عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ای خواجه مرا مفروش ارزان که گرانستم
تو بنده تن بینی من خواجه جانستم
تو عبد هوی دانی من جان سلیمانم
بر پشت هوا راکب سلطان جهانستم
یاقوت کند فعلم گر سنگ سیه باشد
زین ابر جهم ناگه من برق یمانستم
من مستم و هشیارم پنهان و پدیدارم
در دیده حق پیدا بر خلق نهانستم
مجنونم از آن زنجیر وان قامت چونان تیر
در روز جوانی پیر با پشت کمانستم
عشق امد و شد آباد در عین خرابی دل
من پیر خراباتم با آنکه جوانستم
تو خاک فروتن را می بین و من خاکی
خورشید بلند اختر بر چرخ کیانستم
در صورت و در معنی چون کوهم و چون چرخم
چون کوه بوم ساکن چون چرخ روانستم
از پرتو خورشیدم صد مرتبه بالاتر
او بر سر طینستی من بر سر طانستم
نه تن نه توان خواهد دلبر دل و جان خواهد
چون شاه چنان خواهد من بنده جنانستم
خاک ره من باشد زائینه مصفاتر
در میکده وحدت از دردکشانستم
برجسته ازین خاکم وارسته ز افلاکم
از لوث دوئی پاکم نه این و نه آنستم
دریای گهر ریزم زر بخشم و زر ریزم
اکسیر مهاتم نه بحر نه کانستم
شیر فلکی دارد در حمله گریز از من
در بیشه لاهوتی من شیر ژیانستم
در میکده باقی نوشم می اشراقی
هم ساغر و هم ساقی با پیر مغانستم
یک چند صفا بودم با نطق و بیان ایدل
چندیست نه من باقی نه نطق و بیانستم
تو بنده تن بینی من خواجه جانستم
تو عبد هوی دانی من جان سلیمانم
بر پشت هوا راکب سلطان جهانستم
یاقوت کند فعلم گر سنگ سیه باشد
زین ابر جهم ناگه من برق یمانستم
من مستم و هشیارم پنهان و پدیدارم
در دیده حق پیدا بر خلق نهانستم
مجنونم از آن زنجیر وان قامت چونان تیر
در روز جوانی پیر با پشت کمانستم
عشق امد و شد آباد در عین خرابی دل
من پیر خراباتم با آنکه جوانستم
تو خاک فروتن را می بین و من خاکی
خورشید بلند اختر بر چرخ کیانستم
در صورت و در معنی چون کوهم و چون چرخم
چون کوه بوم ساکن چون چرخ روانستم
از پرتو خورشیدم صد مرتبه بالاتر
او بر سر طینستی من بر سر طانستم
نه تن نه توان خواهد دلبر دل و جان خواهد
چون شاه چنان خواهد من بنده جنانستم
خاک ره من باشد زائینه مصفاتر
در میکده وحدت از دردکشانستم
برجسته ازین خاکم وارسته ز افلاکم
از لوث دوئی پاکم نه این و نه آنستم
دریای گهر ریزم زر بخشم و زر ریزم
اکسیر مهاتم نه بحر نه کانستم
شیر فلکی دارد در حمله گریز از من
در بیشه لاهوتی من شیر ژیانستم
در میکده باقی نوشم می اشراقی
هم ساغر و هم ساقی با پیر مغانستم
یک چند صفا بودم با نطق و بیان ایدل
چندیست نه من باقی نه نطق و بیانستم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دردیست ز عشق او به جانم
پیداست ز جسم ناتوانم
این سوز ز جان رسید بر پوست
از پوست به مغز استخوانم
از نام و نشان خود گذشتم
من بنده شاه بینشانم
برهان جلالت من اینست
پیرم به تجلی و جوانم
با آنکه جوانم آسمان را
چون تیر گذشته از کمانم
چون قاصد کعبه حضورم
مقصود زمین و آسمانم
تابنده آستان فقرم
چرخست گدای آستانم
با آنکه تنم ز عشق موئیست
در پهلوی نفس پهلوانم
در وادی ایمنم چو موسی
بر گله خویشتن شبانم
ای آنکه کنی به بحر و کان روی
من گوهر بحر و زرکانم
بگذشته ازین و آن و چون روح
در صورت این و سر آنم
من باز سپیدم و مهیاست
بر ساعد شاه آشیانم
پرورده نعمت حکیمم
بر خوان وجود میهمانم
از کوزه عیسی است آبم
از سفره احمدست نانم
با اینهمه قدر و جاه، فانی
در مهدی صاحبالزمانم
من نیستم اوست کیستم من
پیداست صفای اصفهانم
پیداست ز جسم ناتوانم
این سوز ز جان رسید بر پوست
از پوست به مغز استخوانم
از نام و نشان خود گذشتم
من بنده شاه بینشانم
برهان جلالت من اینست
پیرم به تجلی و جوانم
با آنکه جوانم آسمان را
چون تیر گذشته از کمانم
چون قاصد کعبه حضورم
مقصود زمین و آسمانم
تابنده آستان فقرم
چرخست گدای آستانم
با آنکه تنم ز عشق موئیست
در پهلوی نفس پهلوانم
در وادی ایمنم چو موسی
بر گله خویشتن شبانم
ای آنکه کنی به بحر و کان روی
من گوهر بحر و زرکانم
بگذشته ازین و آن و چون روح
در صورت این و سر آنم
من باز سپیدم و مهیاست
بر ساعد شاه آشیانم
پرورده نعمت حکیمم
بر خوان وجود میهمانم
از کوزه عیسی است آبم
از سفره احمدست نانم
با اینهمه قدر و جاه، فانی
در مهدی صاحبالزمانم
من نیستم اوست کیستم من
پیداست صفای اصفهانم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
یار برداشت ز رخ پرده برای دل من
برد از من دل و بنشست بجای دل من
نتوان گفت زمینست و سما خلوت دوست
خلوت سلطنت اوست سرای دل من
دل من بارگه سلطنت فقر و فناست
آسمانست و زمینست گدای دل من
عشق با آنکه هوای من و آب من ازوست
تربیت یافته از آب و هوای دل من
پنجه حسن که معمار بنای ابدیست
کرد از آب و گل عشق بنای دل من
ایکه از غرب افق میطلبی کرد اشراق
آفتاب ازل از شرق سمای دل من
دل من کشتی نوحست بدریای فنا
ناخدای دل کشتیست خدای دل من
دید ناهار نحیف هستم و بیمار و ضعیف
حق غذای دل من گشت و دوای دل من
برخ زرد من آن نرگس بیمار گشود
یار بگشود در دار شفای دل من
سایه افکند کسای دل من بر ملکوت
جبرئیلست ز اصحاب کسای دل من
دل مرا بس برو ای دنیی بی صبر و ثبات
نگرفتست تعلق بتو رای دل من
دل من جوی اگر طالب نوری که هباست
آفتاب فلک از نور و ضیای دل من
در مکانیست کزو نیست برون کون و مکان
که سر کون و مکان باد فدای دل من
نرسیدند بسر منزل مقصود صفا
مگر آن قوم که رفتند بپای دل من
برد از من دل و بنشست بجای دل من
نتوان گفت زمینست و سما خلوت دوست
خلوت سلطنت اوست سرای دل من
دل من بارگه سلطنت فقر و فناست
آسمانست و زمینست گدای دل من
عشق با آنکه هوای من و آب من ازوست
تربیت یافته از آب و هوای دل من
پنجه حسن که معمار بنای ابدیست
کرد از آب و گل عشق بنای دل من
ایکه از غرب افق میطلبی کرد اشراق
آفتاب ازل از شرق سمای دل من
دل من کشتی نوحست بدریای فنا
ناخدای دل کشتیست خدای دل من
دید ناهار نحیف هستم و بیمار و ضعیف
حق غذای دل من گشت و دوای دل من
برخ زرد من آن نرگس بیمار گشود
یار بگشود در دار شفای دل من
سایه افکند کسای دل من بر ملکوت
جبرئیلست ز اصحاب کسای دل من
دل مرا بس برو ای دنیی بی صبر و ثبات
نگرفتست تعلق بتو رای دل من
دل من جوی اگر طالب نوری که هباست
آفتاب فلک از نور و ضیای دل من
در مکانیست کزو نیست برون کون و مکان
که سر کون و مکان باد فدای دل من
نرسیدند بسر منزل مقصود صفا
مگر آن قوم که رفتند بپای دل من
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
در رحمت ابد بر من خسته باز کردی
که دلم ز دست بردی و محل راز کردی
تو هزار بار کشتی و نمردم و نمیرم
که بکشتگان عشق ازلی نماز کردی
همه من شدی بمستی و چو هوشیار گشتم
ز من ای بلای هوش و خرد احتراز کردی
بحریم عشق از کشته قیامتست بر پا
همه را ز درد کشتی تو ز بسکه ناز کردی
تن من ز تابش عشق تو سوخت پای تا سر
تو چه آتشی که ما را همه سوز و ساز کردی
دل و دین و عقل و هوشم همه شد شکار من هم
که تو صید بسته دیدی ز چه ترکتاز کردی
تو گدای را توانی ملک الملوک کردن
که بصعوه بال و پر دادی و شاهباز کردی
نگهی که باز کردی ز تجلی ولایت
بشب امیدواران ز ره نیاز کردی
که تواند از تو برگشت مجاز یا حقیقت
که ره حقیقت از قنطره مجاز کردی
چه حریف بودی ایدل که مرا ز علم و تقوی
بقمارخانه بردی و تو پاکباز کردی
بمن آن زمان رسید از تو نوازش تجرد
که مقیدم بدان دلبر دلنواز کردی
تو بکعبه حقیقت رسی از صفای باطن
نه بهفت شوط جسمانه که در حجاز کردی
بصفا توان رسیدن زره فنای هستی
تو که هست خویش را بر سر حرص و آز کردی
که دلم ز دست بردی و محل راز کردی
تو هزار بار کشتی و نمردم و نمیرم
که بکشتگان عشق ازلی نماز کردی
همه من شدی بمستی و چو هوشیار گشتم
ز من ای بلای هوش و خرد احتراز کردی
بحریم عشق از کشته قیامتست بر پا
همه را ز درد کشتی تو ز بسکه ناز کردی
تن من ز تابش عشق تو سوخت پای تا سر
تو چه آتشی که ما را همه سوز و ساز کردی
دل و دین و عقل و هوشم همه شد شکار من هم
که تو صید بسته دیدی ز چه ترکتاز کردی
تو گدای را توانی ملک الملوک کردن
که بصعوه بال و پر دادی و شاهباز کردی
نگهی که باز کردی ز تجلی ولایت
بشب امیدواران ز ره نیاز کردی
که تواند از تو برگشت مجاز یا حقیقت
که ره حقیقت از قنطره مجاز کردی
چه حریف بودی ایدل که مرا ز علم و تقوی
بقمارخانه بردی و تو پاکباز کردی
بمن آن زمان رسید از تو نوازش تجرد
که مقیدم بدان دلبر دلنواز کردی
تو بکعبه حقیقت رسی از صفای باطن
نه بهفت شوط جسمانه که در حجاز کردی
بصفا توان رسیدن زره فنای هستی
تو که هست خویش را بر سر حرص و آز کردی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - فی المعارف والحکم
درهم شکست زلف چلیپا را
آشفته کرد سلسله ما را
صد حلقه داشت در هم بر هم زد
آن هر دو زلف سلسله آسا را
مویست یا که فتنه چنگیزی
بر قتل من نهد هله یا سارا
خون منست خورده لب لعلش
در خون من بعمد نهد پا را
آشوب چین ز نافه نزاد ایدر
چین مادرست نافه بویا را
آن زلف نافه ئیست که میزاید
آشوب چین و فتنه یغما را
بین خظ سبز و گونه گلگونش
از من مپرس علت سودا را
زانموی و این کشاکش دل طفلان
پی میبرند سر سویدا را
دیباست روی و ماشطه مویش
با مشک داده تزیین دیبا را
در زیر مشک ما شطه دیبایش
بر گل نهاده بنیان سیما را
بر رخ نهاده زلف و بصد دستان
دیوانه کرده ئی دل دانا را
بر سرخ لاله چند همی سائی
مشگ سیاه و عنبر سارا را
زخمست سینه من سودائی
عنبر بگل چه میشکنی یا را
آن لعل بین که با گل و با شکر
در می سرشته لؤلؤی لالا را
آموده کرده قند مکرر را
آماده کرده شهد مصفا را
آئینه جمست رخت ندهم
بدهندم ار تجمل دارا را
زاهد نماز بر گل زشت آرد
ایکاش دیدی آن بت زیبا را
دارد فراز دو رده لؤلؤ
ترکم دو برگ لاله حمرا را
بر طرف لاله سوری و بر سوری
دو سنبل و دو نرگس شهلا را
گویم قیامت و نکند باور
کس تا نبیند آن قدو بالا را
بر خیز تا بخلق بدین قامت
پیدا کنم قیامت کبری را
موجود شد قیامت موعودم
بدرود کردم این من و این ما را
از هست اعتباری خود رستم
چون قطره ئی که بیند دریا را
بالا شدم ز پست چو بگذشتم
نگذشته ئی چه دانی بالا را
ای پادشاه ملکت امروزین
حکمت پژوه مکنت فردا را
عشق آزمای تا نشوی پنهان
بگذاشتی چو هیکل پیدا را
مگزین بدولت ابد ای مفلس
این ملکت دو روزه دنیا را
بگذاشت گنج و خواسته کیخسرو
با خویش برد حکمت غرا را
زان سلطنت گذشت بدان کشی
بین همت ملوک توانا را
با آنکه گبر خواند اسلامش
ننگ از تو ای مسلمان ترسا را
دین خداست وحدت و این مردم
بت کرده اند کثرت اشیا را
توحید مبدء است و معاد ایدل
ضد معاد مشمر مبدا را
رسوات کرد گشتش وارون کن
این گنبد مشعبد رسوا را
چونان خلیل آفل و تاری دان
این آفتاب و اختر رخشا را
شد آفتاب وحدت دل طالع
مر ثور را چه جوئی و جوزا را
اشراق شمس باطن اگر دیدی
روشکر گوی دیده بینا را
ور کورزادی ای پسر این نقصان
دان دیده رانه بیضه بیضا را
بی بال شو که با پر جان پری
ای پشه تا که بینی عنقا را
دل مرکب خدای بود زین کن
آن رهنورد بادیه پیما را
تا من بپای مرکب دل پویم
از نفس تا بمنزل اخفا را
وادی بوادی این ره بی پایان
پویم چو باد صرصر صحرا را
بی فرسخست رفتن دل آری
دل کی تند فیافی و بیدا را
رفتن ز پای خیزد اگر خواهد
پوینده سیر ساحت غبرا را
معراج عشق را چو گشاید پر
سیمرغ سرچه داند یا پا را
باز سپید شه چو کند پرواز
بندد بپر تمامت اعضا را
شاهین قدس دل چو هوا گیرد
در زیر پر کشد همه اسما را
جولان دهد بجو الوهیت
بال وجود مرغ هیولی را
از بام قصر اسم چو برخیزد
بنشیند آشیان مسمی را
بگریزد از دوتائی تا گردد
یکتا شهود شاهد یکتا را
تنها شود دل از تن برگیرد
پیوند بگسلد تن و تنها را
تن غرق بحرلا و دل عارف
مر ناخدا سفینه الا را
نبود سلوک ساحت الا یت
نا کرده سیر بادیه لا را
ز استاوزند سر نزدت وحدت
بسیار زند خواندی و استا را
زند اوستای ز اهرمن و یزدان
برخیز و شر دوداند منشا را
فرقان احمد از فر یزدانی
فرسود جان اهرمن آسا را
ای سالک ار بمسلک توحیدی
بستای خاک یثرب و بطحا را
ای مرده ضلالت و بیهوشی
شاگرد هوش باش مسیحا را
موسی شنیدی و شجر و وادی
وان آتش و تکلم و اصغا را
از سوز سینه و دل انسان بین
نار و درخت و سینه سینا را
انسان نه چند صورت بیمعنی
انبان بلغم و دم و صفرا را
دیو نسخته گو بمگو آدم
این چند بی حقیقت عجما را
خربندگان طینت ظلمانی
طفلان لهو و لعب و تماشا را
دل پادشاه حکمت و عرفانش
چتر و لواست عرصه هیجا را
دشمن قویست بر سر سلطان زن
چتر و لوای معرکه آرا را
تا دل بنیروی خرد افشارد
پا دست برد پایه اعدا را
ارکان کوه نفس فرو ریزد
چون نور جلوه قله خارا را
خون جنود جهل بیاشامد
چونانکه طفل شهد مهنا را
غوغای سگ چو بیند برتوفد
آزادگی پسندد غوغا را
خود بین خدای بیند اگر بیند
اعمی سهیل را و ثریا را
دهقان مرده هیچ شنیدستی
جنبد هوای افسر کسری را
هست این خودی حجاب خدا بشکن
خود را چو پور آزر بتها را
در بطن مام کون جنینی کت
آموده خون حیضش احشا را
بار دوم بزای ز خون خوردن
آماده باش نزل مهیا را
ناسوت را بهل ملکوتی شو
شهباز دولتی کن ورقا را
دنیی بیفکن ار طلبی عقبی
نیز ار خداپرستی عقبی را
زن نیستی ز شهوت نفسانی
بگذر که مرد بیند مولا را
خیزد دوئی ز آخرت و دنیی
حق در خورست وحدت تنها را
از خود گذشتنست خدا دیدن
یک ره ز خویش بگذر عمدا را
ای قطره منی هله شو فانی
دریای ژرف بی تک و پهنا را
پیوند ازین هیولی و اینصورت
بگسل گسیل کل کن اجزا را
نه آنکه کل و جزو کنی باور
معلول ختم و علت اولی را
کن دفع علت خودی ار خواهی
بر درد شرک خویش مداوا را
حرفست ظرف معنی و کی گنجد
حق ظرف را و قلزم مینا را
تعلیم گیر و درک معانی کن
تهمت منه سلاله سینا را
شوپست بلکه نیست که بنیوشی
در پستی این دو نکته والا را
دنیی ز نیست شوی کش آتش زن
این جوزن غراچه رعنا را
عقبی است جای حور ولی نتوان
دادن بحور مقصد اقصی را
از خویش و غیر خویش مکن داور
متراش شبه داور دارا را
تو مرغ عرش و احمد معراجی
طی کن مهالک شب اسری را
این هشت آشیانه مینو را
این هفت بیم خانه مینا را
ز انفاس عیسویست گرامی تر
ای پور پند پیران برنا را
ای مرغ جان بباغ جنان پر زن
زن بر پر این چکامه شیوا را
از گفته صفا بصف حورا
بر گو چو برکشیدی آوا را
قلاده ل آلی لاهوتی
آورده ایم گردن حورا را
زان پس عروج کن ز ملک بر بند
احرام آستانه طه را
برحسب حال خود بدرختمی
بگشای قفل خاتم گویا را
کای آفتاب شهره بدارائی
بردار ذره من دروا را
آشفته کرد سلسله ما را
صد حلقه داشت در هم بر هم زد
آن هر دو زلف سلسله آسا را
مویست یا که فتنه چنگیزی
بر قتل من نهد هله یا سارا
خون منست خورده لب لعلش
در خون من بعمد نهد پا را
آشوب چین ز نافه نزاد ایدر
چین مادرست نافه بویا را
آن زلف نافه ئیست که میزاید
آشوب چین و فتنه یغما را
بین خظ سبز و گونه گلگونش
از من مپرس علت سودا را
زانموی و این کشاکش دل طفلان
پی میبرند سر سویدا را
دیباست روی و ماشطه مویش
با مشک داده تزیین دیبا را
در زیر مشک ما شطه دیبایش
بر گل نهاده بنیان سیما را
بر رخ نهاده زلف و بصد دستان
دیوانه کرده ئی دل دانا را
بر سرخ لاله چند همی سائی
مشگ سیاه و عنبر سارا را
زخمست سینه من سودائی
عنبر بگل چه میشکنی یا را
آن لعل بین که با گل و با شکر
در می سرشته لؤلؤی لالا را
آموده کرده قند مکرر را
آماده کرده شهد مصفا را
آئینه جمست رخت ندهم
بدهندم ار تجمل دارا را
زاهد نماز بر گل زشت آرد
ایکاش دیدی آن بت زیبا را
دارد فراز دو رده لؤلؤ
ترکم دو برگ لاله حمرا را
بر طرف لاله سوری و بر سوری
دو سنبل و دو نرگس شهلا را
گویم قیامت و نکند باور
کس تا نبیند آن قدو بالا را
بر خیز تا بخلق بدین قامت
پیدا کنم قیامت کبری را
موجود شد قیامت موعودم
بدرود کردم این من و این ما را
از هست اعتباری خود رستم
چون قطره ئی که بیند دریا را
بالا شدم ز پست چو بگذشتم
نگذشته ئی چه دانی بالا را
ای پادشاه ملکت امروزین
حکمت پژوه مکنت فردا را
عشق آزمای تا نشوی پنهان
بگذاشتی چو هیکل پیدا را
مگزین بدولت ابد ای مفلس
این ملکت دو روزه دنیا را
بگذاشت گنج و خواسته کیخسرو
با خویش برد حکمت غرا را
زان سلطنت گذشت بدان کشی
بین همت ملوک توانا را
با آنکه گبر خواند اسلامش
ننگ از تو ای مسلمان ترسا را
دین خداست وحدت و این مردم
بت کرده اند کثرت اشیا را
توحید مبدء است و معاد ایدل
ضد معاد مشمر مبدا را
رسوات کرد گشتش وارون کن
این گنبد مشعبد رسوا را
چونان خلیل آفل و تاری دان
این آفتاب و اختر رخشا را
شد آفتاب وحدت دل طالع
مر ثور را چه جوئی و جوزا را
اشراق شمس باطن اگر دیدی
روشکر گوی دیده بینا را
ور کورزادی ای پسر این نقصان
دان دیده رانه بیضه بیضا را
بی بال شو که با پر جان پری
ای پشه تا که بینی عنقا را
دل مرکب خدای بود زین کن
آن رهنورد بادیه پیما را
تا من بپای مرکب دل پویم
از نفس تا بمنزل اخفا را
وادی بوادی این ره بی پایان
پویم چو باد صرصر صحرا را
بی فرسخست رفتن دل آری
دل کی تند فیافی و بیدا را
رفتن ز پای خیزد اگر خواهد
پوینده سیر ساحت غبرا را
معراج عشق را چو گشاید پر
سیمرغ سرچه داند یا پا را
باز سپید شه چو کند پرواز
بندد بپر تمامت اعضا را
شاهین قدس دل چو هوا گیرد
در زیر پر کشد همه اسما را
جولان دهد بجو الوهیت
بال وجود مرغ هیولی را
از بام قصر اسم چو برخیزد
بنشیند آشیان مسمی را
بگریزد از دوتائی تا گردد
یکتا شهود شاهد یکتا را
تنها شود دل از تن برگیرد
پیوند بگسلد تن و تنها را
تن غرق بحرلا و دل عارف
مر ناخدا سفینه الا را
نبود سلوک ساحت الا یت
نا کرده سیر بادیه لا را
ز استاوزند سر نزدت وحدت
بسیار زند خواندی و استا را
زند اوستای ز اهرمن و یزدان
برخیز و شر دوداند منشا را
فرقان احمد از فر یزدانی
فرسود جان اهرمن آسا را
ای سالک ار بمسلک توحیدی
بستای خاک یثرب و بطحا را
ای مرده ضلالت و بیهوشی
شاگرد هوش باش مسیحا را
موسی شنیدی و شجر و وادی
وان آتش و تکلم و اصغا را
از سوز سینه و دل انسان بین
نار و درخت و سینه سینا را
انسان نه چند صورت بیمعنی
انبان بلغم و دم و صفرا را
دیو نسخته گو بمگو آدم
این چند بی حقیقت عجما را
خربندگان طینت ظلمانی
طفلان لهو و لعب و تماشا را
دل پادشاه حکمت و عرفانش
چتر و لواست عرصه هیجا را
دشمن قویست بر سر سلطان زن
چتر و لوای معرکه آرا را
تا دل بنیروی خرد افشارد
پا دست برد پایه اعدا را
ارکان کوه نفس فرو ریزد
چون نور جلوه قله خارا را
خون جنود جهل بیاشامد
چونانکه طفل شهد مهنا را
غوغای سگ چو بیند برتوفد
آزادگی پسندد غوغا را
خود بین خدای بیند اگر بیند
اعمی سهیل را و ثریا را
دهقان مرده هیچ شنیدستی
جنبد هوای افسر کسری را
هست این خودی حجاب خدا بشکن
خود را چو پور آزر بتها را
در بطن مام کون جنینی کت
آموده خون حیضش احشا را
بار دوم بزای ز خون خوردن
آماده باش نزل مهیا را
ناسوت را بهل ملکوتی شو
شهباز دولتی کن ورقا را
دنیی بیفکن ار طلبی عقبی
نیز ار خداپرستی عقبی را
زن نیستی ز شهوت نفسانی
بگذر که مرد بیند مولا را
خیزد دوئی ز آخرت و دنیی
حق در خورست وحدت تنها را
از خود گذشتنست خدا دیدن
یک ره ز خویش بگذر عمدا را
ای قطره منی هله شو فانی
دریای ژرف بی تک و پهنا را
پیوند ازین هیولی و اینصورت
بگسل گسیل کل کن اجزا را
نه آنکه کل و جزو کنی باور
معلول ختم و علت اولی را
کن دفع علت خودی ار خواهی
بر درد شرک خویش مداوا را
حرفست ظرف معنی و کی گنجد
حق ظرف را و قلزم مینا را
تعلیم گیر و درک معانی کن
تهمت منه سلاله سینا را
شوپست بلکه نیست که بنیوشی
در پستی این دو نکته والا را
دنیی ز نیست شوی کش آتش زن
این جوزن غراچه رعنا را
عقبی است جای حور ولی نتوان
دادن بحور مقصد اقصی را
از خویش و غیر خویش مکن داور
متراش شبه داور دارا را
تو مرغ عرش و احمد معراجی
طی کن مهالک شب اسری را
این هشت آشیانه مینو را
این هفت بیم خانه مینا را
ز انفاس عیسویست گرامی تر
ای پور پند پیران برنا را
ای مرغ جان بباغ جنان پر زن
زن بر پر این چکامه شیوا را
از گفته صفا بصف حورا
بر گو چو برکشیدی آوا را
قلاده ل آلی لاهوتی
آورده ایم گردن حورا را
زان پس عروج کن ز ملک بر بند
احرام آستانه طه را
برحسب حال خود بدرختمی
بگشای قفل خاتم گویا را
کای آفتاب شهره بدارائی
بردار ذره من دروا را
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - فی الحکم و المعارف
جز دل عارف شجر نور نیست
موسی ما را هوس طور نیست
سینه ما مهبط انوار هوست
پست تر از ایمن مشهور نیست
بیخودی ما زخم وحدتست
مستی ما از می انگور نیست
دوری و نزدیکی خود در سپار
تا بخدا از تو رهی دور نیست
زود نهان شو که شود آشکار
آنکه ترا بی نظرش نور نیست
شاد شو از غم که ز سودای عشق
هر که ندارد غم مسرور نیست
جام ازل جرعه مست خداست
در خور افسرده مخمور نیست
پیش موحد که نترسد ز دار
کیست درین دار که منصور نیست
طوف هوای احدیت کند
شهپر شاهین پر عصفور نیست
خلوت توحید مقام ولیست
پادشه ار آید دستور نیست
وجد من از نغمه داودیست
از دف و نای و نی و طنبور نیست
در نظر من که خرابم دلی
نیست که گنجینه منظور نیست
کوی خرابات بود خانه ئی
نیست درین کوی که معمور نیست
چرخ سلیمان الوهیتست
وادی دل مملکت مور نیست
کشته این معرکه در خاک و خون
مرده این مقبره در گور نیست
دشتخوش پنجه محمودیست
این قمر منشق مسحور نیست
بستان پیداست که صاحبدلست
سر خدا از دل مستور نیست
گنج معارف دهدت رایگان
عارف دلباخته مزدور نیست
گنج فراوان و گهر بیشمار
چنگ بزن دیده ات ار کور نیست
تا بنخواهی ندهندت نثار
دادن ناخواسته دستور نیست
پای بنه بر سر گنج ای فقیر
گو نتوانم که نهم زور نیست
عور شو از مطلق اوصاف تن
جامه جان خر سلب عور نیست
ساحت دل مهبط وحی خداست
تیره تر از باطن زنبور نیست
خرقه عارف ردی کبریاست
جامه حق اطلس و سیقور نیست
عرش نشیمنگه شاهین ماست
ابن طیران در پر طیفور نیست
خسرو گنجینه جان در دلست
گنج دل و جز دل گنجور نیست
باغ بهشتست دلم کاندرو
جز رخ آن آفت جان حور نیست
معتدلست آنچه بهار دلست
باغ مرا بهمن وبا حور نیست
مشرق انوار ازل سر ماست
صبح ازل را شب دیجور نیست
لوح دل ماست کتاب مبین
نیست درو حرف که مستور نیست
دار شفای مرض ما سواست
لیک بحمدالله رنجور نیست
جنت ماهوست که بر قصر خلد
همت صاحب دل مقصور نیست
صاحب ذکریم و خداوند فکر
غیر خدا ذاکر و مذکور نیست
نیست ز جمهور برون یار لیک
در خور گنجایش جمهور نیست
بیرون از رحمت او هر چه هست
نیست بجز شرک که مغفور نیست
عذر پذیرنده گه اعتذار
اوست ولی مشرک معذور نیست
هستی بر فطرت توحید زاد
جبر چه باشد کس مجبور نیست
کون و مکان آینه ذات اوست
ژرف نگر آینه آکور نیست
آینه پنهان و خدا آشکار
جز هو باذره و با هور نیست
غیر خدا نیست که در چشم ماست
قاهر بی پرده و مقهور نیست
نیست دوئی امر و اولوالامر را
غیر یکی آمر و ماء/مور نیست
طوف تن کامل کن هفت شوط
طائف کل سعیش مشکور نیست
خاک گدای در درویش فقر
جز گهر افسر فغفور نیست
جز دل صاحبدل صاحب نظر
گوهر کان و در در دور نیست
گلبن باغ جبروت بقاست
زاغ درین گلشن ناطور نیست
حشر الی الرحمن سریست ژرف
کیست که با رحمن محشور نیست
قادر و مقدور یکی دان ولی
قادر در حیز مقدور نیست
جزو کند آری آهنگ کل
ور نه کسی نیست که در شور نیست
در سر درویش بود سر یار
در دل پر کینه مغرور نیست
نیست مثاب ز وحدت بریست
معتقد شرکت ماء/جور نیست
بر اثر یافه منکر متاز
نیست مرا نکته که ماء/ثور نیست
سر که بود بیخبر از طور عشق
در خور او جز حد ساطور نیست
محو خدا را نکند مرگ مات
صهو صفا را صعق صور نیست
جذبه مرا داد می زنجبیل
نشاء/ه امروز ز کافور نیست
نغمه نای من روح اللهیست
راهوی و چینی و ماهور نیست
شعبه من عرشی و قهاریست
ترک و نشابورک و مقهور نیست
گوهر گنجینه من دولتیست
کان بدخشان و نشابور نیست
سلسله گردن جان کن مپاش
نظم ل آلی در منثور نیست
قافیه مجهول شد از چند جا
شد بکسم کشمکش و شور نیست
ما بر معروف و تو مجهول بین
هستی بر دید تو محصور نیست
کون عدم بود و چو موجود شد
نیست بجز واجب و محذور نیست
طبع سخن معتدل معنویست
سرد و ترو یابس و محرور نیست
فارس بیرنگ ببیرنگ تاخت
رفرف وحدت کرن و بور نیست
موسی ما را هوس طور نیست
سینه ما مهبط انوار هوست
پست تر از ایمن مشهور نیست
بیخودی ما زخم وحدتست
مستی ما از می انگور نیست
دوری و نزدیکی خود در سپار
تا بخدا از تو رهی دور نیست
زود نهان شو که شود آشکار
آنکه ترا بی نظرش نور نیست
شاد شو از غم که ز سودای عشق
هر که ندارد غم مسرور نیست
جام ازل جرعه مست خداست
در خور افسرده مخمور نیست
پیش موحد که نترسد ز دار
کیست درین دار که منصور نیست
طوف هوای احدیت کند
شهپر شاهین پر عصفور نیست
خلوت توحید مقام ولیست
پادشه ار آید دستور نیست
وجد من از نغمه داودیست
از دف و نای و نی و طنبور نیست
در نظر من که خرابم دلی
نیست که گنجینه منظور نیست
کوی خرابات بود خانه ئی
نیست درین کوی که معمور نیست
چرخ سلیمان الوهیتست
وادی دل مملکت مور نیست
کشته این معرکه در خاک و خون
مرده این مقبره در گور نیست
دشتخوش پنجه محمودیست
این قمر منشق مسحور نیست
بستان پیداست که صاحبدلست
سر خدا از دل مستور نیست
گنج معارف دهدت رایگان
عارف دلباخته مزدور نیست
گنج فراوان و گهر بیشمار
چنگ بزن دیده ات ار کور نیست
تا بنخواهی ندهندت نثار
دادن ناخواسته دستور نیست
پای بنه بر سر گنج ای فقیر
گو نتوانم که نهم زور نیست
عور شو از مطلق اوصاف تن
جامه جان خر سلب عور نیست
ساحت دل مهبط وحی خداست
تیره تر از باطن زنبور نیست
خرقه عارف ردی کبریاست
جامه حق اطلس و سیقور نیست
عرش نشیمنگه شاهین ماست
ابن طیران در پر طیفور نیست
خسرو گنجینه جان در دلست
گنج دل و جز دل گنجور نیست
باغ بهشتست دلم کاندرو
جز رخ آن آفت جان حور نیست
معتدلست آنچه بهار دلست
باغ مرا بهمن وبا حور نیست
مشرق انوار ازل سر ماست
صبح ازل را شب دیجور نیست
لوح دل ماست کتاب مبین
نیست درو حرف که مستور نیست
دار شفای مرض ما سواست
لیک بحمدالله رنجور نیست
جنت ماهوست که بر قصر خلد
همت صاحب دل مقصور نیست
صاحب ذکریم و خداوند فکر
غیر خدا ذاکر و مذکور نیست
نیست ز جمهور برون یار لیک
در خور گنجایش جمهور نیست
بیرون از رحمت او هر چه هست
نیست بجز شرک که مغفور نیست
عذر پذیرنده گه اعتذار
اوست ولی مشرک معذور نیست
هستی بر فطرت توحید زاد
جبر چه باشد کس مجبور نیست
کون و مکان آینه ذات اوست
ژرف نگر آینه آکور نیست
آینه پنهان و خدا آشکار
جز هو باذره و با هور نیست
غیر خدا نیست که در چشم ماست
قاهر بی پرده و مقهور نیست
نیست دوئی امر و اولوالامر را
غیر یکی آمر و ماء/مور نیست
طوف تن کامل کن هفت شوط
طائف کل سعیش مشکور نیست
خاک گدای در درویش فقر
جز گهر افسر فغفور نیست
جز دل صاحبدل صاحب نظر
گوهر کان و در در دور نیست
گلبن باغ جبروت بقاست
زاغ درین گلشن ناطور نیست
حشر الی الرحمن سریست ژرف
کیست که با رحمن محشور نیست
قادر و مقدور یکی دان ولی
قادر در حیز مقدور نیست
جزو کند آری آهنگ کل
ور نه کسی نیست که در شور نیست
در سر درویش بود سر یار
در دل پر کینه مغرور نیست
نیست مثاب ز وحدت بریست
معتقد شرکت ماء/جور نیست
بر اثر یافه منکر متاز
نیست مرا نکته که ماء/ثور نیست
سر که بود بیخبر از طور عشق
در خور او جز حد ساطور نیست
محو خدا را نکند مرگ مات
صهو صفا را صعق صور نیست
جذبه مرا داد می زنجبیل
نشاء/ه امروز ز کافور نیست
نغمه نای من روح اللهیست
راهوی و چینی و ماهور نیست
شعبه من عرشی و قهاریست
ترک و نشابورک و مقهور نیست
گوهر گنجینه من دولتیست
کان بدخشان و نشابور نیست
سلسله گردن جان کن مپاش
نظم ل آلی در منثور نیست
قافیه مجهول شد از چند جا
شد بکسم کشمکش و شور نیست
ما بر معروف و تو مجهول بین
هستی بر دید تو محصور نیست
کون عدم بود و چو موجود شد
نیست بجز واجب و محذور نیست
طبع سخن معتدل معنویست
سرد و ترو یابس و محرور نیست
فارس بیرنگ ببیرنگ تاخت
رفرف وحدت کرن و بور نیست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - وله ایضا
فارس فحل منم حکمت یکران منست
از ازل تا بابد عرصه میدان منست
اینکه میتابد از شرق ازل با فرو نور
آفتاب خرد عالی بنیان منست
وینکه میتازد بر چرخ ابد بی پر و پای
شاهباز دل و دل دستگه جان منست
دل من دستگه جان من و نیست شگفت
این سرائیست که سر منزل جانان منست
وحدت مطلق بر تارک من ظل همای
مملکت مملکت و سلطان سلطان منست
رشته سلطنت مملکت وحدت جمع
هست در دست فقیری که پریشان منست
چو نشینند گدایان طریقت ببساط
خاتم دولت در دست سلیمان منست
دل نگین حلقه تن را و خدا نقش نگین
اندرین حلقه دد و دیو بفرمان منست
نفس اماره بود دیو بساط جم دل
چونکه شد راضیه مرضیه رضوان منست
گشت در نشاه من نور حقیقت پیدا
اینکه پیداست بهر چشمی پنهان منست
آنکه سودایش در هیچ سری نیست که نیست
در سرای سر سودائی حیران منست
آنکه قرص مه و خورنان سر سفره اوست
همه شب حاضر بر ماحضر خوان منست
میزبان من و سلطان ولایت همه اوست
میزبان من چندیست که مهمان منست
مالک مصر منم مصر تن و نور وجود
یوسف مصر که عمریست بزندان منست
وه چه زندان که ملک بنده زندانی اوست
مالک ملک ملک یوسف کنعان منست
درد زد خیمه باطرافم و اوقات چهل
رام و کوشنده که من گفتم درمان منست
از بدن کاست که افزاید بر روح روان
نتوان گفت که این کاسته نقصان منست
کوه فرسود مرا پتک حوادث به نسود
کوه را سخت تر از سندان سندان منست
سر توحید سلامت که اگر جسم بکاست
روح شد فر بی و این فتح نمایان منست
تن همی کاهم تا روح بماند فربی
روح پاینده که بدو من و پایان منست
غیر این باتن دیگر بودم کسوت روح
که مبدل نشود صورت یزدان منست
اطلس چرخ بود کوته بالای مرا
صفت ذات لباس تن عریان منست
من همی گویم و این من نه من امکانست
بل وجوبیست که آن سوتر امکان منست
اوست بر صورت من پیدا یا خود همه اوست
من نیم هستی اگر باشد تاوان منست
جز خدا نیست که شد جلوه گر از هر چه که هست
دوست پیدا بشهود من و برهان منست
گر بدیوان مکافات وجوبی نگرند
خون امکانی در گردن دیوان منست
هفت دریا نشود موی مرا نیم بها
گوهر وحدت حق در تک عمان منست
می نیرزد بکف خاک من آبادی کون
این چه گنجست که در خانه ویران منست
نتوان دید بدان بی سر و سامانی من
که سر چرخ طفیل سرو سامان منست
کیست انسان من آن جلوه روحانی دل
که بعرش دل من صورت رحمن منست
صورت رحمن انسان سویدای ولیست
نفس من گر ننهد گردن شیطان منست
ولی الله من آن هشتم اقطاب وجود
که فضای حرمش منزل احسان منست
من صفاهانیم اما بخراسان ویم
عقل حیران من از کار خراسان منست
هفت سالست که از خلقم در عزلت تام
ساحت گلشن من کنج شبستان منست
دل معلم متعلم من حق واهب علم
سر زانوی من ایخواجه دبستان منست
دفتر معرفتی جنت جاوید و دران
نکت حکمت باری گل و ریحان منست
همدم خلوت من مرشد توحید رضا
که تولایش در عهده ایمان منست
ابر او بر سر من بارد و از رحمت او
کشتزار فلکی سبز ز باران منست
چون توانم شدن ای خاصان همصحبت عام
من چو روحم سخن عامی سوهان منست
عام را بوی حقیقت نگراید بمشام
عطر خاصست که در طبله ایقان منست
قد او رسته ز باغ دل افلاکی من
من چو خلدم قدا و طوبی بستان منست
بر زر ناسره کثرت مغرور مباش
زر توحید بری از غش درکان منست
گرد کثرت کند ار اطلس گردنده سیاه
آنکه آلوده نخواهد شد دامان منست
آن گریبان که از او سر زد خورشید مراد
چو فرو رفت سر مرد گریبان منست
سود من بر سر این سوق خریداری اوست
ور بکونین فروشندم خسران منست
ای شه پرده نشین پرده در انداز که خلق
همه بینند که عرش تو بایوان منست
آنکه هرگز نپذیرفته ز تغییر زوال
عهد حسن تو در عشق تو پیمان منست
تو خداوندی و من بنده گنهکار فقیر
دامن عفو تو و پنجه عصیان منست
تو ببخشای که منان منی هستی من
گنهی باشد و من دانم کان آن منست
چون نبخشی که تو اللهی و من عبد ذلیل
من نیم جمله توئی این من خذلان منست
نیست غیر از تو درین دار اگر هست کسی
ور کسی نیست توئی هستی برهان منست
من که باشم که گنهکار شوم شخص توئی
ظل شخصست که بر هیکل الوان منست
ظل چه وذی ظل غیر از تو بتحقیق فناست
حکم توحید ترا اذعان اذعان منست
من صفای در سلطانم و بر دیده من
خاک این راهگذر کحل صفاهان منست
غافل آنان که بتوحید مرا سخره کنند
درکشان مسخره حکمت و عرفان منست
کاش خوانند ز تنزیل قل الله فذر
تا نپندارند این عنوان عنوان منست
گفت من گفت نبی گفت نبی سر نبی
صدق دعویرا هان برهان فرقان منست
در نبی گفت و فی انفسکم هو معکم
این معیت را عینیت بیان منست
نیست بشکفته بجز یک گل سوری در باغ
وان گل سوری بر طرف گلستان منست
نیست موجود بجز یک کس در دار وجود
در سرو در دل و در سینه و در جان منست
لامکانست و برونست زار کان جهات
آنکه در شش جهت و در چار امکان منست
نیست آسان سخن وحدت من سر خداست
مشکلی نیست که بتوان گفت آسان منست
بس گرانست مپندار خزف خرده مگیر
مفروش ارزان این پند که مرجان منست
صدف صاف شو ای نفس که این عقد لآل
رشحاتیست که از بارش نیسان منست
از ازل تا بابد عرصه میدان منست
اینکه میتابد از شرق ازل با فرو نور
آفتاب خرد عالی بنیان منست
وینکه میتازد بر چرخ ابد بی پر و پای
شاهباز دل و دل دستگه جان منست
دل من دستگه جان من و نیست شگفت
این سرائیست که سر منزل جانان منست
وحدت مطلق بر تارک من ظل همای
مملکت مملکت و سلطان سلطان منست
رشته سلطنت مملکت وحدت جمع
هست در دست فقیری که پریشان منست
چو نشینند گدایان طریقت ببساط
خاتم دولت در دست سلیمان منست
دل نگین حلقه تن را و خدا نقش نگین
اندرین حلقه دد و دیو بفرمان منست
نفس اماره بود دیو بساط جم دل
چونکه شد راضیه مرضیه رضوان منست
گشت در نشاه من نور حقیقت پیدا
اینکه پیداست بهر چشمی پنهان منست
آنکه سودایش در هیچ سری نیست که نیست
در سرای سر سودائی حیران منست
آنکه قرص مه و خورنان سر سفره اوست
همه شب حاضر بر ماحضر خوان منست
میزبان من و سلطان ولایت همه اوست
میزبان من چندیست که مهمان منست
مالک مصر منم مصر تن و نور وجود
یوسف مصر که عمریست بزندان منست
وه چه زندان که ملک بنده زندانی اوست
مالک ملک ملک یوسف کنعان منست
درد زد خیمه باطرافم و اوقات چهل
رام و کوشنده که من گفتم درمان منست
از بدن کاست که افزاید بر روح روان
نتوان گفت که این کاسته نقصان منست
کوه فرسود مرا پتک حوادث به نسود
کوه را سخت تر از سندان سندان منست
سر توحید سلامت که اگر جسم بکاست
روح شد فر بی و این فتح نمایان منست
تن همی کاهم تا روح بماند فربی
روح پاینده که بدو من و پایان منست
غیر این باتن دیگر بودم کسوت روح
که مبدل نشود صورت یزدان منست
اطلس چرخ بود کوته بالای مرا
صفت ذات لباس تن عریان منست
من همی گویم و این من نه من امکانست
بل وجوبیست که آن سوتر امکان منست
اوست بر صورت من پیدا یا خود همه اوست
من نیم هستی اگر باشد تاوان منست
جز خدا نیست که شد جلوه گر از هر چه که هست
دوست پیدا بشهود من و برهان منست
گر بدیوان مکافات وجوبی نگرند
خون امکانی در گردن دیوان منست
هفت دریا نشود موی مرا نیم بها
گوهر وحدت حق در تک عمان منست
می نیرزد بکف خاک من آبادی کون
این چه گنجست که در خانه ویران منست
نتوان دید بدان بی سر و سامانی من
که سر چرخ طفیل سرو سامان منست
کیست انسان من آن جلوه روحانی دل
که بعرش دل من صورت رحمن منست
صورت رحمن انسان سویدای ولیست
نفس من گر ننهد گردن شیطان منست
ولی الله من آن هشتم اقطاب وجود
که فضای حرمش منزل احسان منست
من صفاهانیم اما بخراسان ویم
عقل حیران من از کار خراسان منست
هفت سالست که از خلقم در عزلت تام
ساحت گلشن من کنج شبستان منست
دل معلم متعلم من حق واهب علم
سر زانوی من ایخواجه دبستان منست
دفتر معرفتی جنت جاوید و دران
نکت حکمت باری گل و ریحان منست
همدم خلوت من مرشد توحید رضا
که تولایش در عهده ایمان منست
ابر او بر سر من بارد و از رحمت او
کشتزار فلکی سبز ز باران منست
چون توانم شدن ای خاصان همصحبت عام
من چو روحم سخن عامی سوهان منست
عام را بوی حقیقت نگراید بمشام
عطر خاصست که در طبله ایقان منست
قد او رسته ز باغ دل افلاکی من
من چو خلدم قدا و طوبی بستان منست
بر زر ناسره کثرت مغرور مباش
زر توحید بری از غش درکان منست
گرد کثرت کند ار اطلس گردنده سیاه
آنکه آلوده نخواهد شد دامان منست
آن گریبان که از او سر زد خورشید مراد
چو فرو رفت سر مرد گریبان منست
سود من بر سر این سوق خریداری اوست
ور بکونین فروشندم خسران منست
ای شه پرده نشین پرده در انداز که خلق
همه بینند که عرش تو بایوان منست
آنکه هرگز نپذیرفته ز تغییر زوال
عهد حسن تو در عشق تو پیمان منست
تو خداوندی و من بنده گنهکار فقیر
دامن عفو تو و پنجه عصیان منست
تو ببخشای که منان منی هستی من
گنهی باشد و من دانم کان آن منست
چون نبخشی که تو اللهی و من عبد ذلیل
من نیم جمله توئی این من خذلان منست
نیست غیر از تو درین دار اگر هست کسی
ور کسی نیست توئی هستی برهان منست
من که باشم که گنهکار شوم شخص توئی
ظل شخصست که بر هیکل الوان منست
ظل چه وذی ظل غیر از تو بتحقیق فناست
حکم توحید ترا اذعان اذعان منست
من صفای در سلطانم و بر دیده من
خاک این راهگذر کحل صفاهان منست
غافل آنان که بتوحید مرا سخره کنند
درکشان مسخره حکمت و عرفان منست
کاش خوانند ز تنزیل قل الله فذر
تا نپندارند این عنوان عنوان منست
گفت من گفت نبی گفت نبی سر نبی
صدق دعویرا هان برهان فرقان منست
در نبی گفت و فی انفسکم هو معکم
این معیت را عینیت بیان منست
نیست بشکفته بجز یک گل سوری در باغ
وان گل سوری بر طرف گلستان منست
نیست موجود بجز یک کس در دار وجود
در سرو در دل و در سینه و در جان منست
لامکانست و برونست زار کان جهات
آنکه در شش جهت و در چار امکان منست
نیست آسان سخن وحدت من سر خداست
مشکلی نیست که بتوان گفت آسان منست
بس گرانست مپندار خزف خرده مگیر
مفروش ارزان این پند که مرجان منست
صدف صاف شو ای نفس که این عقد لآل
رشحاتیست که از بارش نیسان منست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - وله ایضا
ای دل ار آگهی از مسلک صاحب نظران
عقل سد ره عشقست مکن تکیه بران
بی خبر پای منه ایدل بیدانش وهوش
خبر ار خواهی در دستگه بی خبران
عقل در سیر حقیقت نبود محرم راز
تو که پائی چه خبر داری از سر سران
باده عشق بکش بار گران راه دراز
اشتر مست نیندیشد از بار گران
عقل را پیر مکن باز محمد چو پرید
مرغ روح القدس انداخت پر اندر طیران
هنر باز قوی باید و از طبلک باز
ماکیان پرد آما بپر بی هنران
بمیالای پر ای طائر تقدیس که نیست
ساعد شاه نشیمنگه آلوده پران
دعوی دانش اگر داری از بی خردیست
ابلهانند بملک فلک از معتبران
عقل سدست درین راه و ترا عقل عقال
وهم دامست درین چاه و تو افتاده دران
آسمانی تو و خورشید ترا نیست فروغ
آفتابی تو و چرخ تو ندارد دوران
شه جانی تو و دل دوخته بر دلق گدا
لامکانی تو و در بند مکان دگران
ای تو هممشرب عیسی و بخورشید سوار
بنه این مرتع بی حاصل و اصطبل خران
بنه این مزرع ناکشته بی آب و گیاه
که نمانی گه برداشتن از بی ثمران
این گدایان طلب را منگر بی سر و پای
که بسر منزل تجریدند از تاجوران
دولت فقر دلی راست که سلطان بقاست
نه شهانند گدایانند این محتضران
شکل انسانی ای صورت رحمن بمخواه
که شوی ظاهر با گوش و دم جانوران
رخ بیجان نگری صحبت نادان شنوی
بکه میمانی ای خواجه بکوران و کران
دست بر دامن سلطان طریقت زن و باش
با تک برق یمان بر قدم همسفران
همه از جوی بجستند و تو ماندی بخلاب
همه از خویش برستند و تو بر خود نگران
امرا مست و وزیران همه زنجیر گسل
بندگان بی سر و پا پادشهان بی کمران
دخترانشان همه بی شوهر دارای پسر
شوی دخت و زن پاکیزه غلامان پسران
هر که او را نبود روزی از روزن پست
نیست هر روز بنام و لقب از پیشتران
هر که او زیر نشد یا ز بر امروز چو چرخ
سالها باشد در حلقه زیر و زبران
صورت علم دغل قاعده کون و فساد
قطب بی جلوه و بوجهلان از مشتهران
زیب و فر جوی ز علم و عمل ای یار و مباش
بنده مکنت با نکبت بی زیب و فران
ظفر از صبر همی جوی نه از مکر و حیل
مکر یار دد و حیلت ظفر بی ظفران
مکر کن تا رهی از کار غم ای بنده آز
آز را ساز نیاز غم بیهوده خوران
غم بیهوده مخور عشوه مخر دین مفروش
دین فروشان را بگذار بدین عشوه خران
همره تیره نهادان چه شوی همچو جماد
باش مرآت تجلیگه صافی فکران
گونه ئی جو که بزر ماند و اشکی که بسیم
ای طلبکار زر از عشق بر سیمبران
سیم زن بر سر خر زر کن قلاده سگ
نقد عشقست زر صره بی سیم و زران
تو همی تلخ کنی عیش خود از جسم و بروح
طوطیانند شکر خواره ز وصل شکران
دل بی عشق بر حادثه موت فناست
هدف ناوک دلدوز سر بی سپران
سپر مردن عشقست و تو در ابر خودی
اوست خورشید سمای کنف مقتفران
خشک مغزان را ذوقی ندهد باده شوق
این شرابیست که میناش بود مغز تران
چو می ذات که خمخانه او سر صفاست
نه دل تیره نهادان و سر خیره سران
میهمان دلم و مائده ام دیدن دوست
لخت دل در غم تن ما حضر خون جگران
می کشان مفتقران آیه رحمت می ناب
کز سمای خم نازل شده بر مفتقران
نقش حق ثبت بسیمای نفر بر نفرست
کلک در دست نگارنده و تازان نفران
تو برانی که سمر گردی و سلطان قدم
بی نشانست و ندارد سر صاحب سمران
حکمت یونان آموختم و هر چه حکم
نیست مستحکم الا حکم حکم قران
احمد مرسل سریست بسرحد کمال
اختبار ای خردت راهبر مختبران
قدم از سر کن و بسپار ره سر قدیم
پای نه بر سر بیدانش این مبتکران
چند جامفرد در جمع روی گشت و دو نیست
وحدت و کثرت در دیده صاحب نظران
وحدت از کثرت پیدا بود و کثرت کون
هست در وحدت پنهان و براینند و بران
عقل سد ره عشقست مکن تکیه بران
بی خبر پای منه ایدل بیدانش وهوش
خبر ار خواهی در دستگه بی خبران
عقل در سیر حقیقت نبود محرم راز
تو که پائی چه خبر داری از سر سران
باده عشق بکش بار گران راه دراز
اشتر مست نیندیشد از بار گران
عقل را پیر مکن باز محمد چو پرید
مرغ روح القدس انداخت پر اندر طیران
هنر باز قوی باید و از طبلک باز
ماکیان پرد آما بپر بی هنران
بمیالای پر ای طائر تقدیس که نیست
ساعد شاه نشیمنگه آلوده پران
دعوی دانش اگر داری از بی خردیست
ابلهانند بملک فلک از معتبران
عقل سدست درین راه و ترا عقل عقال
وهم دامست درین چاه و تو افتاده دران
آسمانی تو و خورشید ترا نیست فروغ
آفتابی تو و چرخ تو ندارد دوران
شه جانی تو و دل دوخته بر دلق گدا
لامکانی تو و در بند مکان دگران
ای تو هممشرب عیسی و بخورشید سوار
بنه این مرتع بی حاصل و اصطبل خران
بنه این مزرع ناکشته بی آب و گیاه
که نمانی گه برداشتن از بی ثمران
این گدایان طلب را منگر بی سر و پای
که بسر منزل تجریدند از تاجوران
دولت فقر دلی راست که سلطان بقاست
نه شهانند گدایانند این محتضران
شکل انسانی ای صورت رحمن بمخواه
که شوی ظاهر با گوش و دم جانوران
رخ بیجان نگری صحبت نادان شنوی
بکه میمانی ای خواجه بکوران و کران
دست بر دامن سلطان طریقت زن و باش
با تک برق یمان بر قدم همسفران
همه از جوی بجستند و تو ماندی بخلاب
همه از خویش برستند و تو بر خود نگران
امرا مست و وزیران همه زنجیر گسل
بندگان بی سر و پا پادشهان بی کمران
دخترانشان همه بی شوهر دارای پسر
شوی دخت و زن پاکیزه غلامان پسران
هر که او را نبود روزی از روزن پست
نیست هر روز بنام و لقب از پیشتران
هر که او زیر نشد یا ز بر امروز چو چرخ
سالها باشد در حلقه زیر و زبران
صورت علم دغل قاعده کون و فساد
قطب بی جلوه و بوجهلان از مشتهران
زیب و فر جوی ز علم و عمل ای یار و مباش
بنده مکنت با نکبت بی زیب و فران
ظفر از صبر همی جوی نه از مکر و حیل
مکر یار دد و حیلت ظفر بی ظفران
مکر کن تا رهی از کار غم ای بنده آز
آز را ساز نیاز غم بیهوده خوران
غم بیهوده مخور عشوه مخر دین مفروش
دین فروشان را بگذار بدین عشوه خران
همره تیره نهادان چه شوی همچو جماد
باش مرآت تجلیگه صافی فکران
گونه ئی جو که بزر ماند و اشکی که بسیم
ای طلبکار زر از عشق بر سیمبران
سیم زن بر سر خر زر کن قلاده سگ
نقد عشقست زر صره بی سیم و زران
تو همی تلخ کنی عیش خود از جسم و بروح
طوطیانند شکر خواره ز وصل شکران
دل بی عشق بر حادثه موت فناست
هدف ناوک دلدوز سر بی سپران
سپر مردن عشقست و تو در ابر خودی
اوست خورشید سمای کنف مقتفران
خشک مغزان را ذوقی ندهد باده شوق
این شرابیست که میناش بود مغز تران
چو می ذات که خمخانه او سر صفاست
نه دل تیره نهادان و سر خیره سران
میهمان دلم و مائده ام دیدن دوست
لخت دل در غم تن ما حضر خون جگران
می کشان مفتقران آیه رحمت می ناب
کز سمای خم نازل شده بر مفتقران
نقش حق ثبت بسیمای نفر بر نفرست
کلک در دست نگارنده و تازان نفران
تو برانی که سمر گردی و سلطان قدم
بی نشانست و ندارد سر صاحب سمران
حکمت یونان آموختم و هر چه حکم
نیست مستحکم الا حکم حکم قران
احمد مرسل سریست بسرحد کمال
اختبار ای خردت راهبر مختبران
قدم از سر کن و بسپار ره سر قدیم
پای نه بر سر بیدانش این مبتکران
چند جامفرد در جمع روی گشت و دو نیست
وحدت و کثرت در دیده صاحب نظران
وحدت از کثرت پیدا بود و کثرت کون
هست در وحدت پنهان و براینند و بران
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۸
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۶۰ - الطریقة
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۱۴
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۷۱
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آنها که ز آیینهٔ دل زنگ زدودند
خود را به تو هر نوع که بودند نمودند
اهل نظر از آینهٔ وحدت از آن پیش
حیران تو بودند که موجود نبودند
تا چشم دل از غیر تماشای تو عشّاق
بستند، نقاب از رخِ مقصود گشودند
شک نیست که سودازدگان تا به ارادت
سودند سری بر قدمت در سر سودند
تا دل بربایند نمودند رخ خوب
خوبان به طریقی که نمودند ربودند
راهی به عدم جوی خیالی ز دهانش
بر رغم کسانی که گرفتار وجودند
خود را به تو هر نوع که بودند نمودند
اهل نظر از آینهٔ وحدت از آن پیش
حیران تو بودند که موجود نبودند
تا چشم دل از غیر تماشای تو عشّاق
بستند، نقاب از رخِ مقصود گشودند
شک نیست که سودازدگان تا به ارادت
سودند سری بر قدمت در سر سودند
تا دل بربایند نمودند رخ خوب
خوبان به طریقی که نمودند ربودند
راهی به عدم جوی خیالی ز دهانش
بر رغم کسانی که گرفتار وجودند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
هر رهروی که خار مغیلان بپای اوست
دیدار کعبه مرهم زخم و دوای اووست
نفی مکان بدیهی عقل است و ای عجب
آنرا که جای نیست دل خسته جای اوست
نازم به پیر میکده کاین تیره خاکدان
افشانده مشت گرد زطرف ردای اوست
رویش ندیده دیده و زاین بحیرتم
کز هر گذر که میگذرم ماجرای اوست
نائی اگر چه دم بدم نی دمد ولی
گر نغمه ی زنی شنوی از نوای اوست
آزاد بنده ی که کند بندگی عشق
در راحت آن دلی که قرین بلای اوست
خضر ار بآب زنده دل ما ببوی او
آری بقای عاشق اندر بقای اوست
گر از سپهر عشق کند کوکبی طلوع
خورشید ذره وار برقص از هوای اوست
سالک بدیر و کعبه مساوی زند قدم
زنار ما و سبحه شیخ از برای اوست
ارکان کشتی ار بکف ناخدا بود
سالک سلوک کشتی او با خدای اوست
زان غایب از نظر دل آشفته دردمند
غافل از آن که یار مقیم سرای اوست
دیدار کعبه مرهم زخم و دوای اووست
نفی مکان بدیهی عقل است و ای عجب
آنرا که جای نیست دل خسته جای اوست
نازم به پیر میکده کاین تیره خاکدان
افشانده مشت گرد زطرف ردای اوست
رویش ندیده دیده و زاین بحیرتم
کز هر گذر که میگذرم ماجرای اوست
نائی اگر چه دم بدم نی دمد ولی
گر نغمه ی زنی شنوی از نوای اوست
آزاد بنده ی که کند بندگی عشق
در راحت آن دلی که قرین بلای اوست
خضر ار بآب زنده دل ما ببوی او
آری بقای عاشق اندر بقای اوست
گر از سپهر عشق کند کوکبی طلوع
خورشید ذره وار برقص از هوای اوست
سالک بدیر و کعبه مساوی زند قدم
زنار ما و سبحه شیخ از برای اوست
ارکان کشتی ار بکف ناخدا بود
سالک سلوک کشتی او با خدای اوست
زان غایب از نظر دل آشفته دردمند
غافل از آن که یار مقیم سرای اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
در همه عمر ار شبی وصل میسر شود
حیف ندارم گرم عمر بر این سر شود
هر که چو منصور رفت بر سر سودای حق
بر سر دارش چه باک گر زستم سر شود
آتش سینا بخواست کشته قبطی بسوخت
تا ارنی گو کلیم باز کجا بر شود
بوالعجب ای نور عشق تا تو کدام اختری
کز تو مه و مهر را چهره منور شود
خاک درمیکده مایه اکسیرهاست
هر که مس آنجا فکند لاجرمش زر شود
کعبه زلفین یار گو بدلم در مبند
بام حرم را به ببین جای کبوتر شود
آنچه تو خوانیش کفر غایت ایمان ماست
رانده مردود شیخ پیر قلندر شود
گوهر مقصود عشق زود بر آرد بکف
هر که در این بحر ژرف نیک فروتر شود
پیکر مطبوع دوست لایق تصویر نیست
بت بود و بشکنش هر چه مصور شود
اشک چو نیسان ببار هر شبه زابر مژه
تا که همه قطره ات لؤلؤ و گوهر شود
قدرت پروانه چیست پر زدن و سوختن
عاشق آتش بگو تا که سمندر شود
هر که بطوفان دهر عشق شدش بادبان
زآب کران تا کران پاش کجا تر شود
خصم اگر لشکری است دوستی شاه و بس
از تن روئین چه کم گردم خنجر شود
کوه گنه هیچ نیست بر دل آشفته بار
حیدر صفدر اگر شافع محشر شود
حیف ندارم گرم عمر بر این سر شود
هر که چو منصور رفت بر سر سودای حق
بر سر دارش چه باک گر زستم سر شود
آتش سینا بخواست کشته قبطی بسوخت
تا ارنی گو کلیم باز کجا بر شود
بوالعجب ای نور عشق تا تو کدام اختری
کز تو مه و مهر را چهره منور شود
خاک درمیکده مایه اکسیرهاست
هر که مس آنجا فکند لاجرمش زر شود
کعبه زلفین یار گو بدلم در مبند
بام حرم را به ببین جای کبوتر شود
آنچه تو خوانیش کفر غایت ایمان ماست
رانده مردود شیخ پیر قلندر شود
گوهر مقصود عشق زود بر آرد بکف
هر که در این بحر ژرف نیک فروتر شود
پیکر مطبوع دوست لایق تصویر نیست
بت بود و بشکنش هر چه مصور شود
اشک چو نیسان ببار هر شبه زابر مژه
تا که همه قطره ات لؤلؤ و گوهر شود
قدرت پروانه چیست پر زدن و سوختن
عاشق آتش بگو تا که سمندر شود
هر که بطوفان دهر عشق شدش بادبان
زآب کران تا کران پاش کجا تر شود
خصم اگر لشکری است دوستی شاه و بس
از تن روئین چه کم گردم خنجر شود
کوه گنه هیچ نیست بر دل آشفته بار
حیدر صفدر اگر شافع محشر شود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
عاشق و می پرست و شیدائیم
رانده از کعبه و کلیسائیم
نه پسند برهمنیم و نه شیخ
پیش این هر دو فرقه رسوائیم
بگسستیم سبحه و زنار
نه مسلمان کنون نه ترسائیم
وقت وصف شکرلبان لالیم
گرچه ما طوطیان گویائیم
ما ندانیم هیچ در عالم
لیک بر جهل خویش دانائیم
گر به تشخیص حسن او کوریم
وه که بر عیب خویش بینائیم
گرچه پنهان بظلمت نفسیم
لیک در نور عشق پیدائیم
گلشکر زآن لبان لعل بیار
زآن که ما دردمند سودائیم
گرد نعلین صاحب معراج
دشت پیما و عرش فرسائیم
متکثر بکثرت امکان
وقت توحید فردو تنهائیم
تا دل و دیده وقف خوبانست
گرچه زشتیم لیک زیبائیم
هوشیاری مبادم آشفته
ما که سرمست عشق مولائیم
گرچه لا شئی و پست و ناچیزیم
قطره متصل بدریائیم
حسب ما بچار مادر نیست
به نسب نه زهفت آبائیم
خانه زادیم عشق سرمد را
بهمه کاینات مولائیم
چار تکبیر بر جهان زده ایم
مرده گان را دم مسیحائیم
رانده از کعبه و کلیسائیم
نه پسند برهمنیم و نه شیخ
پیش این هر دو فرقه رسوائیم
بگسستیم سبحه و زنار
نه مسلمان کنون نه ترسائیم
وقت وصف شکرلبان لالیم
گرچه ما طوطیان گویائیم
ما ندانیم هیچ در عالم
لیک بر جهل خویش دانائیم
گر به تشخیص حسن او کوریم
وه که بر عیب خویش بینائیم
گرچه پنهان بظلمت نفسیم
لیک در نور عشق پیدائیم
گلشکر زآن لبان لعل بیار
زآن که ما دردمند سودائیم
گرد نعلین صاحب معراج
دشت پیما و عرش فرسائیم
متکثر بکثرت امکان
وقت توحید فردو تنهائیم
تا دل و دیده وقف خوبانست
گرچه زشتیم لیک زیبائیم
هوشیاری مبادم آشفته
ما که سرمست عشق مولائیم
گرچه لا شئی و پست و ناچیزیم
قطره متصل بدریائیم
حسب ما بچار مادر نیست
به نسب نه زهفت آبائیم
خانه زادیم عشق سرمد را
بهمه کاینات مولائیم
چار تکبیر بر جهان زده ایم
مرده گان را دم مسیحائیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
بیاد آب مجاور دلا در این فلواتی
بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی
صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئی
بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی
اجل زمرگ خلاصت دهد کشی زچه منت
عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حیاتی
مکن بفضل و هنر فخر ای حکیم زمانه
که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی
بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را
که بیش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتی
زشام تار منالی به روز وصل مبالی
مقرر است بخوان جهان عشا و غداتی
ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی
مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتی
تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت
که دست حق بصفات ای علی که مظهر ذاتی
بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی
صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئی
بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی
اجل زمرگ خلاصت دهد کشی زچه منت
عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حیاتی
مکن بفضل و هنر فخر ای حکیم زمانه
که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی
بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را
که بیش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتی
زشام تار منالی به روز وصل مبالی
مقرر است بخوان جهان عشا و غداتی
ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی
مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتی
تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت
که دست حق بصفات ای علی که مظهر ذاتی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
صوفیان را شده ز آهنگم
تار تسبیح، رشته ی چنگم
از گل و لاله فیض نتوان برد
غیر می نیست از کسی رنگم
شد بهار و چو سبزه ی صحرا
کوه تا کوه می رسد بنگم
بر من و کار من جهان خندد
رهبر کور و شاطر لنگم
در بیابان شوق چون مجنون
گردباد است میل فرسنگم
عشق تا منع خودفروشی کرد
شد ترازو فلاخن سنگم
فرصت رزم دشمنانم نیست
روز تا شب به خویش در جنگم
از سبکروحی ام شرر داغ است
همچو یاقوت اگر گران سنگم
بر بساط زمانه، چون پسته
می زند خنده حقه ی بنگم
پادشاهم به ملک فقر، سلیم
پوست تخت من است اورنگم
تار تسبیح، رشته ی چنگم
از گل و لاله فیض نتوان برد
غیر می نیست از کسی رنگم
شد بهار و چو سبزه ی صحرا
کوه تا کوه می رسد بنگم
بر من و کار من جهان خندد
رهبر کور و شاطر لنگم
در بیابان شوق چون مجنون
گردباد است میل فرسنگم
عشق تا منع خودفروشی کرد
شد ترازو فلاخن سنگم
فرصت رزم دشمنانم نیست
روز تا شب به خویش در جنگم
از سبکروحی ام شرر داغ است
همچو یاقوت اگر گران سنگم
بر بساط زمانه، چون پسته
می زند خنده حقه ی بنگم
پادشاهم به ملک فقر، سلیم
پوست تخت من است اورنگم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
چشم وحدت بین چو بگشاییم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب