عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
من دوش بیخود یکنفس در کوی جانان آمدم
بی زحمت تن ساعتی در عالم جان آمدم
هرچ آن حجاب راه بود از پیش دور انداختم
ز آن پس مجرد همچو جان در پیش جانان آمدم
ترسم که نبود پاسبان از حال من آگه شود
آگه کجا گردد که من از خویش پنهان آمدم
در هجر جانان مدتی با درد دل در ساختم
دردم رسید اکنون بجان نزدیک درمان آمدم
شبها بروز آورده ام در آرزوی روی تو
تا عاقبت روزی بکام اندر شبستان آمدم
همچون سکندر مدتی در ظلمت آوردم بسر
تا ناگهان همچون خضر نزد آب حیوان آمدم
زین پیشتر با دوستان من پاک سیرت آمدم
رفتم سوی آن دوستان کز پیش ایشان آمدم
بودم عزیز ملک جان در مصر عزت کامران
مانند یوسف ناگهان در بیت احزان آمدم
در عشرت آباد جهان مجموع خاطر چون نیم
عیبم مکن ابن یمین کاول پریشان آمدم
بی زحمت تن ساعتی در عالم جان آمدم
هرچ آن حجاب راه بود از پیش دور انداختم
ز آن پس مجرد همچو جان در پیش جانان آمدم
ترسم که نبود پاسبان از حال من آگه شود
آگه کجا گردد که من از خویش پنهان آمدم
در هجر جانان مدتی با درد دل در ساختم
دردم رسید اکنون بجان نزدیک درمان آمدم
شبها بروز آورده ام در آرزوی روی تو
تا عاقبت روزی بکام اندر شبستان آمدم
همچون سکندر مدتی در ظلمت آوردم بسر
تا ناگهان همچون خضر نزد آب حیوان آمدم
زین پیشتر با دوستان من پاک سیرت آمدم
رفتم سوی آن دوستان کز پیش ایشان آمدم
بودم عزیز ملک جان در مصر عزت کامران
مانند یوسف ناگهان در بیت احزان آمدم
در عشرت آباد جهان مجموع خاطر چون نیم
عیبم مکن ابن یمین کاول پریشان آمدم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١
ای نسیم صبحدم بگذر بخاک درگهی
کز غبارش چشم جان گشتست نورانی مرا
درگه آنکس که تصدیقش کند قاضی عقل
گر کند دعوی که میزیبد جهانبانی مرا
آصف ثانی علاء ملک و دین کز احتشام
یاد داد ایامش ایام سلیمانی مرا
آفتاب ملک و ملت آسمان داد و دین
آنکه آید ذات پاکش ظل یزدانی مرا
چون زمین بوسیده باشی قصه ابن یمین
عرضه کن تا از تو باشد منت جانی مرا
کو بهجرت استجازت کردم از درگاه تو
تا بلطف از تنگنای عیش برهانی مرا
اینسخن دیدم که نامد رأی انور را پسند
وز جبینش گشت پیدا خشم پنهانی مرا
یعلم الله کین از آن کردم که گفتم من کیم
تا بپیش خویش خوانی یا ز پس رانی مرا
ورنه آندم یابم آزادی ز بند روزگار
کز عداد بندگان خویش گردانی مرا
حاش لله کز گدائی درت تا زنده ام
دور گردم ور بود امید سلطانی مرا
هم درینمعنی ز درج غیر دری یافتم
بر فشانم چون بدست آمد بآسانی مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
آنچنان نادان نیم آخر تو میدانی مرا
جاودان اقبال بادت تا بفضل کردگار
از سپهر ظلم پرور داد بستانی مرا
کز غبارش چشم جان گشتست نورانی مرا
درگه آنکس که تصدیقش کند قاضی عقل
گر کند دعوی که میزیبد جهانبانی مرا
آصف ثانی علاء ملک و دین کز احتشام
یاد داد ایامش ایام سلیمانی مرا
آفتاب ملک و ملت آسمان داد و دین
آنکه آید ذات پاکش ظل یزدانی مرا
چون زمین بوسیده باشی قصه ابن یمین
عرضه کن تا از تو باشد منت جانی مرا
کو بهجرت استجازت کردم از درگاه تو
تا بلطف از تنگنای عیش برهانی مرا
اینسخن دیدم که نامد رأی انور را پسند
وز جبینش گشت پیدا خشم پنهانی مرا
یعلم الله کین از آن کردم که گفتم من کیم
تا بپیش خویش خوانی یا ز پس رانی مرا
ورنه آندم یابم آزادی ز بند روزگار
کز عداد بندگان خویش گردانی مرا
حاش لله کز گدائی درت تا زنده ام
دور گردم ور بود امید سلطانی مرا
هم درینمعنی ز درج غیر دری یافتم
بر فشانم چون بدست آمد بآسانی مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
آنچنان نادان نیم آخر تو میدانی مرا
جاودان اقبال بادت تا بفضل کردگار
از سپهر ظلم پرور داد بستانی مرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١١
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧
ز هی فرخنده جایی خوش مقامی
که خجلت می دهد خلد برین را
نقوش دل فریب جان فزایش
ببرد آب نگارستان چین را
ندانم کین ارم یا باغ مینوست
که حیرت بینم از وی آن و این را
صفای سلسبیل و نزهت خلد
بخاطر نگذرد روح الامین را
ز منظرگاه بالا چون ببینید
روان در زیر او ماء معین را
از آن ساعت که می بر کف نهادی
در او صاحبقران بی قرین را
خرد با روح می گوید که بشتاب
ببین بزم بزرگ خرده بین را
چو می بینی به کف جام مروق
به نزهتگه بهاء ملک و دین را
وزیر شه نشان کز رشح کلکش
سواد عین زیبد حور عین را
دل اندر وی به عشرت شاد بادا
سرافراز زمان فخر زمین را
ولی باید که نگذارد به دل در
که بگذارد بذل ابن یمین را
که خجلت می دهد خلد برین را
نقوش دل فریب جان فزایش
ببرد آب نگارستان چین را
ندانم کین ارم یا باغ مینوست
که حیرت بینم از وی آن و این را
صفای سلسبیل و نزهت خلد
بخاطر نگذرد روح الامین را
ز منظرگاه بالا چون ببینید
روان در زیر او ماء معین را
از آن ساعت که می بر کف نهادی
در او صاحبقران بی قرین را
خرد با روح می گوید که بشتاب
ببین بزم بزرگ خرده بین را
چو می بینی به کف جام مروق
به نزهتگه بهاء ملک و دین را
وزیر شه نشان کز رشح کلکش
سواد عین زیبد حور عین را
دل اندر وی به عشرت شاد بادا
سرافراز زمان فخر زمین را
ولی باید که نگذارد به دل در
که بگذارد بذل ابن یمین را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٩
منور شد بشمس دولت و دین
دو گیتی چون همین دارد هم آنرا
خرد در جنب ذات پاک اصلش
فروتر از هجین دارد هجانرا
شکست تیر را در عهد کلکش
سپهر اندر کمین دارد کمانرا
بقصد جان بد خواهانش مریخ
کشیده در سنین دارد سنانرا
عدو بهر هزیمت در جدالش
قوی حصنی حصین دارد حصانرا
اگر نحسین را افتد قرانی
دوا آن بیقرین دارد قرانرا
بعون دولت ار باشد مرادش
شجاع و با حنین دارد حنانرا
اگر خواهد عجب نبود ز حزمش
که ثابت چون زمین دارد زمانرا
مکان سرفرازیرا مکین است
بحمدالله مکین دارد مکانرا
نشان مکرمت جستم فلک گفت
کنون مسند نشین دارد نشانرا
سزد کابن یمین در مجلس او
که از جای چنین دارد چنانرا
دو گیتی چون همین دارد هم آنرا
خرد در جنب ذات پاک اصلش
فروتر از هجین دارد هجانرا
شکست تیر را در عهد کلکش
سپهر اندر کمین دارد کمانرا
بقصد جان بد خواهانش مریخ
کشیده در سنین دارد سنانرا
عدو بهر هزیمت در جدالش
قوی حصنی حصین دارد حصانرا
اگر نحسین را افتد قرانی
دوا آن بیقرین دارد قرانرا
بعون دولت ار باشد مرادش
شجاع و با حنین دارد حنانرا
اگر خواهد عجب نبود ز حزمش
