عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
حسن اگر اینست ناصح همچو ما خواهد شدن
چوب تر آخر بآتش آشنا خواهد شدن
از دم تیغست سیر مرغ بسمل تا بخاک
دل گر از دست تو بیرون شد کجا خواهد شدن
هر در نگشوده ای دارد ز استغنا کلید
همچنانش واگذار ایدل که وا خواهد شدن
یک ره ار دستم، بدامان تو گردد آشنا
پنجه من بر سرم بال هما خواهد شدن
بیشتر هرچند بر کام جهان چسبیده ای
بیشتر از دست چون رنگ حنا خواهد شدن
چون کشی خنجر بقتلم بر میان دامن مزن
دامن آلودن بخونم خونبها خواهد شدن
بهر هر گامی اگر دانی چه منت می کشی
کام دنیا بر تو کام اژدها خواهد شدن
می رود تا کوکب بخت مرا آتش زند
هر شرر کز صحبت آتش جدا خواهد شدن
گر فلک زینگونه بر ما تنگ می گیرد کلیم
وسعت آباد جهان چشم گدا خواهد شدن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
آمد بهار و لشکر گل در رکاب او
صحرانشین بود سپه بیحساب او
هر نوبهار طفل دبستان گلشنست
هر غنچه ایکه وا شده باشد کتاب او
بلبل بروی گل غزلی را که سر کند
بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او
خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ما با شراب او
نرگس بلاله بیند و دارد تأسفی
چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او
بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار
پیراهن تری که نیفشرده آب او
هر جا که خوشدلی است ز محنت نشانه ایست
بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او
با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل
هر چند مست گشت فزون شد حجاب او
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
دلگشائی نبود آنچه ز صحرا یابی
این متاعیست که در گوشه تنها یابی
گوشه ای گیر که از یاد خلایق بروی
نه که از عزلت خود شهرت عنقا یابی
ایکه دلشاد بتحسین عوامی چه شود
گر دمی صد نظر از صورت دیبا یابی
هر مرادیکه نشد ز انجم و افلاک روا
از در دلها یا از دل شبها یابی
از دل خویش اگر زنگ غرض دور کنی
هر چه زشت است درین آینه زیبا یابی
نرسد دست تو گر بر ثمر نخل امید
سعی کن کابله چند ته پا یابی
بال پرواز فلک داری و قانع شده ای
که ببزمی که روی جای ببالا یابی
عجبی نیست ز حرص تو کلیم ار خواهی
ضامن از حق زپی روزی فردا یابی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
براه او چه در بازیم، نه دینی نه دنیائی
دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودائی
زمان راحتم چون خواب پا عمر کمی دارد
مگر آسایش خواب اجل محکم کند پائی
بنازم چشم داغت را عجب بیناییی دارد
بغیر از سینه پاکان ندیدم خوش کند جائی
بپایان را بشهر آوردم از جذب جنون خود
ز سیلاب سر شکم، خانه ام گردید صحرائی
بعشق ار برنمی آیی، مکش پروانه سان خود را
نداری در جگر آبی، بآتش کن مدارائی
بیک پیمانه ساقی گفتگوی عقل کوته کن
ترا کز دست می آید، باین هنگامه زن پائی
بعالم آنچنان با چشم و دل سیری بسر بردم
که گر از فاقه می مردم، نمی پختم تمنائی
کلیم از خامه کار تیشه فرهاد می کردم
که بر سر هست چون شاه جهانش کارفرمائی
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح صاحبقران ثانی ابوالمظفر شاه جهان
در دور ما زمانه گلستان بی درست
عیش رسا چو رزق مقرر مقدرست
چون غنچه انبساط جلبیست خلق را
شیرینی طرب شکر شیر مادرست
تنها همین نه از لب ساغر موظفیم
انعام ما هم از لب ساقی مقررست
مست می نشاط بود، روزگار ما
از مست هر مراد که خواهی میسرست
آواز پای و کف زدن مطربان یکیست
از بس زمین بسان زمان عیش پرورست
چسبان شد اختلاط مرادات با حصول
عشرت بدل زیاده بجام آشناترست
دامان دل بدست کدورت نمی رسد
مابین رنگ و آینه سد سکندرست
عالم تمام همچو سرمست پرنشاط
دوران همه فرح چو دل کیمیاگرست
دریاکشان محفل عیش و نشاط را
از شش جهت گشایش درهای ششدرست
این خوان عشرتی که بعالم کشیده اند
از عید وزن پادشه هفت کشورست
صاحبقران ثانی شاه جهان پناه
شاهی که آفتابش یک لعل افسرست
میزان وزن تا صدف آفتاب شد
از قدر یکسرش بدو دنیا برابرست
پابوس پادشه که شهانرا نداده دست
سالی دو نوبتش ز سعادت میسرست
در آسمان زخاک در او نشان دهند
جائیکه آفتاب کرم ذره پرورست
گردون اگرچه بر ره او پیر گشته است
سرگرم تر بخدمتش از تازه چاکرست
دریا چو در متاع گهر آب می کند
لرزان ز بیم پادشه عدل پرورست
چون مرغ خانه بال و پرش دست دیگریست
گردون ز یمن اختر بختش توانگرست
رسم حساب بهر شمار مه است و سال
در عهد همتش که سپر کیله زرست
شهباز قدس را پر پرواز فطرتش
چون استخوان سینه قفس جزو پیکرست
از یمن ایمنی زمانش سفینه را
در بحر سنگ راهی اگر هست لنگرست
هرگز باوج مدحت او ره نبرده است
با آنکه مرغ دفتر من جمله تن پرست
دانی که چیست در کفت این تیغ شعله بار
برقی که در کمین سیاهی لشگرست
افتد شراره غضبت گر بجوی تیغ
بیم کباب گشتن ماهی جوهرست
یک چین بود ولایت خاقان ز آستینش
آن جامه ای که بر قد ملکت مقررست
بهر شکار ماهی فتح و ظفر بود
جوهر در آب تیغ تو گر دامگسترست
دریاست مومیائی کشتی چو بشکند
باد مراد همتت آنجا که یاورست
از صفحه مدیح تو طوطی خامه را
آئینه نشاط ابد در برابرست
دلخواه طبع فوج معانی همی رسد
جائیکه عرض مدح تورای سخنورست
هر لحظه کوچه قلمم بسته می شود
تنگست شارعی که گذرگاه لشگرست
لب تشنگان عفوت سیرآب از آن شوند
در جنت طبیعت تو حلم کوثرست
پیوسته تا که از پی تحریر جزو عیش
نی شکل خامه دارد و قانون چو مستطرست
پر نغمه نشاط بود بزم عشرتت
تا مهر و مه جلاجل این کهنه چنبرست
کلیم کاشانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - بث الشکوی و موعظه، مختوم بستایش سخن
دست از آن ماست گر دست فلک بالاترست
گرچه خاکستر بود برتر، مقدم اخگرست
در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست
عزت هر نخل در بستان بمقدار برست
کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار
سیر چشمان قناعت را شکوه دیگرست
اهل صورت هیچ از سامان توانگر نیستند
طایر تصویر پر دارد ولیکن بی پرست
دستگاه دهر هم تنگست همچون دست ها
بحر را چون عرصه افزون می کند بر کمترست
با وجود خاکسای سخت خونریز است عشق
نک حقیقت بین که گاهی گردو گاهی لشگرست
فتح از آنجانب که ما باشیم هرگز رسم نیست
هر که با او در تلاشم من چراغ، او صرصرست
آمدی در کار و بارم نیست از اقبال عشق
گل بفرق ار می زنم شب، صبح خاکم بر سرست
گرچه سر تاپا بسان خامه دست من تهیست
چون چراغ از سیر چشمیها دماغ من ترست
کنج درویشم ز اسباب قناعت پر شدست
بوریای کلبه فقر من از نیشکرست
زاد راه و رهبری آزاده را در کار نیست
مرغ را ساز سفر وا کردن بال و پرست
دود آه تیره روزان آسمان تازه ایست
آفتش هم کمتر از چرخست چون بی اخترست
نقد انجم را فلک بیرون نمی آرد بروز
زر که قلب افتاد بهر خرج آن شب بهترست
فرق اگرچه زیور از افسر همی گیرد، ولی
سر که در وی مایه هوشست زیب افسرست
پشت پا گر می توانی زد، جهان در دست تست
فقر چون کامل شود اسم غنی را مظهرست
پادشاهی نیست غیر از همت و عزم بلند
هر که رو از رزم برتابد بمعنی قیصرست
لامکان سیری؟ بآنجا رو، اگر آزاده ای
هر که در کوی جهت ماند اسیر ششدرست
عقل در جمع علایق پنجه اشعث بود
عشق در قطع تعلق ذوالفقار حیدرست
سازگار کس نمی باشد وطن در هیچ ملک
رشته را این کاهش تن جمله زاب گوهرست
خار ذاتی بهترست از گلستان عارضی
نزد کل یک مو به از صد دسته گل بر سرست
زنده دل را ناگزیرست از خمول دائمی
پرده ای ذاتی نصیب روی کار اخگرست
آبروی اعتبار از ما و ما بی اعتبار
آب خود بیقیمت و قیمت فزای گوهرست
طبع ما گر زینتی دارد همین آشفتگیست
زیوری گر تیغ دارد پیچ و تاب جوهرست
جهد کن تا صاحب نامی شوی کز بعد مرگ
کار شخص از نام می آید گواهم محضرست
بخش ما ناقابلان ز آبای علوی می رسد
آنچه از میراث آتش قسمت خاکسترست
چون پر طاوس در عالم مگس رانی کند
شهپر زاغ ار شود جاروب صاحب جوهرست
دلخراشان را بهم آمیزش ذاتی بود
تیرگر هر جا که باشد طالب پیکان گرست
دیده عارف برغبت ننگرد در ملک شاه
هر که بینی بشهر هستی خود سرورست
راست باطن باش در ظاهر مباش آراسته
کج نگردد معنی مصحف اگر بی مسطرست
از تکلف تیره گردد مجلس روشندلان
گر نباشد شمع در مهتاب فیض دیگرست
نکهت راحت ز انجم هیچکس نشنیده است
پس برای چیست روزنها که در این مجمرست
هیچ ملک آب و هوایش سازگار عشق نیست
در بهشت ار صورت مجنون ببینی لاغرست
از غم زلف بتان شد شانه سرتاپا خلال
ایدل صد چاک این سودا ترا هم در سرست
زندگانی راحتش در ابتدا و انتهاست
یا لحد جای فراغت یا کنار مادرست
کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست
باز خون طوفانی انگیزد، بلا سردفترست
برنچیند کس ز بستان امل بی انتظار
نخل اگر طوبی نسب باشد در اول بی برست
دیدن نقش درم طاعت بود نزد لئیم
خط سکه مصحف است او را که معبودش زرست
نزد روشندل اگرچه مال دارد حکم آب
چون بدست ممسکان افتاد آب مرمرست
در دلت زر، در سرت پرواز اوج لامکان
بسترت از خار آکنده است و بالین از پرست
اهل دنیا را مکن عیب ار بزر چسبیده اند
زشت را آرایش ملک وجود از زیورست
هرچه در هر جا بنام هر که شهرت کرد کرد
خاطر روشن ز ما آئینه از اسکندرست
شاد و غمگین کامل از بهر وجود خویش نیست
گر طبیبی شادمان بینی، مریضی بهترست
از هوس داری دلی، بر چشم خون پالاحسود
آب جاده باده داری، ساغرت لیک از زرست
ره نمی یابد تنزل در مقام اهل صدق
پای در دامن بجای خود چو مهر محضرست
ملک داری می توانی هر که دلداری کند
صاحب اقلیم دل سلطان هشتم کشورست
سایه بینش به پستی هیچگه نفکنده ام
مردمک در چشم ما همرنگ چتر سنجرست
کاملان هرگز رواج ناقصان را نشکنند
آبحیوان زان نهان شد تا مگویی بهترست
از کمال خویش ارباب هنر بی بهره اند
دیگری می بیند آن گلها که ما را بر سرست
روزگار از بسکه جنگ انداخت عشرت را بما
پنبه سنگ شیشه آمد، باده زهر ساغرست
هر که اینجا آمد از آهستگی بیگانه بود
دهر ناهموار گویی خانه گوش کرست
فرع اگر باشد هنرور، در حقیقت اصل اوست
نزد دانا آهو از مشکست و گاو از عنبرست
می دهد ملک سلیمان را زکف شهوت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشترست
جز سر مردان نگنجد در گریبان خمول
تنگنای جیب میدان جهاد اکبرست
زاهد از خشکی سراب وادی بیحاصلیست
طعنه ها دارد بدریا هر که دامانش ترست
واعظ ما را نگهدارد خدا از چشم زخم
کو بسی آتش دم و از چوب خشکش منبرست
سرکشان یک یک مرید خاکساران می شوند
خاک بستان عاقبت سجده گه برگ و برست
در طلب باید وقاری رو بهر جانب مدو
زانکه در سیر و سکون همراه کشتی لنگرست
از شکوه پادشاهی حرمت علم است بیش
آنکه میر کاروان باشد مطیع رهبرست
هیچ کوتاهی ندارد این نزاع نفس و عقل
بی میانجی چون جدال و جنگ زن با شوهرست
می روم از سر بدر دائم باندک مایه ای
خانه ام را آب می پاشد دماغم گر ترست
با بلا هر کس که تن در داد ز آفت می رهد
هیچگه دیدی که زخمی بر غلاف از خنجرست
سفله گر ممتاز باشد، صدر را شایسته نیست
جای قفل ار کار استادست، بیرون درست
حرص محروم از جزا آمد بدیوان عمل
مزد از یکدر نیاید آنکه صد جا چاکرست
رختخواب ما ندارد تار و پود راحتی
سر ز زخمش بالشست و تن ز خونش بسترست
گرم رو رنگ مکان گیرد در اثنای سکوت
لاله اخگر بآب ار می رسد نیلوفرست
هر که دارد دولتی ناموس منسوبان بر اوست
زنگ آئینه غبار خاطر اسکندرست
کس ز هفتاد و دو ملت این معما حل نکرد
کاینهمه مذهب چرا در دین یک پیغمبرست
نفس در پیری مطیع امر و نهی ما نشد
اینزمانش نهی منکر همچو زخم منکرست
کاتب اعمال ما دیگر نمی گیرد قلم
نامه ما بسکه از افعال زشت ما پرست
در نظرم دارم سواد نامه اعمال خویش
یک بیک در پیش چشمم همچو خط ساغرست
تشنگی محشرم آسان شد از تر دامنی
آب از اینجا برده ام کارم کجا با کوثرست
در جهان گر اهل دل خواهی نشانت می دهم
نام دار بی نشان مانند حرف مضمرست
گر سخنور خوار باشد هست تأثیر سخن
آبرو باشد جهاز او را که شعرش دخترست
بیشه ام صید است و دام من کمند و حد تست
مرغ معنی در پس زانوی من دانه خورست
هیچ نگشاید ز طبع شاعر نافهم شعر
نکته چون سنجد ترازوئی که آنرا یکسرست
میوه آب از پوست می گیرد ببستان سخن
لفظ اگر بسیار شادابست معنی پرورست
از کرامات سخن این بس که در بستان شعر
یک نهال خار هر باری که آرد نوبرست
آبحیوانی که می گویند نبود جز سخن
گاه گاهی نیز از زهر هلاهل بدترست
پرخطرناکست بحر شعر نزدیکش مرو
گرچه بینی تا کجا خضر قلم را پا ترست
گرچه می آید سخن ختم سخن بهر کلیم
چون ترا در خامشی هم داستانها مضمرست
آنچه باید گفت یارب بر زبانم بگذران
در همان ساعت که شخص اندر خموشی مضطرست
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - هنگامی که در بیجابور مورد سوئظن قرار گرفته و به حبس افتاده است
