عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۵
جان به اسقبال جانان می رود
تشنه سوی آب حیوان می رود
بلبل شیدا شد آزاد از قفس
سوی گلگشت گلستان می رود
زین عجایب تر چه باشد در جهان
مهر را شب پره مهمان می رود
تا ز کف دامان یارم شد برون
خونم از مژگان به دامان می رود
در فراقش صبر کردن چون توان؟
جسم اگر باز ایستد جان می رود
کرد خالد دامن از لعلت یمن
سوی سامان بدخشان می رود
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۶
مژده ای یعقوب دل کان یوسف کنعان رسید
محنت بی انتهای هچر را پایان رسید
باز گردد ای جان بر لب آمده کان نازنین
عیسی مریم صفت بهر علاج جان رسید
کوه غم بر باده ده ای دل که با باد صبا
بر مشمامم بوی خاک مقدم جانان رسید
تلخی دوران به یک سر محو شد از دل مرو
چون نسیمی بر مشامم زان گل خندان رسید
خالد ای مرغ گلستان وفا، بس کن فغان
کان بهار زندگانی خرم و خندان رسید
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۸
ای به امید وصالت تلخی هجران لذیذ
آب تیغت در گلو چون قطره حیوان لذیذ
لذت زیبایی خال رخت از دل نرفت
وه که هندو بچه مینو بود چندان لذیذ
گاه مژگانت رباید از کفم دل، گاه خط
در گلستان رخت هم خار و هم ریحان لذیذ
جان من از دوریت جانم به لب نزدیک شد
هوشمندان جان نپندارند بی جانان لذیذ
یاد خورشید رخت بر دل نماید آن چنان
بنده ای را پرتو خور در تک زندان لذیذ
خار خار غنچه پیکان مژگانت به جان
جون تبسمهای گل بر بلبل خوشخوان لذیذ
خالدا بر روی زیبایش به فردوسم مخوان
آتش دوزخ مرا صدبار از آن بستان لذیذ
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۶
ای ز گلزار جهان شمشاد دلجویت غرض
در نگارستان هستی صورت رویت غرض
هست از والشمس خورشید رخت مقصود و بس
وز سواد طره ات والیل شد مویت غرض
سجده پیش آدم خاکی کجا کردی ملک
گر نبودی ران میان محراب ابرویت غرض
تیرهای غمزه ات را از دل دلدادگان
هر طرف بینم فتاده بر سر کویت غرض
نیست تاب اینکه بی پرده ز رویت دم زنم
خوبرویان را ستایم ، روی نیکویت غرض
خنده گل، نشات مل ، جعد سنبل بر زبان
شمیه خوش، چشم دلکش، تاب گیسویت غرض
خالد ار دم زد ز مشک، ای جان! نگویی این خطاست
چین زلفت مدعا و خال هندویت غرض
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۷
خدایا جز تو ما را نیست حافظ
گدا تا پادشا را کیست حافظ
به محنت خانه غربت شب و روز
غریب بی نوا را کیست حافظ
شب تاریک و بی ره در بیابان
من بی رهنما را کیست حافظ
ز موج قلزم زخار خونخوار
خدا را، ناخدا را کیست حافظ
ز دست اندازی شیطان سرکش
من بی دست و پا را کیست حافظ
نباشد رهنما گر لطف عامش
تو می گو خالدا خود کیست حافظ؟
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۱
الا ای جامه صبر از غمت چاک
ترحم ، قددنت للموت مرضاک
تو رفتی، لشگر جانهات در پی
فیاطوبی لروح کان یلقاک
به فرقم پای استغنا نهادی
بلندم ساختی الله ابقاک
به سوگند و عهودت دل نبندم
فان الرب بالاخلاف رباک
به فردوسم مخوان زاهد که بی او
لدی اهل النهی ماطاب طوباک
ز خاک ار لاله سان فردا برآیم
ترانی هکذا حیران سیماک
به مژگان می درد خالد پس از مرگ
تجاه اللحد حتی نال مثواک
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۴
ز سودای خود ار خطی به کلک شوق بنشانم
دو صد مجنون کند مشق جنون اندر دبستانم
بگیرد شب پره خورشید را چون آشبان در بر
اگر یک شمه از دل تیرگی غم بر افشانم
گرفتارم به دام دیلمی خوی ستمکاری
رباید دین و دل از مردم و گوید مسلمانم
ندانم در چه کارم چیستم؟ کز حسن بیدادش
گهی چون گل به خنده، گاه چون بلبل در افغانم
اگر هر سو خیال فیلسوفی را کنم پیکی
نشانی از دل گمگشته خود از کجا دانم؟
به محراب هلال ابرویش رو کن دمی خالد
کند شاید ز تیر غمزه خونریز قربانم
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۵
از بس که ز صهبای هوس بیخود و مستم
بیرون شده سر رشته ادراک ز دستم
در معرکه نفس بسی پای فشردم
بفریفت مرا عاقبت و داد شکستم
هر لحظه پرستید و تبسم بنماید
خواهد که کند رو سیه از عهد الستم
با فضل تو ای مفضل جان بخش خطا پوش
پیوستم و از غیر تو امید گسستم
اضعاف گنه می کنم از توبه خجالت
خالد ز پس بیخودیم توبه شکستم
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۶
عاشق و مست و خراب کیستم؟
بیخود از جام شراب کیستم؟
در مذاق آب حیاتم تلخ شد
تشنه لعل مذاب کیستم؟
نیم بسمل غرقه اندر خون و خاک
صید چشم نیم خواب کیستم؟
در به در مانند قیس عامری
واله شوق جناب کیستم؟
رخت بر بست از دلم صبر و قرار
اینچنین در اضطراب کیستم
ز آتش دل سوختم سر تا به پای
ای دریغا من کباب کیستم؟
خالد اندر رقص و حالت ذره سان
در هوای آفتاب کیستم؟
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۷
چه دولت بود یا رب دوش من در خواب می دیدم
که نخل مدعا را پر بر و شاداب می دیدم
سکندر بهر آب زندگی ظلمت برید و من
به تاریکی شب سرچشمه آن آب می دیدم
نگه مل، چهره گل، خط سنبل و قد سرو و لب شکر
مژه نشتر وش و کاکل چو مشک ناب می دیدم
قیامت می نمود از قامت و می گفت قدقامت
به روی خویشتن حیران شده محراب می دیدم
شب یلدا به روی روز رستاخیز شد پیدا
ندانم یا دو زلفت پر ز پیچ و تاب می دیدم
زین تشبیه های نامناسب صد معاذالله
که بالله در جهان مانند او نایاب می دیدم
به خاک پاش می غلتیدم و شکرانه می کردم
تو گویی خویش را بر بستر سنجاب میدیدم
ز شوق شمع رویش جمله اعضایم به رقص آمد
ز هر مویش به بند جان دو صد قلاب میدیدم
ندیدم زان شب فرخنده صبحی پرتو افکن تر
اگرچه کلبه را بی شمع و بی مهتاب می دیدم
تنم یکباره شد چشم از برای دیدن رویش
به هر عضوی جمال آن گل سیراب می دیدم
اشارت بر بشارت بود خالد خواب دوشینم
که من بیمارم و گلشکر و عناب می دیدم
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۸
جانا خدا گواست ز دوریت ققنسم
وقت است کآتشت برد از جای چون خسم
بی یاد رویت ار بزنم یک نفس، خدا
بندد چو مهره ششدر دور مسدسم
پرسش نکردیم توبه غفلت، گمان مبر
شرمنده تلطف آن روح اقدسم
من بی وفا و غافل و سرکشم نیم، ولی
حیران کار گنبد وچرخ مقرنسم
در روی دهر نیست زبان آوری چو من
تحریر مدعای ترا گنگ واخرسم
هر سو که بنگرم پی تسهیل مشکلی
عالم مساعد است و به کار تو بی کسم
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵۰
نشتر فولاد یا مژگان دلدار است این
نشات می یا نگاه چشم بیمار است این
ژاله بر گل یا خوی خجلت ز شرم روی دوست
یا عرق بر جبهه شوخ ستمکار است این
کلک مانی ریخت بر برگ سمن مشک ختن
یا خط نو سرزده از روی دلدار است این
شمس خاور بر سر سروسهی بگرفت جای
یا بلا یا خود همین بالا و رخسار است این
هست این یاقوت کان، یاقوت جان بیدلان
آب حیوان یا لب لعل شکر بار است این
قطره آب بقا یا رشحه چاه زنخ
سیب بستان ارم یا غبغب یار است این
کیست این کز نغمه جانکاه او دل می رود
خالد دلسوخته یا بلبل زار است این
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در وصف حضرت رضا (علیه السلام) هنگام زیارت
این بارگاه کیست که از عرش برتر است
وز نور گنبدش همه عالم منور است
وز شرم شمسهای زرش کعبتین شمس
در تخته نرد چرخ چهارم به ششدر است
وز انعکاس صورت گل آتشین او
بر سنگ جای لغزش پاس سمندر است
نعمان خجل ز طرح اساس خورنق است
کسری شکسته دل پی طاق مکسر است
بهر نگاهبانی کفش مسافران
بر درگهش هزار چو خاقان و قیصر و است
این بارگاه قافله سالار اولیاست
این خوابگاه نور دو چشم پیمبر است
این جای حضرتی است که از شرق تا به غرب
از قاف تا به قاف جهان سایه گستر است
این روضه رضاست که فرزند کاظم است
سیراب نوگلی ز گلستان جعفر است
سرو سهی ز گلشن سلطان انبیاست
نوباوه حدیقه زهرا و حیدر است
مرغ خرد به کاخ کمانش نمی پرد
بر کعبه کسی مجال عبور کبوتر است
تا همچو جان زمین تن پاکش به بر گرفت
او را هزار فخر برین چرخ اخضر است
بر اهل باطن آنچه ز اسرار ظاهر است
در گوشه ضمیر مصفاش مضمر است
خورشید کسب نور کند از جمال او
آری جزا موافق احسان مقرر است
آن کس به بندگیش شد آزاد از دو کون
ننگش ز تاج سلطنت هفت کشور است
برگرد حاجیا بسوی مشهدش روان
کآنجا توقفی نه چو صد حج اکبر است
بی طی ظلمت آب خضر نوش بر درش
کاین دولتی است رشک روان سکندر است
بتوان شنید بوی محمد ز تربتش
مشتق بلی دلیل به معنای مصدر است
از موج فتنه خرد شدی کشتی زمین
گرنه ورا ز سلسله آل لنگر است
زوار بر حریم وی آهسته پا نهید
کز خیل قدسیان همه فرشش ز شهپر است
غلمان خلد کاکل خود دست بسته اند
پیوسته کارشان همه جاروب این در است
شاها ستایش تو به عقل و زمان من
کی می توان که فضل تو از عقل برتر است
اصاف چون تو پادشهی از من گدا
صیقل زدن به آینه مهر انور است
جانا به شاه مسند لولاک کز شرف
بر تارک شهان اولوالعزم افسر است
آنگه به حق آنکه بر اوراق روزگار
بابی ز دفتر هنرش باب خیبر است
دیگر به نور عصمت آن کس که نام او
قفل زبان و حیرت مرد هنرور است
آنگه به سوز سینه آن زهر خورده ای
کز ماتمش هنوز دو چشم جهان تر است
دیگر به خون ناحق سلطان کربلا
کز وی کنار چرخ به خونابه احمر است
وانگه به حق آنکه ز بحر مناقبش
انشای بوفراس ز یک قطره کمتر است
دیگر به روح اقدس باقر که قلب او
سر مخزن جواهر اسرار را در است
وانگه به نور باطن جعفر که سینه اش
بحر لبالب از در عرفان داور است
دیگر به حق موسی کاظم که بعد از او
بر زمره اعاظم اشراف سرور است
وانگه به قرص طلعت تو کز اشعه اش
شرمنده ماه چهارده و شمس خاور است
دیگر به نیکی تقی و پاکی نقی
آنگه به عسگری که همه جسم جوهر است
وانگه به عدل پادشهی کز سیاستش
با بره شیر شرزه بسی به ز مادر است
بر خالد آر رحم کم پیوسته همچو بید
لرزان ز بیم زمزمه روز محشر است
تو پادشاه دادگری، این گدای زار
مغلوب دیو سرکش نفس ستمگر است
از لطف چون تو شاه، ستمدیده بنده ای
از جور اگر خلاص شود ، وه، چه در خور است
نا اهلم و سزای نوازش نیم، ولی
نا اهل و اهل پیش کریمان برابر است
پیکی فرست بهر من بینوا به هند
سوی کسی که خاک درش مشک اذفر است
سالار کاروان طریق هدایت است
آگاه سر بندگی حی اکبر است
آسوده رهروی است به سر منزل بقا
پنهان به مکمن حرم قدس رهبر است
دیو مرید در نظر هر مرید او
مانند پشه در گذر باد صر صر است
وز نام نامیش بود این نکته آشکار
کز جان و دل زخیل غلامان این در است
دارم ز چشم پر فن او چشم رحمتی
ما مفلسیم و دیده او کیمیاگر است
نه نه که من شکسته ام و دارم این امید
زر سازدم که با نگهش مس همه زر است
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
هنگام دیدن کوه های مدینه منوره
عجایب نشاه ای زین دامن کهسار می آید
تو گوئی با نسیم صبح بوی یار می آید
ز خاکش یافت تسکین زخمهای سینه ریشم
تعالی الله چسان از مشک این کردار می آید
نشانی از هلال عید وصل دوست می بخشد
هر آن نقشی ز سم توسن رهوار می آید
ندانم از کجا می آید اما این قدر دانم
دمادم نفحه هایی طلبه عطار می آید
علامتهای روز و شب بکلی از میان برخاست
ز بس نگسسته از هم پرتو انوار می آید
اگر نه جای آن سر حلقه مشکین غزالان است
چرا زین خاک بوی نافه تاتار می آید
بلی این جلوه گاه دلربای عالم آشوبی است
که تصویر نظیرش بر خرد دشوار می آید
بر هر ساحت دمی کان مایه جان جلوه گر گردد
ز خاکش تا به محشر نکهت گلزار می آید
نشانی از کف پایش به هر منزل که شد پیدا
از آن جا سرمه چشم اولوالابصار می آید
همه آزاده سروان بنده بالای او گردند
خرامان چون به عزم جلوه در رفتار می آید
ته این خاک چندان از شهیدان غمش پر شد
به رنگ لاله ها بیرون دل افگار می آید
نگین خاتم جم شد مرا هر دانه سرخی
ز شوق لعل او کز دیده خونبار می آید
دلا هشیار باش از پرتو حسن ازل کانجا
تجلیها دمادم بر دل هشیار می آید
به بیداریم دادند آنچه در خوابش نمی دیدم
سعادت بین مرا کز دولت بیدار می آید
سخن سر بسته تا کی با نسیم صبحدم خالد
شمیم خاک کوی احمد مختار می آید
امین لی مع الله محرم اسرار ما اوحی
زهی وصفش که گویی برتر از پندار می آید
شه تخت لعمرک شهسوار عرصه لولاک
مجلدها ثنایش ز ایزد دادار می آید
زیمن پای بوسش فرش را بر عرش تفضیل است
سعود نحس را انکار در این کار می آید
ز ایوان جلالش بر صفوف زائران قدس
صدای دور شو دور از در و دیوار می آید
زهی ایوان که کمتر بندگان آستان او
ز شاهنشاهی روی زمینش عار می آید
ز زیرین پایه اش شهباز فکرت تا فراز عرش
به مقصد نا رسیده خونش از منقار می آید
جنون دوره دارد چرخ از سودای پابوسش
ازین معنی چنین در گردش دوار می آید
اگر ز اهل عنادم در رهش خاری خلد بر دل
کجا گلچین زخار گلشنش آزار می آید
مرا تا تاری از گیسوی طرارش به چنگ افتد
کجا هرگز سخن از نافه تاتار می آید
زهی شاهی که ناید غیر اندر رشته وصفش
ز گنج عرش اعظم هر دری شهوار می آید
برد یکتائیش سر رشته تشبیه را از کف
به نعتش چون کمال حسن در اشعار می آید
ثنایش از خرد در تنگنای امتناع افتاد
معاذ الله چسان از عقل این مقدار می آید
بود از آفرینش ، آفرینش باد پیمائی
همین جان آفرین از عهده این کار می آید
جهان را می توان در دانه خشخاش جا کردن
ولی مدحش کجا در حیز گفتار می آید
کسی کاو هر دو عالم زو به سلک انتظام آمد
چه سود ار گویمش بر سروران سردار می آید
از اسرار درونش جبرئیل آگه نخواهد شد
ز بهر شق صدرش گر دمی صد بار می آید
درین موسم بیابان طی مکن بیهوده ای حاجی
که بیت الله به طوف روضه دلدار می آید
به نام ایزد کریمی کز وجود فائض الجودش
در از دریا، گهر از خاره، گل از خار می آید
نیابی غنچه ای لب از تبسم باز ناکرده
اگر از حسن خلقش بحث در گلزار می آید
به حسن التفاتش می توان رستن در آن روزی
که ازگردن فرازان ناله های زار می آید
گهی مه نیمه می گردد از اعجار سر انگشتش
گهی بر تشنگان از پنج او انهار می آید
سخن با مشک چین از چین گیسویش خطا باشد
که این هر خسته را مرهم وزان آزار می آید
نه تنها آهوی وحشی به تصدیقش زبان بگشاد
ز سنگ خاره بر اعجاز او اقرار می آید
به اندک مدتی رفت و بیامد باز راهی را
که بر پیک خرد پیمودنش دشوار می آید
ملائک تا به سدره صف کشیده بر سر راهش
بشارت گوی کاینک سید مختار می آید
اگر بر مشتری خورشید رویش جلوه گر گردد
مه کنعان به نقد جان سوی بازار می آید
ز هجرش چوب می نالید زار و تو نمی میری
اگر مردی، ترا زین زندگانی عار می آید
گهی داده است نسبت قد و رخسارش به سرو و گل
خرد شرمنده این فکر ناهموار می آید
اگر از مهر گویی پرتوی از نور او باشد
وگر گل قطره ای خوی زان گل رخسار می آید
بود یک جذبه از عشق وی و یک پرتو از رویش
نیاز از بیدلان و ناز از دلدار می آید
ازو خیزد تجلی از درخت وادی ایمن
وزو بر طور موسی طالب دیدار می آید
ازو هل من مزید از بایزید تشنه لب برخواست
وزو بانگ اناالحق بر فراز دار می آید
بود حرف مفید و مختصر در بحث نیرویش
برون از آستینش پنجه قهار می آید
ز جودش ابر اگر بر خویش گرید جای آن دارد
کفش را صد هزاران خنده بر ابحار می آید
اگر برچکد یک قطره از دریای احسانش
به خشکی هر طرف صد قلزم زخار می آید
درین معنی حکیم کور دل اندر غلط افتاد
وساطت زوست گفت از گنبد دوار می آید
ز سر سینه پاک وی از نص الم نشرح
همین دانی و بس کان مخزن اسرار می آید
گدازد انبیا را زهره اندر موقف محشر
اگر نه جلوه گر در عرصه اظهار می آید
کند ناموس اکبر فخرها از غاشیه داریش
بلی زین نکته بر خیل ملک سالار می آید
سخن در وصف او زین پایه بس بالاتر است اما
اگر برتر روم نا اهل را انکار می آید
به بزم قدسیان چون نکته از فضل بشر رانند
نخستین از مهاجر وآنگه از انصار می آید
جوانمردان گردون جاه دشمن سوز شیرافکن
که اوصاف پیمبر در همه تکرار می آید
ز جود خویش گو شرمنده شو ای حاتم طایی
کز آن گردن فرازان بحث از ایثار می آید
نه چون آن مهتر آزادگان، سرمایه ایمان
که در هر منقبت سر دفتر ابرار می آید
صدیق سرور و صدیق اکبر آنکه در شانش
به قرآن ثانی اثنین اذهما فی الغار می آید
ملائک ژنده پوش از خرقه پشمینه اویند
نوید ارتضایش ز ایزد دادار می آید
به کام مار پا بگذاشت تا زو دوست نازارد
تو این یاری نپنداری که از هر یار می آید
مگر کشورستان تاج بخش خرقه پشمینی
که با عزمش مقارن سطوت قهار می آید
گریزد از شکوهش دیو دون چون پشه صر صر
بجز وی کی چنین کردار از دیار می آید
ز علم و حلم و عدل و فضل و عرفان و کمالاتش
خرد سرگشته تر از گردش پرگار می آید
فرا نگرفته در هر دو سرا هر دو سر از پایش
چنین باشد کسی کز بخت برخوردار می آید
بیا و داستان پور دستان را قلم درکش
که بحث از گیر و دار حیدر کرار می آید
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در وصف باغ باقله عبدالان
گوش باید کرد ازین سرگشته اندوهگین
شمه ای از صنعت خلاق گیتی آفرین
چند تن روزی ز همزادان ز جام عیش مست
بهر گشت گلستان گشتیم با هم همقرین
ده به ده، صحرا به صحرا، تا به گلزار ارم
یعنی باغ عبدلان آن معدن ارباب دین
ناگهان هاتف ز هر سو بانگ زد کای بیدلان
هذه جنات عدن فادخلوها خالدین
چون فرو بردیم سر بهر تماشای چمن
از دل ما محو شد سودای فردوس برین
سرو و شمشاد و صنوبر، بید مشک و نارون
ایستاده صف به صف چون دلبران نازنین
عر عر از سودای گل دیوانه خواهدشد مگر
زان به پا قید جنونش گشته زلف یاسمین
گوئیا با قد جانان لاف رعنایی زده
بید مجنون ، زان کند روی خجالت بر زمین
طوطی و دراج و ساری، تیهو و کبک دری
داده بر باد از نوا اندوه عشاق حزین
چهچه بلبل، صدای قمری و بانگ تذرو
کرده جا الحانش در گوش سپهر هشتمین
گویی از چاه زنخدان عزیزان آب خورد
می چکد از آبیش آب نزاکت اینچنین
خوج و زرد آلود ، انار و پسته ، انجیر و عنب
هر یکی گوید که ای طالب بیا از من بچین
از لطافت در میان سیب و امرود است جنگ
مشت از آن مالند بر فرق دگر از روی کین
می توان مدهوش بود از بوی خاکش تا ابد
بسکه می ریزد ز شاخ تاک خشکش بر زمین
از پی طفلان بستان یعنی گنجشکان او
شیره می بارد بجای شیر از پستان تین
چند انواع ریاحین برکنار جویبار
سوسن و لاله، بنفشه، نرگس دیده نمین
گل شقایق، زلف عروس، تاج خروس و پیل گوش
هر یکی گوید منم بهتر، بسوی من ببین
از نوای نغمه سنجان گوش گردون گشته کر
از تواضع زهره هر دم بر زمین ساید جبین
می خورد هر دم سمندر غوطه ها در جوی آب
گوئیا آتش شده است از سایه گل آتشین
از نزاکت می برد آب زلالش بر کمر
بیدلان را صبر و آرام و شکیب و عقل و دین
چون فروریزد ز کوه باقله با صد طرب
گردد از عکس هوا هر قطره اش دری ثمین
یارب این آبست ازین کوه بلند آید به زیر
یا فلک از رشک ریزد اشک حسرت بر زمین
از صدای دلبرای صافیش گردد خجل
ناله بربط ، بیاض گردن خوبان چین
وز نسیم جانفزاش اندک اندک بر کمر
می شود سنبل پریشان همچو زلف حور عین
کردگارا ، شهسوار عرصه روز جزا
آورم پیشت شفیع و حضرت روح الامین
خالد از فرط گنه شرمنده درگاه تست
فاعف عنه کل ذنب ، انت خیر الراحمین
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در مدح شاه عبدالله
دهید از من خبر آن شاه خوبان را به پنهانی
که عالم زنده شد بار دگر از ابر نیسانی
صف نظارگان در انتظارش چشم در راهند
پری رویان همه جمع اند و مطرب در غزلخوانی
خرامان و چمان با صد هزاران عشوه و دستان
کند تشریف را یک دم به صحن گلشن ارزانی
گدازد از کف پا لاله را مرهم داغ دل
نهد داغ غلامی لاله رویان را به پیشانی
برد تاب از لطافت تازه گلهای بهاری را
دهد آب از خجالت نونهالان گلستانی
غلام قد خود سازد همه آزاده سروان را
دهد شمشاد را از لاف رعنایی پشیمانی
کند آکنده از رشک رخش گل را به خون دل
کند شرمنده طاووس چمن را از خرامانی
شود روشن به دیدار شریفش دیده نرگس
رهد از پای بوسش سنبل تر از پریشانی
به وجه داوری و عزم گشت گلستان امروز
کند گلزار را غیرت فزای باغ رضوانی
که هست اندر نزاکت سخت بنیادش بسی محکم
ز نوزادان بستانی و خوبان شبستانی
ز یکسو دلبران هر هفت کرده برقع افکنده
همه هستند رشک خامه صورتگر مانی
ز دیگر سو بدانسان شد گلستان خرم و خندان
نباشد حاصل تحریر وصفش غیر حیوانی
به کلک صنعت آرا منشی قدرت بدایعها
نوشته بر حواشی چمن از خط ریحانی
بنفشه میزند با خال جانان لاف همرنگی
گل شبنم زده با روی دلداران خوی افشانی
کند راز دهن را غنچه فاش آهسته آهسته
به دیده میگند نرگس اشارتهای پنهانی
ریاحین از خط و سنبل ز زلف دلبران گوید
زند سروسهی با قد خوبان لاف همشانی
به روی برگ گل هر قطره ژاله می چکد گویی
که بر لعل یمانی رسته مروارید عمانی
ز فرش سبزه گلشن بر زمرد می زند طعنه
بخندد در شکفتن لاله بر یاقوت رمانی
دم از اعجاز عیسی می زند باد سحرگاهی
نشان می بخشد از احیای موتی ابر نیسانی
ز جوش گریه ابر بهاران گل همی خندد
چو معشوقان بی باک از خروش عاشق فانی
هزاران را به بوی گل ، دگر ره دیده شد روشن
بسان چشم یعقوب از شمیم ماه کنعانی
سمندرها شدند از سایه گل آتشین آبی
وحوش بر ز لطف گلستان گشتند بستانی
گلستان سبز و طوطی سبز و خنیا سبز در سبز است
نکیسا را کجا زیبد در این محفل خوش الحانی
هزاران گل شکفتند از نسیم صبح در یک دم
چو دلهای مریدان از نگاه قطب ربانی
چراغ آفرینش، مهر برج دانش و بینش
کلید گنج حکمت، مخزن اسرار سبحانی
مهین رهنمایان، شمع جمع اولیای دین
دلیل پیشوایان، قبله اعیان روحانی
عبیدالله، شاه دهلوی کز التفات او
دهد سنگ سیه خاصیت لعل بدخشانی
امام اولیا، سیاح بیدای خدا بینی
ندیم کبریا، سباح دریای خدا دانی
یمن شد گوئیا هندوستان از یمن انفاسش
دمادم می دمد زو نفحه انفاس رحمانی
اگر چه مشلعستانش بود شهر جهان آباد
ولی از مشعلش از قاف تا قاف است نورانی
ز اقصای ختا تا غایت مغرب زمین امروز
نباشد هیچکس مانند او از نوع انسانی
ز خورشید کمالش نیست جز خفاش بی بهره
بجز احول نبیند کس در این عالم ورا ثانی
پس از مظهر بجز وی در ضمیر کس نشد مضمر
کمالاتی که ظاهر گشت بر قیوم ربانی
نزیبد مهر را با فیض او لاف جهانگیری
نباشد چرخ را با قدر او امکان همشانی
نباشد باد را در حضرتش تاب سبکروحی
نباشد کوه را با همتش حد گرانجانی
سبق گویان سابق گر در این ایام می بودند
به محفل می نشستندش به جان بهر سبق خوانی
سفر اندر وطن کار مقیمان درش باشد
برایشان نگذرد بی خلوت اندر انجمن آنی
به جنب نسبت غرای آن قوم سعادتمند
ندارد هوش دردم با نظر اندر قدم شانی
بزرگانی که صد دفتر معارف گفته اند از بر
به نزدیکش همه هستند اطفال دبستانی
بسی چون قطب بسطامی و منصور است در کویش
انا الحق بر زبان هرگز نمی رانند و سبحانی
ز اقطاب جهان دعوی همشانیش می زیبد
سها را گر سزد با مهر تابان لاف رخشانی
چنان ارواح زاری شد ز روحانیتش دهلی
نمی گردد به گرد قلعه او فکر انسانی
اگرچه کافرستان است باشد از وجود او
بهشت و این سخن نبود خلاف نص قرآنی
بسی پژمردگیها بود گلزار هدایت را
دگر ره زابر فیضتش یافت سرسبزی وریانی
اگر معمار لطفش قصر ایمان را در این آخر
اساس از نو نبستی، روی بنهادی به ویرانی
مرا نادیده باشد با سر کویش سر و کاری
پس از دیدن عراقی را نبد پا پیر ملتانی
بسی توبیخ کردند اهل توران و خراسانم
به دارالکفر رفتن چون پسندی گر مسلمانی
به دهلی ظلمت کفر است گفتند و به دل گفتم
به ظلمت رو اگر در جستجوی آب حیوانی
نشد با طول صحبت ز اولیای یثرب و بطحا
میسر آنچه از وی شد مرا نادبده ارزانی
به جان شوبنده اش ای آنکه می خواهی شدن آزاد
ز تسویلات نفسانی و تلبیسات شیطانی
در انگشت ار بکردی صخره روزی خاتم عهدش
به موری کی خریدی حاصل ملک سلیمانی
به بدبختی خود شاید که خون گرید سیه بختی
در آن کوی است و دارد میل سوی عالم فانی
لئیمی گفت من در هندم و نشناسمش، گفتم
مگر نقل ابوجهل و محمد را نمی دانی
ز بنده خاکروبان درش را باد صد زنهار
ز کف ندهند آن اکسیر اعظم را به آسانی
تمنای قبولش دارم و دانم که نا اهلم
مدد یا روح شاه نقشبند و غوث گیلانی
سگم، از سگ بسی کمتر، تو نجم الدین صفت جانا
بدین سگ بنگر از روی کرم زانسان که میدانی
گریزان از نهیب باز نفسم صعوه سان سویت
زهی دولت به لطف این صعوه را گر بازگردانی
به خود کن آشنا چون کردیم از خویش بیگانه
عطای احمدی فرما چو ما کردیم سلمانی
بدانسان مظهری شد جان پاکت جان جانان را
به چشم اهل بیتش این زمان خود جان جانانی
ز جام فیض خود کن خالد درمانده را سیراب
که او لب تشنه تیه است و تو دریای احسانی
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱
اگر مرد کاری در دوست باز است
وگر قصه جویی، حکایت دراز است
بود کار آزادگان ترک هستی
به ابحاث محمود و نقل ایاز است
گر آزاد خواهی شدن، بندگی کن
هر آیینه محبوب بنده نواز است
ز سوز حقیقت طلب بهره ای را
نه بهره به به تحریر سوز و گداز است
ز خود رستن و ترک دعوی نمودن
ره مرد مردانه پاکباز است
نه خرگوش را پنجه نره شیر است
نه دراج را چنگل شاهباز است
ز خالد شنو شرط فتح طریقت
ورق شستن و خامشی و نیاز است
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۴
داد از تظلم فلک حقه باز داد
چندین هزار خرمن هستی به باد داد
در گلشن وجود شکفته نشد گلی
کآخر ورق ورق نه به خاک فنا فتاد
این معدن مروت و این کان عقل و هوش
این بحر حلم و منبع عرفان و عدل و داد
جانش که طوطی چمن خلد بود، شد
آخر به آشیانه اصلی خویش شاد
یعقوب بود، یوسف زندان مرگ شد
سر در ره وفا شه دادگر نهاد
تاریخ رحلتش ز خرد جستم و ز علم
اول دریغ گفت و پس آنگه بگفت داد
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۵
آنکه صد فضل بر روان دارد
هر که سودای نام آن دارد
نام نامی او به بیت اخیر
همچو در در صدف مکان دارد
گنج فضل است و معدن عرفان
زیبد ار خالدش نهان دارد
آنچنان جای کرده در دل تنگ
تو مپندار جای جان دارد
خامه در وصف آدمیت او
اخرس است ارچه صد زبان دارد
زلف سربسته از دل عشاق
مرغ پا بسته در میان دارد
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۰ (در زیارت مرقد بایزید بسطامی)
یارب به حق تربت سلطان بایزید
یارب به قاطعیت برهان بایزید
یارب به آشیانه شهباز لامکان
یارب به قرب و منزلت جان بایزید
یارب به حق وسعت آن مشرب کریم
یارب به تشنگی فراوان بایزید
یارب به سوز سینه آن پیر نیک بخت
یارب به نور مشعل ایمان بایزید
یا رب به هر دو سلسله حضرت رسول
تا جعفر از اعاظم پیران بایزید
از حضرت غلامعلی تا به بوالحسن
یک یک به حق جمله مریدان بایزید
بر خالد شکسته بیچاره غریب
بگشا دری ز مخزن عرفان بایزید
لب تشنه زلال هدایت بود، ورا
سیراب کن ز قلزم احسان بایزید
او را به خود رسان وز خود بینیش رهان
او هم یکی شود ز غلامان بایزید