عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
بندهٔ را امتحان میکرد شاه
خواند یک روزیش پیش خود پگاه
گفت این دم دامن من بر سرآر
با من از یک جیب آنگه سربرآر
تا چو با من یک گریبانت بود
هرچه آن من بود آنت بود
چون میان ما یکی حاصل شود
گر خیالست ازدوئی باطل شود
جسم وجانم جسم و جان تو بود
هرچه هست آن من آن تو بود
بندهٔ نادان بجست از جایگاه
کرد بیرون سر ز جیب پادشاه
گشت با شاه جهان هم پیرهن
ذرهٔ نشناخت حد خویشتن
چون برون آورد سر از جیب شاه
خویشتن را سر ندید آنجایگاه
شه چو در بیحرمتس بشناختش
تاکه دم زد سر ز تن انداختش
هرکه پای از حد خود برتر نهد
سر دهد بر بادو دین بر سر نهد
هرکه در بی حرمتی گامی نهاد
در شقاوت خویش را دامی نهاد
بندهٔ را تا ادب نبود نخست
بندگی از وی کجا آید درست
چون بلای قرب دید آدم ز دور
سوی ظلمت آشیان آمد ز نور
دید دنیا کشت زار خویشتن
لاجرم کرد اختیار خویشتن
نیست دنیا بد اگر کاری کنی
بد شود گر عزم دیناری کنی
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی در پیش شیر دادگر
ذم دنیا کرد بسیاری مگر
حیدرش گفتا که دنیا نیست بد
بد توئی زیرا که دوری از خرد
هست دنیا بر مثال کشتزار
هم شب و هم روز باید کشت و کار
زانکه عز و دولت دین سر بسر
جمله از دنیاتوان برد ای پسر
تخم امروزینه فردا بر دهد
ور نکاری ای دریغا بر دهد
گر ز دنیا دین نخواهی برد تو
زندگی نادیده خواهی مرد تو
دایما در غصه خواهی ماند باز
کار سخت و مرد سست و ره دراز
پس نکوتر جای تو دنیای تست
زانکه دنیا توشهٔ عقبای تست
تو بدنیا در مشو مشغول خویش
لیک در وی کار عقبی گیر پیش
چون چنین کردی ترا دنیا نکوست
پس برای دین تو دنیا دار دوست
هیچ بیکاری نه بیند روی او
کار کن تا ره دهندت سوی او


عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
پور ادهم کو دلی بیخویش داشت
قرب صداشهب در آخور بیش داشت
گرچه دارالملک حکمش بلخ شد
بلخ شد تصحیف یعنی تلخ شد
جان شیرینش که پر تعظیم بود
یافت قلب بلخ کابراهیم بود
چون غم فقرش درآمد شاد شد
فقر چون دید از همه آزاد شد
گرچه روی دین ازو آراستند
شد سوی حمام سیمش خواستند
بر درحمام در حال اوفتاد
همچو مرغی بی پر وبال اوفتاد
گفت چون در خانهٔ شیطان مرا
نیست با دستی تهی فرمان مرا
رایگان در خانهٔ رحمن شدن
کی توان نتوان شدن نتوان شدن
چون بدید آدم که سرکار چیست
قصد دنیا کرد و عمری خون گریست
گر توهم فرزند اوئی خون گری
کم مباش از ابر ز ابر افزون گری
خون گری چون نیست بر گریه مزید
کاب چشم افتاد چون خون شهید
نرگس چشمت گر آرد شبنمی
نقد گردد آب رویت عالمی
قطرهٔ اشک تو در سودا و شور
آتش دوزخ بمیراند بزور
هرچه زاینجا میبری آنزان تست
نیک و بد درد تو و درمان تست
توشه زاینجا برکه آدم گوهری
کان بری آنجا کز اینجا آن بری
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
گفت بوسعد آن امام ارنبی
مجلسی میگفت از قول نبی
ره زده از در درآمد قافله
ترک کرده حج دلی پر مشغله
آمدند آن جمع بهر زاد راه
بر در مجلس که ما را زاد خواه
زانکه ما را ره زدند و کاروان
در ره حج بازگشتیم از میان
خواجه گفتا چون توان رفتن بشهر
عزم کرده حج اسلام اینت قهر
بازگشتن از ره حج راه نیست
هرکه زین ره بازگشت آگاه نیست
گفت چندی مال بودست از قیاس
کز شما بردند مشتی ناسپاس
گفت هرچ از ما ببردند از شمار
میبراید چون دو باره ده هزار
خواجه گفتا کیست از اصحاب جمع
کو برافروزد دل خلقی چو شمع
این چه زیشان بردهاند آسان دهد
هیچ تاوان نیست اگر تاوان دهد
عورتی از گوشهٔ آواز داد
کاین چنین تاوان توانم باز داد
جمع الحق در تعجب آمدند
در دعا گوئیش از حب آمدند
رفت و درجی پیش او زود آورید
هر زر و زرینه کش بود آورید
خواجه آن بنهاد سه روز و سه شب
گفت اگر گردد پشیمان چه عجب
نیست این زر بیست دینار از شمار
بیست دینارست هر یک زو هزار
عورتی گر زین پشیمانی خورد
کی توان گفتن ز نادانی خورد
پیش آمد بعد سه روز آن زنش
پس نهاد آنجا دو دست ابرنجنش
خواجه را گفت ای بحق پشت و پناه
آن زر آخر ازچه میداری نگاه
خواجه گفت این من ندیدم از کسی
از پشیمانیت ترسیدم بسی
گفت مندیش این معاذاللّه مگوی
این بدیشان ده دگر زین ره مگوی
بر سر آن نه دو دست ابرنجنم
تا شود آزاد کلی گردنم
گفت دست ابرنجنم ای نامدار
بوده است از مادر خود یادگار
زان همه زرینه آنیک بیش بود
لاجرم روز و شبم با خویش بود
خویشتن رادوش میدیدم بخواب
در بهشت عدن همچون آفتاب
این همه زرینه در گرد تنم
میندیدم این دو دست ابرنجنم
گفتم آخر یادگار مادرم
مینبینم می نباید دیگرم
حور جنت گفت ازان دیگر مگوی
این فرستادی و بس دیگر مجوی
آنچه تو اینجا فرستادی بناز
لاجرم آن پیشت آوردیم باز
فی المثل گر صد جهانست آن تو
آنچه بفرستی تو آنست آن تو
گر درین ره بنده گر آزادهٔ
تو نبینی آنچه نفرستادهٔ
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
آن جوانی بود الحق بی خبر
رفت پیش شیخ حلوائی مگر
گفت من عمری بخون گردیدهام
بی سر و بن سرنگون گردیدهام
هم ریاضتها کشیدم بیشمار
هم شب و هم روز بودم بیقرار
نه بدیدم هیچ در عمری دراز
نه رسیدم من بهیچی مانده باز
شیخ گفتش تو غلط کردی مگر
کانچه جستی یافتی جان پدر
تو بهر کاری که رؤیت داشتی
یافتی چون کار آن پنداشتی
آنچه تو جوئی درین ره آن دهند
کفر ورزی کی ترا ایمان دهند
خواجه بس کورست و ناقد بس بصیر
هرچه خواهی برد خواهد گفت گیر
گر نخواهی برد چشمی زین جهان
کور میری کور خیزی جاودان
هر زمان زخمی زنی برجان خود
درد میدانی مگر درمان خود
یک نفس گوئی غم جان نیستت
هر نفس جز ماتم نان نیستت
آنچه آدم را ز گندم اوفتاد
عقل را از نفس مردم اوفتاد
یاد کرد نفس را در هر نفس
گوئیا نام مهین نانست و بس
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
ابن ادهم کرد ازان رهبان سؤال
کز کجا سازی تو قوتی حسب حال
گفت از روزی دهنده بازپرس
روزیم او میدهد زو راز پرس
چون بظاهر روزیئی بینی حلال
میمکن از باطن روزی سؤال
ترک جان پاک هر روزی کنی
تا زجائی چارهٔ روزی کنی
ای شده غافل ز مجروحی خویش
چند در بازی سبک روحی خویش
ای سبک دل گشته از خواب گران
وی بخورد و خواب قانع چون خران
تا نیائی تو بهمرنگی برون
کی شود از تو گران سنگی برون
چون بهمرنگی سبک گردی چو کاه
در کشندت زود سوی بارگاه
کاه چون با کهربا همرنگ بود
کهربا را زان بدو آهنگ بود
بود مغناطیس چون آهن برنگ
زان بهم رنگی درآوردش به تنگ
چون کسی در اصل همرنگ اوفتاد
دولتش زاغاز هم تنگ اوفتاد
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
شیخ گرگانی مگر آن شمع شرع
میشد اندر شارعی با جمع شرع
بود آن وقتی نظام الملک خرد
اطلسش مییافتند او زیر برد
با گروهی کودکان بیخبر
گوی میزد در میان رهگذر
شیخ را با قوم چون از دور دید
از میان رهگذر یکسو دوید
گفت بنشانید از ره گرد را
زانکه گرگردی رسد این مرد را
جمله را بدبختی آرد بار از آن
هیچکس را برنیاید کار ازان
شیخ کان بشنود و آن حرمت بدید
ازچنان طفلی چنان همت بدید
از بزرگی پیر گفت ای طفل خرد
بفکن آن چوگان که بختت گوی برد
خلق میکوشند تا طاقت کنند
تا نظام الملک آفاقت کنند
زین ادب زین حرمت وزین خوی تو
ای نظام الملک بردی گوی تو
گوی چون بردی برو دیگر مباز
خواجهٔ چوگان بیفکن سرفراز
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
گفت دزدی را گرفت آن سر فراز
در میان جمع دستش کرد باز
دزد نه دم زد از آن نه آه کرد
برگرفت آن دست و عزم راه کرد
همچنان خاموش میبرید راه
تا رباطی بود رفت آنجایگاه
چون رسید آنجاخروشی درگرفت
ناله و فریاد و جوشی در گرفت
در فغان آمد بصد زاری زار
وز نفیر خویشتن شد بی قرار
سایلی گفتش تو با چندین خروش
زیر دار آخر چرا بودی خموش
گفت آنجا هیچ همدردم نبود
دست ببریده یکی مردم نبود
گر من آنجا سخت میجوشیدمی
یا بصد فریاد بخروشیدمی
گر بسی فریاد بودی آن همه
خلق را چون باد بودی آن همه
لیک اینجا یک بریده دست هست
کس چه داند او بداند درد دست
لاجرم گر پیش او نالم رواست
کو بداند نالهٔ من از کجاست
تا نیاید هیچ همدردی پدید
نالهٔ همدرد نتواند شنید
ذرهٔ این درد اگر برخیزدت
دل بصد درد دگر برخیزدت
گر شود این درد دامنگیر تو
بس بود این درد دایم پیر تو
ور نگیرد دامنت این درد زود
گفت و گوی این ندارد هیچ سود
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
ناقلی در پیش آن شیخ کبیر
گفت هر روزی یکی داننده پیر
میکند ختمی و در عمری دراز
کار او انیست گفتم با تو باز
شیخ گفتش زان همه قرآن دمی
دامنش نگرفت یک آیت همی
گر گرفتی آیتی زان دامنش
نیستی پروای خواندن چون منش
درد او گر دامنت گیرد دمی
رستگاری یابی از عالم همی
بوی این درد از دل سرمست تو
گر توانی برد بردی دست تو
عاشقان این درد از راه دراز
میشناسند ای عجب از بوی باز
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
شد جوانی پیش پیری نامدار
دید او را کرده در کنجی قرار
بود تنها هیچکس با او نبود
یک نفس یک همنفس با او نبود
گفت تنها مینگردی تنگدل
پیر گفتش ای جوان سنگدل
با خدای خویش دایم در حضور
چون توان شد تنگدل از پیش دور
هرکه او با همدم خود همبرست
یک دم از ملک دو کونش خوشترست
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
علتی محمود را گشت آشکار
شد ز مدهوشی سه روز و شب ز کار
در سه روز و شب نجنبید او زجای
عقل زایل تن در افتاده ز پای
وی عجب آنگه که شاه حق شناس
شد ز هوش از هوش رفته بد ایاس
روز چارم شاه چون هشیار گشت
آن غلام از بیهشی بیدار گشت
چشم چون بگشاد از هم پادشاه
دید ایاز خویش را آنجایگاه
گفت تو کی آمدستی ای غلام
گفت این ساعت زهی عالی مقام
ای گدای صحبت سلطان طلب
تادرآموزی توبی حاصل ادب
چون خلیفه زادهٔ حقی ترا
کی کند اندر گدا طبعی رها
بود بر بالین او حاضر وزیر
گفت ای بخشندهٔ تاج و سریر
شد سه روز و شب که بر بالین شاه
هست بیهوش او چو شاه اینجایگاه
نه ازو یک ذره جنبش دیدهایم
نه ازو حرفی سخن بشنیدهایم
وانگهی گوید که اکنون آمدم
من کنون زین کذب بیرون آمدم
شاه گفتش ای غلام بی فروغ
بر سر من از چه میگوئی دروغ
گفت هرگز در دروغم نیست راه
لیک چون باشد وجودم غرق شاه
شاه چون بیخودشود بیخود شوم
چون بخود بازآید او بخرد شوم
از سر خویشم وجود خاص نیست
این سخن جز از سر اخلاص نیست
چون وجود من بود از شهریار
کی شودبی او وجودم آشکار
بنده دایم از تو موجودست و بس
خود که باشد بنده محمودست و بس
جهد کن پیش از اجل ای خود پرست
تا زخلت ذرهٔ آری بدست
گر شود یک ذره خلت حاصلت
باز خندد آفتابی در دلت
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
از سریست این سر که در روز جزا
باز خوانند امتان با انبیا
لیک فردا دوستانش را بناز
تا ابد دایم بحق خوانند باز
دوستی نبود که در وقت بلا
از خلیل خویش یاد آید ترا
گر ترا نقدست در خلت مقام
نقد جانت ذکر حق باید مدام
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ را طوطی چالاک بود
زهر با سر سبزیش تریاک بود
مدت یکسال میدادش شکر
تا بنطق آید شکر ریزد مگر
روز و شب در کار او دل بسته بود
ز اشتیاق نطق اودل خسته بود
گرچه میدادش شکر سالی تمام
او نگفت از هیچ وجهی یک کلام
عاقبت کاری قوی ناخوش فتاد
در سرای آن خواجه را آتش فتاد
چون بگرد آن قفس آتش رسید
تفت آن در طوطی دلکش رسید
گفت هین ای خواجه زنهار الامان
ورنه در آتش بسوزم این زمان
خواجه گفتش چون چنین کاری فتاد
آمدت از من چنین در وقت یاد
درکشیدی دم شبان روزی تمام
از کجا آوردی اکنون این کلام
چون ز بیم جان خود درماندی
از قصور عجز خویشم خواندی
از برای خویش پیشم خواندهٔ
دفع آتش را بخویشم خواندهٔ
گرنکردی آتشت جان بی قرار
با منت هرگز نبودی هیچ کار
یاد من پیوسته چون باد آمدت
این چنین وقتی ز من یاد آمدت
چون بکردی یاد من بیگانه وار
تن کنون در سوز ده پروانه وار
هرکه در آتش چو ابراهیم نیست
گر بسوزد همچو طوطی بیم نیست
تانیفتد کار در کار ای پسر
کی ز کار افتادگی یابی خبر
هست خلت عین کار افتادگی
گر خلیلی کم طلب آزادگی
راه تو زیر و زبر افتادنست
زانکه بهبودت بتر افتادنست
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
المقالة الثالثة و الثلثون
سالک جان بر لب دل پر نیاز
گفت با داود داء ود باز
کای به داودی جهان معرفت
از ودودت ود میبینم صفت
جمع شد سر محبت صد جهان
نام آن داود آمد در زفان
دی که روز عرض ذریات بود
ذرهٔ تو انور الذرات بود
نور عشقت از جهان قدس و راز
بود همره جانت را زان وقت باز
بود در جانت جهانی را ز نور
آن همه حق شرح دادت در زبور
لاجرم آن رازهای غمگسار
جمله در آوازت آمد آشکار
ای خوش آوازیت با جان ساخته
خلق از حلق تو جان در باخته
ای دل پاک تو دریای علوم
زآتش عشق تو آهن گشته موم
آتشی کاهن تواند نرم کرد
هردو عالم را تواند گرم کرد
آن چه آتش بود کامد آشکار
تا زبانگش گشت بی دل چل هزار
راه گم کردم مرا آگاه کن
ذرهٔ زان آتشم همراه کن
تا میان پیچ پیچی جهان
راه یابم سوی آن گنج نهان
گفت داودش که یک کار ملوک
راست نامد در ره حق بی سلوک
پادشاهانی که در دین آمدند
جمله در کار از پی این آمدند
گر برین درگاه باری بایدت
عزم راهی قصد کاری بایدت
گر باخلاصی فرو آئی براه
مصطفی راهت دهد تا پیشگاه
در ره او باز اگر هستیت هست
دامن او گیر اگر دستیت هست
گر گدای او شوی شاهت کند
ورنهٔ آگاه آگاهت کند
چون گذشتی در حقیقت از احد
احمد آید مرجع تو تا ابد
راهرو را سوی او باید شدن
معتکف در کوی او باید شدن
چون تو گشتی بر در او معتکف
مختلف بینی بوحدت متصف
مرده دل آنجا مرو ناتن درست
زندگی حاصل کن از عیسی نخست
سالک آمد پیش پیر دل فروز
بازگفتش حال خود از درد و سوز
پیر گفتش جان داود نبی
هست دریای مودت مذهبی
در مودت درد دایم خاص اوست
موم گشته آهن از اخلاص اوست
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
فی الحكایة
خواند داود پیامبر شست سال
بر سر خلقان زبور ذوالجلال
ای عجب آواز چون برداشتی
عقل رابر جای خود نگذاشتی
باد از رفتن باستادی خموش
برگهای شاخ گشتی جمله گوش
آب فارغ از دویدن آمدی
مرغ معزول از پریدند آمدی
گرچه خوش آوازیش بسیار بود
لیک از ماتم نبود از کار بود
لاجرم یک آدمی نگریستی
میشنودی خلق و خوش میزیستی
عاقبت چون ضربتی خورد از قدر
شد دل و جانش همه زیر و زبر
نوحهٔ خود را بصحرا شد برون
شد روان ازنوحهٔ او جوی خون
چون شد آواز خوش او دردناک
ای عجب شد چل هزار آنجا هلاک
هرکه آن آواز بشنیدی ز دور
گشتی اندر جان فشاندن ناصبور
تا خطاب آمد که ای داود پاک
آدمی شد چل هزار از تو هلاک
پیش ازین کس رانمیشد دیده تر
این زمان بنگر که چون شد کارگر
لاجرم اکنون چو کارت اوفتاد
آتشی در روزگارت اوفتاد
نوحهٔ تو چون برفت ازدرد کار
بر سر تو جان فشاندم چل هزار
بود آواز خوشت زین بیشتر
نوحهٔ ماتم دگر باشد دگر
هرچه از دردی هویدا آید آن
خلق کشتن را بصحرا آید آن
ما ز آدم درد دین میخواستیم
تا جهانی را بدو آراستیم
او چو مرد درد آمد در سرشت
پاک شد از رنگ و از بوی بهشت
زن کند رنگی و بوئی اختیار
مرد را با رنگ و با بوئی چکار
لاجرم چون اهبطوش آمد خطاب
پای تا سر درد آمد و اضطراب
هرکرا دل در مودت زنده شد
در خصوصیت خدا را بنده شد
سر نه پیچید از ادب تا زنده بود
لاجرم پیوسته سر افکنده بود
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة ‌و التمثیل
گفت محمود آن خدیو کامگار
میخرید از بهر خود برده هزار
پس ایاز پاک دل را آن زمان
در مکاس جمله بستد رایگان
آن غلامان میشدند از دور پیش
عرضه میکردند خصلتهای خویش
گفت آن یک من کمانکش آمدم
گفت این در تیر آرش آمدم
گفت آن یک نیزهٔ گردان مراست
گفت این یک خنجر بران مراست
گفت این یک من بدرم صد مصاف
گفت آن یک بشکنم من کوه قاف
گفت مردی از سر طعنه مگر
کای ایاز اینجا چه داری تو هنر
گفت ای سائل هنر دارم یکی
کزدوعالم بهتر ارزد بیشکی
بود جاسوسی مگر بشنود راز
رفت و گفت آن راز با محمود باز
شه بخواند او را و گفتش ای غلام
چه هنر داری بگو با من تمام
گفت اگر تاج خودم بر سر نهی
جایگه سازی مرا تخت شهی
هفت کشور زیر فرمانم کنی
بر همه آفاق سلطانم کنی
من نیفتم در غلط تا زندهام
زانکه من دانم که دایم بندهام
در زمین و آسمان خاص و عام
نیست از فرمان بری برتر مقام
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود جامی لعل در دست ایاس
قیمت او برتر از حد و قیاس
شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش
بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش
شور در خیل و سپاه افتاد ازو
کان همه کس را گناه افتاد ازو
هرکسش میگفت ای شوریده رای
قیمت این کس نداند جز خدای
تو چنین بشکستی آخر شرم دار
عزتش بردی و افکندیش خوار
شاه از آن حرکت تبسم مینمود
خویش را فارغ بمردم مینمود
آن یکی گفت این جهان افروز جام
از چه بشکستی چنین خوار ای غلام
گفت فرمان بردن این شه مرا
برتر از ماهی بود تا مه مرا
تو بسوی جام میکردی نگاه
لیک من از جان بسوی قول شاه
بنده آن بهتر که بر فرمان رود
جام چبود چون سخن درجان رود
بندهٔ او باش تا باشی کسی
ور سگ او باشی این باشد بسی
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود اندر خدمت سلطان کسی
کرده بود او خدمت سلطان بسی
خواندش یک روز شاه حق شناس
گفت کردی خدمت ما بی قیاس
چون تو حاجتمندی و من پادشاه
هرچه میخواهی ازین حضرت بخواه
گفت چون حاضر بوددربار عام
هم وزیر و هم امیر و هم امام
هم بگرد شاه گرد آید سپاه
هم جهانی خلق پیش آید زراه
بر سر آن جمله خلق بیشمار
پیش خویشم خوان و سر در گوشم آر
یک سخن با من بگو چه کژ چه راست
گر همه دشنام باشد آن رواست
تا درین حضرت بدانندم همه
راز دار شاه خوانندم همه
هرچه زان حضرت رسد چه بد چه نیک
بد نباشد این بنتوان گفت لیک
گرچه زیر پای گردی پست او
یادگاری بایدت از دست او
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة ‌و التمثیل
عشق لقمان سرخسی زور کرد
سوی صحرا بردش و در شور کرد
شد چو طفلی خرد بر چوبی سوار
کرد چوبی نیز در دست استوار
گفت خواهم شد بجنگ امروز من
بو که یکباری شوم پیروز من
با دلی پر شور میشد همچنان
عاقبت ترکیش بگرفت آن زمان
ترک زود آن چوب از دستش بکند
پس بزخم چوب در بستش فکند
جامه و رویش همه درخون گرفت
بعد ازان رفت و ره هامون گرفت
عاقبت برخاست لقمان شرمسار
جامه و رویش ز خون چون لاله زار
سوی شهر آمد بخون غرقه شده
خلق گرداگرد او حلقه شده
سایلی گفتش که جنگت چون برفت
گفت بد یا نیک باری خون برفت
گفت تو به آمدی یا او بحرب
گفت هم رویم ببین هم خرقه ضرب
چون من اندر جنگ بودم مرد مرد
زین چنین گلگونه رویم سرخ کرد
غرقهٔ خونم همی بنگر مپرس
جامه و رویم ببین دیگر مپرس
مینیارست او بخود این کار کرد
آمد و ترکیم با خود یار کرد
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
آن سگی مرده براه افتاده بود
مرگ دندانش ز هم بگشاده بود
بوی ناخوش زان سگ الحق میدمید
عیسی مریم چو پیش او رسید
همرهی را گفت این سگ آن اوست
و آن سپیدی بین که در دندان اوست
نه بدی نه زشت بوئی دید او
و آن همه زشتی نکوئی دید او
پاک بینی پیشه کن گر بندهٔ
پاک بین گر بندهٔ بینندهٔ
جمله را یک رنگ و یک مقدار بین
مار مهره بین نه مهره ماربین
هم نکوئی هم نکوکاری گزین
مهربانی و وفاداری گزین
گر خدا را میشناسی بنده باش
حق گزار نعمت دارنده باش
نعمت او میخوری در سال و ماه
حق آن نعمت نمیداری نگاه