عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
هنوز طره او تا کمر نیامده است
ز پیچ و تاب رگ جان خبر نیامده است
باعتماد، سرین را بآن کمر مسپار
که مور خازن تنگ شکر نیامده است
همه حکایت مردم گیا فسانه شمار
گیاه مردمی از خاک بر نیامده است
بجلوه گاه تو هر دل که رفت، از خود رفت
دگر کسی بوطن زین سفر نیامده است
دعا ز عالم بالا همین خبر دارد
که تیر ناله یکی کارگر نیامده است
چرا بگرد بناگوش تو همی گردد
اگر بپای گهر رشته بر نیامده است
ز جور مادر ایام ترشرو منشین
خیال کن که زپشت پدر نیامده است
برشوه داد پر و بال خود خدنگ ترا
بچشم دام تو مرغ دگر نیامده است
چگونه عیش برد ره بخانه تو کلیم
باین خرابه چو یار دگر نیامده است
ز پیچ و تاب رگ جان خبر نیامده است
باعتماد، سرین را بآن کمر مسپار
که مور خازن تنگ شکر نیامده است
همه حکایت مردم گیا فسانه شمار
گیاه مردمی از خاک بر نیامده است
بجلوه گاه تو هر دل که رفت، از خود رفت
دگر کسی بوطن زین سفر نیامده است
دعا ز عالم بالا همین خبر دارد
که تیر ناله یکی کارگر نیامده است
چرا بگرد بناگوش تو همی گردد
اگر بپای گهر رشته بر نیامده است
ز جور مادر ایام ترشرو منشین
خیال کن که زپشت پدر نیامده است
برشوه داد پر و بال خود خدنگ ترا
بچشم دام تو مرغ دگر نیامده است
چگونه عیش برد ره بخانه تو کلیم
باین خرابه چو یار دگر نیامده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست
هر یک جدا جدا خط معزولی قواست
دل در جوانی از پی صد کام می دود
پیری که هست موسم آرام کم بهاست
چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت
اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست
ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود
کاهی که در برابر صد کوه غم بجاست
سامان ساز و برگ سراپا کجا بود
در کلبه ام که موجه سیلاب بوریاست
کی می دهد رهم بر آن پادشاه حسن
این بخت دون که پست تر از همت گداست
دستی که وانشد ز قناعت بنزد خلق
انگشت او بیمن به از شهپر هماست
خون حیا بگردن اهل طلب بود
قتل گدا بقصد قصاص حیا رواست
غم می خورم بجای غذا چون کنم کلیم
اینست آن غذا که نه محتاج اشتهاست
هر یک جدا جدا خط معزولی قواست
دل در جوانی از پی صد کام می دود
پیری که هست موسم آرام کم بهاست
چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت
اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست
ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود
کاهی که در برابر صد کوه غم بجاست
سامان ساز و برگ سراپا کجا بود
در کلبه ام که موجه سیلاب بوریاست
کی می دهد رهم بر آن پادشاه حسن
این بخت دون که پست تر از همت گداست
دستی که وانشد ز قناعت بنزد خلق
انگشت او بیمن به از شهپر هماست
خون حیا بگردن اهل طلب بود
قتل گدا بقصد قصاص حیا رواست
غم می خورم بجای غذا چون کنم کلیم
اینست آن غذا که نه محتاج اشتهاست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
تا تیغ او بداد اسیران نمی رسد
یک سر بکوی عشق بسامان نمی رسد
جائیکه پای خاطر من در میان بود
آشفتگی بزلف پریشان نمی رسد
از خود چو نگذری بمرادی نمی رسد
سر تا بریده نیست بسامان نمی رسد
در بیت ابروی تو که بی عیب آمده است
جز دخل کج بخاطر مژگان نمی رسد
ما طفل بوده ایم و شب جمعه دیده ایم
هرگز بصبح شنبه مستان نمی رسد
یکحرف بیش نیست سراسر بیان عشق
اینطرفه ترکه هیچ بپایان نمی رسد
کوتاهی زمانه بجائی رسیده است
کز می دماغ باده پرستان نمی رسد
چون شیشه شکسته زما دست شسته اند
اصلاح ما بخاطر یاران نمی رسد
پهلو تهی کنند ز مست برهنه تیغ
ز آنرو نگاه یار بمژگان نمی رسد
شعرت کلیم اگر همه شعری نسب بود
نبود بلند تا بسخندان نمی رسد
یک سر بکوی عشق بسامان نمی رسد
جائیکه پای خاطر من در میان بود
آشفتگی بزلف پریشان نمی رسد
از خود چو نگذری بمرادی نمی رسد
سر تا بریده نیست بسامان نمی رسد
در بیت ابروی تو که بی عیب آمده است
جز دخل کج بخاطر مژگان نمی رسد
ما طفل بوده ایم و شب جمعه دیده ایم
هرگز بصبح شنبه مستان نمی رسد
یکحرف بیش نیست سراسر بیان عشق
اینطرفه ترکه هیچ بپایان نمی رسد
کوتاهی زمانه بجائی رسیده است
کز می دماغ باده پرستان نمی رسد
چون شیشه شکسته زما دست شسته اند
اصلاح ما بخاطر یاران نمی رسد
پهلو تهی کنند ز مست برهنه تیغ
ز آنرو نگاه یار بمژگان نمی رسد
شعرت کلیم اگر همه شعری نسب بود
نبود بلند تا بسخندان نمی رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم
صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم
نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار
حق بدست ماست گر چیزی بخود نسپرده ایم
گر بها می داد ما را قدر ما هم می شناخت
در کف ایام کالای بیغما برده ایم
باده دردآمیز گردد شیشه چون بر هم خورد
گردش افلاک تا برجاست ما آزرده ایم
گلبن ایام را ما آشیان بلبلیم
عالم از سر سبز گردد ما همان پژمرده ایم
یادگار دودمان پردلی مائیم و شمع
سر بتاراج فنا رفته است و پا افشرده ایم
باده بر لب یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خود ببالا برده ایم
صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم
نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار
حق بدست ماست گر چیزی بخود نسپرده ایم
گر بها می داد ما را قدر ما هم می شناخت
در کف ایام کالای بیغما برده ایم
باده دردآمیز گردد شیشه چون بر هم خورد
گردش افلاک تا برجاست ما آزرده ایم
گلبن ایام را ما آشیان بلبلیم
عالم از سر سبز گردد ما همان پژمرده ایم
یادگار دودمان پردلی مائیم و شمع
سر بتاراج فنا رفته است و پا افشرده ایم
باده بر لب یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خود ببالا برده ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
خموش باش دلا عرض مدعا کردی
زبان به بند، سر گریه را چو وا کردی
ز شوخی ارچه بیکجا قرار نیست ترا
برون نمی روی از خاطری که جا کردی
بگلشن از قدمت داغ لاله مرهم یافت
بخنده هم گره از کار غنچه وا کردی
بزیر خاک تب هجر و رنج رشک بجاست
کدام درد مرا ای اجل دوا کردی
بناله ام دل صد مرغ می کشد آنجا
مرا برای چه از دام خود رها کردی
خوشم که دفتر دل نم کشیده بود ز خون
به تیغ هر ورقش را ز هم جدا کردی
زمانه شاعرم ار کرد زو نمی رنجم
چه کردمی اگرم شاعر گدا کردی
درین زمانه که مرغ کباب در قفس است
کلیم فکر رهائی تو از کجا کردی
زبان به بند، سر گریه را چو وا کردی
ز شوخی ارچه بیکجا قرار نیست ترا
برون نمی روی از خاطری که جا کردی
بگلشن از قدمت داغ لاله مرهم یافت
بخنده هم گره از کار غنچه وا کردی
بزیر خاک تب هجر و رنج رشک بجاست
کدام درد مرا ای اجل دوا کردی
بناله ام دل صد مرغ می کشد آنجا
مرا برای چه از دام خود رها کردی
خوشم که دفتر دل نم کشیده بود ز خون
به تیغ هر ورقش را ز هم جدا کردی
زمانه شاعرم ار کرد زو نمی رنجم
چه کردمی اگرم شاعر گدا کردی
درین زمانه که مرغ کباب در قفس است
کلیم فکر رهائی تو از کجا کردی
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲ - وقت
الوقت حقیقت وقت نزدیک اهل تحقیق حادثی است کی اندروهم آید حاصل بر حادثی مُتَحَقِّق حادث مُتَحَقِّقَ وقت بود حادث مُتَوَهَّم را چنانک گوئی سر ماه نزدیک تو آیم، آمدن متوهّم است، آمدن و ناآمدن روا بود و سرماه حادثیست متحقّق، ناچاره چون این ماه بگذرد سر ماهی دیگر بود سر ماه حادثیست مُتَحَقّق وقت آمدن است.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت وقت آنست کی تو آنجائی اگر بدنیائی وقت تو دنیاست و اگر بعقبی ای وقت تو عقبیست و اگر شادیست وقت تو شادیست و اگر باندوهی وقت تو اندوهیست مرا دیدن است کی وقت آن بود که بر مردم غالب بود ونیز بوقت آن خواهند کی مردم اندرو بود از روزگار.
