عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - قطعه
دلکی دارم وزهر طرفش
می برد دلبری و دلشادم
کاشکی داشتیم هزاران دل
تا به هر دلبری دلی دادم
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - قطعه
نیست ازجان ودل عزیزتری
خواستم پیشکش کنم دل وجان
عقل گفت ای بری ز هوش وخرد
مانده ام در کمال تو حیران
نبرد سوی بصره کس خرما
نبرد زیر ه کس سوی کرمان
بلند اقبال : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱ - تاریخ فوت
مشیر الملک از کین قوام الملک مرد آخر
قوام الملک از کین باعث رنج و مماتش شد
چو گفتندش سوی دوزخ بیا چون رفت از این عالم
بیا دوزخ مشیر الملک تاریخ وفاتش شد
۱۳۰۱ قمری
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بیا، که دیده گذارم تو را بجای قدم
خوش آمدی و گل آورده ای، صفای قدم
بپرسش دل من گر چه دیر می آئی
بیا که جان گرامی تو را فدای قدم
بده تمیز ره نیک و بد زهم، ورنه
بهر کجا که نهی بنگری سزای قدم
زمامداری اعضای تست در خور عشق
خوش آن کسی که شدش عشق رهنمای قدم
دو چشم بر درو (صابر) نشسته ام که مگر
دمی به گوش من آید تو را صدای قدم
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۶ - در مدح مولی الموحّدین امیرالمؤمنین علی علیه السلام
از هلال عید دوش ابرو کمان کرد آسمان
تا به ابروی تو ماند کج کمان کرد آسمان
تا قیامت شد ز خجلت با سیه رویی قرین
مهر خود تا با مه رویت قران کرد آسمان
یوسف حُسن ترا، تا پیر زال چرخ دید
حلقه ی مه را، کلاف ریسمان کرد آسمان
تا زشغل شیر گیری لحظه یی غافل شوند
خواب را، شب برغزالانت شبان کرد آسمان
چون قمر در عقرب زلف رُخت در هر مهی
از پی تشبیه تصویری عیان کرد آسمان
پرتوی از مهر رویت تافت اندر کاخ من
ای عجب ما را، زمین چون آسمان کرد آسمان
آرزویم را، برآورد و مرادم را بداد
کوکبم را، سعد و عیشم رایگان کرد آسمان
آسمان با اینکه از ناکامی ما کامجوست
خویش را ناکام و ما را کامران کرد آسمان
آسمان در هر وجودی مایه ی حُزن و غم است
در وجود ما اثر چون زعفران کرد آسمان
رشوتم داد آسمان از خوف این تیغ زبان
تا نگویم من چنین یا آنچنان کرد آسمان
من رهین رشوه ی او نیستم امّا حکیم
خود نگوید که فلان یا بهمدان کرد آسمان
یا خوشان خوش، ناخوشان را ناخوش و ناسازگار
در مزاج نارضامندان زیان کرد آسمان
آسمان مقهور و مجبور است در، ادوار خویش
چند گویی آسمان کرد آسمان کرد آسمان
آسمان را نیست تأثیری مؤثّر، دیگریست
تهمّت است این گر کسی گوید فلان کرد آسمان
در جهان نبود مؤثّر جز خداوند جهان
آسمان را، هم خداوند جهان کرد آسمان
آن خداوندی که اسم اعظمش باشد علی
مر، خداوندیش صدبار امتحان کرد آسمان
ردّ شمسش را نمود و باز هم خواهد نمود
حکم او در هر زمان برخود روان کرد آسمان
از نهیبش سر برآرد چون ز مغرب آفتاب
آن زمان باید مکان در لامکان کرد آسمان
صولجان قدرتش تا بهر خلقت شد بلند
خود چو گوی اندر خم آن صولجان کرد آسمان
تا شود، بر پرچم چتر جلالش آستر
خویش را، بر شکل چتر و سایبان کرد آسمان
بیضه، زرّین جوجه سیمین آورد از ماه مهر
تا به زیر قاف قصرش آشیان کرد آسمان
خون خصم از میغ تیغش تاکه باریدن گرفت
تیغ خود، در میغ از بیمش نهان کرد آسمان
تا که همرنگ غلامانش شود با صد نیاز
خویشتن بر آستانش پاسبان کرد آسمان
دلدش را داد میکائیل کیل از سُنبله
مُشتی از وی ریخت نامش کهکشان کرد آسمان
شکلی از نعل سمندش تا کند شاید بیان
با هلال و خوشه ی پروین بیان کرد آسمان
بس طریق بندگی پیمود تا از مهر و ماه
خویش را، در فوج او صاحب نشان کرد آسمان
خیر و شرّ، مهر و وفا نیک و بد و جور و جفا
ای «وفایی» تهمّت است این کاسمان کرد آسمان
آسمان رسواست بی تقصیر و بی جرم و خطا
چون تو هم از روز اوّل این زیان کرد آسمان
رعد را، می دانی امّا سرّ او را باز دان
کز بلای کربلا از دل فغان کرد آسمان
برق باشد یک شرار، از شعله ی آه حسین
کان شرار از سینه ی سوزان عیان کرد آسمان
آسمان باران همی بارد ولی تا روز حشر
گریه ها باشد که بر لب تشنگان کرد آسمان
روز عاشورا، مگر نشنیده یی این ماجرا
خاک می افشاند و خون از دل روان کرد آسمان
جامه زد، در نیل ماتم تا قیامت زین عزا
زیر بار غم قدی همچون کمان کرد آسمان
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۶ - تجدید مطلع
شهنشاهی که مرآت مثال الله علیا شد
جمال ایزدی از نور روی او هویدا شد
به ممکن غیر ممکن بود دیدن ذات واجب را
چو آن شه جلوه گر شد در جهان حلّ معمّا شد
صفات ایزدی یکسر، به ذاتش مدغم و مضمر
گهی شد مظهرالاسما و گاهی عین اسما شد
در اوّل صفحه ی امکان چو صادر گشت لفظ کن
کتاب نسخه ی هستی ز کِلک وی محشّا شد
امام هشتمین و قبله ی هفتم که نُه گردون
چو صحن روضه اش از ثابت و سیّار زیبا شد
امیر عالم تجرید و شاه کشور تفرید
امین خطّه ی توحید و شرط لا و الاّ شد
حدوثش یا قِدم همسر، گهی صادر گهی مصدر
طفیلش ماسوی یکسر گواهم حرف لولا شد
رضای او رضای حق ز وی افعال حق مشتق
وجودش از وجود اسبق بعینه عین یکتا شد
به امر او قدر، کاری به حکم او قضا جاری
به عالم فیض او ساری ز اعلی تا به ادنی شد
به هر دردیست او درمان از او هر مشکلی آسان
خراسان شد خراسان زانکه او را، جا و مأوا شد
امام ثامن و ضامن حرم از حرمتش آمِن
به امر او زمین ساکن به حکمش چرخ پویا شد
ندانم کیست او یا چیست لیکن اینقدر دانم
که دستش دست حق و پایه اش از هرچه بالا شد
به دست قدرتش تاشد مخمّر آدم آدم شد
ز فیض علّم الاسما، مکرّم گشت و والا شد
گهی شد نوح را کشتی گهی بر کشتی اش پشتی
گهی شد ساحل جودی نجات وی ز دریا شد
لباس خلّتش را داشت چون در بر خلیل الله
سراسر نار نمرودی به وی برداً سلاما شد
تمنّا کرد موسی تا که بیند روی یزدان را
ز نور روی او یکذرّه در طور آشکارا شد
نمی دانم چه شد زان ذرّه امّا اینقدر دانم
تجلّی کرد در سینا و خرّ موسی شد
به چاک جامه ی مریم دمید از روی رأفت دم
که بی جُفت اندر این عالم تولّد زو مسیحا شد
زفیض سایه ی سرو قد آن دوحه ی احمد
چمان اندر چمن سرو صنوبر سبز و رعنا شد
مگر حکم ابوّت داد لطفش ابر نیسان را
که طفل قطره در بطن صدف لؤلوی لالا شد
امین حضرت عزّت معین مذهب و ملّت
قسیم دوزخ و جنّت نظام دین و دنیا شد
به قدرت معجز آورده نه در مخفی نه در پرده
به شیر پرده هی کرده که خصم جان اعدا شد
به خلاّقی و رزّاقی و غفّاری و قهّاری
به حول و قوّه ی باری به هر چیزی توانا شد
ز درگاه رضا کس نارضا هرگز نمی گردد
که کویش قبله ی حاجات بر اهل سماوا شد
«وفایی» دارد اندر دل هزاران عقده ی مشکل
نگردد، گر در اینجا حلّ کجا خواهد جز اینجا شد
عدویت باد، سرگردان چو گوی اندر خم چوگان
محبّت تا که سرگرم از تولاّ و تبرّا شد
دلم سوزد، به حال آن شه مظلوم بی یاور
که در شهر خراسان کشته اندر دست اعدا شد
ز جور و کینه ی مأمون دلش لبریز شد از خون
به طشت از حلق او بیرون همه احشاء و امعا شد
ملایک سر بسر گردیده مشغول عزاداری
خدا صاحب عزا بهر رضا در عرش اعلا شد
خداوند جهان کشتند امّا زین عجب دارم
که نی افلاک ویران شد نه عالم زیر و بالا شد
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
لعل شکر افشانم گفتا نمکین باشد
گفتم نمکم گفتا حقّ نمک این باشد
بخت من و زلفینش همرنگ همند، آری
یکرنگی اگر باشد با، ماش همین باشد
ماه من و گردون را، فرقی که بود این است
کان ماه فلک امّا این ماه زمین باشد
چون دختر رز، ما را خود پرده در افتاده
بی پرده به ساغر، به تاپرده نشین باشد
دارد دل من نسبت با چین سرزلفش
چون مشک بود از خون چون زآهوی چین باشد
زینسان که کند چشمت هر لحظه به من لطفی
خوب است ولی خواهم قدری به از این باشد
عاشق زغم جانان باشد به دلش پنهان
آن داغ که زاهد را پیدا، به جبین باشد
گویند «وفایی» را، مهرش بزدای از دل
بزدایمش از دل چون کان نقش نگین باشد
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
گفتی که به وقت مردن آیم به سرت
ای من به فدای این حدیث و خبرت
ای کاش هزار بار، در هر نفسی
میرم که ببینم من از این رهگذرت
وفایی شوشتری : قطعات
جواب «فارس» به قطعهٔ «وفایی»
ای مرا هم قبله هم مالک رقاب
ای به چرخ عقل و دانش آفتاب
ای که از دیوان منشی ازل
شد «وفایی» وفادارت خطاب
ای که گلزار بدیع نظم را
آبیاری کرده کلکت چون سحاب
ای که پیش رأی و روی روشنت
روز و شب در سجده ماه و آفتاب
ای همایون نامه ی عمان عیون
کز محیط خاطرت جُست انشعاب
چون به من آورد پیک نیک پی
خواند او را فصل فصل و باب باب
تاب خطّش شعله زد بر چشم من
آنچنان کز چشم مهر انگیز داب
ریخت جزر و مد لفظ و معنی اش
در کنارم در جهان درّ خوشاب
کرد فرّخ لفظش از فرخندگی
جان فارس تازه چون عهد شباب
ز استعاراتش چو گشتم با نصیب
در سخن سنجی شدم کامل نصاب
در فنون فصل و ابواب حکم
بود مانا دفتر فصل الخطاب
مشک ساییّ مدادش نافه دید
مشک نابش شد دوباره خون ناب
هرکه دید آن نافه و گفتار و خط
گفت «ماذا انّهُ شئٌ عُجاب»
این سخنگو کیست یارب کز دمش
مغز گیتی پر شد از بوی گلاب
این «وفایی» قبله گاه «فارس» است
کز فسون آتش بر انگیزد ز آب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در توحید
ای خداوندی که از لطف تو جاه آورده ام
ز آنچه بودستم گرفته بارگاه آورده ام
هست روشن هست نور روشنی چندین دلیل
هفت شاه از چرخ و از انجم سپاه آورده ام
گر کسی خواهد گواه از شرق عالم تا به غرب
بندگانت را خداوندا گواه آورده ام
ز آنکه حی لایموتی و نداری شبه و مثل
از صفات پاک اینک احتباه آورده ام
لااله آورده را اثبات الاالله ز من
عشق الاالله و صدق لااله آورده ام
تو یکی اندر حساب و من به شرط بندگی
با دل یکتای خود پشت دوتا آورده ام
پادشاها رشته اندر گردن خود کرده ام
یاغی در بندگی پادشاه آورده ام
هیچگه روزی به خدمت نامدم پنجاه سال
رو به سوی درگه تو گاه گاه آورده ام
بیرهان بودند همراهان من در راه دین
گمرهی کردند لیکن من به راه آورده ام
گر خطا کردم به دل وز دیده اکنون از ندم
گویی از دل بار و از دیده میاه آورده ام
گرچه از حشمت به فرق من کلاه بندگی است
دیده ی گریان و فرق بی کلاه آورده ام
کیمیایی بود طاعت چون گیاهی معصیت
چون ستوران رخ همی سوی گیاه آورده ام
آتش و آب از دل و چشمم پدید آید چنانک
گوئیا از دوزخ و دریا سپاه آورده ام
وقت برنایی به نعمت، های و هویی کردمی
های و هویم را کنون صد آه آه آورده ام
عذر برنایی بخواهم وقت پیری گفتمی
چون فرو ماندم زبان عذرخواه آورده ام
کوه گه گردان به فضلت، کاه گه گردان به لطف
گر گنه چون کوه و طاعت همچو کاه آورده ام
نیست پنهان از همه خلق و تو میدانی که من
برگ توحید از برای عز و جاه آورده ام
چار چیز آورده ام شاها که در گنج تو نیست
نیستی و حاجت و عذر و گناه آورده ام
پادشاها این مناجات از میان جان به صدق
چون گهر از بحر و چون یوسف ز چاه آورده ام
در سمرقند از دل پاک این صفات پاک تو
از اسد چون شمس و از سرطان چو ماه آورده ام
سوزنی القاب دارم لیک بوبکرم بنام
خوب نامستم گنه کردم پناه آورده ام
گر ز رحمت درگذاری کرده های سابقم
من ز عفو سابقت اینک گواه آورده ام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح ملک الدهاقین
صدر جهان ز مجلس جهان رسید
مهمان همی رسد شه و او میزبان رسید
آراست خانمان به خجسته لقای خویش
کز پیش تخت خوان بسوی خانمان رسید
خلد شهر نخشب و از خلد خوشتر است
صد ره از آنکه صدر بدو شادمان رسید
صدری که آستان رفیقش بمرتبت
گز زآسمان نه برتر تا بآسمان رسید
بر آسمان بساید فرق سر از شرف
هر کز قدم بخدمت این آستان رسید
از آستان او ز ره جاه و منزلت
آسان بآسمان برین بر توان رسید
صدری که بر دهاقین دارد ملک لقب
زی ملک خویش چون ملک کامران رسید
این لفظ بر زبان دهاقین نخشب است
شادی کنیم چون ملک از نزد خان رسید
جسمند اهل نخشب بی جان چوبی و بند
واکنون که او رسید سوی جسم و جان رسید
از دست روزگار ستمگر بعهد او
زی اهل شهر نخشب خط امان رسید
دریای جود و کان سخا کف راد اوست
کاحسان او بجمله خلق جهان رسید
از شهر نخشب است شرف بر همه جهان
کامروز سوی نخشب دریا و کان رسید
شه بوستان دولت نخشب بعدل شاه
یک سرو در دو بستان کسرا گمان رسید
سرو روان بود که بهر بوستان رسد
این سرو سرفراز بدین و بدان رسید
یک چند گه نیابت آن بوستان گذشت
وین چندگه نیابت این بوستان رسید
ای آنکه هرکه دید ترا زاهل این دیار
پند است مادر و پدر مهربان رسید
پنداشت نیست هست حقیقت درین سخن
زینسان سخن بگوش تو از هر زبان رسید
بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است
جود و سخای تو چو باهل زمان رسید
نزدیک شه مکانت شه بین و ظن مبر
در کس که کس بدین شرف و این مکان رسید
از رسم و سان خوب رسیدی بدین محل
هر کس بدین محل بهمین رسم و سان رسید
باری سپاس از ملک غیب دان پذیر
کاین جاه و دولت از ملک غیب دان رسید
گویند مهدی آید صاحب قران برون
چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید
صاحبقران تو بادی و مدت بسر مباد
چون مملکت جهان بتو صاحب قران رسید
چون آمد از ثنا بدعا بقای تو
شد مستجاب و مژده ور جادان رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح ثقة الدین
ای سرو سرمایه کرام سمرقند
نام تو مشهورتر ز نام سمرقند
شمس امینان و صائبان ثقة الدین
معتمد شاه و خاص و عام سمرقند
احمد بن الامام آنکه ز رتبت
سرور و سرمایه کرام سمرقند
از تو پسر صاین و امین سمرقند
پور و پدر مفتی و امام سمرقند
گر بسمرقند هیچ نعمت نبود
فر تو بس نعمت تهام سمرقند
از خوشی و خرمی چو دار سلام است
با فر و زیب تو هر مقام سمرقند
خواهد دار السلام تا تو دروئی
کاید هر روز بر سلام سمرقند
هر که درو بنگرد بدیده تعظیم
گردد از جمله عظام سمرقند
بیت حرامست خانه تو ز تعظیم
حامی او اهل احترام سمرقند
خان و در جود او نهاده گشاده
از ره انعام بر عوام سمرقند
هست ز خوان تو ای کریم بسی خلق
بیخبر از عشرت طعام سمرقند
خوان نه و نان ده کریم وار و میندیش
از حسد و طعنه لئام سمرقند
کرد ترا مام و باب راد بدینسان
از شفقت نیک باب و مام سمرقند
بشنوی ارچه زبان ندارد شکرت
از در و دیوار و صحن و بام سمرقند
گر چه سمرقند بی کلام نگوید
گوید مدح تو بی کلام سمرقند
شهری نبود در او همامی نبود
ای تو و فرزند تو همام سمرقند
بر تو و فرزند تست امن و صیانت
بر قلم بوئیان قوام سمرقند
کار شما بر نظام باد و به رونق
ای ز شما رونق و نظام سمرقند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح تاج الدین محمود
گسترد نام نیک چو محمود تاجدار
محمود تاج شد و ز احرار روزگار
از شاهوار بخشش او ظن بری که او
محمود تاج نیست که محمود تاجدار
او تاجدار ملک هنر زیبد و عدوش
در بارگاه حشمت او گشته تاج دار
تا آمد از دیار خراسان بماورا
النهر نهر دولت او گشت چون بحار
بر فرق اهل فضل زرافشان شود هوا
هرگاه از آن بحار شود بر هوا بخار
نیل و فرات و دجله و جیحون موج زن
با کف داد او چو سرابند هر چهار
هرگه که سیر کلک کمردار او کند
سردل دوات کلهدارش آشکار
آرد برات او امرای کلام را
بر دوش طوق منت و در گوش گوشوار
محمود شاه غازی شاعر نواختن
آیین نهاد و سنت و رسم و ره و شعار
از سرگذشت بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار
وز خادمان مجلس محمود تاج دین
چون عنصری هزار برآید بیک شمار
محمود سومنات گشای صنم شکن
در غزو سیگزی بسنان ز ره گذار
آن مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار
ای تاج کز جواهر دانش مرصعی
بر فرق دین سید و شاه بنی نزار
نور دلی و راحت روح و سدید دین
عبدالکریم صدر کرام و سر کبار
عبدالکریم صدری کز وی کریمتر
عبدی نیافریده کریم آفریدگار
او اصل مهتریست مران اصل را تو فرع
تا زان بتو چو جسم بروح و شجر ببار
مستوفی ممالک مشرق توئی و هست
بر کلک بی قرار تو هر ملک را قرار
ز ابنای روزگار نیاید کسی چو تو
بر مرکب کفایت و فضل و هنر سوار
گر کار تو بعقد بنانست و سیر کلک
اندر کشی ذرایر خورشید را بکار
بی سهو و بی غلط بجریده نشان کنی
از پیش باد اگر بهزیمت رود غبار
دانی شمار آن و ندانی که سیم و زر
بر شاعران ز جود تو چندین شود نثار
بر شاعران ثنای تو در سال سنت است
بر من رهی فریضه بروزی هزار بار
گر شعر بنده هست بدین چاشنی پسند
در یک دو مه بمدح تو دیوان کنم نگار
تا از برای گفت و شنود است خلق را
گوش سخن نیوش و زبان سخن گذار
سیماب باد ریخته در گوش آنکسی
کو دارد از شنودن مدح و ثنات عار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح سعدالدوله
سعد دولت را بسعدالدوله بازآمد نیاز
هردو بهر بندگی در پیش استادند باز
هست با وی نیک ساز ایام از روی خرد
تا که خواهد بود چون با وی نباشد نیک ساز
باز چون رأی رفیع و همت سعد دول
رایت اقبال سعدالملکیان شد سرفراز
هم کنون باشد که گردن بردگان از امر او
پیش درگاه تو آرند از بن دندان غاز
بی نیازان جهانرا باز بینی پیش او
بسته و بگشاده بند خدمت و دست نیاز
نیکخواه او اگر چون زر شود اقبال او
دارد آن قوت که آن زر را ببرد زیر گاز
بدسگال دولت او گر ز روی و آهن است
هست پیش او چو زآتش موم و روغن درگداز
گر بود بر تخت پنجه پایه جای حاسدش
باشد او را تحت پنجه پایه چاه شصت باز
حاش لله گر بود در چاه جای ناصحش
شصت بازی چاه دارد تخت پنجه پایه باز
دایه وار اعدای او را چرخ چندان شیر داد
تا چو پستان گر شود آنگه کندشان شیر باز
وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر
تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز
حاسد او گفت کاید هر فرازیرا نشیب
ناصح او گفت کاید هر نشیبی را فراز
از پس عمر درازی کاندر آن پیمان بدند
ناصحش را شد زبان و دست بر حاسد دراز
گفت کای بدخواه سعدالدوله میبینی که گشت
گفت من جد و حقیقت گفت تو هزل و مجاز
آستان سعد دولت را ز عالم قبله کن
تا در اقبال سعدالدوله آید بر تو باز
خاک پای سعد دولت توتیای چشم کن
تا شوی بر چشم در او بیدریغ و پاکباز
ای خداوندی که بر صدر خداوندان جاه
بدر صدری تکیه کرده بر سریر عز و ناز
تا بباشی بدر صدر سروران دهر باش
در سر کلک تو کار دهر را منع و جواز
دوستان و دشمنانرا آب و آتش فعل باش
بدسگالانرا بسوز و نیکخواهانرا بساز
تا پدید آید بناگوش بتانرا خط سبز
همچو بر دیبای از مشک تاتاری طراز
گاه با زیبا رخان و گاه با مشگین خطان
جام می نوش از بتان چین و تاتار و طراز
تا بگیرد باز بازان کش خرامیدن ز کبک
تا بیاموزد خرامان کبک بازیدن ز باز
دست در زلف چو چنگ یار یار کبک زن
وز شکار بوسه چون بازان بسوی کبک یاز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در مدح نظام الدین
ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیمرنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ
اندر شتاب اوست درنگ ترا مدد
وندر درنگ تست شتاب ورا درنگ
پیدا دو رنگ او دو زبان کلک تو کند
چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ
آیینه ضمیر تو اندر مقابله
بزداید از دو آینه چرخ ریم زنگ
از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت
از سیر کلک تو شده با ناله و غرنگ
تیر خدنگ شاه بکلک تو داد شغل
تا راستی و راست روی گیرد از خدنگ
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلکرا مسیر تنگ
تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند
کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال و هنر بسته تنگ تنگ
زرین سخن سواری از شعر عسجدیست
بر دست چون سوار عنان سخن بچنگ
از مدحت تو سوزنی پیر شد جوان
چون تیر کرد قد خمیده چو پشت چنگ
لیکن بگرد عسجدی اندر کجا رسد
چون هست ترکتازی او با خران لنگ
از تربیت نمودن تو مهتر کریم
روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ
هر شهسوار فضل که شد همعنان تو
یابد بگرد گردن از الزام پالهنگ
در ذات تو نهاده ملک عز اسمه
ذهن و ذکاو و فطنت و فرهنگ و هوش و هنگ
جستن نظیر تو بهتر پر مکابره است
نایافته نمودن بر عقل شالهنگ
امن تو است احسان نیکیت مکرمت
نبود در آل میران آیین جز این دبنگ
منت نهنگ دم زن دریا مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ
احسان تو بسان دبنگ است و سله است
در خوشاب خوشه انگور بر دبنگ
در خدمت تو بودن فخر است و نیست عار
وز مدحت تو گفتن نام است و نیست ننگ
اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست درین باب ریو و رنگ
بی حشمت نشان تو از هیأت فلک
نکند نظر پلنگ بتربیع سوی رنگ
با اهل صلح صلح بتوقیع کلک تست
برداشتن برأی تو از اهل جنگ جنگ
از لطف و سازگاری تو با سران عصر
در دانه زلال همی داده چنگ چنگ
خشم تو آذرست و حسود تو نان خشک
هر نان خشک را رسد از آذر آذرنگ
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ
در موسم بهار که دریا شود جهان
بستان و باغ گردد همچون بهشت کنگ
در مجلس تو زورق باده رونده باد
هر چند نیست عادت زورق روان بکنگ
تا برکند حسود تو سبلت بدست خویش
در سبلت حسود تو افتاده باد کنگ
تو سیم و زر بآتش و سنگ امتحان کنند
مردان کار دیده چه مصلح چه رند و شنگ
منت پذیر باشی منت نهنده نی
کز تو غنی شوند بروزی هزار دنگ
در راه عشق آتش رویان سنگدل
سیم و زر امتحان کن و درباز هوش و هنگ
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ
تا بنگ و کوکنار بدیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو چون کوکنار و بنگ
تا باد ساریش بسر آید ادب نمای
آن سرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح نظام الدین محمد بن علی
خدایگان جهان پادشاه ملک آرام
که امر نافذ او راست چرخ توسن رام
شهی که از خوشی و خرمی و رونق و فر
رنق و ارم از ملک او برنده وام
بامر نافذ مأمور پرورنده بلطف
نظام داده دگر باره ملک را بنظام
نظام دین محمد محمد بن علی
وزیر میران اصل و نسب امیر کرام
وراست از وزرا برتری و از امرا
بران نهاد که سر راست بر همه اندام
منظم از قلم اوست شغل هفت اقلیم
چنانکه هفته و ماه از لیلی و ایام
بر او لیالی و ایام آفرین گویند
سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام
ایا رسیده نسیم صباح دولت تو
ز روی مشرق چین تا قفای مغرب شام
بباغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر
چو شمه گل خلق تو برکشد بمشام
بحق ولی نعم اهل علم و فضل توئی
تراست در حق ارباب علم و فضل انعام
چو خور زگردون رخشنده ای و بخشنده
ز بار منت تو نیست گردنی بی وام
کسی ز اهل قلم نیست از تو مکرم تر
ز بندگان ملک ذوالجلال و الاکرام
بپیش سائل و زایر بنان تو بقلم
گره نبندد پای الف بدامن لام
ملام نیست بر آنکس که بر تو گوید مدح
که بر حکیم ز مدح لئیم نیست ملام
غلام خاطر خویشم بنظم مدحت تو
که هرچه خواهم ازو بیش میکند چو غلام
بچشم آرد جام جهان نمای سخن
که تا جهان سخن تو به بیند اندر جام
چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت
بمن نماند راه برون شد و انجام
برآرد از صدف سینه لؤلؤ منثور
که تا بسلک درآرم بسوزن نظام
نظامیا سخن بنده نظام الدین
اگر تو خوانی بهتر که من درین هنگام
که خواجه را سخن من بلحن و نغمت تو
چنان بگوش خوش آید که شکر اندر کام
چو سیم خام شود گر نهی سرب بر دست
چو زر پخته شود گر نهی بر آهن گام
جمال گیرد شعر من از روایت تو
چو زر پخته شود گر چو سیم باشد خام
جهان بکام تو باد ای وزیر ملک آرای
که تا بدولت شاه جهان تو رانی کام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح سعدالدین
سعد دین مدح خواجه مستو
فی شنیدی و در دل آمد سو
دای آن بر طریق و کردی تح
سین بران وزن شعر و قافیه مو
قوف تا کرد بهر ذکر توخا
طر من زان بسبق مدح تو مو
زون زهی مهتر سخی سخن
دان که آورد سیر اختر و دو
زان چرخ از گذشت صاحب و سح
بان وائل چو تو بدانش و دو
لت و مردی و مردمی زاکا
بر اخسیک آنکه منشاء و مو
لد اسلاف و اصل گوهر پا
ک تو از خطه ویست وز او
لاد دهقانی و عزیز که فر
غانیان بنده اند و چاکر مو
لای آن گوهر شریف تو آ
زاده را بندگی کنند بطو
ع و برغبت چو تربیت ز تو یا
بند ایشان و ما و با هر قو
می که در عالمست با وی عل
می است در حق آن تو پائی تو
فیق احسان و مکرمت چه بدس
تت جواد عطاده و به تو
قیع کلکی که مشک را برکا
فور نقش افکند چو بر رخ حو
را سر زلف جعد جعده و مر
غول و زان نقش شاعران را تو
جیه زر است و سیم و اطلس و اک
سون و دمیاطی و عنابی و تو
زی و کتان و دق و فرش و اوا
نی و دریای عیش و عمر برو
بود ترتیب در مدیح تو فک
رت یکی کرده با عروضی دو
می کهخ تا آفرین و مدح تو گو
یند ازین نوع یکدیگر را فو
ری که دانند مر بدین سر من
رعه نثر کار نظم درو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح وزیر صدرالدین
ای صدر دین و دنیا بادا بقای تو
منشیندا کسی بجز از تو بجای تو
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
بادا ببحر لهو طرب آشنای تو
بر کلک تست تکیه گه ملکت زمین
وز قدر بر سپهر برین متکای تو
کلک تو چون عصای کلیم پیمبر است
پیدا در و کرامت بی منتهای تو
بر کلک خویش تکیه زن اندر ثبات ملک
او اژدهای دشمن تست و عصای تو
اندر شفای تست همه خلقرا شفا
زانرو همی خوهند خلایق شفای تو
ای مهتران ملک همه زیر دست تو
وی سروران دهر همه خاک پای تو
یک موی تو که قیمت جان خلایقست
هست این کمین فضیلت قدر و بهای تو
ارزنده ای بدان که فشانند بر تو جان
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
خردی که سوی خلد شد از نسل بزرگ
بادا کمی بقاش فزونی بقای تو
او را هزار سال بقا بود و حق نخواست
تا در بقای خویش نبیند فنای تو
بود از عطای یزدان نزد تو تا کنون
واکنون بنزد رضوان بود او عطای تو
فرخ لقای خویش نهان کرد از جهان
در آرزوی فرخ و میمون لقای تو
رفت از سرای خویش بتخت و سرای خلد
اندر دریغ و حسرت تخت و سرای تو
خاطر همه بمدح سرائیت بسته کرد
وین مرثیت نگوید مدحت سرای تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - و قال یمدح الوزیر
ای گاه وزارت بتو همچون فلک از ماه
آراسته تا بر فلک ماه نهی گاه
ماه فلک فضلی و شاه حشم جود
رخشنده تر از ماهی و بخشنده تر از شاه
از همت تو ماهی و شاهی است فرودت
چون بندگی از شاهی و چون ماهی از ماه
دین از تو منظم شد چون رشته ز لؤلؤ
چون جنس بجنس آمد و همتاه بهمتاه
عدل و هنر و فضل و فتوت بهمه جای
گامی ننهی الا یا تو همه همراه
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیر ابر کاه
هستند ببزم تو کمر بسته قلم وار
بیچاره لبان طرب افزای لقب کاه
از کلک خط آرای تو بی آگهی کلک
با کسوت اهل هنر آید گه و بیگاه
از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب اطلس و خز و بز دیباه
تشبیه گران سخن آرای بصد قرن
شبه تو نیابند اقران وز اشباه
بر عرصه شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرف آنشاه
از بحر ثنای تو بشکر نعم تو
ساحل نخوهم یافت بزورق نه با شناه
از آه پدید آید در آینه ها زنگ
دیدیم بسی آینه در مدت کوتاه
از صیقل عدلست ترا آینه روشن
کی زنگ برآرد چو کس از تو نکند آه
نادان زن و مردی که بداندیش تو زایند
آن آیسه تا محشر و این منقطع الباه
تا سال و مه و روز و شب آرد فلک پیر
در دولت برنای تو از قسمت الله
بادا شب تو به ز شب و روز تو از روز
سال تو به از سال تو و ماه تو از ماه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - در مدح سعدالملک
هم بجمال و کمال و هم بجوابی
کس بپدر ماند اینچنین که تو مانی
هر که ترا دید سعد دولت پنداشت
گرچه نماندست وی تو دیر بمانی
آینه سعد دولت است جمالت
آمده در تو ازو پدید نشانی
بروی مانی بهر کجا بنشینی
گوئی آنجا مثال وی بنشانی
هر که نظر در تو کردمی بنماید
در تو خیال پدر چو واحد و ثانی
بهر جمال پدر مثال تو بر تو
هر نظری خواند نیست سبع مثانی
نامد از تو امان بدی بجهان کس
جز تو نبودی حقیقتی و گمانی
آب گهر برد گوهر سخن تو
و آبروی در کلام تو ز روانی
هست پدیدار تو امان فلک را
از جهت خدمت تو بسته میانی
از ره تشبیه تو امانی گوئی
با پدر خویش مانی و تو امانی
صورت و معنی توئی بصورت و معنی
نام ورا زنده دار تا بتوانی
از تو جهان ای جهان بصورت و معنی
هست مزین تر از صور بمعانی
چون پدر و جد بخلق و بخلقت
پاک سرشت و ستوده خصلت و شانی
سیرت و سان و سرشت و خلقت و خلقت
هست پسندیده تر از آنکه تو دانی
چشم خرد را ز بس شریفی نوری
جسم هنر را ز بس لطیفی جانی
حشمت توقیع تست ملک سلیمان
امر ترا رام گشته انسی و جانی
دولت تمغاج خان عالم عادل
داده ترا بر سر وزیران خانی
حاسد جاه ترا ز حیرت و غیرت
سینه چو آتشکده است و دیده خانی
تیرگی کلک مصری دو زبانت
به ز فروغ دو رویه تیغ یمانی
شاه بتیغ دو رویه ملک ستاند است
داده بکلک تو تا کند دو زبانی
از دو زبان کلک خود چو تیغ دو رویه
داد دهی خلق را و دادستانی
صدر رفیع تو برترین مکانست
تو متمکن ببرترین مکانی
کف ترا کان و بحر خوانم چون هست
در کف راد تو وصف بحری و کانی
از کف راد تو در و گوهر گیرند
این بثناگوئی آن بمدحت خوانی
خوان مدیح تو سوزنی خوهد آراست
چاشنی است این قصید و سرخوانی
از تو دعا و ثنای تو ابدالدهر
بادا نامنقطع چو سیر سوانی
بخت جوان تو سوزنی را داده
از پس پیری جمال و فر جوانی