عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح شاه تاج الدین حسن
گل شکفت و غنچه ها را باز شد مهر از دهن
گلبن از لب تشنگان باغ می گوید سخن
باز وقت آمد که رو پوشیدگان روزگار
هر یکی دیدار بنمایند بر وجه حسن
تازه گردد نرگس مخمور از دست و ترنج
لاله را چون دامن یوسف بدرد پیرهن
چاک پیراهن گشاید غنچه و چین قبا
داغهای دل نماید لاله ی خونین کفن
بر سر خاک شهید عشق گردد ده زبان
غنچه ی سوسن که چون شمعیست نیلی در لگن
ناربن در جان مرغان هوا آتش زند
آستین بر طوطی گردون فشاند نارون
از هوا هر دانه ی شبنم که افتد بر زمین
باد صبح از گل برون آرد برنگ یاسمن
بانگ روح افزای مرغ و نکهت دمساز گل
عشقبازان را ببستان خواند از بیت الحزن
خوبی و لطف هوا بنگر که در اردیبهشت
صاف می سازد دماغ طبع را دردی دن
صبحدم خورشید از نظاره شد سیاره بار
گرمی بازار نسرین بین و جوش نسترن
گلبن از گلهای رنگین عود سوز و عطر ساز
بوستان مجموعه پرداز ورقهای سمن
شاخسار از نکهت گل غیرت عطار چین
جویبار از عقد شبنم رشک غواص عدن
دانه ها چون خوشه ی پروین ز جوهر عقد بند
کشتزار از باد همچون روی دریا موجزن
ارغوان از باد می شوید به آب گل دهان
در هوای دستبوس سرفراز انجمن
کاشف سر حقیقت وارث علم نبی
افتخار آل یس شاه تاج الدین حسن
آنکه بی شهد ولای او دهان طفلرا
نیست آن یارا که آلاید لبان را از لبن
از پدر تا عقل اول زاده ی زهد و ورع
همچنین تا ذات واجب تابع شرع و سنن
نوک کلکش رهروانرا مقسم زاد سفر
دست جودش ساکنانرا شامل ساز وطن
در ادای شکر انعامش نواها بسته اند
طوطیان در شکرستان بلبلان اندر چمن
راستی یکروزه خرج خانقاه خیر اوست
آنچه در کان بدخشانست و صحرای یمن
جذبه یی دارد که گر کفار را خواند بدین
بشکند بتخانه و محراب سازد برهمن
هر که خواند یک ورق از دفتر اخلاص او
دفتر دل پاک گرداند ز حرف ما و من
ای خیالت همچو نور علم در مشکوة دل
وی ضمیرت چون فروغ عقل در مصباح تن
ذات بی مثل تو کز دریای عرفان گوهریست
ایزدش پیوسته دارد در پناه خویشتن
از صفا چون کعبه بر روی زمین دارد شرف
مجلس وعظت ز تسبیح دعای مرد و زن
التفات ذات محمود تو با این بینوا
دارد آن نسبت که احمد داشت باویس قرن
دعوی منصور اگر بودی بدور عدل تو
کی قرین آب و آتش میشد و دارو رسن
هر که از روی ارادت برد از دست تو داد
در ثبات هستیش مشکل اگر افتد شکن
دین پناها نخل مدحم در خور قدر تو نیست
گرد گلزارت دعایی می کند این خار کن
تا کنند از آب زر پر دفتر گل عشر و خمس
در کتاب لاله تا باشد خط از مشک ختن
نامه ی عمرت بعنوان بقا پیوسته باد
نقطه ی حرفش مصون بادا ز آسیب فتن
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۳
فروغ دیده ی معنی شهاب دولت و دنیا
زهی صیت تو چون گردون جهان را بی سپر کرده
سپهر قدر تو با چرخ در رأفت زده پهلو
زمین حلم تو با کوه دست اندر کمر کرده
ببرق خنجر هندی طفر را رونق افزوده
بسیر خامه ی مصری سخن را نامور کرده
ضمیرت بر جهان نظم وقتی سایه افکنده
بنانت در دیار نثر هنگامی گذر کرده
دهان لفظ و معنی را ز لطفت پر شکر دیده
کنار ملک و ملتر از کلکت پر گهر کرده
فلک با خاک درگاهت شبی می گفت: کای دولت
ترا ز آب رخ اقبال نیکو نامتر کرده
نسیمت تار و پود صبح بر باد صبا بسته
غبار ترا ستوده فتح بر چشم ظفر کرده
هم از ایوان تعظیم تو هفت اختر فرومانده
هم از تکریم ایوان تو چار اختر حذر کرده
ز ما در می کشی دامن بهر ناکس مده خاطر
جوانان را بکار آیند پیران سفر کرده
جوابش داد کای دورت بمعنی اهل معنی را
نماز شام هر روزی بهنگام سحر کرده
ز پیوند تو جون پیری سزد گر بر حذر باشد
جوانی را که او در روی اصحاب نظر کرده
زهی خاک دری کز فخر هر جائی که گردون را
بمعنی در سخن دیده چو خاک رهگذر کرده
الا تا بر جهان گردون چو بسته پرده کحلی
مسیر خسرو انجم سحر را پرده در کرده
درت را پرده دولت ملازم باد، کان درگه
هنر را رونق افزودست و کارش همچو زر کرده
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۴۸ - الخوف
رخسار به خون دیده باید شستن
کانجا گل بی خار نخواهد رستن
با نیک و بد زمانه می باید ساخت
تا خود به چه زاید این شب آبستن
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۱۴ - الطّاعة
زان پیش که از جمله فرو مانی فرد
آن کن که نبایدت پشیمانی خورد
امروز بکن که می توانی کاری
فردا چه کُنی که هیچ نتوانی کرد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۵۶
در من نگرم زپای تا سر هیچم
چون ذرّه بر مهر منوّر هیچم
نه عقل نه دل نه صبر نه حال نه مال
حاصل همه این است که من بر هیچم
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۳۳
در خوی خوش است عیش خوش کز جان است
ور عیشی هست غیر ازین سرد آن است
با بدخویی تو را جهان تنگ آید
خو خوش کن و چشم سوزنی میدان است
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۲۲
ای کرده مرا عشق تو در عالم فاش
افکنده مرا تو در میان اوباش
شهری خبر است که زاهدی شد قلّاش
چون پرده دریده شد کنون ما را باش
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۱
سلطان خودم خدمت سلطان نکنم
وز بهر دو نان خدمت دونان نکنم
نفس سگ من بِدَست و من سگبانم
از بهر سگی خدمت سگبان نکنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
خوش وقت آنکه خصمی گردون ندیده است
هر شب ز خیل فتنه شبیخون ندیده است
با من مگو که داغ جدایی ندیده ای
صدبار بیش دیده دلم، چون ندیده است؟
ما پستی و بلندی صحرای عشق را
بسیار دیده ایم که مجنون ندیده است
فصل خزان مجوی رعونت ز شاخ گل
هرگز کسی قلندر موزون ندیده است
هر سو دود سلیم ازان طفل اشک من
کز خانه کم برآمده، بیرون ندیده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
زخم ناسورم من و از لطف مرهم شرمسار
چون گل پژمرده ام از روی شبنم شرمسار
بهره ای جز اشک و آه از من نصیب کس نشد
حاصلم دارد مرا چون نخل ماتم شرمسار
خلق را کوتاهی از خویش است و ما را از فلک
عالمی شرمنده اند از ما و ما هم شرمسار
کاسه ی سر را قدح کن، می ز جام خود بنوش
تا به کی باشد کی از ساغر جم شرمسار
تا سلیم از بی وفایی های او دم می زنم
می کند آن تیغ خونریزم به یک دم شرمسار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
منم که با می و مطرب همیشه در جنگم
چو شمع می دهد از حال من خبر، رنگم
ز باغ، خنده ی گل کبک را به کوه جهاند
مرا چو غنچه ندانم چه شد که دلتنگم
به فیض بخشی ره بین، که می کشد از دور
به چشم سرمه، سیاهی میل فرسنگم
به یک پیاله رخم لاله گون شود، گویی
به دست ساقی بزم است چون حنا، رنگم
چو عندلیب حقیرم مبین سلیم که من
اگرچه مرغ ضعیفم، ولی خوش آهنگم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
خویش را از بس به تیغ موج این دریا زدم
جای ناخن بر تن من نیست، بر هر جا زدم
عرصه ی معمور بر خیل سرشکم تنگ بود
همچو ابر نوبهاری خیمه بر صحرا زدم
روزگار از عجز گفتم مهربان گردد، نشد
همچو همت، دست بر دامان استغنا زدم
خاطر خود را به درویشی تسلی ساختم
آزمودم ظرف خود را، سنگ بر مینا زدم
پشت پایم از کف پا بیش دارد آبله
بر جهان در راه عشق از بس که پشت پا زدم
قطره ی بی دست و پایم من سلیم، اما چو سیل
کاروان موج را صدبار در دریا زدم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ترا محرومی ارزانی زآغوش تپیدنها
مرا صحرا به صحرا می برد جوش تپیدنها
به جای شیر از طفلی زبس خوناب غم خوردم
مرا گهوارهٔ راحت شد آغوش تپیدنها
چنان از شش جهت افشرد سختیهای ایامم
که رفتم چون رگ یاقوت از هوش تپیدنها
بحمدالله که شد دردم دوای درد بیدردی
نهد مرهم به نیش راحتم نوش تپیدنها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
احمد مرسل که عالم جمله در تسخیر اوست
ممکنات از حلقه های چرخ در زنجیر اوست
قاضی باز و کبوتر، غازی دلدل سوار
تا قیامت برق در کار رم از شمشیر اوست
بضعهٔ خیرالبشر کدبانوی دنیا و دین
آنکه نور چشم احمد، شبر و شبیر اوست
سرور دنیا و دین زین العباد و باقرند
آنگهی صادق که عالم روشن از تنویر اوست
آسمان جاه نور دیدهٔ موسی علی
آنکه آرام زمین در سایهٔ توقیر اوست
تاج عصمت بر نقی زیبا بود بعد از تقی
آنکه نظم کار عالم بستهٔ تدبیر اوست
عسکری باشد امام اهل حق بعد از تقی
آنکه نه قوس فلک در قبضهٔ تسخیر اوست
پیر گردون را مرید خود نمی گیرد ز عار
هر که جویا قایم آل محمد پیر اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
نونهال من ز طفلی آشنا بیگانه بود
کوچه گرد شهره و بدمست و دشمن خانه بود
کرد پیدا این زمان نام خدا تمکینکی
ورنه وضعش پیش ازین بسیار بیباکانه بود
همچو نرگس بال شوق از شش جهت چشمم گشاد
تا تواند شمع رخسار ترا پروانه بود
خاطر ما با محبت توام آمد از نخست
عشق هر جا دام گستر شد دل ما دانه بود
ما عبث در دامن فرزانگی آویختیم
معنیی گر بود جویا با دل دیوانه بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
کبوتر را ره آگاهی از احوال خود بستم
که حسرت نامه ام را بر شکست بال خود بستم
سخن از عرش گوید مرغ دل تا آستانش را
به سرو قامت آه بلند اقبال خود بستم
به رنگ صبح کی افسرده از تهمت پیری
کمر از نور فیض جام مالامال خود بستم
زخجلت خویشتن را از دل خود هم نهان دارم
در این آیینه ره بر صورت احوال خود بستم
ز بس رخساره ام در گرد کلفت شد نهان جویا
به روی آینه دیواری از تمثال خود بستم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
دست هوس زنعمت دنیا کشیده ام
چون طفل غنچه خونه دل خود مکیده ام
چندان نهان به زیر غبار غمم که گرد
بر بام و در نشسته ز رنگ پریده ام
مستغنی از لباس بود دوش همتم
آن جامه ام بس است که از خود بریده ام
یک گوش کر شدم چو صدف پای تا بسر
از خلق ناشنیدنی از بس شنیده ام
دست مرا جدا زگریبان مکن خیال!‏
چون گل یکیست پنجه و جیب دریده ام
غافل مشو ز من که جگر گوشهٔ دلم
جویا سرشک از سر مژگان چکیده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
در دلم از گریه دایم سخت تر گردد گره
می شود محکم تر از اول چو تر گردد گره
کارها از خوردن غم بیشتر افتد به بند
هر قدر بر خویش پیچد بسته تر گردد گره
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
شوی ز خویش چو بیگانه یار خود باشی
گر از میانه روی در کنار خود باشی
به روی شاهد مقصود دیده بگشایی
گر از صفای دل آیینه دار خود باشی
چو ریگ شیشهٔ ساعت خوش آن کز آزادی
سفر کنی و مقیم دیار خود باشی
بنوش باده که که گل ها ز خویشتن چینی
پیاله گیر که جوش بهار خود باشی
ز عالم گذران اعتبار گیر دمی
عجب که در طلب اعتبار خود باشی
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳
لعلی آخر چه بود آواخ ترا
ای کاش ببر کشیدمی آخ ترا
بودی در ناسفته ز قیمت انداخت
آن بدگهری که کرد سوراخ ترا