عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح صفوة الدین بانوی شروان شاه
این پرده کاسمان جلال آستان اوست
ابری است کافتاب شرف در عنان اوست
این ابر بین که معتکف اوست آفتاب
وین آفتاب کابر کرم سایبان اوست
این پرده گرنه صحن بهشت است پس چرا
رضوان مجاور حرم روضه سان اوست
این پرده گرنه بحر محیط است پس چرا
اصداف ملک را گهر اندر نهان اوست
این پرده گرنه عرش مجید است پس چرا
ارواح قدس را قدم اندر میان اوست
این پرده گرنه چرخ رفیع است پس چرا
سعد السعود را شرف اندر قران اوست
این پرده گرنه صخرهٔ کعبه است پس چرا
لبهای عرشیان همه بوسه ستان اوست
برجیس موسوی کف و کیوان طور حلم
هارون آستانهٔ گردون مکان اوست
خورشید کرد میل زمین بوس او ازآنک
سایهاش هزار میل بر از آسمان اوست
خط امان ستانهش و لبهای خسروان
العبد بر نوشته به خط امان اوست
در صف و سجده از قد و پیشانی ملوک
نون و القلم رقم زده بر آستان اوست
خاک درش ز چشم و لب میر زادگان
لاله ستان جنت و عبهرستان اوست
ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب
چابک زن خراجی چوبک زنان اوست
خورشید روم پرور و ماه حبش نگار
سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست
تا روز و شب دو خادم رومی و نوبیاند
هر یک به صدق عنبر جان بر میان اوست
شاگرد خادمان در اوست روزگار
کاستاد بحر دست جواهر فشان اوست
شروان به عز شاه ز بغداد درگذشت
تا شاهزاده صفوة دین بانوان اوست
بانوی شرق و غرب که چون خوان نهد به بزم
عنقا مگس مثال، طفیلی خوان اوست
هست آسیه به زهد و زلیخا به ملک از آنک
تسلیم مصر و قاهره بر قهرمان اوست
باز سپید دولت و شیر سیاه ملک
کاین پرده هم نشیمن و هم نیستان اوست
این پرده سد دولت و خاقان سکندر است
اسکندر دوم که دوم سد از آن اوست
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان
کز عدل و دین مبشر مهدی زمان اوست
جمشید پیل تن نه که خورشید نیل کف
کافلاک تنگ مرکب انجم توان اوست
در رزم یازده رخ و با دهر ده دله
تا نه سپهر و هشت جنان هفت خوان اوست
ز آن تیغ کو بنفشتر است از پر مگس
منقار کرکسان فلک میهمان اوست
گر چه به خاندانش سلاطین شرف کنند
این بانوی جهان شرف خاندان اوست
زیبد منیژه خادمهٔ بانوان چنانک
افراسیاب نیزهکش اخستان اوست
بر دست راست و چپ ملکان مادح ویند
خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست
پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بود
و امسال این قصیده که هم حرز جان اوست
گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کند
زنار کفر خوک خوران طیلسان اوست
ور جز بقای بانو و شاه است کام او
پس داستان سگ صفتان داستان اوست
وردی است بر زبان همه کس را به صبح و شام
وز مدح بانوان همه ورد زبان اوست
یارب به تازگی شرف جاودانش ده
کاسلام تازه از شرف جاودان اوست
امیدوار باد به بخت ملک چنانک
کامید چرخ پیر به بخت جوان اوست
او سال را به دولت و تایید ضامن است
نوروز تازه روی ز روی ضمان اوست
ابری است کافتاب شرف در عنان اوست
این ابر بین که معتکف اوست آفتاب
وین آفتاب کابر کرم سایبان اوست
این پرده گرنه صحن بهشت است پس چرا
رضوان مجاور حرم روضه سان اوست
این پرده گرنه بحر محیط است پس چرا
اصداف ملک را گهر اندر نهان اوست
این پرده گرنه عرش مجید است پس چرا
ارواح قدس را قدم اندر میان اوست
این پرده گرنه چرخ رفیع است پس چرا
سعد السعود را شرف اندر قران اوست
این پرده گرنه صخرهٔ کعبه است پس چرا
لبهای عرشیان همه بوسه ستان اوست
برجیس موسوی کف و کیوان طور حلم
هارون آستانهٔ گردون مکان اوست
خورشید کرد میل زمین بوس او ازآنک
سایهاش هزار میل بر از آسمان اوست
خط امان ستانهش و لبهای خسروان
العبد بر نوشته به خط امان اوست
در صف و سجده از قد و پیشانی ملوک
نون و القلم رقم زده بر آستان اوست
خاک درش ز چشم و لب میر زادگان
لاله ستان جنت و عبهرستان اوست
ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب
چابک زن خراجی چوبک زنان اوست
خورشید روم پرور و ماه حبش نگار
سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست
تا روز و شب دو خادم رومی و نوبیاند
هر یک به صدق عنبر جان بر میان اوست
شاگرد خادمان در اوست روزگار
کاستاد بحر دست جواهر فشان اوست
شروان به عز شاه ز بغداد درگذشت
تا شاهزاده صفوة دین بانوان اوست
بانوی شرق و غرب که چون خوان نهد به بزم
عنقا مگس مثال، طفیلی خوان اوست
هست آسیه به زهد و زلیخا به ملک از آنک
تسلیم مصر و قاهره بر قهرمان اوست
باز سپید دولت و شیر سیاه ملک
کاین پرده هم نشیمن و هم نیستان اوست
این پرده سد دولت و خاقان سکندر است
اسکندر دوم که دوم سد از آن اوست
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان
کز عدل و دین مبشر مهدی زمان اوست
جمشید پیل تن نه که خورشید نیل کف
کافلاک تنگ مرکب انجم توان اوست
در رزم یازده رخ و با دهر ده دله
تا نه سپهر و هشت جنان هفت خوان اوست
ز آن تیغ کو بنفشتر است از پر مگس
منقار کرکسان فلک میهمان اوست
گر چه به خاندانش سلاطین شرف کنند
این بانوی جهان شرف خاندان اوست
زیبد منیژه خادمهٔ بانوان چنانک
افراسیاب نیزهکش اخستان اوست
بر دست راست و چپ ملکان مادح ویند
خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست
پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بود
و امسال این قصیده که هم حرز جان اوست
گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کند
زنار کفر خوک خوران طیلسان اوست
ور جز بقای بانو و شاه است کام او
پس داستان سگ صفتان داستان اوست
وردی است بر زبان همه کس را به صبح و شام
وز مدح بانوان همه ورد زبان اوست
یارب به تازگی شرف جاودانش ده
کاسلام تازه از شرف جاودان اوست
امیدوار باد به بخت ملک چنانک
کامید چرخ پیر به بخت جوان اوست
او سال را به دولت و تایید ضامن است
نوروز تازه روی ز روی ضمان اوست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در بیاعتنایی به دنیا
نه به دولت نظری خواهم داشت
نه ز سلوت اثری خواهم داشت
نه از آن روز فرو رفتهٔ عمر
پس پیشین خبری خواهم داشت
میوه دارم که به دی مه شکفد
که نه برگی نه بری خواهم داشت
کرم شب تابم در تابش روز
که نه زوری نه فری خواهم داشت
وه که سد ره من جان و دل است
که به سدره مقری خواهم داشت
نه نه کارم ز فلک نیک بد است
من هراس از بتری خواهم داشت
شیشهای بینم پر دیو و پری
من پی هر بشری خواهم داشت
از بر عالم گوساله پرست
رخت بر گاو ثری خواهم داشت
تیر باران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت
همه روز و شب عمرم خواب است
خواب شب مختصری خواهم داشت
روز اعمی است شب انده من
که نه چشم سحری خواهم داشت
بخت گویند که در خواب خر است
مه نه دنبال خری خواهم داشت
گر چه چون آب همه تن زرهم
نه امید ظفری خواهم داشت
چون زره گرچه همه تن چشمم
نه به دیدن بصری خواهم داشت
به زمستان چو تموز از تف آه
تاب خانهٔ جگری خواهم داشت
خانه جان دارم و خوانچه سرخوان
که نه طبخی نه خوری خواهم داشت
چارپایی دو سه و یک دو غلام
چارپا هم بکری خواهم داشت
نه جنیبت نه ستام و نه سلاح
نز وشاقان نفری خواهم داشت
کاه برگی تن و جو سنگی صبر
کاه و جو این قدری خواهم داشت
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آب خوری خواهم داشت
چون ز تبریز رسم سوی هرات
هم به ری رهگذری خواهم داشت
عقرب از طالع تبریز و ری است
نه ز عقرب ضرری خواهم داشت
من چو برجیس ز حوت آمدهام
سرطان مستقری خواهم داشت
گر چه دریاست عراق از سفرش
نه امید گهری خواهم داشت
تشنه لب بر لب دریا چو صدف
سرو تن پی سپری خواهم داشت
صدفش چشم ندارم لیکن
از نهنگش حذری خواهم داشت
عزلتی دارم و امن اینت نعیم
زین دو نعمت بطری خواهم داشت
هیچ درها سوی درها نبرم
که نه زین به درری خواهم داشت
گرچه آتش سرم و باد کلاه
نه پی تاجوری خواهم داشت
نه در هیچ سری خواهم کوفت
نه سر هیچ دری خواهم داشت
نه ز سلوت اثری خواهم داشت
نه از آن روز فرو رفتهٔ عمر
پس پیشین خبری خواهم داشت
میوه دارم که به دی مه شکفد
که نه برگی نه بری خواهم داشت
کرم شب تابم در تابش روز
که نه زوری نه فری خواهم داشت
وه که سد ره من جان و دل است
که به سدره مقری خواهم داشت
نه نه کارم ز فلک نیک بد است
من هراس از بتری خواهم داشت
شیشهای بینم پر دیو و پری
من پی هر بشری خواهم داشت
از بر عالم گوساله پرست
رخت بر گاو ثری خواهم داشت
تیر باران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت
همه روز و شب عمرم خواب است
خواب شب مختصری خواهم داشت
روز اعمی است شب انده من
که نه چشم سحری خواهم داشت
بخت گویند که در خواب خر است
مه نه دنبال خری خواهم داشت
گر چه چون آب همه تن زرهم
نه امید ظفری خواهم داشت
چون زره گرچه همه تن چشمم
نه به دیدن بصری خواهم داشت
به زمستان چو تموز از تف آه
تاب خانهٔ جگری خواهم داشت
خانه جان دارم و خوانچه سرخوان
که نه طبخی نه خوری خواهم داشت
چارپایی دو سه و یک دو غلام
چارپا هم بکری خواهم داشت
نه جنیبت نه ستام و نه سلاح
نز وشاقان نفری خواهم داشت
کاه برگی تن و جو سنگی صبر
کاه و جو این قدری خواهم داشت
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آب خوری خواهم داشت
چون ز تبریز رسم سوی هرات
هم به ری رهگذری خواهم داشت
عقرب از طالع تبریز و ری است
نه ز عقرب ضرری خواهم داشت
من چو برجیس ز حوت آمدهام
سرطان مستقری خواهم داشت
گر چه دریاست عراق از سفرش
نه امید گهری خواهم داشت
تشنه لب بر لب دریا چو صدف
سرو تن پی سپری خواهم داشت
صدفش چشم ندارم لیکن
از نهنگش حذری خواهم داشت
عزلتی دارم و امن اینت نعیم
زین دو نعمت بطری خواهم داشت
هیچ درها سوی درها نبرم
که نه زین به درری خواهم داشت
گرچه آتش سرم و باد کلاه
نه پی تاجوری خواهم داشت
نه در هیچ سری خواهم کوفت
نه سر هیچ دری خواهم داشت
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - قصیده
تا دل من دل به قناعت نهاد
ملک جهان را به جهان بازداد
دفتر آز از بر من برگرفت
مصحف عزلت عوض آن نهاد
خسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقباد
نیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و باد
تا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهٔ چالاک، باد
این همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربهها اوفتاد
کافرم ار ز آدمیان دیدهام
هیچ کسی مردم و مردم نهاد
این نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زاد
ملک جهان را به جهان بازداد
دفتر آز از بر من برگرفت
مصحف عزلت عوض آن نهاد
خسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقباد
نیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و باد
تا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهٔ چالاک، باد
این همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربهها اوفتاد
کافرم ار ز آدمیان دیدهام
هیچ کسی مردم و مردم نهاد
این نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زاد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در رثاء بهاء الدین احمد
دل ز راحت نشان نخواهد داد
غم خلاصی به جان نخواهد داد
غمگساران فرو شدند افسوس
کز عدم کس نشان نخواهد داد
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریاد خوان نخواهد داد
بر زمین صد هزار خونریز است
یک دیت آسمان نخواهد داد
زین دو نان سپید و زرد فلک
فلکت ساز خوان نخواهد داد
دیگ سودا مپز به کاسهٔ سر
کاین سیه کاسه نان نخواهد داد
سرو آزاد را جهان دو رنگ
رنگ مدهامتان نخواهد داد
تا عروس یقین نبندی عقد
دل طلاق گمان نخواهد داد
گیتی اهل وفا نخواهد شد
شوره آب روان نخواهد داد
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد
دیو خوئی است کو به دست بشر
هیچ حرز امان نخواهد داد
گنج خانه است جان خاقانی
دل به خاقان و خان نخواهد داد
چون به خرسندی این مکانت یافت
خواجگان را مکان نخواهد داد
آبرو از برای نان حرام
به تکین و طغان نخواهد داد
آبروی است کیمیای بزرگ
کیمیا رایگان نخواهد داد
گنج اول زمان نداد به کس
آخر آخر همان نخواهد داد
عمر یک هفته ملک شش روزه است
در بهای جهان نخواهد داد
سرمهٔ دین ورا عروس ختن
عرس بر قیروان نخواهد داد
خسر پست را سوار خرد
بدل جیشران نخواهد داد
دهر بیحضرت بهاء الدین
آسمان را توان نخواهد داد
آسمان بیمعین احمد او
اخرتان را قران نخواهد داد
غم خلاصی به جان نخواهد داد
غمگساران فرو شدند افسوس
کز عدم کس نشان نخواهد داد
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریاد خوان نخواهد داد
بر زمین صد هزار خونریز است
یک دیت آسمان نخواهد داد
زین دو نان سپید و زرد فلک
فلکت ساز خوان نخواهد داد
دیگ سودا مپز به کاسهٔ سر
کاین سیه کاسه نان نخواهد داد
سرو آزاد را جهان دو رنگ
رنگ مدهامتان نخواهد داد
تا عروس یقین نبندی عقد
دل طلاق گمان نخواهد داد
گیتی اهل وفا نخواهد شد
شوره آب روان نخواهد داد
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد
دیو خوئی است کو به دست بشر
هیچ حرز امان نخواهد داد
گنج خانه است جان خاقانی
دل به خاقان و خان نخواهد داد
چون به خرسندی این مکانت یافت
خواجگان را مکان نخواهد داد
آبرو از برای نان حرام
به تکین و طغان نخواهد داد
آبروی است کیمیای بزرگ
کیمیا رایگان نخواهد داد
گنج اول زمان نداد به کس
آخر آخر همان نخواهد داد
عمر یک هفته ملک شش روزه است
در بهای جهان نخواهد داد
سرمهٔ دین ورا عروس ختن
عرس بر قیروان نخواهد داد
خسر پست را سوار خرد
بدل جیشران نخواهد داد
دهر بیحضرت بهاء الدین
آسمان را توان نخواهد داد
آسمان بیمعین احمد او
اخرتان را قران نخواهد داد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در ستایش صفوة الدین بانوی شروان شاه اخستان
بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد
طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد
چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا
چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر
چون کام روزهدار و لب شیر خوار کرد
بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار
آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد
از زر کش و ممزج و اطلس لباس من
چون خیمهٔ خزان و شراع بهار کرد
زربفت روز را فلک از اطلس هوا
خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچهام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد
و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را
هم قوقه و هم انگلهٔ شاهوار کرد
از جنس کارگاه نشابور و کار روم
بر من خراج روم و نشابور خوار کرد
بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی
تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد
از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم
دست سمن ستان و برم لالهزار کرد
چون آفتاب زرد و شفق خانهٔ مرا
از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد
تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت
شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد
در روزه بودم از سخن و جامهٔ دو عید
بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد
دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر
هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد
هر دم به آب شکر وضو تازه میکنم
تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد
درگاه اوست قبله و من در نماز شکر
تکبیر بستهام که دلم حق گزار کرد
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد
اقبال صفوة الدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد
خلقند شرم سار ز فریاد من که من
فریاد میکنم که مرا شرم سار کرد
غرقم به بحر منت و آواز الغریق
چندان زدم که حلقهٔ حلقم فکار کرد
از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم
جمع ملائکه در گوش استوار کرد
خاقانی است بر در او زینهاریی
وین زینهاری از کرمش زینهار کرد
گر بر درش درختک دانا شدم چه باک
کاقبال او درخت کدو را چنار کرد
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان
من هدهدی که عقل به من افتخار کرد
هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت
بختش به خلعت ملک امیدوار کرد
تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت
بلقیس خرقهدار و سلیمان شعار کرد
این بین بیمن از قلم من فتاد از آنک
نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد
زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد
چه سود ز آفتاب گریبان سرو را
کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد
شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد
زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد
شاه سخن منم شعرا دزد گنج من
بس دزد سر زده را تارومار کرد
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد
نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم
بخت نهفته را نتوان آشکار کرد
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد
مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق
کسیب طالعم هدف اضطرار کرد
گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون
بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد
میگفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا خوار و زار کرد
ماری به کف مرا دو زبان است این قلم
دستم معزمی شده کافسون مار کرد
نی پارهای به دست و سواری کنم بر او
چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد
کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟
مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت
پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد
خود هیچ کرم یبد شنید است هیچکس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد
یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید
کب دهن تنید و بدو بند غار کرد
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد
این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود
آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت
و آن کعبه در حدیقهٔ مکه قرار کرد
این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد
و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد
این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد
و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد
آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش
آفاق وصف نافهٔ مشک تتار کرد
این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش
بر نو عروس فتح شه کامکار کرد
آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم
کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد
این کعبه را به جای کبوتر همای بخت
کاندر حرم مجاورت این دیار کرد
شش حج تمام بر در این کعبه کردهام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد
امسال قصد خدمت آن کعبه میکنم
کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد
بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم
کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد
طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد
چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا
چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر
چون کام روزهدار و لب شیر خوار کرد
بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار
آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد
از زر کش و ممزج و اطلس لباس من
چون خیمهٔ خزان و شراع بهار کرد
زربفت روز را فلک از اطلس هوا
خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچهام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد
و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را
هم قوقه و هم انگلهٔ شاهوار کرد
از جنس کارگاه نشابور و کار روم
بر من خراج روم و نشابور خوار کرد
بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی
تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد
از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم
دست سمن ستان و برم لالهزار کرد
چون آفتاب زرد و شفق خانهٔ مرا
از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد
تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت
شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد
در روزه بودم از سخن و جامهٔ دو عید
بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد
دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر
هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد
هر دم به آب شکر وضو تازه میکنم
تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد
درگاه اوست قبله و من در نماز شکر
تکبیر بستهام که دلم حق گزار کرد
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد
اقبال صفوة الدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد
خلقند شرم سار ز فریاد من که من
فریاد میکنم که مرا شرم سار کرد
غرقم به بحر منت و آواز الغریق
چندان زدم که حلقهٔ حلقم فکار کرد
از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم
جمع ملائکه در گوش استوار کرد
خاقانی است بر در او زینهاریی
وین زینهاری از کرمش زینهار کرد
گر بر درش درختک دانا شدم چه باک
کاقبال او درخت کدو را چنار کرد
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان
من هدهدی که عقل به من افتخار کرد
هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت
بختش به خلعت ملک امیدوار کرد
تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت
بلقیس خرقهدار و سلیمان شعار کرد
این بین بیمن از قلم من فتاد از آنک
نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد
زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد
چه سود ز آفتاب گریبان سرو را
کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد
شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد
زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد
شاه سخن منم شعرا دزد گنج من
بس دزد سر زده را تارومار کرد
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد
نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم
بخت نهفته را نتوان آشکار کرد
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد
مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق
کسیب طالعم هدف اضطرار کرد
گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون
بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد
میگفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا خوار و زار کرد
ماری به کف مرا دو زبان است این قلم
دستم معزمی شده کافسون مار کرد
نی پارهای به دست و سواری کنم بر او
چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد
کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟
مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت
پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد
خود هیچ کرم یبد شنید است هیچکس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد
یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید
کب دهن تنید و بدو بند غار کرد
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد
این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود
آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت
و آن کعبه در حدیقهٔ مکه قرار کرد
این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد
و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد
این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد
و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد
آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش
آفاق وصف نافهٔ مشک تتار کرد
این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش
بر نو عروس فتح شه کامکار کرد
آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم
کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد
این کعبه را به جای کبوتر همای بخت
کاندر حرم مجاورت این دیار کرد
شش حج تمام بر در این کعبه کردهام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد
امسال قصد خدمت آن کعبه میکنم
کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد
بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم
کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - مطلع دوم
دل به سودای تو سر اندازد
سر ز عشقت کله براندازد
چون تو هر هفت کرده آیی حور
بر تو هر هفت زیور اندازد
به تو وزلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد
منم آن مرغ کذر افروزد
خویشتن را در آذر اندازد
طالعم از برت برون انداخت
گر بنالم برونتر اندازد
کیست کز سرنبشت طالع من
سرگذشتی به داور اندازد
چشم من در نثار بالایت
هم به بالات گوهر اندازد
زیر پای غم تو خاقانی
پیل بالا سر و زر اندازد
عقل او گوهر ار زجان دارد
پیش شاه مظفر اندازد
شه قزل ارسلان که در صف شرع
تیغ عدلش سر شر اندازد
سگ درگاه او قلادهٔ حکم
در گلوی غضنفر اندازد
همتش که اجری مسیح دهد
طوق در حلق قیصر اندازد
آتش تیغ او گه پیکار
شعله در قصر قیصر اندازد
بحر اخضر نیرزد آن قطره
کز سر کلک اسمر اندازد
آسمان در نثار ساغر او
سبحهٔ سعد اکبر اندازد
خنجر او چو حربهٔ مهدی است
که به دجال اعور اندازد
دور نه چرخ بهر اقطاعش
قرعه بر هفت کشور اندازد
تیر چون در کمان نهد بحری است
که نهنگ شناور اندازد
دام ماهی شود ز زخم نهنگ
گر به سد سکندر اندازد
چون کشد قوس جو زهر بینی
که به جوزای ازهر اندازد
اسد از سهم ناخنان ریزد
عقرب از بیم نشتر اندازد
از شکوه همای رایت شاه
کرکس آسمان پر اندازد
دهر دربان اوست بر خدمش
ناوک ظلم کمتر اندازد
آنکه در کعبه اعتکاف گرفت
سنگ چون بر کبوتر اندازد
دولتش را ز قصد خصم چه باک
گر هوسهای منکر اندازد
اینت نادان که آتش افروزد
خویشتن در شرر در اندازد
نصرتش رهبر است و رهرو ملک
رای با رای رهبر اندازد
یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد
گر مخالف معسکری سازد
طعنهای در برابر اندازد
بخت شه چرخ را فرود آرد
کآتش اندر معسکر اندازد
بد سگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد
دست رحمت کجا زند در آنک
تیغ او دست جعفر اندازد
خصم فرعونی ار به کینهٔ شاه
آلت سحر بیمر اندازد
ید بیضای شاه موسی وار
اژدهای فسون خور اندازد
بخت، صیاد پیشهای است که صید
نه به زوبین و خنجر اندازد
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد
شه چو چوگان زند سلیمان وار
رین بر آن باد صرصر اندازد
جفت و طاق سپهر درشکند
جفتهای کان تکاور اندازد
بشکند سنبله به پای چنانک
داس من چشم اختر اندازد
گه گه از ننگ آهن ار نعلی
زآن سم راه گستر اندازد
میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد
نعش از آن گرد سندسی سازد
بر سر هر سه دختر اندازد
دشمن بد نهاد فعل سگی
بر شه شیر پیکر اندازد
دیو کژ کژ به مردم اندیشد
فحل بد بد به مادر اندازد
مغ که از رخ نقاب شرم انداخت
ناحفاظی به خواهر اندازد
دست نمرود بین که ناک کفر
در سپهر مدور اندازد
سنگ تهمت نگر که دست یهود
بر مسیح مطهر اندازد
به رعیت ملک همان انداخت
که به امت پیمبر اندازد
لاجرم امتش همان خواهند
که به مختار حیدر اندازد
تا زمین بر کتف ز خلعت روز
طیلسان مزعفر اندازد
تا سپهر از ستارگان بر سر
شب گهر تاب معجر اندازد
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد
قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد
سر ز عشقت کله براندازد
چون تو هر هفت کرده آیی حور
بر تو هر هفت زیور اندازد
به تو وزلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد
منم آن مرغ کذر افروزد
خویشتن را در آذر اندازد
طالعم از برت برون انداخت
گر بنالم برونتر اندازد
کیست کز سرنبشت طالع من
سرگذشتی به داور اندازد
چشم من در نثار بالایت
هم به بالات گوهر اندازد
زیر پای غم تو خاقانی
پیل بالا سر و زر اندازد
عقل او گوهر ار زجان دارد
پیش شاه مظفر اندازد
شه قزل ارسلان که در صف شرع
تیغ عدلش سر شر اندازد
سگ درگاه او قلادهٔ حکم
در گلوی غضنفر اندازد
همتش که اجری مسیح دهد
طوق در حلق قیصر اندازد
آتش تیغ او گه پیکار
شعله در قصر قیصر اندازد
بحر اخضر نیرزد آن قطره
کز سر کلک اسمر اندازد
آسمان در نثار ساغر او
سبحهٔ سعد اکبر اندازد
خنجر او چو حربهٔ مهدی است
که به دجال اعور اندازد
دور نه چرخ بهر اقطاعش
قرعه بر هفت کشور اندازد
تیر چون در کمان نهد بحری است
که نهنگ شناور اندازد
دام ماهی شود ز زخم نهنگ
گر به سد سکندر اندازد
چون کشد قوس جو زهر بینی
که به جوزای ازهر اندازد
اسد از سهم ناخنان ریزد
عقرب از بیم نشتر اندازد
از شکوه همای رایت شاه
کرکس آسمان پر اندازد
دهر دربان اوست بر خدمش
ناوک ظلم کمتر اندازد
آنکه در کعبه اعتکاف گرفت
سنگ چون بر کبوتر اندازد
دولتش را ز قصد خصم چه باک
گر هوسهای منکر اندازد
اینت نادان که آتش افروزد
خویشتن در شرر در اندازد
نصرتش رهبر است و رهرو ملک
رای با رای رهبر اندازد
یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد
گر مخالف معسکری سازد
طعنهای در برابر اندازد
بخت شه چرخ را فرود آرد
کآتش اندر معسکر اندازد
بد سگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد
دست رحمت کجا زند در آنک
تیغ او دست جعفر اندازد
خصم فرعونی ار به کینهٔ شاه
آلت سحر بیمر اندازد
ید بیضای شاه موسی وار
اژدهای فسون خور اندازد
بخت، صیاد پیشهای است که صید
نه به زوبین و خنجر اندازد
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد
شه چو چوگان زند سلیمان وار
رین بر آن باد صرصر اندازد
جفت و طاق سپهر درشکند
جفتهای کان تکاور اندازد
بشکند سنبله به پای چنانک
داس من چشم اختر اندازد
گه گه از ننگ آهن ار نعلی
زآن سم راه گستر اندازد
میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد
نعش از آن گرد سندسی سازد
بر سر هر سه دختر اندازد
دشمن بد نهاد فعل سگی
بر شه شیر پیکر اندازد
دیو کژ کژ به مردم اندیشد
فحل بد بد به مادر اندازد
مغ که از رخ نقاب شرم انداخت
ناحفاظی به خواهر اندازد
دست نمرود بین که ناک کفر
در سپهر مدور اندازد
سنگ تهمت نگر که دست یهود
بر مسیح مطهر اندازد
به رعیت ملک همان انداخت
که به امت پیمبر اندازد
لاجرم امتش همان خواهند
که به مختار حیدر اندازد
تا زمین بر کتف ز خلعت روز
طیلسان مزعفر اندازد
تا سپهر از ستارگان بر سر
شب گهر تاب معجر اندازد
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد
قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - قصیده
خوی فلک بین که چه ناپاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد
آخر گیتی است نشانی بدانک
دفتر دلها ز وفا پاک شد
سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد
گر برسد دست، جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد
افعی اگرچه سر زهر گشت
خوردن افعی همه تریاک شد
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد
آخر گیتی است نشانی بدانک
دفتر دلها ز وفا پاک شد
سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد
گر برسد دست، جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد
افعی اگرچه سر زهر گشت
خوردن افعی همه تریاک شد
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - قصیده
ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد
مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد
در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم
پس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد
پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش
تو آب شدی زین پس پولاد نخواهی شد
ای غمزدهٔ خاکی کز آتش غم جوشی
آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد
تا داد همی جوئی رنجورتری مانا
کز خود شوی آسوده از داد نخواهی شد
تا چند کنی کوهی کورا نبود گوهر
در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد
میدان ملامت را گر گوی شدی شاید
کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد
از مادر غم زادی آلودهٔ خون چون گل
با هیچ طرب چون مل همزاد نخواهی شد
از ریزش اشک خون کوفه شدی از طوفان
روزی ز دل افروزی بغداد نخواهی شد
خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی
کز غم به همه حالی آزاد نخواهی شد
خاقانی اگر عهدی یاد تو کند عالم
تو عهد کریمانی کز یاد نخواهی شد
مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد
در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم
پس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد
پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش
تو آب شدی زین پس پولاد نخواهی شد
ای غمزدهٔ خاکی کز آتش غم جوشی
آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد
تا داد همی جوئی رنجورتری مانا
کز خود شوی آسوده از داد نخواهی شد
تا چند کنی کوهی کورا نبود گوهر
در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد
میدان ملامت را گر گوی شدی شاید
کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد
از مادر غم زادی آلودهٔ خون چون گل
با هیچ طرب چون مل همزاد نخواهی شد
از ریزش اشک خون کوفه شدی از طوفان
روزی ز دل افروزی بغداد نخواهی شد
خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی
کز غم به همه حالی آزاد نخواهی شد
خاقانی اگر عهدی یاد تو کند عالم
تو عهد کریمانی کز یاد نخواهی شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - وقتی او را از رفتن به خراسان منع میکردند مشتاقانه این قصیدهٔ را سرود
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
نیست بستان خراسان را چو من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
گنج درها نتوان برد به بازار عراق
گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد
چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق
که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است
که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت
گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین
با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند
یا من آن پیل غریوان در ابرههام
که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب
که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند
من همی رفتم باری همه ره شادان دل
دل ندانست که شادان شدنم نگذارند
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم
گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس
سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند
هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه
خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران
چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر
کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری
چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند
مشتریوار به جوزای دو رویم به وبال
چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت
میرود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین
که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند
روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند
ور به بسطام شدن نیز ز بیسامانی است
پس سران بیسر و سامان شدنم نگذارند
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم
کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت
وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند
از وطن دورم و امید خراسانم نیست
که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین
دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب
به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد
جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند
هم گذارند که گوی سر میدان گردم
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر
باز پس گشته که باران شدنم نگذارند
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن
باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم
بو که در راه گروگان شدنم نگذارند
ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن
گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند
عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
نیست بستان خراسان را چو من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
گنج درها نتوان برد به بازار عراق
گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد
چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق
که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است
که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت
گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین
با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند
یا من آن پیل غریوان در ابرههام
که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب
که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند
من همی رفتم باری همه ره شادان دل
دل ندانست که شادان شدنم نگذارند
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم
گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس
سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند
هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه
خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران
چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر
کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری
چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند
مشتریوار به جوزای دو رویم به وبال
چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت
میرود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین
که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند
روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند
ور به بسطام شدن نیز ز بیسامانی است
پس سران بیسر و سامان شدنم نگذارند
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم
کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت
وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند
از وطن دورم و امید خراسانم نیست
که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین
دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب
به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد
جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند
هم گذارند که گوی سر میدان گردم
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر
باز پس گشته که باران شدنم نگذارند
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن
باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم
بو که در راه گروگان شدنم نگذارند
ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن
گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - قصیده
لطف ملک العرش به من سایه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف
جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند
مردی به لب بحر محیط از حد مغرب
سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند
برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق
باد آمد و باران زد و جایش بپراکند
مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای
برداشت همان موی و بخندید بر آن چند
حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز
این است و چنین به مثل مرد خردمند
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکین تن نالانش به مویی شده مانند
آخر به کف آمد تن نالانش دگربار
گر خصم بر این نادره میخندد گو خند
اکنون من و این نی که سر ناخن حور است
کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند
اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل
این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند
خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود به خرسند خرسند
خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس
جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف
جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند
مردی به لب بحر محیط از حد مغرب
سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند
برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق
باد آمد و باران زد و جایش بپراکند
مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای
برداشت همان موی و بخندید بر آن چند
حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز
این است و چنین به مثل مرد خردمند
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکین تن نالانش به مویی شده مانند
آخر به کف آمد تن نالانش دگربار
گر خصم بر این نادره میخندد گو خند
اکنون من و این نی که سر ناخن حور است
کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند
اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل
این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند
خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود به خرسند خرسند
خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس
جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - قصیده
بس بس ای طالع خاقانی چند
چند چندش به بلا داری بند
جو به جو راز دلش دانستی
که به یک نان جوین شد خرسند
مدوانش که دوانیدن تو
مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند
به ازو مرغ نداری، مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیده است نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جاییش ببند
مچشانش به تموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام
وصل با حوران خوشتر به خجند
هم توانیش به تبریز نشاند
هم توانیش ز شروان بر کند
طفلخو گشت میازارش بیش
بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن به نوازش که نزاد
پانصد هجرت ازو به فرزند
نیست جز اشک کسش هم زانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار
وز درونش دل مجروح مرند
چند چندش به بلا داری بند
جو به جو راز دلش دانستی
که به یک نان جوین شد خرسند
مدوانش که دوانیدن تو
مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند
به ازو مرغ نداری، مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیده است نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جاییش ببند
مچشانش به تموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام
وصل با حوران خوشتر به خجند
هم توانیش به تبریز نشاند
هم توانیش ز شروان بر کند
طفلخو گشت میازارش بیش
بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن به نوازش که نزاد
پانصد هجرت ازو به فرزند
نیست جز اشک کسش هم زانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار
وز درونش دل مجروح مرند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - این قصیدهٔ را در جواب امام مجد الدین سروده و به مدح شاه اخستان پایان داده است
الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند
دست هستی بر جهان خواهم فشاند
پیش مرغان سر کوی مغان
دانهٔ دل رایگان خواهم فشاند
دیده میپالای و گیتی خاک پای
جرعههای این بر آن خواهم فشاند
اشک در رقص است و ناله در سماع
بر سماع و رقص جان خواهم فشاند
بر سر خاک از جفای آسمان
خاک هم بر آسمان خواهم فشاند
دوستان چون از نفاق آگندهاند
آستین بر دوستان خواهم فشاند
دشمنان چون بر غمم بخشودهاند
بر سر دشمن روان خواهم فشاند
کیسهای کز زندگی بردوختم
بر زمانه هر زمان خواهم فشاند
هر زری کز خاک بیزی یافتم
بر سراین خاکدان خواهم فشاند
هر سحر خاقانی آسا بر فلک
ناوک آتش فشان خواهم فشاند
این ستارهٔ دری و در دری
بر همام بحرسان خواهم فشاند
این زر اکسیر نفس ناطقه
بر سر صدر زمان خواهم فشاند
این دو طفل نوری اندر مهد چشم
بر بزرگ خردهدان خواهم فشاند
این سه گنج نفس از قصر دماغ
بر امام انس و جان خواهم فشاند
این چهار اجساد کان کائنات
بر مراد کن فکان خواهم فشاند
کس چه داند کاین نثار از بهر کیست
تا نگویم بر فلان خواهم فشاند
بر جلال و مجد مجد الدین خلیل
در مدحت بیکران خواهم فشاند
هر شکر کز لفظ او برچید سمع
هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک او دزدید طبع
هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند
داورم کی دست فرماید برید
کانچه دزدیدم همان خواهم فشاند
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند
ملک را حرز امان از رای اوست
روح بر حرز امان خواهم فشاند
گر خضر گردم بر آن غمر الردا
هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحهٔ پروین نشان خواهم فشاند
زیر پای اسبش ار دستم رسد
افسر نوشین روان خواهم نشاند
قحط دانش را به اعجاز ثناش
من و سلوی از لسان خواهم فشاند
چون کند پروانه جان افشان به شمع
من بر او جان همچنان خواهم فشاند
خود کیم من وز سگان کیست جان
تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند
ابلهم تا فضلهٔ مء الحمیم
بر لب حوض جنان خواهم فشاند
گمرهم تا بر سر بیت الحرام
آب دست پیلبان خواهم فشاند
حشنیم تا ریزهٔ ریم آهنی
بر سر تیغ یمان خواهم فشاند
یا نحوس کید قاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند
یا سم گوساله و دنبال گرگ
بر سر طور و شبان خواهم فشاند
یا کلاهی کز گیا بافد شبان
بر سر تاج کیان خواهم فشاند
یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت
بر سر شیر ژیان خواهم فشاند
یا غبار لاشهٔ دیو سفید
بر سوار سیستان خواهم فشاند
یا لعاب اژدهای حمیری
بر درفش کاویان خواهم فشاند
اینت جهل ار فضلهٔ گوی جعل
بر مد مدهمتان خواهم فشاند
اینت کفر ار گرد نعلین یزید
بر یل خیبر ستان خواهم فشاند
گر چه در حلق سماکین افکنم
چون کمند امتحان خواهم فشاند
ور چه پر تیر گردون بشکنم
چون خدنگی از کمان خواهم فشاند
لیک با تیغ یقین او سپر
بر سر آب گمان خواهم فشاند
پیش کلک دور باش آساش تیغ
بر سر خاک هوان خواهم فشاند
در حضورش لالی آرم در زبان
نه لالی از زبان خواهم فشاند
پیش نطقش کبم آرم از دهان
خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
بیضه چون طاوس نر خواهم گشاد
وز برون آشیان خواهم فشاند
عقد نظمش کبم آرم از دهان
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند
زیور نثرش فرو خواهم گسست
بر شه صاحب قران خواهم فشاند
بر خط دستش که هند و چین در اوست
هفت گنج شایگان خواهم فشاند
چون به هندوچین او دستم رسد
دست بر چیپال و خان خواهم فشاند
بر سه تشریفش که خواندم یک به یک
هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند
هست هر سه چار خوان و هشت خلد
من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند
چون از آن خوان لقمهای خواهم چشید
بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند
باد چون جان جاودان عمرش که من
جان بر او هم جاودان خواهم فشاند
دست هستی بر جهان خواهم فشاند
پیش مرغان سر کوی مغان
دانهٔ دل رایگان خواهم فشاند
دیده میپالای و گیتی خاک پای
جرعههای این بر آن خواهم فشاند
اشک در رقص است و ناله در سماع
بر سماع و رقص جان خواهم فشاند
بر سر خاک از جفای آسمان
خاک هم بر آسمان خواهم فشاند
دوستان چون از نفاق آگندهاند
آستین بر دوستان خواهم فشاند
دشمنان چون بر غمم بخشودهاند
بر سر دشمن روان خواهم فشاند
کیسهای کز زندگی بردوختم
بر زمانه هر زمان خواهم فشاند
هر زری کز خاک بیزی یافتم
بر سراین خاکدان خواهم فشاند
هر سحر خاقانی آسا بر فلک
ناوک آتش فشان خواهم فشاند
این ستارهٔ دری و در دری
بر همام بحرسان خواهم فشاند
این زر اکسیر نفس ناطقه
بر سر صدر زمان خواهم فشاند
این دو طفل نوری اندر مهد چشم
بر بزرگ خردهدان خواهم فشاند
این سه گنج نفس از قصر دماغ
بر امام انس و جان خواهم فشاند
این چهار اجساد کان کائنات
بر مراد کن فکان خواهم فشاند
کس چه داند کاین نثار از بهر کیست
تا نگویم بر فلان خواهم فشاند
بر جلال و مجد مجد الدین خلیل
در مدحت بیکران خواهم فشاند
هر شکر کز لفظ او برچید سمع
هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک او دزدید طبع
هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند
داورم کی دست فرماید برید
کانچه دزدیدم همان خواهم فشاند
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند
ملک را حرز امان از رای اوست
روح بر حرز امان خواهم فشاند
گر خضر گردم بر آن غمر الردا
هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحهٔ پروین نشان خواهم فشاند
زیر پای اسبش ار دستم رسد
افسر نوشین روان خواهم نشاند
قحط دانش را به اعجاز ثناش
من و سلوی از لسان خواهم فشاند
چون کند پروانه جان افشان به شمع
من بر او جان همچنان خواهم فشاند
خود کیم من وز سگان کیست جان
تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند
ابلهم تا فضلهٔ مء الحمیم
بر لب حوض جنان خواهم فشاند
گمرهم تا بر سر بیت الحرام
آب دست پیلبان خواهم فشاند
حشنیم تا ریزهٔ ریم آهنی
بر سر تیغ یمان خواهم فشاند
یا نحوس کید قاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند
یا سم گوساله و دنبال گرگ
بر سر طور و شبان خواهم فشاند
یا کلاهی کز گیا بافد شبان
بر سر تاج کیان خواهم فشاند
یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت
بر سر شیر ژیان خواهم فشاند
یا غبار لاشهٔ دیو سفید
بر سوار سیستان خواهم فشاند
یا لعاب اژدهای حمیری
بر درفش کاویان خواهم فشاند
اینت جهل ار فضلهٔ گوی جعل
بر مد مدهمتان خواهم فشاند
اینت کفر ار گرد نعلین یزید
بر یل خیبر ستان خواهم فشاند
گر چه در حلق سماکین افکنم
چون کمند امتحان خواهم فشاند
ور چه پر تیر گردون بشکنم
چون خدنگی از کمان خواهم فشاند
لیک با تیغ یقین او سپر
بر سر آب گمان خواهم فشاند
پیش کلک دور باش آساش تیغ
بر سر خاک هوان خواهم فشاند
در حضورش لالی آرم در زبان
نه لالی از زبان خواهم فشاند
پیش نطقش کبم آرم از دهان
خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
بیضه چون طاوس نر خواهم گشاد
وز برون آشیان خواهم فشاند
عقد نظمش کبم آرم از دهان
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند
زیور نثرش فرو خواهم گسست
بر شه صاحب قران خواهم فشاند
بر خط دستش که هند و چین در اوست
هفت گنج شایگان خواهم فشاند
چون به هندوچین او دستم رسد
دست بر چیپال و خان خواهم فشاند
بر سه تشریفش که خواندم یک به یک
هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند
هست هر سه چار خوان و هشت خلد
من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند
چون از آن خوان لقمهای خواهم چشید
بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند
باد چون جان جاودان عمرش که من
جان بر او هم جاودان خواهم فشاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در رثاء خانوادهٔ خود
دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند
وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند
بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید
یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند
بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ
خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند
عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت
موکب دو اسبه رفت و همه راهگرد ماند
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند
گردون نبرد ساخت به خونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند
خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟
کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند
وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند
بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید
یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند
بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ
خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند
عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت
موکب دو اسبه رفت و همه راهگرد ماند
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند
گردون نبرد ساخت به خونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند
خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟
کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - تجدید مطلع
دوش بر گردون رنگی دگر آمیختهاند
شب و انجم چو دخان با شرر آمیختهاند
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیختهاند
نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک
طشت و خون را بهم از نیشتر آمیختهاند
سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز
یاوگی گشته و تن با سفر آمیختهاند
همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک
شاخ آهوست که با خون ز بر آمیختهاند
چرخ را نشرهٔ نون و القلم است از مه نو
کانهمه سرخی در باختر آمیختهاند
مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید
نقش آن گویی در شوشتر آمیختهاند
بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک
صد هزاران شکفه با خضر آمیختهاند
چرخ اطلس سزدش جامهٔ عیدی که در او
نقش روحانی بر استر آمیختهاند
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چار گوهر همه در یک مقر آمیختهاند
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیختهاند
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیختهاند
بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش
لاجورد از پی آن با حجر آمیختهاند
اختران ز آتش شمشیرش در بوتهٔ چرخ
همه اکسیر قضا و قدر آمیختهاند
مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست
کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیختهاند
داد خواهان به در شاه که دریا صفت است
با زمین از نم مژگان درر آمیختهاند
نقش بندان ازل نقش طراز شرفش
بر ازین کارگه مختصر آمیختهاند
خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم
نقش العبد بر آن خاک در آمیختهاند
ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد
نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیختهاند
آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را
یرقان برده و کحل بصر آمیختهاند
گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است
هند با چین چو یمن با مضر آمیختهاند
آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی
که بهم راس و ذنب با قمر آمیختهاند
آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند
عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیختهاند
مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت
طینت هفت زمین زان اثر آمیختهاند
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیختهاند
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کرد آمیختهاند
شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش
با حروف دگرش در سور آمیختهاند
هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است
با زرش و یحک از آهن پتر آمیختهاند
نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند
این نه و چار بهم ناگزر آمیختهاند
کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند
چار مادر که در این نه پدر آمیختهاند
از تناسل عدد لشکر او بیش کنند
این زن و مرد که با نفع و ضر آمیختهاند
عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک
خوشی و تلخی با برگ و بر آمیختهاند
چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان
ز انجمش زنگلهها در کمر آمیختهاند
فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد
خاک با چشم ستاره شمر آمیختهاند
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیختهاند
وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش
آتشین برق به خونین مطر آمیختهاند
شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف
شار مارند و نفر با نفر آمیختهاند
روس و خزران بگریزند که در بحر خزر
فیض آن کف جواهر حشر آمیختهاند
از پی دیدهٔ فتنه ز غبار سپهش
داروی خواب به دفع سهر آمیختهاند
چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند
که هژبرانش در آب شمر آمیختهاند
هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک
زهر خشمش ز سموم سقر آمیختهاند
پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش
کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیختهاند
بهر دفع تبش آبله را مصلحت است
از طبیبان که شراب کدر آمیختهاند
باد بر هفت فلک پایهٔ تختش چندانک
چار صف حیوان خواب و خور آمیختهاند
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با خضر آمیختهاند
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز به خیر و به شر آمیختهاند
شب و انجم چو دخان با شرر آمیختهاند
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیختهاند
نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک
طشت و خون را بهم از نیشتر آمیختهاند
سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز
یاوگی گشته و تن با سفر آمیختهاند
همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک
شاخ آهوست که با خون ز بر آمیختهاند
چرخ را نشرهٔ نون و القلم است از مه نو
کانهمه سرخی در باختر آمیختهاند
مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید
نقش آن گویی در شوشتر آمیختهاند
بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک
صد هزاران شکفه با خضر آمیختهاند
چرخ اطلس سزدش جامهٔ عیدی که در او
نقش روحانی بر استر آمیختهاند
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چار گوهر همه در یک مقر آمیختهاند
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیختهاند
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیختهاند
بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش
لاجورد از پی آن با حجر آمیختهاند
اختران ز آتش شمشیرش در بوتهٔ چرخ
همه اکسیر قضا و قدر آمیختهاند
مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست
کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیختهاند
داد خواهان به در شاه که دریا صفت است
با زمین از نم مژگان درر آمیختهاند
نقش بندان ازل نقش طراز شرفش
بر ازین کارگه مختصر آمیختهاند
خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم
نقش العبد بر آن خاک در آمیختهاند
ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد
نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیختهاند
آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را
یرقان برده و کحل بصر آمیختهاند
گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است
هند با چین چو یمن با مضر آمیختهاند
آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی
که بهم راس و ذنب با قمر آمیختهاند
آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند
عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیختهاند
مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت
طینت هفت زمین زان اثر آمیختهاند
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیختهاند
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کرد آمیختهاند
شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش
با حروف دگرش در سور آمیختهاند
هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است
با زرش و یحک از آهن پتر آمیختهاند
نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند
این نه و چار بهم ناگزر آمیختهاند
کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند
چار مادر که در این نه پدر آمیختهاند
از تناسل عدد لشکر او بیش کنند
این زن و مرد که با نفع و ضر آمیختهاند
عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک
خوشی و تلخی با برگ و بر آمیختهاند
چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان
ز انجمش زنگلهها در کمر آمیختهاند
فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد
خاک با چشم ستاره شمر آمیختهاند
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیختهاند
وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش
آتشین برق به خونین مطر آمیختهاند
شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف
شار مارند و نفر با نفر آمیختهاند
روس و خزران بگریزند که در بحر خزر
فیض آن کف جواهر حشر آمیختهاند
از پی دیدهٔ فتنه ز غبار سپهش
داروی خواب به دفع سهر آمیختهاند
چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند
که هژبرانش در آب شمر آمیختهاند
هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک
زهر خشمش ز سموم سقر آمیختهاند
پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش
کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیختهاند
بهر دفع تبش آبله را مصلحت است
از طبیبان که شراب کدر آمیختهاند
باد بر هفت فلک پایهٔ تختش چندانک
چار صف حیوان خواب و خور آمیختهاند
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با خضر آمیختهاند
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز به خیر و به شر آمیختهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در ستایش ابو المظفر اخستان شروان شاه
صبح خیزان کاستین بر آسمان افشاندهاند
پای کوبان دست همت بر جهان افشاندهاند
چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان
آب می بر آتش دل هر زمان افشاندهاند
پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص
بر سماع بلبلان عشق جان افشاندهاند
در شکر ریز طرب بر عده داران رزان
از پی کاوین بهای کاویان افشاندهاند
تا به دست آوردهاند از جام و می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشاندهاند
کردهاند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سر مرغان و در پای مغان افشاندهاند
بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش
بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشاندهاند
سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح
بر سر زنار ساغر طیلسان افشاندهاند
خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام
پس پیاپی دجلهای در جرعه دان افشاندهاند
حرمت من را که میگشنیز دیگ عیشهاست
بر سر گشنیزهٔ حصرم روان افشاندهاند
کیسههای زر به برگ گندنا سر بستهاند
بر سپهر گندناگون دست از آن افشاندهاند
تا به پای پیل می بر کعبهٔ عقل آمده است
پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشاندهاند
خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشاندهاند
چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست
بر رکاب باده عمر رایگان افشاندهاند
زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشاندهاند
جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران
کانهمه در روی چرخ جانستان افشاندهاند
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت
زهرهوار از لب ثریا بیکران افشاندهاند
بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریاد خوان افشاندهاند
چنگ همچون جرهباز ازرق و کبکان بزم
دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشاندهاند
پس در آن مجمر که در تربیع منقل کردهاند
اولین تثلیث مشک و عود و بان افشاندهاند
دفع سرما را قفس کردند زاهن پس در او
بچهٔ طاووس علوی آشیان افشاندهاند
مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس
در تنوره کیمیای جان جان افشاندهاند
چون شرارش را علم بر ابر سنبل گون رسید
تخم گل گوئی ز شاخ ارغوان افشاندهاند
یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان
آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشاندهاند
رومیان بین کز مشبک قلعهٔ بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشاندهاند
شکل خان عنکبوتان کردهاند آنگه به قصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشاندهاند
کردهاند از زادهٔ مریخ عقرب خانهای
باز مریخ زحل خور در میان افشاندهاند
چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک
عکس شمشیر شه خسرونشان افشاندهاند
یا گهرهائی که در افسر نشاند افراسیاب
پیش شروان شاه کیخسرو نشان افشاندهاند
پای کوبان دست همت بر جهان افشاندهاند
چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان
آب می بر آتش دل هر زمان افشاندهاند
پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص
بر سماع بلبلان عشق جان افشاندهاند
در شکر ریز طرب بر عده داران رزان
از پی کاوین بهای کاویان افشاندهاند
تا به دست آوردهاند از جام و می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشاندهاند
کردهاند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سر مرغان و در پای مغان افشاندهاند
بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش
بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشاندهاند
سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح
بر سر زنار ساغر طیلسان افشاندهاند
خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام
پس پیاپی دجلهای در جرعه دان افشاندهاند
حرمت من را که میگشنیز دیگ عیشهاست
بر سر گشنیزهٔ حصرم روان افشاندهاند
کیسههای زر به برگ گندنا سر بستهاند
بر سپهر گندناگون دست از آن افشاندهاند
تا به پای پیل می بر کعبهٔ عقل آمده است
پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشاندهاند
خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشاندهاند
چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست
بر رکاب باده عمر رایگان افشاندهاند
زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشاندهاند
جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران
کانهمه در روی چرخ جانستان افشاندهاند
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت
زهرهوار از لب ثریا بیکران افشاندهاند
بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریاد خوان افشاندهاند
چنگ همچون جرهباز ازرق و کبکان بزم
دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشاندهاند
پس در آن مجمر که در تربیع منقل کردهاند
اولین تثلیث مشک و عود و بان افشاندهاند
دفع سرما را قفس کردند زاهن پس در او
بچهٔ طاووس علوی آشیان افشاندهاند
مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس
در تنوره کیمیای جان جان افشاندهاند
چون شرارش را علم بر ابر سنبل گون رسید
تخم گل گوئی ز شاخ ارغوان افشاندهاند
یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان
آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشاندهاند
رومیان بین کز مشبک قلعهٔ بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشاندهاند
شکل خان عنکبوتان کردهاند آنگه به قصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشاندهاند
کردهاند از زادهٔ مریخ عقرب خانهای
باز مریخ زحل خور در میان افشاندهاند
چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک
عکس شمشیر شه خسرونشان افشاندهاند
یا گهرهائی که در افسر نشاند افراسیاب
پیش شروان شاه کیخسرو نشان افشاندهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - این قصیدهٔ را نهزة الارواح و نزهة الاشباح گویند و در کعبهٔ معظمه انشاء کرده مطلع اول صفت عشق و مقصد صدق کند و باز شرح منازل و مناسک راه کعبه دهد از بغداد تا مکه
شب روان در صبح صادق کعبهٔ جان دیدهاند
صبح را چون محرمان کعبه عریان دیدهاند
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح
هم به صبح از کعبهٔ جان روی ایمان دیدهاند
در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیدهاند
وادی فکرت بریده محرم عشق آمده
موقف شوق ایستاده کعبهٔ جان دیدهاند
روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهش
صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیدهاند
خواندهاند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط ید الله صد دبستان دیدهاند
نام سلطان خوانده هم بر یاسج سلطان از آنک
دل علامت گاه یاسجهای سلطان دیدهاند
از کجا برداشته اول ز بغداد طلب
در کجا در وادی تجرید امکان دیدهاند
صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیدهاند
در طواف کعبهٔ جان ساکنان عرش را
چون حلی دلبران در رقص و افغان دیدهاند
در حریم کعبهٔ جان محرمان الیاسوار
علم خضر و چشمهٔ ماهی بریان دیدهاند
در سجود کعبهٔ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیدهاند
در طریق کعبهٔ جان چرخ زرین کاسه را
از پی دریوزه جای کاسه گردان دیدهاند
کشتگان کز کعبهٔ جان باز جانور گشتهاند
ماهی خضرند گوئی کآب حیوان دیدهاند
کعبهٔ جان ز آن سوی نه شهر جوی و هفت ده
کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیدهاند
بر گذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل
کعبهٔ جان را به شهر عشق بینان دیدهاند
خاکیان دانند راه کعبهٔ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیدهاند
کعبهٔ سنگین مثال کعبهٔ جان کردهاند
خاصگان این را طفیل دیدن آن دیدهاند
هر کبوتر کز حریم کعبهٔ جان آمده
زیر پرش نامهٔ توفیق پنهان دیدهاند
عاشقان اول طواف کعبهٔ جان کردهاند
پس طواف کعبهٔ تن فرض فرمان دیدهاند
صبح را چون محرمان کعبه عریان دیدهاند
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح
هم به صبح از کعبهٔ جان روی ایمان دیدهاند
در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیدهاند
وادی فکرت بریده محرم عشق آمده
موقف شوق ایستاده کعبهٔ جان دیدهاند
روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهش
صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیدهاند
خواندهاند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط ید الله صد دبستان دیدهاند
نام سلطان خوانده هم بر یاسج سلطان از آنک
دل علامت گاه یاسجهای سلطان دیدهاند
از کجا برداشته اول ز بغداد طلب
در کجا در وادی تجرید امکان دیدهاند
صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیدهاند
در طواف کعبهٔ جان ساکنان عرش را
چون حلی دلبران در رقص و افغان دیدهاند
در حریم کعبهٔ جان محرمان الیاسوار
علم خضر و چشمهٔ ماهی بریان دیدهاند
در سجود کعبهٔ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیدهاند
در طریق کعبهٔ جان چرخ زرین کاسه را
از پی دریوزه جای کاسه گردان دیدهاند
کشتگان کز کعبهٔ جان باز جانور گشتهاند
ماهی خضرند گوئی کآب حیوان دیدهاند
کعبهٔ جان ز آن سوی نه شهر جوی و هفت ده
کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیدهاند
بر گذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل
کعبهٔ جان را به شهر عشق بینان دیدهاند
خاکیان دانند راه کعبهٔ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیدهاند
کعبهٔ سنگین مثال کعبهٔ جان کردهاند
خاصگان این را طفیل دیدن آن دیدهاند
هر کبوتر کز حریم کعبهٔ جان آمده
زیر پرش نامهٔ توفیق پنهان دیدهاند
عاشقان اول طواف کعبهٔ جان کردهاند
پس طواف کعبهٔ تن فرض فرمان دیدهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در ستایش مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز
صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند
مجلسی بر یاد عید از خلد خوش تر ساختند
هاتف خم خانه داد آواز کای جمع الصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند
رسم جور از ساقی منصف به نصفی خواستند
بس حیل خوردند و ساغر بحر اخضر ساختند
تا دهان روزهداران داشت مهر از آفتاب
سایه پروردان خم را مهر بر در ساختند
چون لب خم شد موافق با دهان روزه دار
سر به مشک آلوده یک ماهش معطر ساختند
از پس یک ماه سنگ انداز در جام بلور
عده داران رزان را حجلهها برساختند
هم صبوح عید به کز بهر سنگ انداز عمر
روزهٔ جاوید را روزی مقدر ساختند
سرخ جامی چون شفق در دست وانگه در صبوح
لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند
کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان
کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند
هات غلغل حلق خامان را که با خیر العمل
غلغل حلق صراحی را برابر ساختند
بلبله در قلقل آمد قلقل ای بلبل نفس
تازه کن قولی که مرغان قلندر ساختند
آن می و میدان زرین بین که پنداری بهم
آتش موسی و گاو سامری در ساختند
از مسام گاو زرین شد روان گاورس زر
چون صراحی را سر و حلق کبوتر ساختند
ریسمان سبحه بگسستند و کستی بافتند
گوهر قندیل بشکستند و ساغر ساختند
آتش قندیل بنشست آب سبحه هم برفت
کاتش و آب از قدح قندیل دیگر ساختند
خانهٔ زنبور شهد آلود رفت از صحن خوان
چون ز غمزه ساقیان زنبور کافر ساختند
صحن مجلس در مدور جان نوشین چشمه یافت
کانچنان هم چشمه چشمه هم مدور ساختند
اوفتان خیزان زمین سرمست شد چون آسمان
کز نسیم جرعه خاکش را معنبر ساختند
وانکه از روی تواضع پیش روی شاهدان
دیدهها را جرعه چین خاک اغبر ساختند
چون به زر آب قدح کردند مژگان را طلی
میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند
آفتاب گوهر سلجق که نعل رخش اوست
اصل آن گوهر کز او شمشیر حیدر ساختند
مجلسی بر یاد عید از خلد خوش تر ساختند
هاتف خم خانه داد آواز کای جمع الصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند
رسم جور از ساقی منصف به نصفی خواستند
بس حیل خوردند و ساغر بحر اخضر ساختند
تا دهان روزهداران داشت مهر از آفتاب
سایه پروردان خم را مهر بر در ساختند
چون لب خم شد موافق با دهان روزه دار
سر به مشک آلوده یک ماهش معطر ساختند
از پس یک ماه سنگ انداز در جام بلور
عده داران رزان را حجلهها برساختند
هم صبوح عید به کز بهر سنگ انداز عمر
روزهٔ جاوید را روزی مقدر ساختند
سرخ جامی چون شفق در دست وانگه در صبوح
لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند
کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان
کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند
هات غلغل حلق خامان را که با خیر العمل
غلغل حلق صراحی را برابر ساختند
بلبله در قلقل آمد قلقل ای بلبل نفس
تازه کن قولی که مرغان قلندر ساختند
آن می و میدان زرین بین که پنداری بهم
آتش موسی و گاو سامری در ساختند
از مسام گاو زرین شد روان گاورس زر
چون صراحی را سر و حلق کبوتر ساختند
ریسمان سبحه بگسستند و کستی بافتند
گوهر قندیل بشکستند و ساغر ساختند
آتش قندیل بنشست آب سبحه هم برفت
کاتش و آب از قدح قندیل دیگر ساختند
خانهٔ زنبور شهد آلود رفت از صحن خوان
چون ز غمزه ساقیان زنبور کافر ساختند
صحن مجلس در مدور جان نوشین چشمه یافت
کانچنان هم چشمه چشمه هم مدور ساختند
اوفتان خیزان زمین سرمست شد چون آسمان
کز نسیم جرعه خاکش را معنبر ساختند
وانکه از روی تواضع پیش روی شاهدان
دیدهها را جرعه چین خاک اغبر ساختند
چون به زر آب قدح کردند مژگان را طلی
میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند
آفتاب گوهر سلجق که نعل رخش اوست
اصل آن گوهر کز او شمشیر حیدر ساختند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - مطلع دوم
دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند
ماه نورا چون حمایل چفته پیکر ساختند
قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل باز ماند
کن حمایل هم برای قرصهٔ خور ساختند
گوشهٔ جام شکسته سوی خاور شد پدید
یک جهان نظاره کن کن جام از چه گوهر ساختند
محتسب گودی به ماه روزه جام می شکست
کن شکسته جام را رسوای خاور ساختند
یا شبانگه فصد کردند اختران تب زده
کآسمان طشت و شفق خون، ماه نشتر ساختند
چرخ جادو پیشه چون زرین قواه کرد گم
دامن کحلیش را چینی مقور ساختند
در زیان چرخ را گودئی که سهو افتاده بود
کن زه سیمین بر آن دامن نه در خور ساختند
ماه نو چون حلقهٔ ابریشم و شب موی چنگ
موی و ابریشم بهمچون عود و شکر ساختند
مهر چون در خوشه یک مه ساخت خرمن روشنان
ماه را صاع زر شاه مظفر ساختند
نیمهٔ قندیل عیسی بود یا محراب روح
تا مثال طوق اسب شاه صفدر ساختند
دوش چون من ماه نو دیدم به روی تخت شاه
از ریاض خاطرم این قطعه نوبر ساختند
ماه نورا چون حمایل چفته پیکر ساختند
قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل باز ماند
کن حمایل هم برای قرصهٔ خور ساختند
گوشهٔ جام شکسته سوی خاور شد پدید
یک جهان نظاره کن کن جام از چه گوهر ساختند
محتسب گودی به ماه روزه جام می شکست
کن شکسته جام را رسوای خاور ساختند
یا شبانگه فصد کردند اختران تب زده
کآسمان طشت و شفق خون، ماه نشتر ساختند
چرخ جادو پیشه چون زرین قواه کرد گم
دامن کحلیش را چینی مقور ساختند
در زیان چرخ را گودئی که سهو افتاده بود
کن زه سیمین بر آن دامن نه در خور ساختند
ماه نو چون حلقهٔ ابریشم و شب موی چنگ
موی و ابریشم بهمچون عود و شکر ساختند
مهر چون در خوشه یک مه ساخت خرمن روشنان
ماه را صاع زر شاه مظفر ساختند
نیمهٔ قندیل عیسی بود یا محراب روح
تا مثال طوق اسب شاه صفدر ساختند
دوش چون من ماه نو دیدم به روی تخت شاه
از ریاض خاطرم این قطعه نوبر ساختند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - قصیده
مرد آن بود که از سر دردی قدم زند
درد آن بود که بر دل مردان رقم زند
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمهٔ نشاط به صحرای غم زند
وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست
ختم وجود بر سر کتم عدم زند
از دست عشق چون به سفالی شراب خورد
طعنه نخست در گهر جام جم زند
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد
وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند
جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر
گمره بود که در ره ایمان قدم زند
و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبحدم زند
خاقانی این سراب که داند که مردوار
زین خاکدان به بام جهان بر علم زند
درد آن بود که بر دل مردان رقم زند
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمهٔ نشاط به صحرای غم زند
وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست
ختم وجود بر سر کتم عدم زند
از دست عشق چون به سفالی شراب خورد
طعنه نخست در گهر جام جم زند
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد
وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند
جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر
گمره بود که در ره ایمان قدم زند
و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبحدم زند
خاقانی این سراب که داند که مردوار
زین خاکدان به بام جهان بر علم زند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در ستایش نصرة الدین ابوالمظفر اصفهبد لیالواشیر پادشاه مازندران
گردون نقاب صبح به عمدا برافکند
راز دل زمانه به صحرا برافکند
مستان صبح چهره مطرا به میکنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند
جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند
در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند
چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح
سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند
با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند
دریا کشان کوه جگر بادهای به کف
کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند
کیخسروانه جام ز خون سیاوشان
گنج فراسیاب به سیما برافکند
عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح
بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک
از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند
آب حیات نوشد و پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند
از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
اول کسی که خاک شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند
ساقی به یاد دار که چون جام میدهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا
تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند
می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق
تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن
گل گونه صبح را شفق آسا برافکند
آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش
کسیب توبه قفل به دلها برافکند
آن عدهدار بکر طلب کن که روح را
آبستنی به مریم عذرا برافکند
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر
تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند
بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند
داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک
گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند
کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند
چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک
ایام، فقل بر در فردا برافکند
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند
سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار
تا سستیی به عقرب سرما برافکند
بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را
کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت
بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذرههای لایتجزا برافکند
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان
بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند
طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزهای منقا برافکند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک
طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
بردست آن تذرو چو خون کبوتران
میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین
چشم نگین نگین چو ثریا برافکند
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند
یا فاخته که لب به لب بچه آورد
از خلق ناردان مصفا برافکند
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع
خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر
تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند
چنگی بده بلورین ماهی آب دار
چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند
چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن
چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند
در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ
کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند
حلق رباب بسته طناب است اسیروار
کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
در دری که خاطر خاقانی آورد
قیمت به بزم خسرو والا برافکند
رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام
بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گداز همانا برافکند
راز دل زمانه به صحرا برافکند
مستان صبح چهره مطرا به میکنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند
جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند
در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند
چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح
سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند
با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند
دریا کشان کوه جگر بادهای به کف
کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند
کیخسروانه جام ز خون سیاوشان
گنج فراسیاب به سیما برافکند
عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح
بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک
از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند
آب حیات نوشد و پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند
از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
اول کسی که خاک شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند
ساقی به یاد دار که چون جام میدهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا
تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند
می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق
تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن
گل گونه صبح را شفق آسا برافکند
آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش
کسیب توبه قفل به دلها برافکند
آن عدهدار بکر طلب کن که روح را
آبستنی به مریم عذرا برافکند
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر
تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند
بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند
داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک
گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند
کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند
چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک
ایام، فقل بر در فردا برافکند
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند
سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار
تا سستیی به عقرب سرما برافکند
بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را
کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت
بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذرههای لایتجزا برافکند
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان
بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند
طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزهای منقا برافکند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک
طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
بردست آن تذرو چو خون کبوتران
میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین
چشم نگین نگین چو ثریا برافکند
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند
یا فاخته که لب به لب بچه آورد
از خلق ناردان مصفا برافکند
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع
خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر
تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند
چنگی بده بلورین ماهی آب دار
چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند
چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن
چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند
در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ
کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند
حلق رباب بسته طناب است اسیروار
کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
در دری که خاطر خاقانی آورد
قیمت به بزم خسرو والا برافکند
رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام
بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گداز همانا برافکند