عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
این جور و جفای چرخ تا چند
دارد دل خاص و عام در بند
از حادثه ی زمانه باری
بیخ شجر امید برکند
از باغ دل جهان تو گویی
هر برگ به گوشه ای پراکند
سرو چمن مراد جانها
دست ستمش ز پا بیفکند
فریاد ز دست چرخ فریاد
بیداد به جان ما بگو چند
وین دل چه کنم که از عزیزان
با درد و غم تو نشنود پند
وین گوش زمانه اش تو گویی
کز پنبه ی غفلتش بیاکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
جهان خرّم و ما چنین تنگ دل
ز جور بتی مهوش سنگ دل
اگر هست چشم خوش او خمار
مرا او گرفتست در چنگ دل
مرا میل بر صلح و در وصل دوست
ورا صلح بر هجر و بر جنگ دل
چو مطرب زند راه وصلش ز جان
به صوتم دو گوش و به آهنگ دل
کسی را که بهرام باشد نوند
چگونه دهد او بجز جنگ دل
اگر بخت یاری دهد دلبرا
بشویم به فضل تو از زنگ دل
جهان در سر کار او شد خراب
از آنم چنین خسته و تنگ دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
بس بگردید و بس بگردد هم
چرخ سرگشته و نگردد کم
دیده بگشا که آسیای فلک
نیست هرگز قرار او یک دم
شاد دارد دلی ولیکن از او
کس نکردست حاصل الاّ غم
نیش او بیشتر ز نوش بود
بر دل کس نمی نهد مرهم
یک زمان با تو مهربان باشد
باز گردد مزاج او در دم
چه شکایت کنم ز بی مهریش
که فزودست درد بر دردم
دم فروشد مرا ز غصّه دور
کس نفس چون زند بگو در دم
حال من در جهان چو زلف بتان
نیک شوریده است و رفته بهم
یک زمان غم ز خاطرم نرود
کم نکرد از دو چشم بختم نم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
فریاد ز جور این زمانه
وز دست جفای آن یگانه
خون دل من ز هجر رویت
گشتست ز دیده ام روانه
مخمور فراق بامدادان
مستست ز باده شبانه
فریاد که آتش فراقش
هر لحظه همی زند زبانه
بربود دلم ز دست باری
دلبر به دو چشم آهوانه
مسکین دل من ز خال و زلفش
سرگشته چو گوست در میانه
چون سرو سهی جویباری
تا چند کنی ز ما کرانه
تا جان به جهان بود نگارا
فریاد زنیم عاشقانه
از خون جگر که رفتم از چشم
بگرفت به روی ما نشانه
عمری تو و چیست خوشتر از عمر
فریاد که نیست جاودانه
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
امروز به بستان چو گل اندر جوش است
صحرا و در و دشت زمرّدپوش است
زنهار می لعل به دست آر سبک
برخیز و بیا که وقت نوشانوش است
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
جان داده ام و به نزد جانان هیچست
با درد غمش مایه درمان هیچست
زنهار مخور غم جهان ای دل تنگ
دیدیم سراپای جهان کان هیچست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
ایام بهار و گل و خرّم روزیست
کاندر پی آن بهار هم نوروزیست
خوش دار دل و مباش غمگین ز جهان
در دفتر عمر بین که روزی روزیست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
گفتم که جهان مگر وفا خواهد کرد
دردیست مرا و او دوا خواهد کرد
در چرخ فلک نگر که در هفته و ماه
ای دیده چه ها کرد و چه ها خواهد کرد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
بیچاره دلم زبون گردون باشد
دایم ز غم زمانه پر خون باشد
روز و شب از اندوه فلک می گرید
تا عاقبت کار جهان چون باشد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
فریاد ز دست جور این چرخ کبود
کاو لحظه به لحظه درد دل را بفزود
از چرخ فلک هرآنچه آمد دیدیم
آن نیز ببینیم چه افتاد و چه بود
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
از چرخ بجز جفا چه دربار آید
ده روزه گلی دهد دگر خار آید
کاریست فتاده در میان بس مشکل
تا خود چه کند بخت و که را باز آید
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
آمد گه بلبل و گل و فصل بهار
خواهم لب جوی و خلوت و بوس و کنار
خرّم تن آنکه بخت یارش باشد
مسکین دل آنکه دور باشد از یار
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۶
وقتست که بر سرم کنی باران گل
زیرا که ز باغ رو کند پنهان گل
آمد به جهان باغ تا عیش کند
کوتاهی عمر دید و شد گریان گل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۷
پیوسته ز گردش فلک می نرهیم
وز جور زمانه زنک می نرهیم
جور فلک و زمانه هم سهلترست
از مردم بی نان و نمک می نرهیم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۲
زنهار که دل منه تو بر حال جهان
تا خود چه توان برد ز احوال جهان
رو همدم خویش باش در گوشه ی صبر
تا خود به کجا می رسد احوال جهان
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۲
از عمر عزیز حاصلم چیست بگو
غمخوار مرا در این جهان کیست بگو
نه روز و نه روزگار و نه خان و نه مان
تا چند بدین نوع توان زیست بگو
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۱
ما ها همه شیرینی و لطف و نمکی
نه ماه زمین نه آفتاب فلکی
تو آدمیی و دیگران آدمیند
نی نی تو که خط سبز داری ملکی
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۷
هرگه که گلی تازه به صبحم بنمود
کز دیدن آن فتوح روحم بفزود
زان گل بویی هنوز بر من نوزید
کش باد فنا ز پیش چشمم بربود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
کاروان عشق را بانگ درای دیگرست
گوش ما بر ناله دردآشنای دیگرست
بر دل تنگم در فیضی است هر زخم ستم
بر تنم هر داغ باغ دلگشای دیگرست
شمع ما را از نسیم صبحدم اندیشه نیست
روشنائی، محفل ما را ز جای دیگرست
زندگی بی آه و اشگم نیست ممکن همچو شمع
در دیار عاشقان آب و هوای دیگرست
صید لاغر را کنند آزاد، حیرانم چرا
هر قدم در راه من دام بلای دیگرست
هر چه می کاهد ز تن، بر روح افزاید طبیب
در جهان نیستی نشو و نمای دیگرست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مائیم و فراق دیده ای چند
بار غم دل کشیده ای چند
وارسته زنام و فارغ از ننگ
از دام بلا رمیده ای چند
از شور جنون بکوه و صحرا
سیلاب صفت دویده ای چند
از بخت سیه ز زندگانی
چون شمع، طمع بریده ای چند
صدبار بکوچه ملامت
چون اشگ بسر دویده ای چند
در گوشه غم هزار ناله
از پرده دل شنیده ای چند
از باده عشق گشته سرمست
در میکده آرمیده ای چند
از بیم فریب عقل بر خویش
افسوس جنون دمیده ای چند
ازمزرع عشق دانه خورده
از دام هوس رمیده ای چند
پیراهن خود برنگ لاله
در خون جگر کشیده ای چند
افسوس طبیب روزگارت
شد تیره ز نور دیده ای چند