و گروهی گفته اند کی میان دو روزگار بود روزگار گذشته و آنچه فرا پیش بود.
صوفیان گویند صوفی پسر وقتست و مراد آنست کی تا او مشغول هست بدانچه اولی تر، اندر حال قیام همی کند بدانچه اندر آن وقت فرموده اند.
و گفته اند درویش را اندوه وقت گذشته نبود و نه آن وقت که نیامده است و وقت وی آن بود کی اندروست.
و گفته اند مشغولی بوقت گذشته ضایع کردن دیگر وقت باشد.
و بوقت آن خواهند کی در پیش ایشان آید از تصرّف حق در ایشان را جز آنک ایشان خود را اختیار کنند. و گویند فلان بحکم وقتست یعنی کی گردن نهاده است بدانچه پدیدار آید از حکم غیب، از اختیار خود دور، و این در آن چیز بود که خدای تعالی برو ننهاده باشد و چیزی از شریعت واجب نبود زیرا که ضایع کردن آنچه فرمان بود و حوالت نهادن کار بتقدیر و نا باکی کردن بتقصیری که افتد، بیرون شدن بود از دین. و بر زبان این طایفه بسیار رودکی اَلْوَقْتُ سَیْفٌ، یعنی چنانک شمشیر برنده است وقت بدانچه حق او را همی راند غالبست.
و گویند شمشیر ببر ماسیدن نرم بود ولیکن بکناره برّان بود، هر کی با او نرمی کند سلامت یابد و هرکه درشتی کند خسته گردد و وقت همچنین بود هر که حکم او را گردن نهد رسته بود و هر که معارضه کند بترک رضا با وی اندر ضلالت افتد و انشد شعراً، شعر:
وَکَالسَّیْفِ اِنْلایَنْتَهُ لان مَسُّهُ
و حدّاهُ اِنْخاشَنْتَهُ خَشِنانِ
و هر کی وقت بازو بسازد وقت او وقت بود هر که وقت با وی نسازد وقت بر وی مقت بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت وقت سوهانی است و ترا بساید و هیچ چیز از تو کم نکند یعنی اگر تو محو گردی و فانی گردی رسته شدی، از تو میگیرد و محوت نکند بکلی. و این شعر اندرین معنی آرند. شعر:
کلُّ یَوْمٍ یَمُرُّ یَأْخُذُ بَعضی
یورِثُ الْقَلْبَ حَسْرَةً ثُمَّ یَمْضی
معنی آن بود کی گوید هر روز کی میگذرد برخی از من کم کند و دلرا حسرت می افزاید پس می رود.
و هم درین معنی گوید. شعر:
کَأَهْلِ النّارِ اِنْنَضِجَتْجُلودٌ
اُعیدَتْلِلشِّقاءِ لَهُم جُلودٌ
و قرآن بدین معنی ناطقست. قالَ اللّهُ تَعالی: کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْناهُمْ جُلوداً غَیْرَهَا.
و هم بدین معنی گوید. شعر:
لَیْسَ مَنْماتَ فَاسْتَراحَ بِمَیْتٍ
اِنَّما الْمَیْتُ مَیِّتُ الْاَحْیاءِ
هر که بمیرد و برآساید مرده نه بود مرده آن بود کی بزندگی بمیرد.
و زیرک آن بود کی بحکم وقت بود و اگر وقت وی صحو بود قیام وی شریعت بود و اگر محو بود احکام حقیقت بر وی غالب بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت وقت آنست کی تو آنجائی اگر بدنیائی وقت تو دنیاست و اگر بعقبی ای وقت تو عقبیست و اگر شادیست وقت تو شادیست و اگر باندوهی وقت تو اندوهیست مرا دیدن است کی وقت آن بود که بر مردم غالب بود ونیز بوقت آن خواهند کی مردم اندرو بود از روزگار.
و گروهی گفته اند کی میان دو روزگار بود روزگار گذشته و آنچه فرا پیش بود.
صوفیان گویند صوفی پسر وقتست و مراد آنست کی تا او مشغول هست بدانچه اولی تر، اندر حال قیام همی کند بدانچه اندر آن وقت فرموده اند.
و گفته اند درویش را اندوه وقت گذشته نبود و نه آن وقت که نیامده است و وقت وی آن بود کی اندروست.
و گفته اند مشغولی بوقت گذشته ضایع کردن دیگر وقت باشد.
و بوقت آن خواهند کی در پیش ایشان آید از تصرّف حق در ایشان را جز آنک ایشان خود را اختیار کنند. و گویند فلان بحکم وقتست یعنی کی گردن نهاده است بدانچه پدیدار آید از حکم غیب، از اختیار خود دور، و این در آن چیز بود که خدای تعالی برو ننهاده باشد و چیزی از شریعت واجب نبود زیرا که ضایع کردن آنچه فرمان بود و حوالت نهادن کار بتقدیر و نا باکی کردن بتقصیری که افتد، بیرون شدن بود از دین. و بر زبان این طایفه بسیار رودکی اَلْوَقْتُ سَیْفٌ، یعنی چنانک شمشیر برنده است وقت بدانچه حق او را همی راند غالبست.
و گویند شمشیر ببر ماسیدن نرم بود ولیکن بکناره برّان بود، هر کی با او نرمی کند سلامت یابد و هرکه درشتی کند خسته گردد و وقت همچنین بود هر که حکم او را گردن نهد رسته بود و هر که معارضه کند بترک رضا با وی اندر ضلالت افتد و انشد شعراً، شعر:
وَکَالسَّیْفِ اِنْلایَنْتَهُ لان مَسُّهُ
و حدّاهُ اِنْخاشَنْتَهُ خَشِنانِ
و هر کی وقت بازو بسازد وقت او وقت بود هر که وقت با وی نسازد وقت بر وی مقت بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت وقت سوهانی است و ترا بساید و هیچ چیز از تو کم نکند یعنی اگر تو محو گردی و فانی گردی رسته شدی، از تو میگیرد و محوت نکند بکلی. و این شعر اندرین معنی آرند. شعر:
کلُّ یَوْمٍ یَمُرُّ یَأْخُذُ بَعضی
یورِثُ الْقَلْبَ حَسْرَةً ثُمَّ یَمْضی
معنی آن بود کی گوید هر روز کی میگذرد برخی از من کم کند و دلرا حسرت می افزاید پس می رود.
و هم درین معنی گوید. شعر:
کَأَهْلِ النّارِ اِنْنَضِجَتْجُلودٌ
اُعیدَتْلِلشِّقاءِ لَهُم جُلودٌ
و قرآن بدین معنی ناطقست. قالَ اللّهُ تَعالی: کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْناهُمْ جُلوداً غَیْرَهَا.
و هم بدین معنی گوید. شعر:
لَیْسَ مَنْماتَ فَاسْتَراحَ بِمَیْتٍ
اِنَّما الْمَیْتُ مَیِّتُ الْاَحْیاءِ
هر که بمیرد و برآساید مرده نه بود مرده آن بود کی بزندگی بمیرد.
و زیرک آن بود کی بحکم وقت بود و اگر وقت وی صحو بود قیام وی شریعت بود و اگر محو بود احکام حقیقت بر وی غالب بود.