فلک قد را نمی پرسی که گردون
چرا آزرد ما را بی محابا
چرا زد راه بیمار غمی را
که می آید بدرگاه مسیحا
حدیث طرفه ای دارم که باشد
برای بیدماغان به ز صهبا
بعزم سیر بیجابور گشتیم
رهی با اختری خوش دشت پیما
دو بال طایر شوقیم و هر دو
نمی بودیم یکساعت شکیبا
ولی آخر زچشم زخم گردون
عجایب سنگ راهی گشت پیدا
بچنگ زاهد از آن اوفتادیم
چگویم تا چها کردند با ما
همه اندر تجسس موشکافان
همه در کنجکاوی ذهن دانا
بسرحد عدم گر جای گیرند
نخواهند رفت کس بیرون ز دنیا
یکی گوید که دزدانند و باشند
بزندان چند گه زنجیر فرسا
دگر گوید که جاسوس فلانند
که از تفتیش ما گشتند رسوا
یکی می گوید اینان را بکاوید
که شاید نامه ای گردد هویدا
زبس تفتیش از هم می گشودند
مگر دربار ما بودی معما
بجرم اینکه می ماند بنامه
کشیدند استخوانهارا ز اعضا
در آن غوغا ز ترس خود دریدند
ملایک نامه اعمال ما را
بغیر از سرنوشت بد که کم باد
نوشته همره ما نیست اصلا
خط پیشانیم از خاک مالی
بشد ارنه وبالی بود ما را
کنون در چنگ ایشان مبتلائیم
نمی دانیم چاره جز مدارا
چو مژگان پیش چشمم ایستاده
سیاهان روز و شب بهر تماشا
ز بهر پاس ما جمع دگرشان
چو مو استاده دایم بر سر پا
برای ضبط ما پر بسته مرغان
همه هم پشت همچون موج دریا
عجب دارم که با آن منع جاده
چنان بیخواست آمد تا بآنجا
نباشد عار اگر خاک درت را
ز نقش جبهه هر بی سروپا
اشارت کن که چون اقبال گردیم
بخاک آستانت جبهه فرسا
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در مدح شاه جهان و توصیف مرقع شاهی
پرورده کدام بهارست این چمن
کز بهر دیدنش نگه از هم کنیم وام
هر خط او چو خطه کشمیر دلفریب
وز حلقه حروف براه نظاره دام
از دیدنش نظارگیان مست می شوند
آن باده ایکه دایره ها را بود بجام
از بسکه دیده خیره شود در نظاره اش
نتوان شناخت دیده کدامست و خط کدام
یاقوت ثلث این خط اگر می نگاشتی
مستعصمش بدیده نشاندی ز احترام
تذهیب داد شاهد خط را چه زینتی
آری شفق فزوده بحسن و جمال شام
آراسته بهشتی تصویر حوریان
حوری که باشد او را غلمان کمین غلام
چسبان شد اختلاط خط و صورتش بهم
پیچد بموی طره تصویر زلف لام
مو از زبان چو خامه نقاش سر زند
نطق ار ز حسن صورت او سر کند کلام
تصویر و خط چو صورت و معنی بهم قرین
وز اتحاد کرده در آغوش هم مقام
تمکین حسن اگر نشدی مانع آمدی
در باغ صفحه شاهد تصویر در خرام
چندین هزار نقش بدیع انتخاب کرد
دوران که شد مرقع شاه جهانش نام
صاحبقران ثانی از اقبال سرمدی
شاه ستاره لشکر خورشید احتشام
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - در وصف اورنگ پادشاهی
آیة الکرسی فلک خواند و دمید از روی صدق
بر همین کرسی چو شاهنشاه بروی آرمید
وارث عالم شهنشاه زمان شاه جهان
کایزدش زیبنده اورنگ شاهی آفرید
تا بروبد صحن بزمش پشت گردون خم گرفت
تا بشوید پای تختش آب از گوهر چکید
تخت را باید که ناید بر زمین پا از نشاط
برفراز خویش هرگز خسروی چون او ندید
با فلک دعوی رفعت کرد و بر کرسی نشاند
هر کف خاکی که بروی پای این کرسی رسید
باد بر کرسی رفعت جاودان شاه جهان
نام کرسی تا شود مذکور با عرش مجید
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - تاریخ فوت مولانا ملک قمی
ملک آن پادشاه ملک معنی
که نامش سکه نقد سخن بود
چنان آفاق گیر از اهل معنی
که حد ملکش از قم تا دکن بود
زدی از سوز دل در خانه آتش
دوات و کلک او شمع و لگن بود
بصورت گر بکلکش آرمیدی
بمعنی ساکن بیت الحزن بود
بهر جا بکر معنی جلوه کردی
باو نزدیکتر از پیرهن بود
سوی گلزار جنت رفت آخر
که دلگیر از هوای این چمن بود
قلم چون نی اگر نالد عجب نیست
نه او را در بنان او وطن بود
کسی کانگشت بر حرفش نهادی
زغم انگشت حسرت در دهن بود
بجستم سال تاریخش ز ایام
بگفتا (او سر اهل سخن بود)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - تاریخ اتمام یافتن بارگاه شاه جهان
غبار دیده بد رفته باد ازین درگاه
که سربلند و فلک دستگاه آمده است
بهار نقش و نگاری چو خط مه رویان
بجلوه بهر فریب نگاه آمده است
ز رشته های شعاعی طناب تابد مهر
که بهر سایه حق جلوه گاه آمده است
ستوده ثانی صاحبقران و شاه جهان
که بارگاهی عرش اشتباه آمده است
براه بندگیش جبهه سرافرازان
بسان نقش قدم روبراه آمده است
تمام گشت بسر کاری علی مردان
که او بخاک شه دین پناه آمده است
چو بارگاه شهنشاه بود تاریخش
(اتاق و بارگه پادشاه) آمده است
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - تاریخ تولد شاهزاده سعید
خلف سلسله فضل باقلیم وجود
آمد و بدرقه اش سابقه لم یزلیست
سرنوشتش بجز اقبال و سعادت نبود
می توان خواند زپیشانیش از بسکه جلیست
نامش از غیب سعید آمد از آن شد تاریخ
(صاحب طالع مسعود سعید ازلیست)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - ماده تاریخ تزویج اورنگ زیب
جهان کرده سامان بزم نشاطی
که گلبانگ عیشش بگردون رسیده
قران کرده سعدین و زینسان قرانی
فرح خیز و پر یمن دوران دویده
ز پیوند این گلبن باغ دولت
زمانه گل عیش جاوید چیده
فلک رتبه اورنگ زیب آنکه ایزد
سزاوار تأیید غیبیش دیده
بملکی که اقبال او رو نهاده
ظفر پیش از آوازه آنجا رسیده
نهال برومند بستان دولت
که اقبال در سایه اش آرمیده
خرد بهر تاریخ تزویج گفتا
(دو گوهر بیک عقد دوران کشیده)
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
ای نقش بدیع شکل جان پرور تو
آئینه روی اختران مرمر تو
بخت و دولت سعادت و یمن و شرف
دربان شده اند روز و شب بر در تو
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ای نقش جبین سرکشان فرش درت
آراسته از شکوه پا تا بسرت
ای نور و صفاخانه چشمی چه عجب
گر ابروی کهکشان بود بر زبرت
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
چون شمع خودم آتش پیراهن خویش
برقم اما فتاده در خرمن خویش
خود را دایم بر آب و آتش زده ام
پروانه کجاست همچو من دشمن خویش
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - کتابخانه دولتخانه اکبرآباد
ازین دلگشا قصر عالی بنا
سر اکبرآباد شد عرش سا
بودکنگرش از جبین سپهر
نمایان چو دندان سین سپهر
شرافت یکی آیه در شان او
سعادت در آغوش ایوان او
سجود در این سرای سرور
کند سرنوشت بد از جبهه دور
زاطرافش امید حاجت رواست
صدای درش سائلان را نداست
زمین را زدیوار او آب و تاب
چو آئینه اندربر آفتاب
فلک در بر او نباشد بلند
چو با رفعت ابر دود سپند
بقدرش نیابد ره از کسرشان
چو باطاق کسراش سنجد زمان
چو از سایه قصر شه یافت عون
کند گنگ کسب سعادت ز جون
شهنشهاه آفاق شاه جهان
که نازد باو روح صاحبقران
بعهدش ستم از جهان پا کشید
همه ناخن خویش شاهین برید
چنان دستگیری ظالم خطاست
که بهله نیاید بسر پنجه راست
بیابد گر آئینه از دم غبار
نفس را دگر نیست در سینه بار
ره جور ار بیش و کم بسته است
بزنجیر عدلش ستم بسته است
بنازم بزنجیر کز عدل شاه
همه چشم شد در ره دادخواه
زبس عالم آراست از عدل و داد
چراغ ضعیفان فروزد ز باد
خورد گر زابر کفش بحر آب
نریزد بجز در زمشت حباب
بسرتاسر مملکت بیدرنگ
روانست حکمش چو دریای گنگ
دل روشنش آگه از کار ملک
عیان نزد وی جمله اسرار ملک
از احوال مردم چنان سر حساب
که داند چه بینند شبها بخواب
در ایوان شاهی بصد احتشام
چو خورشید بر چرخ بادا مدام
چو ایوان او سربلندی گرفت
زمین زین شرف ارجمندی گرفت
بتاریخش اندیشه آورد رو
در فیض بگشاد از چار سو
چنین گفت طبع دقایق شناس
(سعادت سرای همایون اساس)
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - برای نقش کردن بر حاشیه جلد کتابی که صدف کاری شده بوده است
چو دست قضا نقش این جلد بست
پر و بال طاووس در هم شکست
کتابش چو گوهر بود از شرف
مناسب فتادست جلد از صدف
کند خرده کاریش را چون نگاه
گذارد فلک عینک از مهر و ماه
چو خود را سزاوار این جلد دید
صدف دامن از دست گوهر کشید
تراوش ز بس می کند آب از او
گلش را نشسته است شبنم برو
برای تماشای این نوبهار
نگه باز گردانم از روی یار
کتابی کزو گشت زینت پذیر
میان دو گلشن شود جایگیر
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - درتعریف کشمیر
دگر بخت از در یاری برآمد
بشهرستان عیشم رهبر آمد
ره و رسم جفاجویان دگر شد
کسی کو بود رهزن راهبر شد
بگلزاریم طالع رهنما گشت
که با خارش بود صد رنگ گلگشت
چه بستانی است دست عیش گلچین
که شهری را زیک گل کرده رنگین
غلط گفتم چه بستان و چه گلزار
بهارستان نگارستان ارم زار
کسی کشمیر را بستان نگوید
بغیر از روضه رضوان نگوید
جهان دلگشائی کشور فیض
که هر روزن درو باشد در فیض
هوایش کرده از جنت حکایت
زبادش شمع را نبود شکایت
زامداد هوا در عین گرما
نجنبیده است بال بادزن ها
هوایش آنچنان در شب جهانتاب
که باشد چون چراغ روز مهتاب
عماراتش همه از چوب از آنست
که خاکش همچو آب رو گرانست
در این کشور عزیزت آنچنان خاک
که می آرند از هندوستان خاک
اگر طوفان باد آید باینجا
بتعظیمش نخیزد گرد بر پا
زجوش سبزه در این عالم پاک
نیارد ریخت کاتب بر رقم خاک
اگر باشد کف خاکی بجاده
بود چون دست ممسک ناگشاده
همیشه در هوایش ابر سیار
بسان عاشق اندر کوی دلدار
اثر نه از زمین نه ز آسمانست
در ابر و سبزه این هر دو نهانست
زهر جانب که نخلی قد کشیده
برو عاشق صفت تا کی تنیده
برندان تاکش این تعلیم داده است
که پای هر درختی جای باده است
بود زینگونه در آفاق کم شهر
که هم باغست و هم دریا و هم شهر
زخانه تا بکشتی پا نهادی
میان سبزه و گل اوفتادی
دو دریا دارد این شهر دل افروز
دو عالم زین دو باشد عشرت اندوز
یکی جاری میان شهر چون نیل
بروی خوبی کشمیر ازو نیل
ز آبش تازه می گردد روانها
از آن جاریست نامش بر زبانها
دگر یک دل که دل شد بیقرارش
ز خوبی شهر دارد در کنارش
عنان سیر را سرعت نداده
چو طبع من روان و ایستاده
کشیده از کنار شهر تا کوه
خوشا شهر خوشا دل و خوشا کوه
بسیر دل بیا گلشن چه باشد
بکشتی گل ببر دامن چه باشد
بنوعی گل بگل تا کوه پیوست
که بر دریا پل از گل میتوان بست
نظر تا کرده ام بر صفحه دل
کبابم کرده رشک چشم احوال
رسیده موج آتش گر بزانو
گذشت گل زسر چون سبزه مو
گلشن در چار موسم جاودانی
چو بحر شعر و گلهای معانی
اگر بر فرق ریزد آب ازین دل
بروید سبزه مو از سر گل
بزیر سبزه آبش نیست پیدا
تو گوئی سبزه میدانیست دریا
ندادی سبزه اش گر راه کشتی
زآبش هیچکس آگه نگشتی
میان سبزه کشتی ره گشاده
کسی دیده است این دریا و جاده
خیابانها در آب از راه کشتی
نمایان همچو انهار بهشتی
اگر خود فرودین ور تیر ماهست
میان سبزه و گل شاهراهست
عجب راهی که چون دیدش مسافر
نمی خواهد که راهش گردد آخر
نسیم روی دل زان چشم بد دور
معطر گشته مغز از وی چو کافور
بجائی گلفشانی را رسانده است
که بر تخت سلیمان گل فشانده است
گل آبی بکشورهای دیگر
همین نیلوفرست آن نیز کمتر
درین دریا گل افزون از حبابست
زرنگ هر گلی نقشی بر آبست
بود نیلوفر اینجا شرمساری
چو در بزم عروسی سوگواری
چه ملکست این خدایا خرمش دار
که شاخ موج آبش گل دهد بار
جز این دریا نبینی جای دیگر
گلستان ارم در بحر اخضر
گلش در پاکدامانی چو مهتاب
زبرگ انداخته سجاده بر آب
بروی برگ شبنم ها نشسته
چو بر سجاده تسبیح گسسته
گل سرخ کول را چون ستانم
چگونه بر سر این آتش آیم
چگونه کی ز من دارند باور
که می آید برون از آب اخگر
زوجد سبزه در این سبز بیشه
کول را خنده میآید همیشه
دهان غنچه اش گاه تبسم
برد خواهی نخواهی دل ز مردم
لب معشوق مست پان خورده
باین شوخی دل از مردم نبرده
نگه رنگین شود از دیدن آن
حنا بر دست بندد چیدن آن
بود آمیزش دریا و این گل
بسان آب داخل کرده در مل
در آب و رنگ چون جام شرابست
چه حاجت اینکه گویم آفتابست
اگرچه محتسب خم ها شکسته
بود در پیش جامش دست بسته
زمنع باده جانم رو بره داشت
می جام کول را او نگه داشت
درین قحط شراب و منع باده
بمستان کاسه داده رو گشاده
گل زردش که دریا را نقابست
بساطش پهن تر از آفتابست
بدریا سر بسر پیرایه گستر
گرفته آب را آئینه در زر
گلستان ارم با آن نکوئی
ز ایزد خواسته این زرد روئی
بزور نامیه از قعر دریا
دمیده سبزه اش یک نیزه بالا
وزین گل کافتاب گلستانست
سراسر نیزه ها زرین سنانست
در آن گلشن که گل از آب روید
کس از شادابی گلها چه گوید
زباغستان این دریا چگویم
هزاران خلد و من تنها چگویم
بود این بحر اخضر پرجزیره
ز هر یک چشم اداراکست خیره
عیان از هر جزیره تازه باغی
ریاض خلد را چشم و چراغی
سراسر برگها مطبوع و دلخواه
همه خضر طراوات را قدمگاه
نخست از باغ بحر آرا کنم سر
که گیرد بحر شعرم آب دیگر
عجب باغی نهال گل حصارش
طراوت باغبان ابر آبیارش
درخت گل چو گیرد جای دیوار
سر دیوار را از گل بود خار
درختانش تنومند و برومند
باشجار بهشتی خویش و پیوند
چنان بالیده گل در این گلستان
که شد در گل نهان ساق درختان
شکوفه چونکه گردد گلشن آرا
شود این باغ ابر روی دریا
زبحر آرا روان شد با دل شاد
بسیر گلستان عیش آباد
چنارش آنچنان بالا کشیدست
که بالا دست خود دستی ندیدست
بنوعی از بزرگی مایه دارد
که شهری را بزیر سایه دارد
بهر جا دست شاخش پنجه یازید
مسلم شد ز دست انداز خورشید
به پیش تیغ خور زانسان حجابست
که هر برگیش ابر آفتابست
طراوت آنچنانش آب داده
که عکسش کرده آب دل زیاده
چنان سرخوش زجام عیش افتاد
که کف بر هم زند بی جنبش باد
چو دریا منتهی گردد بکهسار
فرح را ابتدا آید پدیدار
بدامن کوه بین باغ فرحبخش
که از نزهت بجنت می دهد بخش
خیابانش که نظاره نوازست
خوش آینده تر از عمر دراز است
اگر طول امل کوته نبودی
نشانی ز امتدادش می نمودی
ره توصیف آن را هر که سر کرد
سخن دیگر نیارد مختصر کرد
سخن تا دفتر وصفش گشودست
خیابانی زهر سطری نمودست
چنار و بید مجنون و سفیده
ز رغم هم بگردون سر کشیده
چنارش آنچنان با خویش بالید
که یک برگ خزان اوست خورشید
زساقش دسته بر آئینه چرخ
زبرگش دست رد بر سینه چرخ
ببالا نامیه برده چنانش
که تیغ کوه بسته بر میانش
بنوعی از بلندی کامیابست
که هر شاخیش معراج سحابست
اگر از شاه نهرش حرف گویم
دهن باید بصد دریا بشویم
چه نهری زیب دریا زیور باغ
غلط گفتم روان پیکر باغ
زآبش آن صدا در باغ پیچید
که بر الحان بلبل غنچه خندید
بگردی سربسر گر گلشن دهر
نیابی اینچنین باغ و چنین نهر
کنارش از دو سو بینی سراسر
همه نهری شده چون خط مسطر
خیابان را بپایان چون رساند
در آخر آب از رفتار ماند
صدای دلپذیر آبشارش
نوا آموز کبک کوهسارش
عمارت را همین بس وصف شأنش
که غلطد اینچنین نهر از میانش
چو سایه افکند پیرامن کوه
بزیر کوه ماند دامن کوه
سرآمد آنچنان در دلگشائی
که آبش نالد از درد جدائی
خروشان نهر چون در حوض ریزد
نهنگی دان که با دریا ستیزد
چنان آئینه حوضست روشن
که پنهان نیست بروی راز گلشن
نظر هر کس که بر آبش گمارد
زر همیان ماهی را شمارد
نثاری ابر حوضش را فرستاد
علو همت فواره پس داد
کشیده قامت فواره موزون
عصای پیری خود یافت گردون
زنهرش گر بساحل کشتی آری
در آب سبزه خواهد گشت جاری
رقوم سبزه بر اطراف جدول
نمایان چون حواشی بر مطول
زسجده بید مجنون جبهه فرساست
بشکر آنکه در این جنتش جاست
چنین باید طریق حق گذاری
کند با سربلندی خاکساری
بدور هر نهال ابری پرستار
همه روزه هوادار و وفادار
گهی گرد سرش گردیده گریان
گهی در پاش افتاده چو مستان
بروی سبزه هر برگی که افتاد
بزلف بید مجنون رویدش باز
نقاب از روی گلها یک قلم دور
بزیر سبزه روی خاک مستور
تیمم نیست ممکن در حریمش
ولی بتوان وضو کرد از نسیمش
درین کشور فراوانست گلشن
کدامین باغ را بلبل شوم من
زهر باغ ار جدا دستانسرایم
وزین گلشن سوی آن گلشن آیم
درین ره بلبل طبع نواساز
هم از پرواز ماند هم ز آواز
ولی باغ نشاط آن رهزن هوش
بجوش آرد هزاران مرغ خاموش
ربوده از طراوت آنقدر بخش
که در خوبی بود بعد از فرحبخش
گرفته جای در آغوش کهسار
عماراتش همه همدوش کهسار
بدریا روی دارد پشت در کوه
چه کوهی تیغ آن خونریز اندوه
گل اندامی چنین نبود بعالم
که باشد پشت و رویش بهتر از هم
زمین باغ از ته تا ببالا
بود نه مرتبه افلاک آسا
بخوبی هر کدام از دیگری پیش
همه جا داده خود را بر سر خویش
زبس فواره اش بارد بکهسار
گرفت از سبزه تیغ کوه زنگار
گرفته جدولش چون مطرب مست
ز نه فواره موسیقار در دست
نه جدول بلکه سیل کوهساری
درو چون فیض حق پیوسته جاری
باستحقاق معشوق بهارست
کدامین باغ را نه آبشارست
بپای هر نهالش چشمه ای هست
که می گردد از آن سیراب پیوست
نباشد سازگارش آب دیگر
گر آب خضر در پایش دهی سر
ز بس نازک بود طبع نهالش
دو آب ار خورد بر هم خورد حالش
درختان سر افراز رسیده
زاطراف خیابان صف کشیده
بسان سرکشان در پهلوی هم
بروز بار شاهنشاه عالم
شهنشاه جهان خورشید دوران
پناه هفت کشور ظل یزدان
سپهرش در ازل شاه جهان خواند
قضا هم ثانی صاحبقران خواند
سران را سربلندی ز آستانش
بزرگی خانه زاد خاندانش
کسی را کاسمان افکند از پای
گرفتش دست و دادش بر فلک جای
بهر کشور که محروم از مرادیست
بدرگاهش چو آید کیقبادیست
کسی کز کام دل دست طلب شست
بهند آمد زخاک درگهش جست
چو کو شد در کمال ناتمامان
سر ببریده را آرد بسامان
گرفت از عهدش آن زینت زمانه
که خاتم هاست در انگشت شانه
به پیش جبهه اش صبح است دلگیر
زباغ خلق او یک قطعه کشمیر
کسیکه طلعتش در خواب بیند
چو برخیزد گل از بستر بچیند
مصور فروشان پادشاهی
مجسم معنی عالم پناهی
بقا بر قامت عمرش قبائی است
که هر روزش به از اول صفائی است
ز کوی دولتش گردیست اکسیر
ز بحر فطرتش موجیست تدبیر
کفش از پنج انگشت است پنجاب
وز آن پنجاب عالم گشته سیراب
دلش بحری که گوهر بر سر آرد
کفش ابری که بی موسم ببارد
دلش از صیقل الهام روشن
درو احوال هر کس پرتوافکن
همه اسرار غیبش حاضر هوش
نکرده جز گناه کس فراموش
شدش زان دست بالادست شاهان
که ننهد دست رد بر پر گناهان
زبس بر ترک بخشش نیست قادر
گنه بخشد چو گردد گنج آخر
بنوعی شأن اقبالش بلند است
که رد سازد گرش پروین سپندست
بدورانش رگ و نشتر بهم یار
چو انگشت طبیب و نبض بیمار
اگر از مهر بیند سوی آتش
شرر شبنم شود بر روی آتش
در اقلیمی که عدلش پاسبان است
ز ضبطش خانه بیدر چون کمانست
ببین ز اقبال شاه عدل پرور
بکنج هر دهی صد شهر بیدر
زبیم قهر شاه معدلت کیش
نیارد برد کس حق کس از پیش
بریگ تشنه آب ار بسپرد کس
صدف وارش به از اول دهد پس
زند گر بانگ قهرش بر ستمکار
ز صحرا سیل بگریزد بکهسار
چنان کوتاه شد دست ستم کیش
که نتواند زد آسان بر سر خویش
بدستش آلت شر تا نیابند
بدندان شیر ناخنهای خود کند
چو آید بر سر عاجز نوازی
کند با شعله خاری تیغ بازی
ضعیفان را قوی شد آنچنان دست
که خاشاکی ره سیلاب را بست
ببال قوت او کبک کهسار
زخون باز آرد رنگ منقار
تراست از خنده کبک آنچنان باز
که از بال پرش رم کرده پرواز
ز بس داغست از بیداد نخجیر
پلنگی می نماید در نظر شیر
شراب از مجلسش تا گشت مهجور
زبس دلباخت شد بیدانه انگور
شد آگه تا ز منع باده گردون
پرید از رو شفق را رنگ میگون
ز ایمانش قوی بازوی اسلام
ز آب تیغش آبروی اسلام
بهند از سنگ بتهای شکسته
عجب سدی براه کفر بسته
برای کسب آداب شریعت
بهند آیند ارباب طریقت
چو شمشیر غزا سازد حمایل
شود خورشید وش سر تا بپا دل
بمیزان دلیری از همه بیش
بوقت کار چون شمشیر در پیش
بجائی جرأتش پا می فشارد
که شیر از لرزه ناخن ها بکارد
ز تیغش سر بخاک راه همدوش
ززخم ناوکش دشمن زره پوش
سر گردن کشان و پای تیغش
ظفر یک گوهر از دریای تیغش
برید از وصف تیغش رشته حرف
ز گفتگو چه بربندم دگر طرف
در آرم در دعایش بعد از این دم
سخن را عاقبت محمود سازم
بخوبی تا شوم کشمیر مذکور
بعالم نام نیکش باد مشهور
کند دریوزه کوه پیر پیخال
زچتر دولتش رفعت همه سال
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - کتابه دولتخانه صفاپور
زهی دلکش بنای چرخ پایه
جهان از آب و رنگت برده مایه
بهار بوستان آفرینش
نظر باز جمالت چشم بینش
فتد عکست چو در آئینه صبح
نگنجد مهر خور در سینه صبح
صفاپور از تو زیبا روزگارست
بهار از پهلوی گل نامدار است
بر بام و درت کائینه زنگست
مجال دم زدن بر صبح تنگست
ورش گاهی مجال دم زدن هست
زخورشید آورد پیش نفس دست
شکوهت طاق کسری را شکسته
بپای کرسیت رفعت نشسته
ترا خورشید انور شد گرفتار
بسان آینه در بند دیوار
نشسته بر درت عیش زمانه
مربع همچو شکل آستانه
بسیرت گر بیابد مهر رخصت
شود خط شعاع انگشت حیرت
صدف تا باشد آب این خاک در را
فشرد از هر دو دست آب گهر را
رود از دیدنت چون هوش از کار
هوایت پاشدش آبی برخسار
نگه در دیده اول پای شوید
پس آنگه سوی گلزار تو بوید
در فیض و درت با هم نظر باز
همیشه چون ره دلها بهم باز
از آن منظور فیض آسمانی
که عشرتخانه شاه جهانی
سپهرت گر شرافت جاودان داد
ز یمن ثانی صاحبقران داد
شه روشندل از انوار تأیید
بفیض عام بخشیدن چو خورشید
از آنروزی که جان مهمان تن شد
دلش فیض الهی را وطن شد
از آن پرتو که او از غیب دیدست
بخورشید آینه داری رسیدست
اگر رایش نگردد پرتوافکن
نباشد خانه آئینه روشن
ز مهرش هر دلی گیرد سراغی
که اندر کعبه هم باید چراغی
حباب از حفظش ار یابد هوادار
جدا از بحر می ماند صدف وار
دویده ذکر خیرش در زمانه
چو اشعار کتابه دور خانه
دلش بیعلم کسبی هست روشن
نخواهد خانه آئینه روزن
جهان دایم از آن شاه زمانه
منور باد همچون چشم خانه