عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۵
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۶
یاران ره عشق بجز جور و جفا نیست
کس لایق این راه بجز اهل صفا نیست
گر راه صفا می طلبی راه جفا جو
کین راه مصفا ست بجز اهل صفا نیست
ای مرد خدا گر طلبی راه خدا را
این راه چنین ست که جز جور و جفا نیست
با صدق دل خود شنو وانگه قدم نه
زیرا که ره عشق بجز صدق و صفا نیست
ای یار بجز کار جفا خود دگری چیست
این راه صفا نیست ، بجز اهل صفا نیست
کس لایق این راه بجز اهل صفا نیست
گر راه صفا می طلبی راه جفا جو
کین راه مصفا ست بجز اهل صفا نیست
ای مرد خدا گر طلبی راه خدا را
این راه چنین ست که جز جور و جفا نیست
با صدق دل خود شنو وانگه قدم نه
زیرا که ره عشق بجز صدق و صفا نیست
ای یار بجز کار جفا خود دگری چیست
این راه صفا نیست ، بجز اهل صفا نیست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۷
یاران صد هزار ولی یار ما یکی ست
غمخوار کس ندیدم دلدار ما یکی ست
من اُنس کس نگیرم ، جز دوست آن حقیقی
گر هم انیس بامن زان اُنس ما یکی ست
گر رشة ءِ گسته شود از هزار ستم
از کس وفا ندیدم دلدار ما یکی ست
بس آزموده کردم با دلبران هر یک
با کی ز کس ندارم ، مشکل بما یکی ست
باری وفا ندیدم ز یاران صد هزار
زان رو دلم گسیخت که غمخوار ما یکی ست
غمخوار کس ندیدم دلدار ما یکی ست
من اُنس کس نگیرم ، جز دوست آن حقیقی
گر هم انیس بامن زان اُنس ما یکی ست
گر رشة ءِ گسته شود از هزار ستم
از کس وفا ندیدم دلدار ما یکی ست
بس آزموده کردم با دلبران هر یک
با کی ز کس ندارم ، مشکل بما یکی ست
باری وفا ندیدم ز یاران صد هزار
زان رو دلم گسیخت که غمخوار ما یکی ست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۹
طور سینا گشت موسی را مقام
بی حجاب آنجا شنیدی خود کلام
عاشقی را طور معراج دل ست
هر زمان از حق رسد او را سلام
دل که انسان ست عرش الله بدان
از حدیث حضرت ، آمد این کلام
این دل انسان بیضهء ناسوتی ثمر
لیک در وی سر لاهوتی تمام
ذات انسان عین سر الله بدان
هان شنو گفتم ترا مجمل کلام
یار انسان مخزن خاصه خدا ست
غیر عارف کس نداند والسلام
بی حجاب آنجا شنیدی خود کلام
عاشقی را طور معراج دل ست
هر زمان از حق رسد او را سلام
دل که انسان ست عرش الله بدان
از حدیث حضرت ، آمد این کلام
این دل انسان بیضهء ناسوتی ثمر
لیک در وی سر لاهوتی تمام
ذات انسان عین سر الله بدان
هان شنو گفتم ترا مجمل کلام
یار انسان مخزن خاصه خدا ست
غیر عارف کس نداند والسلام
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۰
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۱
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۲
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۴
بهر حالی جمال الله جویم
بهر قالی جمال الله جویم
بجز رویش نه بینم هیچ چیزی
ز شوق جان جمال الله جویم
ز پیش و پس ، خبر هرگز ندارم
ز این و آن جمال الله جویم
بمستی یار یاران گرچه مستم
بمستی هم جمال الله جویم
طریق عشق مارا نیست دیگر
بهر ذره جمال الله جویم
فدا شد جسم و جان در ذات یاهُو
بهستی هم ، جمال الله جویم
بهر قالی جمال الله جویم
بجز رویش نه بینم هیچ چیزی
ز شوق جان جمال الله جویم
ز پیش و پس ، خبر هرگز ندارم
ز این و آن جمال الله جویم
بمستی یار یاران گرچه مستم
بمستی هم جمال الله جویم
طریق عشق مارا نیست دیگر
بهر ذره جمال الله جویم
فدا شد جسم و جان در ذات یاهُو
بهستی هم ، جمال الله جویم
مولانا خالد نقشبندی : مولانا خالد نقشبندی
ترکیبات
سـاربـانـا ! رحـم کـن بـر آرزومــنـدانِ زار
وعده شد نزدیک و نبود بعد از این جای قرار
کن حُـدا نعـمانی گـردون فـرازِ بـرقْ سیـر
بیـخـبر زآب و علـف، کـار آزمـای راهـوار
بـی تأمّـل برگُشـا بـنـد عِـقـال از زانـوَش
زمـرة درماندگان را این گِـره وا کُـن ز کار
تا کُـنـم بر خویشـتن آرام و آسایش حـرام
تا نهم یکباره خواب و خورد و راحت بر کنار
کرده ده منزل یکی تا سر نهم در راه دوست
تا کشـم در دیده خاکِ آسـتانش سرمه وار
بادیه پیـما شد از هر دیدهام صد قطره خون
سـوی جانان دیر میجنبد چرا امـشب قطار؟
نیسـت تابِ سـستی جمّـالم از شوق جمال
سـوختم از آتش جانـسوزِ هـجران زیـنـهار
حادیا خیز و بلند آهنگ کن آواز را
آر در رقص از نـوای جانفزا جمّاز را
چون مَنَش بیخود کن از ذوق حُدا بهر خدای
دل ز جا شد تا به کی محمِل نمیجنبد زجای؟
گوش بر بانگ حُدا، جان سوی جانان رهنورد
تن به خاکِ شام و دل با یاد «یثرب» در هوای
مـهـبـط وحی خـدا و مـشــرقِ نـور هدی
مغرب مهرِ سپـهرِ رحـمت و صـدق و صفای
آب حیوان است آبـش، خاک مشک آمـیزِ او
مرهـم کـافـور بـهـر خـستـگـان بـیـنـوای
کـردگـارا خـستـگـان را مـرهم کافور بخش !
تشنگان را سـوی آب زنـدگی راهـی نـمـای
نـشـأة لـطـفِ الـهـی یـابـی از بـاد هواش
بـوی فـردوس بـرین آیـد از او سر تا به پای
مردة صدساله با صد رعشه میخیـزد زخاک
میوزد از جـانـبِ «یثرب» نـسیـمِ جـانـفـزای
این نه بس وصفش که «یثرب»چشمِ شخصِ عالم است
مـردمـــش فــخـرِ جــهـان ، ســالارِ آلِ آدم اســت
من که سـرگردانِ جـانانم چه باک از خان و مان
یا مرا کـی در دل آید فـِکرَتِ سود و زیان
در دلِ تـنـگم چنان ســودای یـثـرب زد عَـلَـم
جای گنـجـایـش کجا دارد در او یادِ جـِنان ؟
«یثرب» آن خـاک اسـت تبـَّع را بـه دام آورد دل
ز آبـدانـی انـدر او نـه نـام بـود و نه نشان
«یثرب» آن خـاک است «جبریلِ امین» با صـد نیاز
آمـدی بـهر طـوافـش بـر زمین از آسمـان
«یثرب» آن خاک است بیش از خَلقِ آدم صبح وشام
بـهـر طـوفـش آمـدنـدی زمـرة روحانیان
از خیالِ اینکـه خواهد گشـت جـای دوسـت، بـود
پیـشتر از آبـدانی قـبلهگـاه انـس و جـان
هست اکـنون خـوابگاه او، خجالـت بین کـه من
سالـها بگذشت از عمر و نکردم طَـوفِ آن
"خالدا " تا کـی نشینی در خجالت منفعل؟
خیز و گِرد مرقدش برکش فغان از سوزِ دل
السّلام ای چهرهات شمع شبستانِ وجود
السّلام ای قامتـت سرو بهـارستـانِ جـود
السّلام ای آنکه تا آرامگـاهت شـد زمین
هست خاک تیره را صد ناز بر چرخ کـبود
السّلام ای آنـکـه برتر پایة هـر بـرتری
صد هزاران ساله راه از ساحت قربت، فزود
السّلام ای آنـکه بر ظـلمت نشینانِ عدم
از تو شـد گنـجـیـنة نـورِ عنایت را گشود
السّلام ای آنکـه از کوری چشمِ بد دلان
گَرد نَعلَینَت جـواهـر، سـرمة اهـل شهـود
السّلام ای آنکه اعجازت یکی از صد هزار
برتر از گنجایش فسحتـگه گـفت و شنود
السّلام ای آنکه پیش از خلق آدم سـالها
روی در محرابِ ابرویت ملائک در سجود
من کجا و حدِّ تسلیمِ تو یا «خیر الانام»
از خداوندِ جهـانت باد هر دم صد سلام
ای پنـاهِ عاصـیـان سـویـت پـنـاه آوردهام !
کـردهام بیحـد خـطـا و الـتـجـا آوردهام
بـودهام سـرگـشتـة تـِیـه ضـلالـت سالـها
این زمان رو سوی خورشید هُدی آوردهام
هست ما را در جهان جانی و ای جانِ جهان
آن هم از تو، چون توان گفتن فدا آوردهام
تـو طـبـیـبِ عالـمی، مـن، دردمنـد دلفگار
رو بــه درگـاهـت بـه امـیـد دوا آوردهام
زادره بُردن به درگـاهِ کـریـمان ناسـزاست
شــادم ار رو بـر درت بـیزادِ راه آوردهام
کوه بر دوش از گناه و رخ زخجلت همچو کاه
دارم امّــیـدِ زوالِ کــوه و کــاه آوردهام
شستَنش را یک نَم از دریای لُطفت بس بود
گـرچه دیـوانی چو روی خود سیاه آوردهام
گر به خاکِ درگهت سایم جبین ای جانِ پاک!
آنچه «خضر» از آب حیوان یافت،من یابم زِ خاک
سـرورِ عـالم! مـنِ دلـداده حیـرانِ تـوام
والـه و سـرگشتـة سـودای هـجـران تـوام
شاهِ تختِ قابِ قَوسَینی تو، من کمتر گدا
کـی بـود یـارای آن گـویم که مهمانِ توام
رحـمتِ عـامِ تو آبِ زندگی، من، تشنهای
مـرده بـهـرِ قـطـرهای از آبِ حیـوان توام
دیـگـران، بـهرِ طـوافِ کعبه میآیند و من
سـو بـه سـو افـتـادة کـوه و بـیـابان تـوام
دوش در خوابم نهادند افسر شاهی به سر
گـوئـیا پـا مـینهـد بر فـرق، دربـان تـوام
«جامیا» ای بلبلِ دستـانسرای نعتِ دوست
این سخن بس حسب حال آمد ز دیوانِ توام
برلب افتاده زبان، گَرگین سگیایم تشنه لب
آرزومـنـدِ نَـمـی از بَــحرِ احـســان تـوام
نفس و شیطانم به پیشَت آبرو نگذاشتند
حـقّ آنـانی زِ وصـلـت کامِ دل برداشتند
حـقِّ آنانی که تا در قَـیدِ هسـتی بـودهاند
دم به دم در جستجوی خواهشت افزودهاند
هـوشـیارانی که در امـرِ خِرَد زو خیـرهاند
لبِ به تصدیقِ تو از روشن دلی بگشودهاند
شـهـریاران مرقّع پوشِ بی تخـت و کلاه
کافسرِ شـاهی زِ شـاهـانِ جهـان بربودهاند
غـمگسـارانی نـهاده گـردن انـدر زیرِ تیغ
در سـر و کـار وفـایـت بذل جان بنمودهاند
روزه دارانی به جهد از صبح تا هنگامِ شام
یافــتـه نـانی و در راهِ خـدا بـخـشـودهاند
« خـالـدِ » دلداده را آیـیـنـة دل ده جَـلا
نفس و شیطانَش به زنگِ معصیت آلودهاند
در شُـمارِ آن کسـانَـش آر کـز روی نیـاز
سـالـها راهِ وصـالَـت را به جان پیمودهاند
بو که از لطف تو ای سرچشمة اِنعامِ عام
کـارَش آرایش پذیر آید به حُسـنِ اِختِتام
وعده شد نزدیک و نبود بعد از این جای قرار
کن حُـدا نعـمانی گـردون فـرازِ بـرقْ سیـر
بیـخـبر زآب و علـف، کـار آزمـای راهـوار
بـی تأمّـل برگُشـا بـنـد عِـقـال از زانـوَش
زمـرة درماندگان را این گِـره وا کُـن ز کار
تا کُـنـم بر خویشـتن آرام و آسایش حـرام
تا نهم یکباره خواب و خورد و راحت بر کنار
کرده ده منزل یکی تا سر نهم در راه دوست
تا کشـم در دیده خاکِ آسـتانش سرمه وار
بادیه پیـما شد از هر دیدهام صد قطره خون
سـوی جانان دیر میجنبد چرا امـشب قطار؟
نیسـت تابِ سـستی جمّـالم از شوق جمال
سـوختم از آتش جانـسوزِ هـجران زیـنـهار
حادیا خیز و بلند آهنگ کن آواز را
آر در رقص از نـوای جانفزا جمّاز را
چون مَنَش بیخود کن از ذوق حُدا بهر خدای
دل ز جا شد تا به کی محمِل نمیجنبد زجای؟
گوش بر بانگ حُدا، جان سوی جانان رهنورد
تن به خاکِ شام و دل با یاد «یثرب» در هوای
مـهـبـط وحی خـدا و مـشــرقِ نـور هدی
مغرب مهرِ سپـهرِ رحـمت و صـدق و صفای
آب حیوان است آبـش، خاک مشک آمـیزِ او
مرهـم کـافـور بـهـر خـستـگـان بـیـنـوای
کـردگـارا خـستـگـان را مـرهم کافور بخش !
تشنگان را سـوی آب زنـدگی راهـی نـمـای
نـشـأة لـطـفِ الـهـی یـابـی از بـاد هواش
بـوی فـردوس بـرین آیـد از او سر تا به پای
مردة صدساله با صد رعشه میخیـزد زخاک
میوزد از جـانـبِ «یثرب» نـسیـمِ جـانـفـزای
این نه بس وصفش که «یثرب»چشمِ شخصِ عالم است
مـردمـــش فــخـرِ جــهـان ، ســالارِ آلِ آدم اســت
من که سـرگردانِ جـانانم چه باک از خان و مان
یا مرا کـی در دل آید فـِکرَتِ سود و زیان
در دلِ تـنـگم چنان ســودای یـثـرب زد عَـلَـم
جای گنـجـایـش کجا دارد در او یادِ جـِنان ؟
«یثرب» آن خـاک اسـت تبـَّع را بـه دام آورد دل
ز آبـدانـی انـدر او نـه نـام بـود و نه نشان
«یثرب» آن خـاک است «جبریلِ امین» با صـد نیاز
آمـدی بـهر طـوافـش بـر زمین از آسمـان
«یثرب» آن خاک است بیش از خَلقِ آدم صبح وشام
بـهـر طـوفـش آمـدنـدی زمـرة روحانیان
از خیالِ اینکـه خواهد گشـت جـای دوسـت، بـود
پیـشتر از آبـدانی قـبلهگـاه انـس و جـان
هست اکـنون خـوابگاه او، خجالـت بین کـه من
سالـها بگذشت از عمر و نکردم طَـوفِ آن
"خالدا " تا کـی نشینی در خجالت منفعل؟
خیز و گِرد مرقدش برکش فغان از سوزِ دل
السّلام ای چهرهات شمع شبستانِ وجود
السّلام ای قامتـت سرو بهـارستـانِ جـود
السّلام ای آنکه تا آرامگـاهت شـد زمین
هست خاک تیره را صد ناز بر چرخ کـبود
السّلام ای آنـکـه برتر پایة هـر بـرتری
صد هزاران ساله راه از ساحت قربت، فزود
السّلام ای آنـکه بر ظـلمت نشینانِ عدم
از تو شـد گنـجـیـنة نـورِ عنایت را گشود
السّلام ای آنکـه از کوری چشمِ بد دلان
گَرد نَعلَینَت جـواهـر، سـرمة اهـل شهـود
السّلام ای آنکه اعجازت یکی از صد هزار
برتر از گنجایش فسحتـگه گـفت و شنود
السّلام ای آنکه پیش از خلق آدم سـالها
روی در محرابِ ابرویت ملائک در سجود
من کجا و حدِّ تسلیمِ تو یا «خیر الانام»
از خداوندِ جهـانت باد هر دم صد سلام
ای پنـاهِ عاصـیـان سـویـت پـنـاه آوردهام !
کـردهام بیحـد خـطـا و الـتـجـا آوردهام
بـودهام سـرگـشتـة تـِیـه ضـلالـت سالـها
این زمان رو سوی خورشید هُدی آوردهام
هست ما را در جهان جانی و ای جانِ جهان
آن هم از تو، چون توان گفتن فدا آوردهام
تـو طـبـیـبِ عالـمی، مـن، دردمنـد دلفگار
رو بــه درگـاهـت بـه امـیـد دوا آوردهام
زادره بُردن به درگـاهِ کـریـمان ناسـزاست
شــادم ار رو بـر درت بـیزادِ راه آوردهام
کوه بر دوش از گناه و رخ زخجلت همچو کاه
دارم امّــیـدِ زوالِ کــوه و کــاه آوردهام
شستَنش را یک نَم از دریای لُطفت بس بود
گـرچه دیـوانی چو روی خود سیاه آوردهام
گر به خاکِ درگهت سایم جبین ای جانِ پاک!
آنچه «خضر» از آب حیوان یافت،من یابم زِ خاک
سـرورِ عـالم! مـنِ دلـداده حیـرانِ تـوام
والـه و سـرگشتـة سـودای هـجـران تـوام
شاهِ تختِ قابِ قَوسَینی تو، من کمتر گدا
کـی بـود یـارای آن گـویم که مهمانِ توام
رحـمتِ عـامِ تو آبِ زندگی، من، تشنهای
مـرده بـهـرِ قـطـرهای از آبِ حیـوان توام
دیـگـران، بـهرِ طـوافِ کعبه میآیند و من
سـو بـه سـو افـتـادة کـوه و بـیـابان تـوام
دوش در خوابم نهادند افسر شاهی به سر
گـوئـیا پـا مـینهـد بر فـرق، دربـان تـوام
«جامیا» ای بلبلِ دستـانسرای نعتِ دوست
این سخن بس حسب حال آمد ز دیوانِ توام
برلب افتاده زبان، گَرگین سگیایم تشنه لب
آرزومـنـدِ نَـمـی از بَــحرِ احـســان تـوام
نفس و شیطانم به پیشَت آبرو نگذاشتند
حـقّ آنـانی زِ وصـلـت کامِ دل برداشتند
حـقِّ آنانی که تا در قَـیدِ هسـتی بـودهاند
دم به دم در جستجوی خواهشت افزودهاند
هـوشـیارانی که در امـرِ خِرَد زو خیـرهاند
لبِ به تصدیقِ تو از روشن دلی بگشودهاند
شـهـریاران مرقّع پوشِ بی تخـت و کلاه
کافسرِ شـاهی زِ شـاهـانِ جهـان بربودهاند
غـمگسـارانی نـهاده گـردن انـدر زیرِ تیغ
در سـر و کـار وفـایـت بذل جان بنمودهاند
روزه دارانی به جهد از صبح تا هنگامِ شام
یافــتـه نـانی و در راهِ خـدا بـخـشـودهاند
« خـالـدِ » دلداده را آیـیـنـة دل ده جَـلا
نفس و شیطانَش به زنگِ معصیت آلودهاند
در شُـمارِ آن کسـانَـش آر کـز روی نیـاز
سـالـها راهِ وصـالَـت را به جان پیمودهاند
بو که از لطف تو ای سرچشمة اِنعامِ عام
کـارَش آرایش پذیر آید به حُسـنِ اِختِتام
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱ (در بازگشت از سفر حج)
وا حسرتا که جدا شدم از خانه خدا
از غصه وقت گشت شود دل ز هم جدا
ما را نبود خواهش رفتن ز کوی دوست
اما چو امر اوست، ز سر می کنیم پا
اهل صفا به داغ غم مروه مرده اند
من شاد چون زیم، که شدم دور از صفا
حجر و مقام و زمزم و ارکان و ملتزم
گویند باز گرد، کجا می روی کجا؟
دامان دل گرفته، برندم کشان کشان
حنانه، روضه، منبر و محراب مصطفی
از اشتیاق یثرب و درد فراق بیت
کاهی است دل، فتاده میان دو کهربا
خالد چو دوست در همه جا جلوه گر شود
پس غم مخور ز خانه او گر شدی جدا
از غصه وقت گشت شود دل ز هم جدا
ما را نبود خواهش رفتن ز کوی دوست
اما چو امر اوست، ز سر می کنیم پا
اهل صفا به داغ غم مروه مرده اند
من شاد چون زیم، که شدم دور از صفا
حجر و مقام و زمزم و ارکان و ملتزم
گویند باز گرد، کجا می روی کجا؟
دامان دل گرفته، برندم کشان کشان
حنانه، روضه، منبر و محراب مصطفی
از اشتیاق یثرب و درد فراق بیت
کاهی است دل، فتاده میان دو کهربا
خالد چو دوست در همه جا جلوه گر شود
پس غم مخور ز خانه او گر شدی جدا
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غرل شماره ۲
وام بگرفتم به صد جان گرد نعلین ترا
هست جانی آنهم از تو چون دهم دین ترا
بی توام چندان مطول شد شب تاریک هجر
مختصر خوانم تطاولهای زلفین ترا
ماه نو بر مهر ثابت عقرب و پروین روان
وه چه زیبد هیئت اشکال بی شین ترا
بر رسد بندان نگردد کشف راز ار ننگرند
گرد روی خون چکان ، چوگان زلفین ترا
نفی جزء و حصر فرد شمس و استلزام او
بس منافی شد دهان و زلف و خدین ترا
چشم بیمارت دهد در هر اشارت صد شفا
بوعلی مشکل که داند حکمت العین ترا
چهره ات ز آب دلارائی هوا را داده نم
تاب رخسارت هویدا کرد قوسین ترا
خالد از ابروی مشکینت اگر گوید سخن
چون کشد آخر کمان قاب قوسین ترا
هست جانی آنهم از تو چون دهم دین ترا
بی توام چندان مطول شد شب تاریک هجر
مختصر خوانم تطاولهای زلفین ترا
ماه نو بر مهر ثابت عقرب و پروین روان
وه چه زیبد هیئت اشکال بی شین ترا
بر رسد بندان نگردد کشف راز ار ننگرند
گرد روی خون چکان ، چوگان زلفین ترا
نفی جزء و حصر فرد شمس و استلزام او
بس منافی شد دهان و زلف و خدین ترا
چشم بیمارت دهد در هر اشارت صد شفا
بوعلی مشکل که داند حکمت العین ترا
چهره ات ز آب دلارائی هوا را داده نم
تاب رخسارت هویدا کرد قوسین ترا
خالد از ابروی مشکینت اگر گوید سخن
چون کشد آخر کمان قاب قوسین ترا
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳
به معمار غمت نو ساختم ویرانه خود را
به یادت کعبه کردم عاقبت بتخانه خود را
فرو ماندند اطبای جهان از چاره ام آخر
به دردی یافتم درمان، دل دیوانه خود را
ز سودایت چنان بد نام گشتم در همه عالم
به گوش خود شنیدم هر طرف افسانه خود را
به گرد شمع رویت بس که گشتم ماندم از پرواز
سرت گردم چه زیبا سوختی پروانه خود را
ادیب من جلیس من شود در حلقه رندان
به گوشش گر رسانم ناله مستانه خود را
در اقلیم محبت از خرابیهاست معموری
به سیل اشک باید کند اساس خانه خود را
سراپا نعمتم با این همه درماندگی خالد
نمی دانم چسان آرم بجا شکرانه خود را
به یادت کعبه کردم عاقبت بتخانه خود را
فرو ماندند اطبای جهان از چاره ام آخر
به دردی یافتم درمان، دل دیوانه خود را
ز سودایت چنان بد نام گشتم در همه عالم
به گوش خود شنیدم هر طرف افسانه خود را
به گرد شمع رویت بس که گشتم ماندم از پرواز
سرت گردم چه زیبا سوختی پروانه خود را
ادیب من جلیس من شود در حلقه رندان
به گوشش گر رسانم ناله مستانه خود را
در اقلیم محبت از خرابیهاست معموری
به سیل اشک باید کند اساس خانه خود را
سراپا نعمتم با این همه درماندگی خالد
نمی دانم چسان آرم بجا شکرانه خود را
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۶
می رسد گر شوی تو دور از ما
تا سمک اشک و آه تا به سما
دل به کویت چنان شده است اسیر
ابدا لیس یرفع القدما
دیده جویای خاک درگه تست
ترب اقدامکم یزیل عمی
بی جمال تو گر روم به بهشت
لا اری الروح بل اری الما
دم به دم در فراقت ای همدم
تمزج العین بالدموع دما
دل هدف پیش تیر غمزه تست
لحظ عینیک لورمی کرما
خالد از عشق تو چه چاره کند؟
خالق العرش بالهوی حکما
تا سمک اشک و آه تا به سما
دل به کویت چنان شده است اسیر
ابدا لیس یرفع القدما
دیده جویای خاک درگه تست
ترب اقدامکم یزیل عمی
بی جمال تو گر روم به بهشت
لا اری الروح بل اری الما
دم به دم در فراقت ای همدم
تمزج العین بالدموع دما
دل هدف پیش تیر غمزه تست
لحظ عینیک لورمی کرما
خالد از عشق تو چه چاره کند؟
خالق العرش بالهوی حکما
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۸
الهی تابکی مرغ دل اندر دام کاکلها
بود درمانده و پا بسته، ای حلال مشکلها
اگر نه خامه مانی ز فیضت رشحه ریز آمد
کجا یک قطره شبنم ریختی بر چهره گلها
وگرنه بر گلستان پرتو حسنت زدی عکسی
که در وی می شنیدی بانگ واویلای بلبلها
به تقدیر ار نبودی دست تقدیر جهان آرا
که را در خود بدی مشاطگی زلف سنبلها
به یک جلوه ز روی ماه کنعنانی در افکندی
ز شهرستان مغرب تا به مصر آواز غلغلها
جمالی را که نه آرایش از عکس رخت گیرد
چه سود از خط و خال و غازه و زیب و تجملها
به داد خالد بیچاره درمانده رس یا رب
که دارد قلزم جودت بسی چون او به ساحلها
به یک جنبش ز برق لامع نور قدیم جود
به لطفش وارهان از گردش دور تسلسلها
بود درمانده و پا بسته، ای حلال مشکلها
اگر نه خامه مانی ز فیضت رشحه ریز آمد
کجا یک قطره شبنم ریختی بر چهره گلها
وگرنه بر گلستان پرتو حسنت زدی عکسی
که در وی می شنیدی بانگ واویلای بلبلها
به تقدیر ار نبودی دست تقدیر جهان آرا
که را در خود بدی مشاطگی زلف سنبلها
به یک جلوه ز روی ماه کنعنانی در افکندی
ز شهرستان مغرب تا به مصر آواز غلغلها
جمالی را که نه آرایش از عکس رخت گیرد
چه سود از خط و خال و غازه و زیب و تجملها
به داد خالد بیچاره درمانده رس یا رب
که دارد قلزم جودت بسی چون او به ساحلها
به یک جنبش ز برق لامع نور قدیم جود
به لطفش وارهان از گردش دور تسلسلها
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۹
ای به قدر سرو به عارض همچون ب و د و ر
کرده زلفت آفتابی را نهان در ش و ب
مرده را لعلت حیات جاودانی می دهد
کی از این مهجز زند دم م و س و ی و ح
زخم دل را از تو می خواهم به تازی مرهمی
اعطنی من فیک لطفا ق و ب و ل و ه
گر نقاب از روی برداری که خواهد فرق کرد
مه برآمد ز ابر یا بنمود بارم ر و خ
منکران را کشف گردد آیه یحیی العظام
کشتگان خویش را گر لب نهی بر ل و ب
ما کنعان حبس زندان بود خالد ماه من
صد جو او دارد اسیر چاه ز و ن و خ
کرده زلفت آفتابی را نهان در ش و ب
مرده را لعلت حیات جاودانی می دهد
کی از این مهجز زند دم م و س و ی و ح
زخم دل را از تو می خواهم به تازی مرهمی
اعطنی من فیک لطفا ق و ب و ل و ه
گر نقاب از روی برداری که خواهد فرق کرد
مه برآمد ز ابر یا بنمود بارم ر و خ
منکران را کشف گردد آیه یحیی العظام
کشتگان خویش را گر لب نهی بر ل و ب
ما کنعان حبس زندان بود خالد ماه من
صد جو او دارد اسیر چاه ز و ن و خ
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۵
هرگز ترحمی به من مبتلات نیست
معلوم شد مرا که تو خوف خدات نیست
مرا در قمار عشق تو جان باختیم لیک
با آن دورخ تو شاهی و پروای مات نیست
بهر بلای جان سخنی جستم از لبت
خرسند کن بلات مرا گر بلات نیست
گفتم مگر حیات بود لعل جانفزات
گفتا کلام بیهده کم گو حیات نیست
گر بینم از وفات به بالین پس از وفات
مقصودم از خدای به غیر از وفات نیست
خالد ز کلکت این غزل دلگشا که ریخت
جز در خور بلاغت پیر هرات نیست
معلوم شد مرا که تو خوف خدات نیست
مرا در قمار عشق تو جان باختیم لیک
با آن دورخ تو شاهی و پروای مات نیست
بهر بلای جان سخنی جستم از لبت
خرسند کن بلات مرا گر بلات نیست
گفتم مگر حیات بود لعل جانفزات
گفتا کلام بیهده کم گو حیات نیست
گر بینم از وفات به بالین پس از وفات
مقصودم از خدای به غیر از وفات نیست
خالد ز کلکت این غزل دلگشا که ریخت
جز در خور بلاغت پیر هرات نیست
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۷
رو به محراب دو ابرویت عبث کردم عبث
سجده سوی کعبه کویت عبث کردم عبث
آن نئی رحمی به حال داد خواهان آیدت
دست در زنجیر گیسویت عبث کردم عبث
بر سر راهت چو خاک افتادنت بی سود بود
ناله شبگیر در کویت عبث کردم عبث
کاکلت را مشک چین گفتم خطا گفتم خطا
نسبت خورشید با رویت عبث کردم عبث
ناخدا ترس و جفا آئینی و مردم فریب
میل دل روز ازل سویت عبث کردم عبث
دل به فتراک نگاهت بستنم بد بود بد
جان فدای چشم جادویت عبث کردم عبث
خویت ار خون ریزدم رویت دهد صد خون بها
خالد آسا شکوه از خویت عبث کردم عبث
سجده سوی کعبه کویت عبث کردم عبث
آن نئی رحمی به حال داد خواهان آیدت
دست در زنجیر گیسویت عبث کردم عبث
بر سر راهت چو خاک افتادنت بی سود بود
ناله شبگیر در کویت عبث کردم عبث
کاکلت را مشک چین گفتم خطا گفتم خطا
نسبت خورشید با رویت عبث کردم عبث
ناخدا ترس و جفا آئینی و مردم فریب
میل دل روز ازل سویت عبث کردم عبث
دل به فتراک نگاهت بستنم بد بود بد
جان فدای چشم جادویت عبث کردم عبث
خویت ار خون ریزدم رویت دهد صد خون بها
خالد آسا شکوه از خویت عبث کردم عبث
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۸
این چه نام است کزو سکه دین یافت رواج
شد ازو مملکت کفر و ظلالت تاراج
بندگانش همگی خرقه صد پاره به بر
پای بر تارک گردون و در آزرم ز تاج
بر رخ قلزم امکان و وجوب ار نشدی
ذاتش آمیخته می گشت بهم عذب و اجاج
شد نبی و ولی از جرعه جامش مدهوش
ابن عمران ارنی گفت و انا الحق حلاج
لی مع الله ورا خاصه بلند اورنگی است
نردبان گشت مر آن تخت شرف را معراج
بازم ار دست به دامن رسدت پیش از مرگ
ندهم از کف شود ار چرخ به بازی لجاج
ای خوش آن وقت که بینم رخ بزم آرایت
چون مه چارده بار دگر اندر شب داج
چند نالم به غم از تو به صد مرحله دور
و اری العیش لمثواک لهن الاحلاج
خالد از وصف تو نام آورئی می خواهد
ورنه آیینه خور نیست به صیقل محتاج
شد ازو مملکت کفر و ظلالت تاراج
بندگانش همگی خرقه صد پاره به بر
پای بر تارک گردون و در آزرم ز تاج
بر رخ قلزم امکان و وجوب ار نشدی
ذاتش آمیخته می گشت بهم عذب و اجاج
شد نبی و ولی از جرعه جامش مدهوش
ابن عمران ارنی گفت و انا الحق حلاج
لی مع الله ورا خاصه بلند اورنگی است
نردبان گشت مر آن تخت شرف را معراج
بازم ار دست به دامن رسدت پیش از مرگ
ندهم از کف شود ار چرخ به بازی لجاج
ای خوش آن وقت که بینم رخ بزم آرایت
چون مه چارده بار دگر اندر شب داج
چند نالم به غم از تو به صد مرحله دور
و اری العیش لمثواک لهن الاحلاج
خالد از وصف تو نام آورئی می خواهد
ورنه آیینه خور نیست به صیقل محتاج
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۹
ای شده در دور لعلت تازه ایام مسیح
زنده گشته از دم جانپرورت نام مسیح
عالم و آدم گرفتار خط سبز تو شد
نه همین زنجیر موسی گشت یا دام مسیح
پای کی تارک گردن نهادی از شرف
گر نشد بر بندگیت ختم انجام مسیح
گر لب او را بدی خاصیت لعلت چرا
عالم سفلی سلیمان وش نشد رام مسیح
خالدا مردانه از دنیا بر افشان آستین
کز تجرد گشت گردون جای آرام مسیح
زنده گشته از دم جانپرورت نام مسیح
عالم و آدم گرفتار خط سبز تو شد
نه همین زنجیر موسی گشت یا دام مسیح
پای کی تارک گردن نهادی از شرف
گر نشد بر بندگیت ختم انجام مسیح
گر لب او را بدی خاصیت لعلت چرا
عالم سفلی سلیمان وش نشد رام مسیح
خالدا مردانه از دنیا بر افشان آستین
کز تجرد گشت گردون جای آرام مسیح
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۴
سایه این خرگه نیلی کرا مامن بود
یا در این دنیا کجا آسایش یک تن بود
گردش گردون هزاران خاندان باد داد
نه همین بد مهری اش با تست یا با من بود
چشم عبرت برگشا و طاق کسری را ببین
پرده دارش عنکبوت و جغد نوبت زن بود
شهریارانی که بر اورنگ زرین خفته اند
نیک بنگر تا کجا شان منزل و مسکن بود
پا به خاک آهسته نه خالد که این خاک سیاه
از غبار خط مه رویان سیمین تن بود
یا در این دنیا کجا آسایش یک تن بود
گردش گردون هزاران خاندان باد داد
نه همین بد مهری اش با تست یا با من بود
چشم عبرت برگشا و طاق کسری را ببین
پرده دارش عنکبوت و جغد نوبت زن بود
شهریارانی که بر اورنگ زرین خفته اند
نیک بنگر تا کجا شان منزل و مسکن بود
پا به خاک آهسته نه خالد که این خاک سیاه
از غبار خط مه رویان سیمین تن بود