عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت در معنی‌: الناس علی سلوک ملوکهم
چون‌ ز عهد مسیح‌ پیغمبر
شدصدوشصت‌وهشت‌سال‌بسر
پادشاهی به چین قرار گرفت
که ازو باید اعتبار گرفت
سست‌مغزی و «‌لینگ‌تی‌» نامش
در حرم بسته دائم احرامش
بود سرگرم خفت و خیززنان
خادمان را سپرده بود عنان
تاجری بهر او خری آورد
عشق خر شاه را مسخر کرد
داد فرمان به گردکردن خر
ریش گاوی و خرخری بنگر
اسب‌ها از سطبل‌ها راندند
جای آنها حمار بنشاندند
قصر و ایوان‌ها پر از خر شد
نزل‌ها بهرشان مقرر شد
خر به عراده‌ها همی بستند
خرسواری شکوه دانستند
شه به هر سو که عزم فرمودی
شاه و موکب سوار خر بودی
قیمت اسب‌ها تنزل یافت
خر مقام براق و دلدل یافت
خلق تقلید پادشا کردند
جل و افسار خر طلاکردند
همه عراده‌ها به خر بستند
به خران نعل سیم وزربستند
رابضان سربسر فقیر شدند
لیک خربندگان امیر شدند
چون توجه نشد ز اسب‌، دگر
اسب معدوم شد به دولت خر
کار در دست خادم و خواجه
شاه سرگرم نرخر و ماچه
هرچه خر بد به شهر آوردند
اسب‌ها را به روستا بردند
مردم روستا سوار شدند
صاحب فر و اقتدار شدند
چون که خود را بر اسب‌ها دیدند
راه یاغی گری بسیجیدند
لشگری گرد شد از آن مردان
نامشان دستهٔ کُله زردان
گشت معروف در همه کشور
«‌لینگ‌تی‌» هست پادشاهی خر
حمله بردند بر شه و سپهش
عاقبت پست شد سر و کله اش
گشت سرگشته پادشاه خران
ملکش افتاد درکف دگران
خواه در روم گیر خواه به چین
خرخری را نتیجه نیست جز این
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در مذمت سرکشی و عیب‌جویی
در بر مام و باب خاضع باش
امرشان را ز جان متابع باش
محترم دار پیرمردان را
قول استاد و حکم سلطان را
به قوانین مملکت بگرای
با بزرگان مخالفت منمای
اصل‌های قدیم را مفکن
چون کهن یافتی قدح‌، مشکن
عیب چیزی مکن به دم‌سری
بهتر از او بیار اگر مردی
گفتن عیب کس نسنجیده
می‌شود عادتی نکوهیده
عیب‌جویی چوگشت عادت تو
بسته گردد در سعادت تو
نیست کس در جهان لاف و گزاف
بدتر از مردمان منفی‌باف
کانچه بینند زشت می‌بینند
دوزخ اندر بهشت می‌بینند
گر ز قرآن سخن کنی برشان
خرده گیرند بر پیمبرشان
همه آکنده از خطا و خلاف
تهی از رحم و خالی از انصاف
همه از فضل و تقوی آواره
همه بی‌بندوبار و بیکاره
هرچه آید به ‌دست می‌شکنند
لیک چیزی درست می‌نکنند
هرچه رابشنوند رد سازند
هرچه بدهی ز کف بیندازند
به قبا و کلاه بد گوبند
به گدا و به شاه بد گویند
هرچه را بنگرند بد شمرند
یکی ار بشنوند صد شمرند
پی اغوای چند کودن عام
داد آزادمرد را دشنام
خوار سازند هر عزیزی را
نپسندند هیچ چیزی را
ور نشانی فراز مسندشان
سازی اندر عمل مقیدشان
با همه ادعا به وقت عمل
اندر افتند همچوخر به وحل
بتر اینجاست کاین گروه دنی
روز راحت کنند بددهنی
لیک چون سختیئی پدید آید
ظلم و بدبختیئی پدید آید
دشمنی چیره بر وطن کردد
سبب بیم مرد و زن گردد
عدل و انصاف را نهد به کنار
درکفی تیغ و درکفی دینار
این فضولان ناکس هوچی
همچو گربه به سفره مو موچی
بس که آهسته می کشند نفس
مرده از زنده‌شان نداند کس
در بر ظالمان ز روی نیاز
همگی پوزش آورند و نماز
پیش ظالم چو نوکر شخصی
گرم‌خوش‌خدمتی‌وخوش‌رقصی
بر آزادمرد لیک درشت
تیغی از ناسزاگرفته به مشت
در رود روزترس باد همه
هرزه‌لایی رود ز یاد همه
باز چون ملک با قرار آید
عدل و قانون به روی کار آید
لب به قدح عباد بگشایند
دفتر انتقاد بگشایند
غافلند از شجاعت ادبی
وز میانه‌روی و حق ‌طلبی
گاه چون گرک وگاه چون موشند
گاه جوشان و گاه خاموشند
وز شجاعت که در میانه بود
این مفالیک را کرانه بود
زآدمیت که هست حد وسط
غافلند، اینت خلقتی به‌غلط
گرکسی‌سست گشت چست شوند
ورکسی سخت گشت ‌سست شوند
عیب از اینهاست کاین خرابه وطن
نشود عدل و داد را مسکن
نوبتی هرج ومرج وآشوبست
نوبتی ظلم وقهرسرکوبست
گفت دانشوری که هر کشور
یابد آن راکه باشدش درخور
آری ایران نکرده کار هنوز
نیز نگرفته اعتبار هنوز
مردم مرده ریگش از هر باب
کم و آب و گیا در آن کمیاب
بجز از هیرمند و خوزستان
طبرستان و دیلم و گرگان
همه کهسار و رودهای حقیر
واحه‌هایی درون پهن کویر
همه افتاده‌اند دور از هم
خلق کم‌، علم کم‌، عمارت کم
خلقش از فرط فقر و بدروزی
روز و شب گرم حیلت‌اندوزی
عیبجویی شدست کار همه
تیره گشتست روزگار همه
کرده دیو دروغ در دل ها
خانه‌ها، قصرها و منزل‌ها
ناپسندند خلق در پندار
بد به گفتار و زشت در کردار
بس که بدسیرتند و زشت‌اندیش
یار بیگانه‌اند و دشمن خویش
جیش چنگیز و لشگر تیمور
کشتن و غارت و تعدی و زور
ظلم ظلام و جبر جباران
دزدی عاملان و بنداران
عوض سیرت مسلمانی
خلق را داده خوی شیطانی
معنی عدل و داد رفت از یاد
صدق و مردانگی ز قدر افتاد
شد فتوّت گزاف و افسانه
راستی دام و مردمی دانه
علم شد حصر بر کتابی چند
وان کتب مرجع دوابی چند
«‌علم‌های صحیح‌» شد فرعی اا
اصل شد چند حیلهٔ شرعی
مردمانی که قرب نهصد سال
باشد احوالشان بدین منوال
ظلم چنگیز دیده و تیمور
سال‌ها لال بوده و کر و کور
گه ز شیخ و امام حد خورده
گه ز یابوی شه لگد خورده
سگ ملعون شنیده از ملا
شده از ترس‌، روز و شب دولا
راز دل را ز بیم رنج وگزند
باز ناگفته با زن و فرزند
کرده دایم تقیه در مذهب
پرده گسترده بر ذهاب و ذهب اا
برده شبرو به شب دکانش را
راهزن روز، کاروانش را
از کتب جز فسانه نادیده
به جز از روضه پند نشنیده
بیخبر از کتاب و از تفسیر
غیر غسل جنابت و تطهیر
جز به تدبیرهای مردانه
کی شود رادمرد و فرزانه
وای اگر باز هم جفا بیند
باز هم ظلم و ابتلا بیند
حاکمانی دد و دنی یابد
همه را گرم رهزنی یابد
عوض مفتیان و آخوندان
لشگری بیند از فکل‌بندان
همگی خوب‌چهر و بدکردار
قاضی و شحنه جِهبِذ و بندار
پای تا سر فضولی و لوسی
جملگی مفتخر به جاسوسی
آن به عدلیه خورده مالش را
برده این یک زر و عیالش را
ملتی کاین‌چنین اداره شود
خواهی اندر جهان چکاره شود؟
زین چنین قوم بویهٔ اصلاح
هست چون از مسا امید صباح
ویژه کاو را ز دین جدا سازند
پاک مأیوسش از خدا سازند
غیرت‌ و دین‌، شهامت‌ و مردی
همه گردد بدل به بیدردی
چون که اخلاق ملتی شد پست
دیر یا زود می‌رود از دست
بارالها! تفضلی فرمای
دری از رحمتت به ما بگشای
مگذار این وطن ز دست شود
وین نژاد قدیم پست شود
کاین وطن مهد علم و عرفانست
جای پاکان و رادمردانست
دور ساز این اراذل و اوغاد
برکن از ملک بیخ جور و فساد
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار نهم در تغییر اوضاع
کار کشور گرفت لون دگر
شه ‌به ‌ترکیه بست‌ رخت‌ سفر
از میان رفته اسعد و تیمور
شده «‌آیرم‌» زمامدار امور
گشته دولت به کارهاگستاخ
مردم از بیم رفته در سوراخ
یک‌ طرف دستبرد مالیه
یک‌ طرف گیر و دار نظمیه
غافل از قهر حی لم‌یزلی
همه گرم شرارت و دغلی
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
ملاقات دوم با آیرم
پس چندی امیر دولت بار
داد در قرب بزم خویشم بار
سخن از هر دری بکار آورد
پس حدیثی ز شغل و کار آورد
گفت تا کی ز ما کناره کنی
ییری و ضعف را بهانه کنی
تو به کار قلم توانایی
در سیاست خبیر و دانایی
از خموشی چون تو گوینده
نه خدا راضی است و نی بنده
نظم و نثرت روان و با اثر است
در کلامت حلاوتی دگر است
چند بنشینی از پس زانو
پای نه پیش و کن کما کانوا
که فلان و فلان خر و خامند
در بر خاص و عام بد نامند
نیست یک ذره در حناشان رنگ
می‌نویسند لیک پوچ و جفنگ
حاجت ما روا نمی‌سازند
درد کس را دوا نمی‌سازند
فکر در دستگاه ایشان نیست
پشمی اندر کلاه ایشان نیست
جمله با چشم و گوش‌، کور و کرند
روزنامه‌نو‌یس و بی‌خبرند
از هنر نیست نزدشان خبری
نبود در کلامشان اثری
باز کن روزنامه‌ای چو نگار
وز هنرهای خود بیا و بیار
از تو سامان و ساز و پیرایه
وز من ابزارکار و سرمایه
گفتمش من به کار چالاکم
بشنو تا ز چیست امساکم
کارها با تناسب آید راست
کار کان بی‌تناسب‌ است خطاست
این نویسندگان که بردی نام
همه با هم مناسبند تمام
اهل این سبک و مرد این عصرند
هریکی در مناسبت حصرند
این سیاست که داری اندر پیش
مردمی بایدش مناسب خویش
چون مهندس شود کریم آقا
هست معدنچی اولین بنا
پادوانی حقیر و بی‌مایه
از قضا گشته صاحب پایه
همه تغییر داده نام و نشان
هر یکی گشته مهتری ذیشأن
بنهاده به خویش بی‌ترتیب
لقب خانواده‌های نجیب
جاهلی گول‌، مولوی شده است
سیدی ترک‌، کسروی شده است
گشته بقال‌زاده‌، ساسان‌پور
شده پورکیان‌، فلان مزدور
منشی میر قاین ازلوسی
شده همنام شاعر طوسی
خلق را کرده است زنده به گور
مردگان را نموده نبش قبور
آن یکی نام بوذری بگرفت
وآن‌دگرشدجمهری‌اینت‌شگفت‌
پیش از اینها بزرگمهر وزیر
گشت بوذرجمهر در تحریر
در دل خلق داشت مأوائی
لاجرم گشت نام بنائی
بس بنای ظریف بود به شهر
برده هریک زلطف صنعت بهر
ویژه دروازه‌های شهر قدیم
همگی یادگار ذوق سلیم
هر یکی را بها و ارز دگر
ساخته هر یکی به طرز دگر
از درون و برون پر از کاشی
نغز و رنگین چو لوح نقاشی
کند بوذرجمهری از بن و بیخ
ایمن از لعن و فارغ از توبیخ
جای طاق و مناره و ایوان
ساخت‌میدان‌و حوض‌،‌آن حیوان
تیشه بر قرص آفتاب گماشت
جای آن آفتابگردان کاشت
کند از ریشه طاق الماسی
جان آن کاشت لاله عباسی
طرفه هنگامه و الالائیست
بلعجب بربشول و غوغائیست‌
در چنین گیرودار وانفسا
من و مثل مرا برندکجا
چون کنایات من ز حد بگذشت
نکته هایش ز حصر و عد بگذشت
میر آهسته زهرخندی کرد
کشف سر نهفته چندی کرد
عاقبت گفت کاین گرانجانان
همه‌خواهندشد سبک ز میان
شاه داند که کیستند اینها
وز چه جنسند و چیستند اینها
جنیانی به صورت انسند
سربسر نادرست و ناجنسند
شه شناسد یکان یکان را خوب
همه را زود می کند جاروب
کرد خواهد شهنشه ایران
کار با مردمان با ایمان
که وطنخواه و معتقد باشد
خدمت خلق را معد باشد
گفتم ای نیک‌بین خوش‌فرجام
کار شد دیر و قصه گشت تمام
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در ریاست سرپاس مختاری
داد شه جای او به مختاری
صبح پیدا شد از شب تاری
با من آیرم بگفته بودکه شاه
اشقیا را براند از درگاه
برگزیند ملک چو بیداران
نیکمردان به جای بدکاران
آن‌سخن‌شد درست‌بی کم و بیش
گفته‌اش راست گشت‌درحق‌خویش
زان که مختاری است پاک و نبیل
راست گوی‌و درست‌قول و اصیل
دودمانش قدیم و خود نامی
دور ازحرص‌و آز و خودکامی
وز فن شهربانی آگاهست
زین سبب برگزیده شاه است
گرچه یک گل شکفت ازین گلزار
کی ز یک گل شود پدید بهار
باز هم خاطرم تسلی دید
که به تاربکی این تجلی دید
می‌توان‌داشت‌،‌چون سپیده دمید
آرزوی دمیدن خورشید
ور یکی گل شکفت درگلشن
می‌توان گفت چشم ما روشن
ویژه این دستگاه پر اسرار
که بود سرپرست خلق دیار
درکف اوست اختیار همه
مال و ناموس وکار و بار همه
سازد ار خواهد از عناد و هوس
از پشه پیل و از عقاب مگس
کند از قدرت شهنشاهی
کارهایی غلط چو درگاهی
قدرت شاه را سپر سازد
مایهٔ وحشت بشر سازد
کند از جهل همچو بلهوسان
مردم و شاه را ز هم ترسان
یا چو آیرم زشه نپرهیزد
بخورد هرچه‌هست و بگریزد
باری امروز ایمنیم ازین
که عسس عادلست و شحنه امین
گرچه اینجا هم از طریق مثال
یادم آمد شراب پارین سال
که چو افتاد درکف نادان
گشت فاسد شراب اصفاهان
اندربن چند سال گمراهی
ز آیرم دزد و سفله درگاهی
این اداره خراب و ضایع گشت
ستد و دادِ رشوه شایع گشت
پاسبان وکلانتر و شبگرد
همه دزدند و ناکس و نامرد
دخل و کلاشی است کار پلیس
گفتن ناسزا شعار پلیس
ویژه که امسال از تفضل شاه
رفت فرمان به کار رخت و کلاه
عرضه کم گشت و شد تقاضا پیش
قیمت‌ افزوده‌ شد به‌ عادت خویش
شد بهای کلاه مظلومان
از دو تومان به پانزده تومان
آن دکان‌دار رند بازاری
گشته گرم کلاه‌برداری
تنگدستان تعللی کردند
در خریدن تأملی کردند
تا به فرصت زری به دست آرند
بر سر خود کلاه بگذارند
پاسبان و کلانتران محل
فرصتی یافتند بهر عمل
کله کهنه هر که داشت به سر
شد به تاراج پاسبان گذر
« کُلَه پهلوی‌» ز کهنه و نو
شد به دست پلیس شهر چپو
بی‌خبر زان که فرصتی باید
تا کلاه نو از فرنگ آید
کار بازار معتدل گردد
خواست با عرضه متصل گردد
باری‌، این جبر و شدت ناگاه
بود تنها به طمع چند کلاه
وز کف خلق سی چهل ملیون
شد برون زین تشدد قانون
اینت بی‌مایگی و بی‌حلمی
خام‌طمعی و جهل و بی‌علمی
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ اول
شاه جهان‌، پهلوی نامدار
ای ز سلاطین کیان یادگار
خنجر بران تو روز هنر
هست کلید در فتح و ظفر
تیغ کجت چون زپی نظم خاست
هر کجیئی بود بدو گشت راست
توپ ‌تو بر خصم ‌ز دوزخ دریست
قبر برایش درک دیگری است
روی نکوی تو در جنت است
هرکه تو را دید ز غم راحت است
بخت تو باشد علم کاویان
ملک تو ماننده ملک کیان
چون پی آن بخت همایون شدی
کاوه بدی باز فریدون شدی
هیچ کس از بهر تو کاری نکرد
هیچ عددسنج‌، شماری نکرد
هرچه ‌شد از همت‌ و هوش ‌تو شد
تاکه جهان حلقه به کوش تو شد
هرکه برایت قدمی می‌نهاد
ازکف مشتت درمی می‌گشاد
کس به ‌تو خدمت ننموده بسی
منت بیجا مکش از هرکسی
نیز کسی با تو نکرده بدی
بد نسزد با فره ایزدی
تاج بنه‌، بخش سماوی‌ست این
شکر بکن‌، کار خداییست این
نسخهٔ این فال که در دست تست
درکف بسیارکسان بد نخست
هیچ کس‌ آن‌ نسخه‌ نیارست خواند
ور قدری خواند نیارست راند
تو همه را خواندی و پرداختی
کار به آیین خرد ساختی
همت تو پیشرو کار شد
بخت‌، مددکار و خدا یار شد
علم و عمل را بهم انداختی
ولوله در ملک جم انداختی
گردن دولت به کمند تو بود
این همه از بخت بلند تو بود
شاه شدی کسوت شاهی بپوش
چشم زتنکیل وتباهی بپوش
شاه ببخشد ز رعیت گناه
زان که شه از او بود و او ز شاه
دشمنی ‌شه به کسی درخور است
کش هوس پادشهی در سر است
هرکه ندارد هوسی این‌چنین
تابع شاه است به روی زمین
تابع شه هرچه بود پرگناه
هرچه بود مجرم و نامه‌سیاه
حالت فرزندی شه دارد او
سهل بود هرچه گنه دارد او
بهر سلاطین اروپا حقی است
زان‌حقشان‌منزلت و رونقی است
حق شهانست که گر مجرمی
مستحق عفو نماید همی
شاه به کشتن نگذارد ورا
وزکف دژخیم برآرد ورا
همچو حقی بهر شهان پربهاست
کاین پی محبوبیت پادشاست
پادشها! خلق به دام تواند
جمله ستایندهٔ نام تواند
درپی محبوبیت خویش بامن
شاه شدی حامی درویش باش
پادشهی هست در اول به‌زور
چون به کف آید ندهد زور نور
رافت‌وبخشایش‌واحسان‌خوشست
آنچه‌پسندهمه‌است‌آن‌خوشست
هرچه درتن ملک تباهی رود
برسرآن سکهٔ شاهی رود
چون به‌خدا دست برآردکسی
جز توبه مردم نشماردکسی
هرکه ببالد ز تو بالیده است
هرکه بنالد ز تو نالیده است
گرکه ببالیم ز اعمال تو
به که بنالیم ز عمال تو
قدرت صد لشکر شمشیرزن
کم بود از نالهٔ یک پیرزن
نالهٔ مظلوم صدای خداست
توپ‌شهان‌پیش خدا بی‌صداست
قدرت و جاه تو شها در زمن
کم نشود از من و صد همچو من
ور شود از خشم تو موری تباه
لکهٔ ظلمی است به دامان شاه
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ سوم
به‌به از این عهد دل‌افروز نو
عصر نو و شاه نو و روز نو
پادشها! از پس ده قرن سال
قرن تو را داده شرف‌، ذوالجلال
تاج کیان تا به تو خسرو رسید
چهرهٔ این ملک چوگل بشکفید
از خود ایران ملکی تازه خاست
تازه گر از وی‌ شود ایران‌،‌ رواست
پادشها! مدح و ثنا می کنم
هرچه کنی بنده دعا می کنم
رشتهٔ فکرم به کف شه بود
شاه از افکار من آگه بود
گر چو نی‌ام شه بنوازد خوشست
زان که ‌چو نی ‌نغمهٔ ‌من ‌دلکش‌ است
ور دهدم تار صفت گوشمال
پاره شود رشته و آرد ملال
تا که چمن سبز شود در بهار
سرخ بود روی تو ای شهریار
از تو بسی خیر به ملت رسد
نعمت امنیت و صحت رسد
دولت نو داری و بخت جوان
داد و دهش کن چو انوشیروان
تختگه جم به تو فرخنده باد
دولت و اقبال تو پاینده باد
تا شود این ملک‌، همایون به ‌تو
نو شود آزادی و قانون به تو
عرصهٔ این ملک به قانون کنی
سرحد آن دجله و جیحون کنی
خاتمه بخشی بدِ ایام را
تازه کنی اول اسلام را
ملک خراسان زتو خُرّم شود
وسعت دیرینش مسلم شود
مملکت دلکش آذرگشسب
از توکند عزت دیرینه کسب
وصل شود در همه مازندران
شهر و ده و خانه‌، کران تاکران
شهر ستخر از تو به رونق شود
ساخته چون قصر خورنق شود
بند چو شاپور به کارون کشی
جسر چو محمود به‌ جیحون کشی
کُرد و بلوچ و عرب و ترکمان
گشته به ‌وصفت ‌همگی یک ‌زبان
نقشهٔ آثار تو والا شئون
نقش شود برکمر بیستون
زنده شود دین قویم نبی
ختم شود دورهٔ لامذهبی
فارسی از جهد تو احیا شود
وحدت ملی ز تو پیدا شود
کارکنان کشف معادن کنند
کوه کنان کوه ز جا برکنند
خاک وطن جمله زراعت شود
کار وطن جهد و قناعت شود
دشت دهد حاصل مرغوب خوب
کوه شود حامل‌ محصول چوب
باغ شود کوه ز محصول نغز
کوه شود باغ ز اشجار سبز
کشف شود در قطعات شمال
زر و مس و آهن و نفت و ذغال
کوه سکاوند به ما جان دهد
نوبت دیگر زر رویان‌ دهد
حاصل در حاصل‌، دشت و دره
دکان در دکان‌، کبک و بره
اهل وطن سرخوش و اعدا ذلیل
صادر ما وافر و وارد قلیل
در همه جا کارگران گرم کار
کارگران خرم و بیکاره خوار
یک ترن از شرق بیفتد به راه
وصل کند هند به بحر سیاه
یک ترن از غرب شود سوت‌زن
وصل کند دجله به رود تجن
و از در بوشهر قطاری دگر
وصل کند فارس به بحر خزر
قوت ما قوت رستم شود
هیئت ما هیئت آدم شود
راست نشینیم و بپوییم راست
راست نیوشیم و بگوییم راست
دفع اجانب را، جدّی شویم
لازم اگر شد، متعدی شویم
قصد تعدی و تجاوز به خصم
شرط بود گاه تبارز به خصم
حس تجاوز چو نمایان شود
فعل دفاع وطن آسان شود
تازه شود عهد خوش باستان
نوبت پاکان رسد و راستان
نو شود اعیاد و رسوم کهن
خلق به هر جشن کنند انجمن
تازه شود جشن خوش مهرگان
آن که شد از غفلت ترک از میان
آتش جشن سده روشن شود
شهر ز بهمنجنه گلشن شود
روز چو با ماه برابر شدی
بودی جشنی و مکرر شدی
این همه اعیاد از ایران گریخت
بس که‌وطن‌ سینه‌ زد و اشک ریخت
پادشها! عیش وطن عیش تست
بهر وطن‌عیش‌وخوشی کن درست
گوی که اعیاد کهن نو کنند
یاد ز عهد جم و خسرو کنند
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ چهارم
پهلویا! یاد ز میراث کن
مدرسهٔ پهلوی احداث کن
پهلوی آموخته اهل فرنگ
خوانده خط‌ پهلوی از نقش سنگ
سغدی و میخی و اوستا همه
کرده ز بر مردم دانا همه
لیک در ایران کسی آگاه نی
جانب خواندن همه را راه نی
هست امیدم که شه پهلوی
زنده کند عهد شه غزنوی
با علما مهر و فتوت کند
با ادبا لطف و مروت کند
خاصه به این بنده که ایرانیم
هم به سخن عنصری ثانی‌ام
خدمت ‌من ‌مخفی و پوشیده ‌نیست
لیک ‌ز خود وصف‌،‌ پسندیده‌ نیست‌
سال شد از بیست فزون تا که من
گشته‌ام آوارهٔ حب‌الوطن
نه ز پی مطعم و مشرب شدم
نه ز پی ثروت و منصب شدم
عشق من این بود که در ملک جم
نابغه‌ای قد بنماید علم
نابغه‌ای صالح و ایران‌پرست
رشتهٔ افکار بگیرد به‌دست
تکیه به ملت کند از راستی
دور نماید کجی وکاستی
پست کند هوچی و بیکاره را
شاد کند ملت بیچاره را
آنچه سزا دید به حال همه
اجرا فرماید بی‌واهمه
تهمت و دشنام و دروغ وگزاف
غیبت و تکفیر و خطا و خلاف
دزدی و قلاشی و تن‌پروری
پشت‌هم‌اندازی و هوچی کری
محو شود جمله در ایام او
فخر نماید وطن از نام او
دورهٔ او عصر فضیلت شود
دورهٔ آسایش ملت شود
خوارکند مفسد و جاسوس را
تازه کند کشورکاوس را
متحد الشکل بود لشکرش
تاکه شود امن و امان کشورش
شاهد عرضم بود ای شهریار
دورهٔ پر شعشعهٔ نوبهار
دیده‌ام از پیش‌، من امروز را
داده‌ام این مژدهٔ فیروز را
لیک دریغا که به درگاه تو
جمع نگشتند از اشباه تو
تو چو یکی شیر برون آمدی
با یک شمشیر برون آمدی
برق فروزندهٔ شمشیر تو
بود نگهدار دل شیر تو
یک‌تنه از بیشه چمیدی برون
بود خدا و خردت رهنمون
جانورانی به هوای شکار
ربزه‌خور صیدگه شهریار
چون اسد پرده‌، گرسنه شکم
لخت به مانندهٔ شیر علم
نام تو را ورد زبان ساختند
پنجه به هرگوشه درانداختند
بنده و چون بنده کسان دگر
هریکی آزرده ز یک جانور
از دل و جان جمله هواخواه تو
دور فتادیم ز دردگاه تو
کار درین مرحله مشکل شود
هرکه ز دیده رود از دل رود
هرچه قلم خلق به دفتر زدند
تهمت آن بر سر احقر زدند
لاجرم از عذر زدم فال خود
عفو تو را جستم و اقبال خود
بنده خطایی ننمودم‌، وگر
کرده‌ام ای شاه‌، ز من درگذر
تا به من زار شدی سرگران
شد کلهم دستخوش دیگران
چوب ز بازوی فلک می‌خورم
از سگ و از گربه کتک می‌خورم
تاجرک چشم‌چپ ورشکست
رفت‌و به‌ترشیز به‌جایم نشست
فاطمی آن دکتر علم حقوق
آن به‌عدالت زده در شهر بوق
کرد مرا در سر عدلیه خوار
سخت برآورد ز جانم دمار
ساخت برایم ز مروت کلاه
طرفه کلاهی که ندیده است شاه
ننگ عمامه ز سرم کرد دور
هشت کله را به سرمن به زور
زیرکله ماند سر و زنش من
گشت نهان راه پس و پیش من
گرگذرد چند صباحی دگر
شه نکند یاد من خون‌جگر
کار به اشخاص دگر می‌رسد
نوبت الواط گذر می‌رسد
جانب این بنده نمایند روی
نعش کش وگورکن و مرده‌شوی
شاه پشیمان شود آنگه که پیر
مرده وزو مانده سه طفل صغیر
بو که شهم لطف فراوان کند
آنچه بود لایق شاهان کند
آنچه شهان با ادبا می کنند
با شعرا و خطبا می کنند
تا من و ملت به دعای تو شاه
دست برآریم به سوی اله
دم بکش و خاتمه بخش ای بهار
بر سخنان دری آبدار
راستی از هرچه بود بهتر است
راستی از خصلت پیغمبر است
راست زی و راست رو و راستگوی
راست شو و هرچه دلت خواست گوی
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۳
دهیوپد مرد (‌شاه) را نفرین مکن چه شهر پاسبانند، و نیکویی به جهانیان اندازند.
به‌شاهنشهان‌زشت‌و ناخوش مگوی
کجا پاسبانند بر شهر وکوی
به کشور نکویی از ایشان رسد
وزیشان بود کیفرکار بد
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
ای چرخ‌!
دردا که ندیدیم وصال رخ دلدار
هجرآمد و آورد غم و محنت بسیار
خون گریه کنم تا بگشایم گره از کار
دردا که مرا خون دل و دیده قرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
وان باغ که بودست پر از مرغ خوش الحان
امروز چرا گشت نشیمنگه زاغان
افسوس زمانی که چنان بود و چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن آهوی خوش خط و نکوخال که در دشت
گه راند سوی جوی و گهی تاخت به گلگشت
با خاطر آسوده همی رفت و همی گشت
امروز چرا طعمهٔ شیران عرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن تخت که‌ ‌بُد جای کیومرث و فریدون
وان ملک که بُد وسعتش از حوصله بیرون
وان تاج که بد بر سرکیخسرو، اکنون
مطموع عدو گشت و خراب از ره کین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یاران ز حمیت به سوی مرگ دویدند
در راه شرف از سر و جان دست کشیدند
در خون خود اندر طلب فخر طپیدند
گلرنگ ز خون همه سیمای زمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
امروز ز بی حسی ما کار خرابست
بنیاد کهنسال وطن بر سر آبست
امروز مرا دیده ازین غصه پر آبست
کاین خاطر آسوده چرا زار و حزین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یک روز وطن رشگ گلستان جنان بود
اقبال من از طالع مشروطه جوان بود
آن روز مرا حال دل خسته چنان بود
امروز مرا حال دل خسته چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
خصمان ز دو جانب سوی ما رخش دوانند
بر مرگ وطن‌، ناخلفان فاتحه خوانند
اعدای جفاکار چرا سخت کمانند
گردون ز چه بر قصد دل ما به کمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
بیچاره وطن خسته و آواره و فرد است
رخسارهٔ ما از غم این واقعه زرد است
ای حزب دموکرات کنون وقت نبرد است
کز سستی ما، مام وطن گوشه‌نشین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
پس از فتح تهر‌ان به دست ملیون در اول مشروطیت
ای شهسواران وطن یزدان به ما یار آمده
با رایت فتح و ظفر جیش سپهدار آمده
جیش صمصام رسید ایل ضرغام رسید
لله الحمدکه کام دل ناکام رسید
ای دل افکار وطن مادر زار وطن
خوش‌خبر باش که غم جمله به اتمام رسید
یکسره آزاد شدی ای وطن
خرم و دلشاد شدی ای وطن
از ستم آزاد شدی ای وطن
زان ماه تابان وطن روشن شده جان وطن
زان مهر رخشان وطن روز عدو تار آمده
شیر گیلان یله شد جیش ما یک دله شد
گرگ خونخوار وطن باز اسیر تله شد
ای دل افکار وطن مادر زار وطن
شاد شو شاد که بین تو و غم فاصله شد
مجلس مشروطه به پا شد دگر
سلطنت‌آباد فنا شد دگر
کار به کام دل ما شد دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
به دست خود کند بیدادگر بنیاد دولت را
ستمگر لشکر بیگانه می سازد رعیت را
دو چندان می شود راه از میان راه خوابیدن
به گورافکن، اگر داری بصیرت، خواب راحت را
ندارد بخیه ای غیر از فشردن بر جگر دندان
اگر بر دل رسد زخمی ز دوران اهل غیرت را
مشو ای شمع از شکر هواداران خود غافل
که کفران سیلی صرصر کند دست حمایت را
سویدای دل آتش نمی شد تخم امیدم
اگر می بود آبی در جگر ابر مروت را
نیندیشد ز درد و غم دل خوش مشرب صائب
نسازد تنگ جوش خلق، صحرای قیامت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
خط تلخ ساخت آن دهن همچو قند را
این مور برد چاشنی نوشخند را
زنگار می برد برش از تیغ آبدار
خط می کند رحیم نگاه کشند را
ریزد ز دیده اش گهر سفته بر زمین
هر کس که دید آن مژه های بلند را
خونهای خفته، دیده بیدار فتنه است
جولان مده به خاک شهیدان سمند را
خواهد به ناله ای دل ما را نواختن
آن کس که ساخت مطرب آتش سپند را
کام محیط را نکند تلخ، آب شور
تأثیر نیست در دل عشاق پند را
دارد زمین سوخته خط مسلمی
پروای داغ نیست دل دردمند را
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی
دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟
ظالم به ظلم خویش گرفتار می شود
از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را
آسوده است نفس سلیم از گزند دهر
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مردان ز راه درد به درمان رسیده اند
صائب عزیزدار دل دردمند را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
به ادب نوش، جام دولت را
مده از کف زمام دولت را
در چراگاه آرزو مگذار
توسن بی لجام دولت را
به نفس های آتشین چون شمع
زنده دل دار، شام دولت را
هزل در دیده ها سبک سازد
پله احتشام دولت را
به قوام آورد گران حلمی
باده کم قوام دولت را
دست جودست شمسه زرین
قصر عالی مقام دولت را
نتوان جز به دست حزم گرفت
آستین دوام دولت را
جوی شیرست چرب نرمی خلق
صحن دارالسلام دولت را
مد انعام، تار شیرازه است
دفتر انتظام دولت را
می کند تار و مار، باد غرور
سر زلف نظام دولت را
به دو دست دعا نگه دارند
شهسواران زمام دولت را
در فلاخن نهد سبکساری
لنگر احتشام دولت را
از بلندی پایه همت
نردبان ساز، بام دولت را
صبح محشر نمی کند بیدار
باده نوشان جام دولت را
اهل معنی به فکرت صائب
زنده دارند نام دولت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۸
این که روزی بی تردد می رسد افسانه است
پنجه کوشش کلید رزق را دندانه است
با هزاران عقده مشکل درین بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بی دردانه است
هیچ کس در پایه خود نیست کمتر از کسی
گنج دارد زیر پر تا جغد در ویرانه است
غفلت ارباب دولت را سبب در کار نیست
در بهاران خوابها مستغنی از افسانه است
گفتگو با جاهلان بی ادب از عقل نیست
هر که می گردد طرف با کودکان، دیوانه است
زود گردون کامجویان را ز سر وا می کند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است
روی شرم آلود از خود آب برمی آورد
باده گلرنگ اینجا شبنم بیگانه است
دیده حق بین نگردد روزی هر خودپرست
ورنه خرمن های عالم جمله از یک دانه است
حاصلش از رزق غیر از گردش بیهوده نیست
آسیا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سیر گلستان تنگدل گردیدن است
ورنه باغ دلگشای ما درون خانه است
در گلستانی که میراب است چشم بلبلان
باغبان بیکارتر از سبزه بیگانه است
کار ما از پنجه تدبیر می گردد گره
گر چه امید گشایش زلف را از شانه است
صائب از می بیغمان شادی توقع می کنند
دردمندان را نظر بر گریه مستانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۲
به ملک امن رضا شور وشر نمی باشد
که انقلاب در آب گهر نمی باشد
سیاه بختی ما رنگ بست افتاده است
وگرنه هیچ شبی بی سحر نمی باشد
دلیل قلزم وحدت بس است صدق طلب
که سیل در گرو راهبر نمی باشد
زبان لاف درازست بی کمالان را
سگ خموش در این رهگذر نمی باشد
ز پشت آینه شد خیره چشم آینه دار
فروغ حسن ازین بیشتر نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۴
از ترکتاز غم دل من شاد می شود
معمور این خرابه ز بیداد می شود
از سختی دل است یکی لطف و قهر یار
یکدست خط ز خامه فولاد می شود
در شیشه است جلوه دیگر شراب را
از خط سبز، حسن پریزاد می شود
مهجور ساخت شکوه مرا از حریم وصل
ز آتش سپند دور به فریاد می شود
ناقص شود به سعی هنرور ز کاملان
سنگ آدمی ز تیشه فرهاد می شود
در خواجگی نمی شود آزاد هیچ کس
هر کس که بندگی کند آزاد می شود
بی یاد حق مباش درین دامگه که صید
غافل چو گشت قسمت صیاد می شود
ز اقبال بی زوال، سلیمان روزگار
سال دگر خلیفه، بغداد می شود
صائب کسی که بر خط فرمان نهاد سر
فرمانروای عالم ایجاد می شود
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح شاه عباس دوم
هزار شکر که گوهر فروز جاه و جلال
به خانه شرف آمد به دولت و اقبال
ز درد سال غباری که داشت جام سپهر
به صاف کرد مبدل محول الاحوال
چو زلف رو به درازی نهاد روز نشاط
چو خال پای به دامن کشید شام ملال
ایاز شب را، ز اقبال عاقبت محمود
برید زلف به شمشیر ذوالفقار مثال
رسید قافله بوی پیرهن از مصر
نماند دیده پوشیده غیر عین کمال
هوا چو دست کریمان گهرفشان گردید
کنار خاک شد از برگ عیش مالامال
چو ماهیی که در آب حیات، خضر افکند
حیات یافت ز ابر بهار سنگ و سفال
هوا بساط سلیمان فکند بر رخ خاک
گشود همچو پری ابر نوبهاران بال
گشود ابر بهار از شکوفه دفتر و ریخت
برات عیش به دامان هر شکسته نهال
رسید دور شکفتن به غنچه تصویر
گره ز کار جهان باز کرد باد شمال
ز بس که خاک ز شادی به خویشتن بالید
رسید موج گل و لاله تا رکاب هلال
به مومیایی ابر بهار گشت درست
اگر شکستگیی داشت چند روز نهال
صدا چو تیر ز کف رفته برنمی گردد
ز بس ز لاله و گل دلپذیر گشت جبال
ز خاک ریشه اشجار را توان دیدن
چنان که سنبل سیراب را ز آب زلال
توان به آب کشید از نسیم دست و دهن
اگر ز ابر هوا تر شود به این منوال
به آن شکوه به برج حمل درآمد مهر
که شهریار جوان بخت بر سپهر جلال
نتیجه اسدالله، شاه دین عباس
که هست تیغ کجش شیر فتح را چنگال
به امر حق بود آن سایه خدا دایم
چنان که تابع شخص است سایه در افعال
چو آفتاب نمایان بود ز سینه صبح
ز طرف جبهه او نور اختر اقبال
چنان که هست ز سبابه رایت ایمان
ازوست نوبت صاحبقرانی از امثال
کراست زهره شود راست چون الف پیشش؟
که هست تیغ کج او به فتح و نصرت دال
سبک رکاب شود همچو دود ظلمت کفر
چو برکشد ز میان تیغ ذوالفقار مثال
سپاه اوست چو مژگان خدنگ یک ترکش
کراست زهره که با او طرف شود به قتال؟
اگر به قلعه رویین چرخ رو آرد
کلید ماه نو آرد قضا به استقبال
چنان که خامه به خط سطر را کند باطل
شود شکسته ز یک تیر او صف ابطال
ز برق تیغش اگر پرتوی به بحر افتد
صدف چو مجمر سوزان شود، سپندلآل
نفس به کامش ابریشم بریده شود
کسی که خنجر او را درآورد به خیال
دلیر بر سر گردنکشان رود چون ابر
پلنگ را چه محابا بود ز تیغ جبال
کفن ز شهپر کرکس کند دلیران را
همای ناوک او باز چون کند پر و بال
رسد به رستم اگر در رحم صلابت او
سفیدموی برون آید از رحم چون زال
کند چو زخم زبان کار در دل آهن
ز غنچه ناوک او را اگر کنند نصال
تهمتنی که دهد جان به تیغ خونریزش
به روز حشر زبانش بود زدهشت لال
اگر شود کجک روزگار تیغ کجش
شود چو ابر بهاران سبک رکاب جبال
ز آتش غضب او در آستین نیام
ز پیچ و تاب بود تیغ دشمنان چون نال
در آن مقام که گردد به نیزه حلقه ربا
فتد به حلقه گردون ز هیبتش زلزال
هلال نیست نمایان بر این رواق بلند
که شیر چرخ فکند از نهیب او چنگال
که دیده جز خم چوگان و گوی زرینش؟
که آفتاب زند قطره در رکاب هلال
زره چه کار کند پیش تیغ خونریزش؟
نمی توان ره سیلاب بست با غربال
اگر به چرخ کند کوه حلم او سایه
چو صبح آرد شود استخوان او در حال
ز ابر معدلت او کمین نموداری است
که تخم، سبز در آتش بود چو دانه خال
رسیده است به جایی عروج همت او
که آسمان بلندست سبزه پامال
چو بحر تا به قیامت نمی شودخالی
شود ز ابر کفش دامنی که مالامال
چو سایلان به کف، بحر پیش ابر کفش
دراز کرده ز مرجان کف از برای سؤال
بر آسمان جلالش هلال عید، بود
خجل ز کوشش خود همچو طایر یک بال
به عهد معدلتش وقت خواب آسایش
ز چشم شیر به بالین نهد چراغ، غزال
شده است مایده لطف او به نوعی عام
که در رحم عوض خون خورند می اطفال
ز خلق اوست برومند خاکدان جهان
که تازه روی ز ریحان بود همیشه سفال
به غیر جام که برگردد از کفش خالی
دگر که از کرم او نمی رسد به نوال
چگونه سوی شکر کاروان مور رود؟
چنان به خاک درش رو نهاده اند آمال
اگر به زاغ شب افتد ز رای او پرتو
چو آفتاب برآید ز بیضه زرین بال
شود ز نور گهرخیز دیده روزن
در آن حریم که گردد گهرفشان ز مقال
به وام گیرد اشهب ز عنبر خلقش
زند چو دور به گرد جهان نسیم شمال
به آفتاب روان است امر نافذ او
چنان که بر جگر تشنه حکم آب زلال
نه لاله است، که حلمش فکنده سایه به کوه
نشسته در عرق خون ز انفعال جبال
چو رود نیل دهد کوچه پیش دست کلیم
اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال
نظر به عزمش، گردون چو مرغ نوپرواز
در آشیانه نشسته است و می زند پر و بال
چنان به عهدش کسب کمال شیرین است
که روز جمعه ز مکتوب نمی روند اطفال
به دور او که برافتاده است خانه نزول
ز آبگینه اجازت طلب کند تمثال
اگر نه خلق بود بر شکوه او غالب
کراست زهره که لب واکند برش به مقال؟
چو رشته کاهکشان در گهر شود پنهان
ز آستین بدر آرد چو دست بحر نوال
جهان پناه خدیو! بلند اقبالا!
که ختم بر تو شد از خسروان صفات کمال
اگر به مدح تو اطناب می کنم چون موج
به خلق خویش ببخش ای محیط جاه و جلال
که مدحت تو و اجداد پاک طینت تو
کلید خلد برین است ای فرشته خصال
برای حسن مآل است مدح سنجی من
نه از برای زر و سیم و ملک و مال و منال
تلاش قرب تو با این کلام بی سر و بن
همان معامله یوسف است و قصه زال
چنان که کرد سلیمان قبول گفته مور
قبول کن ز من عاجز این شکسته مقال
که هیچ کم نشود شوکت سلیمانی
به حرف مور ضعیفی اگر کند اقبال
چه کم ز پرتو مهر بلند می گردد؟
اگر به شبنم افتاده ای دهد پر و بال
همیشه تا چمن افروز چرخ مینا رنگ
ز برج حوت به برج حمل کند اقبال
چو خاتمی که به فرمان دست می گردد
به مدعای تو گردد مدام گردش سال
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در فتح قندهار و مدح شاه عباس دوم
صبح ظفر ز مطلع دولت شد آشکار
طی شد بساط ظلمت ازین نیلگون حصار
تشریف نور داد به ذرات کاینات
چون آفتاب اختر اقبال شهریار
شد مشتری ز اوج سعادت جهان فروز
گشت از افق نهان زحل تیره روزگار
مالید زهره دست نوازش به دوش چنگ
روی زمین ز ماه علم شد شفق نگار
برداشت تیر، خامه زرین آفتاب
کاین فتح را به صفحه دوران کند نگار
ماند از نهیب خنجر مریخ صولتان
چون خون مرده دست زحل سیرتان ز کار
از فتح باب ملک شکرخیز هند، شد
شیرین دهان تیغ شهنشاه تاجدار
در عنفوان عزم گرفت از خدیو هند
زاقبال بی زوال به چل روز چل حصار
لبریز شد ز شیر و شکر چون دهان صبح
کام جهان ز چاشنی فتح قندهار
آن خاتمی که دیو به حیلت ربوده بود
آمد دگر به دست سلیمان روزگار
خالی فزود بر رخ ایران ز روی هند
تیغ جهانگشای شهنشاه نامدار
بتخانه های نخوت دارای هند را
بر یکدگر شکست به توفیق کردگار
شاخ غرور والی هندوستان شکست
بیخ نفاق کنده شد از باغ روزگار
در هند گشت خطبه اثناعشر بلند
شد کامل العیار زر از نام هشت و چار
از باغ ملک سبزه بیگانه را درود
شمشیر همچو داس شهنشاه کامکار
شد بوستان ملک ز زاغ و زغن تهی
هر گوشه زد صلای طرب نغمه هزار
زان تیغ کج که فتح و ظفر در رکاب اوست
شد پاک روی مملکت از خال عیب و عار
فیلان مست عرصه هندوستان شدند
از زخم تیغ چون کجک شاه، هوشیار
افتاد چون عصای کلیم از سنان شاه
در نیل هند هر طرفی رخنه گذار
چون ابر تیره ای که پریشان شود ز باد
شد خصم روسیاه به یک حمله تارومار
چون نوعروس ملک جهان را قضای حق
عقد دوام بست به آن تیغ آبدار:
مانند نقل، خاک شکرخیز هند را
در مقدم گرامی او ریخت روزگار
دامان دشت و سینه کهسار و پشت خاک
از کشته سیاه دلان گشت لاله زار
دلهای همچو بیضه فولاد پردلان
گردید شق ز هیبت شمشیر، چون انار
گشتند تار و مار سیاهان پی سفید
مانند بز ز عطسه شمشیر آبدار
از برق تیغ و خنجر بی زینهار، شد
در فوج خصم، هر علم انگشت زینهار
از خرمی نماند اثر در ریاض هند
در برگریز روی نهاد آن سیه بهار
از مهره های گردن پامال گشتگان
گردید ادیم خاک چو کیمخت دانه دار
گردنکشان به جبهه نوشتند عبده
بر خاک آستانه آن آسمان وقار
گردان به مهره تفک اصحاب فیل را
کردند همچو مرغ ابابیل سنگسار
شد آفتاب عمر عدو پای در رکاب
تا شد هلال تیغ کج شاه آشکار
آشوبی از مهابت او در جهان فتاد
کز لرزه ریخت داغ پلنگان کوهسار
از تیغ کج به گردن شیران نهاد طوق
از تیر کرد کار جهان راست نیزه وار
گشتند خشک چون شه شطرنج خسروان
بر جای خود ز هیبت آن تیغ آبدار
شد فیل مات، خسرو هندوستان ز بیم
تا رخ نهاد شاه به میدان کارزار
یک سوره شد ز آیه رحمت سوادخاک
از فتحنامه ها که روان شد به هر دیار
از عزم خویش کرد خبردار خصم را
وانگه به ترکتاز برآورد ازو دمار
ملک این چنین به تیغ ستانند خسروان
از عاجزی است مکر ز شاهان نامدار
جای شگفت نیست گر آن شهریار کرد
اقبال سوی هند در آغاز گیرودار
رسم است این که چرخ فلک سیر، ابتدا
سرپنجه را به خون کلاغان کند نگار
از قندهار کرد جهانگیری ابتدا
صاحبقران عهد به تأیید کردگار
آری چو آفتاب کشد تیغ از نیام
اول زند به قلب شب تیره روزگار
زد بر زمین سوخته هند خویش را
اول شرر که جست ازان تیغ شعله بار
آری شراره ای که جهانگیر می شود
آتش زند به سوخته، آغاز انتشار
زین فتح نامدار که رو داد در ربیع
از باغ روزگار عیان شد دو نوبهار
خورشید بی زوال به برج شرف رسید
آورد از شکوفه بهاران زر نثار
چون نخل پرشکوفه لوای سفید شاه
افشاند برگ عیش به دامان روزگار
از خاک، جای سبزه درین موسم ربیع
رویید بخت سبز ز الطاف کردگار
چون اهل قندهار ز کوتاه دیدگی
بستند در به روی شهنشاه کامکار
فرمان شه رسید که آن حصن را کنند
یکسان به خاک راه، دلیران نامدار
از شاه یافتند چو فولاد پنجگان
فرمان رخنه کردن آن آهنین حصار
حصنی که بد چو بیضه فولاد ریخته
شد چون جرس ز لشکر جرار رخنه دار
گردید از تردد زنبورک و تفک
پر رخنه همچو شان عسل حصن قندهار
شد چون کبوتران معلق فلک مسیر
هر خشت از بروج فلک سای آن حصار
چون کار تنگ شد به سیاهان خیره چشم
راهی دگر نماند به جز راه اعتذار
زان مظهر مروت و مردی و مردمی
جستند امان به جان و سر از تیغ آبدار
آزاد کرد و داد به آن زینهاریان
خط امان به شکر ظفر شاه کامکار
شد زین دو کار، جوهر مردی و مردمی
از ذات بی مثال شهنشاه آشکار
جای شگفت نیست اگر زان که آمدند
از حصن قندهار سیاهان به زینهار
کآرد زحل کلید مه نو به اضطراب
اقبال اگر کند سوی این نیلگون حصار
زین نوبهار فتح که در موسم ربیع
آورد رو به گلشن این شاه نامدار
از فتح بی شمار خبر می دهد که هست
فهرست سال نیک، خط سبز نوبهار
ز انشای این سفر که شه دین پناه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار
هم سرفراز شد به طواف امام دین
هم نامدار شد به فتوحات بی شمار
هم دین حق گرفت ز شمشیر او رواج
هم فرق ملک یافت ازو تاج افتخار
آثار جد خویش به شمشیر تازه کرد
نگذاشت روح والد خود را به زیربار
امروز روح شاه صفی گشت شاد ازو
امروز شد تسلی ازو جد نامدار
در شکر این عطیه کف چون محیط شاه
از روی خاک شست به آب گهر غبار
معمور کرد از زر و گوهر سپاه را
منشور ملک داد به شیران کارزار
دست دعای لشکر شب را به زر گرفت
از لطف بی دریغ، شهنشاه حق گزار
حاصل به دست و تیغ درین کارزار کرد
احیای مردمی و کرم شاه ذوالفقار
تاریخ این فتوح ز الهام غیب شد
«از دل زدود زنگ الم فتح قندهار»
شاهی که صبح دولتش این کارها کند
خواهد گرفت روی زمین آفتاب وار
یارب به فضل خویش تو این پادشاه را
از هر چه ناپسند تو باشد نگاه دار
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در تهنیت جلوس مجدد شاه صفی بر تخت با نام شاه سلیمان
دگربار از جلوس شاه دوران
دو چندان شد نشاط اهل ایران
نشست از نو خدیو هفت اقلیم
مربع بر سریر چار ارکان
ز روزافزونی اقبال و دولت
صفی الله، شد سلطان سلیمان
به دولت تکیه زد بر مسند جم
سلیمان خاتم فرمانروایان
مزاج اشرف از گرداندن نام
برآمد ز انحراف از لطف یزدان
ز تخت سلطنت شد عالم افروز
چو از بیت الشرف خورشید تابان
دگربار اختر صاحبقرانی
شد از پیشانی دولت فروزان
سلیمان وار خواهد راند ازین نام
به جن و انس و وحش و طیر فرمان
ز جشن نامی صاحبقران، شد
سراپای فلک یک چشم حیران
سر منبر رسید از خطبه بر عرش
رخ زر شد ز نقش سکه خندان
سر تسلیم را یکسر نهادند
همه گردنکشان بر خط فرمان
ز تاج زرنگار تاجداران
جهان شد باغ زرین سلیمان
چو صحن آسمان شد پر ستاره
زمین از سجده زرین کلاهان
ز شکرخنده صبح طرب شد
بساط آفرینش شکرستان
زمین شد صفحه مسطر کشیده
رسید از بس به هر جا مد احسان
نگین نقش مرادی را که می خواست
به دست آورد در دور سلیمان
پریشانی ز دلها رخت بربست
ز جمعیت شد این سی پاره قرآن
چنان محکوم فرمانش جهان شد
که نافرمان نمی روید ز بستان
ازین جان جهان آفاق جان یافت
اگر شد زنده خضر از آب حیوان
ز شادی استخوان در پیکر خلق
به زیر پوست شد چون پسته خندان
نریزد گوهر از تار گسسته
ز بس شد منتظم اوضاع دوران
ز نور رای او در دیده ها شد
چراغ روز، خورشید درخشان
جواهر سرمه اهل نظر شد
ز فیض مقدمش خاک صفاهان
ز خیراندیشی او گشت از بیم
شرارت چون شرر در سنگ پنهان
ز امنیت به چشم پاسبانان
رگ خواب فراغت گشت مژگان
بود تیغ کج او دال بر فتح
شود چون ماه نو هر جا نمایان
کند کار جهان را راست چون تیر
برآید چون کمان او ز قربان
دهد سد سکندر کوچه چون نیل
چو آید توسن عزمش به جولان
چو نخل موم از خورشید گردد
ز برق تیغ او رومی گریزان
سپاه روسیاه هند گردد
چو بز از عطسه تیغش گریزان
ز تیغ کج کند همچون کجک محو
سیه مستی ز مغز زنده فیلان
ز برق تیغ عالمسوز او لعل
شود خون در جگرگاه بدخشان
بود دست ولایت پشتبانش
نگردد خصم ازو چون روی گردان؟
رساند جوهر تیغش نسب را
به صلب ذوالفقار شاه مردان
اگر بر کوه آهن حمله آرد
شود چون قطره سیماب لرزان
به هر فوجی که رو آرد به اقبال
شود چون ابر از صرصر پریشان
ندارد شهسواری همچو او یاد
ز شاهان جهان این سبز میدان
گذارد از شکوهش سینه بر خاک
گر آرد رخش رستم در ته ران
به شیران شکاری برق تیغش
کند انگشت زنهاری نیستان
شود چون ابر از سرعت فلک سیر
کند بر کوه اگر اجرای فرمان
شود جاری ز امرش چشمه از سنگ
ز نهیش شیر برگردد به پستان
به دور حفظ او بتوان گذر کرد
به بال کاغذین از آتش آسان
چو سبابه ز انگشتان دیگر
سرافراز لوای اوست ایمان
ز امثال و ز اقران است ممتاز
چو بسم الله از آیات قرآن
گشاد جبهه از خلقش دلیل است
که باشد کعبه در ناف بیابان
ز عریانی بود در حشر ایمن
به جرم هر که پوشانید دامان
صدا از کوه حلمش برنگردد
شود سیل بهاران گر خروشان
گران گردد ز گوهر دامن خاک
سبک سازد چو دست گوهرافشان
گذارد بحر پشت دست بر خاک
به پیش ابر احسانش ز مرجان
دهد گر حاصل دریا به سایل
همان از شرم گردد گوهرافشان
نهان شد جغد چون گنج از نظرها
شد از عدلش ز بس آباد ویران
به این درگاه از آغاز دولت
نمودند التجا پیوسته شاهان
به عزم اقتباس نور دولت
به این دولتسرا آمد ندرخان
همایون از اجاق جد او کرد
چراغ دولت خود را فروزان
به این درگاه بابر التجا کرد
چو عاجز شد ز جنگ اهل توران
به غیر از شاه ایران نیست شاهی
خدیو تاج بخش از شهریاران
به محراب اجابت می کند پشت
ازین در هر که گردد روی گردان
ازین عید جلوس تازه گردید
همه روی زمین یک روی خندان
شب و روز جهان در دلگشایی
به میزان عدالت گشت یکسان
ز حسن عهد این شاه جوان بخت
جوانی را ز سر بگرفت دوران
نشاط این زمان بهجت افزا
به جوش آورد خون نوبهاران
به روی خلق از ابر گهربار
گشود ابواب رحمت لطف یزدان
به شان خاک، نازل گشت از ابر
هزاران آیه رحمت ز باران
زمین از سبزه شد تخت زمرد
ز لاله کوه شد کان بدخشان
به آب گوهر از دلها فرو شست
غبار کلفت و غم ابر نیسان
شد از گلهای الوان بیضه خاک
به زیر شهپر طاوس پنهان
زبان شکر جای سبزه روید
درین فصل بهار از باغ و بستان
مبارکباد شد یکسر درین فصل
سرود عندلیبان گلستان
الهی تا به گرد مرکز خاک
بود پرگار نه افلاک، گردان
فلک ها بر مراد او کند دور
چو انگشتر به فرمان سلیمان