عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - برای نقش کردن بر حاشیه جلد کتابی که صدف کاری شده بوده است
چو دست قضا نقش این جلد بست
پر و بال طاووس در هم شکست
کتابش چو گوهر بود از شرف
مناسب فتادست جلد از صدف
کند خرده کاریش را چون نگاه
گذارد فلک عینک از مهر و ماه
چو خود را سزاوار این جلد دید
صدف دامن از دست گوهر کشید
تراوش ز بس می کند آب از او
گلش را نشسته است شبنم برو
برای تماشای این نوبهار
نگه باز گردانم از روی یار
کتابی کزو گشت زینت پذیر
میان دو گلشن شود جایگیر
پر و بال طاووس در هم شکست
کتابش چو گوهر بود از شرف
مناسب فتادست جلد از صدف
کند خرده کاریش را چون نگاه
گذارد فلک عینک از مهر و ماه
چو خود را سزاوار این جلد دید
صدف دامن از دست گوهر کشید
تراوش ز بس می کند آب از او
گلش را نشسته است شبنم برو
برای تماشای این نوبهار
نگه باز گردانم از روی یار
کتابی کزو گشت زینت پذیر
میان دو گلشن شود جایگیر
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - بجهت نقش کردن بر حاشیه سراپرده شاهی
برای سراپرده اش آفتاب
ز زرتاب تابیده زرین طناب
چنان ابره از زر کشتی تابناک
که زرین شود میخ چوبین بخاک
شود اطلس چرخش ار آستر
بیابد ز اقبال روی دگر
چنان از طراوت صفا گستر است
گه از پرده چشم روشن تر است
جدائی ازین پرده تا می کشید
چو خواب پریشان که مخمل ندید
بجائی که او سایه گستر شود
ز زربفت او خاک پر زر شود
بنقش و نگارش چو طاووس دید
ز پر بیش از پا خجالت کشید
ز بزمت چنان عزت اندوخته
که زر خویشتن را بر او دوخته
بخدمت فشرده است پای درنگ
نمی آید از ایستادن بتنگ
زهی خدمت اندیش صاحب حیا
که گیرد عصا از درون قبا
نکرد از ادب پشت بر بزم شاه
که دارد چو او حق خدمت نگاه
ز قربش همه محرمان در حساب
چو استد کند پشت بر آفتاب
بهر سرزمینی که شاه جهان
نهاده است پاگشته بر گرد آن
ز زرتاب تابیده زرین طناب
چنان ابره از زر کشتی تابناک
که زرین شود میخ چوبین بخاک
شود اطلس چرخش ار آستر
بیابد ز اقبال روی دگر
چنان از طراوت صفا گستر است
گه از پرده چشم روشن تر است
جدائی ازین پرده تا می کشید
چو خواب پریشان که مخمل ندید
بجائی که او سایه گستر شود
ز زربفت او خاک پر زر شود
بنقش و نگارش چو طاووس دید
ز پر بیش از پا خجالت کشید
ز بزمت چنان عزت اندوخته
که زر خویشتن را بر او دوخته
بخدمت فشرده است پای درنگ
نمی آید از ایستادن بتنگ
زهی خدمت اندیش صاحب حیا
که گیرد عصا از درون قبا
نکرد از ادب پشت بر بزم شاه
که دارد چو او حق خدمت نگاه
ز قربش همه محرمان در حساب
چو استد کند پشت بر آفتاب
بهر سرزمینی که شاه جهان
نهاده است پاگشته بر گرد آن
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - برای نقش کردن بر دور سپر پادشاهی
پیش رخ شه نه سپر شد حجاب
پاره ابریست بر آفتاب
شاه جهان ثانی صاحبقران
یک سپر از اسلحه اش آسمان
بندگیش فخر سران دیار
گوش همه چون سپر حلقه دار
تیغ بروی فلک افراختست
کاهکشان دست سپر ساختست
در کف دریا کش مالک رقاب
تیغ و سپر آمده موج و حباب
پشت سپر بسکه بود گرم ازو
از دم شمشیر نگردانده رو
برده اگر زرگر باغ و بهار
خرده زر در سپر گل بکار
هر زر و گوهر که نهان داشت کان
این سپر آمد طبق عرض آن
دامن دریوزه گشادشت باز
پیش کف همت عالم نواز
چرخ نوی آمده بر روی کار
ساخته بر محور ساعد مدار
گرچه فلک شکل و ملک خوی نیست
کینه کش و کج رو و بیروی نیست
او فلک حادثه زا آمده است
این فلک دفع بلا آمده است
حفظ الهی سپر شاه باد
چرخ سپر دار و هوا خواه باد
پاره ابریست بر آفتاب
شاه جهان ثانی صاحبقران
یک سپر از اسلحه اش آسمان
بندگیش فخر سران دیار
گوش همه چون سپر حلقه دار
تیغ بروی فلک افراختست
کاهکشان دست سپر ساختست
در کف دریا کش مالک رقاب
تیغ و سپر آمده موج و حباب
پشت سپر بسکه بود گرم ازو
از دم شمشیر نگردانده رو
برده اگر زرگر باغ و بهار
خرده زر در سپر گل بکار
هر زر و گوهر که نهان داشت کان
این سپر آمد طبق عرض آن
دامن دریوزه گشادشت باز
پیش کف همت عالم نواز
چرخ نوی آمده بر روی کار
ساخته بر محور ساعد مدار
گرچه فلک شکل و ملک خوی نیست
کینه کش و کج رو و بیروی نیست
او فلک حادثه زا آمده است
این فلک دفع بلا آمده است
حفظ الهی سپر شاه باد
چرخ سپر دار و هوا خواه باد
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - در تعریف اسب و توصیف بیماری او
مرا تا افکند هر روز جائی
نصیبم کرده گردون بادپائی
بسیر هر دیاری چون کنم میل
بره منزل نفهمیده است چون سیل
زخوش رفتاری آن برق آئین
مسافر را وطن شد خانه زین
کند گوشه نشین هم آن تمنا
که اندر دامن زینش کشد پا
زسرتاپا همه شیرین و مرغوب
سکون و جنبش چون نبض مطلوب
فشاند نقش بند باغ و بستان
غبار یال او بر سنبلستان
دمش را دلبران آرند در پیش
زنند آسان گره بر طره خویش
باو گر آشنا سازند ران را
برد از یاد عاشق دلبران را
زمویش گر ببندی تار بر چنگ
نوایش می رود فرسنگ فرسنگ
همه اعضاش بر هم سبقت اندیش
کفل داغست بر پس ماندن خویش
ز نام کاه ار غیرت رمیده
که حرف کاهلی در کاه دیده
زنعلش گر کسی پیکان بسازد
زگرمی تکش جوشن گدازد
در آرد تیر را بیخود برفتار
پرد چون مرغ از دست کماندار
ز مویش گر ببافد دام صیاد
کند چون بال در پرواز امداد
سم سختش ز قید نعل رسته
نباشد کاسه هایش بند بسته
قلم چون نسبتی دارد بآن پا
بمیدان سخن گردد سراپا
ز جولانش صفاخیز است میدان
بر او پاشیده آب از گرد جولان
مگر روزی بپایش خورد سوگند
که می لرزد صبا را بند از بند
سپه کی حمله اش را آورد تاب
کس از لشکر نبندند راه سیلاب
درون گرد فوج آن برق رفتار
نمایان همچو آتش در شب تار
بسیرش چشم اختر کرد تأثیر
در آخر کند شد برنده شمشیر
زبیماری نماندش آن تک و تاز
تو گوئی بال و پر را ریخت شهباز
اگر باشد دمی چون شعله چالاک
دمی دیگر چو اختر خفته بر خاک
بگل تشبیه آن گلگون تمامست
که ضعف و قوتش هر صبح و شامست
سبک چون رنگ از رو جستی از جا
کنون رنگ حنا می بنددش پا
سوار او چو کشتی خصم افکن
بمیدان کندی از سم گور دشمن
کنون دیوار راهش برگ کاه است
نشان میخ نعلش چار راهست
درو هر گاه عکسی اوفتاده
روان گردیده آب ایستاده
کنون بر راه سیلش گر بدارم
به پیش سیل دیواری بر آرم
براه کاهلی تا پا نهاده
یکی دانسته طول و عرض جاده
زبس خشکست نی بست تن او
شرر آتش زنددر خرمن او
کشم از سنگلاخش بر کناری
مبادا نعلش انگیزد شراری
بپهلو استخوانش در خزیده
بسان کاغذ مسطر کشیده
اگر بر دیده مور افتدش راه
چنان افتد که گوئی رفت در چاه
چو با بر سایه گردن نهاده
بگردنگاه راهش اوفتاده
رکاب او بسان حلقه در
بود بیگانه با پا تا بمحشر
نخواهد گشت دیگر صحت اندوز
تنزل می کند چون سیل هر روز
زدست آخر عنانش رفت بیرون
سوارم بر خر خود کرد گردون
هوای صید آهو کرد ایام
قضا اسب مرا افکند در دام
اجل را طرفه دامی صید بند است
که پای باد هم آنجا نه بند است
نمی گویم که اسبم رفت بر باد
نسیمی می وزید از جنبش افتاد
سگان از خوردن او پر برآرند
همان بهتر که در خاکش سپارند
بخاک آن آتش افتادست از تاب
نیارامد بسان باد در آب
صبا را سوخت از درد یتیمی
نشسته بر رخش گرد یتیمی
سزد گر برق هم ماتم گزیند
بجای شمع بر خاکش نشیند
چگونه تنگش از آغوش بگذاشت
عنان از گردنش چون دست برداشت
ز پهلویش براحت بود شاید
که از چشم رکابش اشک آید
همه تازی نژادان تعزیت کیش
پریشان کرده بر سر کاکل خویش
کنند از شیهه شیون در طویله
تو گوئی مرده لیلی در قبیله
نصیبم کرده گردون بادپائی
بسیر هر دیاری چون کنم میل
بره منزل نفهمیده است چون سیل
زخوش رفتاری آن برق آئین
مسافر را وطن شد خانه زین
کند گوشه نشین هم آن تمنا
که اندر دامن زینش کشد پا
زسرتاپا همه شیرین و مرغوب
سکون و جنبش چون نبض مطلوب
فشاند نقش بند باغ و بستان
غبار یال او بر سنبلستان
دمش را دلبران آرند در پیش
زنند آسان گره بر طره خویش
باو گر آشنا سازند ران را
برد از یاد عاشق دلبران را
زمویش گر ببندی تار بر چنگ
نوایش می رود فرسنگ فرسنگ
همه اعضاش بر هم سبقت اندیش
کفل داغست بر پس ماندن خویش
ز نام کاه ار غیرت رمیده
که حرف کاهلی در کاه دیده
زنعلش گر کسی پیکان بسازد
زگرمی تکش جوشن گدازد
در آرد تیر را بیخود برفتار
پرد چون مرغ از دست کماندار
ز مویش گر ببافد دام صیاد
کند چون بال در پرواز امداد
سم سختش ز قید نعل رسته
نباشد کاسه هایش بند بسته
قلم چون نسبتی دارد بآن پا
بمیدان سخن گردد سراپا
ز جولانش صفاخیز است میدان
بر او پاشیده آب از گرد جولان
مگر روزی بپایش خورد سوگند
که می لرزد صبا را بند از بند
سپه کی حمله اش را آورد تاب
کس از لشکر نبندند راه سیلاب
درون گرد فوج آن برق رفتار
نمایان همچو آتش در شب تار
بسیرش چشم اختر کرد تأثیر
در آخر کند شد برنده شمشیر
زبیماری نماندش آن تک و تاز
تو گوئی بال و پر را ریخت شهباز
اگر باشد دمی چون شعله چالاک
دمی دیگر چو اختر خفته بر خاک
بگل تشبیه آن گلگون تمامست
که ضعف و قوتش هر صبح و شامست
سبک چون رنگ از رو جستی از جا
کنون رنگ حنا می بنددش پا
سوار او چو کشتی خصم افکن
بمیدان کندی از سم گور دشمن
کنون دیوار راهش برگ کاه است
نشان میخ نعلش چار راهست
درو هر گاه عکسی اوفتاده
روان گردیده آب ایستاده
کنون بر راه سیلش گر بدارم
به پیش سیل دیواری بر آرم
براه کاهلی تا پا نهاده
یکی دانسته طول و عرض جاده
زبس خشکست نی بست تن او
شرر آتش زنددر خرمن او
کشم از سنگلاخش بر کناری
مبادا نعلش انگیزد شراری
بپهلو استخوانش در خزیده
بسان کاغذ مسطر کشیده
اگر بر دیده مور افتدش راه
چنان افتد که گوئی رفت در چاه
چو با بر سایه گردن نهاده
بگردنگاه راهش اوفتاده
رکاب او بسان حلقه در
بود بیگانه با پا تا بمحشر
نخواهد گشت دیگر صحت اندوز
تنزل می کند چون سیل هر روز
زدست آخر عنانش رفت بیرون
سوارم بر خر خود کرد گردون
هوای صید آهو کرد ایام
قضا اسب مرا افکند در دام
اجل را طرفه دامی صید بند است
که پای باد هم آنجا نه بند است
نمی گویم که اسبم رفت بر باد
نسیمی می وزید از جنبش افتاد
سگان از خوردن او پر برآرند
همان بهتر که در خاکش سپارند
بخاک آن آتش افتادست از تاب
نیارامد بسان باد در آب
صبا را سوخت از درد یتیمی
نشسته بر رخش گرد یتیمی
سزد گر برق هم ماتم گزیند
بجای شمع بر خاکش نشیند
چگونه تنگش از آغوش بگذاشت
عنان از گردنش چون دست برداشت
ز پهلویش براحت بود شاید
که از چشم رکابش اشک آید
همه تازی نژادان تعزیت کیش
پریشان کرده بر سر کاکل خویش
کنند از شیهه شیون در طویله
تو گوئی مرده لیلی در قبیله
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - در وصف قصر پادشاهی
زهی دولتسرای آتش افروز
فروغ تو جهان را صبح نوروز
رخ افلاک را آئینه بامت
چراغ اختران روشن زجاهت
ز شأن تست گر چرخت ببالاست
بضبط مغز بالا پوست از جاست
نمود از رفعت شأنت عیانست
مگر خشتت ز خاک سر کشانست
گلت را خضر کرد دست آب پاشی
که تا باشد جهان پاینده باشی
بآن کرسی است از رفعت بنایت
که باشد طاق کسری خاکپایت
سعادت را عجب نقشی نشسته است
رخش بر آستانت نقش بسته است
زمین را سایه ات فیض الهی
گدائی در برت بهتر ز شاهی
بتعریفت سخن کوته کمند است
بلندی تو بر طاق بلند است
فلک در آستانت پرده داری
درت را اطلس او پرده واری
بگردون بسکه کردی آشنائی
محل جلوه ظل الهی
شهنشاه جهان دارای عالم
پناه اهل عالم تا بآدم
شهنشاهی که از فر خدائی
بگردون کرده قصرش خودنمائی
سجود در گهش بر جبهه دینست
بمژگان خاک رفتن فرض عینست
به پیش همتش در زیر افلاک
کف بگشاده ای دان این کف خاک
زعدلش دست مظلوم آنچنان چیر
که از سهم هدف ریزد پر تیر
همیشه باد از بخت مؤید
بتخت شاهی عالم مؤبد
نظر تا سوی این ایوان گذر کرد
زطاق آسمان قطع نظر کرد
برفعت چون کنم تعریف ایوان
گذار قافیه افتد بکیوان
ز بس بر رفته این ایوان والا
بگل خورشید اندو دست بنا
مصور چون درو صورت نگارد
ز زلف زهره موی خامه آرد
فراز مهر و مه طاقش کشیده است
که ابرو را مکان بالای دیده است
بیابد گر تماشائی در او بار
چو در حیران شود بر روی دیوار
بانداز جلایش صبح و خورشید
یکی آهار و دیگر مهره گردید
در اول پایه اش از خاک بگذشت
سرش زانسوی از افلاک بگذشت
تواضع پایه اقبال مندیست
بقدر خاکساری سربلندیست
در او شاه جهان مسندنشین است
کدامین سربلندی بیش ازین است
شهنشاهی که از احسان عامش
زمین را چون نگین بگرفته نامش
بعهدش آهو از شاخ گره گیر
گره واکرده از پیشانی شیر
زبیمش هر که چون شاهین جفا جوست
چو بهله خون ندارد در ته پوست
ضعیفان را قوی شد آنچنان کار
که باشد کاه پشتیبان دیوار
به نیرویش زموی خویش نخجیر
کشد زه بر کمان ناخن شیر
کبوتر گر بزنهارش درآید
تماغه از سر شاهین رباید
زدینداریش دست شرع بالاست
زقلب شرع اینمعنی هویداست
پناه دین درین ایام هندست
بعهدش قبة الاسلام هند است
چنان اسلام ازو گردیده محکم
که هندو زنده می سوزد ازین غم
نه هندو ماند و نه بتخانه در هند
نمی سوزد بجز پروانه در هند
طمع را همت او روی داده است
بلی دریا بسقا رو گشاده است
لبش در پاش و دستش گوهر افشان
نه با دریاست این همت نه با کان
همیشه باد درگاهش ز تعظیم
چون کعبه قبله گاه هفت اقلیم
فروغ تو جهان را صبح نوروز
رخ افلاک را آئینه بامت
چراغ اختران روشن زجاهت
ز شأن تست گر چرخت ببالاست
بضبط مغز بالا پوست از جاست
نمود از رفعت شأنت عیانست
مگر خشتت ز خاک سر کشانست
گلت را خضر کرد دست آب پاشی
که تا باشد جهان پاینده باشی
بآن کرسی است از رفعت بنایت
که باشد طاق کسری خاکپایت
سعادت را عجب نقشی نشسته است
رخش بر آستانت نقش بسته است
زمین را سایه ات فیض الهی
گدائی در برت بهتر ز شاهی
بتعریفت سخن کوته کمند است
بلندی تو بر طاق بلند است
فلک در آستانت پرده داری
درت را اطلس او پرده واری
بگردون بسکه کردی آشنائی
محل جلوه ظل الهی
شهنشاه جهان دارای عالم
پناه اهل عالم تا بآدم
شهنشاهی که از فر خدائی
بگردون کرده قصرش خودنمائی
سجود در گهش بر جبهه دینست
بمژگان خاک رفتن فرض عینست
به پیش همتش در زیر افلاک
کف بگشاده ای دان این کف خاک
زعدلش دست مظلوم آنچنان چیر
که از سهم هدف ریزد پر تیر
همیشه باد از بخت مؤید
بتخت شاهی عالم مؤبد
نظر تا سوی این ایوان گذر کرد
زطاق آسمان قطع نظر کرد
برفعت چون کنم تعریف ایوان
گذار قافیه افتد بکیوان
ز بس بر رفته این ایوان والا
بگل خورشید اندو دست بنا
مصور چون درو صورت نگارد
ز زلف زهره موی خامه آرد
فراز مهر و مه طاقش کشیده است
که ابرو را مکان بالای دیده است
بیابد گر تماشائی در او بار
چو در حیران شود بر روی دیوار
بانداز جلایش صبح و خورشید
یکی آهار و دیگر مهره گردید
در اول پایه اش از خاک بگذشت
سرش زانسوی از افلاک بگذشت
تواضع پایه اقبال مندیست
بقدر خاکساری سربلندیست
در او شاه جهان مسندنشین است
کدامین سربلندی بیش ازین است
شهنشاهی که از احسان عامش
زمین را چون نگین بگرفته نامش
بعهدش آهو از شاخ گره گیر
گره واکرده از پیشانی شیر
زبیمش هر که چون شاهین جفا جوست
چو بهله خون ندارد در ته پوست
ضعیفان را قوی شد آنچنان کار
که باشد کاه پشتیبان دیوار
به نیرویش زموی خویش نخجیر
کشد زه بر کمان ناخن شیر
کبوتر گر بزنهارش درآید
تماغه از سر شاهین رباید
زدینداریش دست شرع بالاست
زقلب شرع اینمعنی هویداست
پناه دین درین ایام هندست
بعهدش قبة الاسلام هند است
چنان اسلام ازو گردیده محکم
که هندو زنده می سوزد ازین غم
نه هندو ماند و نه بتخانه در هند
نمی سوزد بجز پروانه در هند
طمع را همت او روی داده است
بلی دریا بسقا رو گشاده است
لبش در پاش و دستش گوهر افشان
نه با دریاست این همت نه با کان
همیشه باد درگاهش ز تعظیم
چون کعبه قبله گاه هفت اقلیم
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - ایضا له
ندارد شش جهت چون این مثمن
که باشد هفت چرخش زیر دامن
ملایک چون کبوتر بر رواقش
ثریا کوزه نرگس بطاقش
صفای هشت خلد از وی عیانست
که هر رنگش ز پا جنت نشانست
ندیدم گرچه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی که باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز زآشیانش
چنان کائینه گرد رنگ از آب
صفایش صبح را افکنده در تاب
بهر گنجی ازو گنج سعادت
بجامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهانبخش جوانبخت
بفرق فرقدانش پایه تخت
بشوکت ثانی صاحبقرانست
جهان نازان که او شاه جهانست
در امر او نفاذ حکم تقدیر
بفرمانش نبرد طفل از شیر
بتخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام ازو قوت نصیبست
که در هندوستان هندو غریبست
غریق رحمت او دور و نزدیک
غلام همت او ترک و تاجیک
اگر دریاست تر از همت اوست
و گر کان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلک سای
سران در آستانش در سرپای
که باشد هفت چرخش زیر دامن
ملایک چون کبوتر بر رواقش
ثریا کوزه نرگس بطاقش
صفای هشت خلد از وی عیانست
که هر رنگش ز پا جنت نشانست
ندیدم گرچه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی که باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز زآشیانش
چنان کائینه گرد رنگ از آب
صفایش صبح را افکنده در تاب
بهر گنجی ازو گنج سعادت
بجامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهانبخش جوانبخت
بفرق فرقدانش پایه تخت
بشوکت ثانی صاحبقرانست
جهان نازان که او شاه جهانست
در امر او نفاذ حکم تقدیر
بفرمانش نبرد طفل از شیر
بتخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام ازو قوت نصیبست
که در هندوستان هندو غریبست
غریق رحمت او دور و نزدیک
غلام همت او ترک و تاجیک
اگر دریاست تر از همت اوست
و گر کان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلک سای
سران در آستانش در سرپای
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - وله ایضا
کلید سخن را چو پیدا کنم
در وصف دولتسرا وا کنم
زبانی ز همت بلندان بوام
بگیرم که گویم ز قدرش کلام
سر رفعت و پای بنیاد او
که عرش آشنا شد بامداد او
سراپا چو طوبی است راحت فزا
چو زلف سیه سایه اش دلربا
سرافکند در پیش جاهش حباب
که با آن نماندست آن آب و تاب
زمانه بسی گر چه آرایدش
ولی مقدم شاه می باشدش
شه معدلتخواه، شاه جهان
ملاذ سلاطین، شاه جهان
که بر درگهش صبحدم سرگماشت؟
که شب تاج خورشید بر سر نداشت
پی را تب شمع کمتر غلام
مقرر کند حاصل ملک شام
تواند دو صد صف شکستن برزم
که یکدل نیارد شکستن ببزم
درش راز شاه و گدا نیست ننگ
که در پیش دریاچه خس چه نهنگ
زمانش بهاریست پر رنگ و بو
درم چون شکوفه است ریزان ازو
بود یارب از فضل پروردگار
حیات خضر سبزه ای زین بهار
در وصف دولتسرا وا کنم
زبانی ز همت بلندان بوام
بگیرم که گویم ز قدرش کلام
سر رفعت و پای بنیاد او
که عرش آشنا شد بامداد او
سراپا چو طوبی است راحت فزا
چو زلف سیه سایه اش دلربا
سرافکند در پیش جاهش حباب
که با آن نماندست آن آب و تاب
زمانه بسی گر چه آرایدش
ولی مقدم شاه می باشدش
شه معدلتخواه، شاه جهان
ملاذ سلاطین، شاه جهان
که بر درگهش صبحدم سرگماشت؟
که شب تاج خورشید بر سر نداشت
پی را تب شمع کمتر غلام
مقرر کند حاصل ملک شام
تواند دو صد صف شکستن برزم
که یکدل نیارد شکستن ببزم
درش راز شاه و گدا نیست ننگ
که در پیش دریاچه خس چه نهنگ
زمانش بهاریست پر رنگ و بو
درم چون شکوفه است ریزان ازو
بود یارب از فضل پروردگار
حیات خضر سبزه ای زین بهار
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - درتعریف کشمیر
دگر بخت از در یاری برآمد
بشهرستان عیشم رهبر آمد
ره و رسم جفاجویان دگر شد
کسی کو بود رهزن راهبر شد
بگلزاریم طالع رهنما گشت
که با خارش بود صد رنگ گلگشت
چه بستانی است دست عیش گلچین
که شهری را زیک گل کرده رنگین
غلط گفتم چه بستان و چه گلزار
بهارستان نگارستان ارم زار
کسی کشمیر را بستان نگوید
بغیر از روضه رضوان نگوید
جهان دلگشائی کشور فیض
که هر روزن درو باشد در فیض
هوایش کرده از جنت حکایت
زبادش شمع را نبود شکایت
زامداد هوا در عین گرما
نجنبیده است بال بادزن ها
هوایش آنچنان در شب جهانتاب
که باشد چون چراغ روز مهتاب
عماراتش همه از چوب از آنست
که خاکش همچو آب رو گرانست
در این کشور عزیزت آنچنان خاک
که می آرند از هندوستان خاک
اگر طوفان باد آید باینجا
بتعظیمش نخیزد گرد بر پا
زجوش سبزه در این عالم پاک
نیارد ریخت کاتب بر رقم خاک
اگر باشد کف خاکی بجاده
بود چون دست ممسک ناگشاده
همیشه در هوایش ابر سیار
بسان عاشق اندر کوی دلدار
اثر نه از زمین نه ز آسمانست
در ابر و سبزه این هر دو نهانست
زهر جانب که نخلی قد کشیده
برو عاشق صفت تا کی تنیده
برندان تاکش این تعلیم داده است
که پای هر درختی جای باده است
بود زینگونه در آفاق کم شهر
که هم باغست و هم دریا و هم شهر
زخانه تا بکشتی پا نهادی
میان سبزه و گل اوفتادی
دو دریا دارد این شهر دل افروز
دو عالم زین دو باشد عشرت اندوز
یکی جاری میان شهر چون نیل
بروی خوبی کشمیر ازو نیل
ز آبش تازه می گردد روانها
از آن جاریست نامش بر زبانها
دگر یک دل که دل شد بیقرارش
ز خوبی شهر دارد در کنارش
عنان سیر را سرعت نداده
چو طبع من روان و ایستاده
کشیده از کنار شهر تا کوه
خوشا شهر خوشا دل و خوشا کوه
بسیر دل بیا گلشن چه باشد
بکشتی گل ببر دامن چه باشد
بنوعی گل بگل تا کوه پیوست
که بر دریا پل از گل میتوان بست
نظر تا کرده ام بر صفحه دل
کبابم کرده رشک چشم احوال
رسیده موج آتش گر بزانو
گذشت گل زسر چون سبزه مو
گلشن در چار موسم جاودانی
چو بحر شعر و گلهای معانی
اگر بر فرق ریزد آب ازین دل
بروید سبزه مو از سر گل
بزیر سبزه آبش نیست پیدا
تو گوئی سبزه میدانیست دریا
ندادی سبزه اش گر راه کشتی
زآبش هیچکس آگه نگشتی
میان سبزه کشتی ره گشاده
کسی دیده است این دریا و جاده
خیابانها در آب از راه کشتی
نمایان همچو انهار بهشتی
اگر خود فرودین ور تیر ماهست
میان سبزه و گل شاهراهست
عجب راهی که چون دیدش مسافر
نمی خواهد که راهش گردد آخر
نسیم روی دل زان چشم بد دور
معطر گشته مغز از وی چو کافور
بجائی گلفشانی را رسانده است
که بر تخت سلیمان گل فشانده است
گل آبی بکشورهای دیگر
همین نیلوفرست آن نیز کمتر
درین دریا گل افزون از حبابست
زرنگ هر گلی نقشی بر آبست
بود نیلوفر اینجا شرمساری
چو در بزم عروسی سوگواری
چه ملکست این خدایا خرمش دار
که شاخ موج آبش گل دهد بار
جز این دریا نبینی جای دیگر
گلستان ارم در بحر اخضر
گلش در پاکدامانی چو مهتاب
زبرگ انداخته سجاده بر آب
بروی برگ شبنم ها نشسته
چو بر سجاده تسبیح گسسته
گل سرخ کول را چون ستانم
چگونه بر سر این آتش آیم
چگونه کی ز من دارند باور
که می آید برون از آب اخگر
زوجد سبزه در این سبز بیشه
کول را خنده میآید همیشه
دهان غنچه اش گاه تبسم
برد خواهی نخواهی دل ز مردم
لب معشوق مست پان خورده
باین شوخی دل از مردم نبرده
نگه رنگین شود از دیدن آن
حنا بر دست بندد چیدن آن
بود آمیزش دریا و این گل
بسان آب داخل کرده در مل
در آب و رنگ چون جام شرابست
چه حاجت اینکه گویم آفتابست
اگرچه محتسب خم ها شکسته
بود در پیش جامش دست بسته
زمنع باده جانم رو بره داشت
می جام کول را او نگه داشت
درین قحط شراب و منع باده
بمستان کاسه داده رو گشاده
گل زردش که دریا را نقابست
بساطش پهن تر از آفتابست
بدریا سر بسر پیرایه گستر
گرفته آب را آئینه در زر
گلستان ارم با آن نکوئی
ز ایزد خواسته این زرد روئی
بزور نامیه از قعر دریا
دمیده سبزه اش یک نیزه بالا
وزین گل کافتاب گلستانست
سراسر نیزه ها زرین سنانست
در آن گلشن که گل از آب روید
کس از شادابی گلها چه گوید
زباغستان این دریا چگویم
هزاران خلد و من تنها چگویم
بود این بحر اخضر پرجزیره
ز هر یک چشم اداراکست خیره
عیان از هر جزیره تازه باغی
ریاض خلد را چشم و چراغی
سراسر برگها مطبوع و دلخواه
همه خضر طراوات را قدمگاه
نخست از باغ بحر آرا کنم سر
که گیرد بحر شعرم آب دیگر
عجب باغی نهال گل حصارش
طراوت باغبان ابر آبیارش
درخت گل چو گیرد جای دیوار
سر دیوار را از گل بود خار
درختانش تنومند و برومند
باشجار بهشتی خویش و پیوند
چنان بالیده گل در این گلستان
که شد در گل نهان ساق درختان
شکوفه چونکه گردد گلشن آرا
شود این باغ ابر روی دریا
زبحر آرا روان شد با دل شاد
بسیر گلستان عیش آباد
چنارش آنچنان بالا کشیدست
که بالا دست خود دستی ندیدست
بنوعی از بزرگی مایه دارد
که شهری را بزیر سایه دارد
بهر جا دست شاخش پنجه یازید
مسلم شد ز دست انداز خورشید
به پیش تیغ خور زانسان حجابست
که هر برگیش ابر آفتابست
طراوت آنچنانش آب داده
که عکسش کرده آب دل زیاده
چنان سرخوش زجام عیش افتاد
که کف بر هم زند بی جنبش باد
چو دریا منتهی گردد بکهسار
فرح را ابتدا آید پدیدار
بدامن کوه بین باغ فرحبخش
که از نزهت بجنت می دهد بخش
خیابانش که نظاره نوازست
خوش آینده تر از عمر دراز است
اگر طول امل کوته نبودی
نشانی ز امتدادش می نمودی
ره توصیف آن را هر که سر کرد
سخن دیگر نیارد مختصر کرد
سخن تا دفتر وصفش گشودست
خیابانی زهر سطری نمودست
چنار و بید مجنون و سفیده
ز رغم هم بگردون سر کشیده
چنارش آنچنان با خویش بالید
که یک برگ خزان اوست خورشید
زساقش دسته بر آئینه چرخ
زبرگش دست رد بر سینه چرخ
ببالا نامیه برده چنانش
که تیغ کوه بسته بر میانش
بنوعی از بلندی کامیابست
که هر شاخیش معراج سحابست
اگر از شاه نهرش حرف گویم
دهن باید بصد دریا بشویم
چه نهری زیب دریا زیور باغ
غلط گفتم روان پیکر باغ
زآبش آن صدا در باغ پیچید
که بر الحان بلبل غنچه خندید
بگردی سربسر گر گلشن دهر
نیابی اینچنین باغ و چنین نهر
کنارش از دو سو بینی سراسر
همه نهری شده چون خط مسطر
خیابان را بپایان چون رساند
در آخر آب از رفتار ماند
صدای دلپذیر آبشارش
نوا آموز کبک کوهسارش
عمارت را همین بس وصف شأنش
که غلطد اینچنین نهر از میانش
چو سایه افکند پیرامن کوه
بزیر کوه ماند دامن کوه
سرآمد آنچنان در دلگشائی
که آبش نالد از درد جدائی
خروشان نهر چون در حوض ریزد
نهنگی دان که با دریا ستیزد
چنان آئینه حوضست روشن
که پنهان نیست بروی راز گلشن
نظر هر کس که بر آبش گمارد
زر همیان ماهی را شمارد
نثاری ابر حوضش را فرستاد
علو همت فواره پس داد
کشیده قامت فواره موزون
عصای پیری خود یافت گردون
زنهرش گر بساحل کشتی آری
در آب سبزه خواهد گشت جاری
رقوم سبزه بر اطراف جدول
نمایان چون حواشی بر مطول
زسجده بید مجنون جبهه فرساست
بشکر آنکه در این جنتش جاست
چنین باید طریق حق گذاری
کند با سربلندی خاکساری
بدور هر نهال ابری پرستار
همه روزه هوادار و وفادار
گهی گرد سرش گردیده گریان
گهی در پاش افتاده چو مستان
بروی سبزه هر برگی که افتاد
بزلف بید مجنون رویدش باز
نقاب از روی گلها یک قلم دور
بزیر سبزه روی خاک مستور
تیمم نیست ممکن در حریمش
ولی بتوان وضو کرد از نسیمش
درین کشور فراوانست گلشن
کدامین باغ را بلبل شوم من
زهر باغ ار جدا دستانسرایم
وزین گلشن سوی آن گلشن آیم
درین ره بلبل طبع نواساز
هم از پرواز ماند هم ز آواز
ولی باغ نشاط آن رهزن هوش
بجوش آرد هزاران مرغ خاموش
ربوده از طراوت آنقدر بخش
که در خوبی بود بعد از فرحبخش
گرفته جای در آغوش کهسار
عماراتش همه همدوش کهسار
بدریا روی دارد پشت در کوه
چه کوهی تیغ آن خونریز اندوه
گل اندامی چنین نبود بعالم
که باشد پشت و رویش بهتر از هم
زمین باغ از ته تا ببالا
بود نه مرتبه افلاک آسا
بخوبی هر کدام از دیگری پیش
همه جا داده خود را بر سر خویش
زبس فواره اش بارد بکهسار
گرفت از سبزه تیغ کوه زنگار
گرفته جدولش چون مطرب مست
ز نه فواره موسیقار در دست
نه جدول بلکه سیل کوهساری
درو چون فیض حق پیوسته جاری
باستحقاق معشوق بهارست
کدامین باغ را نه آبشارست
بپای هر نهالش چشمه ای هست
که می گردد از آن سیراب پیوست
نباشد سازگارش آب دیگر
گر آب خضر در پایش دهی سر
ز بس نازک بود طبع نهالش
دو آب ار خورد بر هم خورد حالش
درختان سر افراز رسیده
زاطراف خیابان صف کشیده
بسان سرکشان در پهلوی هم
بروز بار شاهنشاه عالم
شهنشاه جهان خورشید دوران
پناه هفت کشور ظل یزدان
سپهرش در ازل شاه جهان خواند
قضا هم ثانی صاحبقران خواند
سران را سربلندی ز آستانش
بزرگی خانه زاد خاندانش
کسی را کاسمان افکند از پای
گرفتش دست و دادش بر فلک جای
بهر کشور که محروم از مرادیست
بدرگاهش چو آید کیقبادیست
کسی کز کام دل دست طلب شست
بهند آمد زخاک درگهش جست
چو کو شد در کمال ناتمامان
سر ببریده را آرد بسامان
گرفت از عهدش آن زینت زمانه
که خاتم هاست در انگشت شانه
به پیش جبهه اش صبح است دلگیر
زباغ خلق او یک قطعه کشمیر
کسیکه طلعتش در خواب بیند
چو برخیزد گل از بستر بچیند
مصور فروشان پادشاهی
مجسم معنی عالم پناهی
بقا بر قامت عمرش قبائی است
که هر روزش به از اول صفائی است
ز کوی دولتش گردیست اکسیر
ز بحر فطرتش موجیست تدبیر
کفش از پنج انگشت است پنجاب
وز آن پنجاب عالم گشته سیراب
دلش بحری که گوهر بر سر آرد
کفش ابری که بی موسم ببارد
دلش از صیقل الهام روشن
درو احوال هر کس پرتوافکن
همه اسرار غیبش حاضر هوش
نکرده جز گناه کس فراموش
شدش زان دست بالادست شاهان
که ننهد دست رد بر پر گناهان
زبس بر ترک بخشش نیست قادر
گنه بخشد چو گردد گنج آخر
بنوعی شأن اقبالش بلند است
که رد سازد گرش پروین سپندست
بدورانش رگ و نشتر بهم یار
چو انگشت طبیب و نبض بیمار
اگر از مهر بیند سوی آتش
شرر شبنم شود بر روی آتش
در اقلیمی که عدلش پاسبان است
ز ضبطش خانه بیدر چون کمانست
ببین ز اقبال شاه عدل پرور
بکنج هر دهی صد شهر بیدر
زبیم قهر شاه معدلت کیش
نیارد برد کس حق کس از پیش
بریگ تشنه آب ار بسپرد کس
صدف وارش به از اول دهد پس
زند گر بانگ قهرش بر ستمکار
ز صحرا سیل بگریزد بکهسار
چنان کوتاه شد دست ستم کیش
که نتواند زد آسان بر سر خویش
بدستش آلت شر تا نیابند
بدندان شیر ناخنهای خود کند
چو آید بر سر عاجز نوازی
کند با شعله خاری تیغ بازی
ضعیفان را قوی شد آنچنان دست
که خاشاکی ره سیلاب را بست
ببال قوت او کبک کهسار
زخون باز آرد رنگ منقار
تراست از خنده کبک آنچنان باز
که از بال پرش رم کرده پرواز
ز بس داغست از بیداد نخجیر
پلنگی می نماید در نظر شیر
شراب از مجلسش تا گشت مهجور
زبس دلباخت شد بیدانه انگور
شد آگه تا ز منع باده گردون
پرید از رو شفق را رنگ میگون
ز ایمانش قوی بازوی اسلام
ز آب تیغش آبروی اسلام
بهند از سنگ بتهای شکسته
عجب سدی براه کفر بسته
برای کسب آداب شریعت
بهند آیند ارباب طریقت
چو شمشیر غزا سازد حمایل
شود خورشید وش سر تا بپا دل
بمیزان دلیری از همه بیش
بوقت کار چون شمشیر در پیش
بجائی جرأتش پا می فشارد
که شیر از لرزه ناخن ها بکارد
ز تیغش سر بخاک راه همدوش
ززخم ناوکش دشمن زره پوش
سر گردن کشان و پای تیغش
ظفر یک گوهر از دریای تیغش
برید از وصف تیغش رشته حرف
ز گفتگو چه بربندم دگر طرف
در آرم در دعایش بعد از این دم
سخن را عاقبت محمود سازم
بخوبی تا شوم کشمیر مذکور
بعالم نام نیکش باد مشهور
کند دریوزه کوه پیر پیخال
زچتر دولتش رفعت همه سال
بشهرستان عیشم رهبر آمد
ره و رسم جفاجویان دگر شد
کسی کو بود رهزن راهبر شد
بگلزاریم طالع رهنما گشت
که با خارش بود صد رنگ گلگشت
چه بستانی است دست عیش گلچین
که شهری را زیک گل کرده رنگین
غلط گفتم چه بستان و چه گلزار
بهارستان نگارستان ارم زار
کسی کشمیر را بستان نگوید
بغیر از روضه رضوان نگوید
جهان دلگشائی کشور فیض
که هر روزن درو باشد در فیض
هوایش کرده از جنت حکایت
زبادش شمع را نبود شکایت
زامداد هوا در عین گرما
نجنبیده است بال بادزن ها
هوایش آنچنان در شب جهانتاب
که باشد چون چراغ روز مهتاب
عماراتش همه از چوب از آنست
که خاکش همچو آب رو گرانست
در این کشور عزیزت آنچنان خاک
که می آرند از هندوستان خاک
اگر طوفان باد آید باینجا
بتعظیمش نخیزد گرد بر پا
زجوش سبزه در این عالم پاک
نیارد ریخت کاتب بر رقم خاک
اگر باشد کف خاکی بجاده
بود چون دست ممسک ناگشاده
همیشه در هوایش ابر سیار
بسان عاشق اندر کوی دلدار
اثر نه از زمین نه ز آسمانست
در ابر و سبزه این هر دو نهانست
زهر جانب که نخلی قد کشیده
برو عاشق صفت تا کی تنیده
برندان تاکش این تعلیم داده است
که پای هر درختی جای باده است
بود زینگونه در آفاق کم شهر
که هم باغست و هم دریا و هم شهر
زخانه تا بکشتی پا نهادی
میان سبزه و گل اوفتادی
دو دریا دارد این شهر دل افروز
دو عالم زین دو باشد عشرت اندوز
یکی جاری میان شهر چون نیل
بروی خوبی کشمیر ازو نیل
ز آبش تازه می گردد روانها
از آن جاریست نامش بر زبانها
دگر یک دل که دل شد بیقرارش
ز خوبی شهر دارد در کنارش
عنان سیر را سرعت نداده
چو طبع من روان و ایستاده
کشیده از کنار شهر تا کوه
خوشا شهر خوشا دل و خوشا کوه
بسیر دل بیا گلشن چه باشد
بکشتی گل ببر دامن چه باشد
بنوعی گل بگل تا کوه پیوست
که بر دریا پل از گل میتوان بست
نظر تا کرده ام بر صفحه دل
کبابم کرده رشک چشم احوال
رسیده موج آتش گر بزانو
گذشت گل زسر چون سبزه مو
گلشن در چار موسم جاودانی
چو بحر شعر و گلهای معانی
اگر بر فرق ریزد آب ازین دل
بروید سبزه مو از سر گل
بزیر سبزه آبش نیست پیدا
تو گوئی سبزه میدانیست دریا
ندادی سبزه اش گر راه کشتی
زآبش هیچکس آگه نگشتی
میان سبزه کشتی ره گشاده
کسی دیده است این دریا و جاده
خیابانها در آب از راه کشتی
نمایان همچو انهار بهشتی
اگر خود فرودین ور تیر ماهست
میان سبزه و گل شاهراهست
عجب راهی که چون دیدش مسافر
نمی خواهد که راهش گردد آخر
نسیم روی دل زان چشم بد دور
معطر گشته مغز از وی چو کافور
بجائی گلفشانی را رسانده است
که بر تخت سلیمان گل فشانده است
گل آبی بکشورهای دیگر
همین نیلوفرست آن نیز کمتر
درین دریا گل افزون از حبابست
زرنگ هر گلی نقشی بر آبست
بود نیلوفر اینجا شرمساری
چو در بزم عروسی سوگواری
چه ملکست این خدایا خرمش دار
که شاخ موج آبش گل دهد بار
جز این دریا نبینی جای دیگر
گلستان ارم در بحر اخضر
گلش در پاکدامانی چو مهتاب
زبرگ انداخته سجاده بر آب
بروی برگ شبنم ها نشسته
چو بر سجاده تسبیح گسسته
گل سرخ کول را چون ستانم
چگونه بر سر این آتش آیم
چگونه کی ز من دارند باور
که می آید برون از آب اخگر
زوجد سبزه در این سبز بیشه
کول را خنده میآید همیشه
دهان غنچه اش گاه تبسم
برد خواهی نخواهی دل ز مردم
لب معشوق مست پان خورده
باین شوخی دل از مردم نبرده
نگه رنگین شود از دیدن آن
حنا بر دست بندد چیدن آن
بود آمیزش دریا و این گل
بسان آب داخل کرده در مل
در آب و رنگ چون جام شرابست
چه حاجت اینکه گویم آفتابست
اگرچه محتسب خم ها شکسته
بود در پیش جامش دست بسته
زمنع باده جانم رو بره داشت
می جام کول را او نگه داشت
درین قحط شراب و منع باده
بمستان کاسه داده رو گشاده
گل زردش که دریا را نقابست
بساطش پهن تر از آفتابست
بدریا سر بسر پیرایه گستر
گرفته آب را آئینه در زر
گلستان ارم با آن نکوئی
ز ایزد خواسته این زرد روئی
بزور نامیه از قعر دریا
دمیده سبزه اش یک نیزه بالا
وزین گل کافتاب گلستانست
سراسر نیزه ها زرین سنانست
در آن گلشن که گل از آب روید
کس از شادابی گلها چه گوید
زباغستان این دریا چگویم
هزاران خلد و من تنها چگویم
بود این بحر اخضر پرجزیره
ز هر یک چشم اداراکست خیره
عیان از هر جزیره تازه باغی
ریاض خلد را چشم و چراغی
سراسر برگها مطبوع و دلخواه
همه خضر طراوات را قدمگاه
نخست از باغ بحر آرا کنم سر
که گیرد بحر شعرم آب دیگر
عجب باغی نهال گل حصارش
طراوت باغبان ابر آبیارش
درخت گل چو گیرد جای دیوار
سر دیوار را از گل بود خار
درختانش تنومند و برومند
باشجار بهشتی خویش و پیوند
چنان بالیده گل در این گلستان
که شد در گل نهان ساق درختان
شکوفه چونکه گردد گلشن آرا
شود این باغ ابر روی دریا
زبحر آرا روان شد با دل شاد
بسیر گلستان عیش آباد
چنارش آنچنان بالا کشیدست
که بالا دست خود دستی ندیدست
بنوعی از بزرگی مایه دارد
که شهری را بزیر سایه دارد
بهر جا دست شاخش پنجه یازید
مسلم شد ز دست انداز خورشید
به پیش تیغ خور زانسان حجابست
که هر برگیش ابر آفتابست
طراوت آنچنانش آب داده
که عکسش کرده آب دل زیاده
چنان سرخوش زجام عیش افتاد
که کف بر هم زند بی جنبش باد
چو دریا منتهی گردد بکهسار
فرح را ابتدا آید پدیدار
بدامن کوه بین باغ فرحبخش
که از نزهت بجنت می دهد بخش
خیابانش که نظاره نوازست
خوش آینده تر از عمر دراز است
اگر طول امل کوته نبودی
نشانی ز امتدادش می نمودی
ره توصیف آن را هر که سر کرد
سخن دیگر نیارد مختصر کرد
سخن تا دفتر وصفش گشودست
خیابانی زهر سطری نمودست
چنار و بید مجنون و سفیده
ز رغم هم بگردون سر کشیده
چنارش آنچنان با خویش بالید
که یک برگ خزان اوست خورشید
زساقش دسته بر آئینه چرخ
زبرگش دست رد بر سینه چرخ
ببالا نامیه برده چنانش
که تیغ کوه بسته بر میانش
بنوعی از بلندی کامیابست
که هر شاخیش معراج سحابست
اگر از شاه نهرش حرف گویم
دهن باید بصد دریا بشویم
چه نهری زیب دریا زیور باغ
غلط گفتم روان پیکر باغ
زآبش آن صدا در باغ پیچید
که بر الحان بلبل غنچه خندید
بگردی سربسر گر گلشن دهر
نیابی اینچنین باغ و چنین نهر
کنارش از دو سو بینی سراسر
همه نهری شده چون خط مسطر
خیابان را بپایان چون رساند
در آخر آب از رفتار ماند
صدای دلپذیر آبشارش
نوا آموز کبک کوهسارش
عمارت را همین بس وصف شأنش
که غلطد اینچنین نهر از میانش
چو سایه افکند پیرامن کوه
بزیر کوه ماند دامن کوه
سرآمد آنچنان در دلگشائی
که آبش نالد از درد جدائی
خروشان نهر چون در حوض ریزد
نهنگی دان که با دریا ستیزد
چنان آئینه حوضست روشن
که پنهان نیست بروی راز گلشن
نظر هر کس که بر آبش گمارد
زر همیان ماهی را شمارد
نثاری ابر حوضش را فرستاد
علو همت فواره پس داد
کشیده قامت فواره موزون
عصای پیری خود یافت گردون
زنهرش گر بساحل کشتی آری
در آب سبزه خواهد گشت جاری
رقوم سبزه بر اطراف جدول
نمایان چون حواشی بر مطول
زسجده بید مجنون جبهه فرساست
بشکر آنکه در این جنتش جاست
چنین باید طریق حق گذاری
کند با سربلندی خاکساری
بدور هر نهال ابری پرستار
همه روزه هوادار و وفادار
گهی گرد سرش گردیده گریان
گهی در پاش افتاده چو مستان
بروی سبزه هر برگی که افتاد
بزلف بید مجنون رویدش باز
نقاب از روی گلها یک قلم دور
بزیر سبزه روی خاک مستور
تیمم نیست ممکن در حریمش
ولی بتوان وضو کرد از نسیمش
درین کشور فراوانست گلشن
کدامین باغ را بلبل شوم من
زهر باغ ار جدا دستانسرایم
وزین گلشن سوی آن گلشن آیم
درین ره بلبل طبع نواساز
هم از پرواز ماند هم ز آواز
ولی باغ نشاط آن رهزن هوش
بجوش آرد هزاران مرغ خاموش
ربوده از طراوت آنقدر بخش
که در خوبی بود بعد از فرحبخش
گرفته جای در آغوش کهسار
عماراتش همه همدوش کهسار
بدریا روی دارد پشت در کوه
چه کوهی تیغ آن خونریز اندوه
گل اندامی چنین نبود بعالم
که باشد پشت و رویش بهتر از هم
زمین باغ از ته تا ببالا
بود نه مرتبه افلاک آسا
بخوبی هر کدام از دیگری پیش
همه جا داده خود را بر سر خویش
زبس فواره اش بارد بکهسار
گرفت از سبزه تیغ کوه زنگار
گرفته جدولش چون مطرب مست
ز نه فواره موسیقار در دست
نه جدول بلکه سیل کوهساری
درو چون فیض حق پیوسته جاری
باستحقاق معشوق بهارست
کدامین باغ را نه آبشارست
بپای هر نهالش چشمه ای هست
که می گردد از آن سیراب پیوست
نباشد سازگارش آب دیگر
گر آب خضر در پایش دهی سر
ز بس نازک بود طبع نهالش
دو آب ار خورد بر هم خورد حالش
درختان سر افراز رسیده
زاطراف خیابان صف کشیده
بسان سرکشان در پهلوی هم
بروز بار شاهنشاه عالم
شهنشاه جهان خورشید دوران
پناه هفت کشور ظل یزدان
سپهرش در ازل شاه جهان خواند
قضا هم ثانی صاحبقران خواند
سران را سربلندی ز آستانش
بزرگی خانه زاد خاندانش
کسی را کاسمان افکند از پای
گرفتش دست و دادش بر فلک جای
بهر کشور که محروم از مرادیست
بدرگاهش چو آید کیقبادیست
کسی کز کام دل دست طلب شست
بهند آمد زخاک درگهش جست
چو کو شد در کمال ناتمامان
سر ببریده را آرد بسامان
گرفت از عهدش آن زینت زمانه
که خاتم هاست در انگشت شانه
به پیش جبهه اش صبح است دلگیر
زباغ خلق او یک قطعه کشمیر
کسیکه طلعتش در خواب بیند
چو برخیزد گل از بستر بچیند
مصور فروشان پادشاهی
مجسم معنی عالم پناهی
بقا بر قامت عمرش قبائی است
که هر روزش به از اول صفائی است
ز کوی دولتش گردیست اکسیر
ز بحر فطرتش موجیست تدبیر
کفش از پنج انگشت است پنجاب
وز آن پنجاب عالم گشته سیراب
دلش بحری که گوهر بر سر آرد
کفش ابری که بی موسم ببارد
دلش از صیقل الهام روشن
درو احوال هر کس پرتوافکن
همه اسرار غیبش حاضر هوش
نکرده جز گناه کس فراموش
شدش زان دست بالادست شاهان
که ننهد دست رد بر پر گناهان
زبس بر ترک بخشش نیست قادر
گنه بخشد چو گردد گنج آخر
بنوعی شأن اقبالش بلند است
که رد سازد گرش پروین سپندست
بدورانش رگ و نشتر بهم یار
چو انگشت طبیب و نبض بیمار
اگر از مهر بیند سوی آتش
شرر شبنم شود بر روی آتش
در اقلیمی که عدلش پاسبان است
ز ضبطش خانه بیدر چون کمانست
ببین ز اقبال شاه عدل پرور
بکنج هر دهی صد شهر بیدر
زبیم قهر شاه معدلت کیش
نیارد برد کس حق کس از پیش
بریگ تشنه آب ار بسپرد کس
صدف وارش به از اول دهد پس
زند گر بانگ قهرش بر ستمکار
ز صحرا سیل بگریزد بکهسار
چنان کوتاه شد دست ستم کیش
که نتواند زد آسان بر سر خویش
بدستش آلت شر تا نیابند
بدندان شیر ناخنهای خود کند
چو آید بر سر عاجز نوازی
کند با شعله خاری تیغ بازی
ضعیفان را قوی شد آنچنان دست
که خاشاکی ره سیلاب را بست
ببال قوت او کبک کهسار
زخون باز آرد رنگ منقار
تراست از خنده کبک آنچنان باز
که از بال پرش رم کرده پرواز
ز بس داغست از بیداد نخجیر
پلنگی می نماید در نظر شیر
شراب از مجلسش تا گشت مهجور
زبس دلباخت شد بیدانه انگور
شد آگه تا ز منع باده گردون
پرید از رو شفق را رنگ میگون
ز ایمانش قوی بازوی اسلام
ز آب تیغش آبروی اسلام
بهند از سنگ بتهای شکسته
عجب سدی براه کفر بسته
برای کسب آداب شریعت
بهند آیند ارباب طریقت
چو شمشیر غزا سازد حمایل
شود خورشید وش سر تا بپا دل
بمیزان دلیری از همه بیش
بوقت کار چون شمشیر در پیش
بجائی جرأتش پا می فشارد
که شیر از لرزه ناخن ها بکارد
ز تیغش سر بخاک راه همدوش
ززخم ناوکش دشمن زره پوش
سر گردن کشان و پای تیغش
ظفر یک گوهر از دریای تیغش
برید از وصف تیغش رشته حرف
ز گفتگو چه بربندم دگر طرف
در آرم در دعایش بعد از این دم
سخن را عاقبت محمود سازم
بخوبی تا شوم کشمیر مذکور
بعالم نام نیکش باد مشهور
کند دریوزه کوه پیر پیخال
زچتر دولتش رفعت همه سال
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - کتابه دولتخانه صفاپور
زهی دلکش بنای چرخ پایه
جهان از آب و رنگت برده مایه
بهار بوستان آفرینش
نظر باز جمالت چشم بینش
فتد عکست چو در آئینه صبح
نگنجد مهر خور در سینه صبح
صفاپور از تو زیبا روزگارست
بهار از پهلوی گل نامدار است
بر بام و درت کائینه زنگست
مجال دم زدن بر صبح تنگست
ورش گاهی مجال دم زدن هست
زخورشید آورد پیش نفس دست
شکوهت طاق کسری را شکسته
بپای کرسیت رفعت نشسته
ترا خورشید انور شد گرفتار
بسان آینه در بند دیوار
نشسته بر درت عیش زمانه
مربع همچو شکل آستانه
بسیرت گر بیابد مهر رخصت
شود خط شعاع انگشت حیرت
صدف تا باشد آب این خاک در را
فشرد از هر دو دست آب گهر را
رود از دیدنت چون هوش از کار
هوایت پاشدش آبی برخسار
نگه در دیده اول پای شوید
پس آنگه سوی گلزار تو بوید
در فیض و درت با هم نظر باز
همیشه چون ره دلها بهم باز
از آن منظور فیض آسمانی
که عشرتخانه شاه جهانی
سپهرت گر شرافت جاودان داد
ز یمن ثانی صاحبقران داد
شه روشندل از انوار تأیید
بفیض عام بخشیدن چو خورشید
از آنروزی که جان مهمان تن شد
دلش فیض الهی را وطن شد
از آن پرتو که او از غیب دیدست
بخورشید آینه داری رسیدست
اگر رایش نگردد پرتوافکن
نباشد خانه آئینه روشن
ز مهرش هر دلی گیرد سراغی
که اندر کعبه هم باید چراغی
حباب از حفظش ار یابد هوادار
جدا از بحر می ماند صدف وار
دویده ذکر خیرش در زمانه
چو اشعار کتابه دور خانه
دلش بیعلم کسبی هست روشن
نخواهد خانه آئینه روزن
جهان دایم از آن شاه زمانه
منور باد همچون چشم خانه
جهان از آب و رنگت برده مایه
بهار بوستان آفرینش
نظر باز جمالت چشم بینش
فتد عکست چو در آئینه صبح
نگنجد مهر خور در سینه صبح
صفاپور از تو زیبا روزگارست
بهار از پهلوی گل نامدار است
بر بام و درت کائینه زنگست
مجال دم زدن بر صبح تنگست
ورش گاهی مجال دم زدن هست
زخورشید آورد پیش نفس دست
شکوهت طاق کسری را شکسته
بپای کرسیت رفعت نشسته
ترا خورشید انور شد گرفتار
بسان آینه در بند دیوار
نشسته بر درت عیش زمانه
مربع همچو شکل آستانه
بسیرت گر بیابد مهر رخصت
شود خط شعاع انگشت حیرت
صدف تا باشد آب این خاک در را
فشرد از هر دو دست آب گهر را
رود از دیدنت چون هوش از کار
هوایت پاشدش آبی برخسار
نگه در دیده اول پای شوید
پس آنگه سوی گلزار تو بوید
در فیض و درت با هم نظر باز
همیشه چون ره دلها بهم باز
از آن منظور فیض آسمانی
که عشرتخانه شاه جهانی
سپهرت گر شرافت جاودان داد
ز یمن ثانی صاحبقران داد
شه روشندل از انوار تأیید
بفیض عام بخشیدن چو خورشید
از آنروزی که جان مهمان تن شد
دلش فیض الهی را وطن شد
از آن پرتو که او از غیب دیدست
بخورشید آینه داری رسیدست
اگر رایش نگردد پرتوافکن
نباشد خانه آئینه روشن
ز مهرش هر دلی گیرد سراغی
که اندر کعبه هم باید چراغی
حباب از حفظش ار یابد هوادار
جدا از بحر می ماند صدف وار
دویده ذکر خیرش در زمانه
چو اشعار کتابه دور خانه
دلش بیعلم کسبی هست روشن
نخواهد خانه آئینه روزن
جهان دایم از آن شاه زمانه
منور باد همچون چشم خانه
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - کتابه دولتخانه پادشاهی
زهی دلنشین قصر خاطر فریب
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - تعریف بارندگی و گل و لای دامن کوه کشمیر
در دامن کوه عیش احباب
کامل آمد چو می به مهتاب
برگ عشرت ببر چو گلبن
پا در گل و گل بسر چو گلبن
بگذشته گل از گل سر جمع
ماننده دود بر سر شمع
چون خامه سه دستگیر باید
تا از گل تیره پا بر آید
باران بخت سیاه را شست
آلودگی گناه را شست
شب ابر چو گرید از سر سوز
در کار بود چو شمع تا روز
چون ریزد اشک صبحگاهی
از چهره شب برد سیاهی
هم خیمه حباب وار در آب
ما چون موجیم جمله در تاب
در خیمه تر خزیده در هم
گوئی بگلی نشسته شبنم
ما را که خلاب زیر پهلوست
چون خاتم خواب سر به زانوست
چون خیمه کند چکیدن آئین
بگریزم ازو بخانه زین
با کاغذ طبع نازک ما
باران خصمی است بی محابا
گرید بر ما سحاب هر دم
خود کشته و خود گرفته ماتم
ابر از نظرم ز بس فتاده است
گویم که گهر حرامزاده است
طفل بد خوی ابر گریان
بر ما کردست دهر زندان
روزی باشد بماتم او
خود را بینم گشاده گیسو
داریم سه خوردنی فراوان
غصه، سرما و آب باران
زین ره کامد کدورت انگیز
هر اشهبی از گل است شبدیز
در بحر گل از گرانی تن
شد کشتی فیل لنگر افکن
فیلان در گل به جا نسپاری
گنبد به مزارشان عماری
اسب و فیل و پیاده با هم
غلطیده و آمده فراهم
افتاده به تنگنای در رنج
چون کیسه و مهره های شطرنج
اسب تازی ز گل نشستن
رفتار وزغ کند ز جستن
هر پالکئی که بد منقش
گردید ز گل چو ناو گل کش
هر گل که بخاک داشت پیوند
بسرشت بگل بسان گلقند
باران از بسکه شد مکرر
در چشم صدف گلست گوهر
از گل شخص ار بفرض رسته
درمانده به آب و پل شکسته
کامل آمد چو می به مهتاب
برگ عشرت ببر چو گلبن
پا در گل و گل بسر چو گلبن
بگذشته گل از گل سر جمع
ماننده دود بر سر شمع
چون خامه سه دستگیر باید
تا از گل تیره پا بر آید
باران بخت سیاه را شست
آلودگی گناه را شست
شب ابر چو گرید از سر سوز
در کار بود چو شمع تا روز
چون ریزد اشک صبحگاهی
از چهره شب برد سیاهی
هم خیمه حباب وار در آب
ما چون موجیم جمله در تاب
در خیمه تر خزیده در هم
گوئی بگلی نشسته شبنم
ما را که خلاب زیر پهلوست
چون خاتم خواب سر به زانوست
چون خیمه کند چکیدن آئین
بگریزم ازو بخانه زین
با کاغذ طبع نازک ما
باران خصمی است بی محابا
گرید بر ما سحاب هر دم
خود کشته و خود گرفته ماتم
ابر از نظرم ز بس فتاده است
گویم که گهر حرامزاده است
طفل بد خوی ابر گریان
بر ما کردست دهر زندان
روزی باشد بماتم او
خود را بینم گشاده گیسو
داریم سه خوردنی فراوان
غصه، سرما و آب باران
زین ره کامد کدورت انگیز
هر اشهبی از گل است شبدیز
در بحر گل از گرانی تن
شد کشتی فیل لنگر افکن
فیلان در گل به جا نسپاری
گنبد به مزارشان عماری
اسب و فیل و پیاده با هم
غلطیده و آمده فراهم
افتاده به تنگنای در رنج
چون کیسه و مهره های شطرنج
اسب تازی ز گل نشستن
رفتار وزغ کند ز جستن
هر پالکئی که بد منقش
گردید ز گل چو ناو گل کش
هر گل که بخاک داشت پیوند
بسرشت بگل بسان گلقند
باران از بسکه شد مکرر
در چشم صدف گلست گوهر
از گل شخص ار بفرض رسته
درمانده به آب و پل شکسته
کلیم کاشانی : ترجیعات و ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ساقی نامه
ساقی خبرت نیست که ایام بهارست
این بیخبری مژده صد بوس و کنارست
در دست خرد چند توان دید عنان را
ساقی بده آن باده که بر عقل سوارست
آن باده که از پرتو آن پنبه و مینا
افروخته مانند انار و گل نارست
آن باده که چون فوج کشد لشکر اندوه
یک کاسه آن از پی یک شهر حصارست
آن آتش افروخته کز گرمی وصفش
چون رشته گوهر نفسم آبله دارست
از چهره ساقی بود آشفتگی زلف
سودازده را موسم آشوب بهارست
بی جلوه مینا که برد گرد کدورت
ساغر نگشاید نظر از بسکه غبارست
من کیستم، آن مست که ترکیب وجودم
از خاک در میکده و آب خمارست
هرچند که درهم ترم از تار گسسته
شیرازه احوال من از نغمه تارست
در حیرتم از زاری طنبور که این طفل
بدخو شود آندم که در آغوش و کنارست
جان در گرو ساقی و جان رهن مغنی
هوش و خرد باخته خود در چه شمارست
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
ساقی بده آن آینه صورت و جان را
آن صیقل مرآت دل و تیغ زبان را
زین باده صبوحی نتوان زانکه بیک جام
خورشید دماند ز جبین باده کشان را
در جام دهن نه، چو حباب، ار نتوانی
برداشتن از رعشه زجا رطل گران را
سر رتبه ز می یافته و چرخ ز خورشید
بی آینه قدری نبود آینه دان را
از پرتو این باده شب از دهر نهان شد
صد شکر که برچید شب جمعه دکان را
کشمیر و بهارست و سر روزه نداریم
زاهد بمحرم فکنیم این رمضان را
ساقی نیم از حال خود آگاه، بمن ده
آن آینه صورت احوال نهان را
کج کج رود از مستی و هر سوی فتد تیر
زین باده اگر آب دهی چوب کمان را
گر حدت این باده بفولاد دهد آب
نشتر چه عجب گر بگشاید رگ کان را
آن باده پرزور که سرپنجه تاکش
از خود بفشاندن ببرد رنگ خزان را
از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شست
زین باده اگر مایه دهی آبروان را
وقف کمر مطرب و ساقیست دو دستم
کو دست دگر تا بکشم رطل گران را
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
در کلبه ما تا بکمر موج شرابست
تا ساغر تبخاله ما پر می نابست
گر سر بفلک می کشد ایوان منقش
در خاک اگر نیست خمی خانه خرابست
هر جا که می و مطرب و معشوق دهد دست
معموره آراسته عالم آبست
می نوش که چشم بد ایام درین فصل
پیوسته بخوابست اگر چشم حبابست
خوش گفت فلاطون بسکندر که درین دور
گر سد غمی هست همین سد شرابست
غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم
جائیکه میان می و ساغر شکرآبست
از مدرسه بگریز که بس تیره درونی
در پهلوی هم تنگ چو اوراق کتابست
محروم ز می زاهد ازین عقل تنک شد
کشتی نتوان راند بهر جا تنک آبست
جز چهره می چشم حباب قدح ایام
در خواب چه دیدست که پیوسته بخوابست
زآب خضر و ملک سکندر نشکیبد
آن رند که بی مطرب و ساقی و کبابست
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
ساقی بده آن گرمی هنگامه جم را
گلدسته رنگین گلستان ارم را
زینسان که رسد محنت ایام پیاپی
وای ار نرسانی دو سه جام پی هم را
هر گاه بمن دور رسد بوسه حسابست
ساقی بحریفان برسان باده کم را
آن می که نهی خشت خمش گر بسر خویش
از پای کشد راحت او خار الم را
آن باده که در کام دوات ار بچکانی
از تار رقم بخیه زند چاک قلم را
آن باده که از حدت آن محو توان کرد
از لوح دل برهمنان نقش صنم را
آغاز بهاریست که بر سبزه تازه
گر پای نهی پی کنی آهوی حرم را
از سبزه شکفتست کنون هر گل خاکی
زان سان که بود تازگی سکه درم را
ترسم که شود سد ره نشو و نمایش
این ابر که بر سبزه نهادست شکم را
داغم ز خط ساقی و از موج قدح هم
بهر چه بر آئینه نگارند رقم را
شوخی که بود ساقی ما مطرب ما اوست
بگذار که قربان شوم آن تیغ دو دم را
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
مستیم و عنان دل خودکام نگیریم
تا جام بود عبرت از ایام نگیریم
بی می بگلستان جهان عزت ما چیست
چون لاله کبابیم اگر جام نگیریم
هر لحظه ز ساقی طلب باده ضرورست
بیقدر بود هر چه بابرام نگیریم
زینسان که جهان را خبری از غم ما نیست
ما هم خبری از غم ایام نگیریم
خاکی که ملایم شود از سایه تاکی
بر سر کمش از روغن بادام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده بآنیم که آرام نگیریم
ما را که بتزویر و حیل نیست سر و کار
آن صید حلالست که در دام نگیریم
زینسان که زمی آینه طبع جلا یافت
زنگ ازتری طالع خود کام نگیریم
قرض رمضان نیست که واپس نتوان داد
از پیرمغان باده چرا وام نگیریم
دیدیم که بر روی نگین نام چه آورد
تا ننگ بود ما طرف نام نگیریم
ما هیچ نداریم جز از ساقی و مطرب
منت نکشیم از کس و انعام نگیریم
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
زاهد که بود تیره شب صبح نمائی
در ظاهر پاک آینه روی ریائی
با آنکه شود گرد ز دامان ترش گل
گیرند همه دامنش از بهر دعائی
در بادیه زهد، اگر راهنما اوست
مشکل که برد جاده هم راه بجائی
ما را زحدیث می و ساقی که بدر برد
مستیم و عجب نیست ز ما لغزش پائی
مشاطه آئینه بود روی تو ساقی
آنرا که بود جام میش روی نمائی
خوش گوشه امنیست خرابات که آنجا
صد توبه شکست و نشنیدیم صدائی
در میکده هر بیسر و پا را قدحی هست
آراسته هر ذره بخورشید جدائی
عمامه تزویر برهن خم می کن
ای شیخ که در صومعه بی برگ و نوائی
ساقی ز پی نرگس بیمار تو دایم
برداشته مژگان بخدا دست دعائی
از بخت بجز نغمه و می ملتمسی نیست
گر هیچ نخواهیم کم از آب و هوائی
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
خون در قدح باده کشان گر رمضان کرد
عید آمد ودر کاسه تقوی به از آن کرد
ساقی نه چنان تن بادا داد که مستان
یکشب بتوانند قضای رمضان کرد
خم گر چه بسی دست نشان همچو سبو داشت
یک یک بسوی محفل احباب روان کرد
با آنکه علاج همه دردی ز شرابست
چون شیشه تهی گشت علاج خفقان کرد
هرچند که پر رفت و تهی باز پس آمد
ساقی بسفر کشتی می باز روان کرد
آن باده که گر شیشه می در بغل آید
چون غنچه گل جامه ازو رنگ توان کرد
تا باده بود شور و شر از بزم نخیزد
آنگه که ز می جام تهی گشت فغان کرد
بگذار که دودی کند آن آتش پنهان
در خرقه چه شد زاهد اگر شیشه نهان کرد
با توبه و پیری سخن از ساقی و می چند
خود را نتوانم چو بافسانه جوان کرد
هرچند غزل گوئی و مستی فن ما نیست
چون طرح غزل کرد ظفرخان چه توان کرد
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
این بیخبری مژده صد بوس و کنارست
در دست خرد چند توان دید عنان را
ساقی بده آن باده که بر عقل سوارست
آن باده که از پرتو آن پنبه و مینا
افروخته مانند انار و گل نارست
آن باده که چون فوج کشد لشکر اندوه
یک کاسه آن از پی یک شهر حصارست
آن آتش افروخته کز گرمی وصفش
چون رشته گوهر نفسم آبله دارست
از چهره ساقی بود آشفتگی زلف
سودازده را موسم آشوب بهارست
بی جلوه مینا که برد گرد کدورت
ساغر نگشاید نظر از بسکه غبارست
من کیستم، آن مست که ترکیب وجودم
از خاک در میکده و آب خمارست
هرچند که درهم ترم از تار گسسته
شیرازه احوال من از نغمه تارست
در حیرتم از زاری طنبور که این طفل
بدخو شود آندم که در آغوش و کنارست
جان در گرو ساقی و جان رهن مغنی
هوش و خرد باخته خود در چه شمارست
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
ساقی بده آن آینه صورت و جان را
آن صیقل مرآت دل و تیغ زبان را
زین باده صبوحی نتوان زانکه بیک جام
خورشید دماند ز جبین باده کشان را
در جام دهن نه، چو حباب، ار نتوانی
برداشتن از رعشه زجا رطل گران را
سر رتبه ز می یافته و چرخ ز خورشید
بی آینه قدری نبود آینه دان را
از پرتو این باده شب از دهر نهان شد
صد شکر که برچید شب جمعه دکان را
کشمیر و بهارست و سر روزه نداریم
زاهد بمحرم فکنیم این رمضان را
ساقی نیم از حال خود آگاه، بمن ده
آن آینه صورت احوال نهان را
کج کج رود از مستی و هر سوی فتد تیر
زین باده اگر آب دهی چوب کمان را
گر حدت این باده بفولاد دهد آب
نشتر چه عجب گر بگشاید رگ کان را
آن باده پرزور که سرپنجه تاکش
از خود بفشاندن ببرد رنگ خزان را
از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شست
زین باده اگر مایه دهی آبروان را
وقف کمر مطرب و ساقیست دو دستم
کو دست دگر تا بکشم رطل گران را
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
در کلبه ما تا بکمر موج شرابست
تا ساغر تبخاله ما پر می نابست
گر سر بفلک می کشد ایوان منقش
در خاک اگر نیست خمی خانه خرابست
هر جا که می و مطرب و معشوق دهد دست
معموره آراسته عالم آبست
می نوش که چشم بد ایام درین فصل
پیوسته بخوابست اگر چشم حبابست
خوش گفت فلاطون بسکندر که درین دور
گر سد غمی هست همین سد شرابست
غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم
جائیکه میان می و ساغر شکرآبست
از مدرسه بگریز که بس تیره درونی
در پهلوی هم تنگ چو اوراق کتابست
محروم ز می زاهد ازین عقل تنک شد
کشتی نتوان راند بهر جا تنک آبست
جز چهره می چشم حباب قدح ایام
در خواب چه دیدست که پیوسته بخوابست
زآب خضر و ملک سکندر نشکیبد
آن رند که بی مطرب و ساقی و کبابست
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
ساقی بده آن گرمی هنگامه جم را
گلدسته رنگین گلستان ارم را
زینسان که رسد محنت ایام پیاپی
وای ار نرسانی دو سه جام پی هم را
هر گاه بمن دور رسد بوسه حسابست
ساقی بحریفان برسان باده کم را
آن می که نهی خشت خمش گر بسر خویش
از پای کشد راحت او خار الم را
آن باده که در کام دوات ار بچکانی
از تار رقم بخیه زند چاک قلم را
آن باده که از حدت آن محو توان کرد
از لوح دل برهمنان نقش صنم را
آغاز بهاریست که بر سبزه تازه
گر پای نهی پی کنی آهوی حرم را
از سبزه شکفتست کنون هر گل خاکی
زان سان که بود تازگی سکه درم را
ترسم که شود سد ره نشو و نمایش
این ابر که بر سبزه نهادست شکم را
داغم ز خط ساقی و از موج قدح هم
بهر چه بر آئینه نگارند رقم را
شوخی که بود ساقی ما مطرب ما اوست
بگذار که قربان شوم آن تیغ دو دم را
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
مستیم و عنان دل خودکام نگیریم
تا جام بود عبرت از ایام نگیریم
بی می بگلستان جهان عزت ما چیست
چون لاله کبابیم اگر جام نگیریم
هر لحظه ز ساقی طلب باده ضرورست
بیقدر بود هر چه بابرام نگیریم
زینسان که جهان را خبری از غم ما نیست
ما هم خبری از غم ایام نگیریم
خاکی که ملایم شود از سایه تاکی
بر سر کمش از روغن بادام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده بآنیم که آرام نگیریم
ما را که بتزویر و حیل نیست سر و کار
آن صید حلالست که در دام نگیریم
زینسان که زمی آینه طبع جلا یافت
زنگ ازتری طالع خود کام نگیریم
قرض رمضان نیست که واپس نتوان داد
از پیرمغان باده چرا وام نگیریم
دیدیم که بر روی نگین نام چه آورد
تا ننگ بود ما طرف نام نگیریم
ما هیچ نداریم جز از ساقی و مطرب
منت نکشیم از کس و انعام نگیریم
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
زاهد که بود تیره شب صبح نمائی
در ظاهر پاک آینه روی ریائی
با آنکه شود گرد ز دامان ترش گل
گیرند همه دامنش از بهر دعائی
در بادیه زهد، اگر راهنما اوست
مشکل که برد جاده هم راه بجائی
ما را زحدیث می و ساقی که بدر برد
مستیم و عجب نیست ز ما لغزش پائی
مشاطه آئینه بود روی تو ساقی
آنرا که بود جام میش روی نمائی
خوش گوشه امنیست خرابات که آنجا
صد توبه شکست و نشنیدیم صدائی
در میکده هر بیسر و پا را قدحی هست
آراسته هر ذره بخورشید جدائی
عمامه تزویر برهن خم می کن
ای شیخ که در صومعه بی برگ و نوائی
ساقی ز پی نرگس بیمار تو دایم
برداشته مژگان بخدا دست دعائی
از بخت بجز نغمه و می ملتمسی نیست
گر هیچ نخواهیم کم از آب و هوائی
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
خون در قدح باده کشان گر رمضان کرد
عید آمد ودر کاسه تقوی به از آن کرد
ساقی نه چنان تن بادا داد که مستان
یکشب بتوانند قضای رمضان کرد
خم گر چه بسی دست نشان همچو سبو داشت
یک یک بسوی محفل احباب روان کرد
با آنکه علاج همه دردی ز شرابست
چون شیشه تهی گشت علاج خفقان کرد
هرچند که پر رفت و تهی باز پس آمد
ساقی بسفر کشتی می باز روان کرد
آن باده که گر شیشه می در بغل آید
چون غنچه گل جامه ازو رنگ توان کرد
تا باده بود شور و شر از بزم نخیزد
آنگه که ز می جام تهی گشت فغان کرد
بگذار که دودی کند آن آتش پنهان
در خرقه چه شد زاهد اگر شیشه نهان کرد
با توبه و پیری سخن از ساقی و می چند
خود را نتوانم چو بافسانه جوان کرد
هرچند غزل گوئی و مستی فن ما نیست
چون طرح غزل کرد ظفرخان چه توان کرد
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم
گه موج شرابیم و گهی تار رباییم
کلیم کاشانی : ترجیعات و ترکیبات
شمارهٔ ۳ - ترکیب بند در تهنیت نوروز و مدح شاه جهان
باد نوروزی ببستان مژده ها آورده است
بلبلان را مایه برگ و نوا آورده است
گل چها دربار خواهد داشت کز فیض بهار
هر کجا خاریست یک گلشن صفا آورده است
هر چه می آرد بهار از دیگری زیباترست
رونمائی از برای رونما آورده است
عاقلان را تا درین موسم چو خود دیوانه دید
بید مجنون سجده شکری بجا آورده است
هر متاعی را خریداریست در بازار عشق
گل همه برگ از سفر بلبل نوا آورده است
تا شود نظارگی بیگانه هوش و خرد
دیده نرگس نگاه آشنا آورده است
نو عروس لاله را وقف حنا بندان رسید
در میان، گل خورده خود را بجا آورده است
خار گشت از چرب نرمی رشته گلدسته ها
باغبان این سازگاری از کجا آورده است
یاسمن در محشر نشو و نمای بوستان
نامه ای چون روی ارباب وفا آورده است
زاری بلبل ز شوق گل بود پوشیده نیست
سبزه را مژگان تر یارب ز شوق نام کیست
بهر ضبط گوهر شبنم که زیب گلشن است
غنچه سرتاپا گریبان گل سراپا دامنست
یوسف گل در میان عصمت و تر دامنیست
کز پس و پیشست هر چاکی که در پیراهنست
چون نسوزد آتش غیرت سراپا شمع را
کز پر پروانه در پای شقایق خرمنست
سر بپیش افکنده نرگس فکر اینش برده است
کافتاب لاله چون دایم بشب آبستنست
رنگ و بوی لاله و گل را چه می سنجی بهم
از تن بیجان بسی ره تا بجان بی تنست
مفلسان باغ را بین غرق انعام بهار
سبزه کاتش زسر نگذشته سرو گلشنست
در لباس این رخصت عیش است کز نقاش صنع
لاله ساغر پیکر و نرگس صراحی گردنست
نیست شبنم اینکه تیغش را مرصع ساخته
حرف شادابی گلشن بر زبان سوسنست
سرو چون طاووس می بودی زپای خود خجل
گرنه جوش سبزه ساقش را بجای دامنست
سبزه را از بسکه سعی نامیه افراخته
در چمن هر دم غلط کرده بسروش فاخته
گل گرو از روی لیلی برده از خوش منظری
سبزه چون مژگان مجنون می نماید از تری
باغبان چون دید لطف طبع موزونان باغ
سرو را خضری تخلص داد و گلرا آذری
نوبهار از بسکه آمد مهربان در روزگار
غنچه را آورد باز از صنعت پیکانگری
عقده ها از بسکه وا شد زانبساط روزگار
مشکل ار از دست آید بازی انگشتری
غنچه و مینای می در کار هم خوش می کنند
بیزبان خنیاگری، بیدست پیراهن دری
زآب و رنگ لاله و گل نهرها بینی روان
در جهان آرا بپهنای خیابان هری
روز تا شب لاله زارش در نظر دارد سپهر
شام بردارد از آنرو نسخه نیک اختری
لطف خاک گلشنش زانسانکه از آسیب پا
گشته گلهای زمینش سربسر نیلوفری
تحفه دریا و کان مخزون جیب غنچه است
در بغل دارد دکان خویشتن را جوهری
برگ ناخن گشت و وا کرد از نقاب غنچه بند
پرده تقوی چو گل باید بیک جانب فکند
شمع گلبن هر قدر برگی که برمی آورد
از پی پروانه خود بال و پر می آورد
ناله بلبل ز بس در مغز گل جا کرده است
گر کسی گل را ببوید دردسر می آورد
سرو یک یک راز گلشن را بگوش ابر گفت
هر چه آنجا گفته او باران خبر می آورد
باغبان چشمش ز انوار تجلی پر شدست
یوسف گلرا از آن تاب نظر می آورد
سبزه را چون جوهر تیغست سجاده بر آب
پاکدامن رخت خود از آب بر می آورد
خار اگر بر روی بلبل می کشد تیغ جفا
در میان گل از وفاداری سپر می آورد
چشم بر راه بهار موکب شاهنشهیست
سرو کز دیوار گلشن سربدر می آورد
ظل حق صاحبقران ثانی و شاه جهان
رازدان آفرینش کار آگاه جهان
ای بصورت پادشاه پادشاهان آمده
وز ره معنی بعالم قطب دوران آمده
گوهر از رشک کلامت می درد بر خویشتن
زان صدف را جبه دایم بی گریبان آمده
تا نسیمی از قبولت بر گلستانها وزید
خار با گل خوش نما، چون چشم و مژگان آمده
میتراود از بلندیهای قدرت همچو ابر
کز پی اصلاح حال زیردستان آمده
از سرایتهای خلقت در سیاستگاه قرب
زخم تیغت همچو گل خونریز و خندان آمده
از پی دریوزه گوهر زدست و تیغ تو
زخم شمشیرت چو گل وا کرده دامان آمده
می شود سویش روان تیغ زبانها همچو موج
بسکه با طبعت سخن با آب حیوان آمده
جوی آب زندگی با عرض فیض دست تو
تنگ میدان تر بسی از نهر شریان آمده
از نثار عالم بالاست ما را هرچه هست
گر گهر اعلاست ور ادنا ز عمان آمده
گرنه تیغت را خدا مفتاح هر فتح آفرید
می گشائی چون هزاران قلعه را از یک کلید
ز آسمانت هر زمان امداد فتح دیگرست
چون ظفر لشکر کشد اقبال تو سردفترست
کشته تیغ جهادت دیرتر جان می دهد
تیغ روحش چون پرد کز خون پر و بالش پرست
چون نباشد در شکار مملکتها تیز پر
تیغ اقبال تو شهباز ظفر را شهپرست
هر چه از رایت رسد خورشید بردارد بتن
آینه روئین تنست و عاجز روشنگرست
ساحل دریای جودت از وفور تشنگان
پایمال آرزو چون آبگاه لشکرست
انتظام کار و بار روزگار از عدل تست
خط اگر کرسی نشین شد هم ز سعی مسطرست
هر رقم از جوهر تیغت گواه نصرتست
هست مضمونش یکی صد خط اگر بر محضرست
در بدن جائیکه گم کرده است خصم از هیبت
جسته اندر کوچه تیغت که آن روشنترست
صاحب بحر و بری از روی استحقاق وارث
دشمنت را چشم و لب قسمت ازین خشک و ترست
سایه پروردگاری، آفتاب عدل و داد
تا بقای صاحب سایه است عمر سایه باد
پادشاها شمع تیغت آفتاب آثار باد
بر زبانش هر چه گفتارست آن کردار باد
صفحه هر سینه کز مهر تو چون خورشید نیست
نزد اهل دل چو تقویم کهن بیکار باد
خواه روز و خواه شب از بهر پاس دولتت
دیده اقبال چون چشم زره بیدار باد
بر جراحتها که خصم از ناوکت برداشته
سبزه تیغت بجای مرهم زنگار باد
هر که چون گل نشکفد در نوبهار عدل تو
گریه اش لاینقطع چون خنده سوفار باد
از تف دل شمع گردد گر همه مژگان خصم
از نهیبت همچنان عالم بچشمش تار باد
تا نشان خار و گل باشد ببستان سخن
تیغ خورشید سخن خار سر دیوار باد
بر سر هر ماه تا گردون زند گل از هلال
هر سر سال از گل فتح نوت گلزار باد
بلبلان را مایه برگ و نوا آورده است
گل چها دربار خواهد داشت کز فیض بهار
هر کجا خاریست یک گلشن صفا آورده است
هر چه می آرد بهار از دیگری زیباترست
رونمائی از برای رونما آورده است
عاقلان را تا درین موسم چو خود دیوانه دید
بید مجنون سجده شکری بجا آورده است
هر متاعی را خریداریست در بازار عشق
گل همه برگ از سفر بلبل نوا آورده است
تا شود نظارگی بیگانه هوش و خرد
دیده نرگس نگاه آشنا آورده است
نو عروس لاله را وقف حنا بندان رسید
در میان، گل خورده خود را بجا آورده است
خار گشت از چرب نرمی رشته گلدسته ها
باغبان این سازگاری از کجا آورده است
یاسمن در محشر نشو و نمای بوستان
نامه ای چون روی ارباب وفا آورده است
زاری بلبل ز شوق گل بود پوشیده نیست
سبزه را مژگان تر یارب ز شوق نام کیست
بهر ضبط گوهر شبنم که زیب گلشن است
غنچه سرتاپا گریبان گل سراپا دامنست
یوسف گل در میان عصمت و تر دامنیست
کز پس و پیشست هر چاکی که در پیراهنست
چون نسوزد آتش غیرت سراپا شمع را
کز پر پروانه در پای شقایق خرمنست
سر بپیش افکنده نرگس فکر اینش برده است
کافتاب لاله چون دایم بشب آبستنست
رنگ و بوی لاله و گل را چه می سنجی بهم
از تن بیجان بسی ره تا بجان بی تنست
مفلسان باغ را بین غرق انعام بهار
سبزه کاتش زسر نگذشته سرو گلشنست
در لباس این رخصت عیش است کز نقاش صنع
لاله ساغر پیکر و نرگس صراحی گردنست
نیست شبنم اینکه تیغش را مرصع ساخته
حرف شادابی گلشن بر زبان سوسنست
سرو چون طاووس می بودی زپای خود خجل
گرنه جوش سبزه ساقش را بجای دامنست
سبزه را از بسکه سعی نامیه افراخته
در چمن هر دم غلط کرده بسروش فاخته
گل گرو از روی لیلی برده از خوش منظری
سبزه چون مژگان مجنون می نماید از تری
باغبان چون دید لطف طبع موزونان باغ
سرو را خضری تخلص داد و گلرا آذری
نوبهار از بسکه آمد مهربان در روزگار
غنچه را آورد باز از صنعت پیکانگری
عقده ها از بسکه وا شد زانبساط روزگار
مشکل ار از دست آید بازی انگشتری
غنچه و مینای می در کار هم خوش می کنند
بیزبان خنیاگری، بیدست پیراهن دری
زآب و رنگ لاله و گل نهرها بینی روان
در جهان آرا بپهنای خیابان هری
روز تا شب لاله زارش در نظر دارد سپهر
شام بردارد از آنرو نسخه نیک اختری
لطف خاک گلشنش زانسانکه از آسیب پا
گشته گلهای زمینش سربسر نیلوفری
تحفه دریا و کان مخزون جیب غنچه است
در بغل دارد دکان خویشتن را جوهری
برگ ناخن گشت و وا کرد از نقاب غنچه بند
پرده تقوی چو گل باید بیک جانب فکند
شمع گلبن هر قدر برگی که برمی آورد
از پی پروانه خود بال و پر می آورد
ناله بلبل ز بس در مغز گل جا کرده است
گر کسی گل را ببوید دردسر می آورد
سرو یک یک راز گلشن را بگوش ابر گفت
هر چه آنجا گفته او باران خبر می آورد
باغبان چشمش ز انوار تجلی پر شدست
یوسف گلرا از آن تاب نظر می آورد
سبزه را چون جوهر تیغست سجاده بر آب
پاکدامن رخت خود از آب بر می آورد
خار اگر بر روی بلبل می کشد تیغ جفا
در میان گل از وفاداری سپر می آورد
چشم بر راه بهار موکب شاهنشهیست
سرو کز دیوار گلشن سربدر می آورد
ظل حق صاحبقران ثانی و شاه جهان
رازدان آفرینش کار آگاه جهان
ای بصورت پادشاه پادشاهان آمده
وز ره معنی بعالم قطب دوران آمده
گوهر از رشک کلامت می درد بر خویشتن
زان صدف را جبه دایم بی گریبان آمده
تا نسیمی از قبولت بر گلستانها وزید
خار با گل خوش نما، چون چشم و مژگان آمده
میتراود از بلندیهای قدرت همچو ابر
کز پی اصلاح حال زیردستان آمده
از سرایتهای خلقت در سیاستگاه قرب
زخم تیغت همچو گل خونریز و خندان آمده
از پی دریوزه گوهر زدست و تیغ تو
زخم شمشیرت چو گل وا کرده دامان آمده
می شود سویش روان تیغ زبانها همچو موج
بسکه با طبعت سخن با آب حیوان آمده
جوی آب زندگی با عرض فیض دست تو
تنگ میدان تر بسی از نهر شریان آمده
از نثار عالم بالاست ما را هرچه هست
گر گهر اعلاست ور ادنا ز عمان آمده
گرنه تیغت را خدا مفتاح هر فتح آفرید
می گشائی چون هزاران قلعه را از یک کلید
ز آسمانت هر زمان امداد فتح دیگرست
چون ظفر لشکر کشد اقبال تو سردفترست
کشته تیغ جهادت دیرتر جان می دهد
تیغ روحش چون پرد کز خون پر و بالش پرست
چون نباشد در شکار مملکتها تیز پر
تیغ اقبال تو شهباز ظفر را شهپرست
هر چه از رایت رسد خورشید بردارد بتن
آینه روئین تنست و عاجز روشنگرست
ساحل دریای جودت از وفور تشنگان
پایمال آرزو چون آبگاه لشکرست
انتظام کار و بار روزگار از عدل تست
خط اگر کرسی نشین شد هم ز سعی مسطرست
هر رقم از جوهر تیغت گواه نصرتست
هست مضمونش یکی صد خط اگر بر محضرست
در بدن جائیکه گم کرده است خصم از هیبت
جسته اندر کوچه تیغت که آن روشنترست
صاحب بحر و بری از روی استحقاق وارث
دشمنت را چشم و لب قسمت ازین خشک و ترست
سایه پروردگاری، آفتاب عدل و داد
تا بقای صاحب سایه است عمر سایه باد
پادشاها شمع تیغت آفتاب آثار باد
بر زبانش هر چه گفتارست آن کردار باد
صفحه هر سینه کز مهر تو چون خورشید نیست
نزد اهل دل چو تقویم کهن بیکار باد
خواه روز و خواه شب از بهر پاس دولتت
دیده اقبال چون چشم زره بیدار باد
بر جراحتها که خصم از ناوکت برداشته
سبزه تیغت بجای مرهم زنگار باد
هر که چون گل نشکفد در نوبهار عدل تو
گریه اش لاینقطع چون خنده سوفار باد
از تف دل شمع گردد گر همه مژگان خصم
از نهیبت همچنان عالم بچشمش تار باد
تا نشان خار و گل باشد ببستان سخن
تیغ خورشید سخن خار سر دیوار باد
بر سر هر ماه تا گردون زند گل از هلال
هر سر سال از گل فتح نوت گلزار باد
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴
ابر آمد و بگریست بر اطراف چمنها
شد شسته به شبنم رخ گلها و سمنها
با داغ تو رفتند شهیدان تو زین باغ
چون لاله به خون جگر آغشته کفن ها
از ما سخنی بشنو و با ما سخنی گوی
کز بهر تو بسیار شنیدیم سخنها
گه ناز و گهی عشوه، گهی جور و گهی لطف
غیر از تو چه داند دگری این همه فن ها؟
در عشق تو صبر و دل و دینم شد و اکنون
مانده است در این واقعه شاهی تن تنها
شد شسته به شبنم رخ گلها و سمنها
با داغ تو رفتند شهیدان تو زین باغ
چون لاله به خون جگر آغشته کفن ها
از ما سخنی بشنو و با ما سخنی گوی
کز بهر تو بسیار شنیدیم سخنها
گه ناز و گهی عشوه، گهی جور و گهی لطف
غیر از تو چه داند دگری این همه فن ها؟
در عشق تو صبر و دل و دینم شد و اکنون
مانده است در این واقعه شاهی تن تنها
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵
ساقی به آب خضر نشان ده پیاله را
کز دل برون کنیم غم دیر ساله را
بلبل ز روی گل همه حرف جفا شنید
آه ار ورق به باد دهند این رساله را
هر دم شکفته تر شود از آه من رخت
از رهگذار باد چه غم شمع لاله را؟
برخوان وصل دست ارادت مکن دراز
کالوده کرده اند به زهر این نواله را
بخت غنوده را سر خواب است همچنان
شاهی چه تیز می کنی آهنگ ناله را؟
کز دل برون کنیم غم دیر ساله را
بلبل ز روی گل همه حرف جفا شنید
آه ار ورق به باد دهند این رساله را
هر دم شکفته تر شود از آه من رخت
از رهگذار باد چه غم شمع لاله را؟
برخوان وصل دست ارادت مکن دراز
کالوده کرده اند به زهر این نواله را
بخت غنوده را سر خواب است همچنان
شاهی چه تیز می کنی آهنگ ناله را؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چو سبزه ترت از برگ یاسمین برخاست
هزار فتنه بقصد دل از کمین برخاست
دلم خیال دهانت چو در ضمیر آورد
خروش بیخودی از عقل خرده بین برخاست
چو غنچه روی نمود از نقاب زنگاری
ز بلبلان چمن ناله حزین برخاست
بدور چشم تو بیمار شد چنان نرگس
که تکیه زد بعصا و آنگه از زمین برخاست
چو مطرب از سخن شاهی این غزل برخواند
ز ساکنان فلک بانگ آفرین برخاست
هزار فتنه بقصد دل از کمین برخاست
دلم خیال دهانت چو در ضمیر آورد
خروش بیخودی از عقل خرده بین برخاست
چو غنچه روی نمود از نقاب زنگاری
ز بلبلان چمن ناله حزین برخاست
بدور چشم تو بیمار شد چنان نرگس
که تکیه زد بعصا و آنگه از زمین برخاست
چو مطرب از سخن شاهی این غزل برخواند
ز ساکنان فلک بانگ آفرین برخاست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خطش بگرد عارض مهوش برآمده است
آری، بنفشه با گل او خوش برآمده است
دل سوی باغ میکشدم، کان بهار را
بر طرف لاله سبزه دلکش برآمده است
خطی عجب دمیده، رخی بر فروخته
چون سبزه خلیل کز آتش برآمده است
هر شب بیاد سلسله زلف درهمش
صد آهم از درون مشوش برآمده است
شاهی، سری بعالم دیوانگی برآر
چون قصه با بتان پریوش برآمده است
آری، بنفشه با گل او خوش برآمده است
دل سوی باغ میکشدم، کان بهار را
بر طرف لاله سبزه دلکش برآمده است
خطی عجب دمیده، رخی بر فروخته
چون سبزه خلیل کز آتش برآمده است
هر شب بیاد سلسله زلف درهمش
صد آهم از درون مشوش برآمده است
شاهی، سری بعالم دیوانگی برآر
چون قصه با بتان پریوش برآمده است
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