنود آوای تو را
هیچ دستی نشود جز بر خوان تو دراز
کس نجوید به جهان جز اثر پای تو را
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار
به دو عالم ندهم روی دل آرای تو را
قامت سروقدان را به پشیزی نخرد
آنکه در خواب ببیند قد رعنای تو را
به کجا روی نماید که تواش قبله نه ای؟
آنکه جوید به حرم، منزل و ماوای تو را
همه جا منزل عشق است؛ که یارم همه جاست
کور دل آنکه نیابد به جهان، جای تو را
با که گویم که ندیده است و نبیند به جهان
جز خم ابرو و جز زلف چلیپای تو را
دکه علم و خرد بست، درِ عشق گشود
آنکه میداشت به سر علّت سودای تو را
بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر
نتوان شرح کنم جلوه والای تو را
نیست گوشی که همی نشنود آوای تو را
هیچ دستی نشود جز بر خوان تو دراز
کس نجوید به جهان جز اثر پای تو را
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار
به دو عالم ندهم روی دل آرای تو را
قامت سروقدان را به پشیزی نخرد
آنکه در خواب ببیند قد رعنای تو را
به کجا روی نماید که تواش قبله نه ای؟
آنکه جوید به حرم، منزل و ماوای تو را
همه جا منزل عشق است؛ که یارم همه جاست
کور دل آنکه نیابد به جهان، جای تو را
با که گویم که ندیده است و نبیند به جهان
جز خم ابرو و جز زلف چلیپای تو را
دکه علم و خرد بست، درِ عشق گشود
آنکه میداشت به سر علّت سودای تو را
بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر
نتوان شرح کنم جلوه والای تو را
امام خمینی : غزلیات
دریای عشق
افسانه جهان، دل دیوانه من است
در شمع عشق سوخته، پروانه من است
گیسوی یار، دام دل عاشقان اوست
خال سیاه پشت لبش دانه من است
غوغای عاشقان، رخ غمّاز دلبران
راز و نیازها همه، در خانه من است
کوی نکوی میکده، باب صفای عشق
طاق و رواق روی تو کاشانه من است
فریاد رعد، ناله دلسوز جان من
دریای عشق، قطره مستانه من است
تا شد به زلف یار سرشانه آشنا
مسجود قدسیان همگی، شانه من است
در شمع عشق سوخته، پروانه من است
گیسوی یار، دام دل عاشقان اوست
خال سیاه پشت لبش دانه من است
غوغای عاشقان، رخ غمّاز دلبران
راز و نیازها همه، در خانه من است
کوی نکوی میکده، باب صفای عشق
طاق و رواق روی تو کاشانه من است
فریاد رعد، ناله دلسوز جان من
دریای عشق، قطره مستانه من است
تا شد به زلف یار سرشانه آشنا
مسجود قدسیان همگی، شانه من است
امام خمینی : غزلیات
هوای وصال
در پیچ و تاب گیسوی دلبر، ترانه است
دل برده فدایی هر شاخ شانه است
جان در هوای دیدن رخسار ماه توست
در مسجد و کنیسه نشستن بهانه است
در صید عارفان و ز هستی رمیدگان
زلفت چو دام و، خال لبت همچو دانه است
اندر وصال روی تو ای شمس تابناک
اشکم چو سیل جانب دریا روانه است
در کوی دوست، فصل جوانی به سر رسید
باید چه کرد؟ این همه جور زمانه است
امواج حُسن دوست، چو دریای بیکران
این مستِ تشنه کامْ غمش در کرانه است
میخانه در هوای وصالش طرب کنان
مطرب به رقص و شادی و چنگ و چَغانه است
دل برده فدایی هر شاخ شانه است
جان در هوای دیدن رخسار ماه توست
در مسجد و کنیسه نشستن بهانه است
در صید عارفان و ز هستی رمیدگان
زلفت چو دام و، خال لبت همچو دانه است
اندر وصال روی تو ای شمس تابناک
اشکم چو سیل جانب دریا روانه است
در کوی دوست، فصل جوانی به سر رسید
باید چه کرد؟ این همه جور زمانه است
امواج حُسن دوست، چو دریای بیکران
این مستِ تشنه کامْ غمش در کرانه است
میخانه در هوای وصالش طرب کنان
مطرب به رقص و شادی و چنگ و چَغانه است
امام خمینی : غزلیات
عروس صبح
امشب که در کنار منی، خفته چون عروس
زنهار تا دریغ نداری، کنار و بوس
ای شب، بگیر تنگ به بر نوعروس صبح
امشب که تنگ در بر من، خفته این عروس
لب بر ندارم از لب شیرین شکّرش
گر بانگ صبح بشنوم و گر غریو کوس
یا رب، ببند بر رُخ خورشید، راه صبح
در خواب کن موذن و در خاک کن خروس
یک امشبی که با منی، از راه لطف و مهر
جبران شود بقیّه عمر، ار بود فسوس
نارِندَم ار بخواهم کاین شب، سحر شود
باشد اگر به تخت سلیمانیام جلوس
هندی ز هند تا به سر کویت آمده است
کی دل دهد به شاهی شیراز و ملک طوس
زنهار تا دریغ نداری، کنار و بوس
ای شب، بگیر تنگ به بر نوعروس صبح
امشب که تنگ در بر من، خفته این عروس
لب بر ندارم از لب شیرین شکّرش
گر بانگ صبح بشنوم و گر غریو کوس
یا رب، ببند بر رُخ خورشید، راه صبح
در خواب کن موذن و در خاک کن خروس
یک امشبی که با منی، از راه لطف و مهر
جبران شود بقیّه عمر، ار بود فسوس
نارِندَم ار بخواهم کاین شب، سحر شود
باشد اگر به تخت سلیمانیام جلوس
هندی ز هند تا به سر کویت آمده است
کی دل دهد به شاهی شیراز و ملک طوس
امام خمینی : غزلیات
پیر مغان
عهدی که بسته بودم با پیر می فروش
در سال قبل، تازه نمودم دوباره دوش
افسوس آیدم که در این فصل نوبهار
یاران تمام، طرف گلستان و من خموش
من نیز با یکی دو گُلندام سیمتن
بیرون روم به جانب صحرا، به عیش و نوش
حیف است این لطیفه عمر خدای داد
ضایع کنم به دلق ریاییّ و دیگجوش
دستی به دامن بت مه طلعتی زنم
اکنون که حاصلم نشد از شیخ خرقه پوش
از قیل و قال مدرسهام، حاصلی نشد
جز حرف دلخراش پس از آنهمه خروش
حالی به کنج میکده، با دلبری لطیف
بنشینم و ببندم از این خلق، چشم و گوش
دیگر حدیث از لب هندی تو نشنوی
جز صحبت صفای می و حرف میفروش
در سال قبل، تازه نمودم دوباره دوش
افسوس آیدم که در این فصل نوبهار
یاران تمام، طرف گلستان و من خموش
من نیز با یکی دو گُلندام سیمتن
بیرون روم به جانب صحرا، به عیش و نوش
حیف است این لطیفه عمر خدای داد
ضایع کنم به دلق ریاییّ و دیگجوش
دستی به دامن بت مه طلعتی زنم
اکنون که حاصلم نشد از شیخ خرقه پوش
از قیل و قال مدرسهام، حاصلی نشد
جز حرف دلخراش پس از آنهمه خروش
حالی به کنج میکده، با دلبری لطیف
بنشینم و ببندم از این خلق، چشم و گوش
دیگر حدیث از لب هندی تو نشنوی
جز صحبت صفای می و حرف میفروش
امام خمینی : غزلیات
چشم بیمار
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند میآلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند میآلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم
امام خمینی : غزلیات
باده حضور
در لقای رُخش، ای پیر! مرا یاری کن
دستگیری کن و پیری کن و غمخواری کن
از سر کوی تو، مایوس نگردم هرگز
غمزهای، غمزدگان را تو مددکاری کن
هله، با جرعهای از باده میخانه خویش
هوشم از سر ببر، آماده هشیاری کن
گر به لطفم ننوازی و پناهم ندهی
عشوه کن، ناز کن، آغاز ستمکاری کن
عاشقم، عاشقم، افتاده و بیمار توام
لطف کن، لطف، ز بیمار پرستاری کن
تو و سجّاده خویش و من و پیمانه خویش
با من باده زده، هر چه به دل داری، کن
گر نخواهی ز سر لطف نوازی ما را
از درِ قهر برون آی و دل آزاری کن
دستگیری کن و پیری کن و غمخواری کن
از سر کوی تو، مایوس نگردم هرگز
غمزهای، غمزدگان را تو مددکاری کن
هله، با جرعهای از باده میخانه خویش
هوشم از سر ببر، آماده هشیاری کن
گر به لطفم ننوازی و پناهم ندهی
عشوه کن، ناز کن، آغاز ستمکاری کن
عاشقم، عاشقم، افتاده و بیمار توام
لطف کن، لطف، ز بیمار پرستاری کن
تو و سجّاده خویش و من و پیمانه خویش
با من باده زده، هر چه به دل داری، کن
گر نخواهی ز سر لطف نوازی ما را
از درِ قهر برون آی و دل آزاری کن
امام خمینی : رباعیات
آن کیست؟
امام خمینی : رباعیات
واله
امام خمینی : رباعیات
باغ زیبایی
امام خمینی : رباعیات
بنمای نظری
امام خمینی : رباعیات
یاد تو
امام خمینی : رباعیات
مجنون
امام خمینی : رباعیات
ای مهر
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
قتیل دلبر
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶
ای قد تو سرو بوستانها
وی روی تو ماه آسمانها
گل جیب دریده تا فتاده
آوازهٔ تو بگلستانها
خوبان بجهان بسی بود لیک
آن تو کجا و آن آنها
صبری بده ای خدا به بلبل
یا مرحمتی بباغبانها
برگوی تو از سگان مائی
تا خود شنوند پاسبانها
تاب تب هجرت ای پربروی
آتش زده مغز استخوانها
ای شوخ ز جور تو صد آوخ
وی دوست ز دست تو فغانها
بی ماه رخت ز اشک شبها
تا صبح شما رم اخترانها
افسانهٔ ما هر آنکه بشنید
لب بست دگر ز داستانها
اسرار نگاهدار کاسرار
در دل دارند راز دانها
وی روی تو ماه آسمانها
گل جیب دریده تا فتاده
آوازهٔ تو بگلستانها
خوبان بجهان بسی بود لیک
آن تو کجا و آن آنها
صبری بده ای خدا به بلبل
یا مرحمتی بباغبانها
برگوی تو از سگان مائی
تا خود شنوند پاسبانها
تاب تب هجرت ای پربروی
آتش زده مغز استخوانها
ای شوخ ز جور تو صد آوخ
وی دوست ز دست تو فغانها
بی ماه رخت ز اشک شبها
تا صبح شما رم اخترانها
افسانهٔ ما هر آنکه بشنید
لب بست دگر ز داستانها
اسرار نگاهدار کاسرار
در دل دارند راز دانها
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۸