که ثابت چون زمین دارد زمانرا
مکان سرفرازیرا مکین است
بحمدالله مکین دارد مکانرا
نشان مکرمت جستم فلک گفت
کنون مسند نشین دارد نشانرا
سزد کابن یمین در مجلس او
که از جای چنین دارد چنانرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣
یفلک با من اگر بد کنی ار نیک رواست
نه مرا از تو هراس و نه بتو امیدست
ور دلم محنت دور تو کشد باکی نیست
رسم محنت کشی اهل هنر جاویدست
تیر گردون همه انواع فضایل دارد
لیک در ملک طرب کامروا ناهیدست
هر کمالی که مرا هست تو نقصان بینی
چه کنم عود ز جهل تو چو شاخ بیدست
ور سفالی بود اندر نظرت جام جمی
گنه از خفت عقل است نه از جمشیدست
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده خفاش نه بر خورشیدست
نه مرا از تو هراس و نه بتو امیدست
ور دلم محنت دور تو کشد باکی نیست
رسم محنت کشی اهل هنر جاویدست
تیر گردون همه انواع فضایل دارد
لیک در ملک طرب کامروا ناهیدست
هر کمالی که مرا هست تو نقصان بینی
چه کنم عود ز جهل تو چو شاخ بیدست
ور سفالی بود اندر نظرت جام جمی
گنه از خفت عقل است نه از جمشیدست
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده خفاش نه بر خورشیدست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۴
آنکه از برق سحاب کرم شامل او
تا ابد طی را دل و جان در تابست
و آنکه خصمش بمثل گر بود از آهن و روی
درگه معرکه لرزنده تر از سیمابست
تیغ چون آب وی و سینه پر آتش خصم
دشنه رستم دستان و دل سهرابست
اتفاق همه خلقان جهان هست بر آنک
پهلوانی که بدین زور وتوان و تابست
حارس و حامی اقلیم هنر شیخ علیست
که به بیداری او چشم فلک در خوابست
بجز این ورد ندارند گروهی که مدام
رویشان از پی طاعت بسوی محرابست
که سرافراز جهان شیخ علی باقی باد
کز نم ابر کفش کشت امل شادابست
تا ابد طی را دل و جان در تابست
و آنکه خصمش بمثل گر بود از آهن و روی
درگه معرکه لرزنده تر از سیمابست
تیغ چون آب وی و سینه پر آتش خصم
دشنه رستم دستان و دل سهرابست
اتفاق همه خلقان جهان هست بر آنک
پهلوانی که بدین زور وتوان و تابست
حارس و حامی اقلیم هنر شیخ علیست
که به بیداری او چشم فلک در خوابست
بجز این ورد ندارند گروهی که مدام
رویشان از پی طاعت بسوی محرابست
که سرافراز جهان شیخ علی باقی باد
کز نم ابر کفش کشت امل شادابست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٩٨
جهان لطف و کرم تاج ملک خواجه علی
توئی که کس ز تو شد هر که در زمانه کس است
طبیعتی است در احیای مکرمات ترا
که هست خاصیتش آنکه عیسوی نفس است
بجز خیال کسی شبروی نیارد کرد
در آن دیار که سر پاس پاس تو عسس است
بهر مهم که نهد رای تو قدم در پیش
هزار منزل ازو آفتاب باز پس است
سخن سرای که وردش ثنای تو نبود
میان اهل سخن هرزه لای چون جرس است
مرا تو آنچه بتشریف داده ئی همه عمر
ز بهر فخر بر ابنای روزگار بس است
ولیک طوطی طبعم که طوطی ملکوت
بجنب او چو بنزد همای خرمگس است
از آنکه بال و پری نیستش مناسب حال
فتاده اکثر اوقات دربن قفس است
ببخش بال و پری از مثال ترخانیش
که در هوای تو پرواز کردنش هوس است
کنون که دسترست هست دستگیرش باش
مده ز دست مر اینوقت را که دسترس است
توئی که کس ز تو شد هر که در زمانه کس است
طبیعتی است در احیای مکرمات ترا
که هست خاصیتش آنکه عیسوی نفس است
بجز خیال کسی شبروی نیارد کرد
در آن دیار که سر پاس پاس تو عسس است
بهر مهم که نهد رای تو قدم در پیش
هزار منزل ازو آفتاب باز پس است
سخن سرای که وردش ثنای تو نبود
میان اهل سخن هرزه لای چون جرس است
مرا تو آنچه بتشریف داده ئی همه عمر
ز بهر فخر بر ابنای روزگار بس است
ولیک طوطی طبعم که طوطی ملکوت
بجنب او چو بنزد همای خرمگس است
از آنکه بال و پری نیستش مناسب حال
فتاده اکثر اوقات دربن قفس است
ببخش بال و پری از مثال ترخانیش
که در هوای تو پرواز کردنش هوس است
کنون که دسترست هست دستگیرش باش
مده ز دست مر اینوقت را که دسترس است
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٣۴
صاحبا بنده را بخدمت تو
سخنی هست عرضه خواهم داشت
مهر مهر تو بر نگین دلش
چند سال است تا زمانه نگاشت
هرگز از شیوه هوا داری
یکسر موی در خلل نگذاشت
بدگمانش که سر بدولت تو
خواهد از خاک بر فلک افراشت
راستی صد امید داشت بتو
خود کج آمد هر آنچ می پنداشت
چون ندید از تو هیچ تربیتی
فکر بر حال روزگار گماشت
شد یقینش که خدمت مخلوق
نرساند بشام قوت ز چاشت
هر که داند که خالقی دارد
کم مخلوق بایدش انگاشت
سخنی هست عرضه خواهم داشت
مهر مهر تو بر نگین دلش
چند سال است تا زمانه نگاشت
هرگز از شیوه هوا داری
یکسر موی در خلل نگذاشت
بدگمانش که سر بدولت تو
خواهد از خاک بر فلک افراشت
راستی صد امید داشت بتو
خود کج آمد هر آنچ می پنداشت
چون ندید از تو هیچ تربیتی
فکر بر حال روزگار گماشت
شد یقینش که خدمت مخلوق
نرساند بشام قوت ز چاشت
هر که داند که خالقی دارد
کم مخلوق بایدش انگاشت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۴١
فخر آل مصطفی سید لطیف الدین توئی
آنکه پیش رأی پیرت عقل اول کودکیست
با صفا از کوکب دری نعلین تو شد
هر کجا تاجی فروزان بر فراز تار کیست
صیقل رایت بانوار یقین روشن کند
هر کرا آئینه دل تیره از زنگ شکیست
هر غباری کان ز نعل سم یکران تو خاست
بر رخ زرنیخ فام دشمنانت آهکیست
هر که دارد چون کمان در سر کژی با خدمتت
هر مژه بر چشم شوخش راست همچون ناوکیست
بنده میمون جناب تست چون ابن یمین
هر کجا پیروز روزی بختیاری زیر کیست
از ره چاکر نوازی یکزمان با بنده باش
بنده را با مجلس عالیت اندک کار کیست
بر من از وجه شریعت هست دینی واجبت
گر چه نزد همتت بسیار چیزاند کیست
ملک طلق از من ستان در وجه آن تا گویمت
لوحش الله زو که خاک و زر بنزد او یکیست
آنکه پیش رأی پیرت عقل اول کودکیست
با صفا از کوکب دری نعلین تو شد
هر کجا تاجی فروزان بر فراز تار کیست
صیقل رایت بانوار یقین روشن کند
هر کرا آئینه دل تیره از زنگ شکیست
هر غباری کان ز نعل سم یکران تو خاست
بر رخ زرنیخ فام دشمنانت آهکیست
هر که دارد چون کمان در سر کژی با خدمتت
هر مژه بر چشم شوخش راست همچون ناوکیست
بنده میمون جناب تست چون ابن یمین
هر کجا پیروز روزی بختیاری زیر کیست
از ره چاکر نوازی یکزمان با بنده باش
بنده را با مجلس عالیت اندک کار کیست
بر من از وجه شریعت هست دینی واجبت
گر چه نزد همتت بسیار چیزاند کیست
ملک طلق از من ستان در وجه آن تا گویمت
لوحش الله زو که خاک و زر بنزد او یکیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۴۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧١
مرا صورت از لغوه گر کج شود
چه نقصان رسد زان بمعنی راست
اگر چه فتد تیر در احتراق
و گر چند گیرد تن ماه کاست
همان سروری ماه را ثابتست
همان دانش تیر گردون بجاست
ز معنی ندارد کسی آگهی
که مانند آئینه صورت نماست
نه انسان همین شکل و این صورت است
که این صورت و شکل مردم گیاست
جز این نیست پیدا که انسان دلیست
که او هست باقی و باقی فناست
چو معنی آن یافت ابن یمین
اگر صورتش نیک و ور بد رواست
چه نقصان رسد زان بمعنی راست
اگر چه فتد تیر در احتراق
و گر چند گیرد تن ماه کاست
همان سروری ماه را ثابتست
همان دانش تیر گردون بجاست
ز معنی ندارد کسی آگهی
که مانند آئینه صورت نماست
نه انسان همین شکل و این صورت است
که این صورت و شکل مردم گیاست
جز این نیست پیدا که انسان دلیست
که او هست باقی و باقی فناست
چو معنی آن یافت ابن یمین
اگر صورتش نیک و ور بد رواست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۴٩
پدر که مرقد او باد تا ابد پر نور
خیال خود شب دوشین مرا بخواب نمود
چو دید زاتش محنت کباب گشته دلم
نهاد روی سوی من بصد شتاب چو دود
ز راه شفقت و از روی مرحمت در حال
ز درج گوهر شهوار قفل لعل کشود
سؤال کرد که ابن یمین چه عیبت بود
که روی بخت ترا ناخن زمانه شخود
جواب دادم و گفتم که جز هنر عیبی
اگر چه قافیه ذالست نیست در محمود
ولیکن این فلک بیهنر بدین عیبم
ز دل قرار ببرد وز دیده خواب ربود
خرد بطعنه همیگویدم که خوش میباش
اگر بکاست ز شادیت در غمت بفزود
شکایتی که مرا بود از فلک گفتم
شنود یکسر و نیکو نصیحتی فرمود
چه گفت گفت ز مهر سپهر دل بردار
که هست اطلس نیلی چرخ جامه کبود
مباش رنجه ز بهر جهان که سکه شناس
نداد نقد روا را بقلب روی اندود
مدار امید ز اهل زمانه از که و مه
و گر ز راه شرف فرق فرقدین فرسود
ندیده ئی که چه گفتست شاعری که دمش
غبار زنک ز آئینه روان بزدود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یکزمان بمراد کسیت باید بود
تو نیک باش بهر حال از بدان مندیش
که تخم نیک هر آنکس که کشت بد ندرود
خیال خود شب دوشین مرا بخواب نمود
چو دید زاتش محنت کباب گشته دلم
نهاد روی سوی من بصد شتاب چو دود
ز راه شفقت و از روی مرحمت در حال
ز درج گوهر شهوار قفل لعل کشود
سؤال کرد که ابن یمین چه عیبت بود
که روی بخت ترا ناخن زمانه شخود
جواب دادم و گفتم که جز هنر عیبی
اگر چه قافیه ذالست نیست در محمود
ولیکن این فلک بیهنر بدین عیبم
ز دل قرار ببرد وز دیده خواب ربود
خرد بطعنه همیگویدم که خوش میباش
اگر بکاست ز شادیت در غمت بفزود
شکایتی که مرا بود از فلک گفتم
شنود یکسر و نیکو نصیحتی فرمود
چه گفت گفت ز مهر سپهر دل بردار
که هست اطلس نیلی چرخ جامه کبود
مباش رنجه ز بهر جهان که سکه شناس
نداد نقد روا را بقلب روی اندود
مدار امید ز اهل زمانه از که و مه
و گر ز راه شرف فرق فرقدین فرسود
ندیده ئی که چه گفتست شاعری که دمش
غبار زنک ز آئینه روان بزدود
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یکزمان بمراد کسیت باید بود
تو نیک باش بهر حال از بدان مندیش
که تخم نیک هر آنکس که کشت بد ندرود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵١