عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد
آهنگ جنون دامن آداب نگیرد
عاشق‌ که بنایش همه بر دوش خرابی‌ ست
چون دیده چرا خانه به سیلاب نگیرد
بر پای توگر باز شود دیده مخمل
چون آینه هرگز خبر از خواب نگیرد
چون ریگ روان در سفر دشت توکل
باید قدح آبله هم آب نگیرد
بی‌کینه‌ام از خلق به رنگی‌که چو یاقوت
مو از اثر آتش من تاب نگیرد
درویشی‌ من سرخوش صهبای تسلی است
ساحل قدح از گردن‌ گرداب نگیرد
زین خواب گمان وا نشود چشم یقینت
ازتیغ اجل تا به‌گلو آب نگیرد
غفلت به‌کمین دم پیری‌ست حذرکن
کزپرتو صحبت به شکر خواب نگیرد
آخربه‌گهر محو شود پیچ وخم موج
تا چند دل از عالم اسباب نگیرد
بیدل به عبادتکدهٔ عجزپرستی
جز نقش‌کف پای تو محراب نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
ز تنگی منفعل‌گردید دل آفاق پیدا شد
گهر از شرم ‌کمظرفی عرقها کرد دریا شد
ز خود غافل‌گذشتی فال استقبال زد حالت
نگاه از جلوه پیش افتاد امروز تو فردا شد
تماشای غریبی داشت بزم بی‌تماشایی
فسونهای تجلی آفت نظاره ما شد
به وهم هوش تاکی زحمت این تنگنا بردن
خوشا دیوانه‌ای کز خویش بیرون رفت و صحرا شد
نفهمیدند این غفلت سوادان معنی صنعی
نظرها برکجی زد خط خوبان هم چلیپا شد
چو برگردد مزاج از احتیاط خود مشو غافل
سلامت سخت ‌می‌لرزد بر آن سنگی ‌که مینا شد
درین‌میخانه‌خواهی‌سبحه‌گردال‌خواه ساغرکش
همین‌هوشی که ساز تست‌خواهد بیخودیها شد
به نومیدی نشستم آنقدر کز خویشتن رفتم
درین ویرانه چون‌شمعم همان‌واماندگی‌پا شد
نشد فرصت دلیل آشیان پروانهٔ ما را
شراری در فضای وهم بال افشاند و عنقا شد
تأمل رتبهٔ افکار پیدا می کند بیدل
به خاموشی نفسها سوخت مریم ‌تا مسیحا شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸
مکتوب شوق هرگز بی‌نامه‌بر نباشد
ما و ز خویش رفتن قاصد اگر نباشد
هرجا تنید فطرت یک حلقه داشت‌ گردون
در فهم پرگار حکم دو سر نباشد
خاشاک را در آتش تاکی خیال پختن
آنجاکه جلوهٔ اوست از ما اثر نباشد
مغرور فرصت دهر زین بیشتر مباشید
بست وگشاد مژگان شام و سحر نباشد
برقی ز دور داردهنگامهٔ تجلی
ای بیخودان ببینید دل جلوه‌گر نباشد
ما را به رنگ شبنم تا آشیان خورشید
باید به دیده رفتن‌گر بال و پر نباشد
هرچندکار فرداست امروز مفت خودگیر
شاید دماغ وطاقت وقت دگر نباشد
زاهد ز وضع خلوت نازکمال مفروش
افسردن ازکف خاک چندان هنر نباشد.
آیینه خانهٔ دل آخر به زنگ دادیم
زین بیش آه ما را رنگ اثر نباشد
خواهی به خلق روکن خواهی خیال او کن
در عالم تماشا بر خود نظر نباشد
آسودگی مجویید از وضع اشک بیدل
این جوهر چکیدن آب‌گهر نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد
محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد
به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است
اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد
غم فنا و بقا هرزه‌ فکری وهم است
جنون‌تراش حدوث و قدم نخواهی شد
هزار مرحله دوری ز دامن مقصود
اگرچو دست ز سودن بهم نخواهی شد
برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد
به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد
مقلد هوس از دعوی طرب رسواست
ز شکل خنده بهار ارم نخواهی شد
مباد در غم واماندگی به باد روی
چو شمع آنهمه خار قدم نخواهی شد
طواف دل نفسی چند چون نفس کم نیست
تلاش بسمل دیر و حرم نخواهی شد
چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار
ز بار منت افلاک خم نخواهی شد
غبار کوی ادب سرکش فضولی نیست
اگر به باد دهندت علم نخواهی شد
به محفلی‌که در اقران موافقت‌سنجی است
کم زیاده‌ سری گیر کم نخواهی شد
چوگل دمی‌که‌گسست اتفاق رشتهٔ عهد
دگر خمارکش ربط هم نخواهی شد
سراغ ملک یقین بیدل از هوس دور است
رفیق قافلهٔ کیف و کم نخواهی شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند
یک نفس از خامشی هم رشته‌ای بر ساز بند
خود گدازی‌ کعبهٔ مقصود دارد در بغل
کم ز آتش نیستی احرام این انداز بند
عاقبت بینی نظر پوشیدن است از عیب خلق
آنچه در انجام خواهی بستن از آغاز بند
نیست غیر از خاکساری پرده‌دار راز عشق
گرتوانی مشت خاکی شو لب غماز بند
با خراش قلب‌، ممنون صفا نتوان شدن
خون شو ای آیینه راه منت‌پرداز بند
موج می‌باشدکلید قفل وسواس حباب
عقدهٔ دل وانمی‌گردد به تار ساز بند
ننگ آزادی‌ست بر وهم نفس دل بستنت
این‌گره را همچو اشک از رشته بیرون تاز بند
زان لب خاموش شور دل‌گریبان می‌درد
حیف باشد غنچه‌ها را بر قبای ناز بند
ناله می‌گویند پروازش به جایی می‌رسد
ای اثر مکتوب ما بر شعلهٔ آواز بند
دستگاه ما و من بر باد حسرت رفته‌ گیر
هرچه می‌بندی به خود چون رنگ بر پرواز بند
بیدل این‌جا یأس مطلب فتح باب مدعاست
از شکست دل‌گشادی بر طلسم راز بند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - د‌ر ستایش و نیایش ابولملوک ثانی جمشید جهان ثانی فتحعلی شاه قاجار طاب ثراه فرماید
اگر نظام امور جهان به دست قضاست
چرا به هرچه‌کند امر شهریار رضاست
شهی‌که قامت یکتای دهرگشته دوتا
به پیش‌گوهر او کز مثال بی‌همتاست
ستوده فتحعلی‌شاه شهریار جهان
که‌اصل و فرع وجود است و مایه ی اشیاست
مگر به نعل سمندش برابری‌کرده
که مه ز خجلت‌ گاهی نهان وگه پیداست
زمانه نافهٔ چین خواند مشک خلقش را
فکند چین به جبین ‌آسمان که عین خطاست
شود ز تیغ کجش راست‌کار هفت اقلیم
زهی عجب که به صورت کجست و راست‌ نماست
ز رشک طلعت او کور گشت دیدهٔ مهر
از آن ز خط شعاعی به دست مهر عصاست
دگر قبول سخن بی‌ادله جایز نیست
مرا به صدق سخن اولین بدیهه‌گواست
به باغ رزم سنانش نمو کند چون سرو
بلی ز اصل نباتست و مستعد نماست
فلک نباشد چون او چرا که چاکر اوست
اگرچه پایهٔ او ماورای چون و چراست
جهان به صورت معنیست اندرو مُد غم
عجب ‌مدارکه ‌او درجهان به‌صورت ماست
یک آسمان و ازو آشکار صد خورشید
یک آفتاب و مر او را هزارگونه سناست
اگرچه صدگهر از یک محیط برخیزد
نتیجهٔ‌ گهر صلب او دو صد دریاست
و گرچه این همه پهناورند و بی‌پایان
ولی ز جمله نکوتر دو بحر گوهر زاست
یکی که هستی او هست بی‌بها گوهر
یکی که‌ گوهر او گوهر تمام بهاست
یکی چو نور وجو دست و دیگری پرتو
یکی چو چشمهٔ خورشید و دیگری چو ضیاست
یکی حسینعلی میرزاست خسرو عهد
یکی حسن شه عادل ‌که معدلت فرماست
مرآن بسان مسیحا شکسته قفل سپهر
مراین بسان سلیمان‌ کلید فتح سباست
ز شور خدمت این در سر فلک سودا
ز تف ناچخ این در مزاج خور صفر است
زگرد توسن آن تاکه بنگری‌کهسار
ز نعل اَبَرَش این تا نظر کنی صحراست
نطاق خدمت آن طوق ‌گردن ‌گردون
زمین درگه این فرق گنبد خضر است
فنا ز رافت آن‌گشته همنشین بقا
بقا ز سطوت این درگذار سیل فناست
جهان مسخر آن یک ز ماه تا ماهی
فضای مملکت این زارض تا به سماست
مر آن نموده سبک سنگ خصم را چون کاه
مراین به‌ گوهر تیغش خواص‌ کاه ‌رباست
نقوش نامهٔ آن زیب پیکر طاووس
صریر خامهٔ این صیت شهپر عنقاست
به هرچه مخفی و غیبست ذات آن عالم
به هرچه مکمن ‌کونست رای این داناست
به عرض لشکر آن مهر و مه بود داخل
ز دخل همت این فقر و فاقه مستثناست
هم از تفقد آن یک ستم به جای ستم
هم از تشدد این یک بلا به جان بلاست
همه نتایج آن را فلک ز دل چاکر
همه سلالهٔ این را جهان ز جان مولاست
همه نتایج آن در جمال هشت بهشت
همه سلالهٔ این از جلال هفت آباست
مر آن به مملکت چرخ حاکم محکم
مر این به کشور آفاق والی والاست
حسام صولت آن روز رزم‌کشورگیر
کمند سطوت این وقت عزم قلعه‌‌ گشاست
ز سهم خنجر آن فتنه مختلف اوضاع
ز بیم ناوک این‌چرخ مرتعش‌اعضاست
ز رشک طلعت آن آفتاب چون ذره
ز حسرت گهر این سهیل همچو سهاست
ثنای این دو نیاری نمود قاآنی
اگرچه پایهٔ شعر تو برتر از شعر است
چگونه ‌گوهر توصیفشان توانی سفت
اگر چه حدت الماس فکرتت برجاست
چه‌سان به بادیهٔ مدحشان‌کنی جولان
اگرچه خنگ خیال تو آسمان پیماست
ز مدح دست بدار و برآر دست دعا
اگرچه برتو ز عجز مدیح جای دعاست
زمین درگهشان باد آسمان بلند
مدام تا که زمین زیر و آسمان بالاست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ - ‌در ستایش شاهزاده رضوان آرامگاه فریدون میرزا طاب ثراه گوید
ای زلف نگار ای حبشی‌زادهٔ شبرنگ
ای‌ اصل تو از نو به و ای نسل تو از زنگ
ای مادر اهریمن و ای خواهر عفریت
ای دایهٔ پتیاره و ای مایهٔ نیرنگ
ریحان مگرت بوده پدر غالیه مادر
کت مانده به میراث از آن بوی و ازین رنگ
جادوی سیه‌کاری و جاسوس شب تار
دربان رخ یاری و درمان دل تنگ
یک حلقه پریشانی و یک سلسله شیدا
یک ‌گله پرستویی و یک بادیه سارنگ
یک مملکت آشوبی و یک معرکه غوغا
یک طایفه ریحانی و یک قافله شبرنگ
میلاد تو در بربر و میعاد تو در روم
جولان تو در خلخ و میدان تو در گنگ
از تخمهٔ ریحانی و از دودهٔ سنبل
همشیرهٔ قطرانی و نوباوهٔ ارژنگ
اسپهبد زنگی و ولیعهد نجاشی
دارندهٔ چینی و طرازندهٔ ارتنگ
تاری ز تو وز نافهٔ تاتار دوصد تار
بویی ز تو و سنبل خودروی دوصد تنگ
چون دام همه پیچی و چون خام همه چین
چون دیو همه ریوی و چون زاغ همه رنگ
با عود پسر عمی و با مشک برادر
با غالیه‌همرنگی و با سلسله همسنگ
جادوی رسن‌سازی و هندوی رسن‌باز
دیوان را سالاری و دزدان را سرهنگ
آویخته با ماهی و آمیخته با گل
سوداگر سودانی و همسایهٔ افرنگ
هم سرکشی ای زلف سیه هم متواضع
با نخوت ‌گلچهری و با لابهٔ اورنگ
صوفی صفتی ساخته از کبر و تواضع
باطن همه نیرنگی و ظاهر همه بیرنگ
بر ماه سراپرده زدستی مگر از عجب
خواهی‌ که چو نمرود به معبود کنی جنگ
حامی تو به نفرین پدرگشته سیه‌روی
تا حشر نگونساری از آلایش این رنگ
حلق دل خلقیت به هر حلقه‌ گرفتار
چون طایر پر ریخته ‌کاویخته از چنگ
آیینهٔ رخسار نگار از تو صفا یافت
با آنکه سیه‌روی شود آینه از زنگ
اندام مهم نخل بلندست و تو عرجون
بالای بتم تاک ستاکست و تو پاشنگ
زنگی بچه فرهنگ و ادب هیچ نداند
چون شد که تو نهمار ادب گشتی و فرهنگ
صبر دل عشاق همی سنجی ازیراک
چون‌ کفهٔ میزان ز دو سو بینمت آونگ
بالا زده‌یی ساق چو زاهد که ز وسواس
دامان ز پس و پیش بگیرد به سر چنگ
یا چون دو غلام حبشی ‌کز پی ‌کشتی
سرپاچه بمالند و برند از دو سو آهنگ
از مردمک دیده اگر دوده نساید
نقاش نیارد که زند نقش تو بیرنگ
ما دردسر عشق تو داریم اگرچه
آسوده شود دردسر خلق ز شبرنگ
چون چنگ نکیسایی و هر موی تو از تو
آویخته چون تار بریشم ز بر چنگ
ای‌ طرفه‌ که نالان دل من در تو شب و روز
چون‌ زیر و بم چنگ‌ کشد هر نفس آهنگ
میزان رخ یاری و درکفهٔ تارت
صد تبت و تاتار نسنجند به جو سنگ
تقویم مه رویی و آویخته مویت
چون خط جداول به رصد نامهٔ جیسنگ‌
مانا که دل و جسم منت عاریه دادند
تاب و گره و عقده و پیچ و شکن و گنگ
تابد رخ یار از تو چو خورشید ز روزن
یا از شکن زلف شب تیره شباهنگ
یا تافته شمعی ز بر تافته فانوس
یا ساخته تاجی ز یکی سوخته اورنگ
یا برگ ‌گل از غالیه یا نور ز سایه
یا مشتری از پنجره یا ماه ز پاچنگ
یا طینت دینی‌ که برو حلقه زند کفر
یاگوهر فخری‌که برو پرده‌کشد ننگ
مانی به غرابی‌ که بود جفت حواصل
یا بچهٔ زاغی‌که به شهباز زند چنگ
یا هندوی عریان‌ که نشیند به دو زانو
از بهر ریاضت ز بر بتکدهٔ‌ گنگ
یا زنگی حیران ‌که نشیند بر مهتاب
یک دست به پیشانی و یک دست به آرنگ
یا طفل سبق‌خوان ‌که بر پیر معلم
گردد گه تعلیم گهی راست گهی چنگ
یا عود قماری ز بر مجمر سیمین
یا مشک تتاری ز بر لالهٔ خود رنگ
یاگرد سپاه شه ‌گیتی ‌که ‌گه ‌کین
بر چهرهٔ خود پرده‌کشد تا دو سه فرسنگ
شهزاده فریدون ملک باذل عادل
کش بارخدا بر دو جهان‌ کرده‌ کنارنگ
دیوان ادب فرد کرم دفتر دانش
اکسیر خرد جوهر جان عنصر فرهنگ
تعویذ زمان حرز امان جوشن ایمان
اکلیل سخا تاج سخن افسر اورنگ
ای‌کز اثر عدل تو در موسم‌گرما
از شهپر شهباز کند مروحه تورنگ
آسایش ملک تو رسیدست به جایی
کز بأ‌س تو در قافله افغان نکند زنگ
آمال ببالد چو تو بر تخت بری رخت
آجال بنالد چو تو بر رخش‌ کشی تنگ
چون‌ قلب ‌همه‌ روحی چون ‌روح‌ همه ‌عقل
چون‌ عقل‌ همه‌ هوشی و چون‌ هوش همه سنگ
با صولت کاموسی و با دولت کاووس
با شوکت جمشیدی و با حشمت هوشنگ
گرکودک بخت توکند میل ترازو
نه گنبد گردون سزدش ‌کفه ی نارنگ
آسیمه شود چرخ چو خنگ توکند خوی
دیوانه شود عقل چوکوس توکشد غنگ
درکاخ تو بر ابروی حاجب نبود چین
در قصر تو بر حاجب دربان نفتد زنگ
وین طرفه ‌که ‌گر حاجب ‌کاخ تو شود پیر
از چهرهٔ او جود تو بیرون برد آژنگ
از جوهر رای توکس ار آینه سازد
آن آینه تا حشر مصفا بود از زنگ
با راستی عدل تو در عهد تو نقاش
از بیم نیارد که‌ کشد صورت خرچنگ
با مهر تو نسرین دمد از پنجهٔ ضیغم
با عدل تو شاهین رمد از سایهٔ سارنگ
جود تو ز بسیاری بخشش نشودکم
چون دل ‌که ز افزونی دانش نشود تنگ
با پنجهٔ حزم تو بود دست یقین شل
با جنبش عزم تو بود پای خرد لنگ
با تیغ درخشان تو آتش جهد از آب
با دست درافشان توگوهر دمد از سنگ
چون تیغ به دست توبود ولوله در روم
چون گرز به چنگ تو بود زلزله در زنگ
هرجاکه سنان تو به‌کین شعله فروزد
خاک از تف او سوزد تا چندین فرسنگ
در حیّز اقبال تو امکان شده پنهان
در چنبر فتراک توگردون بود آونگ
از هستی تو زیب برد صورت امکان
بر منطق تو فخر کند دانش و فرهنگ
نصرت نشود جز به‌ خم خام تو مفتون
دشمن نزید در بر فر تو به نیرنگ
فتحست پدیدار به هرجا زنی اختر
دولت دود از پیش به هر سو کنی آهنگ
از بأس تو بر جبههٔ افلاک فتد چین
وز بیم تو از چهرهٔ خورشید رود رنگ
بی‌حکم تو جریان قضا را نبود روی
با قدر تو گردون‌ کهن را نبود سنگ
در دولت تو واصل دهرست همه فخر
وزکینه تو حاصل خصمست همه ننگ
نوباوهٔ عمرست بنانت به‌گه بزم
همشیرهٔ مرگست سنانت به صف جنگ
نیوان وغا را شکنی برز به یک‌گرز
دیوان دغا را گسلی چنگ به یک هنگ
رمحت خلف عوج نماید به درازی
کش لجهٔ خون موج زند تا به شتالنگ
ابر ازکف جود تو اگر حامله‌گردد
سنبل شکفاند ز زمینهای زراغنگ
در عهد تو شهباز بود مضحکهٔ‌کبک
وز عدل تو ضرغام بود مسخرهٔ زنگ
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
دور از تو به جان هست مرا انده آونگ
تن خوار و روان زار و اجل یار و امل خصم
جان تفته و دل‌کفته و قد جفته و سر دنگ
با این همه از دور دهد چهر توام نور
چون مهر که از چرخ به یاقوت دهد رنگ
ابری تو و من خاک‌که با ‌بعد مسافت
مست از تو مرا زیب و فر و زینت اورنگ
گر قرب عیان نیست ولی قرب نهان هست
با قرب نهان قرب عیان را نبود سنگ
دوریت ز من دوری معنی بود از لفظ
کز دیدهٔ سر دوری وز دیدهٔ سِرّ تنگ
هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم در منی آنگه‌ که به وصلت‌ کنم آهنگ
جانی تو و من جسم‌که با دوری صوری
هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ
دورستی و نزدیک نهانستی و پیدا
زانسان‌که‌به‌تن‌توش وبه‌سرهوش وبه‌دل سنگ
یا چون شرف عقل به‌گفتار خردمند
یا چون اثر عشق در آهنگ شباهنگ
تا پیل و رخ و اس و شه و بیدق و فرزین‌ا
دارندکشاکش همه در عرصهٔ شترنگ
بادا به سرت چتر زگیسوی مهی شوخ
بادا به‌کفت تیغ ز ابروی بتی شنگ
احباب تو پیوسته رهین طرب و عیش
اعدای تو همواره قرین کرب و رنگ
سالی دو سه قاآنی اگر زنده بمانی
بیغاره بمانی زنی و طعنه به ارژنگ
ورکلک‌. تو زیغگونه همی نقش نگارد
زوداکه ز خجلت بدرد پردهٔ ارژنگ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۰ - در مدح د‌و شاهزاد‌هٔ آزاده محمد قلی میرزا الملقب به ملک‌آرا و شجاع السلطنهٔ مغفور طاب الله ثرا هما فرماید
گشته در برجی دو نجم سعد گردون را قران
یا دو خورشد فروزان طالع از یک خاوران
یا دو تابان‌ گوهر رخشده اندر یک صدف
یا دو رخشان اختر تابنده از یک آسمان
یا دو جبریل امین را در یکی مهبط نزول
یا دو شاه تاجور را بر یکی مسند مکان
یا نه توأم قدرت یزدان و رحم کردگار
یا شجاع‌السلطنه یا خسرو مازندران
ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر
عرصهٔ میدان قدر این جهان اندر جهان
هرکجاکانون قهر آن جحیم اندر جحیم
هرکجا گلزر لطف این جنان اندر جنان
فتح و نصرت با عنان آن رکاب اندر رکاب
فر و دولت با رکاب این عنان اندر عنان
با ثبات حزم آن‌گردنده چون‌گردون زمین
با شتاب عزم این ساکن چو غبرا آسمان
با مـؤالف جود آن چون ‌کشته و ابر بهار
با مخالف تیغ این چون رهن و برق یمان
آن به رزم اندر و یا اسفندیار روی‌تن
این به بزم اندر و پا اسکندر صاحبقران
هم یموت از باس این راضی به قوت لایموت
هم ز جیش ترکمان آن هراسان ترکمان
ره نپوید بر فراز قصر جاه آن یقین
جا نجوید بر نشب کاخ قدر این‌ گمان
از زبان آن حدیثی و ز قضا صد گفتگو
از بنان این‌کلاس وز قدر صد داستان
یک صدا از نای‌آل‌وزگوش‌گردون‌صد خروش
یک نفیر از کوس این وز نای تندر صد فغان
جز بهار عدل ان کز وی بخشکد شاخ ظلم
غیر نقش مهر این‌کز وی برآساید روان
فصل اردی دیده‌ای‌کز وی عیان‌گردد خریف
نقش بیجان دیده‌یی ‌کز وی به تن آید توان
یک ‌کمانداری از آن وز شیر گیران صد کمین
یک ‌کمین ‌گیری ازین وز شیر مردان صد کمان
غیر طبع آن کزو یاقوت بارد آشکار
غیر دست این‌که او گوهر برافشاند عیان
بحر قلزم دیده‌یی هرگز شود یاقوت‌خیز
ابر نیسان دیده ا‌ی هرگز شود گوهر فشان
نازش آن نی به تاج و بالش این نی به تخت
تخت می‌بالد بدین و تاج می‌نازد بدان
تا ز عدل آن پریشان ‌خاطر جور و ستم
تا ز داد این فراهم مجمع‌ امن و امان
باد اندر سایهٔ اقبال آن روی زمین
باد اندر خطّهٔ فرمان این ملک زمان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۶ - فی المدیحه
حبذا تشریف شاهشاه دریا آستین
مرحبا اندام جان‌افروز صدر راستین
لو حش‌الله خلعتی بر یک فلک شوکت محیط
مرحباالله پیکری با یک جهان رحمت عجین
خلعتی تهلیل‌گو از حیرتش مهر منیر
پیکری تسبیح‌خوان از عزتش چرخ برین
خلعتی رایات نورش بر یمین و بر یسار
پیکری آیات مجدش بر یسار و بر یمین
خلعتی ‌کز بس ضیابر آفتاب آرد شکست
پیکری ‌کز بس بها بر آسمان نازد زمین
خلعتی خورشیدوار آرایش ملک جهان
پیکری طوبی صفت پیرایهٔ خلد برین
خلعتی از نور او بدر فروزان شرمسار
پیکری از نور او مهر درخشان شرمگین
خلعتی از رشک ار در پیکر ناهید تاب
پیکری از تاب او بر چهرهٔ خورشید چین
خلعتی از فرهی خجلت ده بدر منیر
پیکری از روشنی رونق بر درّ ثمین
خلعتی نه حجّتی از رحمت پروردگار
پیکری نه آیتی از قدرت جان‌آفرین
خلعتی نه سایه‌یی از شهپر روح‌القدس
پیکری نه مایه‌یی از طینت روح‌الامین
خلعتی کش پیکری شایسته شاید آنچنان
پیکری‌کش خلعتی بایسته باید این چنین
خلعت شاهنشه‌گیهان فریدون جهان
پیکر فرمانده‌ کشور منوچهر مهین
داور اقلیم جم فرمانده ملک عجم
غوث‌ ملت، کهف ‌دولت، صدر دنیا، بدر دین
هرکجابادی ز خشمش‌مهرگان درمهرگان
هرکجاذکری ز لطفش فرودین در فرودین
از هراسش یک جهان دشمن نفیر اندر نفیر
از نهیبش یک زمین لشکر حنین اندر حنین
از قدش وصفی خیابان در خیابان نارون
از رخش مدحی گلستان در گلستان یاسمین
موکبش در دشت هیجا چون‌ کمان اندر کمان
لشکرش در روز غوغا چون‌کمین اندرکمین
قیروان تا قیروان ترکان غریو اندر غریو
باختر تا باختر گردان انین اندر انین
بسته خم‌ کمندش در وغا یال ینال
خسته نوک پرندش روزکین ترگ تکین
گرز او در چنگ او البرز در بحر محیط
برز او بر خنگ او الوند بر باد بزین
با خطابش صبح صادق تابد از شام سیاه
باعتابش نار سوزان خیزد از ماء معین
هرکجا شستش به تیر دال پریابد قران
هرکجا دستش به تیغ جان شکر گردد قرین
درفلک از سهم ‌گردد چون سها پنهان‌ سهیل
در رحم ‌از بیم ‌گردد چون جرس نالان جنین
خاک راهش مر قمر را در فلک خاک عذار
داغ مهرش مر جبین را در رحم نقش جبین‌
نی به‌غبراز سیم‌و زر یک‌تن درایامش ملول
نی به ‌غیر از بحر و کان یک‌دل در ایامش حزین
چون به خشم آید نماید قهر جان‌فرسای او
بیش از جدوار و نیش از نوش و زهر از انگبین
قدر او قصری رفیع و حزم او حصنی منیع
جاه او ملکی وسیع و فکر او سوری متین
مهر از آن برگنبد خاکستری دارد مقام
کاو همی از شرم رایش گشته خاکستر نشین
گر پناهدحاسد از خشمش به صد حصن بلند
ور گریزد دشمن از قهرش به صد سور رزین
از کمندش سر نیارد تافت در میدان رزم
از پرندش جان نخواهد برد در مضمار کین
می‌نبخشد نفع در دفع اجل سدّ سدید
می‌ندارد سود در طرد قضا حصن حصین
داد بخشاد او را ای آنکه افتد روز جنگ
از غریو کوست اندر گنبد گردان طنین
صدرهٔ بخت ترا بی‌جادهٔ خورشیدگوی
خاتم قدر ترا فیروزه ‌گردون نگین
مر به شکر آنکه شد از یمن بخت آراسته
قامت موزونت از تشریف شاه راستین
ز اقتضای جود عام وز اختصاص لطف خاص
هم به‌ تشریفی‌ رهی ‌را می‌توان‌ کردن رهین
خلعتت ‌را زیب‌ تن ‌سازند خلق از فخر و من
سازمش تعویذ جان از هول روز واپسین
تا که راز سرمدی را درک نتواند گمان
تا که ذات ایزدی را فهم نتواند یقین
آنی ازساعات عمرت‌هرچه درگیتی شهور
روزی از ایام بختت هرچه در عالم سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۰ - و له فی المدیحه
آوخا کز کین چرخ چنبری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردی‌گشتم روان
جانب انگشت‌گر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیان‌کردم‌گذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب‌ راندم‌ سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدری‌کز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغش‌گر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بی‌خاصیت انگشتری
روزکین‌ کز شورش‌کند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راه‌و بانگ‌کوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاک‌کشتگان
گونه‌گونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوای‌کارزار
عزم‌ گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّه‌یی ضحاک‌وار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوه‌وش هر تن‌ کند آهنگری
چون ‌تو بیرون‌ تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخی‌گه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دوران‌که هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱
تا تیز کرده ای به سیاست نگاه را
صد منت است بر دل عاشق گناه را
ای روی غم سیاه که از شرم گریه ام
بر پشت پا دوخته چشم سیاه را
تلخی به عیش او نرساند ملال من
از ماتم گدا چه زیان عید شاه را
هر گه فتاد رهم به صحرای معرفت
با برق در معامله دیدم گیاه را
فردا به خلق تا بنمایم عطای دوست
ثابت کنم به خویش، دو عالم گناه را
عرفی طمع مدار مدارا ز خوی دوست
در دل نگاه دار سرآسیمه آه را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۶
باز آتش غم دست در آغوش رخس ماست
دشنام و طرب قفل گشای نفس ماست
جمازه ی ما تا به ره کعبه روان است
رقصان همه از ذوق نوای جرس ماست
آن چشمه ی شهدیم که در عین حلاوت
مرغ حرم و طایر قدسی مگس ماست
داغی که امان جوید از او سینه ی دوزخ
در باغ محبت ثمر نیم رس ماست
مرغان اجابت همه بریان و کباب اند
در باغ دعایی که نسیمش نفس ماست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۶
در محبت درد اگر پیچد دوا بسیار هست
ریش اگر ناسور شد الماس در بازار هست
گر ز لطفم نا امید، امیدوارم در عتاب
گر ندارم سبحه بر کف، بر میان زنار هست
شستن لوح گنه دستور ابر رحمت است
ور نه سیل اشک عذر و آب استغفار هست
ای طبیب همت احسانی که در شهر امید
نیست درمانی و در هر گام صد بیمار هست
درس معنی را کهن اوراق کس در کار نیست
دیده بگشا کاین رقم بر هر در و یوار هست
معنی زنار بستن گر مقید بودن است
در درون خرقه ی روح الامین زنار هست
نیست غم گر یاسمن ور سنبلم در باغ نیست
تا به رقبت بشکنم، در دیده ی دل خار هست
عرض جنت کم ده ای رضوان، که در بستان عشق
میوه ی تلخ و گل پژمرده ای در کار هست
گر دلم بشکست و خونم تلخ، عرفی، باک نیست
دیده ی زهر آشنا و گریه ی بسیار هست
رضی‌الدین آرتیمانی : رضی‌الدین آرتیمانی
گوهر عشق
الهی سوختم بی‌غم الهی
کرامت کن نم اشکی و آهی
چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامان ازو رشک گلستان
چه آه آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دل یاقوت احمر،
دل بی‌عشق بر جان بس گران است
سر بی‌شور مشتی استخوان است
تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق
تو را حور و مرا گور و کفن عشق
ز عشق از هر چه برتر میتوان شد
خدا گر نه، پیمبر میتوان شد
اگر یزدان پاک از لات عشق است
جهان را قاضی الحاجات عشق است
نداند عقل راه خانهٔ عشق
که عقل کل بود دیوانهٔ عشق
خراب عشق آباد ی ندارد
بد و نیک و غم و شادی ندارد
نداند دوست از دشمن گل از خار
برش یکسان بود تسبیح و زنار
ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد
بجز خون جگر چشمم مبناد
مبادا مرهم داغم جز آتش
رضی خواهی بعٰالم گر دلی خوش
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
ما بهر هلاک خود هلاکیم
ز الایش آب و خاک پاکیم
عین عشقیم و آن حسنیم
روح محضیم و جان پاکیم
تا دست بهم دهیم خشتیم
تا چشم بهم نهیم خاکیم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۷۸
ای یافته هر چه خواسته از یزدان
اسکندر و مهدی و سلیمان زمان
ای آنکه ز شٰان، میر در گاه تو را
قیصر، قیصر خواند و خاقان، خاقان
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۳
لیلی خواهی به تربت مجنون شو
لؤلؤ خواهی به لجه جیحون شو
گفتی که برون شوم بی‌معرفتی
با خود چه شوی، برو ز خود بیرون شو
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۰
کاش آن کسان که منعم از آن تند خو کنند
صد دل نموده وام و نیم نگاهی به او کنند
این تشنگی به جام و قدح کم نمی شود
با ساقیان بگو که فکر سبو کنند
این است التماس که ما را پس از وفات
رندان باده نوش به می شست و شو کنند
نازم به غمزه اش که ز شوق خدنگ او
آسودگان حیات دگر آرزو کنند
عرفی چه بیم داری از آسیب دلبران
بگذار تا به جان تو ناخن فرو کنند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۹
به حکم عشق چو بر اهل صدق ره گیرند
گناهکار ببخشند و بی گنه گیرند
مجو به محمل شاهی، که در ولایت عشق
گدا به تخت نشانند و پادشه گیرند
چه ظلمت است که بینندگان نمی دانند
که شبچراغ ستانند یا شبه گیرند
خمیر مایهٔ آسایش است لای شراب
بگو که صاف کشان جرعه ای ز ته گیرند
کمند کوته و بازوی سست و بام بلند
به من حوالهٔ نومیدی ام گنه گیرند
در معامله بگشا به کشور عرفی
که خرده بر گهر آفتاب و مه گیرند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
دلیل شکوهٔ من سعی نارسا نشود
ز پافتادگی‌ام ‌ناله را عصا نشود
ز اشک راز محبت به دیده توفان کرد
دل‌گداخته آیینه تا کجا نشود
علا‌ج خسته‌ دلیها مجوز ز طبع درشت
که ‌نرم‌ تا نشود سنگ ‌مومیا نشود
بیان اگر همه مضروف خامشی باشد
چه ممکن است ‌که پامال مدعا نشود
ز چرب‌ و خشک به هر استخوان سر‌اغی هست
هما وگر نه چرا مایل گدا نشود
به پیری آنکه دل از شوخی هوس برداشت
به راستی‌ که خجالت‌کش عصا نشود
جنون چشم ترا دستگاه شوری نیست
که سرمه در نظرش بالد و صدا نشود
ازبن ستمکده سامان رنگ پیدایی
خجالتی‌ست ‌که یا رب نصیب ما نشود
به سعی بی‌اثری نچنان پرافشان باش
که شبنمت ‌گرهء خاطر هوا نشود
دل شکفته ندارد سراغ جمعیت
بر این‌ گره قدری جهد کن که وانشود
به دود وهم‌ گر از چرخ بگذرم بیدل
دماغ نیستی شعله‌ام رسا نشود