پیوسته مرا ز غم تب و تاب
ای مایهٔ خوشدلی تو دریاب
می دهد که حیات این جهان هست
مانند حباب بر سر آب
پا از سر و سر ز پا ندانم
از دست تو چون کشم می ناب
شب تا به سحر چو چشم انجم
از دیدهٔ ما ربوده ای خواب
ما و تو همیشه سرگرانیم
تو از می ناب و ما ز خوناب
ما زمرهٔ عاشقان نداریم
مرگی بجز از فراق احباب
اَفسُرده دلان خالی از عشق
مَن عاشَ وَ ما عاشِقُ قَد خاب
جسمی نَحِلُ و عظمی اَنحَل
ظَهری قَوس وَ فُودی شاب
لَحمی عَصبی دَمی وَ عِرقی
مِن حَرقَة فِرقَةِ الحمی ذاب
بشگفت بهار و در چنین فصل
اِن تَلَمحَ مَن یَملَح قَد طاب
وقت گُل و توبه از می اسرار
مَن طاب مِن الشّرابِ ما تاب
ای مایهٔ خوشدلی تو دریاب
می دهد که حیات این جهان هست
مانند حباب بر سر آب
پا از سر و سر ز پا ندانم
از دست تو چون کشم می ناب
شب تا به سحر چو چشم انجم
از دیدهٔ ما ربوده ای خواب
ما و تو همیشه سرگرانیم
تو از می ناب و ما ز خوناب
ما زمرهٔ عاشقان نداریم
مرگی بجز از فراق احباب
اَفسُرده دلان خالی از عشق
مَن عاشَ وَ ما عاشِقُ قَد خاب
جسمی نَحِلُ و عظمی اَنحَل
ظَهری قَوس وَ فُودی شاب
لَحمی عَصبی دَمی وَ عِرقی
مِن حَرقَة فِرقَةِ الحمی ذاب
بشگفت بهار و در چنین فصل
اِن تَلَمحَ مَن یَملَح قَد طاب
وقت گُل و توبه از می اسرار
مَن طاب مِن الشّرابِ ما تاب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۶
آن شاه که گاهی نظری سوی گدا داشت
یارب ز سرم سایهٔ لطفش ز چه وا داشت
زان روز طرب یاد که از غنچه دهانی
پیغام بدل سوختهٔ باد صبا داشت
آراست چو فرّاش قضا بزم تنعّم
از خوان طرب خون جگر قسمت ما داشت
روزی که زدندی همگی ساغر عشرت
ساقی ازل بهرهٔ ما جام بلا داشت
یکجا غم یاران وز یکسو غم دوران
ای بخت ندانم سر شوریده چها داشت
بی پا وسرانت همه سرخیل جهانند
عشق تو همانا اثر بال هما داشت
یاقوت سرشکم برهت خون شده دل بود
تازه زندت آب همین دیده به جا داشت
چون نیستمی در خور دیدار تو ای کاش
ره بود به آنم که رهی سوی شما داشت
هر تیر نگه جسته ز شست تو نشسته
در دل مگر آن خاصیت تیر قضا داشت
راندی ز در خویش چو اسرار حزین را
میرفت و بحسرت نگهی سوی قفا داشت
یارب ز سرم سایهٔ لطفش ز چه وا داشت
زان روز طرب یاد که از غنچه دهانی
پیغام بدل سوختهٔ باد صبا داشت
آراست چو فرّاش قضا بزم تنعّم
از خوان طرب خون جگر قسمت ما داشت
روزی که زدندی همگی ساغر عشرت
ساقی ازل بهرهٔ ما جام بلا داشت
یکجا غم یاران وز یکسو غم دوران
ای بخت ندانم سر شوریده چها داشت
بی پا وسرانت همه سرخیل جهانند
عشق تو همانا اثر بال هما داشت
یاقوت سرشکم برهت خون شده دل بود
تازه زندت آب همین دیده به جا داشت
چون نیستمی در خور دیدار تو ای کاش
ره بود به آنم که رهی سوی شما داشت
هر تیر نگه جسته ز شست تو نشسته
در دل مگر آن خاصیت تیر قضا داشت
راندی ز در خویش چو اسرار حزین را
میرفت و بحسرت نگهی سوی قفا داشت