عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۳
نخستم بند بردارید از پا چون بسوزیدم
که همچون شعله یک ساعت به کام خویشتن افتم
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۹
با یار به سیر هند آماده شدم
برگشتم و زین تعلق آزاده شدم
نارفته به هند واژگون شد کارم
آن ماه مخطط شد و من ساده شدم
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۰
چمن پیرای صبحم کیمیای خار و خس دارم
به هر شاخ ترنجی آفتابی پیش‌رس دارم
پر پروانه‌ام در حسرت پرواز گم بادا
اگر امید دودی از چراغ هیچ کس دارم
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۱
نوبهارا به شمیم گل عیشم مفریب
که من این ناله زار از دل خرم دارم
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۳
مختصر دستی که ما را بود صرف باده شد
گر خدا روزی کند دست دگر بر سر زنم
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۶
جان اگر از ناتوانی بر لب آید باک نیست
ناله‌ام از ضعف اگر بر لب نیاید چون کنم
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۷
جرم ما گر باده‌آشامی‌ست مستی جرم کیست
عکس لعل خویش را ما در شراب افگنده‌ایم
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۹
ز ما یوسف پرستیدن ادب نیست
بیا تا چاه کنعان را پرستیم
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۰
ما بت نه ز اندیشه معبود شکستیم
آرایش بتخانه ما بود شکستیم
هر لخت جگر طاقت صد داغ دگر داشت
قفل در رسوایی خود زود شکستیم
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۷
شهید عشق تو را راه کعبه مقصود
کسی نشان ندهد جز سر بریده او
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۸
ای دل از آن دهن طمع خام می‌کنی
خود را برای هیچ چه بدنام می‌کنی
میرداماد : قصاید
شمارهٔ ۲
شه ملک دانشم من به جنود آسمانی
که بود ز فضل دیهیم سریرم از معانی
ز مداد من سوادی در چشم آفرینش
ز ظلال من کلاهی بر تارک معانی
در ارتقای فکرم خط استوا ز دانش
نطق میان نطقم افق درر فشانی
صدف محیط طبعم کنف در حقایق
محک نقود طرزم فلک رسوم دانی
نقط سواد خطم همه جیب قوس گردون
وترس قسی فضلم همه قطر آسمانی
شوس صواب بینم مجس مصاب دانی
رقم قضا نشانم حکم قدر بیانی
همه اختران طبعم فلک آورد به تحفه
همه دختران غیبم خرد آرد ارمغانی
ز ردای من کناغی بر دوش سعد اکبر
ز ثنای من کناغی در لوح عقل ثانی
لقب من است جز من به کسسی سزا نباشد
چه ممهد حقایق چه مشید مبانی
دل مرده را بجز من نکند کسی مسیحی
تن حکمه رابجز من ندهد کسی روانی
پرن سمای عقلم مه چرخ نامجوئی
سقط نهاد پاکم نمط خرد فشانی
سر کوی دانش من عرفات راز گردون
حرم حریم فرکرم در کعبه معانی
ز شفای من ارسطو شده بهره مند دانش
ز رموز من فلاطون رده گام در معانی
سخن از حدوث بی من به نوائب غرامت
خرد از وجود بی من به مضیق ایرمانی
خردم به عذر خواهی ز تقدم زمانه
فلکم به عفو جوئی ز تصدر مکانی
ز کمان فکر هر گه بکشم خدنگ برهان
چو فلک ز قامت خود خردم کند کمانی
(فکنم به جوی باغ سخن آبی از طراوت
که نمی ازان نیابی بر دجله جوانی)
ز ستاک باغ طبعم به غرامت است طوبی
ز نگار نقش فکرم به خجالت است مانی
در من چو کعبه سازد که خلیل فضل و دانش
دل من مطاف سازد که سروش آسمانی
ز هنر خراج گیرم ز خرد حمایت اما
به وفور فضل و دانش نه به زور حکم رانی
رسع شک آورم من ز دو پلک چشم بیرون
دعی خطا کنم من ز معراج فکر فانی
ببرم چو بر نشینم به تکاور فصاحت
وقراز صماخ جذر اصم از سبک عنانی
ز خرد به شرع دانش همه ساله جزیه گیرم
(چو نبی به زور دین از که زکیش باستانی)
ز دلم به فقر گنجور به خزاین معادن
ز ضمیر من به فاقه کف گنج شایگانی
ز پی حساب و دانش کنم آسمان چو دفتر
سزدم ز تیر کلکی و ز مشتری بنانی
چمن حریم دل را کنم از نفس صبائی
روض ریاض جان را کنم از دل (ایلوانی)
زقمر برم به دعوت کلف سیاه روئی
ز درر برم به حکمت برص سفید رانی
سوی شکل اول از من رود ار نخست اجازت
پس از آن نتیجه ریزد ز قیاس اقترانی
دل خسته را پس از من سخنم کند طبیبی
تن خاک را پس از من جسدم کند روانی
زجبین خاک تیره به نظر برم کریهی
ز روان کوه تهلان به نفس برم گرانی
دل من چو کان ولیکن نه به سقط نطفه خورده
همه همچو مریم آرد گهری بدان روانی
صدفی نیم که جایز بودم به دین همت
ز سخای ابرنیسان ز حموت تر دهانی
شده ام چو آب حیوان به نهاد پاک داری
شده ام چو کان گوهر به نژاد دودمانی
نپذیردم تصور شبهی زکینه شاید
گرم آب جوی فرهنگ و ضمیر عقل خوانی
سمرم چو آب باران به کتاب جرم شوئی
مثلم چو پیر دانش به حساب عفورانی
هنرم بر اوج گردون و منم چو خاک سفلی
سخنم خنیده چون هور و منم چو سر نهانی
پس از این به دوش دعوی فکنم ردای دانش
که خرد کند اطاعت به ردای وردخوانی
به فراق یار ای دل ز تو یک عطیه خواهم
که زابر دیده بر ما همه خون دل برانی
نه چنانکه دهر جانی بزید به حیله کردن
فلک نهم معلم فکند به بادبانی
چو اثیریم به طوف سر کوی اسطقسی
چو زمانیم به گرد در معرفت چو آنی
سخن من ار نباشد چکند خرد دبیری
خرد من ار نباشد چکند جهان جهانی
منم آنکه در خموشی سزدم زبان چو موئی
که چو موی برتن من همه تن کند زبانی
به حساب آفرینش چو به مرکزی نشایم
چه سفه بود که لافم ز محیط آسمانی
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای به درگاه تو از قدس روان قافله‌ها
پیش طوف سر کوی تو خجل نافله‌ها
هرکجا شاکله فضل تو در ذکر آمد
غیر تشویر نشد شاکله شاکله‌ها
مشکل آید همی اسناد تولد به تو زانک
زادن مثل تو نشنید کس از حامله‌ها
مجد ذات تو به حدی که محال آید از آنک
مدرک کنه کمال تو شود عاقله‌ها
آنکه بی‌یار و مطیع است همین اشراق است
دیگران هرکه شنیدیم بود راحله‌ها
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳
بر در دوست که قدر گهر پاک آنجا
خاک باشد چه بود قیمت این خاک آنجا
بر سر کوی غم او چه جگرها چاک است
شرمم اید که برم پیرهن چاک آنجا
ای دل آسیمه سر از کوی بلا می آئی
مگرت بار نداد آن بت بیباک آنجا
بر در دوست شنیدم که دوا میبخشند
درد ما عرضه نما ای دل غمناک آنجا
مجلس یار مرا جان ملائک عود است
که بر آتش نهد ای دل خس وخاشاک آنجا
خاک میخانه شو اشراق که از همت عشق
برگ کاهی نبود خرمن افلاک آنجا
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۴
چشم خراج عشق ستد خون ناب را
معزول ساخت عامل دیوان خواب را
من جان حلال کردم اگر خود کند قبول
سلطان درد عشق تو ملک خراب را
ساقی میار باده کزین جام آتشین
ترسم جگر پر آبله گردد شراب را
ای کوثر مراد ندانم که چون کنم
گر بازگیری از من مستسقی آب را
شب کی رسد به صبح که اشراق از غمت
گل کرد ز آب دیده ره آفتاب را
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۵
سوز غم تو کرد قضا سرنوشت ما
ای در غم تو شعله آتش بهشت ما
این ابر ناوک تو همانابه سینه داشت
کالماس جای سبزه بر آمد ز کشت ما
دوزخ به پشت گرمی ایام هجر تو
خویشی گرفت با گل و آب سرشت ما
زاهد به عشق کوش که محراب صومعه
افتد به سجده پیش زمین کنشت ما
اشراق بوی باده ملائک برد ز هوش
جائی اگر نهند بنائی ز خشت ما
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۶
شعله ها در جان زدی این سینه غمناک را
خرمنی ز آتش چه حاجت بود یک خاشاک را
تا بکی در سینه تنگم نهان دارم چو راز
آتشی کز شعله خاکستر کند افلاک را
در ره عشق تو عمری شد که حیران مانده ام
من که اندر کوی دانش رهبرم ادراک را
هیچ صیادی به صید خسته در صحرا نتاخت
تیر مژگان تا به کی این سینه صد چاک را
هر دو عالم خار شد در چشم اشراق از غمت
هرکه آب خضر دارد خوار دارد خاک را
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۷
فقیا بفیکا تفز بالعلا
معلماعلی قلبکا القیا
بیا زاهد از باده ما بشوی
دل و جان ز اوساخ زرق و ریا
از من می که در کیش اکسیریان
گدائی کند مهر از و کیمیا
به میخانه ما یکی برگذر
نه میخانه بل کعبه اصفیا
می از جام ما خور که تا روز حشر
زخاک تو خورشید روید گیا
الهی دلم بنگه مهر تست
که اقلیم نور است و صقع ضیا
شد اشراق خاک تو کز خاک او
کند دیده عقل کل توتیا
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۹
ای مه از رخ دور کن یک ره نقاب
تا عرق گردد ز خجلت آفتاب
بی وصالت زندگانی ها تلف
بی جمالت عشق رانی ها عذاب
دیده ی مارا از آن عارض شکیب
ممتنع چون صبر مستسقی ز آب
چون به دست آرد تو را این عنکبوت
از کجا شد صید عنقا از لعاب
خون مارا در خورد دستت نیست لیک
می توان کردن سر انگشتان خضاب
مرغ و ماهی را بود در شب سکون
من شب آسایش نمی بینم به خواب
دوست را یک ره در آرید از درم
تا بگویم هر دو عالم را جواب
گفتی از من بر نگردی گرچه رفت
جور عشقم بر تو بیرون از حساب
تو توانی عهدها آسان شکست
نیست اندر دین اشراق این کتاب
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
از تو ما را آب در جوی تمنا آتش است
عشق بازی چون مزاج باده گویا آتش است
ای معلم کشتی ما مشکل آید بر کنار
کاندر اقلیمی که مائیم آب دریا آتش است
ساغر از می بادت ای ساقی مرا معذور دار
در مذاق عشق بازان جام صهبا آتش است
دین زرتشتی مگرای دل که در تکریم تو
همچو کانون روز وشب در سینه ی ما آتش است
مردم چشم تو را اشراق اکنون جای خواب
آن هم آغوش که در خورداست شب‌ها آتش است