عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۴ - آغاز داستان رام و سیتا
شکر گفتار این شیرین فسانه
بدین آهنگ بسرود این ترانه
که رایی بود اندر کشور هند
به زیر خاتمش بنگاله تا سند
به شهر اود نامش راجه جسرَت
ز تختش آسمان می برد حسرت
ز عدلش آتش و پنبه شده خویش
برادر خوانده خواندی گرگ را میش
به دورش بس که گیتی بود خرّم
نمانده نام غم جز در سپرغم
ز اقبالش جهان را عید نوروز
به بزم و رزم چون خورشید فیروز
به فرمانش به بستان کرده بلبل
تغیر نام نا فرمانی از گل
کشیده تیغ تیزش خنجر مهر
عقیم از فتنه گشته مادر دهر
ز دست آرزو بخشش در آفاق
شکسته قدر زر چون رنگ عشاق
گریزان آز از ملکش به فرسنگ
گرفتن کفر بود و خواستن ننگ
به کام دولتش ناز و تمنّا
مراد همتش یک یک مهیا
نکرده لیک بخت نوجوانش
چراغی روشن اندر خاندانش
به صد جان آرزو می کرد فرزند
نمی شد نخل امیدش برومند
ز نیسانش صدفها می شدی پر
نمی آمد به کف سر رشتۀ در
ز بی اولادی خود داشت افسوس
که از اولاد ماند نام و ناموس
ازان گویند عمرش جاودان باد
که عمر اندر حقیقت هست اولاد
بدین آهنگ بسرود این ترانه
که رایی بود اندر کشور هند
به زیر خاتمش بنگاله تا سند
به شهر اود نامش راجه جسرَت
ز تختش آسمان می برد حسرت
ز عدلش آتش و پنبه شده خویش
برادر خوانده خواندی گرگ را میش
به دورش بس که گیتی بود خرّم
نمانده نام غم جز در سپرغم
ز اقبالش جهان را عید نوروز
به بزم و رزم چون خورشید فیروز
به فرمانش به بستان کرده بلبل
تغیر نام نا فرمانی از گل
کشیده تیغ تیزش خنجر مهر
عقیم از فتنه گشته مادر دهر
ز دست آرزو بخشش در آفاق
شکسته قدر زر چون رنگ عشاق
گریزان آز از ملکش به فرسنگ
گرفتن کفر بود و خواستن ننگ
به کام دولتش ناز و تمنّا
مراد همتش یک یک مهیا
نکرده لیک بخت نوجوانش
چراغی روشن اندر خاندانش
به صد جان آرزو می کرد فرزند
نمی شد نخل امیدش برومند
ز نیسانش صدفها می شدی پر
نمی آمد به کف سر رشتۀ در
ز بی اولادی خود داشت افسوس
که از اولاد ماند نام و ناموس
ازان گویند عمرش جاودان باد
که عمر اندر حقیقت هست اولاد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۱ - مشورت کردن وزیران با برت به جهت جلوس او و منع کردن برت وزیران را و آمدن در چترکوت به جهت آوردن رام و انکار کردن رام از ملک
به پایان چون رسید ایام ماتم
وزیران مشورت کردند با هم
به پیش برت گفتند این سخن را
که شاها! تازه کن عهد کهن را
بباید شد ز ملک اکنون خبردار
جهان چون بیوه باشد بی جهاندار
چو جسرت بست چشم عاقبت بین
ولیعهدش تویی، بر تخت بنشین
ز دانایی جوابی داد زآنسان
کز آب زر نویسد عقل بر جان
مرا هر چند جسرت داد افسر
و لیکن هست این حقِ برادر
تصرف چون کنم؟ بر من حرامست
که این دولت نصیبِ بخت رامست
همان بهتر که به صحرا شتابم
ز هر جا رام را جسته، بیابم
بیارم بر سر تختش نشانم
من اندر خدمت او جان فشانم
به دلها زین س خن افزود حیرت
که احسنت ای برت بر صدق نی ت
به جست و جوی رام از جان شتابان
روان شد با وزیران در بیابان
حشم برد و سپاه بیکران را
به محفل بر نشانده مادران را
دران صحرا گروه زاهدان دید
برت ز آنها چون حال رام پرسید
یقین شد در دل آن قوم یکسر
که بهر قتل رام آمد برادر
به پاسخ پیر زاهد با برت گفت
که ای فرزانه رای با خرد جفت
چو رام از ملک و دولت گشت معزول
به کار طاعت یزدانست مشغول
لباس فقر پوشیدست در بر
ز سنگش بالش و از خاک بستر
خورد برگ گیاه تر درین دشت
ازو بگذر که او از خویش بگذشت
تو اکنون رام را بهر چه جوی ی
پی آزار جانش، چند پویی؟
برت بگریست کای فرزانه زاهد
خدا بر صدق گفتار است شاهد
که اصلاً نیستم با رام دشمن
بدین تهمت چه آزاری دل من؟
و لیکن بهر آن می جویم او را
ز سر گویم تمامی گفت و گو را
مرا و رام را، جسرت پدر بود
به دولت بر سرما تاجِ سر بود
برهنه ماند زان افسر مرا سر
کنون خواهم پدر باشد برادر
به داغ تازهٔ من مرهمی نه
اگر دانی، نشان او به من ده
سخن بشنید زاهد، آفرین گفت
نشانش هم به رای دوربین گفت
به شب مهمانش کرد و روز رخصت
نشانش یافت شد راهی به سرعت
چو رام آن گرد لشکر را نظر کرد
دلش را بر خرد وحشت اثر کرد
به سیتا گف ت پنهان شو تو در غار
به لچمن گفت رو بالای کهسار
ببین در دشت تا این لشکر کیست؟
کسی را قصد ما اینجا پی چیست؟
ز کُه لچمن نظر بر لشکر انداخت
علم دید و نشان برت بشناخت
فرود آمد دوان از تیغ کهسار
شود تا رام ازین معنی خبردار
بگفت ای رام در بر گیر جوشن
مهیا شو که نزدیک است دشمن
ندانی دشمن بیگانه برخاست
که آتش بهر ما از خانه برخاست
برت بر قتل ما لشکر کشیده ست
به فوج بیکران اینجا رسیده ست
نکو شد کز خود اینجا آمد امروز
هدف سازم به پیکانهای دلدوز
دهد فتوای خونش دشمن و دوست
که اکنون خون او بر گردن اوست
برای قتل ما آمد به صحرا
وگرنه چیست کار برت اینجا؟
شنیده رام نام برت و لشکر
جوابش داد خندان ای برادر
نخواهد بود کرده آنچه تقریر
وگر باشد چنین سهل است تدبیر
در این اندیشه چشمش بود در راه
نظر بر روی برت افتاد ناگاه
به تنها برت زان لشکر پیاده
زمین بوسید و در پایش فتاده
نوازش کرده و در بر گرفتش
حدیث بازپرس از سر گرفتش
وزیران پدر را کرد اعزاز
سران را ساخت از پرسش سرافراز
در آن لشکر که و مه هر کسی بود
به قدر حالتش، اعزاز فرمود
زیارت کرد زآن پس مادران را
به خوشنودی فدا می ساخت جان را
به گوش برت پنهان گفت پس رام
که از جسرت چه آوردید پیغام
پدر از بنده خوشنود است یا نه؟
پسر را یاد فرمود است یا نه؟
به صحبت بود شخص نازنینش؟
درخشانست خورشید ج بینش؟
برت بگریست و گفت ای رام آزاد !
پدر خود رام گویان بی تو جان داد
کنون ما بی پدر درِ یتیمیم
در آن گلشن چو غنچه بی نسیمیم
بیا چون ابر بر ما سایه افکن
به احسان بشکفان پژمرده گلشن
چو بشنید این سخن رام از برادر
به ماتم خاک ره افشاند بر سر
ضرورت شد دریدن جامۀ جان
نبودش جامه تا چاک گریبان
به روحش آب دادن آمدش یاد
هم از دست و هم از چشم آب می داد
به زاری گفت مرگ آیا چه خواب است؟
کزان دریای ما محتاج آبست؟
چو فارغ گشت رام از دیدن آب
برت گفتش که ای مهر جانتاب
بیا و تختگاه از سر بیارای
به چشم آسمان نه منت پای
هم امروز است این فرخنده ساعت
که در شهر او د آری سعادت
جوابش داد آن فرزانۀ دهر
که من اکنون نخواهم رفت در شهر
به صحراها بگردم چارده سال
ترا زیبنده بادا تاج و اقبال
چو کردم با پدر آن روز این عهد
کنون بهر وفای آن کنم جهد
دگر باره برت افتاد بر پای
که ای مسند نشین کشور آرای!
نه آیی تا به شهر اندر شتابان
نخواهم رفت من هم زین بیابان
چو گفت و گویش از اندازه شد بیش
ملال افزود بر رام دل اندیش
در اثنای جو ابش آن خردمند
خلاف مدعایش خورد سوگند
به دلسوزی نصیحت کرد بسیار
ز خواب غفلت او را ساخت بیدار
برادر را بسی پند پدر داد
که باید داشتن این پندها یاد
چو لب بر بست زان پند و نصیحت
برت را کفش چوبین داد رخصت
وزیران مشورت کردند با هم
به پیش برت گفتند این سخن را
که شاها! تازه کن عهد کهن را
بباید شد ز ملک اکنون خبردار
جهان چون بیوه باشد بی جهاندار
چو جسرت بست چشم عاقبت بین
ولیعهدش تویی، بر تخت بنشین
ز دانایی جوابی داد زآنسان
کز آب زر نویسد عقل بر جان
مرا هر چند جسرت داد افسر
و لیکن هست این حقِ برادر
تصرف چون کنم؟ بر من حرامست
که این دولت نصیبِ بخت رامست
همان بهتر که به صحرا شتابم
ز هر جا رام را جسته، بیابم
بیارم بر سر تختش نشانم
من اندر خدمت او جان فشانم
به دلها زین س خن افزود حیرت
که احسنت ای برت بر صدق نی ت
به جست و جوی رام از جان شتابان
روان شد با وزیران در بیابان
حشم برد و سپاه بیکران را
به محفل بر نشانده مادران را
دران صحرا گروه زاهدان دید
برت ز آنها چون حال رام پرسید
یقین شد در دل آن قوم یکسر
که بهر قتل رام آمد برادر
به پاسخ پیر زاهد با برت گفت
که ای فرزانه رای با خرد جفت
چو رام از ملک و دولت گشت معزول
به کار طاعت یزدانست مشغول
لباس فقر پوشیدست در بر
ز سنگش بالش و از خاک بستر
خورد برگ گیاه تر درین دشت
ازو بگذر که او از خویش بگذشت
تو اکنون رام را بهر چه جوی ی
پی آزار جانش، چند پویی؟
برت بگریست کای فرزانه زاهد
خدا بر صدق گفتار است شاهد
که اصلاً نیستم با رام دشمن
بدین تهمت چه آزاری دل من؟
و لیکن بهر آن می جویم او را
ز سر گویم تمامی گفت و گو را
مرا و رام را، جسرت پدر بود
به دولت بر سرما تاجِ سر بود
برهنه ماند زان افسر مرا سر
کنون خواهم پدر باشد برادر
به داغ تازهٔ من مرهمی نه
اگر دانی، نشان او به من ده
سخن بشنید زاهد، آفرین گفت
نشانش هم به رای دوربین گفت
به شب مهمانش کرد و روز رخصت
نشانش یافت شد راهی به سرعت
چو رام آن گرد لشکر را نظر کرد
دلش را بر خرد وحشت اثر کرد
به سیتا گف ت پنهان شو تو در غار
به لچمن گفت رو بالای کهسار
ببین در دشت تا این لشکر کیست؟
کسی را قصد ما اینجا پی چیست؟
ز کُه لچمن نظر بر لشکر انداخت
علم دید و نشان برت بشناخت
فرود آمد دوان از تیغ کهسار
شود تا رام ازین معنی خبردار
بگفت ای رام در بر گیر جوشن
مهیا شو که نزدیک است دشمن
ندانی دشمن بیگانه برخاست
که آتش بهر ما از خانه برخاست
برت بر قتل ما لشکر کشیده ست
به فوج بیکران اینجا رسیده ست
نکو شد کز خود اینجا آمد امروز
هدف سازم به پیکانهای دلدوز
دهد فتوای خونش دشمن و دوست
که اکنون خون او بر گردن اوست
برای قتل ما آمد به صحرا
وگرنه چیست کار برت اینجا؟
شنیده رام نام برت و لشکر
جوابش داد خندان ای برادر
نخواهد بود کرده آنچه تقریر
وگر باشد چنین سهل است تدبیر
در این اندیشه چشمش بود در راه
نظر بر روی برت افتاد ناگاه
به تنها برت زان لشکر پیاده
زمین بوسید و در پایش فتاده
نوازش کرده و در بر گرفتش
حدیث بازپرس از سر گرفتش
وزیران پدر را کرد اعزاز
سران را ساخت از پرسش سرافراز
در آن لشکر که و مه هر کسی بود
به قدر حالتش، اعزاز فرمود
زیارت کرد زآن پس مادران را
به خوشنودی فدا می ساخت جان را
به گوش برت پنهان گفت پس رام
که از جسرت چه آوردید پیغام
پدر از بنده خوشنود است یا نه؟
پسر را یاد فرمود است یا نه؟
به صحبت بود شخص نازنینش؟
درخشانست خورشید ج بینش؟
برت بگریست و گفت ای رام آزاد !
پدر خود رام گویان بی تو جان داد
کنون ما بی پدر درِ یتیمیم
در آن گلشن چو غنچه بی نسیمیم
بیا چون ابر بر ما سایه افکن
به احسان بشکفان پژمرده گلشن
چو بشنید این سخن رام از برادر
به ماتم خاک ره افشاند بر سر
ضرورت شد دریدن جامۀ جان
نبودش جامه تا چاک گریبان
به روحش آب دادن آمدش یاد
هم از دست و هم از چشم آب می داد
به زاری گفت مرگ آیا چه خواب است؟
کزان دریای ما محتاج آبست؟
چو فارغ گشت رام از دیدن آب
برت گفتش که ای مهر جانتاب
بیا و تختگاه از سر بیارای
به چشم آسمان نه منت پای
هم امروز است این فرخنده ساعت
که در شهر او د آری سعادت
جوابش داد آن فرزانۀ دهر
که من اکنون نخواهم رفت در شهر
به صحراها بگردم چارده سال
ترا زیبنده بادا تاج و اقبال
چو کردم با پدر آن روز این عهد
کنون بهر وفای آن کنم جهد
دگر باره برت افتاد بر پای
که ای مسند نشین کشور آرای!
نه آیی تا به شهر اندر شتابان
نخواهم رفت من هم زین بیابان
چو گفت و گویش از اندازه شد بیش
ملال افزود بر رام دل اندیش
در اثنای جو ابش آن خردمند
خلاف مدعایش خورد سوگند
به دلسوزی نصیحت کرد بسیار
ز خواب غفلت او را ساخت بیدار
برادر را بسی پند پدر داد
که باید داشتن این پندها یاد
چو لب بر بست زان پند و نصیحت
برت را کفش چوبین داد رخصت
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۹ - ملاقات رام با سهیل وقت برگذشتن سهیل از آسمان به زمین
چو مژده یافت زان اقبال جمشید
سهیل آمد به استقبال خورشید
به ره شد رو به رو با رام، جسرت
قران کردند با هم دین و دولت
به منزل بردش از ره آن یگانه
فرود آورد م همان را به خانه
در آندم داشت جگ آن خیر فرجام
ثواب جگ شده همروزی رام
فراوان باز پرس حال او کرد
دعای او مبارک فال او کرد
به شکر آن زبان را رام بگشود
مناقبهای او بشمرد و بستود
که ای خاقانِ اور نگ الهی
مسلم بر تو ملک پادشاهی
سعادت میوهٔ نخل رضایت
اجابت بلبل باغ دعایت
زبانت شکر و جانت حق شناس است
جبینت سجدهٔ عین سپاس است
فلک بر تارکت ترکی کلاهست
به بحر آشامیت سوزش گواهست
ز عشق آن تشنگی دیدی سراپا
کزان شد قطره ای بر تا به دریا
الل باتاب را نابود کردی
زیان زاهدان را سود کردی
بر افلاکت مصاحب ماه و مهر است
ادیم فرش تو نطع سپهر است
چه آوردت بر ین کز دوربینی
ز اوج آسمان گشتی زمینی
جوابش داد پیر عزلت آیین
ز من بشنو که در ایام پیشین
به کوهستان خصومت داشت تا دیر
به دعوای بلندی بند با هیر
فزون شد هر یکی بر رغم دیگر
که در پوشند نور شمع خاور
نهان شد خور، شود آری همین رنگ
بسا کس پایمال پیل در جنگ
مرا بر مهر آمد مهربانی
بران پیلان نمودم پ یلبانی
به صلح آن دو کوه پیل پیکر
شدم دیوار رویین سکندر
به سرکوبی کوه از من مدد یافت
به سعی من چراغ آسمان تافت
به کار آفتاب گیتی افروز
بماندم بر زمین تا حال زان روز
مرا از عالم علوی به سفلی
چو ازملک است اخراجت به طفلی
نه اخراج تو عزل از پادشاهی است
درین سری ز اسرار الهی است
نه اصل آب گنگ از آسمانست
که از بهر نجات این جهانست
که راون بس که می کوشد به بیداد
زمین و آسمان آمد به فریاد
به خون نا حقش از بس که میل است
گذرگاهش ز خونها سیل سیل است
ز ظلم آن خاندان خواهد بر افتاد
بود مرگش به دست آدمیزاد
زوال دولت او هست نزدیک
بفهم این نکته، کاین رمزیست باریک
ترا از بهر آن کردند اخراج
نه معزولی ز بخت و تخت و سرتاج
شنید و ماند بر سر دست تعظیم
بسان طفل پ یش پیرِتعلیم
که ای هر حرف تو شاخی ز هر پند
سراپایت زبان بر پند چون بند
ز دست همتت باشد گر امداد
توان بر کند دیوان را ز بنیاد
به دلداری دگر دادش دلاسا
که کوشش از تو و امداد از ما
بسا روحانیان بر شکل میمون
کند امداد تو چون فال میمون
بسا زاهد چو من سوده جبین را
کزان فتنه بپردازی زمین را
ز ماهی زمین تا ماه گردون
جهان شد دشمنت را تشنۀ خون
کمان بشن پس در پیش بنهاد
ز دست اندر هم تیغی بدو داد
دو تا ترکش به دعوی داد پرتیر
که بودی ناوکش را چرخ نخ جیر
در آن منزل به مهمانیش خرسند
بیاسود آن هژبر بیشه یک چند
فراوان بود شهد و میوه در دشت
به خاطرخواه خود می کر د گلگشت
چورخصت ازسهیل و زاهدان خواست
برای بودن او هم نشان خواست
سهیل آمد به استقبال خورشید
به ره شد رو به رو با رام، جسرت
قران کردند با هم دین و دولت
به منزل بردش از ره آن یگانه
فرود آورد م همان را به خانه
در آندم داشت جگ آن خیر فرجام
ثواب جگ شده همروزی رام
فراوان باز پرس حال او کرد
دعای او مبارک فال او کرد
به شکر آن زبان را رام بگشود
مناقبهای او بشمرد و بستود
که ای خاقانِ اور نگ الهی
مسلم بر تو ملک پادشاهی
سعادت میوهٔ نخل رضایت
اجابت بلبل باغ دعایت
زبانت شکر و جانت حق شناس است
جبینت سجدهٔ عین سپاس است
فلک بر تارکت ترکی کلاهست
به بحر آشامیت سوزش گواهست
ز عشق آن تشنگی دیدی سراپا
کزان شد قطره ای بر تا به دریا
الل باتاب را نابود کردی
زیان زاهدان را سود کردی
بر افلاکت مصاحب ماه و مهر است
ادیم فرش تو نطع سپهر است
چه آوردت بر ین کز دوربینی
ز اوج آسمان گشتی زمینی
جوابش داد پیر عزلت آیین
ز من بشنو که در ایام پیشین
به کوهستان خصومت داشت تا دیر
به دعوای بلندی بند با هیر
فزون شد هر یکی بر رغم دیگر
که در پوشند نور شمع خاور
نهان شد خور، شود آری همین رنگ
بسا کس پایمال پیل در جنگ
مرا بر مهر آمد مهربانی
بران پیلان نمودم پ یلبانی
به صلح آن دو کوه پیل پیکر
شدم دیوار رویین سکندر
به سرکوبی کوه از من مدد یافت
به سعی من چراغ آسمان تافت
به کار آفتاب گیتی افروز
بماندم بر زمین تا حال زان روز
مرا از عالم علوی به سفلی
چو ازملک است اخراجت به طفلی
نه اخراج تو عزل از پادشاهی است
درین سری ز اسرار الهی است
نه اصل آب گنگ از آسمانست
که از بهر نجات این جهانست
که راون بس که می کوشد به بیداد
زمین و آسمان آمد به فریاد
به خون نا حقش از بس که میل است
گذرگاهش ز خونها سیل سیل است
ز ظلم آن خاندان خواهد بر افتاد
بود مرگش به دست آدمیزاد
زوال دولت او هست نزدیک
بفهم این نکته، کاین رمزیست باریک
ترا از بهر آن کردند اخراج
نه معزولی ز بخت و تخت و سرتاج
شنید و ماند بر سر دست تعظیم
بسان طفل پ یش پیرِتعلیم
که ای هر حرف تو شاخی ز هر پند
سراپایت زبان بر پند چون بند
ز دست همتت باشد گر امداد
توان بر کند دیوان را ز بنیاد
به دلداری دگر دادش دلاسا
که کوشش از تو و امداد از ما
بسا روحانیان بر شکل میمون
کند امداد تو چون فال میمون
بسا زاهد چو من سوده جبین را
کزان فتنه بپردازی زمین را
ز ماهی زمین تا ماه گردون
جهان شد دشمنت را تشنۀ خون
کمان بشن پس در پیش بنهاد
ز دست اندر هم تیغی بدو داد
دو تا ترکش به دعوی داد پرتیر
که بودی ناوکش را چرخ نخ جیر
در آن منزل به مهمانیش خرسند
بیاسود آن هژبر بیشه یک چند
فراوان بود شهد و میوه در دشت
به خاطرخواه خود می کر د گلگشت
چورخصت ازسهیل و زاهدان خواست
برای بودن او هم نشان خواست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۶ - آمدن رام در کوه رک مونک
چو در رک مونک کوه آن کوه تمکین
علم بر زد چو سیاح جهان بین
فراشی دی د اندر دامن کوه
کزان گشتی فراموش از دل اندوه
غم و اندیشه ننگ آن زمین بود
نشاط افزای فردوس برین بود
ز نام غم هوایش بود بیزار
که نگشاید ارم بر کافران بار
سوادش باغ رضوان را نمونه
درو گلها شکفته گونه گونه
دران گلگشت جا عابد زنی د ید
کزان باغ خدایی گل همی چید
به وحدانیت حق معترف بود
کنار حوض پنهان معتکف بود
چو گل خندان و سوری نام آن زن
شکفته چون گل سوری به گلشن
دلش دریافت ی در آن غم اندیش
ضیافت را نهاده میوه در پیش
کنار حوض برد و گفت با رام
که ای غمدیده آب ما بیاشام
فزاید در دل و جان بی غمی را
نشاط و سور بخشد ماتمی را
مشو غمگین کنون در هجر دلدار
که نزدیک آمده تدبیر این کار
پی سگریو میمون تیز بشتاب
که او هم گه گهی آید برین آب
توقف کن زمانی جست و جو را
هم اینجا یافت خواهی نیز او را
به حیرت زان جواب حاضر او
که چون دریافت راز خاطر او
سخن معقول شد در خاطر رام
دران گل بوم چندی کرد آرام
علم بر زد چو سیاح جهان بین
فراشی دی د اندر دامن کوه
کزان گشتی فراموش از دل اندوه
غم و اندیشه ننگ آن زمین بود
نشاط افزای فردوس برین بود
ز نام غم هوایش بود بیزار
که نگشاید ارم بر کافران بار
سوادش باغ رضوان را نمونه
درو گلها شکفته گونه گونه
دران گلگشت جا عابد زنی د ید
کزان باغ خدایی گل همی چید
به وحدانیت حق معترف بود
کنار حوض پنهان معتکف بود
چو گل خندان و سوری نام آن زن
شکفته چون گل سوری به گلشن
دلش دریافت ی در آن غم اندیش
ضیافت را نهاده میوه در پیش
کنار حوض برد و گفت با رام
که ای غمدیده آب ما بیاشام
فزاید در دل و جان بی غمی را
نشاط و سور بخشد ماتمی را
مشو غمگین کنون در هجر دلدار
که نزدیک آمده تدبیر این کار
پی سگریو میمون تیز بشتاب
که او هم گه گهی آید برین آب
توقف کن زمانی جست و جو را
هم اینجا یافت خواهی نیز او را
به حیرت زان جواب حاضر او
که چون دریافت راز خاطر او
سخن معقول شد در خاطر رام
دران گل بوم چندی کرد آرام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۹ - دیدن راون لشکر رام را به بالای قصر و عتاب کردن وزیران خود را
ز قصر خویش راون در نظاره
بدید آن لشکر آتش عیاره
نه لشکر، یک جهان ی قابض روح
به کشتن توأمانی قابض روح
گلویش را نفس زد تیغ زهراب
چراگاه کله پر شد ز قصاب
از آن دهشت دلش از پا در افتاد
چو نخجیری که بیند فوج صیاد
به کار خویشتن در ماند حیران
ز غفلتهای سابق شد پشیمان
دلش اندیشه مند از بیم دشمن
عتابش بر وزیران آتش افکن
که دشمن پل به دریا بست و بگذشت
ز حال او کسی آگاه کم گشت
ز رام اکنون چه مشکل فتح لنکا
نه آسان بود پل بستن به دریا
اگر کین آورم عذر کنش هست
که جای صد هزاران سرزنش هست
نخواهد شد ز دستتان دگر کار
کنون من خود شوم از خود خبردار
دگر باره نظر بر لشکر انداخت
سپاه نیم بیش از لشکرش تاخت
عتاب همگنان کرده فراموش
به تدبیر عدو بنشست خاموش
ز لب درج سخن را باز بگشود
به ساز قلعه بندی حکم فرمود
ز عشق مه بیندیشید در دل
کز امروز است بر من کار مشکل
خداوندا که روز جنگ د شمن
شود در معرکه او کشته یا من
چه خوشتر زانکه یکدم گیرم آرام
گلی چینم ز وصل آن گل اندام
به بر تا آن گل اندامم نیاید
به خواب مرگ آرامم نیاید
کنون وقت است مهر چاره سازی
کزان با ماه بازم مهره بازی
نه آسان بسته کاری برگشاید
به نیرنگ و فسون کوشیده باید
بدید آن لشکر آتش عیاره
نه لشکر، یک جهان ی قابض روح
به کشتن توأمانی قابض روح
گلویش را نفس زد تیغ زهراب
چراگاه کله پر شد ز قصاب
از آن دهشت دلش از پا در افتاد
چو نخجیری که بیند فوج صیاد
به کار خویشتن در ماند حیران
ز غفلتهای سابق شد پشیمان
دلش اندیشه مند از بیم دشمن
عتابش بر وزیران آتش افکن
که دشمن پل به دریا بست و بگذشت
ز حال او کسی آگاه کم گشت
ز رام اکنون چه مشکل فتح لنکا
نه آسان بود پل بستن به دریا
اگر کین آورم عذر کنش هست
که جای صد هزاران سرزنش هست
نخواهد شد ز دستتان دگر کار
کنون من خود شوم از خود خبردار
دگر باره نظر بر لشکر انداخت
سپاه نیم بیش از لشکرش تاخت
عتاب همگنان کرده فراموش
به تدبیر عدو بنشست خاموش
ز لب درج سخن را باز بگشود
به ساز قلعه بندی حکم فرمود
ز عشق مه بیندیشید در دل
کز امروز است بر من کار مشکل
خداوندا که روز جنگ د شمن
شود در معرکه او کشته یا من
چه خوشتر زانکه یکدم گیرم آرام
گلی چینم ز وصل آن گل اندام
به بر تا آن گل اندامم نیاید
به خواب مرگ آرامم نیاید
کنون وقت است مهر چاره سازی
کزان با ماه بازم مهره بازی
نه آسان بسته کاری برگشاید
به نیرنگ و فسون کوشیده باید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۲ - جنگ خرسان با دیوان
ز خرسان رای عفریتان تبه شد
ز بخت تیره روزشان سیه شد
سپه شیران چو مرغان بیابان
به وادی خصومت رهزن جان
به روی و موی از زنگی سیه رنگ
چو زنگی آفریده از پی جنگ
ز دیوان در وغا نگریختندی
چو خرس و خرسباز آویختندی
از ایشان بیم راج و بیم درشن
همه تن بیم بهر جان دشمن
به جنگ هر یکی زان خرس پرکین
دو خرس آسمان دادند تحسین
کسی زانها به حال خود نمی دید
که دشمن دست و پای شان ببرید
بگفتندی کزینسان زخم غم نیست
که موی خرس و کاه کوه کم نیست
تن خرسان ز خنجر غرق خونناب
شده انگشت شان اخگر بدان آب
ز طبع آب گردد اخگر انگشت
چنان کاخگر شود از آذر انگ شت
چرا زان آب گشت انگشت اخگر
مگر کان آب بود آتش به گوهر؟
گلیم خرس سیل خون نمودند
کشان خصمان خود را در ربودند
عدو بگذاشت و نگذاشتندی
به مرگش غرق در خون داشتندی
ز بخت تیره روزشان سیه شد
سپه شیران چو مرغان بیابان
به وادی خصومت رهزن جان
به روی و موی از زنگی سیه رنگ
چو زنگی آفریده از پی جنگ
ز دیوان در وغا نگریختندی
چو خرس و خرسباز آویختندی
از ایشان بیم راج و بیم درشن
همه تن بیم بهر جان دشمن
به جنگ هر یکی زان خرس پرکین
دو خرس آسمان دادند تحسین
کسی زانها به حال خود نمی دید
که دشمن دست و پای شان ببرید
بگفتندی کزینسان زخم غم نیست
که موی خرس و کاه کوه کم نیست
تن خرسان ز خنجر غرق خونناب
شده انگشت شان اخگر بدان آب
ز طبع آب گردد اخگر انگشت
چنان کاخگر شود از آذر انگ شت
چرا زان آب گشت انگشت اخگر
مگر کان آب بود آتش به گوهر؟
گلیم خرس سیل خون نمودند
کشان خصمان خود را در ربودند
عدو بگذاشت و نگذاشتندی
به مرگش غرق در خون داشتندی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۷ - تسلّی دادن ترجتا سیتا را
چو سیتا بر هلاک خود برآشفت
تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
همانا اندرجت گرفیل زور است
چو در خورشید حیران موش کور است
بر آن کس ذره خود کی دست یابد
که دستش پنجۀ خورشید تابد
مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی
طلسمی بود جادویی که دیدی
وگرنه رام و لچمن را به میدان
کم از زالی بود صد پور دستان
شود رام از هزاران بند آزاد
به صد افسون نماند در قفس باد
اگر چه مار جادو بی شمار است
عصای موس وی سر کوب مار است
نیابد عنکبوت از ما قدم رام
به نازش پای پیلان کی شود رام ؟
اگر صرصر بر اندازد جهان را
نیارد کشت شمع آسمان را
نباشد رام را از دشمنان باک
شود خود کشته زهر از بوی تریاک
تو ای نامهربان بر خود مشو زار
مکش خود را پی ناکشته دلدار
پری زان دیو زن گردید ممنون
که بر افعی گزیده خواند افسون
کزین مژده دهانت پر شکر باد
به مرگم زندگانی می دهی یاد
تو ای عیسی نفس دادی مرا جان
هزاران جان شیرین بر تو قربان
دلش گفتا که دلبر ناقتیل است
حیات تو حیاتش را دلیل است
ترا از زندگانی هست مایه
بدین بی جان زید بی شخص سایه
وگر روحش تویی، او هست قالب
بحمدالله کشد روز تو هم شب
چنین بهر نجات از غرق هر بار
زدی دست سبب در هر خس و خار
ز عشق آمد ندا کین رمز دریاب
نمیرد عاشق از کشتن چو سیماب
شنید از هاتف عشق این بشارت
به آب دیده نو کرده طهارت
همه تن شد جبین سجده شکر
ارم کرده زمین سجده شکر
تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
همانا اندرجت گرفیل زور است
چو در خورشید حیران موش کور است
بر آن کس ذره خود کی دست یابد
که دستش پنجۀ خورشید تابد
مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی
طلسمی بود جادویی که دیدی
وگرنه رام و لچمن را به میدان
کم از زالی بود صد پور دستان
شود رام از هزاران بند آزاد
به صد افسون نماند در قفس باد
اگر چه مار جادو بی شمار است
عصای موس وی سر کوب مار است
نیابد عنکبوت از ما قدم رام
به نازش پای پیلان کی شود رام ؟
اگر صرصر بر اندازد جهان را
نیارد کشت شمع آسمان را
نباشد رام را از دشمنان باک
شود خود کشته زهر از بوی تریاک
تو ای نامهربان بر خود مشو زار
مکش خود را پی ناکشته دلدار
پری زان دیو زن گردید ممنون
که بر افعی گزیده خواند افسون
کزین مژده دهانت پر شکر باد
به مرگم زندگانی می دهی یاد
تو ای عیسی نفس دادی مرا جان
هزاران جان شیرین بر تو قربان
دلش گفتا که دلبر ناقتیل است
حیات تو حیاتش را دلیل است
ترا از زندگانی هست مایه
بدین بی جان زید بی شخص سایه
وگر روحش تویی، او هست قالب
بحمدالله کشد روز تو هم شب
چنین بهر نجات از غرق هر بار
زدی دست سبب در هر خس و خار
ز عشق آمد ندا کین رمز دریاب
نمیرد عاشق از کشتن چو سیماب
شنید از هاتف عشق این بشارت
به آب دیده نو کرده طهارت
همه تن شد جبین سجده شکر
ارم کرده زمین سجده شکر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۴ - نشستن رام بر تخت پرّان و رخصت شدن از دریا و رفتن در شهر اَود
دلش عزم وطن کرد از سر و جان
وطن را دوست دارد اهل ایمان
ز راون بود تخت گوهرین ساز
که از افسون همی آمد به پرواز
نشسته بر سرِ آن تخت پران
پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
دوان دیو و پری اندر عنانش
دد و دام زمین فرمان برانش
بدین شوکت روان شد تختش از جا
گذشت آنگه چو ابر از روی دریا
ز اقبالش چو دریا را خبر شد
دوان آمد به پایش، نی به سر شد
سخن از عرض حال خویش جنباند
شکایت بر زبان ماهیان خواند
ز پل چون از پل قرضم در آزار
سبک کن گردن عجزم ازین بار
چو بشنید آن جوانمرد از لبش عرض
ادای قرض او شد بر سرش فرض
ولیکن در جواب آن راست گفتار
نکو اندیشه ای کرده دگر بار
که چون آری کند ب ر پل شکستن
که باشد آن چنان دشوار بستن
که تا محشر بنای پایدارش
به عالم ماند از وی یادگارش
نبیند دیده تا زآن سان نشانش
ندارد گوش باور داستانش
نه چون گویندگان رد سؤال است
که اندر مذهب همت وبال است
برادر را به آخر داد فرمان
که نیمی از میانش ساخت ویران
وداع از شخص دریا شد دگر بار
علم زد بر هوا ابر گهر بار
دو ساعت در هوا تختش روان گشت
ز دریا و زکوه و دشت بگذشت
چو ماند از تختگاهش یکدو فرسنگ
فرود آورد تخت دانش آهنگ
به شهر اندر خبر شد مرد و زن را
که خور بیت الشرف کرده وطن را
وطن را دوست دارد اهل ایمان
ز راون بود تخت گوهرین ساز
که از افسون همی آمد به پرواز
نشسته بر سرِ آن تخت پران
پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
دوان دیو و پری اندر عنانش
دد و دام زمین فرمان برانش
بدین شوکت روان شد تختش از جا
گذشت آنگه چو ابر از روی دریا
ز اقبالش چو دریا را خبر شد
دوان آمد به پایش، نی به سر شد
سخن از عرض حال خویش جنباند
شکایت بر زبان ماهیان خواند
ز پل چون از پل قرضم در آزار
سبک کن گردن عجزم ازین بار
چو بشنید آن جوانمرد از لبش عرض
ادای قرض او شد بر سرش فرض
ولیکن در جواب آن راست گفتار
نکو اندیشه ای کرده دگر بار
که چون آری کند ب ر پل شکستن
که باشد آن چنان دشوار بستن
که تا محشر بنای پایدارش
به عالم ماند از وی یادگارش
نبیند دیده تا زآن سان نشانش
ندارد گوش باور داستانش
نه چون گویندگان رد سؤال است
که اندر مذهب همت وبال است
برادر را به آخر داد فرمان
که نیمی از میانش ساخت ویران
وداع از شخص دریا شد دگر بار
علم زد بر هوا ابر گهر بار
دو ساعت در هوا تختش روان گشت
ز دریا و زکوه و دشت بگذشت
چو ماند از تختگاهش یکدو فرسنگ
فرود آورد تخت دانش آهنگ
به شهر اندر خبر شد مرد و زن را
که خور بیت الشرف کرده وطن را
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱ - در بیان آنکه انبیاء و اولیاء یک نفس و یک نورند همه از یک خدای میگویند و بخشایش از او دارند از هستی خود رهیدهاند جز ذکر و تعظیم خلق در ایشان چیزی نمانده است از ماسوی اللّه نیست شدهاند و قایم بحقاند «فانی ز خود و بدوست باقی ----- این طرفه که نیستند و هستند»
همچنین اند اولیای کبار
موج زن جمله چون یم ز خار
همه ارواح اولیای گزین
از یکی نور بوده اند یقین
نامهاشان بصورت ار دگر است
همه را یک فروغ و یک شرراست
قند را گر کسی نهد صد نام
ذوق آن یک بود چو زد در کام
دعوت انبیا برای همه است
همچو چوپان که کدخدای رمه است
مر خواص و عوام را دعوت
میکنند از کرم بدان حضرت
زان نمودند معجزات قریب
تا که اعدا شوند یار و حبیب
کام و ناکام رو نهند بحق
یک ز عشق و یکی ز ترس قلق
هر دلی را کرامت است شعار
دارد از غیر یار نفرت و عار
قابلان را کند بحق دعوت
باشد از غیر قابلش نفرت
همچو خود مست عاشقی جوید
تا بوی راز سینه را گوید
دعوتش با خواص حق باشد
تا بر ایشان ن ث ار سر پاشد
نیستش با عوام هیچ سخن
زانکه هر کس نبرده ره ب ل دن
اولیا را کلیم جویان بود
پی ایشان همیشه پویان بود
هر س حر گه بناله از یزدان
خواستی او لقای آن مردان
عاقبت چون دعاش گشت قبول
حضر را یافت شد امل بحصول
موج زن جمله چون یم ز خار
همه ارواح اولیای گزین
از یکی نور بوده اند یقین
نامهاشان بصورت ار دگر است
همه را یک فروغ و یک شرراست
قند را گر کسی نهد صد نام
ذوق آن یک بود چو زد در کام
دعوت انبیا برای همه است
همچو چوپان که کدخدای رمه است
مر خواص و عوام را دعوت
میکنند از کرم بدان حضرت
زان نمودند معجزات قریب
تا که اعدا شوند یار و حبیب
کام و ناکام رو نهند بحق
یک ز عشق و یکی ز ترس قلق
هر دلی را کرامت است شعار
دارد از غیر یار نفرت و عار
قابلان را کند بحق دعوت
باشد از غیر قابلش نفرت
همچو خود مست عاشقی جوید
تا بوی راز سینه را گوید
دعوتش با خواص حق باشد
تا بر ایشان ن ث ار سر پاشد
نیستش با عوام هیچ سخن
زانکه هر کس نبرده ره ب ل دن
اولیا را کلیم جویان بود
پی ایشان همیشه پویان بود
هر س حر گه بناله از یزدان
خواستی او لقای آن مردان
عاقبت چون دعاش گشت قبول
حضر را یافت شد امل بحصول
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۲۲ - رسیدن شمس الدین و مولانا بیکدیگر
نزد یزدان چو بود مولانا
از همه خاصتر بصدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید
خاص با او بر آن نیفزاید
طمع اندر کس دگر نکند
مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجوید اندر دهر
گرچه باشد فرید و زبدۀ عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص
او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید
گشت سرها بر او چو روز پدید
دید آن را که هیچ نتوان دید
هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا
بی حجابی بدید روی ورا
شد بر او عاشق و برفت از دست
گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانۀ خویش
گفت بشنو شها از این درویش
خانهام گرچه نیست لایق تو
لیک هستم به صدق عاشق تو
بنده را هر چه هست و هر چه شود
بی گمان جمله آن خواجه بود
پس از این روی خانه خانۀ تست
به وثاقت همیروی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند
شاد و خندان به سوی خانه شدند
یک زمانی به هم همیبودند
مدت یک دو سال آسودند
غیرت حق در آمد و ناگاه
فجفج افتاد در همه افواه
از همه خاصتر بصدق و صفا
گشت راضی که روی بنماید
خاص با او بر آن نیفزاید
طمع اندر کس دگر نکند
مهر باقی ز دل برون فکند
غیر او را نجوید اندر دهر
گرچه باشد فرید و زبدۀ عصر
نشود کس بدان عطا مخصوص
او بود با چنان لقا مخصوص
بعد بس انتظار رویش دید
گشت سرها بر او چو روز پدید
دید آن را که هیچ نتوان دید
هم شنید آنچه کس ز کس نشنید
چون کشید از نیاز بوی ورا
بی حجابی بدید روی ورا
شد بر او عاشق و برفت از دست
گشت پیشش یکی بلندی و پست
دعوتش کرد سوی خانۀ خویش
گفت بشنو شها از این درویش
خانهام گرچه نیست لایق تو
لیک هستم به صدق عاشق تو
بنده را هر چه هست و هر چه شود
بی گمان جمله آن خواجه بود
پس از این روی خانه خانۀ تست
به وثاقت همیروی تو درست
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند
شاد و خندان به سوی خانه شدند
یک زمانی به هم همیبودند
مدت یک دو سال آسودند
غیرت حق در آمد و ناگاه
فجفج افتاد در همه افواه
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۲ - دربیان آنکه شعر اولیاء همه تفسیر است و سر قرآن زیرا که ایشان از خود نیست گشتهاند و بخدا قائماند حرکت و سکون ایشان از حق است که قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن تقلبه کیف یشاء آلت محضاند در دست قدرت حق جنبش آلت را عاقل بآلت اضافت نکند بخلاف شعر شعراء که از فکرت و خیالات خود گفتهاند و از مبالغههای دروغ تراشیده و غرضشان از آن اظهار فضیلت و خودنمائی بوده است همچون آن بت پرست که بتی را که خود میتراشد معبود خود میکند که اتعبدون ما تنحتون شعرا شعراولیا را که از ترک حرص و فنای نفس آمده است همچو شعر خود مپندارند نمیدانند که در حقیقت فعل و قول ایشان از خالق است مخلوق را در آن مدخل نیست زیرا شعر ایشان خودنمائی نیست خدانمائی است مثال این دو شعر چنان باشد که باد چون از طرف گلشن آید بو
شعر عاشق بود همه تفسیر
شعر شاعر بود یقین تف سیر
شعر شاعر نتیجۀ هستی است
شعر عاشق ز حیز مستی ست
ز ان کزین بوی حق همی آید
وان ز وسواس دیو میزاید
رونق شعر آن بود بدروغ
شعر این را ز راستی است فروغ
هردم آن در مبالغه کوشد
تا بنرخ نکوش بفروشد
وین ز بسیار اندکی گوید
چون سوی شعر و قافیه پوید
گرچه خود می نگنجد آن یم او
در بیان و زبان و در دم او
لیک از آن دم همی شود بینا
دیده های درون هر اعمی
آن چن ا ن شعر کین برد اثرش
همچو جانش پذیر و گیر برش
تا که گردد ز تو خدا خشنود
بردت از زمین بچرخ کبود
زانکه این شعر شرح قرآن است
راحت روح و نور ایمان است
آن فریقی که شعرشان بود این
که برد خلق را ز کفر بدین
دین چه جمله را بره بخدا
سر این را بدان دمی بخود ا
شعرشان را مخوان چو شعر کسان
مشمر هر دو شعر را یکسان
زانکه این میوه میرسد ز نعیم
وان شراری است آمده ز جحیم
شعر ایشان بود همه اکسیر
زان شود زر مست بجان بپذیر
مدح حق است شعر این مردان
زانکه دلشان ز حق بود گردان
مدح ایشان همی کند یزدان
هست شاهد بر این سخن قرآن
همه قرآن ثنای ایشان است
شرح عباد و اهل ایمان ست
همه خود ذکر انبیاست در آن
صفت قرب اولیاست در آن
قال ایشان بود نتیجۀ حال
پر بود نظمشان ز نور جلال
لیک آنها که خود پرست بدند
از می نفس دیو مست شدند
شعر ایشان نبود بهر خدا
زانکه رست از دروغ و زرق و ریا
از برای چنین نفوس لئیم
که براند از نفاق و حرص عظیم
گفت در هجوشان حق بیچون
شعرا یتبعهم الغاون
خود نما ئ یست پیشۀ ایشان
نیستشان بوز سر درویشان
مرد درویش از خدا گوید
بیخود اندر ره خدا پوید
چونکه بیخود شده است در ره حق
جمله احرار از او برند سبق
خودی خویش را فنا کرد او
بیخودی روی در خدا کرد او
شعر ایشان ز نور میزاید
از جهان سرور میزاید
شعرشان را فسون عیسی دان
که از آن مر ده می پذیرد جان
فرق این را کجا کند هر دون
چون ندارد رهی بعلم درون
ش به ودر ّ بود برش یکسان
چونکه صراف نیست آن نادان
عاشقی شد نهایت اخلاص
خون عشاق را نبود قصاص
کشتن عاشقان حیات بود
کشتنئی نیست کان ممات بود
آنچنان قتل را ضمان نبود
س ود محض است از آن ز ی ان نبود
بلکه شکرانه واجب است بر او
که بدان میر ه د ز نفس عدو
کشتن عاشقان بود رستن
از فنا و بدوست پیوستن
زانکه از خویش جمله لاگشتند
سوی الا تمام واگشتند
خودی خویش را رها کردند
دائماً روی ب اخدا کردند
عاشقان راست اینچنین سیری
سیر زهاد طاعت و خیری
حامل است این و آن بود محمول
قا ب ل است این و آن بود مق ب ول
عشق چون بحر و زهد چون قطره
عشق خورشید و زهد چون ذره
زاهدی میشود بعقل اینجا
عاشقی با تو آمد ای جویا
چونکه ک شتۀ خداست هر عاشق
برد سرها چو داد سر عاشق
سر برد عاشقی که او سر داد
هر که سر را نداد رفت بباد
زنده آنکس بمرد کاینجا مرد
مرد بی درد گشت زو چون درد
میل زاهد بود چو آب سبو
میل عاشق چو سیل و چشمه و جو
فرق این هر دو میکن ای دانا
زابلهی درمگوی هر شبه را
از می عاشقان اگر خوردی
مشمر صاف صاف را دردی
زاهدت گوید از نماز رسی
از حج و روزه و نیاز رسی
عاشقت گوید ای رفیق نکو
بیش این بحر زن بسنگ سبو
خویش را در یم صفا بسپار
تا که این یم کند برای تو کار
چه بر آید ز دست و پای تو خود
یا ز فهم و ز عقل و رأی تو خود
مگسی نگذرد ز دریاها
ن پ رد سوی قاف جز عنقا
مگر اینجا ب پ ر عنقائی
چفسد او تا رساندش جائی
همچو عنقاست عاشق و تو مگس
هیچ با او مزن ز جهد نفس
دس ت و پائی مزن در اوزن دست
تا رهی ز اینجهان همچون شست
کار تو او کند یقین میدان
گذراند ترا ز کون و مکان
بردت بیگمان در آن حضرت
دهدت ملک و شاهی و دولت
نکند او حواله جای دگر
مر ترا و مست شود زو زر
شعر شاعر بود یقین تف سیر
شعر شاعر نتیجۀ هستی است
شعر عاشق ز حیز مستی ست
ز ان کزین بوی حق همی آید
وان ز وسواس دیو میزاید
رونق شعر آن بود بدروغ
شعر این را ز راستی است فروغ
هردم آن در مبالغه کوشد
تا بنرخ نکوش بفروشد
وین ز بسیار اندکی گوید
چون سوی شعر و قافیه پوید
گرچه خود می نگنجد آن یم او
در بیان و زبان و در دم او
لیک از آن دم همی شود بینا
دیده های درون هر اعمی
آن چن ا ن شعر کین برد اثرش
همچو جانش پذیر و گیر برش
تا که گردد ز تو خدا خشنود
بردت از زمین بچرخ کبود
زانکه این شعر شرح قرآن است
راحت روح و نور ایمان است
آن فریقی که شعرشان بود این
که برد خلق را ز کفر بدین
دین چه جمله را بره بخدا
سر این را بدان دمی بخود ا
شعرشان را مخوان چو شعر کسان
مشمر هر دو شعر را یکسان
زانکه این میوه میرسد ز نعیم
وان شراری است آمده ز جحیم
شعر ایشان بود همه اکسیر
زان شود زر مست بجان بپذیر
مدح حق است شعر این مردان
زانکه دلشان ز حق بود گردان
مدح ایشان همی کند یزدان
هست شاهد بر این سخن قرآن
همه قرآن ثنای ایشان است
شرح عباد و اهل ایمان ست
همه خود ذکر انبیاست در آن
صفت قرب اولیاست در آن
قال ایشان بود نتیجۀ حال
پر بود نظمشان ز نور جلال
لیک آنها که خود پرست بدند
از می نفس دیو مست شدند
شعر ایشان نبود بهر خدا
زانکه رست از دروغ و زرق و ریا
از برای چنین نفوس لئیم
که براند از نفاق و حرص عظیم
گفت در هجوشان حق بیچون
شعرا یتبعهم الغاون
خود نما ئ یست پیشۀ ایشان
نیستشان بوز سر درویشان
مرد درویش از خدا گوید
بیخود اندر ره خدا پوید
چونکه بیخود شده است در ره حق
جمله احرار از او برند سبق
خودی خویش را فنا کرد او
بیخودی روی در خدا کرد او
شعر ایشان ز نور میزاید
از جهان سرور میزاید
شعرشان را فسون عیسی دان
که از آن مر ده می پذیرد جان
فرق این را کجا کند هر دون
چون ندارد رهی بعلم درون
ش به ودر ّ بود برش یکسان
چونکه صراف نیست آن نادان
عاشقی شد نهایت اخلاص
خون عشاق را نبود قصاص
کشتن عاشقان حیات بود
کشتنئی نیست کان ممات بود
آنچنان قتل را ضمان نبود
س ود محض است از آن ز ی ان نبود
بلکه شکرانه واجب است بر او
که بدان میر ه د ز نفس عدو
کشتن عاشقان بود رستن
از فنا و بدوست پیوستن
زانکه از خویش جمله لاگشتند
سوی الا تمام واگشتند
خودی خویش را رها کردند
دائماً روی ب اخدا کردند
عاشقان راست اینچنین سیری
سیر زهاد طاعت و خیری
حامل است این و آن بود محمول
قا ب ل است این و آن بود مق ب ول
عشق چون بحر و زهد چون قطره
عشق خورشید و زهد چون ذره
زاهدی میشود بعقل اینجا
عاشقی با تو آمد ای جویا
چونکه ک شتۀ خداست هر عاشق
برد سرها چو داد سر عاشق
سر برد عاشقی که او سر داد
هر که سر را نداد رفت بباد
زنده آنکس بمرد کاینجا مرد
مرد بی درد گشت زو چون درد
میل زاهد بود چو آب سبو
میل عاشق چو سیل و چشمه و جو
فرق این هر دو میکن ای دانا
زابلهی درمگوی هر شبه را
از می عاشقان اگر خوردی
مشمر صاف صاف را دردی
زاهدت گوید از نماز رسی
از حج و روزه و نیاز رسی
عاشقت گوید ای رفیق نکو
بیش این بحر زن بسنگ سبو
خویش را در یم صفا بسپار
تا که این یم کند برای تو کار
چه بر آید ز دست و پای تو خود
یا ز فهم و ز عقل و رأی تو خود
مگسی نگذرد ز دریاها
ن پ رد سوی قاف جز عنقا
مگر اینجا ب پ ر عنقائی
چفسد او تا رساندش جائی
همچو عنقاست عاشق و تو مگس
هیچ با او مزن ز جهد نفس
دس ت و پائی مزن در اوزن دست
تا رهی ز اینجهان همچون شست
کار تو او کند یقین میدان
گذراند ترا ز کون و مکان
بردت بیگمان در آن حضرت
دهدت ملک و شاهی و دولت
نکند او حواله جای دگر
مر ترا و مست شود زو زر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۴ - استغراق مولانا قدسنا الله بسره العزیز در عشق شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره و بیقراری و شور و جوش نمودن بیش از آنچه اول داشت
روز و شب در سماع رقصان شد
بر زمین همچو چرخ گردان شد
بانگ و افغان او بعرش رسید
ناله اش را بزرگ و خرد شنید
سیم و زر را بمطربان میداد
هرچه بودش ز خان و مان میداد
یک نفس بی سماع و رقص نبود
روز و شب لحظه ای نمی آسود
تا حدی که نماند قو ّ الی
کو ز گفتن نگشت چون لالی
همه شان را گلو گرفت از بانگ
جمله بیزار گشته از زر و دانگ
همه گشتند خسته و رنجور
بی شرابی شده همه مخمور
گر بدی آن خمارشان ز شراب
دفع گشتی یقین هم از می ناب
لیک بودند خسته از گفتن
وز فغان و سرود و ناخفتن
جان جمله بلب رسیده ز رنج
بی تف نار دل پ زیده ز رنج
غلغله اوفتاده اندر شهر
شهر چه بلکه در زمانه و دهر
کاین چنین قطب و مفتی اسلام
کوست اندر دو کون شیخ و امام
شورها میکند چو شیدا او
گاه پنهان و گه هویدا او
خلق از وی ز شرع و دین گشتند
همگان عشق را رهین گشتند
حافظان جمله شعر خوان شده اند
بسوی مطربان دوان شده اند
پیر و برنا سماع باره شدند
بر براق و لا سواره شدند
ورد ایشان شده است بیت و غزل
غیر این نیستشان صلوة و عمل
عاشقی شد طریق و مذهبشان
غیر عشق است پیششان هذیان
کفر و اسلام نیست در رهشان
شمس تبریز شد شهنشهشان
کارشان مستی است و بیخویشی
ملت عشق هست بی کیشی
گفته منکر ز غایت انکار
نیست بر وفق شرع و دین این کار
جان دین را شمرده کفر آن دون
عقل کل را نهاده نام جنون
هم بر او باز گردد این گفتار
چه زند پیش شیر نر ک فتار
با چنان مستی و چنین جوشش
با چنان عشق و با چنان کوشش
بر زمین همچو چرخ گردان شد
بانگ و افغان او بعرش رسید
ناله اش را بزرگ و خرد شنید
سیم و زر را بمطربان میداد
هرچه بودش ز خان و مان میداد
یک نفس بی سماع و رقص نبود
روز و شب لحظه ای نمی آسود
تا حدی که نماند قو ّ الی
کو ز گفتن نگشت چون لالی
همه شان را گلو گرفت از بانگ
جمله بیزار گشته از زر و دانگ
همه گشتند خسته و رنجور
بی شرابی شده همه مخمور
گر بدی آن خمارشان ز شراب
دفع گشتی یقین هم از می ناب
لیک بودند خسته از گفتن
وز فغان و سرود و ناخفتن
جان جمله بلب رسیده ز رنج
بی تف نار دل پ زیده ز رنج
غلغله اوفتاده اندر شهر
شهر چه بلکه در زمانه و دهر
کاین چنین قطب و مفتی اسلام
کوست اندر دو کون شیخ و امام
شورها میکند چو شیدا او
گاه پنهان و گه هویدا او
خلق از وی ز شرع و دین گشتند
همگان عشق را رهین گشتند
حافظان جمله شعر خوان شده اند
بسوی مطربان دوان شده اند
پیر و برنا سماع باره شدند
بر براق و لا سواره شدند
ورد ایشان شده است بیت و غزل
غیر این نیستشان صلوة و عمل
عاشقی شد طریق و مذهبشان
غیر عشق است پیششان هذیان
کفر و اسلام نیست در رهشان
شمس تبریز شد شهنشهشان
کارشان مستی است و بیخویشی
ملت عشق هست بی کیشی
گفته منکر ز غایت انکار
نیست بر وفق شرع و دین این کار
جان دین را شمرده کفر آن دون
عقل کل را نهاده نام جنون
هم بر او باز گردد این گفتار
چه زند پیش شیر نر ک فتار
با چنان مستی و چنین جوشش
با چنان عشق و با چنان کوشش
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۶ - در بیان آنکه اگر چه مولانا قدسنا الله بسره العزیز شمس الدین تبریزی را عظم الله ذکره بصورت در دمشق نیافت بمعنی در خود یافت زیرا آن حال که شمس الدین را بود حضرتش را همان حاصل شد
شمس تبریز را بشام ندید
در خودش دید همچو ماه پدید
گفت اگرچه بتن از او دوریم
بی تن و روح هر دو یک نوریم
خواه او را ببین و خواه مرا
من ویم او من است ای جویا
هر دو با هم بدیم بی تن و جان
پیش از آن کاین فلک شود گردان
نی فلک بود و نی مه و نی خور
که مرا بود او چو جان در خور
بی فلک جمله عیش ها کردیم
از کف شه چه باده ها خوردیم
بی زمین و زمان بهم بودیم
از وجود جهان نیفزودیم
فهم ها کی رسد بحالت ما
چون نداریم در جهان همتا
مغز مائیم و دیگران همه پوست
از غنی و فقیر و دشمن و دوست
زین خلایق نه ایم ما یا را
مشمر ز اهل این جهان ما را
این جهان خیره است اندر ما
طالب ماست خلق ارض و سما
حالت ما بکس نمی ماند
کیست کاحوال ما عیان داند
من و او از چه رو همیگویم
چونکه خود او منست و من اویم
بل همه اوست من در او درجم
زو بود جمله دخلم و خرجم
او چو شخص است و هست من سایه
نیست بی شخص سایه را مایه
بی وجودش مرا وجودی نیست
بی ویم هیچ تا رو پودی نیست
ج نبش من همه ز جنبش اوست
هیچ بی او مرانه پش ت و نه روست
پس ز من دائماً تو او را بین
در بد و نیک و در خشونت و لین
او چو خورشید و من چو یک ذره
او چو دریا و من چو یک قطره
تری قطره نی که از دریاست
هستی ذره نی ز شمس و سماست
مدح خود کردنم از این روی است
که خمم پر ز آب آن جوی است
پس همه مدح اوست در تحقیق
اصل را گیر بگذر از تفریق
در خودش دید همچو ماه پدید
گفت اگرچه بتن از او دوریم
بی تن و روح هر دو یک نوریم
خواه او را ببین و خواه مرا
من ویم او من است ای جویا
هر دو با هم بدیم بی تن و جان
پیش از آن کاین فلک شود گردان
نی فلک بود و نی مه و نی خور
که مرا بود او چو جان در خور
بی فلک جمله عیش ها کردیم
از کف شه چه باده ها خوردیم
بی زمین و زمان بهم بودیم
از وجود جهان نیفزودیم
فهم ها کی رسد بحالت ما
چون نداریم در جهان همتا
مغز مائیم و دیگران همه پوست
از غنی و فقیر و دشمن و دوست
زین خلایق نه ایم ما یا را
مشمر ز اهل این جهان ما را
این جهان خیره است اندر ما
طالب ماست خلق ارض و سما
حالت ما بکس نمی ماند
کیست کاحوال ما عیان داند
من و او از چه رو همیگویم
چونکه خود او منست و من اویم
بل همه اوست من در او درجم
زو بود جمله دخلم و خرجم
او چو شخص است و هست من سایه
نیست بی شخص سایه را مایه
بی وجودش مرا وجودی نیست
بی ویم هیچ تا رو پودی نیست
ج نبش من همه ز جنبش اوست
هیچ بی او مرانه پش ت و نه روست
پس ز من دائماً تو او را بین
در بد و نیک و در خشونت و لین
او چو خورشید و من چو یک ذره
او چو دریا و من چو یک قطره
تری قطره نی که از دریاست
هستی ذره نی ز شمس و سماست
مدح خود کردنم از این روی است
که خمم پر ز آب آن جوی است
پس همه مدح اوست در تحقیق
اصل را گیر بگذر از تفریق
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۹ - بازآمدن مولانا قدسنا الله بسره العزیز دویم بار بقونیه از طلب شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره
بعد از آن بازگشت جانب روم
تا زند بر چنین شیر رقوم
سرزد از چرخ روح آن خورشید
تاسها را کند پر از ناهید
گفت چون من ویم چه میجویم
عین اویم کنون زخود گویم
وصف حسنش که میفزودم من
خود همان حسن و لطف بودم من
خویش را بوده ام یقین جویان
همچو شیره درون خم جوشان
شیره از بهر کس نمیجوشد
در پی حسن خویش میکوشد
زانکه آن حسن در وی است نهان
میکند جهد تا نماید آن
مرتضی بهر آن چنین فرمود
گوهر نفس را چو می بستود
هر که دانت خود خدا دانست
هرچه گفتند انبیا دانست
نرسی اندر این بقیل و بقال
سر این بازجوی از ره حال
این بتبدیل نفس اماره است
تا شود ماه آنچه استاره است
چونکه گردد ز خود تمام آگه
عرف ربه شود آنگه
همچو مس کان ز کیمیا شد زر
یا چو قطره که شد زیم گوهر
یا چو غوره که شد تمام انگور
یا چو نطفه که شد بصورت حور
یا مثال هلال کان شد بدر
یا چو عامی که شد ز دانش حبر
چون ترقی کند چنین در خویش
پس شود پیش و بگذرد در پیش
فضل حق نیک بعد از آن داند
مرکب شکر را ز جان راند
لایق بخشش است شکر بدان
باقیش را ز لوح دل برخوان
بی چنین حال اگر کند دعوی
دانکه دعوی اوست بیمعنی
آنچنانکه بگفت مولانا
در بیان چنین سرای دانا
هرکه او از سماع مست نشد
وز خوشی و طرب ز دست نشد
منکرش دان اگرچه کرد اق رار
سخنش را بیکجوی مشمار
معنی دیگر این بود ای جان
هست نوری درون دل پنهان
که نباشد جدا ز ذات خدا
همچو نور خور از خور ای برنا
چیزها را بدان کند تمییز
نشود زو نهان بعالم چیز
اینچنین نور دروی است مدام
غافل از وی همیشه جاهل و خام
نور خود را چو بیند آن جویا
دیده باشد خدای را پیدا
معنی دیگر آن بود که ولی
هست از معرفت غنی و ملی
ذات او سر بسر همه نور است
زینت جنت است و هم حور است
مظهر حق وی است در عالم
پادشاه و خلیفه چون آدم
سجده گاه ملک شده قدمش
میدمد نور کبریا ز دمش
دانش اوست دانش یزدان
هیچ منگر بخویش او را دان
دایم او را ببین مبین غیری
تا شود سوی حق ترا سیری
شیخ خود را چو آ ن صفادانی
بی حجابی خدای را دانی
دانش حق شود ترا مقدور
بی ظلامی شود سراسر نور
هست اسرار حق عظیم نغول
گشت آن را نفوس خلق حمول
یک از آن این بود نکو بشنو
تا که کشفت شود از این سر نو
تا زند بر چنین شیر رقوم
سرزد از چرخ روح آن خورشید
تاسها را کند پر از ناهید
گفت چون من ویم چه میجویم
عین اویم کنون زخود گویم
وصف حسنش که میفزودم من
خود همان حسن و لطف بودم من
خویش را بوده ام یقین جویان
همچو شیره درون خم جوشان
شیره از بهر کس نمیجوشد
در پی حسن خویش میکوشد
زانکه آن حسن در وی است نهان
میکند جهد تا نماید آن
مرتضی بهر آن چنین فرمود
گوهر نفس را چو می بستود
هر که دانت خود خدا دانست
هرچه گفتند انبیا دانست
نرسی اندر این بقیل و بقال
سر این بازجوی از ره حال
این بتبدیل نفس اماره است
تا شود ماه آنچه استاره است
چونکه گردد ز خود تمام آگه
عرف ربه شود آنگه
همچو مس کان ز کیمیا شد زر
یا چو قطره که شد زیم گوهر
یا چو غوره که شد تمام انگور
یا چو نطفه که شد بصورت حور
یا مثال هلال کان شد بدر
یا چو عامی که شد ز دانش حبر
چون ترقی کند چنین در خویش
پس شود پیش و بگذرد در پیش
فضل حق نیک بعد از آن داند
مرکب شکر را ز جان راند
لایق بخشش است شکر بدان
باقیش را ز لوح دل برخوان
بی چنین حال اگر کند دعوی
دانکه دعوی اوست بیمعنی
آنچنانکه بگفت مولانا
در بیان چنین سرای دانا
هرکه او از سماع مست نشد
وز خوشی و طرب ز دست نشد
منکرش دان اگرچه کرد اق رار
سخنش را بیکجوی مشمار
معنی دیگر این بود ای جان
هست نوری درون دل پنهان
که نباشد جدا ز ذات خدا
همچو نور خور از خور ای برنا
چیزها را بدان کند تمییز
نشود زو نهان بعالم چیز
اینچنین نور دروی است مدام
غافل از وی همیشه جاهل و خام
نور خود را چو بیند آن جویا
دیده باشد خدای را پیدا
معنی دیگر آن بود که ولی
هست از معرفت غنی و ملی
ذات او سر بسر همه نور است
زینت جنت است و هم حور است
مظهر حق وی است در عالم
پادشاه و خلیفه چون آدم
سجده گاه ملک شده قدمش
میدمد نور کبریا ز دمش
دانش اوست دانش یزدان
هیچ منگر بخویش او را دان
دایم او را ببین مبین غیری
تا شود سوی حق ترا سیری
شیخ خود را چو آ ن صفادانی
بی حجابی خدای را دانی
دانش حق شود ترا مقدور
بی ظلامی شود سراسر نور
هست اسرار حق عظیم نغول
گشت آن را نفوس خلق حمول
یک از آن این بود نکو بشنو
تا که کشفت شود از این سر نو
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۲ - در بیان آنکه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز چون بولد عنایت داشت پیوسته بتعظیم اولیاء ترغیبش دادی
پس ولد را بخواند مولانا
گفت دریاب چون توئی دانا
سر نهاد و سؤال کرد از او
چیست مقصود از این ببنده بگو
گفت بنگر رخ صلاح الدین
که چه ذات است آن شه حق بین
مقتدای جهان جان است او
ملک ملک لامکان است او
گفتم آری ولیک چون تو کسی
بیند او را نه هر حقیر و خسی
گفت با من که شمس دین این است
آن شه بی یراق و زین اینست
گفتمش من همان همی بینم
غیر آن بحر جان نمی بینم
از دل و جان کمین غلام ویم
مست و بیخویشتن ز جام ویم
هرچه فرمائیم کنم من آن
هستم از جان مطیعت ای سلطان
گفت از این بس صلاح دین را گیر
آن شهنشاه راستین را گیر
نظرش کیمیاست بر تو فتد
رحمت کبریاست بر تو فتد
بحر او قطره را گهر سازد
زر کند خاک را چو بگدازد
دل پژمرده را کند زنده
بخشدت جان پاک پاینده
برهاند ترا ز مرگ و فنا
برساند بتخت ملک بقا
کندت بر علوم سر دانا
جمله اسرار از او شود پیدا
گر زمینی تو آسمان گردی
همچو جان سوی لامکان گردی
گفتمش من قبول کردم این
که شوم بندۀ صلاح الد ّ ین
بکشم، خاک پاش در دیده
تا از آن نور حق شود دیده
رو نهاده بوی بصدق و نیاز
بندۀ او شدم بعشق و نیاز
کرد بر من نظر چو دید مرا
هستم او را غلام در دو سرا
مست گشتم نه از می انگور
غرق شد جان و جسمم اندر نور
نی چنین غرق کو بود نقصان
بل کمالی که نیست بر تر از آن
جان من بود قطره دریا شد
دلم از پست سوی بالا شد
فکرها در زمان مصور گشت
روح صافی بشکل پیکر گشت
انبیا را بدید پیش نظر
باسر و دست و پا چو نقش بشر
گفته با هر یکی سخن بیدار
با زبان و بصورت از اسرار
خلق دیگر مگر که اندر خواب
زین ببینند اندکی چو سراب
گفت دریاب چون توئی دانا
سر نهاد و سؤال کرد از او
چیست مقصود از این ببنده بگو
گفت بنگر رخ صلاح الدین
که چه ذات است آن شه حق بین
مقتدای جهان جان است او
ملک ملک لامکان است او
گفتم آری ولیک چون تو کسی
بیند او را نه هر حقیر و خسی
گفت با من که شمس دین این است
آن شه بی یراق و زین اینست
گفتمش من همان همی بینم
غیر آن بحر جان نمی بینم
از دل و جان کمین غلام ویم
مست و بیخویشتن ز جام ویم
هرچه فرمائیم کنم من آن
هستم از جان مطیعت ای سلطان
گفت از این بس صلاح دین را گیر
آن شهنشاه راستین را گیر
نظرش کیمیاست بر تو فتد
رحمت کبریاست بر تو فتد
بحر او قطره را گهر سازد
زر کند خاک را چو بگدازد
دل پژمرده را کند زنده
بخشدت جان پاک پاینده
برهاند ترا ز مرگ و فنا
برساند بتخت ملک بقا
کندت بر علوم سر دانا
جمله اسرار از او شود پیدا
گر زمینی تو آسمان گردی
همچو جان سوی لامکان گردی
گفتمش من قبول کردم این
که شوم بندۀ صلاح الد ّ ین
بکشم، خاک پاش در دیده
تا از آن نور حق شود دیده
رو نهاده بوی بصدق و نیاز
بندۀ او شدم بعشق و نیاز
کرد بر من نظر چو دید مرا
هستم او را غلام در دو سرا
مست گشتم نه از می انگور
غرق شد جان و جسمم اندر نور
نی چنین غرق کو بود نقصان
بل کمالی که نیست بر تر از آن
جان من بود قطره دریا شد
دلم از پست سوی بالا شد
فکرها در زمان مصور گشت
روح صافی بشکل پیکر گشت
انبیا را بدید پیش نظر
باسر و دست و پا چو نقش بشر
گفته با هر یکی سخن بیدار
با زبان و بصورت از اسرار
خلق دیگر مگر که اندر خواب
زین ببینند اندکی چو سراب
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۹ - در تفسیر این آیه که الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم و لاهم یحزنون
اولیا را از این خدا فرمود
نیستشان خوف از فنای وجود
در پناهم ز هر بلا ایمن
خوش وسرمست در لقا ساکن
خنک آنکس که حق ورا یار است
جان او مست و غرق انوار است
هر دمش از خدا رسد کامی
برتر از دو جهان برد گامی
از ورای زمین و هفت سما
سوی جانان روانه در بیجا
در جهانی که آن ندارد حد
اندر او نیست ضد ّ و ند و عدد
گذر از چون که یار بیچون است
هر که در چون بماند آن دون است
هرکه بگذشت از ح جاب صور
نوع دیگر بود ورا کر و فر
نفس سرکش ورا زبون گردد
ایزدش یار و رهنمون گردد
هر که حق را بود بجان جویان
حق ورا هست همچنان جویان
بلکه آن جستجوی عشق و قلق
اندرو پست شد ز بر تو حق
چون کنی فهم این سر از ایمان
پس بدانی که نیست کس جویان
جز خدای علیم در دو جهان
نیست جوینده آشکار و نهان
هست از نامهاش یک طالب
طلب جمله عکس آن غالب
نیستشان خوف از فنای وجود
در پناهم ز هر بلا ایمن
خوش وسرمست در لقا ساکن
خنک آنکس که حق ورا یار است
جان او مست و غرق انوار است
هر دمش از خدا رسد کامی
برتر از دو جهان برد گامی
از ورای زمین و هفت سما
سوی جانان روانه در بیجا
در جهانی که آن ندارد حد
اندر او نیست ضد ّ و ند و عدد
گذر از چون که یار بیچون است
هر که در چون بماند آن دون است
هرکه بگذشت از ح جاب صور
نوع دیگر بود ورا کر و فر
نفس سرکش ورا زبون گردد
ایزدش یار و رهنمون گردد
هر که حق را بود بجان جویان
حق ورا هست همچنان جویان
بلکه آن جستجوی عشق و قلق
اندرو پست شد ز بر تو حق
چون کنی فهم این سر از ایمان
پس بدانی که نیست کس جویان
جز خدای علیم در دو جهان
نیست جوینده آشکار و نهان
هست از نامهاش یک طالب
طلب جمله عکس آن غالب
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۲ - در بیان آنکه چون مولانا و شیخ صلاح الدین قدسنا اللّه بسرهما العزیز از مریدان منکر روی گردانیدند و ایشان زیان های آن را در خود مشاهده کردند و دیدند که کلی محروم خواهند شدن بردر ایشان بفغان آمدند و توبه و استغفار پیش آوردند
گفته از صدق ما غلامانیم
شاه خود را بعشق جویانیم
عاشقانیم سوی دوست رویم
آن اوئیم پس برکه رویم
لابه ها کرده زین نسق شب و روز
با دو چشم پر آب از سرسوز
گریۀ زارشان چو رفت از حد
بانگ و افغانشان گذشت از ع د ّ
اشک چشمانشان چو جیحون شد
جانهاشان ز هجر پر خون شد
چونکه دشمن بجانشان نگریست
کرد رحمت بر آن گروه و گریست
سنگ چون موم شد ز آتششان
بلکه بگداخت شد چو آب روان
چون شنیدند هر دو زاری را
ساز کردند چنگ یاری را
در گشادند و راهشان دادند
قفل های ببسته بگشادند
توبه هاشان قبول شد آن دم
شاد گشتند و رفت از ایشان غم
باز خوش پر و بال بگشادند
باز از نو ز مادران زادند
باز از نو جهان جان دیدند
خویش را بی جسد روان دیدند
حکمت از سینه شان بجوش آمد
عوض جهل عقل و هوش آمد
همه ظلم ت بدند نور شدند
همه ماتم بدند سور شدند
خار انکارشان شده گلشن
شب تاریکشان چو مه روشن
همه گشتند صافی و چالاک
چون ملک رفته جمله بر افلاک
همه را گشت چشمها بینا
همه عالم شدند بر اسما
باز مقبول آن دو شاه شدند
باز ایمن در آن پناه شدند
سر آن رشته را که گم شده بود
یافتند و زیانشان شد سود
بندۀ شه صلاح دین گشتند
باز عشق ورا رهین گشتند
شیخ شد باز از همه خشنود
باز از نو گناهشان بخشود
دادشان از کرم عطائی نو
از رخ خوب خود لقائی نو
عمرده روزشان هزاران شد
بلکه خود بیشمار و پایان شد
کفرشان را ز لطف کردایمان
جان جمله رسید در جانان
جانشان از بلای هجر رهید
باز هر عاشقی بوصل رسید
درد از درد دوست صاف شود
مس دون زرکی از گزاف شود
کیمیا هر کسی نداند ساخت
علم عشق کم کسی افراخت
کیمیا چیست سر فدا کردن
دائماً رو بمرگ آوردن
کیمیا دان که کشتن نفس است
هرکه کشتش ز حبس هستی رست
کیمیا مردن است چون مردی
صاف نوشی شراب بی دردی
مرده شو زیر پای مرد خدا
تا شوی زنده وروی بالا
نظرش هست کیمیای جلال
مس تو زر شود از او در حال
سوی ب ی سوی کم سواری تاخت
در ره عشق نادری سر باخت
هر که سر باخت او شود سرور
زنده باشد همیشه بی پیکر
سر بی سر سزای افسار است
سر بی سر شه و جهاندار است
شاه خود را بعشق جویانیم
عاشقانیم سوی دوست رویم
آن اوئیم پس برکه رویم
لابه ها کرده زین نسق شب و روز
با دو چشم پر آب از سرسوز
گریۀ زارشان چو رفت از حد
بانگ و افغانشان گذشت از ع د ّ
اشک چشمانشان چو جیحون شد
جانهاشان ز هجر پر خون شد
چونکه دشمن بجانشان نگریست
کرد رحمت بر آن گروه و گریست
سنگ چون موم شد ز آتششان
بلکه بگداخت شد چو آب روان
چون شنیدند هر دو زاری را
ساز کردند چنگ یاری را
در گشادند و راهشان دادند
قفل های ببسته بگشادند
توبه هاشان قبول شد آن دم
شاد گشتند و رفت از ایشان غم
باز خوش پر و بال بگشادند
باز از نو ز مادران زادند
باز از نو جهان جان دیدند
خویش را بی جسد روان دیدند
حکمت از سینه شان بجوش آمد
عوض جهل عقل و هوش آمد
همه ظلم ت بدند نور شدند
همه ماتم بدند سور شدند
خار انکارشان شده گلشن
شب تاریکشان چو مه روشن
همه گشتند صافی و چالاک
چون ملک رفته جمله بر افلاک
همه را گشت چشمها بینا
همه عالم شدند بر اسما
باز مقبول آن دو شاه شدند
باز ایمن در آن پناه شدند
سر آن رشته را که گم شده بود
یافتند و زیانشان شد سود
بندۀ شه صلاح دین گشتند
باز عشق ورا رهین گشتند
شیخ شد باز از همه خشنود
باز از نو گناهشان بخشود
دادشان از کرم عطائی نو
از رخ خوب خود لقائی نو
عمرده روزشان هزاران شد
بلکه خود بیشمار و پایان شد
کفرشان را ز لطف کردایمان
جان جمله رسید در جانان
جانشان از بلای هجر رهید
باز هر عاشقی بوصل رسید
درد از درد دوست صاف شود
مس دون زرکی از گزاف شود
کیمیا هر کسی نداند ساخت
علم عشق کم کسی افراخت
کیمیا چیست سر فدا کردن
دائماً رو بمرگ آوردن
کیمیا دان که کشتن نفس است
هرکه کشتش ز حبس هستی رست
کیمیا مردن است چون مردی
صاف نوشی شراب بی دردی
مرده شو زیر پای مرد خدا
تا شوی زنده وروی بالا
نظرش هست کیمیای جلال
مس تو زر شود از او در حال
سوی ب ی سوی کم سواری تاخت
در ره عشق نادری سر باخت
هر که سر باخت او شود سرور
زنده باشد همیشه بی پیکر
سر بی سر سزای افسار است
سر بی سر شه و جهاندار است
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۷ - در بیان آنکه بی جهدی و عملی در حضور شیخ کار مرید گزارده میشود و بمقصود میرسد چنانکه یکی در کشتی فارغ خفته باشد ناگهان سر بولایتی میزند که اگر بخشگی رفتی ماهها بآنجا نرسیدی و دربیان آنکه شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره ولد را فرمود که بجز از من شیخی را نظر مکن که شیخ راستین منم که صحبت شیخان دیگر زیان مند است زیرا نظر ما آفتاب است و مرید سنگ لابد که سنگ قابل در نظر آفتاب لعل شود و نظر ایشان سایه است چون سنگ قابل از نظر آفتاب در سایه رود لعل نشود.
همچو کشتی ببحر مردم را
میبرد سوی شهرها بی پا
اندر آن خفته کرده پای دراز
ناگهان میزنند سر ز طراز
همچنین در حضور شیخ نشین
عاقبت خویش غرق نور ببین
نی بایام سنگ لعل شود
از تف آفتاب اگر نرود
رفتنش بی نشان و بیچون است
هرکه او را نداند آن دون است
صحبت شیخ به ز ذکر خداست
زانکه از او نیست آن صفات جداست
هرکه با شیخ همنشین گردد
پاک از خشم و کبر و کین گردد
صحبت شیخ صحبت حق است
دو مبین شیخ رحمت حق است
هر که دو دیده باشد او محجوب
بیخبر ماند از چنان محبوب
تو مبین دو اگر یگانه کسی
یک ببین تا بوصل دوست رسی
گفت روزی مرا صلاح الدین
که تو بر من کس دیگر مگزین
که برون از من ای ولد میدان
نیست چیزی در آشکار و نهان
عرش و کرسی و آسمان و زمین
نیست از من برون یقین دان این
نور حقم در این تن خاکی
نیم از خاک هستم افلاکی
عاقبت بر فلک روم چو ملک
همچنان بگذرم ز هفت فلک
زانکه سر خدای ذات من است
همه اسرار دل صفات من است
همه ارواح پاک جویندم
بی دهان و زبان بگویندم
که تو سری و جان ما چون سر
سر بی سر بود کم از سر خر
گرد روحم فرشتگان گردان
همه انجم چو ماه من رخشان
دمبدم روح من سفر دارد
تو مپندار کو مقر دارد
گفت یزدان که کل یوم شان
کار ما را نه حد بود نه کران
سفر حق بود مطابق او
سفر هر کسی است لایق او
سفر مرد حق بود بیچون
برتر از شش جهت سوی بی سون
راه او را نه پاست نی رفتار
منزلش را نه سقف و نه دیوار
در ره او نه پ ا و نی قدم است
منزلش بی حدوث از قدم است
سر و پا از قبیل تن باشد
در ره جان نه مرد و زن باشد
هست رفتار معنوی جان را
سقف و دیوار معنوی جان را
میبرد سوی شهرها بی پا
اندر آن خفته کرده پای دراز
ناگهان میزنند سر ز طراز
همچنین در حضور شیخ نشین
عاقبت خویش غرق نور ببین
نی بایام سنگ لعل شود
از تف آفتاب اگر نرود
رفتنش بی نشان و بیچون است
هرکه او را نداند آن دون است
صحبت شیخ به ز ذکر خداست
زانکه از او نیست آن صفات جداست
هرکه با شیخ همنشین گردد
پاک از خشم و کبر و کین گردد
صحبت شیخ صحبت حق است
دو مبین شیخ رحمت حق است
هر که دو دیده باشد او محجوب
بیخبر ماند از چنان محبوب
تو مبین دو اگر یگانه کسی
یک ببین تا بوصل دوست رسی
گفت روزی مرا صلاح الدین
که تو بر من کس دیگر مگزین
که برون از من ای ولد میدان
نیست چیزی در آشکار و نهان
عرش و کرسی و آسمان و زمین
نیست از من برون یقین دان این
نور حقم در این تن خاکی
نیم از خاک هستم افلاکی
عاقبت بر فلک روم چو ملک
همچنان بگذرم ز هفت فلک
زانکه سر خدای ذات من است
همه اسرار دل صفات من است
همه ارواح پاک جویندم
بی دهان و زبان بگویندم
که تو سری و جان ما چون سر
سر بی سر بود کم از سر خر
گرد روحم فرشتگان گردان
همه انجم چو ماه من رخشان
دمبدم روح من سفر دارد
تو مپندار کو مقر دارد
گفت یزدان که کل یوم شان
کار ما را نه حد بود نه کران
سفر حق بود مطابق او
سفر هر کسی است لایق او
سفر مرد حق بود بیچون
برتر از شش جهت سوی بی سون
راه او را نه پاست نی رفتار
منزلش را نه سقف و نه دیوار
در ره او نه پ ا و نی قدم است
منزلش بی حدوث از قدم است
سر و پا از قبیل تن باشد
در ره جان نه مرد و زن باشد
هست رفتار معنوی جان را
سقف و دیوار معنوی جان را
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۸ - در بیان آنکه سیر و سفر آدمی باید که در خود باشد از حال بحال گردد و اگر جاهل است عالم گردد و اگر غمگین است شادمان گردد و اگر منقبض است منبسط گردد همچون سنگ لعل راه رود معنوی بی حرکت قدم و در تقریر این حدیث مصطفی علیه السلام که من استوی یوماه فهو مغبون
همچو سنگ گ زین که لعل شود
در خودی خود او نهفته ر ود
رهرو است آن ولی نهان ز نظر
آخر کار چون شود جوهر
همه دانند کو ز راه دراز
آمد و یافت این چنین اعزاز
عزت از سیر یافت نی ز سکون
گر گزیدی سکون شدی مغبون
مصطفی گفت هر کرا بجهان
گذرد هر دو روز او ی کسان
سخت مغبون بود در این بازار
عاقبت ناله ها کند بازار
چونکه آن غبن گرددش معلوم
دست خاید ز غصه آن محروم
دانش هر که گشت روز افزون
عاقبت کار او شود موزون
وانکه اور ا ترقئی نبود
لاجرم جز سوی سفر نرود
چونکه جامد نئی دوان میرو
بسوی عالم روان میرو
وای بر وی که در خودی ماند
نشود نیک و در بدی ماند
نرود خوش ز سو سوی بیسو
در جهان عدم نیارد رو
بر نقوش جهان شود مفتون
نرود او ز حبس تن بیرون
رفته باشد بخون خون ابله
جان خود را فکنده در این چه
خنک آن کس که در سفر باشد
از بد و نیک در گذر باشد
هر دم از عشق درس نو خواند
خویشتن را ز کهنه برهاند
جان او دائماً بود در سیر
پرزنان در هوای عشق چو طیر
سفر از خویش کن نه از خانه
تا شود جان قرین جانانه
گر شدی طالب چنان مطلوب
ور زجانی محب آن محبوب
می عشقش بنوش بی لب و کام
تا که گردی ز هست نیست تمام
چون نمانی تو ماند او تنها
پیش آن مهر محو شو چو سها
تا بدانی که تو بهانه بدی
همه او بود تو فسانه بدی
چشم بندی است ورنه کو دیگر
بنما تو بغیر او دیگر
چشم صورت بود یقین احول
نور یزدان برد ز دیده سبل
تا که نور خدا مدد نکند
جان نظر باز در احد نکند
با خودی کس ندید روی ورا
خود تو اوست زین خودی بدرآ
بحر بودی چو قطره ای اکنون
باز گرد از برون ببحر درون
تادگر بار عین بحر شوی
محو آن ذات و لطف و قهر شوی
رو فنا شو ز ضد و ند و عدد
تا کند وصف خود خدای احد
چون نمانی تو آنگهی مانی
جان باقی بجوی در فانی
غورگی چون رود شود انگور
چونکه ظلمت برفت آید نور
تا نشد هضم در تنت آن نان
کی شد آن زندگی محض چو جان
تو تیا در بصر چو رفت و نماند
نور دیده شد و سواد بخواند
چون جماد از فنا چنین گردد
شود او نور و راه بین گردد
جان که زنده است کن ز عقل قیاس
در فنا تا از او چه نوع اساس
بنهند آن طرف که جائی نیست
در چنان ارض کش سمائی نیست
در خودی خود او نهفته ر ود
رهرو است آن ولی نهان ز نظر
آخر کار چون شود جوهر
همه دانند کو ز راه دراز
آمد و یافت این چنین اعزاز
عزت از سیر یافت نی ز سکون
گر گزیدی سکون شدی مغبون
مصطفی گفت هر کرا بجهان
گذرد هر دو روز او ی کسان
سخت مغبون بود در این بازار
عاقبت ناله ها کند بازار
چونکه آن غبن گرددش معلوم
دست خاید ز غصه آن محروم
دانش هر که گشت روز افزون
عاقبت کار او شود موزون
وانکه اور ا ترقئی نبود
لاجرم جز سوی سفر نرود
چونکه جامد نئی دوان میرو
بسوی عالم روان میرو
وای بر وی که در خودی ماند
نشود نیک و در بدی ماند
نرود خوش ز سو سوی بیسو
در جهان عدم نیارد رو
بر نقوش جهان شود مفتون
نرود او ز حبس تن بیرون
رفته باشد بخون خون ابله
جان خود را فکنده در این چه
خنک آن کس که در سفر باشد
از بد و نیک در گذر باشد
هر دم از عشق درس نو خواند
خویشتن را ز کهنه برهاند
جان او دائماً بود در سیر
پرزنان در هوای عشق چو طیر
سفر از خویش کن نه از خانه
تا شود جان قرین جانانه
گر شدی طالب چنان مطلوب
ور زجانی محب آن محبوب
می عشقش بنوش بی لب و کام
تا که گردی ز هست نیست تمام
چون نمانی تو ماند او تنها
پیش آن مهر محو شو چو سها
تا بدانی که تو بهانه بدی
همه او بود تو فسانه بدی
چشم بندی است ورنه کو دیگر
بنما تو بغیر او دیگر
چشم صورت بود یقین احول
نور یزدان برد ز دیده سبل
تا که نور خدا مدد نکند
جان نظر باز در احد نکند
با خودی کس ندید روی ورا
خود تو اوست زین خودی بدرآ
بحر بودی چو قطره ای اکنون
باز گرد از برون ببحر درون
تادگر بار عین بحر شوی
محو آن ذات و لطف و قهر شوی
رو فنا شو ز ضد و ند و عدد
تا کند وصف خود خدای احد
چون نمانی تو آنگهی مانی
جان باقی بجوی در فانی
غورگی چون رود شود انگور
چونکه ظلمت برفت آید نور
تا نشد هضم در تنت آن نان
کی شد آن زندگی محض چو جان
تو تیا در بصر چو رفت و نماند
نور دیده شد و سواد بخواند
چون جماد از فنا چنین گردد
شود او نور و راه بین گردد
جان که زنده است کن ز عقل قیاس
در فنا تا از او چه نوع اساس
بنهند آن طرف که جائی نیست
در چنان ارض کش سمائی نیست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۰ - در بیان موعظه و معرفت گفتن ولد در خدمت شیخ صلاح الدین عظم الله ذکره و فرمودن او که خواهم که تو نمانی تا از تو موعظه و معرفت من گویم که در عالم وحدت دوی نمیگنجد و مثل آوردن
تا بدانم یقین کز آن منی
عاشقی و برون ز ما و منی
تو نئی در میان منم تنها
نیست هرگز دورا در این گنجا
نشنیدی حکایت آن شیخ
فن و علم و کفایت آن شیخ
که چو آمد مرید بر در او
در بزد گفت کیستی تو بگو
گفت او را منم غلام ای شاه
گفت رو از درم ندادش راه
در زمان بازگشت بیچاره
رفت و یک سال بود آواره
چونکه یک سال در سفر سرزد
سال دیگر بیامد و در زد
بازگفت او که کیست گفت منم
گفت در بر تو باز می نکنم
سالها بد ز شیخ او محروم
پخته شد گشت آخرش معلوم
باز آمد چو شد ز هجر دو تو
در بزد گفت کیست گفتش تو
گفت او در جواب چون که منم
از برون حلقۀ دراز چه زنم
در بر او باز کرد و گفت د را
چون توئی رفت از تو ای بینا
چونکه تو نیستی منم تنها
خانه ام ملک تست ای دانا
عالم وحدت است منزل ما
دو نگنجد درونۀ دل ما
پس بیا ای که من شدی بر من
چون گلی اندرآ در این گلشن
در عددهای گل کجاست دوی
چون شدی گل نماند خار توی
شرح این را اگر بگویم فاش
میر و خواجه شوند از اوباش
همه میخوار و عشق باره شوند
همه رخشنده چون ستاره شوند
همه چون جان شوند بی سر و پا
همه از جا روند در بی جا
همه از عشق دوست بگدازند
بر بد و نیک کس نپردازند
همه صافی شوند چون یم عشق
همگان دم زنند از دم عشق
گفتمش چون که نیستم اغیار
شد عیان این مرا که هستم یار
در حقیقت یقین از آن توام
چون که از صدق مهربان توام
دوستی در میان جنس بود
دیو را میل کی بانس بود
چون ترا سخت دوست میدارم
روز و شب رو سوی تو میآرم
مرده بودم ز تو شدم زنده
تو شهنشاهی و منم بنده
من مثال تنم تو همچون جان
تو مثال دلی و من چو زبان
آنچه خواهی تو من همان گویم
هر کجا رانیم ز جان پویم
و چو نقاش و من چو پرکارم
گاه و بیگاه از تو برکارم
گر گلی آرم از تو باشد آن
ور دهم خار هم ز بنده مدان
من نیم در میانه جمله توئی
در بد و نیک من نمانده دوئی
نی خدا نیک و بد ز هرچه کند
بیگنه را بچوب قهر زند
کافران را دهد بسی نعمت
مؤمنان را فرستد او نقمت
هر که این هر دو را نبیند یک
نیست او را یقین بود در شک
کافرش خوان مخوان مسلمانش
گر بود زنده مرده دان جانش
عاشقی و برون ز ما و منی
تو نئی در میان منم تنها
نیست هرگز دورا در این گنجا
نشنیدی حکایت آن شیخ
فن و علم و کفایت آن شیخ
که چو آمد مرید بر در او
در بزد گفت کیستی تو بگو
گفت او را منم غلام ای شاه
گفت رو از درم ندادش راه
در زمان بازگشت بیچاره
رفت و یک سال بود آواره
چونکه یک سال در سفر سرزد
سال دیگر بیامد و در زد
بازگفت او که کیست گفت منم
گفت در بر تو باز می نکنم
سالها بد ز شیخ او محروم
پخته شد گشت آخرش معلوم
باز آمد چو شد ز هجر دو تو
در بزد گفت کیست گفتش تو
گفت او در جواب چون که منم
از برون حلقۀ دراز چه زنم
در بر او باز کرد و گفت د را
چون توئی رفت از تو ای بینا
چونکه تو نیستی منم تنها
خانه ام ملک تست ای دانا
عالم وحدت است منزل ما
دو نگنجد درونۀ دل ما
پس بیا ای که من شدی بر من
چون گلی اندرآ در این گلشن
در عددهای گل کجاست دوی
چون شدی گل نماند خار توی
شرح این را اگر بگویم فاش
میر و خواجه شوند از اوباش
همه میخوار و عشق باره شوند
همه رخشنده چون ستاره شوند
همه چون جان شوند بی سر و پا
همه از جا روند در بی جا
همه از عشق دوست بگدازند
بر بد و نیک کس نپردازند
همه صافی شوند چون یم عشق
همگان دم زنند از دم عشق
گفتمش چون که نیستم اغیار
شد عیان این مرا که هستم یار
در حقیقت یقین از آن توام
چون که از صدق مهربان توام
دوستی در میان جنس بود
دیو را میل کی بانس بود
چون ترا سخت دوست میدارم
روز و شب رو سوی تو میآرم
مرده بودم ز تو شدم زنده
تو شهنشاهی و منم بنده
من مثال تنم تو همچون جان
تو مثال دلی و من چو زبان
آنچه خواهی تو من همان گویم
هر کجا رانیم ز جان پویم
و چو نقاش و من چو پرکارم
گاه و بیگاه از تو برکارم
گر گلی آرم از تو باشد آن
ور دهم خار هم ز بنده مدان
من نیم در میانه جمله توئی
در بد و نیک من نمانده دوئی
نی خدا نیک و بد ز هرچه کند
بیگنه را بچوب قهر زند
کافران را دهد بسی نعمت
مؤمنان را فرستد او نقمت
هر که این هر دو را نبیند یک
نیست او را یقین بود در شک
کافرش خوان مخوان مسلمانش
گر بود زنده مرده دان جانش