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - قصیده
بار دگر زمانه مراد دلم بداد
گردون ز کار بسته من بندها گشاد
هر چند یکدو روز ز گلزار مکرمت
دورم فکند و بر سر آن خارها نهاد
بازم بسوی مرکز عز و شرف رساند
یعنی جناب داور و دارای دین و داد
نوئین عهد خسرو عادل که وصف او
سطح بسیط خاک بپیمود همچو باد
والا جلال دولت و ملت که داد او
کام دل ستمکش آزادگان بداد
گیتی بعهد معدلت وجود او گذاشت
نام و نشان حاتم و نوشیروان زیاد
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
با فر او همای بود بیخطر چو خاد
بر باد و بر جهان دمد از خلق او دمی
گردد ز شرم غرق بزیر عرق زباد
تا دیدم آن جلالت و رتبت کزو خجل
گردد روان خسرو جمشید و کیقباد
با عقل گفتم ار چه شود دال قافیه
میخوان و میدم از سر اخلاص ان یکاد
ایسروری که مادر ارکان بصد قران
مانند تو بسیرت و صورت پسر نزاد
با دست در فشان تو ابر بهار را
ناید پسند عقل که گویند هست راد
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتیست که از بام اوفتاد
تا کی غم زمانه بابن یمین رسد
وقتست اگر بعهد تو گردد ز بخت شاد
تا رأی پیر مونس بخت جوان بود
بخت جوانت همنفس رأی پیر باد
بادا قضای مبرم گردون بحکم تو
پیوسته مستفید چو شاگرد از او استاد
گردون ز کار بسته من بندها گشاد
هر چند یکدو روز ز گلزار مکرمت
دورم فکند و بر سر آن خارها نهاد
بازم بسوی مرکز عز و شرف رساند
یعنی جناب داور و دارای دین و داد
نوئین عهد خسرو عادل که وصف او
سطح بسیط خاک بپیمود همچو باد
والا جلال دولت و ملت که داد او
کام دل ستمکش آزادگان بداد
گیتی بعهد معدلت وجود او گذاشت
نام و نشان حاتم و نوشیروان زیاد
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
با فر او همای بود بیخطر چو خاد
بر باد و بر جهان دمد از خلق او دمی
گردد ز شرم غرق بزیر عرق زباد
تا دیدم آن جلالت و رتبت کزو خجل
گردد روان خسرو جمشید و کیقباد
با عقل گفتم ار چه شود دال قافیه
میخوان و میدم از سر اخلاص ان یکاد
ایسروری که مادر ارکان بصد قران
مانند تو بسیرت و صورت پسر نزاد
با دست در فشان تو ابر بهار را
ناید پسند عقل که گویند هست راد
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتیست که از بام اوفتاد
تا کی غم زمانه بابن یمین رسد
وقتست اگر بعهد تو گردد ز بخت شاد
تا رأی پیر مونس بخت جوان بود
بخت جوانت همنفس رأی پیر باد
بادا قضای مبرم گردون بحکم تو
پیوسته مستفید چو شاگرد از او استاد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ساقی قدح می که درو هست صفائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٢٩
شاعرانی که پیش ازین بودند
گر ز منشان بجاه برتری است
این نه تنها ز شعر دان که مرا
با یکایک درین برابری است
اینزمان نیز شاعران هستند
که تو گوئی که هر یک انوری است
لیک پیوسته با هنرمندان
رسم گردون دون ستمگری است
من گرفتم عطاردم بهنر
کو هنر را کسی که مشتری است
تا بنزدیک اهل عصر کنون
مرد بلجی فروش جوهری است
زین پس ابن یمین تو از گل و مل
گر مسیحی طلب کنی خری است
پی کن اسب فصاحت از پی آنک
رسم ابناء دهر خرخری است
بیتکی حسب حال من بشنو
که ترا زان عظیم یاوری است
نیست اندر زمانه محمودی
ورنه هر گوشه صد چو عنصری است
گر ز منشان بجاه برتری است
این نه تنها ز شعر دان که مرا
با یکایک درین برابری است
اینزمان نیز شاعران هستند
که تو گوئی که هر یک انوری است
لیک پیوسته با هنرمندان
رسم گردون دون ستمگری است
من گرفتم عطاردم بهنر
کو هنر را کسی که مشتری است
تا بنزدیک اهل عصر کنون
مرد بلجی فروش جوهری است
زین پس ابن یمین تو از گل و مل
گر مسیحی طلب کنی خری است
پی کن اسب فصاحت از پی آنک
رسم ابناء دهر خرخری است
بیتکی حسب حال من بشنو
که ترا زان عظیم یاوری است
نیست اندر زمانه محمودی
ورنه هر گوشه صد چو عنصری است
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٩٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣۶
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۰
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۴
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢١ - ایضاً