عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۴ - در بیان آنکه چون شیخ صلاح الدین زرکوب قدس اللّه سره العزیز رحلت کرد خلافت به چلبی حسام الدین ابن اخی ترک رسید
بود راضی وی از حسام الدین
داده بودش هزار گنج گزین
مرشد جمله بود مولانا
آن خدیو یگانه در دو سرا
رتبت هر یکی بر او روشن
گشته همچون میان روح و بدن
گفت چون خور برفت زان شب زاغ
عوض آمد رسید وقت چراغ
ماه چون شد نهان بابر اندر
روشنی کی دهد بجز اختر
نی که اختر نمود در دریا
راه را همچو ماه در صحرا
آن یکی باز گفت مولانا
زین سه نایب کدام بود اعلی
گفتش اندر جواب کای همراه
شمس چون مهر بد صلاح چو ماه
چون ستاره است شه حسام الحق
زانکه گشته است با ملک ملحق
همه را یک شناس چونکه ترا
میرسانند هر یکی بخدا
دامن هر یکی که گیری تو
زنده گردی دگر نمیری تو
چونکه رفت از جهان صلاح الدین
شیخ گفت ای حسام حق آئین
بعد از این نایب و خلیفه توئی
زانکه اندر میانه نیست دوئی
شیخ این را بجای آن بنشاند
بر سرش نورها نثار افشاند
گفت اصحاب را که سر بنهید
پیش او عاجزانه پ ر بنهید
همه امرش ز دل بجا آرید
مهر او را درون جان کارید
دستگیر شماست در علام
پای از وی نهید بر عالم
چشمها را کنید از او روشن
در چنین جوی و باغ پر گلشن
هر کرا کارها تمام نشد
حالتش خوب و با نظام نشد
زو شود کارشان چو برکار اوست
باده شان او دهد چو خمار اوست
هر کرا نیست سر سرش دهد او
هر کرا نیست پر پرش دهد او
همه را عشق راه بین بخشد
همه را صدق و عشق و دین بخشد
معدن رحمت است و نور خدا
خود خدا هیچ از او نبود جدا
هرکه او مظهر خدا باشد
کی ز فعلش خدا جدا باشد
فعل و قولش ز حق بود نه از او
آلت است او بدست حضرت هو
و هو معکم شنو تو از قرآن
هست با جمله خالق دو جهان
این چو عام است خاص چون باشد
آن معیت ز جان برون باشد
با همه است او ولی بدان فرق است
فرق هر یک ز غرب تا شرق است
زان عطا کو دهد بمقبولان
نرسد شمه ای بمخذولان
گرچه حق با همه است نیست جدا
دائماً روز و شب خلا و ملا
لیک با اولیاست نوع دگر
چشم بگشا در این نکو بنگر
کاولیا را چگونه میدارد
در درونشان چه تخم میکارد
میبردشان فراز عرش برین
میدهد شان هزار گنج دفین
میکند شان ز راه جان آگاه
میدهدشان بمنزل دل راه
عالم غیب را همی بینند
میوه هاش بهشت می چینند
چشمۀ حکمت از دل همگان
جوش کرد و روانه شد ز زبان
بر همه گنج وصل پیدا کرد
چشمشان را بخویش بینا کرد
تا شدند از بلا و خوف ایمن
شادمان در جوار حق ساکن
بنمودند بس کرامتها
آشکارا و نهان علامتها
همه را منصب و خلافت داد
جمله را کرد پر ز لطف و ز داد
ساکنان سما برند سبق
همه افلاک تا به ف ت طبق
و اهل روی زمین که خلقان اند
از خدا بیخبر چو حیوان اند
همه از دادشان فرشته شوند
همگان عاقبت بچرخ روند
که و مه در پناهشان باشند
پست و بالا سپاهشان باشند
خلق عالم برند درس و سبق
همه ز ایشان و آن گروه از حق
همه شان چشمۀ وصال جلال
تشنگان را دهند آب زلال
زاسمان وجودشان خورشید
تافته بر سما و بر ناهید
آسمانها ز نورشان روشن
شده از تابشان زمین گلشن
هست با اولیا مدام چنین
حق تعالی گشاد و چشم و ببین
گرچه با خلق هم بود خلاق
دائماً در وصال قرب تلاق
لیک این نوع نیست تا ایشان
ندهدشان وصال درویشان
لایق حالشان عطا بخشد
گاهشان درد و گه دوا بخشد
پروردشان بخواب و بیداری
کند از نان و آب معماری
صحت تن دهد بدل شادی
تا کنند از عطاش آزادی
اینچنین است اله با ایشان
نیستشان حظ دیگر از یزدان
آن معیت باین چه می ماند
آن بلند این به پست میراند
آن بود همچو مهر و این چوسها
این بود همچو ارض و آن چو سما
ناله کن از دل و بگو یارب
گرچه تو با منی بروز و بشب
مینمائی بمن از ایشان رو
دمبدم آشکار و پنهان رو
لیک بنما ز لطف آن دیدار
که نمودی باولیای کبار
باش با ما چنانکه با ایشان
دار ما را ز سلک درویشان
تا چو ایشان شویم خاص و ندیم
در سرای جلال وصل مقیم
خویشتن را بما چنان بنما
که نمودی باهل عشق و صفا
تا که شاکر شویم از آن دیدار
تا رهیم از حجاب آن پندار
در جهان یقین روان گردیم
بی سپهر و زمین دوان گردیم
همه گردیم جان و جان بخشیم
بگدا گنج شایگان بخشیم
بندگی را هلیم و شاه شویم
دستگیر و جهان پناه شویم
شود از حکم ما فلک گردان
صد چنین است شاهی مردان
پس یقین دان که در حسام الدین
همه هستند همچو گنج دفین
نیستند اولیا از او بیرون
پیش او ذکرشان بود ز جنون
در حضور شکر مگو ز شکر
چون دوی نیست زین شکر میخور
تا بدانم که تو شکر خواری
ور کنی ذکر آن شکر خواری
تشنه از آب اگر بجوید آب
یا شود طالب سؤال و جواب
جمله دانند از آب بیگانه است
آبخور نیست بند افسانه است
حظش از آب جز حکایت نیست
تشنه او جز که بر روایت نیست
اولیا چونکه جمله یک ذات اند
از خدا زنده وز خود مات اند
هرکه یک را دو بیند او ز حول
کور و کر ماند آخر و اول
همه درج اند اندر او بیشک
نیست چیزی در او بجز آن یک
شرح او را بحرف نتوان گفت
در جان را کسی بگفت نسفت
جمله را واجب است ازدل و جان
که غلامش شوند در دو جهان
همه یاران مطیع او گشتند
آب لطف ورا سبو گشتند
هر یکی زخم خورده بود اول
شده نادم از آن خطا و زلل
گشته بودند با ادب جمله
زان نکردند هم بر این حمله
خورده بودند زخمها ز انکار
همه کردند زان خطر اقرار
ز اولین ضربت قوی خوردند
در دوم فتنه کمترک کردند
در سوم نرم و با ادب گشتند
بی حسد رام مرد رب گشتند
کس از آن قوم سرکشی ننمود
هر یکی امر را ز جان بشنود
سالها شادمان بهم بودند
کامران جمله بی ستم بودند
داده بودش هزار گنج گزین
مرشد جمله بود مولانا
آن خدیو یگانه در دو سرا
رتبت هر یکی بر او روشن
گشته همچون میان روح و بدن
گفت چون خور برفت زان شب زاغ
عوض آمد رسید وقت چراغ
ماه چون شد نهان بابر اندر
روشنی کی دهد بجز اختر
نی که اختر نمود در دریا
راه را همچو ماه در صحرا
آن یکی باز گفت مولانا
زین سه نایب کدام بود اعلی
گفتش اندر جواب کای همراه
شمس چون مهر بد صلاح چو ماه
چون ستاره است شه حسام الحق
زانکه گشته است با ملک ملحق
همه را یک شناس چونکه ترا
میرسانند هر یکی بخدا
دامن هر یکی که گیری تو
زنده گردی دگر نمیری تو
چونکه رفت از جهان صلاح الدین
شیخ گفت ای حسام حق آئین
بعد از این نایب و خلیفه توئی
زانکه اندر میانه نیست دوئی
شیخ این را بجای آن بنشاند
بر سرش نورها نثار افشاند
گفت اصحاب را که سر بنهید
پیش او عاجزانه پ ر بنهید
همه امرش ز دل بجا آرید
مهر او را درون جان کارید
دستگیر شماست در علام
پای از وی نهید بر عالم
چشمها را کنید از او روشن
در چنین جوی و باغ پر گلشن
هر کرا کارها تمام نشد
حالتش خوب و با نظام نشد
زو شود کارشان چو برکار اوست
باده شان او دهد چو خمار اوست
هر کرا نیست سر سرش دهد او
هر کرا نیست پر پرش دهد او
همه را عشق راه بین بخشد
همه را صدق و عشق و دین بخشد
معدن رحمت است و نور خدا
خود خدا هیچ از او نبود جدا
هرکه او مظهر خدا باشد
کی ز فعلش خدا جدا باشد
فعل و قولش ز حق بود نه از او
آلت است او بدست حضرت هو
و هو معکم شنو تو از قرآن
هست با جمله خالق دو جهان
این چو عام است خاص چون باشد
آن معیت ز جان برون باشد
با همه است او ولی بدان فرق است
فرق هر یک ز غرب تا شرق است
زان عطا کو دهد بمقبولان
نرسد شمه ای بمخذولان
گرچه حق با همه است نیست جدا
دائماً روز و شب خلا و ملا
لیک با اولیاست نوع دگر
چشم بگشا در این نکو بنگر
کاولیا را چگونه میدارد
در درونشان چه تخم میکارد
میبردشان فراز عرش برین
میدهد شان هزار گنج دفین
میکند شان ز راه جان آگاه
میدهدشان بمنزل دل راه
عالم غیب را همی بینند
میوه هاش بهشت می چینند
چشمۀ حکمت از دل همگان
جوش کرد و روانه شد ز زبان
بر همه گنج وصل پیدا کرد
چشمشان را بخویش بینا کرد
تا شدند از بلا و خوف ایمن
شادمان در جوار حق ساکن
بنمودند بس کرامتها
آشکارا و نهان علامتها
همه را منصب و خلافت داد
جمله را کرد پر ز لطف و ز داد
ساکنان سما برند سبق
همه افلاک تا به ف ت طبق
و اهل روی زمین که خلقان اند
از خدا بیخبر چو حیوان اند
همه از دادشان فرشته شوند
همگان عاقبت بچرخ روند
که و مه در پناهشان باشند
پست و بالا سپاهشان باشند
خلق عالم برند درس و سبق
همه ز ایشان و آن گروه از حق
همه شان چشمۀ وصال جلال
تشنگان را دهند آب زلال
زاسمان وجودشان خورشید
تافته بر سما و بر ناهید
آسمانها ز نورشان روشن
شده از تابشان زمین گلشن
هست با اولیا مدام چنین
حق تعالی گشاد و چشم و ببین
گرچه با خلق هم بود خلاق
دائماً در وصال قرب تلاق
لیک این نوع نیست تا ایشان
ندهدشان وصال درویشان
لایق حالشان عطا بخشد
گاهشان درد و گه دوا بخشد
پروردشان بخواب و بیداری
کند از نان و آب معماری
صحت تن دهد بدل شادی
تا کنند از عطاش آزادی
اینچنین است اله با ایشان
نیستشان حظ دیگر از یزدان
آن معیت باین چه می ماند
آن بلند این به پست میراند
آن بود همچو مهر و این چوسها
این بود همچو ارض و آن چو سما
ناله کن از دل و بگو یارب
گرچه تو با منی بروز و بشب
مینمائی بمن از ایشان رو
دمبدم آشکار و پنهان رو
لیک بنما ز لطف آن دیدار
که نمودی باولیای کبار
باش با ما چنانکه با ایشان
دار ما را ز سلک درویشان
تا چو ایشان شویم خاص و ندیم
در سرای جلال وصل مقیم
خویشتن را بما چنان بنما
که نمودی باهل عشق و صفا
تا که شاکر شویم از آن دیدار
تا رهیم از حجاب آن پندار
در جهان یقین روان گردیم
بی سپهر و زمین دوان گردیم
همه گردیم جان و جان بخشیم
بگدا گنج شایگان بخشیم
بندگی را هلیم و شاه شویم
دستگیر و جهان پناه شویم
شود از حکم ما فلک گردان
صد چنین است شاهی مردان
پس یقین دان که در حسام الدین
همه هستند همچو گنج دفین
نیستند اولیا از او بیرون
پیش او ذکرشان بود ز جنون
در حضور شکر مگو ز شکر
چون دوی نیست زین شکر میخور
تا بدانم که تو شکر خواری
ور کنی ذکر آن شکر خواری
تشنه از آب اگر بجوید آب
یا شود طالب سؤال و جواب
جمله دانند از آب بیگانه است
آبخور نیست بند افسانه است
حظش از آب جز حکایت نیست
تشنه او جز که بر روایت نیست
اولیا چونکه جمله یک ذات اند
از خدا زنده وز خود مات اند
هرکه یک را دو بیند او ز حول
کور و کر ماند آخر و اول
همه درج اند اندر او بیشک
نیست چیزی در او بجز آن یک
شرح او را بحرف نتوان گفت
در جان را کسی بگفت نسفت
جمله را واجب است ازدل و جان
که غلامش شوند در دو جهان
همه یاران مطیع او گشتند
آب لطف ورا سبو گشتند
هر یکی زخم خورده بود اول
شده نادم از آن خطا و زلل
گشته بودند با ادب جمله
زان نکردند هم بر این حمله
خورده بودند زخمها ز انکار
همه کردند زان خطر اقرار
ز اولین ضربت قوی خوردند
در دوم فتنه کمترک کردند
در سوم نرم و با ادب گشتند
بی حسد رام مرد رب گشتند
کس از آن قوم سرکشی ننمود
هر یکی امر را ز جان بشنود
سالها شادمان بهم بودند
کامران جمله بی ستم بودند
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۸ - در بیان آنکه چون مولانا قدسنا اللّه یسره العزیز نقل فرمود چلبی حسام الدین بولد گفت که بجای والد خویش تو بنشین و شیخی کن تا من در خدمت ایستاده باشم. ولد قبول نکرد و گفت که مولانا نگذشته است، حاضر است المؤمنون لایموتون چنانکه در زمان مولانا خلیفه بودی بعد از او هم خلیفه باش.
گفت از آن پس حسام دین بولد
بعد والد توئی امام و سند
جای او با تو میرسد بنشین
که چو تو نیست عارف و ره بین
گفت نی والده یقین زنده است
مرده جسمش بود که چون ژ نده است
روح او در جوار حق باقی است
از می وصل خود ج قش ساقی است
مؤمنون را نه لایموتون گفت
مصطفی چونکه در معنی سفت
در زمانش بدی خلیفۀ ما
هیچ تغییر نیست بیش ورا
تو بدی چون اما م و ما مأموم
از شه این کرده ایم ما معلوم
اول و آخری خلیفۀ ما
پیشوائی و شیخ در دو سرا
کرد الحاح بیحد آن بینا
که نشاید بجز ترا آنجا
کردمش گونه گون ز جان لابه
بی ریا از دل و ز ب ان لابه
سخنم را ز لطف کرد قبول
شد میسر هر آنچه بد مأمول
همه بودیم زیر سایۀ شاه
ایمن از مکر دیو و سهو و گناه
بعد ده سال ود وز ناگاه او
گشت رنجور و شد بحضرت هو
ماند تنها ولد چو طفل یتیم
زار گشت و نزار شد از بیم
خیره مانند طفل در صحرا
بی پناهی و مشفقی عذرا
از خود امید را برید آن دم
گفت ماندم بچاه ظلمت و غم
سر همیزد ز غصه بر دیوار
از غم هجر آن چنان دلدار
نوحه میکرد بر خود او هردم
که چه خواهم شدن از این ماتم
رهبرم رفت ره چگونه برم
بی وی از دیو سر چگونه برم
بکجا رو نهم کرا گیرم
چه بود چاره چیست تدبیرم
گفتم ای جان پاک اگر رفتی
بتن و زیر خاکدان خفتی
جان پاک تو حاضر است یقین
بر من و جمله ناظر است یقین
نی که بودت بمن عنایتها
نی که کردم ز تو روایتها
نی که بودم چو ترجمان پیشت
روز و شب بهر رهروان بیشت
میرسانیدم از تو من پیغام
بخواص خواص و هم بعوام
وعده های عظیم داده بدی
گفته بودی رهانمت ز خودی
یوسفت را ز حبس چاه کشم
گر اسیر است امیر و شاه کنم
زانکه جان است یوسف و تن چاه
اندر این چاه مانده از اللّه
بخشمت عاقبت ولایتها
نقد و در آخرت ولایتها
نقد فرمای تا شوم ایمن
گردم از خوف فوت آن ساکن
گفت بودم در آب و گل پیدا
رهنما من بطالبان خدا
پیششان بودم و ندیدندم
نگزیدندم و گزیدندم
چونکه پنهان شدم کجا بینند
آوه این قوم چون خ د ا بینند
مگر آیم بصورت دیگر
باز من در جهان بشکل بشر
تا نمایم بهر کسی ره را
کنم آگاه بنده و شه را
که شود مشکلات حل از من
دل و جان هم رهد ز حبس بدن
اولیا مهر آن در این عالم
میرسند ای پسر ز کتم عدم
تا همه در وجود جود کنند
هیزم نفس را چو عود کنند
مس تن را ز کیمیای نظر
بی توقف کنند صافی ز ر
تا بود در جهان ولی خدا
رهنمایست و دستگیر ترا
چون گذشت او بجو یکی دیگر
تا که گردد ترا بحق رهبر
نیست دیگر اگر دگر گفتم
بهر صورت ش مر دگر گفتم
ورنه ایشان همه یکی نوراند
از دوی و سوی قوی دوراند
روحشان چون بهار یکسان است
جسمشان در عدد چو اغصان است
متعدد چو لاله و ریحان
کز بهار اند رسته در بستان
بنگر در بهار ای بینا
در گذر از شمار و یک بین آ
هر که بگذشت خوش ز خوف و رجا
هرچه آن دیدنی است دید آنجا
وانکه می نگذرد از این دو مقام
کور ماند نیابد از حق گام
بعد والد توئی امام و سند
جای او با تو میرسد بنشین
که چو تو نیست عارف و ره بین
گفت نی والده یقین زنده است
مرده جسمش بود که چون ژ نده است
روح او در جوار حق باقی است
از می وصل خود ج قش ساقی است
مؤمنون را نه لایموتون گفت
مصطفی چونکه در معنی سفت
در زمانش بدی خلیفۀ ما
هیچ تغییر نیست بیش ورا
تو بدی چون اما م و ما مأموم
از شه این کرده ایم ما معلوم
اول و آخری خلیفۀ ما
پیشوائی و شیخ در دو سرا
کرد الحاح بیحد آن بینا
که نشاید بجز ترا آنجا
کردمش گونه گون ز جان لابه
بی ریا از دل و ز ب ان لابه
سخنم را ز لطف کرد قبول
شد میسر هر آنچه بد مأمول
همه بودیم زیر سایۀ شاه
ایمن از مکر دیو و سهو و گناه
بعد ده سال ود وز ناگاه او
گشت رنجور و شد بحضرت هو
ماند تنها ولد چو طفل یتیم
زار گشت و نزار شد از بیم
خیره مانند طفل در صحرا
بی پناهی و مشفقی عذرا
از خود امید را برید آن دم
گفت ماندم بچاه ظلمت و غم
سر همیزد ز غصه بر دیوار
از غم هجر آن چنان دلدار
نوحه میکرد بر خود او هردم
که چه خواهم شدن از این ماتم
رهبرم رفت ره چگونه برم
بی وی از دیو سر چگونه برم
بکجا رو نهم کرا گیرم
چه بود چاره چیست تدبیرم
گفتم ای جان پاک اگر رفتی
بتن و زیر خاکدان خفتی
جان پاک تو حاضر است یقین
بر من و جمله ناظر است یقین
نی که بودت بمن عنایتها
نی که کردم ز تو روایتها
نی که بودم چو ترجمان پیشت
روز و شب بهر رهروان بیشت
میرسانیدم از تو من پیغام
بخواص خواص و هم بعوام
وعده های عظیم داده بدی
گفته بودی رهانمت ز خودی
یوسفت را ز حبس چاه کشم
گر اسیر است امیر و شاه کنم
زانکه جان است یوسف و تن چاه
اندر این چاه مانده از اللّه
بخشمت عاقبت ولایتها
نقد و در آخرت ولایتها
نقد فرمای تا شوم ایمن
گردم از خوف فوت آن ساکن
گفت بودم در آب و گل پیدا
رهنما من بطالبان خدا
پیششان بودم و ندیدندم
نگزیدندم و گزیدندم
چونکه پنهان شدم کجا بینند
آوه این قوم چون خ د ا بینند
مگر آیم بصورت دیگر
باز من در جهان بشکل بشر
تا نمایم بهر کسی ره را
کنم آگاه بنده و شه را
که شود مشکلات حل از من
دل و جان هم رهد ز حبس بدن
اولیا مهر آن در این عالم
میرسند ای پسر ز کتم عدم
تا همه در وجود جود کنند
هیزم نفس را چو عود کنند
مس تن را ز کیمیای نظر
بی توقف کنند صافی ز ر
تا بود در جهان ولی خدا
رهنمایست و دستگیر ترا
چون گذشت او بجو یکی دیگر
تا که گردد ترا بحق رهبر
نیست دیگر اگر دگر گفتم
بهر صورت ش مر دگر گفتم
ورنه ایشان همه یکی نوراند
از دوی و سوی قوی دوراند
روحشان چون بهار یکسان است
جسمشان در عدد چو اغصان است
متعدد چو لاله و ریحان
کز بهار اند رسته در بستان
بنگر در بهار ای بینا
در گذر از شمار و یک بین آ
هر که بگذشت خوش ز خوف و رجا
هرچه آن دیدنی است دید آنجا
وانکه می نگذرد از این دو مقام
کور ماند نیابد از حق گام
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۹ - در بیان آنکه هر کرا در این عالم کار تمام نشد با وجود چندین آلت که حق تعالی بوی داده است بعد از آنکه آلتش نماند از او چه کار خواهد آمدن نه در قرآن میفرماید که و من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخرة اعمی. و در تقریر آنکه در افواه است که چون مرید شیخی شدی بعد از او نشاید شیخی دیگر گرفتن این سخن نزد اولیاء و اهل تحقیق خطاست.
گفت یزدان صریح در قرآن
تا پذیرند خلق از دل و جان
هر که باشد در این جهان اعمی
هم بود در جهان جان اعمی
آلتت داد تا ورا جوئی
چونکه آلت نماند چون پوئی
هیچکس ره برید بی پائی
یا که بی دست گشت گیرائی
هیچکس بی دو دیده دید سری
هیچکس بی درخت خورد بری
این محال است و جهل از این بگذر
هیچ این فکر را مکن دیگر
آن دلی کو برون آب و گل است
از تو پنهان مثال نور دل است
هیچ حظی از او نیابی تو
گرچه سویش ز جان شتابی تو
پس خطا باشد اینکه میگویند
نیست راه آنکه شیخ نو جویند
اولین شیخ را بگیر قوی
نیست مردی که سوی غیر روی
چونکه گشتی باولین خرسند
عهد را گیر و از وفا مپسند
که بگیری بر او تو شیخ دگر
نیست این راست پیش اهل نظر
باطل است این سخن بگوش مکن
این چنین زهر و نیش نوش مکن
تا نمانی ز گنج حق محروم
تا نگردی چو اشقیا مذموم
شیخ نو گیر تا رهی از غم
تا شود قطره ات ز دادش یم
لیک شیخی که باشد او کامل
صافی و پاک و عالم و عامل
مرده باشد در او صفات بشر
هیچ نبود بر او ز نقش اثر
دیدۀ او بحق بود بینا
خودیش رفته و نمانده خدا
دست در هر کسی نباید زد
چون نباشد چنین نشاید زد
صد هزار اند مدعی در راه
هریکی گفته دائما ز اله
دمبدم بخشش و عطا داریم
در ره فقر صد نواداریم
حالشان نیست آنچه میگویند
روز و شب عکس آن همیجویند
گفته این نوع و صد چنین دو نان
با خلایق ز حرص یک دونان
نیک کن احتیاط در ره دین
هر خسی را بسروری مگزین
جوی از او بوی اولین شیخت
چون بیابی بود یقین شیخت
عین شیخت بود در آن مظهر
دامنش گیر چونکه نیست دگر
کوزه گر گشت آب جوی نگشت
می خور از آب صافیش چون کشت
تا بروید درون تو گلزار
تا رهی از خودی و نفس چو خار
تا چو او چشم روح بگشائی
تا چو او هر نفس بیفزائی
تا روی بی قدم بچرخ وصال
تا ز نقصان رهی رسی بکمال
ور نگیری تو دست او ز بله
دان که گم کرده ای ز غفلت ره
زرگری را که میرد استادش
روز و شب گر کند ز جان یادش
هیچ از صنعتش نیاموزد
گرچه خود را ز ی اد او سوزد
تا نگیرد بجای او استاد
می نگردد ز زرگری دلشاد
در همه کارها و حرفت ها
چون ز استاد ماند کس تنها
بایدش جست اوستاد دگر
تا که کامل شود بعلم و هنر
ور نماید وفای سرد که من
نتوانم بر جز او رفتن
اوستاد من است در دو جهان
هستم از جان و دل ورا جویان
از چنان خر بدان که ناید کار
هیچ ناموزد و بماند خوار
چون غرض ز اوستاد صنعت اوست
صنعتش را بجو گذر از پوست
گر بصورت هزار گون باشد
تو بمعنی نگر که چون باشد
همه باشند یک چو آب از جو
منگر در نقوش خم و سبو
هرزه دان آن سخن که میگویند
این گروه پلید خام نژند
که تو بر شیخ خویش شیخ مگیر
گر کسی گویدت جز این مپذیر
گر بدی اینچنین در این عالم
یک نبی نامدی بجز آدم
همه را یاد او رسانیدی
بخدا وز غم رهانیدی
بعد از او نامدی رسول دگر
نبدی غیر آدم اندر خور
ذکر حمد و وفاش بس بودی
همه را زان طریق بگشودی
کی بدی فرض بر صغیرو کبیر
گرویدی بانبیای نذیر
نشدی خصم جانشان کافر
نبدی در جزای کفر سقر
پس بدان کان سخن کژ است و خطا
تا نگردی تمام جوی استا
تا پذیرند خلق از دل و جان
هر که باشد در این جهان اعمی
هم بود در جهان جان اعمی
آلتت داد تا ورا جوئی
چونکه آلت نماند چون پوئی
هیچکس ره برید بی پائی
یا که بی دست گشت گیرائی
هیچکس بی دو دیده دید سری
هیچکس بی درخت خورد بری
این محال است و جهل از این بگذر
هیچ این فکر را مکن دیگر
آن دلی کو برون آب و گل است
از تو پنهان مثال نور دل است
هیچ حظی از او نیابی تو
گرچه سویش ز جان شتابی تو
پس خطا باشد اینکه میگویند
نیست راه آنکه شیخ نو جویند
اولین شیخ را بگیر قوی
نیست مردی که سوی غیر روی
چونکه گشتی باولین خرسند
عهد را گیر و از وفا مپسند
که بگیری بر او تو شیخ دگر
نیست این راست پیش اهل نظر
باطل است این سخن بگوش مکن
این چنین زهر و نیش نوش مکن
تا نمانی ز گنج حق محروم
تا نگردی چو اشقیا مذموم
شیخ نو گیر تا رهی از غم
تا شود قطره ات ز دادش یم
لیک شیخی که باشد او کامل
صافی و پاک و عالم و عامل
مرده باشد در او صفات بشر
هیچ نبود بر او ز نقش اثر
دیدۀ او بحق بود بینا
خودیش رفته و نمانده خدا
دست در هر کسی نباید زد
چون نباشد چنین نشاید زد
صد هزار اند مدعی در راه
هریکی گفته دائما ز اله
دمبدم بخشش و عطا داریم
در ره فقر صد نواداریم
حالشان نیست آنچه میگویند
روز و شب عکس آن همیجویند
گفته این نوع و صد چنین دو نان
با خلایق ز حرص یک دونان
نیک کن احتیاط در ره دین
هر خسی را بسروری مگزین
جوی از او بوی اولین شیخت
چون بیابی بود یقین شیخت
عین شیخت بود در آن مظهر
دامنش گیر چونکه نیست دگر
کوزه گر گشت آب جوی نگشت
می خور از آب صافیش چون کشت
تا بروید درون تو گلزار
تا رهی از خودی و نفس چو خار
تا چو او چشم روح بگشائی
تا چو او هر نفس بیفزائی
تا روی بی قدم بچرخ وصال
تا ز نقصان رهی رسی بکمال
ور نگیری تو دست او ز بله
دان که گم کرده ای ز غفلت ره
زرگری را که میرد استادش
روز و شب گر کند ز جان یادش
هیچ از صنعتش نیاموزد
گرچه خود را ز ی اد او سوزد
تا نگیرد بجای او استاد
می نگردد ز زرگری دلشاد
در همه کارها و حرفت ها
چون ز استاد ماند کس تنها
بایدش جست اوستاد دگر
تا که کامل شود بعلم و هنر
ور نماید وفای سرد که من
نتوانم بر جز او رفتن
اوستاد من است در دو جهان
هستم از جان و دل ورا جویان
از چنان خر بدان که ناید کار
هیچ ناموزد و بماند خوار
چون غرض ز اوستاد صنعت اوست
صنعتش را بجو گذر از پوست
گر بصورت هزار گون باشد
تو بمعنی نگر که چون باشد
همه باشند یک چو آب از جو
منگر در نقوش خم و سبو
هرزه دان آن سخن که میگویند
این گروه پلید خام نژند
که تو بر شیخ خویش شیخ مگیر
گر کسی گویدت جز این مپذیر
گر بدی اینچنین در این عالم
یک نبی نامدی بجز آدم
همه را یاد او رسانیدی
بخدا وز غم رهانیدی
بعد از او نامدی رسول دگر
نبدی غیر آدم اندر خور
ذکر حمد و وفاش بس بودی
همه را زان طریق بگشودی
کی بدی فرض بر صغیرو کبیر
گرویدی بانبیای نذیر
نشدی خصم جانشان کافر
نبدی در جزای کفر سقر
پس بدان کان سخن کژ است و خطا
تا نگردی تمام جوی استا
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۰ - در تقریر آنکه چلبی حسام الدین قدس اللّه سره العزیز خود را در واقعه بولد نمود و گفت که هر ولی و اصل را که بیابی در حقیقت آن منم مقصود از او حاصل شود
با ولد شه حسام دین در خواب
گفت چون سائلی شنو تو جواب
تا جهان قایم است ما هستیم
هیچ پنهان نئیم در دستیم
گرچه بتخانه را بگردانیم
هر که از ماست داند آن کانیم
نور حقیم در لباس بشر
نور حق چون مسیح و تن چون خر
این عدد وصف جنس مرکوب است
کو عدد آن طرف که محبوب است
شاه صد گونه اسب برشیند
گاه بر ماده گه بنر شیند
گاه بر ابغری سوار شود
گاه بر مادیان براه رود
شه همان باشد و دگر نشود
گرچه مرکب هزار گونه بود
شاه نور حق است و تن مرکب
شاه چون آفتاب و تن کوکب
بهر تو سر زنیم از بدنی
تا دهیم ز نو طریق و فنی
تا که گردی تمام در ره حق
رسدت نو بنو از عشق سبق
تا رهی در جهان همچون د ا م
تا رسی همچو واصلان در کام
یافتم بعد خواب آن کس را
گشت بر من سر نهان پیدا
گفت نیکم ببین که من آنم
در تن آب و گل چو مهمانم
آمدم تا کنم ز ن و یاری
برهانم ترا ز اغیاری
لیک از من مگو بخلق خبر
این چنین گنج را تو تنها بر
زانکه این نیست لایق حیوان
نخورد زین ابا بجز انسان
قوم بیدین حسود مردان اند
زانکه در جسم نقش بیجان اند
هیچ ایشان از این نعم نخورند
پردۀ ما ز دشمنی بدرند
کار نافع نیاید از ایشان
بلکه آتش زنند در خویشان
دشمن یوسف اند این گرگان
گرچه خود را نموده اند اخوان
تا بده است از قدم چنین بوده است
هیچ قرنی نبی نیاسوده است
انبیا را بدشمنی کشتند
جامه شان را بخون در آغشتند
آنچه قابیل کرد با هابیل
گرگ با خر نکرد و ک ر ک بپیل
همچنان قوم عاد و قوم ثمود
چه نکردند آن گروه حسود
نوح دایم بنوحه بد مشغول
از ستمهای آن گروه فضول
هم خلیل و مسیح و هود و کلیم
دیده از دشمنان عذاب الیم
هم ز بوجهل احمد مرسل
دیده آن رنجها که لاتسأل
نسل ایشان پر است در عالم
از قدم تا پدید گشت آدم
واجب آمد حذر از این خامان
زین گروه پلید خود کامان
ه مه خود بین خود پسند بده
همه زین روی در جهیم شده
من و تو زیر پردۀ یارانیم
در لباس دو جسم یک جانیم
تو ز من گوی و من ز تو گویم
تو مرا جوی و من ترا جویم
در عدد گرچه ما دو چون دو پریم
یک بود دو چو یار یکدگریم
مرغ را سر یک است اگر دو پر است
در گذر تو زپر که اصل سراست
دست را گرچه هست انگشتان
چشم بگشا و جمله را یک دان
همچنین چون دو شخص یار شوند
چون دو جسم ار چه در شمار شوند
هر دو باشند یک چو هر دو بهم
می نمایند راه را بقدم
چون عددها بوند یکدل و جان
رو بمعنی و جمله را یک دان
گر بصورت ز هم دگر دوریم
چه تفاوت کند چو یک نوریم
این ندارد نهایت و آغاز
چنگ آن قصه را دمی بنواز
گفت چون سائلی شنو تو جواب
تا جهان قایم است ما هستیم
هیچ پنهان نئیم در دستیم
گرچه بتخانه را بگردانیم
هر که از ماست داند آن کانیم
نور حقیم در لباس بشر
نور حق چون مسیح و تن چون خر
این عدد وصف جنس مرکوب است
کو عدد آن طرف که محبوب است
شاه صد گونه اسب برشیند
گاه بر ماده گه بنر شیند
گاه بر ابغری سوار شود
گاه بر مادیان براه رود
شه همان باشد و دگر نشود
گرچه مرکب هزار گونه بود
شاه نور حق است و تن مرکب
شاه چون آفتاب و تن کوکب
بهر تو سر زنیم از بدنی
تا دهیم ز نو طریق و فنی
تا که گردی تمام در ره حق
رسدت نو بنو از عشق سبق
تا رهی در جهان همچون د ا م
تا رسی همچو واصلان در کام
یافتم بعد خواب آن کس را
گشت بر من سر نهان پیدا
گفت نیکم ببین که من آنم
در تن آب و گل چو مهمانم
آمدم تا کنم ز ن و یاری
برهانم ترا ز اغیاری
لیک از من مگو بخلق خبر
این چنین گنج را تو تنها بر
زانکه این نیست لایق حیوان
نخورد زین ابا بجز انسان
قوم بیدین حسود مردان اند
زانکه در جسم نقش بیجان اند
هیچ ایشان از این نعم نخورند
پردۀ ما ز دشمنی بدرند
کار نافع نیاید از ایشان
بلکه آتش زنند در خویشان
دشمن یوسف اند این گرگان
گرچه خود را نموده اند اخوان
تا بده است از قدم چنین بوده است
هیچ قرنی نبی نیاسوده است
انبیا را بدشمنی کشتند
جامه شان را بخون در آغشتند
آنچه قابیل کرد با هابیل
گرگ با خر نکرد و ک ر ک بپیل
همچنان قوم عاد و قوم ثمود
چه نکردند آن گروه حسود
نوح دایم بنوحه بد مشغول
از ستمهای آن گروه فضول
هم خلیل و مسیح و هود و کلیم
دیده از دشمنان عذاب الیم
هم ز بوجهل احمد مرسل
دیده آن رنجها که لاتسأل
نسل ایشان پر است در عالم
از قدم تا پدید گشت آدم
واجب آمد حذر از این خامان
زین گروه پلید خود کامان
ه مه خود بین خود پسند بده
همه زین روی در جهیم شده
من و تو زیر پردۀ یارانیم
در لباس دو جسم یک جانیم
تو ز من گوی و من ز تو گویم
تو مرا جوی و من ترا جویم
در عدد گرچه ما دو چون دو پریم
یک بود دو چو یار یکدگریم
مرغ را سر یک است اگر دو پر است
در گذر تو زپر که اصل سراست
دست را گرچه هست انگشتان
چشم بگشا و جمله را یک دان
همچنین چون دو شخص یار شوند
چون دو جسم ار چه در شمار شوند
هر دو باشند یک چو هر دو بهم
می نمایند راه را بقدم
چون عددها بوند یکدل و جان
رو بمعنی و جمله را یک دان
گر بصورت ز هم دگر دوریم
چه تفاوت کند چو یک نوریم
این ندارد نهایت و آغاز
چنگ آن قصه را دمی بنواز
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۲ - در بیان آنکه اولیا را سه حالت است. یکی آنست که حالت بدست او نیست گاه گاه بنا خواست او بر او فرود آید باز بنا خواست او برود این مقام ضعیف است. و یکی آنست که حالت بدست اوست هرگاه که خواهد چون بخواندش بیاید مثل بازی که مطیع باز دار باشد، این مقام میانه است و یکی دیگر آنست که شخص عین آن حالت شود، این مقام تمام است و چنین کس قطب باشد
اولیا را مقام هست سه حال
در طریق خدای بی ز زوال
حالتی هست کان بود طاری
از عنایات و رحمت باری
نبود حاکم او بر آن حالت
پیش آن حالت است چون آلت
حالت او را برد چو که را ب اد
گاه غمناک داردش گه شاد
حالتی دیگر است ازین بهتر
که بر آن حاکم است آن سرور
هر زمانی که خواندش آید
نه دهد انتظار و نی پ اید
همچو باز مطیع آن حالت
شود این را بعکس آن آلت
حالتی دیگر است برتر از این
که بود آن ورای چرخ و زمین
که شود شخص عین آن حالت
می نگردد جدا از آن راحت
همچو مسی که زرشد از اکسیر
نپذیرد بهیچگون تغییر
قطب را باشد این مقام بلند
نرسد فهم این بدانشمند
میکنم فاش هر دمی اسرار
از مقامات و منزل احرار
تا که خود را ز نی برین سه محک
هیچ اندر دلت نماند شک
هر کدامی ازین سه ای دانا
اولی اوسطی و یا اعلی
وان کزین هر سه حالت است برون
نکنش یاد کوست ناقص و دون
نبود آدمی بود حیوان
گر چه باشد بصورت انسان
باز هم این بدان کز آن سه نفر
ایمن است آخرین ز رنج و خطر
غالب آنست کان میانه رهد
چونکه حالت مطیع اوست جهد
نادر افتد که این چنین کس را
سر برد تیغ تیز مرگ و فنا
مخلص است او از آن خطر دارد
در سفر چونکه سیم و زر دارد
ممکن است این که رهزنان بلا
بزنند و برند از او کالا
اولین را که حالتش گه گاه
آید آنگه شود از آن آگاه
حالت او را مطیع و رام نشد
هیچ با وی چنانکه خواست نبد
ناگهان میشدی بوی مقرون
هم بنا کام از او شدی بیرون
خطر او بود دو صد چندان
نادرا یابد او ز خوف امان
زانکه گر آخرین نفس گه موت
حالتش ناید آن شود زو فوت
چونکه حاکم نبد بر آن حالت
کی شود سوی او روان حالت
گر بیاید در آن نفس نیکوست
ور نیاید بدانکه وای بر اوست
آخرین کوست قطب بیهمتا
ایمن است و بزرگ در دو سرا
زانکه گشته است عین آن حالت
کی ز راحت جدا شود راحت
دویئی نیست اندر او که رود
هر یکی سوی اصل خویش شود
نیست جسمی که آن شود مقسوم
نیست علمی که گردد آن معلوم
علم و حلم اند هر دو اوصافش
او چو عنقا و عشق حق قافش
همه اشیا از او برند عطا
ز آسمان و زمین و عرش علا
بدهد او عطا و نستاند
بی ز استاد علمها داند
علم و حلم و هزار وصف دگر
همه از وی چو روشنی از خور
ذات او اصل و فرعها اوصاف
همه از نیک و بد ز درد و زصاف
همه را او بدوزد و بدرد
دو جهان را بیک جوی نخرد
اولیا را خرد که خاصان اند
باقیان را هلد چو بیجان اند
آنکه حق شان خرید باقی اند
وانکه حقشان فروخت عا ق ی اند
چون نگشتی چنین ز جهل گزاف
از چه رو میزنی ز فقر تو لاف
صد هزارش چنین صفت بیش است
تو پ سی در حجاب و او پ یش است
هرکسی گرد نیک و بد گردد
دائماً قطب گرد خود گردد
همه جویان او و او خود را
همه با یار جفت او عذرا
همه عالم بر او شده عاشق
بر جمال خود او بده عاشق
هر کس از فعل نیک نیک شود
بدی قطب به ز نیک بود
چون بر آهن کنند نقش نکو
گرچه بی نقش بدبهاش ت س و
آورد بهر نقش یک دینار
گر کنندش مزاد در بازار
قیمت او را ز نقش شد نه زخود
چون رود نقش از او بماند رد
همچو آن آهن است گوهر بد
علم او عاریه است نیست ز خود
حالت مرگ از آن شود خالی
همچو از ملک زیور مالی
بخلاف آنکه زر بود ذاتش
باشد از خود جیوش ورا یاتش
نبود قیمتش ز نقش و نگار
نشود گه عزیزو گاهی خوار
گر کنندش صلیب یا محراب
نشود رد ز گردش اسباب
هر دو را نرخشان بود یکسان
زر نگردد ز نقش بد ارزان
غیر عارف چو معرفت گوید
او در آن دم خدای را جوید
شنو آن را از او که سود بری
زانکه صد نفع از شنود بری
ور بگوید حکایت دنیا
یا ز شکر و شکایت دنیا
مشنو آن را از او که گمراه است
زانکه غافل ز ذات اللّه است
مار ویار است اندر او مضمر
یک سقر جوید و یکی کوثر
مار در وی نموذج سقر است
یار در وی کشندۀ شرر است
لیک آنکس که قطب دوران است
نیک و بد زو بدان که یکسان است
هزل او همچو جد بود نافع
باشد از پستی جهان رافع
همچو توحید کفر او بردت
در جهانی کزان رسد خردت
از شکر گر کسی کند صد چیز
نقش گرگ و شغال و مردم نیز
شکل شیر و پلنگ و کژدم و مار
گونه گون بیشمار از این بسیار
پیش عاقل بود همه مطلوب
نکند نقش ها ورا محجوب
ننگرد عاقلی بنقش بدش
همچو شکر بجان ودل خوردش
هر مریدی که شد ز شیخ آگاه
بیند افعال شیخ را ز اله
حرکاتش کند ورا زنده
هرچه یند شود ز جان بنده
چونکه شد حالت مریض چنین
بیشک او رستم است در ره دین
وانکه با شیخ یار غار است او
در ره عشق شهسوار است او
تو مریدش مبین مرادش بین
تو غلامش مبین قبادش بین
باشد از روی نقش و نام مرید
بود از روی جان چو شیخ فرید
همه را بین ز حق که گردی چست
تو ز حق غافلی از آنی سست
هرکه گردد ز سر حق آگاه
دو جهان را شود ز خوف پناه
عارف الحق معدن الاسرار
مثل الشمس منبع الانوار
ه ائم فیه عقل اهل الارض
جسمه فی القلوب روح محض
هو فی الخلق دائماً حنان
لیس فی قلبه سوی المنان
مظهر الحق جسمه الطاهر
کل من لایحبه کافر
هو فی الخلق رحمة امان
حبه فی الجنان ال ف جنان
درگذر زین سخن بخور باده
چون گل از خس خویش شو ساده
نقشها را بشو ز تختۀ جان
شو چو خورشید ساده نورافشان
بگذر از نقش ها اگر جانی
نقد معنی بجو چو زان کانی
صور و نقش ها بود چون شب
صبح باشد جمال حضرت رب
چون شود آفتاب جان طالع
از سوی آسمان دل لامع
همه کردند لاچو یخ از خور
غنچه ها از زمین بر آرد سر
همه گویند بی زبان که خدا
گفت با یخ بر و بغنچه بیا
گشت یخ نیست تا شما آئید
این جهان را ز نو بیارائید
نشد آن نیست با شما آمد
درد هر برگ را دوا آمد
گر نخوردی نبات خاکی آب
شجر پیرکی شدی کش وشباب
می نماند فنا و نیست فنا
بنگر در فنا هزار بقا
نی که برف و ب خت فنا بنمود
بین که چون شد انار و سیب ومرود
نبود از چ م ین دگر بدتر
چون ببستان رود نکو بنگر
میشود قوت گل و نسرین
میهلد کفر و میرود در دین
شوخمش خویش را بحق بسپار
دست و پائی مزن بوی بگذار
بهر آنت که ساخت خواهد کرد
هیچ سودی ندارد این غم ودرد
غم تو بیهده است حاکم اوست
گذر از پرده ها ببین رخ دوست
در طریق خدای بی ز زوال
حالتی هست کان بود طاری
از عنایات و رحمت باری
نبود حاکم او بر آن حالت
پیش آن حالت است چون آلت
حالت او را برد چو که را ب اد
گاه غمناک داردش گه شاد
حالتی دیگر است ازین بهتر
که بر آن حاکم است آن سرور
هر زمانی که خواندش آید
نه دهد انتظار و نی پ اید
همچو باز مطیع آن حالت
شود این را بعکس آن آلت
حالتی دیگر است برتر از این
که بود آن ورای چرخ و زمین
که شود شخص عین آن حالت
می نگردد جدا از آن راحت
همچو مسی که زرشد از اکسیر
نپذیرد بهیچگون تغییر
قطب را باشد این مقام بلند
نرسد فهم این بدانشمند
میکنم فاش هر دمی اسرار
از مقامات و منزل احرار
تا که خود را ز نی برین سه محک
هیچ اندر دلت نماند شک
هر کدامی ازین سه ای دانا
اولی اوسطی و یا اعلی
وان کزین هر سه حالت است برون
نکنش یاد کوست ناقص و دون
نبود آدمی بود حیوان
گر چه باشد بصورت انسان
باز هم این بدان کز آن سه نفر
ایمن است آخرین ز رنج و خطر
غالب آنست کان میانه رهد
چونکه حالت مطیع اوست جهد
نادر افتد که این چنین کس را
سر برد تیغ تیز مرگ و فنا
مخلص است او از آن خطر دارد
در سفر چونکه سیم و زر دارد
ممکن است این که رهزنان بلا
بزنند و برند از او کالا
اولین را که حالتش گه گاه
آید آنگه شود از آن آگاه
حالت او را مطیع و رام نشد
هیچ با وی چنانکه خواست نبد
ناگهان میشدی بوی مقرون
هم بنا کام از او شدی بیرون
خطر او بود دو صد چندان
نادرا یابد او ز خوف امان
زانکه گر آخرین نفس گه موت
حالتش ناید آن شود زو فوت
چونکه حاکم نبد بر آن حالت
کی شود سوی او روان حالت
گر بیاید در آن نفس نیکوست
ور نیاید بدانکه وای بر اوست
آخرین کوست قطب بیهمتا
ایمن است و بزرگ در دو سرا
زانکه گشته است عین آن حالت
کی ز راحت جدا شود راحت
دویئی نیست اندر او که رود
هر یکی سوی اصل خویش شود
نیست جسمی که آن شود مقسوم
نیست علمی که گردد آن معلوم
علم و حلم اند هر دو اوصافش
او چو عنقا و عشق حق قافش
همه اشیا از او برند عطا
ز آسمان و زمین و عرش علا
بدهد او عطا و نستاند
بی ز استاد علمها داند
علم و حلم و هزار وصف دگر
همه از وی چو روشنی از خور
ذات او اصل و فرعها اوصاف
همه از نیک و بد ز درد و زصاف
همه را او بدوزد و بدرد
دو جهان را بیک جوی نخرد
اولیا را خرد که خاصان اند
باقیان را هلد چو بیجان اند
آنکه حق شان خرید باقی اند
وانکه حقشان فروخت عا ق ی اند
چون نگشتی چنین ز جهل گزاف
از چه رو میزنی ز فقر تو لاف
صد هزارش چنین صفت بیش است
تو پ سی در حجاب و او پ یش است
هرکسی گرد نیک و بد گردد
دائماً قطب گرد خود گردد
همه جویان او و او خود را
همه با یار جفت او عذرا
همه عالم بر او شده عاشق
بر جمال خود او بده عاشق
هر کس از فعل نیک نیک شود
بدی قطب به ز نیک بود
چون بر آهن کنند نقش نکو
گرچه بی نقش بدبهاش ت س و
آورد بهر نقش یک دینار
گر کنندش مزاد در بازار
قیمت او را ز نقش شد نه زخود
چون رود نقش از او بماند رد
همچو آن آهن است گوهر بد
علم او عاریه است نیست ز خود
حالت مرگ از آن شود خالی
همچو از ملک زیور مالی
بخلاف آنکه زر بود ذاتش
باشد از خود جیوش ورا یاتش
نبود قیمتش ز نقش و نگار
نشود گه عزیزو گاهی خوار
گر کنندش صلیب یا محراب
نشود رد ز گردش اسباب
هر دو را نرخشان بود یکسان
زر نگردد ز نقش بد ارزان
غیر عارف چو معرفت گوید
او در آن دم خدای را جوید
شنو آن را از او که سود بری
زانکه صد نفع از شنود بری
ور بگوید حکایت دنیا
یا ز شکر و شکایت دنیا
مشنو آن را از او که گمراه است
زانکه غافل ز ذات اللّه است
مار ویار است اندر او مضمر
یک سقر جوید و یکی کوثر
مار در وی نموذج سقر است
یار در وی کشندۀ شرر است
لیک آنکس که قطب دوران است
نیک و بد زو بدان که یکسان است
هزل او همچو جد بود نافع
باشد از پستی جهان رافع
همچو توحید کفر او بردت
در جهانی کزان رسد خردت
از شکر گر کسی کند صد چیز
نقش گرگ و شغال و مردم نیز
شکل شیر و پلنگ و کژدم و مار
گونه گون بیشمار از این بسیار
پیش عاقل بود همه مطلوب
نکند نقش ها ورا محجوب
ننگرد عاقلی بنقش بدش
همچو شکر بجان ودل خوردش
هر مریدی که شد ز شیخ آگاه
بیند افعال شیخ را ز اله
حرکاتش کند ورا زنده
هرچه یند شود ز جان بنده
چونکه شد حالت مریض چنین
بیشک او رستم است در ره دین
وانکه با شیخ یار غار است او
در ره عشق شهسوار است او
تو مریدش مبین مرادش بین
تو غلامش مبین قبادش بین
باشد از روی نقش و نام مرید
بود از روی جان چو شیخ فرید
همه را بین ز حق که گردی چست
تو ز حق غافلی از آنی سست
هرکه گردد ز سر حق آگاه
دو جهان را شود ز خوف پناه
عارف الحق معدن الاسرار
مثل الشمس منبع الانوار
ه ائم فیه عقل اهل الارض
جسمه فی القلوب روح محض
هو فی الخلق دائماً حنان
لیس فی قلبه سوی المنان
مظهر الحق جسمه الطاهر
کل من لایحبه کافر
هو فی الخلق رحمة امان
حبه فی الجنان ال ف جنان
درگذر زین سخن بخور باده
چون گل از خس خویش شو ساده
نقشها را بشو ز تختۀ جان
شو چو خورشید ساده نورافشان
بگذر از نقش ها اگر جانی
نقد معنی بجو چو زان کانی
صور و نقش ها بود چون شب
صبح باشد جمال حضرت رب
چون شود آفتاب جان طالع
از سوی آسمان دل لامع
همه کردند لاچو یخ از خور
غنچه ها از زمین بر آرد سر
همه گویند بی زبان که خدا
گفت با یخ بر و بغنچه بیا
گشت یخ نیست تا شما آئید
این جهان را ز نو بیارائید
نشد آن نیست با شما آمد
درد هر برگ را دوا آمد
گر نخوردی نبات خاکی آب
شجر پیرکی شدی کش وشباب
می نماند فنا و نیست فنا
بنگر در فنا هزار بقا
نی که برف و ب خت فنا بنمود
بین که چون شد انار و سیب ومرود
نبود از چ م ین دگر بدتر
چون ببستان رود نکو بنگر
میشود قوت گل و نسرین
میهلد کفر و میرود در دین
شوخمش خویش را بحق بسپار
دست و پائی مزن بوی بگذار
بهر آنت که ساخت خواهد کرد
هیچ سودی ندارد این غم ودرد
غم تو بیهده است حاکم اوست
گذر از پرده ها ببین رخ دوست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۳ - در بیان آنکه اولیا را یک مقام است که اگر آن را بخلق پیدا کنند خلق را هستی نماند و همه عالم نیست شوند چنانکه از آفتاب قیامت جمادات آسمان و زمین و صور چون یخ و برف بگدازند و یک آب شوند.
گر کنم باز من سر ابنان
وضع های جهان شود ویران
هرچه گفتند رهروان قدیم
ز غم و شادی و ز امن و ز بیم
همه گردند نیست همچون برف
زانکه شرح من اس ت مهر شگرف
گر کنم فاش آنچه می دانم
ور کند جلوه سر پنهان م
نی ملل ماند و نه مذهب کیش
بر تو یکسان شوند مرهم و ریش
زهر و پا زهر یک شود برتو
قهر گردد چو لطف در خور تو
نکنی فرق آب را از خاک
پیش تو چه زمین و چه افلاک
نی زمین میشود بسعی فلک
میشود دیو هم بجهد ملک
پس تو از خویشتن مبر امید
بر دهی آخر ار کنونی بید
نان مرده که جامد است و خموش
نی تن و جان از او بود در جوش
گرچه خود مرده و جماد است آن
نی دل و روح را عماد است آن
چون که شد هضم در تن زنده
از سکون رست و گشت جنبنده
سرمه چون دردودیده نیست شود
نام ها خواند و براه رود
پس چو در نیستی بود هستی
چه در هست خویش را بستی
ار چه گویم منم چنان و چنین
نیست شو تا شوی تمام گزین
نیستی چون عروج سوی سماست
هرکه در هست ماند خود را کاست
هرکه کم گشت از همه بیش است
کم زنی اختیار درویش است
هر که کم را گزید افزون شد
هرکه بیشی گزید مغبون شد
هر که کلی نگشت از خود لا
کی کند فهم معنی الا
نیستی باشد اصل هر هستی
می جان نوش تا رسد مستی
هستی ما ز نیستی است بدان
هست ما نیست همچو هست کسان
گر بصورت بدیگران مانیم
دیگران نقش محض و ما جانیم
سیم شان را مجو که بشمرده است
صافشان نزد اهل دل درد است
جان ز ما جو چو یار جانانیم
زر ز ما بر که اصل هر کانیم
روح ما بی چگونه و چون است
نی درون است آن نه بیرون است
بی نشانیم و هر نشان از ماست
دمبدم صد روان روان از ماست
ما چو بحریم و عالم از ما کف
از ازل داشتیم عز و شرف
این جهان چون کف است و جان دریا
هر که کف را گزید ماند اعمی
کف بود درد و درد درد خورد
رخت را صاف بیش صاف برد
بگذر از موعظه بگو آن سر
بر جان را فزای از ره بر
بر جهانها ست ذکر آن قصه
خنک آن را که برد از این حصه
پند را نیست مبداء و مقطع
کرد باید رجوع با مرجع
وضع های جهان شود ویران
هرچه گفتند رهروان قدیم
ز غم و شادی و ز امن و ز بیم
همه گردند نیست همچون برف
زانکه شرح من اس ت مهر شگرف
گر کنم فاش آنچه می دانم
ور کند جلوه سر پنهان م
نی ملل ماند و نه مذهب کیش
بر تو یکسان شوند مرهم و ریش
زهر و پا زهر یک شود برتو
قهر گردد چو لطف در خور تو
نکنی فرق آب را از خاک
پیش تو چه زمین و چه افلاک
نی زمین میشود بسعی فلک
میشود دیو هم بجهد ملک
پس تو از خویشتن مبر امید
بر دهی آخر ار کنونی بید
نان مرده که جامد است و خموش
نی تن و جان از او بود در جوش
گرچه خود مرده و جماد است آن
نی دل و روح را عماد است آن
چون که شد هضم در تن زنده
از سکون رست و گشت جنبنده
سرمه چون دردودیده نیست شود
نام ها خواند و براه رود
پس چو در نیستی بود هستی
چه در هست خویش را بستی
ار چه گویم منم چنان و چنین
نیست شو تا شوی تمام گزین
نیستی چون عروج سوی سماست
هرکه در هست ماند خود را کاست
هرکه کم گشت از همه بیش است
کم زنی اختیار درویش است
هر که کم را گزید افزون شد
هرکه بیشی گزید مغبون شد
هر که کلی نگشت از خود لا
کی کند فهم معنی الا
نیستی باشد اصل هر هستی
می جان نوش تا رسد مستی
هستی ما ز نیستی است بدان
هست ما نیست همچو هست کسان
گر بصورت بدیگران مانیم
دیگران نقش محض و ما جانیم
سیم شان را مجو که بشمرده است
صافشان نزد اهل دل درد است
جان ز ما جو چو یار جانانیم
زر ز ما بر که اصل هر کانیم
روح ما بی چگونه و چون است
نی درون است آن نه بیرون است
بی نشانیم و هر نشان از ماست
دمبدم صد روان روان از ماست
ما چو بحریم و عالم از ما کف
از ازل داشتیم عز و شرف
این جهان چون کف است و جان دریا
هر که کف را گزید ماند اعمی
کف بود درد و درد درد خورد
رخت را صاف بیش صاف برد
بگذر از موعظه بگو آن سر
بر جان را فزای از ره بر
بر جهانها ست ذکر آن قصه
خنک آن را که برد از این حصه
پند را نیست مبداء و مقطع
کرد باید رجوع با مرجع
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۱ - در بیان آنکه شمس الدین و شیخ صلاح الدین و چلبی حسام الدین قدس اللّه سرهم که خلفای حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز بودند در ولایت و بزرگی و علوم مشهور نبودند از تقریر ولد همچون مولانا شهرت گرفتند و مشهور شدند اگرچه ولایت و بزرگی ایشان عظیم پنهان بود چون آفتاب ظاهر گشت
گرچه بدوالدش قوی مشهور
نبد او همچو شمس دین مستور
همه او را ز جان مرید بدند
در زمان ولد مزید شدند
اولیا را که والدش بگزید
نی ز تقلید بل ز غایت دید
بعد والد شد ازولد پیدا
که چسان داشتند کارو کیا
شرحشان کرد از دل و از جان
بر ملا تا شنید پیر و جوان
یکدمی کرد شرح طاعتشان
یکدمی عزلت و قناعتشان
یکدمی شرح قال جانیشان
یکدم از حالت نهانیشان
هر یکی را کرامتش چون بود
در نماز استقامتش چون بود
هر یکی را چه شکل صحبت بود
هر یکی را ز حق چه رتبت بود
هر یکی را چگونه بود ارشاد
هر یکی را چه نوع بخشش وداد
حاصل احوال جمله را یک یک
بنمود و رهید خلق از شک
همه از نومرید و بنده شدند
همه بودند مرده زنده شدند
همه را گشت بیگمان معلوم
که نبود این سر آن زمان مفهوم
شده است از ولد کنون پیدا
حال ایشان بنزد پیرو فتی
که ندارند در جمال نظیر
پیش ایشان کبیر گشته صغیر
قربشان بود از اولیا پنهان
زانکه نامد چو هر سه در دو جهان
جملۀ اولیا حبیب بدند
خاصگی حق و قریب بدند
همه مظهر بدند یزدان را
همه جان داده خلق بیجان را
همشان دستگیر خلق بدند
همه بی جسم روح محض بدند
شده اند این زمان چو حق پنهان
کس از ایشان نداده هیچ نشان
نبد او همچو شمس دین مستور
همه او را ز جان مرید بدند
در زمان ولد مزید شدند
اولیا را که والدش بگزید
نی ز تقلید بل ز غایت دید
بعد والد شد ازولد پیدا
که چسان داشتند کارو کیا
شرحشان کرد از دل و از جان
بر ملا تا شنید پیر و جوان
یکدمی کرد شرح طاعتشان
یکدمی عزلت و قناعتشان
یکدمی شرح قال جانیشان
یکدم از حالت نهانیشان
هر یکی را کرامتش چون بود
در نماز استقامتش چون بود
هر یکی را چه شکل صحبت بود
هر یکی را ز حق چه رتبت بود
هر یکی را چگونه بود ارشاد
هر یکی را چه نوع بخشش وداد
حاصل احوال جمله را یک یک
بنمود و رهید خلق از شک
همه از نومرید و بنده شدند
همه بودند مرده زنده شدند
همه را گشت بیگمان معلوم
که نبود این سر آن زمان مفهوم
شده است از ولد کنون پیدا
حال ایشان بنزد پیرو فتی
که ندارند در جمال نظیر
پیش ایشان کبیر گشته صغیر
قربشان بود از اولیا پنهان
زانکه نامد چو هر سه در دو جهان
جملۀ اولیا حبیب بدند
خاصگی حق و قریب بدند
همه مظهر بدند یزدان را
همه جان داده خلق بیجان را
همشان دستگیر خلق بدند
همه بی جسم روح محض بدند
شده اند این زمان چو حق پنهان
کس از ایشان نداده هیچ نشان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۲ - در بیان آنکه قطب پادشاه اولیاست. دولت اولیا و کار و کیای ایشان اگرچه عظمت عظیم دارد اما پیش عظمت قطب اندک است و بیمقدار. آن عظمتهای ایشان در او اثر نکند و از آن گرم نشود، زیرا عظمت او صد هزار چندان است و در تقریر این خبر که اولیائی تحت قبابی لایعرفهم غیری.
قطب از جمله است چیز دگر
تا چه سر دارد او عجب در سر
که ندارد زقالشان گرمی
نکند هم ز حالشان گرمی
قرب ایشان بنزد او بعد است
حالشان پیش مشگ او سعد است
وصل ایشان بنزد اوست فراق
همه جفت اند و همچو حق او طاق
بر حق هر کس ارچه خاص بود
لیک کی قرب خاص خاص شود
قرب او پیش خود بود بسیار
پیش این قرب هست بیمقدار
لقمۀ باز ک ی خورد بنجشگ
میردار در گلو برد بنجشگ
بار استر کجا کشد کره
کی بود همچو گنج یک صره
چه زند پیش شیر روبه دون
چون بر او پلنگ هست زبون
آخرون اند سابقون میدان
گر فزونی سوی فزونی ران
سخنی گو که کس نگفته است آن
بی نشان را نما بنقش و نشان
تا که گردد عدو ز عشق ولی
تا شود بینوا غنی و ملی
تا که هر ذره ای شود خورشید
تا سیه رو شود چو ماه سفید
تا شود قطره زان گهر دریا
تا شود کور از آن نظر بینا
تا که مرده ز گور برخیزد
پیش آید بعشق و نگریزد
راح دل را خورد اگر روح است
زان که آن راح کشتی نوح است
نکند سرکشی و آید پیش
نوش گردد بنزد او هر نیش
رنج پیشش یقین چو گنج شود
این چو دانست سوی رنج ر ود
تلخ خواهد نخواهد او شیرین
به ز حلوا بود برش زوبین
پیش او درد به ز صد درمان
تن چه بلکه فدا کند دل و جان
اینچنین کس ز فهمها دور است
زانکه او سر سر هر نور است
فهم هر کس بکنه او نرسد
روحها پیش روح اوست جسد
ذات و وصف ورا خدا داند
سر شه هر گدا کجا داند
گفت حق اولیا لباب منند
گرچه بنهفته در قباب منند
می نگنجد دوی در این وحدت
گذر از نقش ورو ببین وحدت
گذر از خنب و آن سبو دریاب
چون پراند آن ظروف از یک آب
از صور درگذر اگر یاری
تارسی بی حجاب درباری
پرده است این جهان و خلق از وی
مانده دور از جمال حضرت حی
اینچنین پرده هر کسی که درد
گوی بی صولجان ز جمله برد
هر کرا دل بود دراند سهل
هرکه بیدل بود شود بوجهل
رستمی کو چو مصطفی ای عم
تا براند درون شادی و غم
غم و شادی است پردۀ بینا
هر که آن را درد شود اعلی
آسمان و زمین حجاب کیند
خیر وشر نفع و ضر حجاب ویند
تا چه سر دارد او عجب در سر
که ندارد زقالشان گرمی
نکند هم ز حالشان گرمی
قرب ایشان بنزد او بعد است
حالشان پیش مشگ او سعد است
وصل ایشان بنزد اوست فراق
همه جفت اند و همچو حق او طاق
بر حق هر کس ارچه خاص بود
لیک کی قرب خاص خاص شود
قرب او پیش خود بود بسیار
پیش این قرب هست بیمقدار
لقمۀ باز ک ی خورد بنجشگ
میردار در گلو برد بنجشگ
بار استر کجا کشد کره
کی بود همچو گنج یک صره
چه زند پیش شیر روبه دون
چون بر او پلنگ هست زبون
آخرون اند سابقون میدان
گر فزونی سوی فزونی ران
سخنی گو که کس نگفته است آن
بی نشان را نما بنقش و نشان
تا که گردد عدو ز عشق ولی
تا شود بینوا غنی و ملی
تا که هر ذره ای شود خورشید
تا سیه رو شود چو ماه سفید
تا شود قطره زان گهر دریا
تا شود کور از آن نظر بینا
تا که مرده ز گور برخیزد
پیش آید بعشق و نگریزد
راح دل را خورد اگر روح است
زان که آن راح کشتی نوح است
نکند سرکشی و آید پیش
نوش گردد بنزد او هر نیش
رنج پیشش یقین چو گنج شود
این چو دانست سوی رنج ر ود
تلخ خواهد نخواهد او شیرین
به ز حلوا بود برش زوبین
پیش او درد به ز صد درمان
تن چه بلکه فدا کند دل و جان
اینچنین کس ز فهمها دور است
زانکه او سر سر هر نور است
فهم هر کس بکنه او نرسد
روحها پیش روح اوست جسد
ذات و وصف ورا خدا داند
سر شه هر گدا کجا داند
گفت حق اولیا لباب منند
گرچه بنهفته در قباب منند
می نگنجد دوی در این وحدت
گذر از نقش ورو ببین وحدت
گذر از خنب و آن سبو دریاب
چون پراند آن ظروف از یک آب
از صور درگذر اگر یاری
تارسی بی حجاب درباری
پرده است این جهان و خلق از وی
مانده دور از جمال حضرت حی
اینچنین پرده هر کسی که درد
گوی بی صولجان ز جمله برد
هر کرا دل بود دراند سهل
هرکه بیدل بود شود بوجهل
رستمی کو چو مصطفی ای عم
تا براند درون شادی و غم
غم و شادی است پردۀ بینا
هر که آن را درد شود اعلی
آسمان و زمین حجاب کیند
خیر وشر نفع و ضر حجاب ویند
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۷ - در بیان آنکه هر کرا آن نور هست که فرشتگان را بود طین آدم او را از اسب نیفکند و نور خدا را در آدم بیند، بلکه هر که کاملتر باشد در سنگ و کاه و چوب و در همه اشیاء و ذرات خدای تعالی را بیند چنانکه ابایزید بسطامی رحمه اللّه دید و فرمود که ما رأیت شیئاً الا ورأیت اللّه فیه، و در تقریر آنکه حق تعالی اولیا را بر اسراری مطلع کرده است که اگر شمۀ ظاهر کنند نه آسمان ماند و نه زمین، الا محال است که ایشان نیز پیدا کنند زیرا حق تعالی اگر ایشان را امین ندیدی خز این اسرار را بدیشان نسپردی مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز میفرماید
«بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان بهم برآید سرشور و شر ندارم»
هر که او کامل است در ره دین
نفتد در غلط از آب و ز طین
نور آدم برش شود تابان
نبود هیچ سر ازو پنهان
بلکه در سنگ و چوب و در که و کاه
جز خدا را نبیند آن آگاه
نی که شه بایزید در همه چیز
دید حق را چو داشت آن تمییز
در کمین برگ کاه آن آگاه
چون نظر کرد نیک دید اللّه
نیست خالی جهان زحضرت هو
هیچ دیدی جد ا از گلشن بو
لیک آن کش گرفته است مشام
بر او چه کمیز و عنبر خام
بود از هر دو بوی بیخبر او
همچو ج وبی نصیب و آب در او
آب در وی وز آب بی بهره
شرح این گر کنم درد زهره
گر بگویم درون حکمش چیز
نیست گردم من و دو عالم نیز
خصم او باشم اندر آن گفتن
زند آتش درون روح وبدن
آن که دانست این کجا گوید
دایم از جان رضای حق جوید
سر حق اولیا نهان دارند
پیش اغیار بر زبان نارند
زانکه جمله امین اسرارند
خازنان گزین جبار اند
گر نمایند سر بخلق عیان
دود اندر زمان جهان ویران
همه هستی نهند رو بعدم
بی خلافی نه بیش ماند و نه کم
نور حق اند منگر اندر جسم
سوی معنی رو و گذر از اسم
سر حق اند جمله هش میدار
گر نئی کر ز من شنو اسرار
گفت با من خدا که هر که ترا
نشنود خاین است در دو سرا
ما یکیم و دوی نمیگنجد
جان تو دائماً زما جنبد
تو نئی در میان همه مائیم
هر دمی از تو روی بنمائیم
هر که زد بر تو دان که بر مازد
رد تو پیش ما بود هم رد
هر که او پیش تو بود مقبول
پیش ما هم یقین شود مقبول
بر لب بحر ما توئی مینا
هیچ مینا نشد ز بحر جدا
گرد مینا کسی شود گردان
که بود قصد بحرش از دل و جان
تا یکی کشتئی نکو جوید
کاندران بحر بی خطر پوید
دو جهان بهم برآید سرشور و شر ندارم»
هر که او کامل است در ره دین
نفتد در غلط از آب و ز طین
نور آدم برش شود تابان
نبود هیچ سر ازو پنهان
بلکه در سنگ و چوب و در که و کاه
جز خدا را نبیند آن آگاه
نی که شه بایزید در همه چیز
دید حق را چو داشت آن تمییز
در کمین برگ کاه آن آگاه
چون نظر کرد نیک دید اللّه
نیست خالی جهان زحضرت هو
هیچ دیدی جد ا از گلشن بو
لیک آن کش گرفته است مشام
بر او چه کمیز و عنبر خام
بود از هر دو بوی بیخبر او
همچو ج وبی نصیب و آب در او
آب در وی وز آب بی بهره
شرح این گر کنم درد زهره
گر بگویم درون حکمش چیز
نیست گردم من و دو عالم نیز
خصم او باشم اندر آن گفتن
زند آتش درون روح وبدن
آن که دانست این کجا گوید
دایم از جان رضای حق جوید
سر حق اولیا نهان دارند
پیش اغیار بر زبان نارند
زانکه جمله امین اسرارند
خازنان گزین جبار اند
گر نمایند سر بخلق عیان
دود اندر زمان جهان ویران
همه هستی نهند رو بعدم
بی خلافی نه بیش ماند و نه کم
نور حق اند منگر اندر جسم
سوی معنی رو و گذر از اسم
سر حق اند جمله هش میدار
گر نئی کر ز من شنو اسرار
گفت با من خدا که هر که ترا
نشنود خاین است در دو سرا
ما یکیم و دوی نمیگنجد
جان تو دائماً زما جنبد
تو نئی در میان همه مائیم
هر دمی از تو روی بنمائیم
هر که زد بر تو دان که بر مازد
رد تو پیش ما بود هم رد
هر که او پیش تو بود مقبول
پیش ما هم یقین شود مقبول
بر لب بحر ما توئی مینا
هیچ مینا نشد ز بحر جدا
گرد مینا کسی شود گردان
که بود قصد بحرش از دل و جان
تا یکی کشتئی نکو جوید
کاندران بحر بی خطر پوید
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۰ - در بیان آنکه عالم معنی چون آب است و صور چون کف و یخ که در فراق دریای معنی منجمد شده اند از این روی در و دیوار این عالم را جماد میگویند که یخ گرفته است و در او نرمی و روانی نیست، عاقل یخ را آب میبیند زیرا موقوف نظر آفتاب است که باز آب شود. عالم و صور اول معنی بودند و علم محض بیچون و چگونه، باز آخر چون آفتاب قیامت درتابد معنی شوند که کل شیئی یرجع الی اصله(و کل شیئی هالک و الا وجهه)
هستی این جهان بود چون برف
شرح این سر چو آفتاب شگرف
گر یخ و برف کوه کوه بود
از تف آفتاب آب شود
منجمد شد جهان چو این سو شد
صورت و سوی گشت و بیسو شد
علم بوده است عالم هستی
بند آنجا بلندی وپستی
زاد از آن علم آسمان و زمین
نقش کرسی و لوح و عرش برین
زاد از بحر صاف کفک چو درد
هر که در کفک ماند آخر مرد
کفک بر روی بحر چون پرده است
خلق را پ رده در سقر برده است
کفک از بحر مینماید تر
تشنه را تریش ببرده ز سر
تشنه مانده بسوی او حیران
کفک تن را گزیده از دل و جان
هست معنی چو آب و صورت کف
نقد کف را مگیر اندر کف
صورت کفک را گذار ای جان
باز در بحر رو روان و دوان
ارجعی را شنو بگوش خرد
تا ترا آن ندا باصل برد
جوش بحر آب کف برون انداخت
آب با کف کجا تواند ساخت
چون که اندر فراق بحر بماند
بحر بازش بسوی خویش بخواند
که تو صافی بپیش صاف بیا
شدن صاف درد نیست روا
آب صافی که گشته بود جدا
متصل شد چو اولیا بخدا
کفک را لطف و خوبیش زیم است
زانکه از یم ورا نصیب نم است
از نم یم شده است او مطلوب
دان زر اندود او چو زر محبوب
نزد خلق عوام لیک خواص
چون ندانند نقره راز رصاص
قلب را همچو زر برد نادان
رنگ زر دید و گشت سغبۀ آن
مزه همچون زر است و صورت مس
مزه عاریتست بر تن و حس
جامۀ عاریه نپوشد او
کش بود عقل و دانش نیکو
زانکه داند بوی نخواهد ماند
ترک آن راز جان و دل برخواند
مزۀ نقش خلق عاریه است
هم چو در کفک آب جاریه است
آب اگرچه ز کفک گشت روان
لیک در کفک عاریه است بدان
تو یقین دان که کفک خشگ شود
گر دمی آب اندر او نرود
چشمه ای جو که آب ازو جوشد
چمن روح آب از او نو شد
تا همیشه از او تو آب بری
جاودان در بهشت عشق چری
بی ز صورت بجوی معنی را
ترک کن ز و د لاف و دعوی را
از زر اندود زر یقین برود
هیچ از زر زری جدا نشود
مزه همچون زر و جهان چو مس است
مزۀ بی دغل ورای حس است
شرح این سر چو آفتاب شگرف
گر یخ و برف کوه کوه بود
از تف آفتاب آب شود
منجمد شد جهان چو این سو شد
صورت و سوی گشت و بیسو شد
علم بوده است عالم هستی
بند آنجا بلندی وپستی
زاد از آن علم آسمان و زمین
نقش کرسی و لوح و عرش برین
زاد از بحر صاف کفک چو درد
هر که در کفک ماند آخر مرد
کفک بر روی بحر چون پرده است
خلق را پ رده در سقر برده است
کفک از بحر مینماید تر
تشنه را تریش ببرده ز سر
تشنه مانده بسوی او حیران
کفک تن را گزیده از دل و جان
هست معنی چو آب و صورت کف
نقد کف را مگیر اندر کف
صورت کفک را گذار ای جان
باز در بحر رو روان و دوان
ارجعی را شنو بگوش خرد
تا ترا آن ندا باصل برد
جوش بحر آب کف برون انداخت
آب با کف کجا تواند ساخت
چون که اندر فراق بحر بماند
بحر بازش بسوی خویش بخواند
که تو صافی بپیش صاف بیا
شدن صاف درد نیست روا
آب صافی که گشته بود جدا
متصل شد چو اولیا بخدا
کفک را لطف و خوبیش زیم است
زانکه از یم ورا نصیب نم است
از نم یم شده است او مطلوب
دان زر اندود او چو زر محبوب
نزد خلق عوام لیک خواص
چون ندانند نقره راز رصاص
قلب را همچو زر برد نادان
رنگ زر دید و گشت سغبۀ آن
مزه همچون زر است و صورت مس
مزه عاریتست بر تن و حس
جامۀ عاریه نپوشد او
کش بود عقل و دانش نیکو
زانکه داند بوی نخواهد ماند
ترک آن راز جان و دل برخواند
مزۀ نقش خلق عاریه است
هم چو در کفک آب جاریه است
آب اگرچه ز کفک گشت روان
لیک در کفک عاریه است بدان
تو یقین دان که کفک خشگ شود
گر دمی آب اندر او نرود
چشمه ای جو که آب ازو جوشد
چمن روح آب از او نو شد
تا همیشه از او تو آب بری
جاودان در بهشت عشق چری
بی ز صورت بجوی معنی را
ترک کن ز و د لاف و دعوی را
از زر اندود زر یقین برود
هیچ از زر زری جدا نشود
مزه همچون زر و جهان چو مس است
مزۀ بی دغل ورای حس است
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۳ - در بیان آنکه حق تعالی کریم است و خلایق را برای آن آفرید که او را بشناسند و بدانند و ببینند اینکه روی نمینماید از بخل نیست بلکه از غایت کرم است، زیرا خلق تاب آفتاب دیدار او را ندارند اگر بی حجاب روی نماید در حال بسوزند پس نور خود را اندک اندک بواسطهها میرساند تا از آن منتفع شوند و قوت گیرند. چنانکه مادر طعام و نان میخورد تا در او شیر میشود و در صورت شیر نان و گوشت را بطفل خود میخوراند اگر عین نان و گوشت را در دهان او کند و بخوراند طفل در حال بمیرد. همچنانکه آدمی لذت گیرد از آتش بواسطۀ حمام و آب گرم، لیکن اگر در عین آتش رود سوخته شود مرغ سمندری باید که در عین آتش درآید و آن ولی خداست
ذره ای ز آفتاب گشت پدید
کی تواند جمال او رادید
گر نماید جمال بی پرده
نیست گردند خواجه و برده
نی زمین ماند و نه هفت سما
نی پس و پیش و پستی و بالا
قدر طاعت همیرسد نورش
زنده زانی که دیده ای دورش
گر نماید بتو رخ از نزدیک
گرچه کوهی چو موشوی باریک
نی که گرمی ز آتش است ترا
نافع و خوب از حجاب و غطا
چون بحمام گرم بنشینی
گرمیش را بعشق بگزینی
خوشت آید درون آن گرمی
بپذیرد تنت از آن نرمی
عرق آید ترا و گردی پاک
تن خشگت از آن شود نمناک
رسدت ز آب گرم آن لذت
که خوشی اش نمایدت جنت
آن خوشی گرچه ز اتش است بتو
لیک بی واسطه مرو تو در او
که بسوزاندت یقین در حال
نی امانت دهد نه هم امهال
چون سمندر نئی مرو در نار
ترک دریا کن و بجو رو آر
بر لب جونشین بشو جامه
پند بشنو مباش خود کامه
زانکه از جو هزار ذوق بری
تن بشوئی و غوطه ها بخوری
اندرو هر طرف روانه شوی
همچو کبک دری دوانه شوی
ایمن آئی در او ز غرق و خطر
آب جو زان نمایدت چو شکر
آن قدر آب نافعت باشد
از غم و رنج دافعت باشد
هم همان آب کزوی است حیات
چون که شد بیش گشت عین ممات
نی که جیحون و نیل هم آب است
لیک از آن مرگ شیخ و هم شاب است
دارد این صد هزار گونه مثال
بی مثالی ببر ز عشق منال
مه بیمثل را مثال مگو
پیش عاشق جز آن جمال مگو
زاسمان چهارمین خورشید
میکند جلوه بر گل و بر بید
از سوم آسمان اگر تابد
تابشش را زمان نه برتابد
در زمان سوزد و شود بی بر
نیست گردد جهان ز خشگ و ز تر
تابش خور ر دور مرحمت است
نامدن سوی ما ز مکرمت است
همچنین هم خدای بی ز زوال
تافت بر ما ز راه حکمت و قال
عمل و عمل را چو واسطه کرد
نور خود را بر این دو رابطه کرد
تا بدین واسطه رسد نورش
از کرم میکند ز خود دورش
بدعا تو وصال او جوئی
هر دمی کی ببینمت گوئی
ور جوابت بگوید ای مسکین
که ز من نیستی جدا تو یقین
از منت این قدر وصال نکوست
بخشت از بحر بیحدم یک جوست
گر ز بحرم فزون شود آبت
ن قطه ات نیست گردد و خ وابت
بی سر و پا شوی تو ای جویا
نیست گردی چو جان روی بیجا
اندک اندک ببر زمن قوت
تا که آخر رسی در آن رؤیت
تا که آن آب را تو برتابی
هرچ ازو بشنوی تو دریایی
ارنی گفت مست وار کلیم
لن ترانی جواب داد علیم
از تو دیدار نیست هیچ دریغ
مه من بهر تست اندر میغ
زانکه بی میغ بر تو گر تابم
نیست گردی ترا کجا یابم
بر تو بهر تو نمیتابم
که نداری به آمدن تابم
مادر از مهر طفل خود را شیر
میدهد تا شود جوان هم پیر
ور دهد مرورا از اول نان
در زمان میرد و شود بیجان
پس دعاها که میشود مردود
از بر پادشاه حی و دود
نی ز بخل است رد آن سائل
زانکه سوزد ز تاب بی حائل
بخل بر خوان رحمتش نبود
هیچکس بی نصیب از او نرود
جوده شامل علی الاشیاء
نوره قد احاط بالاحیاء
منک سال الوجود من عدم
ان تنشی الشفاء من سقم
انت تحیی قلوب من ماتوا
انت تقضی امور من فاتوا
ان للکل فی العطاء کفیت
کل شیئی وعدت فیه و فیت
یرتقی منک صورة الاشباح
تجتنی من جنانک الارواح
صورتی منک صار کالمعنی
صورتی فیک حار کالمعنی
امتلا من جمالکم ذاتی
لا ابالی انا من الاتی
لیس ماض هنا ولا استقبا ل
بعد ما فزت منک بالاقبال
انا فی البحر غارق معدوم
راح علمی و قلبی المعلوم
صورتی لا و ذاته الا
لاتقل عندنا اخی من لا
فنیت صورتی لدی الواحد
انا رحت و من هو الواجد
چون بمیرد یقین تن عابد
کی بود بعد مردن او ساجد
چونکه مرد او ببین که میجوید
عشق او بی تنش بجان پوید
همه عشق است و جملگان آلت
نیست از آلت ای پسر حالت
عشق را بین گذر از ین و از آن
هیچ جز عشق را مبین و مدان
مدد از عشق میرسد هشدار
نیست جز عشق در جهان برکار
ازوئی زنده کر گلی گر خار
دامن عشق را ز کف مگذار
مور زنده ز حق سلیمان هم
همه را رزق میدهد هر دم
خلق او جمله بخشش است و سخا
خار را سازد از کرم خرما
طفل در تب اگر عسل جوید
پدر از مهر عکس آن گوید
کندش روترش که ترش به است
بهتر از جمله میوه هات به است
به کند مر ترا به ای فرزند
کز دگر میوه هاست رنج و گزند
رحمتش طفل را بود زحمت
گنج نعمت نمایدش نقمت
عکس بیند چو جاهل است از کار
خفته کی گردد آگه از بیدار
کی تواند جمال او رادید
گر نماید جمال بی پرده
نیست گردند خواجه و برده
نی زمین ماند و نه هفت سما
نی پس و پیش و پستی و بالا
قدر طاعت همیرسد نورش
زنده زانی که دیده ای دورش
گر نماید بتو رخ از نزدیک
گرچه کوهی چو موشوی باریک
نی که گرمی ز آتش است ترا
نافع و خوب از حجاب و غطا
چون بحمام گرم بنشینی
گرمیش را بعشق بگزینی
خوشت آید درون آن گرمی
بپذیرد تنت از آن نرمی
عرق آید ترا و گردی پاک
تن خشگت از آن شود نمناک
رسدت ز آب گرم آن لذت
که خوشی اش نمایدت جنت
آن خوشی گرچه ز اتش است بتو
لیک بی واسطه مرو تو در او
که بسوزاندت یقین در حال
نی امانت دهد نه هم امهال
چون سمندر نئی مرو در نار
ترک دریا کن و بجو رو آر
بر لب جونشین بشو جامه
پند بشنو مباش خود کامه
زانکه از جو هزار ذوق بری
تن بشوئی و غوطه ها بخوری
اندرو هر طرف روانه شوی
همچو کبک دری دوانه شوی
ایمن آئی در او ز غرق و خطر
آب جو زان نمایدت چو شکر
آن قدر آب نافعت باشد
از غم و رنج دافعت باشد
هم همان آب کزوی است حیات
چون که شد بیش گشت عین ممات
نی که جیحون و نیل هم آب است
لیک از آن مرگ شیخ و هم شاب است
دارد این صد هزار گونه مثال
بی مثالی ببر ز عشق منال
مه بیمثل را مثال مگو
پیش عاشق جز آن جمال مگو
زاسمان چهارمین خورشید
میکند جلوه بر گل و بر بید
از سوم آسمان اگر تابد
تابشش را زمان نه برتابد
در زمان سوزد و شود بی بر
نیست گردد جهان ز خشگ و ز تر
تابش خور ر دور مرحمت است
نامدن سوی ما ز مکرمت است
همچنین هم خدای بی ز زوال
تافت بر ما ز راه حکمت و قال
عمل و عمل را چو واسطه کرد
نور خود را بر این دو رابطه کرد
تا بدین واسطه رسد نورش
از کرم میکند ز خود دورش
بدعا تو وصال او جوئی
هر دمی کی ببینمت گوئی
ور جوابت بگوید ای مسکین
که ز من نیستی جدا تو یقین
از منت این قدر وصال نکوست
بخشت از بحر بیحدم یک جوست
گر ز بحرم فزون شود آبت
ن قطه ات نیست گردد و خ وابت
بی سر و پا شوی تو ای جویا
نیست گردی چو جان روی بیجا
اندک اندک ببر زمن قوت
تا که آخر رسی در آن رؤیت
تا که آن آب را تو برتابی
هرچ ازو بشنوی تو دریایی
ارنی گفت مست وار کلیم
لن ترانی جواب داد علیم
از تو دیدار نیست هیچ دریغ
مه من بهر تست اندر میغ
زانکه بی میغ بر تو گر تابم
نیست گردی ترا کجا یابم
بر تو بهر تو نمیتابم
که نداری به آمدن تابم
مادر از مهر طفل خود را شیر
میدهد تا شود جوان هم پیر
ور دهد مرورا از اول نان
در زمان میرد و شود بیجان
پس دعاها که میشود مردود
از بر پادشاه حی و دود
نی ز بخل است رد آن سائل
زانکه سوزد ز تاب بی حائل
بخل بر خوان رحمتش نبود
هیچکس بی نصیب از او نرود
جوده شامل علی الاشیاء
نوره قد احاط بالاحیاء
منک سال الوجود من عدم
ان تنشی الشفاء من سقم
انت تحیی قلوب من ماتوا
انت تقضی امور من فاتوا
ان للکل فی العطاء کفیت
کل شیئی وعدت فیه و فیت
یرتقی منک صورة الاشباح
تجتنی من جنانک الارواح
صورتی منک صار کالمعنی
صورتی فیک حار کالمعنی
امتلا من جمالکم ذاتی
لا ابالی انا من الاتی
لیس ماض هنا ولا استقبا ل
بعد ما فزت منک بالاقبال
انا فی البحر غارق معدوم
راح علمی و قلبی المعلوم
صورتی لا و ذاته الا
لاتقل عندنا اخی من لا
فنیت صورتی لدی الواحد
انا رحت و من هو الواجد
چون بمیرد یقین تن عابد
کی بود بعد مردن او ساجد
چونکه مرد او ببین که میجوید
عشق او بی تنش بجان پوید
همه عشق است و جملگان آلت
نیست از آلت ای پسر حالت
عشق را بین گذر از ین و از آن
هیچ جز عشق را مبین و مدان
مدد از عشق میرسد هشدار
نیست جز عشق در جهان برکار
ازوئی زنده کر گلی گر خار
دامن عشق را ز کف مگذار
مور زنده ز حق سلیمان هم
همه را رزق میدهد هر دم
خلق او جمله بخشش است و سخا
خار را سازد از کرم خرما
طفل در تب اگر عسل جوید
پدر از مهر عکس آن گوید
کندش روترش که ترش به است
بهتر از جمله میوه هات به است
به کند مر ترا به ای فرزند
کز دگر میوه هاست رنج و گزند
رحمتش طفل را بود زحمت
گنج نعمت نمایدش نقمت
عکس بیند چو جاهل است از کار
خفته کی گردد آگه از بیدار
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۵ - در معنی این حدیث پیغامبر علیه السلام که جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری
نشنیدی حدیث پیغمبر
که چه گفت آن شهنشه سرور
گفت دوزخ بمؤمنی بچنین
که گذر از من ای ولی گزین
زانکه نور تو گشت نار مرا
داد بر باد کار و بار مرا
کل دوزخ چو کشته گشت از او
چون بود حال نفس جزو بگو
دست در شیخ زن که تا برهی
از بدیها و رونهی ببهی
کارت ازوی شود نکو نه زجهد
برد او از تو زهرو آرد شهد
بعد مدلول از دلیل مگوی
بعد معلوم هیچ علم مجوی
بعد وصلت مگو ز هجر دگر
نیست نیکو ازین سخن بگذر
زانکه بعد از وصول جستن تو
جستن آب باشد اندر جو
بعد مالاح صورة المعلوم
طلب العلم بعده مذموم
بعد ما فزت انت بالمدلول
شرح ذکر الدلیل منک یزول
طلب الماء فی الفراة قبیح
طلب الترب فی الفلاة قبیح
بعد تحصیل مقصد ترجو
یافته چیز را دوباره مجو
بعد ما صرت واحداً حقاً
غیر لقیاه فیک لایبقی
هوباق و ماسواه یزول
کل من لیس فی هواء یحول
صرت باللّه قائماً ابداً
شارباً من سلافه رغداً
بخشش شیخ روح باقی دان
آنچنان روح خمر و ساقی دان
شاهد و شمع و باده است عطاش
هست هر سه یکی مگیر جداش
ذوق را یک ببین مبین تو دو چیز
مکن او را جدا چو جوز و مویز
چون در آن ره دوئی نمیگنجد
تو ممان چون توئی نمیگنجد
محو شو در احد گذر ز عدد
تا بری از خدا هزار مدد
بگذر از اسم در مسمی رو
اسم را هل بیا مسمی شو
قطره بودی بجوش و دریا شو
ترک پستی کن و ببالا رو
هین ممان ز اصل خویش و آی به پیش
در تو هست اصل آن گرای بخویش
زانکه ز ب ده توئی و عالم درد
تو بزرگی عظیم و عالم خرد
نی تو که را همیکنی از جا
گرچه تو یک توئی و ک ه صدتا
این جهان را بود حد و پایان
وان جهان را نه حد بود نه کران
هر که این دید بر سما بپرید
پرده ها را ز شوق حق بدرید
درد آن عشق پرده ها درد
بلکه هم ارض و هم سما درد
چون نمائی تو آنگه آید او
پس بدانی که نیست کس جز تو
نی که چون تو مطیع من گشتی
هم مراروح و هم بدن گشتی
هر دو چون پر شدیم از ذوقی
هر دو باشیم زنده از شوقی
یک بود شوق در همه ابدان
بهل ابدان و شوق را یک دان
شوق بیشک برد ترا بجنان
در جنانی که هس شد ز جنان
در فغانم ز ننگ عالم دون
که کند خلق را بخود مفتون
شاهد و باغ آورد در پیش
نوش بنماید و بود آن نیش
نقشهای جهان حجاب دل اند
زانکه موجود جمله زاب و گل اند
من نمودم اگر کسی بیناست
داند او گنجهای روح کجاست
هر یکی از شما دو صد گنجید
گرچه در قالب شش و پنجید
چون ملک بر سما همی پرید
بر سمای صفا همی پرید
همچو جان میروید بی سر وبا
غلط غلطان ز جای در بیجا
همتان بیگمان که نور منید
گرچه در چار میخ حبس تنید
نیست اندر جهان عشق دوئی
از دوئی در گذر که جمله توئی
این سخن را حد و نهایت نیست
رو ز برهان دین بگو مکن ایست
که چه گفت آن شهنشه سرور
گفت دوزخ بمؤمنی بچنین
که گذر از من ای ولی گزین
زانکه نور تو گشت نار مرا
داد بر باد کار و بار مرا
کل دوزخ چو کشته گشت از او
چون بود حال نفس جزو بگو
دست در شیخ زن که تا برهی
از بدیها و رونهی ببهی
کارت ازوی شود نکو نه زجهد
برد او از تو زهرو آرد شهد
بعد مدلول از دلیل مگوی
بعد معلوم هیچ علم مجوی
بعد وصلت مگو ز هجر دگر
نیست نیکو ازین سخن بگذر
زانکه بعد از وصول جستن تو
جستن آب باشد اندر جو
بعد مالاح صورة المعلوم
طلب العلم بعده مذموم
بعد ما فزت انت بالمدلول
شرح ذکر الدلیل منک یزول
طلب الماء فی الفراة قبیح
طلب الترب فی الفلاة قبیح
بعد تحصیل مقصد ترجو
یافته چیز را دوباره مجو
بعد ما صرت واحداً حقاً
غیر لقیاه فیک لایبقی
هوباق و ماسواه یزول
کل من لیس فی هواء یحول
صرت باللّه قائماً ابداً
شارباً من سلافه رغداً
بخشش شیخ روح باقی دان
آنچنان روح خمر و ساقی دان
شاهد و شمع و باده است عطاش
هست هر سه یکی مگیر جداش
ذوق را یک ببین مبین تو دو چیز
مکن او را جدا چو جوز و مویز
چون در آن ره دوئی نمیگنجد
تو ممان چون توئی نمیگنجد
محو شو در احد گذر ز عدد
تا بری از خدا هزار مدد
بگذر از اسم در مسمی رو
اسم را هل بیا مسمی شو
قطره بودی بجوش و دریا شو
ترک پستی کن و ببالا رو
هین ممان ز اصل خویش و آی به پیش
در تو هست اصل آن گرای بخویش
زانکه ز ب ده توئی و عالم درد
تو بزرگی عظیم و عالم خرد
نی تو که را همیکنی از جا
گرچه تو یک توئی و ک ه صدتا
این جهان را بود حد و پایان
وان جهان را نه حد بود نه کران
هر که این دید بر سما بپرید
پرده ها را ز شوق حق بدرید
درد آن عشق پرده ها درد
بلکه هم ارض و هم سما درد
چون نمائی تو آنگه آید او
پس بدانی که نیست کس جز تو
نی که چون تو مطیع من گشتی
هم مراروح و هم بدن گشتی
هر دو چون پر شدیم از ذوقی
هر دو باشیم زنده از شوقی
یک بود شوق در همه ابدان
بهل ابدان و شوق را یک دان
شوق بیشک برد ترا بجنان
در جنانی که هس شد ز جنان
در فغانم ز ننگ عالم دون
که کند خلق را بخود مفتون
شاهد و باغ آورد در پیش
نوش بنماید و بود آن نیش
نقشهای جهان حجاب دل اند
زانکه موجود جمله زاب و گل اند
من نمودم اگر کسی بیناست
داند او گنجهای روح کجاست
هر یکی از شما دو صد گنجید
گرچه در قالب شش و پنجید
چون ملک بر سما همی پرید
بر سمای صفا همی پرید
همچو جان میروید بی سر وبا
غلط غلطان ز جای در بیجا
همتان بیگمان که نور منید
گرچه در چار میخ حبس تنید
نیست اندر جهان عشق دوئی
از دوئی در گذر که جمله توئی
این سخن را حد و نهایت نیست
رو ز برهان دین بگو مکن ایست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۸ - در بیان نشستن مولانا جلال الدین قدسنا اللّه بسره العزیز بر جای والدش مولانا بهاء الدین ولد رضی اللّه عنه و بعلم و عمل و زهد و تقوی و فتوی همچون پدر آراسته شدن و رسیدن سید برهان الدین محقق عظم اللّه ذکره بطلب شیخ خود بقونیه و شیخ را نایافتن و فرزندش مولانا جلال الدین را دیدن که در علوم ظاهر بغایت شده بود و بمرتبۀ پدر رسیده و بدو گفتن که بعلم وارث پدر شدی الا پدرت را غیر از این احوال ظاهر احوال دیگر بود و آن آمدنی است نه آموختی، بر رسته است نه بربسته و آن احوال از حضرتش بمن رسیده است، آن را نیز از من کسب کن تا در همه چیز ظاهراً و باطناً وارث پدر گردی و عین او شوی
شست بر جاش شه جلال الدین
رو بدو کرد خلق روی زمین
چون پدر گشت زاهد و دانا
سرور و شاه جملۀ علما
مفتی شرق و غرب گشت بعلم
از جهان جهل در نوشت بعلم
علم دین احمدی افراخت
هر که آن داشت مرورا بشناخت
که پدر اوست و ز پدر افزون
حرکاتش ز یکدگر موزون
بیقراران شدند از او ساکن
همه در ظل او ز خوف ایمن
داد با هر کسی عطای دگر
شد از او یک چو ماه و یک چون خور
وان کسی کو نداشت آن گوهر
مر ورا کرد بی فلک اختر
از عطاهاش کس نشد محروم
برد محمد از او وهم مذموم
داد با هر یک آنچه لایق اوست
همه ره برده در حقایق دوست
آن عطا در زبان نمیگنجد
تن من زین سبب همیرنجد
میکنم قصه ها که بنمایم
زان نمودم دمی بیاسایم
چونکه دستور نیست از یزدان
که رسد هر تنی بعالم جان
خواه و ناخواه گشته ام راضی
کرده ام ترک حالی و ماضی
نیست این را نهایت و آغاز
سوی آن قصه رو گذر از راز
مدتی چون بماند در هجران
طالب شیخ خویش شد برهان
گشت بسیار و اندر آخر کار
داد با وی خبر یکی ز کبار
گفت شیخت بدان که در روم است
نیست پنهان بجمله معلوم است
این طرف عزم کرد آن طالب
عشق شیخش چو شد بر او غالب
آمد از عشق شیخ خود تازان
با هزاران تبختر و نازان
گشته از شیخ پر چو جام از می
همچنان کز شکر شود پر نی
چونکه شادان بقونیه برسید
شیخ خود را زشهریان پرسید
همه گفتند آن ک ه میجوئی
هر طرف بهر ا و همیپوئی
هست سالی که رفت از دنیا
رخت را برد ب از در عقبی
جسم خاکیش رفت اندر خاک
جان پاکش گذاشت از افلاک
گفت سید که شیخ اندر ماست
همچو روغن نهان شده در ماست
عین شیخم ز من نماند اثر
هیچ دیدی شکر جدا ز شکر
آب اگر در هزار کوزه بود
عاقل از کوزه ها زره نرود
آب جوید ز کوزه تا بخورد
تشنه در نقش کوزه کی نگرد
مؤمنان را ازین سبب یک خواند
که بر آن جمله نور خویش افشاند
چونکه ما عاشق خدای خودیم
همه زین رو یکیم و بیعددیم
در محبت نگر گذر ز عدد
بیعدد بین جمال و لطف احد
نیست این را نهایت و آخر
باز گو تا چه گفت آن فاخر
کرد آغازو گفت جلوه کنان
که منم شیخ بیخطا و گمان
خلق را پس بخویش دعوت کرد
گشت از جان غلام او زن و مرد
شهر جمله مرید او گشتند
در درون تخم مهر او کشتند
همه گفتند توئی بهاء ولد
بلکه هم سر سرو نور احد
در گمانشان نبود هیچ خطا
صد چنان بود آن شه والا
گفت از آن پس بشه جلال الدین
گرچه در علم نادری و گزین
لیک بدو الد تو صاحب حال
جوی آن را و در گذر از قال
قال او را گرفته ای بدو دست
همچو من شو ز حال او سرمست
تا تمامت تو وارثش باشی
نور اندر جهان چو خور پاشی
وارث والدی تو اندر پوست
مغز من برده ام نگر در دوست
از مرید پدر چو آن بشنید
گشت جان و بگرد تن نتنید
رو بدو کرد خلق روی زمین
چون پدر گشت زاهد و دانا
سرور و شاه جملۀ علما
مفتی شرق و غرب گشت بعلم
از جهان جهل در نوشت بعلم
علم دین احمدی افراخت
هر که آن داشت مرورا بشناخت
که پدر اوست و ز پدر افزون
حرکاتش ز یکدگر موزون
بیقراران شدند از او ساکن
همه در ظل او ز خوف ایمن
داد با هر کسی عطای دگر
شد از او یک چو ماه و یک چون خور
وان کسی کو نداشت آن گوهر
مر ورا کرد بی فلک اختر
از عطاهاش کس نشد محروم
برد محمد از او وهم مذموم
داد با هر یک آنچه لایق اوست
همه ره برده در حقایق دوست
آن عطا در زبان نمیگنجد
تن من زین سبب همیرنجد
میکنم قصه ها که بنمایم
زان نمودم دمی بیاسایم
چونکه دستور نیست از یزدان
که رسد هر تنی بعالم جان
خواه و ناخواه گشته ام راضی
کرده ام ترک حالی و ماضی
نیست این را نهایت و آغاز
سوی آن قصه رو گذر از راز
مدتی چون بماند در هجران
طالب شیخ خویش شد برهان
گشت بسیار و اندر آخر کار
داد با وی خبر یکی ز کبار
گفت شیخت بدان که در روم است
نیست پنهان بجمله معلوم است
این طرف عزم کرد آن طالب
عشق شیخش چو شد بر او غالب
آمد از عشق شیخ خود تازان
با هزاران تبختر و نازان
گشته از شیخ پر چو جام از می
همچنان کز شکر شود پر نی
چونکه شادان بقونیه برسید
شیخ خود را زشهریان پرسید
همه گفتند آن ک ه میجوئی
هر طرف بهر ا و همیپوئی
هست سالی که رفت از دنیا
رخت را برد ب از در عقبی
جسم خاکیش رفت اندر خاک
جان پاکش گذاشت از افلاک
گفت سید که شیخ اندر ماست
همچو روغن نهان شده در ماست
عین شیخم ز من نماند اثر
هیچ دیدی شکر جدا ز شکر
آب اگر در هزار کوزه بود
عاقل از کوزه ها زره نرود
آب جوید ز کوزه تا بخورد
تشنه در نقش کوزه کی نگرد
مؤمنان را ازین سبب یک خواند
که بر آن جمله نور خویش افشاند
چونکه ما عاشق خدای خودیم
همه زین رو یکیم و بیعددیم
در محبت نگر گذر ز عدد
بیعدد بین جمال و لطف احد
نیست این را نهایت و آخر
باز گو تا چه گفت آن فاخر
کرد آغازو گفت جلوه کنان
که منم شیخ بیخطا و گمان
خلق را پس بخویش دعوت کرد
گشت از جان غلام او زن و مرد
شهر جمله مرید او گشتند
در درون تخم مهر او کشتند
همه گفتند توئی بهاء ولد
بلکه هم سر سرو نور احد
در گمانشان نبود هیچ خطا
صد چنان بود آن شه والا
گفت از آن پس بشه جلال الدین
گرچه در علم نادری و گزین
لیک بدو الد تو صاحب حال
جوی آن را و در گذر از قال
قال او را گرفته ای بدو دست
همچو من شو ز حال او سرمست
تا تمامت تو وارثش باشی
نور اندر جهان چو خور پاشی
وارث والدی تو اندر پوست
مغز من برده ام نگر در دوست
از مرید پدر چو آن بشنید
گشت جان و بگرد تن نتنید
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۰ - در بیان آنکه از دور آدم تا این غایت احوال اولیای کامل و عاشقان واصل ظاهر شد و خلق رو بدیشان آوردند و احوال بزرگی ایشان را همه شنیدند و قبول کردند و اهل علم ظاهراً از حال ایشان بیخبر بودند تا حدی که منصور حلاج رحمة اللّه علیه را از غایت بیخبری بردار کردند و آویختند باز بالای عالم اولیاء عالم دیگر است و آن مقام معشوق است، این خبر در عالم نیامد و بهیچ گوش نرسید مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره جهت مولانا جلال الدین قدسنا اللّه بسره العزیز ظاهر شد تا او را از عالم عاشقی و مرتبۀ اولیائی و اصل سوی عالم معشوقی برد زیرا از ازل گوهر آن دریا بود که کل شیئی یرجع الی اصله
ناگهان شمس دین رسید بوی
گفت انی زتاب نورش فی
ازورای جهان عشق آواز
برسانید بی دف و بی ساز
شرح کردش ز حالت معشوق
تا که سرش گذشت از عیوق
گفت اگر چه بباطنی تو گرو
باطن باطنم من این بشنو
سر اسرار و نور انوارم
نرسند اولیا باسرارم
عشق در راه من بود پرده
عشق زنده است پیش من مرده
اولیائی که صرف معشوق اند
برتر از مرتضی و فاروق اند
حالشان چون بگفت در نامد
میشان را بگو کی آشامد
علم ظاهر ز فقر اگر دور است
سر ایشان ز فقر مستور است
اهل ظاهر ز فقر نادان اند
فقر از آن گره بدان سان اند
گرچه عشاق راست ملک بقا
ملک معشوق هست از آن اعلی
اهل ظاهر زدند بر منصور
زانکه بودند از جهانش دور
همه از جهل گشته دشمن او
زانکه از سر او نبدشان بو
اندر این دور اگر بدی منصور
حال ایشان بر او شدی مستور
خصم گشتی و قصدشان کردی
در سیاست بدارشان بردی
دعوتش کرد در جهان عجب
که ندید آن بخواب ترک و عرب
شیخ استاد گشت نوآموز
درس خواندی بخدمتش هر روز
منتهی بود مبتدی شد باز
مقتدی بود مقتدی شد باز
گرچه در علم فقر کامل بود
علم نو بود کو بوی بنمود
عاشق راستین بود نادر
باشد از مردمان نهان چون سر
سخت نایاب در جهان چو گهر
کم کسی یافت زو نشان و خبر
حال عاشق چو باشد ای پسر این
چشم جان را گشا و نیک ببین
حال معشوق را که چون باشد
آن ز شرح و بیان برون باشد
اهل دیدار می ندانندش
زانکه نشنیده اند مانندش
چون ندارند زان جمال خبر
جای دیگر همیکنند نظر
شمس تبریز بود از آن شاهان
دعوتش کرد لاجرم سوی آن
جنس آن بود هم بدان پیوست
از ره جان بجان جان پیوست
رهبرش گشت شمس تبریزی
آنکه بودش نهاد خونریزی
پیش از این گفته ایم قصۀ او
در سر آغاز جوی آن را تو
که چها رفت بروی و اصحاب
چون شدند از فراق او احباب
چه جگرها که خون شد از هجران
یار و اغیار از غمش بفغان
سوز کز وی فتاد در عالم
آتش افروخت در بنی آدم
همه را بسته کرد آن دم دم
اشگهاشان روانه شد چون یم
نتوان گفت شرح این ای عم
سنگ بگداخت ز آتش آن غم
غم حق اصل و مایۀ شادی است
در خرابش نهفته آبادی است
گفت انی زتاب نورش فی
ازورای جهان عشق آواز
برسانید بی دف و بی ساز
شرح کردش ز حالت معشوق
تا که سرش گذشت از عیوق
گفت اگر چه بباطنی تو گرو
باطن باطنم من این بشنو
سر اسرار و نور انوارم
نرسند اولیا باسرارم
عشق در راه من بود پرده
عشق زنده است پیش من مرده
اولیائی که صرف معشوق اند
برتر از مرتضی و فاروق اند
حالشان چون بگفت در نامد
میشان را بگو کی آشامد
علم ظاهر ز فقر اگر دور است
سر ایشان ز فقر مستور است
اهل ظاهر ز فقر نادان اند
فقر از آن گره بدان سان اند
گرچه عشاق راست ملک بقا
ملک معشوق هست از آن اعلی
اهل ظاهر زدند بر منصور
زانکه بودند از جهانش دور
همه از جهل گشته دشمن او
زانکه از سر او نبدشان بو
اندر این دور اگر بدی منصور
حال ایشان بر او شدی مستور
خصم گشتی و قصدشان کردی
در سیاست بدارشان بردی
دعوتش کرد در جهان عجب
که ندید آن بخواب ترک و عرب
شیخ استاد گشت نوآموز
درس خواندی بخدمتش هر روز
منتهی بود مبتدی شد باز
مقتدی بود مقتدی شد باز
گرچه در علم فقر کامل بود
علم نو بود کو بوی بنمود
عاشق راستین بود نادر
باشد از مردمان نهان چون سر
سخت نایاب در جهان چو گهر
کم کسی یافت زو نشان و خبر
حال عاشق چو باشد ای پسر این
چشم جان را گشا و نیک ببین
حال معشوق را که چون باشد
آن ز شرح و بیان برون باشد
اهل دیدار می ندانندش
زانکه نشنیده اند مانندش
چون ندارند زان جمال خبر
جای دیگر همیکنند نظر
شمس تبریز بود از آن شاهان
دعوتش کرد لاجرم سوی آن
جنس آن بود هم بدان پیوست
از ره جان بجان جان پیوست
رهبرش گشت شمس تبریزی
آنکه بودش نهاد خونریزی
پیش از این گفته ایم قصۀ او
در سر آغاز جوی آن را تو
که چها رفت بروی و اصحاب
چون شدند از فراق او احباب
چه جگرها که خون شد از هجران
یار و اغیار از غمش بفغان
سوز کز وی فتاد در عالم
آتش افروخت در بنی آدم
همه را بسته کرد آن دم دم
اشگهاشان روانه شد چون یم
نتوان گفت شرح این ای عم
سنگ بگداخت ز آتش آن غم
غم حق اصل و مایۀ شادی است
در خرابش نهفته آبادی است
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۴ - در بیان آنکه هرکه در ترک کردن عوض بیند ترک بر او آسان شود بلکه عاشق ترک گردد. چنانکه کشتاورز از خانه و انبار غله را بیرون میآورد و بعشق تمام در صحرا میافشاند زیرا یقین میداند که عوض یکی ده و بیست خواهد برداشتن و صورتهای این بسیار است چنانکه مصطفی علیه السلام میفرماید که من ایقن بالخلف جاد بالعطیه
مصطفی گفت هر که کرد یقین
که رسد ترک را عوض در حین
جود کردن بر او شود آسان
چون عوض میبرد دو صد چندان
نی هر آن کس که دانه میکارد
دانه ز انبار خویش می آرد
در زمینش همیفشاند خوش
تا یکی را عوض برد ده و شش
هرگه منعش کند از آن کشتن
گوید او هست جهل از این گشتن
من ز یک دانه شست بردارم
کی از این کار دست بردارم
اینچنین پند بند کار من است
عکس این گوید آنکه یار من است
دوست کی گویدم که تخم مکار
دشمن این را بگوید و مکار
دشمنی را بهل مکن منعم
از چه رو میکنی از این دفعم
چونکه او را عوض شده است یقین
دانه بی ترس افکند بزمین
وعدۀ حق شدت اگر باور
که سری را عوض دهد صد سر
پس چرا بر سرت همیلرزی
مذهب عاشقان نمیورزی
هرچه داری فدا چرا نکنی
روز و شب روی با خدا نکنی
هرکه او ترک کرد هستی را
نیستی را گزید و پستی را
هستئی یافت از خدا سرمد
گشت یک قطره اش یم بیحد
خودئی کان شود فدای خدا
منگر از خداش دور و جدا
قطره ای کاندرون بحر رود
محو گردد ز خویش و بحر شود
آنکه قادر بود که گردد شاه
از چه رو باشد او یکی ز سپاه
همه را چون همیتواند برد
از چه اندک بود چو کودک خرد
که رسد ترک را عوض در حین
جود کردن بر او شود آسان
چون عوض میبرد دو صد چندان
نی هر آن کس که دانه میکارد
دانه ز انبار خویش می آرد
در زمینش همیفشاند خوش
تا یکی را عوض برد ده و شش
هرگه منعش کند از آن کشتن
گوید او هست جهل از این گشتن
من ز یک دانه شست بردارم
کی از این کار دست بردارم
اینچنین پند بند کار من است
عکس این گوید آنکه یار من است
دوست کی گویدم که تخم مکار
دشمن این را بگوید و مکار
دشمنی را بهل مکن منعم
از چه رو میکنی از این دفعم
چونکه او را عوض شده است یقین
دانه بی ترس افکند بزمین
وعدۀ حق شدت اگر باور
که سری را عوض دهد صد سر
پس چرا بر سرت همیلرزی
مذهب عاشقان نمیورزی
هرچه داری فدا چرا نکنی
روز و شب روی با خدا نکنی
هرکه او ترک کرد هستی را
نیستی را گزید و پستی را
هستئی یافت از خدا سرمد
گشت یک قطره اش یم بیحد
خودئی کان شود فدای خدا
منگر از خداش دور و جدا
قطره ای کاندرون بحر رود
محو گردد ز خویش و بحر شود
آنکه قادر بود که گردد شاه
از چه رو باشد او یکی ز سپاه
همه را چون همیتواند برد
از چه اندک بود چو کودک خرد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۶ - در بیان آنکه هر نفسی که آدمی در دنیا میزند و آن رادر نظر نمیآورد عنداللّه هیچ ضایع نیست و عاقبت همه پیش خواهد آمدن از خیر و شر، چنانکه میفرماید که فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره
در نبی گفت حق که یک ذره
از بد و نیک ای بخود غره
جمله اعمال خویش خواهی دید
از شر و خیر همچو روز پدید
بنگر تا ز تو چه می آید
کن حذر ز آنچه آن نمی باید
کاخر کار بر تو خواهد گشت
شادجانی که که تخم طاعت ک شت
کاشکی خود همان قدر گشتی
عوضش نی که بی شمر گشتی
یک بدت را مکن ز حرص دو صد
بحذر باش زینهار از بد
بد چون مور را مکن چون مار
بگریز از بدی ونیکی کار
خنک او را که تخم نیکی کاشت
یک بینداخ ت صد عوض برداشت
شد در آخر ز اغنیای خدا
در بقا رفت و یافت کار و کیا
در جهان بقا چو سرور شد
نفس دونش زبون و مضطر شد
هر که بر نفس خود شود حاکم
بر فنا و بقا بود حاکم
بر سر نفس هر که پای نهاد
رهرو است او و رهنمای فتاد
آنکه او ک شت نفس ملعون را
کرد پاک از درونه آن دون را
بی حجابی جمال یار بدید
هرچ پنهان بد آشکار بدید
هر کرا گنج هست میراند
هرکرا رنج هست میماند
آنکه نوریش هست می بیند
بر شیرین ز باغ میچیند
هرزه ای را اگر نداند او
چه شود با من ای رفیق بگو
گر ندانم من آنچه خوردی دوش
یا چه گفتی و یا چه کردی دوش
چه زیان دارد آن چو میدانم
که همه چون تن ن د و من جانم
هرچه در پیش عاقلان بازی است
کودکان را بدان سرافرازی است
عقل عاقل نجوید آن دیگر
چون خدایش دهد از آن بهتر
بر جوی نقره کی کنی تو نظر
چونکه دادت خدای خرمن زر
آنکه هر دم خدای را بیند
غیر حق در دلش کجا شیند
این مکن باور ار خرد داری
که بود یار او بجز باری
حق چو زو دور کرد باطل را
پر ز حق دان همیشه آن دل را
زو خورد قوت دائماً انسان
نیست آن قوت روزی حیوان
علم های خدا دو صد گون است
همچو کالا عزیز و هم دون است
علم افزون رسد بافزونان
علم مادون رسد بمادونان
نی تو چون در سخن همیپوئی
لایق عقل شخص میگوئی
چه قدر فهم دارد آن طالب
یا چه حالت بر او بود غالب
بر قد او بری قبای سخن
کی بداند خسی بهای سخن
هم بر این قاعده خدای قدیم
لایق تست با تو یار و ندیم
درخورت گوید و بیفزاید
هرچه آن سود تست بنماید
قدر طاقت نهد خدا بارت
تا که دارد همیشه در کارت
گر فزونتر دهد فرومانی
زانکه آن علم را نمیدانی
غرش شیر ناید از روباه
بنده را کی بود مهابت شاه
کارهای خداست بی پایان
بحر او را کسی ندیده کران
وصف او را گذار و باده بنوش
رو بخر بیهشی و هوش فروش
هوش اصلی درون بیهوشی است
راه آن مستی و قدح نوشی است
لهب العشق مسکر هادی
جانب الصحوانت یا حادی
قهوة العشق تحشر الموتی
هی فی السکر تبرئی الاعمی
مرکب العشق موصل العشاق
فلهذا ارادة المشتاق
قهوة العشق مشرب الارواح
شربها فی الریاض بالاقداح
قدح العشق فکرة الابدال
ذاک ینجیکم من الاضلال
قدح الفکر فی القلوب یدور
جریان الصفاء منه یفور
سکره غایة المنی اطرب
دائماً من سلافه اشرب
هرکه او مست ما بود از ماست
مرد هشیار ا ز ین بعید و جداست
می ما نوش اگر توئی خمار
سادگی کن که تا شوی عیار
از بد و نیک ای بخود غره
جمله اعمال خویش خواهی دید
از شر و خیر همچو روز پدید
بنگر تا ز تو چه می آید
کن حذر ز آنچه آن نمی باید
کاخر کار بر تو خواهد گشت
شادجانی که که تخم طاعت ک شت
کاشکی خود همان قدر گشتی
عوضش نی که بی شمر گشتی
یک بدت را مکن ز حرص دو صد
بحذر باش زینهار از بد
بد چون مور را مکن چون مار
بگریز از بدی ونیکی کار
خنک او را که تخم نیکی کاشت
یک بینداخ ت صد عوض برداشت
شد در آخر ز اغنیای خدا
در بقا رفت و یافت کار و کیا
در جهان بقا چو سرور شد
نفس دونش زبون و مضطر شد
هر که بر نفس خود شود حاکم
بر فنا و بقا بود حاکم
بر سر نفس هر که پای نهاد
رهرو است او و رهنمای فتاد
آنکه او ک شت نفس ملعون را
کرد پاک از درونه آن دون را
بی حجابی جمال یار بدید
هرچ پنهان بد آشکار بدید
هر کرا گنج هست میراند
هرکرا رنج هست میماند
آنکه نوریش هست می بیند
بر شیرین ز باغ میچیند
هرزه ای را اگر نداند او
چه شود با من ای رفیق بگو
گر ندانم من آنچه خوردی دوش
یا چه گفتی و یا چه کردی دوش
چه زیان دارد آن چو میدانم
که همه چون تن ن د و من جانم
هرچه در پیش عاقلان بازی است
کودکان را بدان سرافرازی است
عقل عاقل نجوید آن دیگر
چون خدایش دهد از آن بهتر
بر جوی نقره کی کنی تو نظر
چونکه دادت خدای خرمن زر
آنکه هر دم خدای را بیند
غیر حق در دلش کجا شیند
این مکن باور ار خرد داری
که بود یار او بجز باری
حق چو زو دور کرد باطل را
پر ز حق دان همیشه آن دل را
زو خورد قوت دائماً انسان
نیست آن قوت روزی حیوان
علم های خدا دو صد گون است
همچو کالا عزیز و هم دون است
علم افزون رسد بافزونان
علم مادون رسد بمادونان
نی تو چون در سخن همیپوئی
لایق عقل شخص میگوئی
چه قدر فهم دارد آن طالب
یا چه حالت بر او بود غالب
بر قد او بری قبای سخن
کی بداند خسی بهای سخن
هم بر این قاعده خدای قدیم
لایق تست با تو یار و ندیم
درخورت گوید و بیفزاید
هرچه آن سود تست بنماید
قدر طاقت نهد خدا بارت
تا که دارد همیشه در کارت
گر فزونتر دهد فرومانی
زانکه آن علم را نمیدانی
غرش شیر ناید از روباه
بنده را کی بود مهابت شاه
کارهای خداست بی پایان
بحر او را کسی ندیده کران
وصف او را گذار و باده بنوش
رو بخر بیهشی و هوش فروش
هوش اصلی درون بیهوشی است
راه آن مستی و قدح نوشی است
لهب العشق مسکر هادی
جانب الصحوانت یا حادی
قهوة العشق تحشر الموتی
هی فی السکر تبرئی الاعمی
مرکب العشق موصل العشاق
فلهذا ارادة المشتاق
قهوة العشق مشرب الارواح
شربها فی الریاض بالاقداح
قدح العشق فکرة الابدال
ذاک ینجیکم من الاضلال
قدح الفکر فی القلوب یدور
جریان الصفاء منه یفور
سکره غایة المنی اطرب
دائماً من سلافه اشرب
هرکه او مست ما بود از ماست
مرد هشیار ا ز ین بعید و جداست
می ما نوش اگر توئی خمار
سادگی کن که تا شوی عیار
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۰ - در بیان آنکه منکر شیخ منکر شیخ نیست از او منکر است. و آنکه نزد شیخ نمیآید از رد شیخ است و آنکه از شیخ کرامتی نمیبیند نیست که شیخ را کرامت نیست، شیخ از سر تا پا همه کرامت است الا چون آن مرید را نمیخواهد خوبی و کرامت خود را از او پنهان میدارد. شیخ صفت خدا دارد که تخلقوا باخلاق اللّه حق تعالی خوب است خوب را دوست میدارد که ان اللّه جمیل یحب الجمال.
جلوه ها شیخ بر مرید کند
جلوه کی بر خس مرید کند
نکند جلوه بر نفوس لئیم
دوزخی را کجا دهند نعیم
خود چه گفتم مرید و شیخ یکی است
خر بود آن که در یکیش شکی است
میل جنسیت است در تحقیق
هیچ دیدی بگاو اسب رفیق
جنس را دان بعقل نی بزبان
خویش را از خیال وظن برهان
جنس گندم بود یقین گندم
مردمان اند جنس با مردم
هر کرا بیغرض همیجوئی
بیگمانی بدان که تو اوئی
عین اوئی وزو نئی تو جدا
همچو موجی درون آن دریا
این بیان و معانی بیحد
هست موروثم از بهای ولد
آنکه چون او نبود در عالم
آنکه بود او خلاصۀ آدم
عالمان از خورش چو ذره بدند
عارفان از یمش چو قطره بدند
همچو او در جهان نیامد کس
او هما بود و باقیان چو مگس
گرچه ارباب دل همایان اند
چونکه با او رسند درمانند
حال او را نکرد فهم کسی
گرچه هر شاه و قطب جست بسی
نبد آن خسروی که گنجد او
در بیان و زبان و شرح نکو
شاه شاهنشهان بدو افزون
از حد مدح و از ثنا بیرون
نتوان گفت مدح او بزبان
مدح نسبت بدوست قدح بدان
مدح دشنام اوست گردانی
بحر را قطره از خری خوانی
زانکه این جمله مدحها و ثنا
قطره ای باشد از چنان دریا
مدح شحنه اگر کنی شه را
بود آن مدح پیش شاه هجا
او مرا یار و من ورا یارم
در دو عالم وی است دلدارم
ذره ای زو بصد جهان ندهم
خاک پایش باسمان ندهم
خاص از اخوان چو زادم از مادر
لقب آن شهم نهاد پدر
چون کنم مدح او مپندار این
خویشتن را همی دهم تمکین
تو ز نام و لقب مرو از راه
که مرادم ازین بود آن شاه
امتان از محبت احمد
نی محمد کنند نام ولد
هم مرا والدم ز عشق پدر
کرد همنام آن شه سرور
بود از شهر بلخ ابا عن جد
در فضیلت نداشت عد و نه حد
علمای سرآمده بر او
بود همچون که پیش جوی سبو
ز آب علمش که بود بی پایان
همه را پر شد خم تن و جان
همه چون مور گرد خرمن او
همه محتاج علم و هر فن او
بود در هر فنی چو دریائی
در همه علم فرد و یکتائی
هیچ علمی نماند از او پنهان
بود استاد جمله استادان
علم کسبیش بوده است چنین
در علوم لدن نداشت قرین
اندران علم کاولیا دانند
بود هم مقتدا و بیمانند
هر مرید از عطاش قطب زمان
گشته و در گذشته از کیوان
اولیا مست جرعۀ جامش
شده خاص از لطافت عامش
سائلی کرد از او بصدق سئوال
کای خداوندگار و قطب رجال
چون بد احوال بایزید و جنید
از چه روگشتشان خلایق صید
شرح فرما بما که تا دانیم
چونکه جویای وصل مردانیم
خوش بخندید و گفت از سرناز
نیک مردم بدند و اهل نیاز
سرسری گفت و زان سخن بگذشت
هیچ از حالتی که داشت نگشت
تو ازین درنگر که پیش خدا
تا چسان قرب بود آن شه را
کانچنان اولیای کامل را
کز ازل داشتند کار و کیا
سرسری بی تغیری آسان
نیک مردان بدند گویدشان
زین قویتر بده است احوالش
هیچکس بو نبرد ز اجلالش
قال و حالش ز جمله برتر بود
در میان درر چو گوهر بود
همه اختر بدند و او خورشید
همه اسپه بدند و او جمشید
وز بزرگیش قصه ای بشنو
تا شود کهنۀ نهادت نو
رفت روزی بباغ سیر کنان
برزنی خوب دید چند جوان
گشته از عشق واله و حیران
همه اندر گداز و او نازان
زان گدازش چنان همیبالید
کاندر ارض و سما نمیگنجید
سخت او را خوش آمد آن حالت
گفت ای حق بحق اجلالت
چون ترا دارم و توئی کس من
زنده جانم بتو چو از جان تن
با چنان حالتی مرا بنواز
تا ببالم بصد هزار اعزاز
بر لب جوی این تمنا برد
پای جد در طلب قوی افشرد
در زمان اندر آب نوری سبز
کرد جلوه که تا شود او ک ب ز
نور میکاست و او همیبالید
بر لب جو نشسته و مید ید
نور بروی چو عاشقان حیران
او چو معشوق گشته جلوه کنان
عشق بازی ببین میان دو یار
نیست دو درگذر از این گفتار
عشق حق با خود است نی بکسی
چه زند پیش موج بحر خسی
جلوه کی بر خس مرید کند
نکند جلوه بر نفوس لئیم
دوزخی را کجا دهند نعیم
خود چه گفتم مرید و شیخ یکی است
خر بود آن که در یکیش شکی است
میل جنسیت است در تحقیق
هیچ دیدی بگاو اسب رفیق
جنس را دان بعقل نی بزبان
خویش را از خیال وظن برهان
جنس گندم بود یقین گندم
مردمان اند جنس با مردم
هر کرا بیغرض همیجوئی
بیگمانی بدان که تو اوئی
عین اوئی وزو نئی تو جدا
همچو موجی درون آن دریا
این بیان و معانی بیحد
هست موروثم از بهای ولد
آنکه چون او نبود در عالم
آنکه بود او خلاصۀ آدم
عالمان از خورش چو ذره بدند
عارفان از یمش چو قطره بدند
همچو او در جهان نیامد کس
او هما بود و باقیان چو مگس
گرچه ارباب دل همایان اند
چونکه با او رسند درمانند
حال او را نکرد فهم کسی
گرچه هر شاه و قطب جست بسی
نبد آن خسروی که گنجد او
در بیان و زبان و شرح نکو
شاه شاهنشهان بدو افزون
از حد مدح و از ثنا بیرون
نتوان گفت مدح او بزبان
مدح نسبت بدوست قدح بدان
مدح دشنام اوست گردانی
بحر را قطره از خری خوانی
زانکه این جمله مدحها و ثنا
قطره ای باشد از چنان دریا
مدح شحنه اگر کنی شه را
بود آن مدح پیش شاه هجا
او مرا یار و من ورا یارم
در دو عالم وی است دلدارم
ذره ای زو بصد جهان ندهم
خاک پایش باسمان ندهم
خاص از اخوان چو زادم از مادر
لقب آن شهم نهاد پدر
چون کنم مدح او مپندار این
خویشتن را همی دهم تمکین
تو ز نام و لقب مرو از راه
که مرادم ازین بود آن شاه
امتان از محبت احمد
نی محمد کنند نام ولد
هم مرا والدم ز عشق پدر
کرد همنام آن شه سرور
بود از شهر بلخ ابا عن جد
در فضیلت نداشت عد و نه حد
علمای سرآمده بر او
بود همچون که پیش جوی سبو
ز آب علمش که بود بی پایان
همه را پر شد خم تن و جان
همه چون مور گرد خرمن او
همه محتاج علم و هر فن او
بود در هر فنی چو دریائی
در همه علم فرد و یکتائی
هیچ علمی نماند از او پنهان
بود استاد جمله استادان
علم کسبیش بوده است چنین
در علوم لدن نداشت قرین
اندران علم کاولیا دانند
بود هم مقتدا و بیمانند
هر مرید از عطاش قطب زمان
گشته و در گذشته از کیوان
اولیا مست جرعۀ جامش
شده خاص از لطافت عامش
سائلی کرد از او بصدق سئوال
کای خداوندگار و قطب رجال
چون بد احوال بایزید و جنید
از چه روگشتشان خلایق صید
شرح فرما بما که تا دانیم
چونکه جویای وصل مردانیم
خوش بخندید و گفت از سرناز
نیک مردم بدند و اهل نیاز
سرسری گفت و زان سخن بگذشت
هیچ از حالتی که داشت نگشت
تو ازین درنگر که پیش خدا
تا چسان قرب بود آن شه را
کانچنان اولیای کامل را
کز ازل داشتند کار و کیا
سرسری بی تغیری آسان
نیک مردان بدند گویدشان
زین قویتر بده است احوالش
هیچکس بو نبرد ز اجلالش
قال و حالش ز جمله برتر بود
در میان درر چو گوهر بود
همه اختر بدند و او خورشید
همه اسپه بدند و او جمشید
وز بزرگیش قصه ای بشنو
تا شود کهنۀ نهادت نو
رفت روزی بباغ سیر کنان
برزنی خوب دید چند جوان
گشته از عشق واله و حیران
همه اندر گداز و او نازان
زان گدازش چنان همیبالید
کاندر ارض و سما نمیگنجید
سخت او را خوش آمد آن حالت
گفت ای حق بحق اجلالت
چون ترا دارم و توئی کس من
زنده جانم بتو چو از جان تن
با چنان حالتی مرا بنواز
تا ببالم بصد هزار اعزاز
بر لب جوی این تمنا برد
پای جد در طلب قوی افشرد
در زمان اندر آب نوری سبز
کرد جلوه که تا شود او ک ب ز
نور میکاست و او همیبالید
بر لب جو نشسته و مید ید
نور بروی چو عاشقان حیران
او چو معشوق گشته جلوه کنان
عشق بازی ببین میان دو یار
نیست دو درگذر از این گفتار
عشق حق با خود است نی بکسی
چه زند پیش موج بحر خسی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۲ - در بیان آنکه هر که ولی خداست راستین او را خودی نماند و پیش از مرگ ضروری که آن مرگ بیخبران و عوام است پیش عظمت خدای تعالی مرد و تمام نیست گشت، بامر موتوا قبل ان تموتوا از خدا هست شد زندگی یافت، اینچنین ذاتی نمیرد و تا ابد باقی باشد زیرا هستی مردارش در نمکلان وصال پاک گشت و سر بسر نمک شد همه عالم مرید چنین شیخ باشند اگر دانند و اگر ندانند زیرا خوشیهای عالم همه از پرتو اوست. همچنانکه زراندود هم از کان زر باشد هر که بزر اندود روی آرد از زرروی نگردانیده است بلکه روز و شب روی بزر دارد و ساجد و عابد زر است لیکن زر اینجا مستعار است عاقبت نخواهد ماندن پس خدای را بوجهی بندگی میکند که بخدا نرسد. بر این تقدیر معلوم میشود که همه عالم مرید شیخاند و بهر سوی که رو میکند بشیخ رو میکنند و شیخ را می
هر چه اندر جهان خوشت آید
تن و جانت از آن بیاساید
آن خوشیها همه منم هشدار
نقش بگذارو رو بمعنی آر
کان همه صورت اند و من جانم
در درونشان چو مهر رخشانم
لطف اجسام نی که از جان است
نی که خاک از وجود زرکان است
همگان عاشق اند بر نورم
گرچه اندر نقوش مستورم
همگان غیر من نمیجویند
همگان سوی من همیپویند
غیر من نیست هیچ در خورشان
هوس من پر است در سرشان
همه ذرات آسمان و زمین
از بدو نیک و سرد و گرم یقین
ساجدان منند و ذکر کنان
روز و شب جمله از دل و از جان
زانکه نور حقم درین سایه
هست سودم از او و سرمایه
نشدم هیچ من جدا ز خدا
همچو موجم بجوش از آن دریا
دوئیی نیست آشکار و نهان
بی حجابی یقین شد ستم آن
گر ز صد کوزه آب جوی خوری
یک بود آنهمه بلطف و تری
آب هر کوزه گر بگوید این
که منم تشنه را دوای گزین
سخنش را قبول کن از جان
زانکه عطشان شود از او ریان
آب در هیچ کوزه ای نرود
تا که اول ز جو جدا نشود
گرچه از جوی گشته است جدا
آب شیرین صاف جان افزا
لیک آن خاصیت که داشت در اوست
گرچه از جو برون درون سبوست
با وجود فراق آن دعوی
نیست کژ راست است در معنی
پس چنان آب را که نیست جدا
هیچ وقتی زلجۀ دریا
هست قایم بدو چو نور بخور
نیست غایب از او چو عقل از سر
برسد گر بگوید این که مرا
میکند سجده خلق ارض و سما
هیچ عاقل نگفت هست جدا
نور پاک خدا زذات خدا
اینچنین نور را مگوی دگر
خالقت اوست نه بپایش سر
تا سرت را ببخشد او سری
عوض هر برت دهد بری
تن و جانت از آن بیاساید
آن خوشیها همه منم هشدار
نقش بگذارو رو بمعنی آر
کان همه صورت اند و من جانم
در درونشان چو مهر رخشانم
لطف اجسام نی که از جان است
نی که خاک از وجود زرکان است
همگان عاشق اند بر نورم
گرچه اندر نقوش مستورم
همگان غیر من نمیجویند
همگان سوی من همیپویند
غیر من نیست هیچ در خورشان
هوس من پر است در سرشان
همه ذرات آسمان و زمین
از بدو نیک و سرد و گرم یقین
ساجدان منند و ذکر کنان
روز و شب جمله از دل و از جان
زانکه نور حقم درین سایه
هست سودم از او و سرمایه
نشدم هیچ من جدا ز خدا
همچو موجم بجوش از آن دریا
دوئیی نیست آشکار و نهان
بی حجابی یقین شد ستم آن
گر ز صد کوزه آب جوی خوری
یک بود آنهمه بلطف و تری
آب هر کوزه گر بگوید این
که منم تشنه را دوای گزین
سخنش را قبول کن از جان
زانکه عطشان شود از او ریان
آب در هیچ کوزه ای نرود
تا که اول ز جو جدا نشود
گرچه از جوی گشته است جدا
آب شیرین صاف جان افزا
لیک آن خاصیت که داشت در اوست
گرچه از جو برون درون سبوست
با وجود فراق آن دعوی
نیست کژ راست است در معنی
پس چنان آب را که نیست جدا
هیچ وقتی زلجۀ دریا
هست قایم بدو چو نور بخور
نیست غایب از او چو عقل از سر
برسد گر بگوید این که مرا
میکند سجده خلق ارض و سما
هیچ عاقل نگفت هست جدا
نور پاک خدا زذات خدا
اینچنین نور را مگوی دگر
خالقت اوست نه بپایش سر
تا سرت را ببخشد او سری
عوض هر برت دهد بری
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۴ - در بیان آنکه خوشیهای دنیا که درمان مینماید در حقیقت درداست، و شیرینیش تلخ است و خویش زشت. ناری است نه نوری، لاجرم بدوزخ میبرد که اصل اوست که کل شیئی یرجع الی اصله. و در تقریر آنکه اولیا را مقام نه دوزخ است و نه بهشت چنانکه میفرماید فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر. اگر کسی که نزد پادشاهی رود برای سود خود از پادشاه امیری و منصب طلبد پادشاه را برای خیر خود دوستدار باشد نه برای نفس پادشاه. بخلاف کسی که عاشق شاهدی شود از او مال نطلبد بلکه مال خود را فدای او کند. غرض او از شاهد شاهد باشد نه خیر او. پس زاهدان از ترس دوزخ و سود بهشت خدا را میپرستند و اولیاء بعکس ایشان خدا را برای خدا میپرستند و در بیان آنکه هر که تن را نکشت و زبون نکرد آخر کار علف دوزخ شود. آدمی در حقیقت جان است و خود را تن پند
نوش شهوت بدان که پر نیش است
مرهمش سر بسر همه ریش است
لذت و ذوق این جهان نار است
مینماید چو گل ولی خار است
هچو دام است و دانه این عالم
زیر هر شادیش نهان صد غم
پی دانه چو مرغ اندر دام
گر نهی گام بکشدت ناکام
خوبی این جهان فریبنده است
زان سبب کافرش ز جان بنده است
هر کرا عقل عاقبت بین است
زو گریزش همیشه آئین است
ترک حالی گزید بهر م ال
مال بگذاشت از برای منال
خنک آنکس که رنج در دنیا
میکشد بهر راحت عقبی
ذوق دنیا کشنده همچو وباست
غم و شادی او نثار هباست
جد و هزلش ز فایده خالی است
همچو ماضیش دان چه گر حالی است
عمر کان نیست با خدا مصروف
ضایع است آخرت شود مکشوف
گرچه دادی ز دست از غفلت
فوت گشت از تو آنچنان دولت
گر در آن عمر طاعتت بودی
بهر عقبی زراعتت بودی
گشتئی ز اغنیا بگاه نشور
در بهشت اندرون خوش و مسرور
نی روایت ز شاه مغفرت است
کاین جهان کشتزار آخرت است
هرچه امروز کاشتی فردا
از بد و نیک بدروی آنجا
چون نکشتی چه بد روی ای ضال
بعد مرگت چگونه باشد حال
چون کند روز حشر عرض احوال
چه جوابت بود بوقت سؤال
بد عمل را بود عذاب جزا
تا ابد دوزخش شود مأوی
صالحی کو نماز و طاعت کشت
بود او را مقام صدر بهشت
وانکه او مرد از خودی اینجا
زین دو بیرون بود مقام او را
فارغ از دوزخ و بهشت بود
آن حق است و هم بحق گرود
بی سر و پای سوی حق پوید
چون از او غیر او نمیجوید
بندگان را بود ز شاه ادرار
سرکشان را چو دزد باشد دار
بنده چون مرد از خود ای آگاه
تا ابد زنده باشد او از شاه
در نمکسار چون فتاد بشر
شد نمک رست او ز خیر و ز شر
اندر او یک رگ از خودیش نماید
نیکیش رفت و هم بدیش نماند
از قدم تا بفرق گشت نمک
گر ز من نیست باورت ت ر نمک
مات من نفسه و منه نبت
ما سوی حبه مضی و کبت
اثر الامر ابدل المأمور
کیف یبقی الظلام عند النور
اثر الامر ابدل العدما
منه ابدی الوجود والامما
امره هکذا علی الموجود
ینتفی وفق ما هو الموعود
لهب الصد منذ احرقنی
غیر وجه الحبیب فی فنی
انامت و وجهه باقی
هو بعدی لنفسه ساقی
لیس فی الدار غیره دیار
ما یری من وجوده آثار
هکذا الواصلون فی المعنی
منهم الحق یدعی الدعوی
همچنین اولیا در آن دریا
پاک گشتند جمله از من و ما
دان که جان است قابل تبدیل
زیت شد قوت نور در قندیل
قابل وحی جان بود نی تن
پیش بحرش سبوی تن بشکن
شاد آن کس که روی جان را دید
از تن دشمن مرید برید
یافت خود را و دید کو جان است
تن چو حیوان برای قربان است
هر که کردش بامر حق قربان
وحی او گشت بیگمان قرآن
هر که تن را نکشت تن کشدش
سوی دوزخ چو کافران کشدش
چون تو جانی چرا ز تن گوئی
هر دم از چه مراد او جوئی
چرب و شیرین نهی بپیش عدو
تا شود همچو خرس آن سگ خو
یار خود را بیک جوی نخری
یار را ده طعام اگر نه خری
یار را حکمت است و علم طعام
غیر آن پیش اوست دانه و دام
قوت هر چیز جنس او باید
تا از آن قوت قوت افزاید
از تن و از غذای تن بگذر
چون که جانی غذای جان میخور
آب صافی مگو سبویم من
می نابی مگو کدویم من
عشقبازی بدوست کن نه بپوست
هر که معکوس کرد کافر اوست
هر که با اصل رفت اصلش دان
تن کجا ره برد بعالم جان
جان ز پاکی است سوی پاک رود
تن چو خاکی است هم بخاک رود
فرع هر چیز سوی اصل رود
تن خر چون مسیح جان نشود
لایق زر زر است نی مس دون
شو ملک تا روی تو بر گردون
دیو را نیست راه سوی فلک
مگر آن کو گرفت خوی ملک
پاک شو تا روی بر پاکان
منشین در حدث چو بیباکان
مرهمش سر بسر همه ریش است
لذت و ذوق این جهان نار است
مینماید چو گل ولی خار است
هچو دام است و دانه این عالم
زیر هر شادیش نهان صد غم
پی دانه چو مرغ اندر دام
گر نهی گام بکشدت ناکام
خوبی این جهان فریبنده است
زان سبب کافرش ز جان بنده است
هر کرا عقل عاقبت بین است
زو گریزش همیشه آئین است
ترک حالی گزید بهر م ال
مال بگذاشت از برای منال
خنک آنکس که رنج در دنیا
میکشد بهر راحت عقبی
ذوق دنیا کشنده همچو وباست
غم و شادی او نثار هباست
جد و هزلش ز فایده خالی است
همچو ماضیش دان چه گر حالی است
عمر کان نیست با خدا مصروف
ضایع است آخرت شود مکشوف
گرچه دادی ز دست از غفلت
فوت گشت از تو آنچنان دولت
گر در آن عمر طاعتت بودی
بهر عقبی زراعتت بودی
گشتئی ز اغنیا بگاه نشور
در بهشت اندرون خوش و مسرور
نی روایت ز شاه مغفرت است
کاین جهان کشتزار آخرت است
هرچه امروز کاشتی فردا
از بد و نیک بدروی آنجا
چون نکشتی چه بد روی ای ضال
بعد مرگت چگونه باشد حال
چون کند روز حشر عرض احوال
چه جوابت بود بوقت سؤال
بد عمل را بود عذاب جزا
تا ابد دوزخش شود مأوی
صالحی کو نماز و طاعت کشت
بود او را مقام صدر بهشت
وانکه او مرد از خودی اینجا
زین دو بیرون بود مقام او را
فارغ از دوزخ و بهشت بود
آن حق است و هم بحق گرود
بی سر و پای سوی حق پوید
چون از او غیر او نمیجوید
بندگان را بود ز شاه ادرار
سرکشان را چو دزد باشد دار
بنده چون مرد از خود ای آگاه
تا ابد زنده باشد او از شاه
در نمکسار چون فتاد بشر
شد نمک رست او ز خیر و ز شر
اندر او یک رگ از خودیش نماید
نیکیش رفت و هم بدیش نماند
از قدم تا بفرق گشت نمک
گر ز من نیست باورت ت ر نمک
مات من نفسه و منه نبت
ما سوی حبه مضی و کبت
اثر الامر ابدل المأمور
کیف یبقی الظلام عند النور
اثر الامر ابدل العدما
منه ابدی الوجود والامما
امره هکذا علی الموجود
ینتفی وفق ما هو الموعود
لهب الصد منذ احرقنی
غیر وجه الحبیب فی فنی
انامت و وجهه باقی
هو بعدی لنفسه ساقی
لیس فی الدار غیره دیار
ما یری من وجوده آثار
هکذا الواصلون فی المعنی
منهم الحق یدعی الدعوی
همچنین اولیا در آن دریا
پاک گشتند جمله از من و ما
دان که جان است قابل تبدیل
زیت شد قوت نور در قندیل
قابل وحی جان بود نی تن
پیش بحرش سبوی تن بشکن
شاد آن کس که روی جان را دید
از تن دشمن مرید برید
یافت خود را و دید کو جان است
تن چو حیوان برای قربان است
هر که کردش بامر حق قربان
وحی او گشت بیگمان قرآن
هر که تن را نکشت تن کشدش
سوی دوزخ چو کافران کشدش
چون تو جانی چرا ز تن گوئی
هر دم از چه مراد او جوئی
چرب و شیرین نهی بپیش عدو
تا شود همچو خرس آن سگ خو
یار خود را بیک جوی نخری
یار را ده طعام اگر نه خری
یار را حکمت است و علم طعام
غیر آن پیش اوست دانه و دام
قوت هر چیز جنس او باید
تا از آن قوت قوت افزاید
از تن و از غذای تن بگذر
چون که جانی غذای جان میخور
آب صافی مگو سبویم من
می نابی مگو کدویم من
عشقبازی بدوست کن نه بپوست
هر که معکوس کرد کافر اوست
هر که با اصل رفت اصلش دان
تن کجا ره برد بعالم جان
جان ز پاکی است سوی پاک رود
تن چو خاکی است هم بخاک رود
فرع هر چیز سوی اصل رود
تن خر چون مسیح جان نشود
لایق زر زر است نی مس دون
شو ملک تا روی تو بر گردون
دیو را نیست راه سوی فلک
مگر آن کو گرفت خوی ملک
پاک شو تا روی بر پاکان
منشین در حدث چو بیباکان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۸ - در بیان آنکه طلب دواست و راه نیز دو، سید برهان الدین محقق را رضی اللّه عنه پرسیدند که راه را پایان هست یا نی فرمود که راه را پایان هست اما منزل را پایان نیست زیرا سیر دو است یکی تا خدا و یکی در خدا، آنکه تا خداست پایان دارد زیرا گذر از هستی است و از دنیا و از خود اینهمه را آخر است و پایان اما چون بحق رسیدی بعد از آن سیر در علم و اسرار معرفت خداست و آن را پایان نیست.
گرچه الاست منزل ره دان
راه دیگر در اوست بی پایان
ره دو نوع است یک گذر ز خود است
این چنین راه را کران و حداست
زانکه هستی تن بود محدود
آخری دارد این جهان وجود
آخری نیست راه منزل را
بینهایت بدان ره دل را
میتوان از خودی گذر کردن
زین جهان فنا سفر کردن
لیک از آن منزلی که دار بقاست
نیست امکان گذر چو وصل خداست
راه خشگی و منزلش پیداست
بی نشان است ره که در دریاست
بعد وصلت سفر دگرگون است
سیر واصل نهان و بیچون است
سیر الی اللّه داشت اول او
سیر فی اللّه شد کنونش خو
سفر واصلان چنین میدان
نشنیدی که کل یوم شان
سایۀ حق چو گشت ظاهرشان
سر عرش است جان طاهرشان
سایه جنبد ز شخص نی از خود
چه خبر سایه راز نیک و ز بد
سیر ایشان چو سر حق باشد
دمبدمشان ز حق سبق باشد
بدو نیک ولی است از یزدان
هرچه سایه کند ز شخص بدان
مارمیت اذ رمیت در قرآن
زین سبب گفت خالق دو جهان
مرد خود بین ازین سخن دور است
نفس تاریک ضد این نور است
پیش خلق این سخن محال بود
پیش عشاق وصف حال بود
مرد عاشق از این شود آگه
مرد عاقل در این بود ابله
عقل معمار این جهان آمد
عشق ویرانی دکان آمد
میکند عقل پرده را افزون
عشق از پرده مبیرد بیرون
عق ل در بند نام و ناموس است
عشق با ننگ و عار مأنوس است
عقل خواهد که تا شود سرور
لیک عشق است خاک هرچاکر
خاک پاشی است عاشقان را دین
فارغ اند از لباس و از تزیین
همه از خواجگی گریزان اند
همه اعدای مال و دکان اند
گاه مستی کنند و گه پستی
ننگ دارند دایم از هستی
نیستی را طلب کنند بجان
سوی جانان روند جلوه کنان
همچو جان از نظر نهان گردند
با ملائک در آسمان گردند
تنشان گرچه در نظر باشد
جانشان بر تر از قمر باشد
همدگر را همه همیدانند
گر هزاران تنند یک جان اند
گرچه از چشم خلق محجوب اند
پیش خالق عظیم محبوب اند
خلق اگر لمعه ای بدیدندی
عشقشان را بجان خریدندی
خاکدان را از آن همیجویند
که روان سوی یم نه چون جویند
سغبۀ این جهان از آن گشتند
کاولیای خدا نهان گشتند
راه دیگر در اوست بی پایان
ره دو نوع است یک گذر ز خود است
این چنین راه را کران و حداست
زانکه هستی تن بود محدود
آخری دارد این جهان وجود
آخری نیست راه منزل را
بینهایت بدان ره دل را
میتوان از خودی گذر کردن
زین جهان فنا سفر کردن
لیک از آن منزلی که دار بقاست
نیست امکان گذر چو وصل خداست
راه خشگی و منزلش پیداست
بی نشان است ره که در دریاست
بعد وصلت سفر دگرگون است
سیر واصل نهان و بیچون است
سیر الی اللّه داشت اول او
سیر فی اللّه شد کنونش خو
سفر واصلان چنین میدان
نشنیدی که کل یوم شان
سایۀ حق چو گشت ظاهرشان
سر عرش است جان طاهرشان
سایه جنبد ز شخص نی از خود
چه خبر سایه راز نیک و ز بد
سیر ایشان چو سر حق باشد
دمبدمشان ز حق سبق باشد
بدو نیک ولی است از یزدان
هرچه سایه کند ز شخص بدان
مارمیت اذ رمیت در قرآن
زین سبب گفت خالق دو جهان
مرد خود بین ازین سخن دور است
نفس تاریک ضد این نور است
پیش خلق این سخن محال بود
پیش عشاق وصف حال بود
مرد عاشق از این شود آگه
مرد عاقل در این بود ابله
عقل معمار این جهان آمد
عشق ویرانی دکان آمد
میکند عقل پرده را افزون
عشق از پرده مبیرد بیرون
عق ل در بند نام و ناموس است
عشق با ننگ و عار مأنوس است
عقل خواهد که تا شود سرور
لیک عشق است خاک هرچاکر
خاک پاشی است عاشقان را دین
فارغ اند از لباس و از تزیین
همه از خواجگی گریزان اند
همه اعدای مال و دکان اند
گاه مستی کنند و گه پستی
ننگ دارند دایم از هستی
نیستی را طلب کنند بجان
سوی جانان روند جلوه کنان
همچو جان از نظر نهان گردند
با ملائک در آسمان گردند
تنشان گرچه در نظر باشد
جانشان بر تر از قمر باشد
همدگر را همه همیدانند
گر هزاران تنند یک جان اند
گرچه از چشم خلق محجوب اند
پیش خالق عظیم محبوب اند
خلق اگر لمعه ای بدیدندی
عشقشان را بجان خریدندی
خاکدان را از آن همیجویند
که روان سوی یم نه چون جویند
سغبۀ این جهان از آن گشتند
کاولیای خدا نهان گشتند