عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
آن ماه که آفتاب نامست رخش
وندر ره عقل و هوش دامست رخش
دیدم رخ اوی و عکس خورشید در آب
معلوم نمیشد که کدامست رخش
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
زلفی که همه سال دل و جان برد او
هرگز بوفا سوی کسی ننگرد او
گویند که سرخ است و سیه بایستی
چون سرخ نباشد که همه خون خورد او
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
در باغ شدم قصد سوی می کرده
جام می لعل را پیاپی کرده
گل را دیدم ز آب رعنائی خویش
از شرم تو سرخ گشته و خوی کرده
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
رویت همه آتشست و آبست
مویت همه حلقه است و تابست
فصل گل و وقت صبح برخیز
ای چشم دلم چه وقت خوابست
بگشای ز هم هلال ابروی
در جام میی چو آفتابست
بنشسته ببارگاه گلبن
گل خسرو مالک الرقابست
با هر که درین سراست بلبل
از اول صبح در خطابست
کای تشنه خفته در بیابان
برخیز که هر چه هست آبست
آبست و سراب نیست غافل
لب تشنه خفته در سرابست
ای دل ز جناب عشق مگریز
جبریل مقیم آن جنابست
گر پرده برافکنند از کار
بینند که یار بی نقابست
خورشید بدین تجلی و تاب
در دیده بسته در حجابست
هر دیده که باز شد بتوحید
از گونه وصل نور یابست
آن شاه بود بخانه فقر
گنجینه بمنزل خرابست
یکحرف ز درس آشنائی
بهتر ز هزار من کتابست
گر دفتر عشق را بخوانی
یک نقطه او هزار بابست
پیرست صفا بمسلک عشق
با آنکه هنوز در شبابست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
برفت هر که در اینخانه بود و یار بماند
هزار نقش زدودیم تا نگار بماند
دل مرا بکنار اختیار کرد و بچرخ
نماند و آرزوی چرخ در کنار بماند
گذشت هر چه ز هر خار زخم دید گلم
گلی بود که منزه ز زخم خار بماند
بسیر باغ وجود آمد آن بهار و گذشت
چه نقشها که درین باغ از آن بهار بماند
طربسرای مرا بود سروی از قد یار
بلند و دلکش و سرسبز و پایدار بماند
بدار عشق چه منصورهاست بر سر دار
گمان مبر تو که منصور رفت و دار بماند
هزار پرده بهر راز داشتم من و عشق
درید و راز درون من آشکار بماند
ببرد سیل سرشکم هزار کوه ز جای
غم تو بود که چون کوه استوار بماند
ثبات کوه و قرار زمین و دور سپهر
نماند و میکده عشق بر قرار بماند
نماند شعری و چندین هزار شعر بلند
ز عشق روی تو از من بیادگار بماند
ز عقل پیر ضیا و ز نفس نور بدهر؟
ز طبع من سخن نغز آبدار بماند
بکوی یار پریشان بسی رسید و گذشت
بجز حکایت من کاندرین دیار بماند
چه غم که دولت دنیی نماند بهر صفا
خزائن گهر پاک شاهوار بماند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ساقیا جان جاودانه بیار
صبحدم شد می شبانه بیار
مرغ از ره رسیده ما را
از می و نقل آب و دانه بیار
از خم وحدت آن شراب کهن
ای مدیر شرابخانه بیار
گر چه مستم ولی خراب نیم
یکدو ساغر بدین بهانه بیار
طره دوست در همست و پریش
ای نسیم شمال شانه بیار
آفتابا شب فراق مرا
از دم صبحدم نشانه بیار
پادشاها بحضرت درویش
سر طاعت بر آستانه بیار
ایدل آن دلفریب را دربند
بفسون و دم و فسانه بیار
دست تثلیث را ببر بکنار
پای توحید در میانه بیار
ای مغنی بزن نوای طرب
می و چنگ و دف و چغانه بیار
زن دم از عشق در حیاض و ریاض
ماهی و مرغ در ترانه بیار
سر نه چرخ را بچنبر حال
ای بلند اختر یگانه بیار
ببر از دست صعوه دل و باز
باز لاهوتی آشیانه بیار
چند در پرده ئی درآی ببزم
بچم اندر بر و چمانه بیار
بجهان دل صفا جانی
ای جهانداور زمانه بیار
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیده
دیماه دم سپیده و سرما
ای ترک بیار آتش مینا
آن آتش مشگبوی کن روشن
تا دیده عقل را کنی بینا
آن شعله همچو لاله مینو
افروز بزیر حقه مینا
شنگرف بسای در دل مشکو
سیماب زدند کوه را سیما
بردست بگیر ساتکین می
بنمای چو موسی آن ید بیضا
تا خلق برند پی بدین برهان
بر آتش طور و سینه سینا
از گرمی می برودت بهمن
تبدیل کنند مردم دانا
در گردش ساغری چو ماه نو
از پنجه ترکی آفتاب آسا
چو نشاهدمن که گونه خورشید
میتابد و نیست چو نرخش رخشا
بت روی منا تو شاهد چینی
یا شاه بتان خلخ و یغما
ای گونه لعل و خط زنگارت
جام سحر و صحیفه خضرا
با قد تو قد سرو ناموزون
باروی تو روی ماه نازیبا
قد تو که آفتاب گردونی
چون تیر بود بترکش جوزا
تیریکه مهش کمان بود پنهان
مشتاب چو تیر تا شود پیدا
گویند که مشک تر همی زاید
در تاتر و ناف آهوی صحرا
مشکوی مراست تا تری ترکی
کش مشگ دمد ز لاله حمرا
نشگفت که مشگ سوزد از آتش
میسوزم من ب آتش سودا
کت مشک سیاه می نیفروزد
با آنکه ب آتش افکنی عمدا
اندام و دلت بنرمی و سختی
دارند چنو که خاره و خارا
در سینه یکی حکایت از سندان
در جامه یکی شکایت از دیبا
بر سرو دمیده بینمت سنبل
برسیم سپید عنبر سارا
در عنبر تست لاله نعمان
در سنبل تست عبهر شهلا
با آنکه نشسته در دل و جانی
ای جان و دلم بدیدنت دروا
عشق تو نشسته بر سر برزن
وصل تو نهفته در پر عنقا
من دست زنم درین فرا پستی
بر دامن شاه عالم بالا
از بحر نخست گوهر هشتم
دریای چهار لؤلؤی لالا
گردون چهار اختر خاتم
کاین چار چو گوهرند و او دریا
دارای نه آسمان تو در تو
دارنده هفت ارض تا بر تا
سلطان سمای روح وارض تن
قیوم چهار ام و هفت آبا
او جان و جمیع ما سوی پیکر
او کل و تمام کائنات اجزا
بگذشته از آن که علم الانسان
مالم یعلم ستایمش زان سا
اسمای خدا بذات او قائم
قیوم و قدیر و حی و بی همتا
دائر بوی است بی وی این اوصاف
قائم بوی است بی وی این اسما
او نیست خداست قل هوالواحد
کاین پست ز خویش رست و شد والا
وارست ز طبع و نفس و عقل و جان
بر سر خفا رسید بل اخفی
انسان شد و این خزانه عرشی
الاست چو یافت نقد گنج لا
از خویش و ز غیر خویش شد فانی
باقیست باو فلیس هو الا
سلطان گه ولایت مطلق
کو هست مدیر کن فکان تنها
میر ملکوتیان روشن دل
پیر جبروتیان جان پیرا
مجموع وجود پیشگاهستش
من ملک ندیده ام بدین پهنا
او شخص وجود و هیکل موجود
عرش و فلک و ملک همه اعضا
در نقطه خاک مرکز هستی
پیدا شد و شد چو نقطه پا برجا
نه دائره سپهر از آن دائم
گردند بگرد مرکز غبرا
آن نقطه رضاست کز سر کلکش
بر لوح قضا قدر کند انشا
افشا کند از قضای اجمالی
سر قدر از قضا شود افشا
احیا کند این نفوس انسانی
انفاس شه از اماته احیا
هر نفس باختیار مرد از خود
در پای ولی ولیش کرد احیا
این قلعه کفر را کند بنیان
وز شهر الوهی آورد بنا
خشت آوردش ز قالب وحدت
سنگ آوردش ز کوه استغنا
آبش همه آب صفوت آدم
خاکش همه خاک طینت یحیی
سقف و در و بام او ز هم ریزد
سقف و در و بام تازه آرد تا
شهریش کند مکان کروبی
خلوتگه یار و خالی از اعدا
مانند خلیل خانه ئی سازد
سر حلقه دین و قبله دنیا
آراسته تر ز نیر اعظم
پیراسته تر ز ذروه اعلی
ای پادشهی که هست درویشت
دارای گه سکندر و دارا
زان سنگ که سود سم شهپایت
ترصیع کنند افسر کسری
معلول نخست بود عقل کل
از خاک در تو کرد استشفا
نفس اول بود طفل ابجد خوان
عشق تو معارفش نمود القا
همواره تمام حظ لاهوتی
از دفتر عشق کرد استیفا
فرمان وجود تست گر هستی
سلطان شهود باشدش طغرا
سر عطسه آدم صفی عیسی
سر خیل مجردان تن فرسا
واماند ز بندگان اسرارت
در سیر ببند چادر ترسا
خورشید ترا سماست قیومی
عیسی است بر آستانه خورشا
گر خاتم خاص احمدش خواند
بترائی از فطانت بترا
فرقست میان عیسی و احمد
وز اشیا تا بمنتهی الاشیا
بر زمره اولیای ختمیین
تو خاتم و هفت باب و چار ابنا
بر پیکر جمله خلعت لولاک
بر تارک جمله تاج کرمنا
بر دست جمیع از ابد ساغر
در ساغر جمله از ازل صهبا
بالای تمام هیکل وحدت
کز صرف وجودشان بود بالا
این چارده نور پاک یک نورند
از مختمشان گرفته تا مبدا
در وحدت عین آخرست اول
از چشم صفا ببین که بینی ها
از دیده دوست میتوان دیدن
حسن رخ دوست بی من و بی ما
دجال نبرد راه بر مهدی
خورشید ندید کور مادرزا
جان سالک و راه دور و شب تاریک
ای برق بجه ز جانب صنعا
تا بگذرد این تجلی برقی
سالک بسر سلوک بنهد پا
ای شمس حقیقت رضا سر زن
از غرب سمای سر جابلسا
کز نور تو آفتاب جان گردد
ذرات زمین جسم جابلقا
این ساخته سرمه صفاهانی
ای عقل بکش بدیده حورا
تا دیده حور آشنا گردد
با خاک قدوم عروه الوثقی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا علیه السلام
امروز باز گیتی در نشو و در نماست
حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست
اجساد سر زدند باشکال مختلف
با تا الف قیامت موعود گشت راست
سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار
زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست
داود وار مرغ سلیمان بصرح کوه
اندر ترانه ئیست کزان کوه پر صداست
از بسکه ابر ریخت گهرهای قیمتی
سنگ سیه خزینه لؤلؤی پر بهاست
زر کرد خاک گونه ز گلهای رنگ رنگ
خاکی که زر کند نبود خاک کیمیاست
از سبزه ما سر زد و ناهید و آفتاب
در حیرتم که دشت زمینست یا سماست
بر طرف جوی مینگری جملگی سهیل
بر صحن باغ میگذری سر بسر سهاست
هر بر که ئی که بود بدی آهنین سلب
امروز ز انعکاس شقیق آتشین قباست
باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر
وز برق تیغ ابر چمن عرصه وغاست
پیکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان
سوفار او ز پیش و سنان وی از قفاست
گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش
کز نای عندلیب نیوشد مقام راست
از بار گل دوتاست قد شاخ و مرغ صبح
از عشق این دوتائی در زیر و در ستاست
بستان عقیق روی و گلستان عقیق رنگ
وادی عقیق خیز و بیابان عقیق زاست
بیگانه است مرغ زانسان و من ز مرغ
هر نغمه ئی که میشنوم بانگ آشناست
از چشم خلق باشد پنهان خدا و من
بر هر طرف که مینگرم جلوه خداست
بارنگ و بوی گل بود و نای عندلیت
در بوستان و باغچه و خلوت و سراست
در چشم من خداست باطراف بوستان
اطراف بوستان نبود مشهد لقاست
دامان و جیب کرده پر از مشگ تبتی
تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست
مرغان بکار اصل مقامات معنوی
داود را رسیل بدون کمند و کاست
بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق
ناروست در رهاوی سارویه در نواست
ملبوس لاله ژاله بسقائی سحاب
مفروش شاخ و بید بفراشی صباست
گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوی
گل بر نشسته بر زبر تخت پادشاست
ساری قصیده خواند در پیشگاه گل
چون مرغ روح من که ستایشگر رضاست
فرمانده قدر ملک الملک دادگر
شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست
بگذشت دور جم هله زان جام خسروی
ساقی بیار باده که امروز دور ماست
ما بنده ولایت سلطان مطلقیم
کی شاه ملک را بچنین رتبه ارتقاست
موریم و دستگیر سلیمان حشمتیم
از ران بساط کرده و یکران ماهواست
گر دائر فضای ولایت کنیم سیر
روحم مساوی طرب از روح این فضاست
باشد بنای پایه کاخ ولی امر
بر بام عقل اول کان اولین بناست
از گرد سم رفرف معراج رفعتش
آئینه مه و خور گردون بانجلاست
بی دست پخت دار شفای کرامتش
عقل سپهر پیر بصد درد مبتلاست
زین آسیای چرخ نجنبد بنای عشق
چرخ آسیا و عشق ولی قطب آسیاست
شب نیست در طلوعش باشد تمام صبح
خورشید این ولایت بر خط استواست
از عقل تا هیولی ماء/لوه سر اوست
کز بندگی بخوان الوهیتش صلاست
شمس سپهر سایه خورشید مطلقست
او کیست آنکه صاحب این صفه صفاست
آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب
خاک در رضاست که سرچشمه بقاست
حاجی رود بکعبه و من در طواف دوست
در خلوتی که آن حرم خاص کبریاست
آن کعبه مجاز بود با ریا و کبر
این کعبه حقیقت بی کبر و بی ریاست
تا چند در غطائی بفزای بر یقین
خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست
در ختم انبیا بود آنچ از خدای سر
در خاتم ولایت از ختم انبیاست
نه آسمان بهیکل پرگار مستدیر
بر دور اینحرم که چنو نقطه پا بجاست
امر تمام هستی از غیب تا شهود
در کفه کفایت سلطان اولیاست
ذات قدیم یم گهر یم صفات ذات
گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست
روشنگر مجالی کثرتگه ظهور
خورشید واحدیت از مغرب خفاست
ای آفتاب بر شده تا آسمان غیب
تو آفتاب غیبی و هفت آسمان هباست
ای وحدت وجود که چندین هزار جود
از فیض اقدس تو باعیان ماسواست
فوق محدد از تو پر از ما سوی تهیست
برهان اینکه لا خلاء استی و لاملاست
عشق تو و مساوی آن شعله این سپند
حب تو و معاصی آن برق و این گیاست
نعمای تست هر چه بنه سفره بر طبق
آلای تست آنچه زده پرده بر ملاست
خاک ره تو ایمن با نور و با شجر
مور در تو موسی با دست و با عصاست
نه صبح و نه مساست در آنجا که جان تست
وانجا که پیکرت همگی صبح بی مساست
شرق وجوب و مغرب امکان ز شید شمس
پیدا و روشنست که هم نور و هم ضیاست
ای قامت تو راست تر از قد رستخیز
گر خوانمت قیامت کبرای کل رواست
قیوم محشرست قیام ولی امر
او فانی است و در بر او نور حشر لاست
خلوتگه فنای الوهی مقام تست
شاه بقاست انکه بخلوتگه فناست
ذات تو و صفات تو فانیست در وجود
چون بنده گشت فانی حق خواست هر چه خواست
چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت
نه گویمش خدا و نگویم کزو جداست
سری که نیست در خور هر درک واجبست
گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست
ساکت شوم نگویم سر خدا بخلق
گویم چرا نگویم حق راست را گواست
تو منبع علوم و دلت کشتی نجات
تو نخبه وجود و درت قبله دعاست
ایجاد را بحبل وجود تو اعتصام
موجود را بسایه جود تو التجاست
جز روزی و لای تو درویش راه را
گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست
حوریه جنانرا در این بساط سیر
آهوی لامکان را از این چمن چراست
مسکین با یسار ترا سلطنت رهیست
درویش خاکسار ترا پادشه گداست
افسانه ات معلم پوران پارسی
دیوانه ات مکمل پیران پارساست
هر قطره از بحار تو سرچشمه محیط
هر ذره در هوای تو روشنگر ذکاست
مفتون خاک کوی تو با افسر و سریر
مجنون عشق روی تو با دانش و دهاست
صهبای امتثال تو بی حدت و خمار
گردون اعتدال تو بی شدت و رخاست
چشم عطای خاک ز هورست و هور چرخ
خاک گدای مور ترا چشم بر عطاست
گویم ثنای ذات تو و نز جهالتست
دانم که حضرت تو برون از حد ثناست
عطشان شنیده ئی که نگوید سخن ز آب
مستسقی ار بمیرد از آب در ظماست
گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو
کاین قوم بینوا و ترا گونه گون نواست
دامان و آستین و کنار تو پر گهر
گم کرده گوهر خود یکخلق و در عناست
بی دست و دیر پای تو کی ابر را مجال
بی امر زود سیر تو کی با در امضاست
بارایت تو هر که ز راء/ی دوئی بریست
در ماء/من تو هر که ز بند خودی رهاست
در روزگار هر که ز توحید آیتی
جوید چو ژرف بینی در دفتر صفاست
تا لایزال هر که ز دولت نشانه ئی
خواهد چه باز پرسی در خانه شماست
ای هفت تن نیای توده عقل را مدیر
وین نه پدر سلاله آن هفت تن نیاست
وان چار تن کیا که برایشان توئی پدر
این چار مام کودک این چارتن کیاست
تو گوهر جلالی و آن هفت تن محیط
تو جوهر جمالی و این چار تن جلاست
بی حضرت تو طاعت بیقدر و بیمحل
بی خدمت تو دولت بیکار و بی کیاست
از پادشه غنیست گدای در ولی
جز بنده کیست آنکه در این پادشه گداست
چندانکه بندگان ترا نیستی و فقر
ای پادشاه امر ترا دولت و غناست
چندانکه دشمنان ترا ضیق و انقباض
دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست
بردار ذره را که ترا ذره آفتاب
بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط در نعت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها
برخاست ب آئین کهن مرغ شب آویز
ای ترک ختاخیز بطبع طرب انگیز
بر بند طرب را زین بر توسن شبدیز
کن جام جم از گوهر می مخزن پرویز
ای خط تو پاکیزه تر از سبزه نوخیز
بر سبزه نوخیز که شد باغچه مینو
بنهاد بسر گلبن نو اختر جمشید
تابید ز گل بر فلک باغچه ناهید
بگشای در میکده یعنی در امید
بردار ز رخ پرده که تا دیده من دید
چون روی تو رخشنده ندیدم من خورشید
چون موی تو آشفته ندیدم من هندو
بگذشت مه آذر و پیش آمد آزار
ابر آمد و بیژاده تر ریخت بکهسار
باد آمد و بگشود در دکه عطار
آراسته شد باغ چو روی بت فرخار
نرگس که بود پادشه کوچه و بازار
زد خیمه سلطانی در برزن و در کو
دانی بچه می ماند ارکان دمن را
از لاله نعمانی تر کان یمن را
ای ترک ختائی که بلائی دل من را
ایموی تو بشکسته بها مشک ختن را
از لاله می تازه کن آثار کهن را
ای روی و برت تازه تر از لاله خودرو
آراست بتن باغ ز دیبا سلب نو
خورشید گل افکند بچار ارکان پرتو
از ماه سمن بر مه و خورشید رسد ضو
دهقان سمن زار منست اختر شبرو
گلبن بسر باغ نهاد افسر خسرو
نسرین بپراکند بگل مخزن منکو
ای ماه من ای چون تو نیاراسته مانی
تو اول و خورشید بلند اختر ثانی
شد خاک سیه از گل سوری زرکانی
ای لعل تو شاداب تو از سنگ یمانی
گر باده چون سوده یاقوت رمانی
در ده که زد از سرو سهی فاخته کوکو
سار و بسر سرودم از دین بهی زد
بازیر ستا بر زبر سرو سهی زد
طاوس سرا نوبت نوروز مهی زد
هدهد بسر از پر علم پادشهی زد
بلبل غزلی خواند و بدو راه رهی زد
آباد بدان مرغ غزل خوان غزل گو
ماهی چو تو من دلبر جانانه ندیدم
شاهی چو تو در برزن و کاشانه ندیدم
ترکی چو تو در تبت و فرغانه ندیدم
رندی چو تو در مسجد و میخانه ندیدم
هر دل که من از عشق تو دیوانه ندیدم
دل نیست جمادست گران سنگ ترازو
بر روی فروهشته سر زلف تو زنجیر
زنجیر تو بگسسته مرا رشته تدبیر
مفتون سر زلف جوانت فلک پیر
موئی که توان بست بدو پنجه تقدیر
زلفی که چو پرواز گرفت از پی نخجیر
زد بر دل سودا زده چون باز به تیهو
روزی که در میکده عشق گشادند
بر من رقم بندگی عشق تو دادند
جان و دل سودائیم از عشق تو زادند
اینست که بس پا کرو و پاک نهادند
در بادیه عشق تو هم پویه بادند
ور گرگ هوا حمله کند هم تک آهو
خورشید چو رویت بسما و بسمک نیست
چون روی تو پیداست که خورشید فلک نیست
از جشن تو در سینه عشاق تو شک نیست
شور لب شیرین تو درکان نمک نیست
ای زاده انسان که بخوبیت فلک نیست
از عشق تو برپاست بکونین هیاهو
ابر هنری گوهر تر ریخت بهامون
از خاک برون آمد گنجینه قارون
مرغ از زبر شاخ زند گنج فریدون
ای روت چو آئینه اسکندر ایدون
در پیش غم از باده چون عقل فلاطون
آراسته کن سدی چون رای ارسطو
قمری بکلیسای چمن راهب ترساست
زنار بگردن پی تعظیم کلیساست
این بلبل شوریده چو ناقوس ب آواست
ای ماه مسیحی که اسیرت همه دلهاست
آن شیشه که مرغ طرب بزم مسیحاست
پیش آر که زد مرغ چو نصرانی مولو
ای گوهر یکدانه بریز از خم لاهوت
در ساغر بلور صفا سوده یاقوت
مرغ ملکوتست زجاجی که دهد قوت
قوت جبروتیست که در خطه ناسوت
نوشم می مدح گهر نه یم فرتوت
صدیقه کبری صدف یازده لؤلؤ
مشکوه چراغ ازلی مهبط تنزیل
خواننده تورات و سراینده انجیل
داننده اسرار قدیم بی دم جبریل
فیاض بری از علل و رسته ز تعطیل
مولود نبوت که بطفلی شده تکمیل
تولید ولایت که بسفلی زده پهلو
انسیه حورا سبب اصل اقامت
اصلی که ببالید بدو نخل امامت
نخلی که ز تولید قدش زاد قیامت
گنجینه عرفان گهر بحر کرامت
در باغ نبی طوبی افراخته قامت
در ساحت بستان ولی سرو لب جو
سر سند کل اثر صادر اول
نه عقل درین یک اثر پای معطل
نفس فلک پیر درین مرحله مختل
برتر بودش پایه ز موهوم و مخیل
بالاتر ازین چار خشیجان بهی یل
صد مرتبه بالاتر ازین گنبد نه تو
این گنبد نه توی بدان پایه نباشد
این عقل و خیالات بدان مایه نباشد
آنرا که ز خورشید فلک سایه نباشد
بر عرش بجز نورش پیرایه نباشد
قطبی که کراماتش اگر دایه نباشد
نز معجزه پیداست علامت نه ز جادو
مرآت خدا عالمه نکته توحید
کش خیمه عصمت زده بر عرصه تجرید
آن جلوه که بالذات برونست ز تحدید
مولود محمد که بدان نادره تابید
ذات احدی کرد پدید این سه موالید
این چار زن حامله وین هفت تن شو
بالای مکان فوق زمان ذات محمد
کز نقص زمانی و مکانیست مجرد
فرزند نبی جفت ولی طاق مؤید
طاق حرم عصمت او قصر مشید
آن شافعه کان رایحه کز خلد مخلد
جویند نیابند جز از خاک در او
ذاتش سبب هستی بینائی و فرهنگ
عشقش بدل سوخته چون کوه گران سنگ
او پادشهست و دل سودازده اورنگ
آئینه او سینه پرداخته از زنگ
طی خلواتش نکند وهم به نیرنگ
بر کنه مقامش نرسد عقل بنیرو
هرگز نشنیدیم خدا را بودی ام
ای ام الوهیین ای در تو خرد گم
باز آی که ما مردم افروخته انجم
در دیده نشانیمت بر دیده مردم
دل بی تو بجان آمد بنمای تبسم
تا بشکفد از خاک گل و خندد خیرو
اوصاف خدا از تو هویداست کماهی
علم تو محیطست بمعلوم الهی
ذاتت متعالی صفتت نامتناهی
سر تا قدمت آینه طلعت شاهی
خورشید گهی تاخت بمه گاه بماهی
با گرد سمند تو نیارست تکاپو
من با تو بتوحید دل یکدله دارم
از عشق تو بر گردن جان سلسله دارم
من قطره که از بحر فزون حوصله دارم
از بحر عنایات تو چشم صله دارم
من عشق تو را پیشرو قافله دارم
تا بار گشایم بحریم حرم هو
ای پیش رواق تو بخم طاقه نه طاق
زیر فلک قوسی ابروی کجت طاق
بنمود چو خورشید که از مشرق آفاق
از شرق تو خورشید الوهیت اشراق
این شش ججه و چار عنصر بتو مشتاق
چون عاشق دلباخته بر طلعت نیکو
ای بر سر شاهان زمین از قدمت تاج
بر خیل ملک خاک سر کوی تو معراج
آنی که انانیت او رفته بتاراج
آن قطره که گردید غریق یم مواج
بحریست که میزاید ازو لجه و امواج
آبیست که میروید ازو عرعر و ناژو
ای ذات خدا را رخ نیکوی تو مرآت
فانی تو بقول و اثر و وصف در آن ذات
نفی من درویش بود پیش تو اثبات
بر حجه قائم که بود شاه خرابات
حاجات مرا ای تو برارنده حاجات
بسرای که از درد بود حشمت دارو
در هر صفتی اعظم اسمای الهی
اندر فلک صورت نبود چو تو ماهی
عالم همگی بنده شرمنده تو شاهی
نه غیر تو حقی نه ملاذی نه پناهی
محتاج توئیم از ره الطاف نگاهی
یا فاطمه الزهرا انا بک نشکو
پیران خرابات که در فقر دلیلند
بر کشت گدایان طلب لجه نیلند
رندان صفا پیشه که در قدس خلیلند
در لطف سخن همنفس رب جلیلند
پیش تو که سلطان دلی عبد ذلیلند
با آنکه چشمشان زده بر نه فلک اردو
ای پای تو پهلو زده خورشید سما را
بر فرق من خسته بسای آن کف پا را
ای دست خدا دست صفاگیر خدا را
از دیده بیننده مینداز صفا را
ای آنکه بود از مدد دست تو ما را
آرام تن و قوت دل و قوت بازو
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط بهاریه در نعت حضرت حجه عصر عجل الله تعالی فرجه
شد وقت آنکه باز بانوار یاسمین
پهلو بفر سینه سینا زند زمین
چون وادی طوی شد بستان و کرد هین
موسی گل برون ید بیضا ز آستین
گل را بماء قبطی ممزوج کرد طین
زد چون شبان سرخ سر از طور شاخسار
خاک سیه شد از گل سوری شقیق رنگ
چون آبگینه شد ز صفای شقیق سنگ
بر سرخ گل چرد بستاک جبال رنگ
بزدای ای چو ماه دو روی تو بی درنگ
ز آئینه من از می چون آفتاب زنگ
ای آفتابت آینه ماه میگسار
دارم سری گران و نژند از خمار دوش
ترکا بطشت دختر رز را بریز هوش
آور دوباره خون سیاوش را بجوش
آن می که هست صاف تر از سیرت سروش
افکن بجام خسروی ایماه میفروش
غم دیو و تو تهمتن و بط گرز گاو سار
خرداد ماه داد ببستان بهشت را
هشت افسر هما شکم خاک زشت را
موری صفای ساغر جم داد خشت را
دانا بتخت کی ندهد طرف کشت را
بهمن تو باش نار کف زر دهشت را
در جام جم بسوز برسم سفندیار
ای ترک خلخی بمه از مشک هله کن
بر گونه چو لاله ز سنبل کلاله کن
بپریش مشک تر خرد پیر واله کن
این شنبلید زار مرا باغ لاله کن
چون لاله بهار دو روی پیاله کن
ای گونه ات معاینه چون لاله بهار
خیز ای پسر که راه غم از باده طی کنیم
وز زور می بناخن اندوه نی کنیم
ساغر ز کاسه سر کاوس و کی کنیم
جان را سوار مرکب اقبال پی کنیم
جا بر هلال توسن خورشید می کنیم
از می شویم توسن خورشید را سوار
امسال نوبهار ز پیرار و پار به
آری ز بهمن و دی خرم بهار به
در دیده ئی که یار درو نیست خار به
از هر چه آیدت بنظر روی یار به
از منبری که بی دم منصور دار به
با این ترانه تازه تر از منبرست دار
مرغان بدستگاه سلیمان زنند کوس
بلبل نمود بر سر اورنگ گل جلوس
هدهد نهاد تاج تبارک علی الرؤس
در پای سرو و لاله چون دیده خروس
ساری بخاکساری و قمری بپای بوس
در رقص و در ترنم از صعوه تا هزار
ما نیز خوشتر آنکه بگیریم زلف دوست
آن رشته ئی که محکم از آن عهد ماست اوست
خاص اینکه با دغالیه سای و عبیر بوست
گوئی بباغ رهگذرش زان شکنج موست
حیفست باد در خور مغز آدمی بپوست
بشکاف پوست تا دهدت زلف دوست بار
ما ای پسر بعشق تو از مام زاده ایم
سر در کمند زلف تو از جان نهاده ایم
دل را بیاد وصل تو از دست داده ایم
در دور چشم مست تو سر گرم باده ایم
از هر چه غیر سینه صاف تو ساده ایم
ای سینه تو صاف تر از عقل هوشیار
شاه منی تو ماه گرفتار بندتست
خورشید سر نهاده بسرو بلند تست
بر جان لاله داغ لب نوشخند تست
گردون عشق سایه گرد سمند تست
ای پادشاه حسن که سر در کمند تست
امروز نیست غیرتو سلطان درین دیار
بر سیم ساده غالیه تر نهاده ئی
گل را بسر زغالیه افسر نهاده ئی
در خسروی تو عادت دیگر نهاده ئی
بر سر و جوی خسرو خاور نهاده ئی
یکپایه زافتاب فراتر نهاده ئی
ای آفتاب سرزده از سر و جویبار
برخیز تا من و تو دم از جام جم زنیم
وقت سپیده دم می چون سرخ دم زنیم
ما را که گفت از قدر دوست دم زنیم
در جبر و اختیار دم از بیش و کم زنیم
توحید خوش دمیست بیا تا به هم زنیم
زین دم نظام سلسله جبر و اختیار
مائیم سر راهروان طریق عشق
درد یکشان مست سفال رحیق عشق
بیگانه از جمیع جهات و رفیق عشق
با آنکه سوختیم بنار حریق عشق
محکم گرفته رشته عهد عتیق عشق
در دست دل که چرخ چو او نیست استوار
ایدر بموی عهد امانت مقیدم
از هر چه جز علاقه این مو مجردم
درویش خانقاهم و شاه مؤیدم
در کوی فقر صاحب سلطان سوددم
دائر بامر قائم آل محمدم
کز دور اوست دائره امر را مدار
مولود مام دهر که سرمد قماط اوست
آبا و امهات برقص از نشاط اوست
در جیب جان غیب و شهود ارتباط اوست
جم زیر امر مور ضعیف بساط اوست
این فیض منبسط اثر انبساط اوست
کز او ز عقل تا بهیولیست آشکار
طفلی که از تجلی او زاد عقل پیر
پیری که عقل طفل سبق خوان و او خبیر
عقلی که شمس تابدش از مشرق ضمیر
نفسی که اوست دائره چرخ را مدیر
چرخی که کائنات بچوگان او اسیر
سر زد ز آسمان وجود آفتاب وار
ای آفتاب بنده این خاک و آب باش
وانگه ب آسمان ابد آفتاب باش
با گرد شهسوار قدم هم رکاب باش
از ذره گان شمس ولایت م آب باش
بر روشنان جان شه مالک رقاب باش
با تخت آبنوسی و دیهیم زرنگار
شاهی که از میامن اقبال اوست بخت
سست است عهد هستی و پیمان اوست سخت
در طور دل چو موسی سالک کشید رخت
او کرد یک تجلی و شد کوه لخت لخت
بانگی که بر بگوش کلیم آمد از درخت
بود از زبان مهدی بر تیغ کوهسار
بر کوهسار انی انا الله ندای کیست
در کثرت این ترانه وحدت صدای کیست
آواز آشناست ولی آشنای کیست
از هر چه هست کرده ظهور این لقای کیست
جز خاتم ولایت کل در هوای کیست
این محمدت که میشنوم من ز مور و مار
سلطان خلق و امر خدای شهود و غیب
شاه یقین که نیست دران شاه شک و ریب
مورش تجلی کف موسی کند ز جیب
مارش چو مار موسی بی یاری شعیب
شد اژدر کمال و فرو برد مار عیب
دجال شرک مرد و بمهدی کشید کار
ما بنده طریقت این آستانه ایم
در خانه فناش خداوند خانه ایم
چونانکه قطره غرق یم بیکرانه ایم
عشق ولی چو مرغ و من و دل دو دانه ایم
مارا بخوان که در غم عشقش فسانه ایم
ای همنفس که میطلبی درس عشق یار
رندان راهرو که سه و سیصد و دهند
ابدال بی بدیل که پرورده شهند
همدست و هم حقیقت و همراز و همرهند
ایدل بهوش باش که ابدال آگهند
از هر طرف که میگذری در گذر گهند
غیر از ولی مبین که نرانندت از قطار
ای صاحب ولایت نه عقل پست تست
شست قضا و دست قدر زیر دست تست
بر صدر بارگاه الوهی نشست تست
خمخانه احد تو و کونین مست تست
جز کون جامع آنچه سرایم شکست تست
ای پنج حضرت از تو بتحقیق برقرار
ای سایه حقیقت سلطان دل توئی
بهتر ز ماه تبت و ترک چگل توئی
در شهر عشق پادشه مستقل توئی
بر عرش انکه برد سر آب و گل توئی
اظلال را نگر که خداوند ظل توئی
ای سایه تو بر سر اظلال پایدار
ای دل تو از زخم گل صهبای جان مجو
آنکس که آسمان کند از آسمان مجو
سلطان لامکان دلی از مکان مجو
در هر چه هست هست هم از لامکان مجو
جز صاحب الزمان بزمین و زمان مجو
بفکن حجاب این فلک پیر پرده دار
این راه راز راهروان وفا طلب
این می ز میکشان سبوی ولا طلب
با غیر کم نشین سخن از آشنا طلب
ذوالامر را ز خود بدر آی از خدا طلب
مرآت این لطیفه ز سر صفا طلب
کش صیقلیست آینه از فیض هشت و چار
من هر چه یافتم ز ولی یافتم بصبر
رستم بیمن وحدتش از اختیار و جبر
جستم ز جوی تن که بدی پرده دار قبر
ببریدم از علاقه این نفس شوم گبر
گل را بلطف تربیت بحر داد و ابر
رحمت باوستاد من آن ابر بحر بار
دستی به تیغ داد گرای شاهزاده کن
از شاخ شرک باغ دل کون ساده کن
در جام جمع از خم توحید باده کن
گودال باش قافیه ای شه اراده کن
ما را بجان سوار کن از تن پیاده کن
چون راکب براق و خداوند ذوالفقار
ما را بحق خویشتن از خویش کن بری
ما باب خیبریم و تو بازوی حیدری
تن ذره و تو خسرو خورشید خاوری
ای آفتاب وحدت کن ذره پروری
شد اژدهای گنج تو این جسم عنصری
مار تو شد بر آورش از دو دمان دمار
صفای اصفهانی : مسمطات
در مدح رکن الدوله والی خراسان
صبح عیان گشت باز خلق بخواب اندرون
سر ز خمار شراب برده بجیب سکون
مرغ صراحی ز حلق در دل بط ریخت خون
از دل بط خون مرغ باید خوردن کنون
قومو اضاق المجال یا ایها النائمون
هبوا طال الرقود یا معشرا الراقدین
ساقی تا ماه من روی نشسته ز خواب
گیر بکف ماه نو ریز درو آفتاب
چون رخ او بر فروز شعله آتش بر آب
برسم هر روزه می ریز بساغر شراب
برنگ آزرم گل ببوی رشک گلاب
صاف چو یاقوت تر پاک چو در ثمین
وقت صبوحی سبو دوش بدوش آورید
آذر زردشت را ز اذرنوش آورید
خون سیاوش را باز بجوش آورید
می زدگان را ز می باز بهوش آورید
رامش جان بر زنید جان بخروش آورید
تا ببرید از نشاط دل ز کف رامتین
آذر ما هست می با دل خرم بیار
از بط عیسی بطون طینت مریم بیار
در غم خرداد ماه باده بی غم بیار
خرمی ماه را رطل دمادم بیار
طور دلم را بجان زلزله یم بیار
نور کف موسوی جلوه ده از آستین
نیست اگر گل چه باک ای پسر گلعذار
آرمل اندر میان کار گل اندر کنار
خیز و بیارا ز روی بزم چو روی بهار
مل ز لب می پرست گل ز رخ لاله سار
می چو یمانی عقیق لاله چو چینی نگار
عقیق چونان شهاب نگار چون حور عین
گر ندهی می مرا دل ببرد جان ز پی
دلبر من کن بجام تا خط سر شارمی
روح دم از آن شراب در رگ و در خون و پی
رسته کن آئین جم شسته کن آثار کی
در گذر از این و آن تا کی و تا چندهی
گوئی از کیقباد جوئی از آبتین
نقش یمانی ز جام ای پسر ساده آر
یعنی یک ساتکین عقیق وش باده آر
زمردین خط بتا ز لعل بیجاده آر
کرده جم آنچ از نخست بهر من آماده آر
باده اگر آوری بیاد شهزاده آر
چو شعر من روح بخش چو گفته من متین
رکن الدوله مهین شهزاده کامگار
آنکه همال پدر اوست پس از شهریار
کشور ازو بر دوام لشکر ازو برقرار
دولت ازو در قوام ملک ازو استوار
آنکه بعدلش نمود آب ز آتش فرار
چنانکه در روز جنگ گرگ ز شیر عرین
هم اثر آفتاب هم قدر آسمان
شاه عطارد دبیر ماه زحل پاسبان
بعقل و تدبیر پیر ببخت و دولت جوان
عدلش سنجی اگر بعدل نوشیروان
بسبک کاه ضعیف بسنگ کوه گران
بر شود آن بر سپهر سر نهد این بر زمین
غره غرای اوست قالی بدر منیر
زرای بیضا ضیاش خود بفلک مستشیر
شه صفت و شه نژاد شیر دل و شیر گیر
بهتر جمع کبار مهتر جم غفیر
بعزم چون پور زال بحزم چون زال پیر
ببخت چون کیقباد بتخت چون کی نشین
چو شه بر اندام اوست قبای فرماندهی
چو جم در انگشت اوست خاتم فر و بهی
بر زده بر بام چرخ رایت عز و مهی
همت والاش را وهم کند کوتهی
الحق او را سریست در خور تاج شهی
اینش چتر و علم آنش تاج و نگین
بتیر شاهین شکار بتیغ خارا شکاف
بوقر هم وزن کوه بوقع همسنگ قاف
روبه او راست ننگ ز شیر نر در مصاف
چرخ با جلال وی کر نکند اعتراف
تیرویش چون شهاب سینه بدوزد بناف
سینه آن چون حریر ناوک این آتشین
شوکت او در فکند بکوه زلزال را
صولت او زنده ساخت سطوت آجال را
ز تیغ پاینده داشت خمسه و خلخال را
ز تیر افکند گرد خیوق و آخال را
آری مهدی کند چاره دجال را
جان دهد آری بخاک عیسی گردون نشین
شاه فرا آسمان همت والای تست
بر ز برش ماه و مهر روی تو و رای تست
زینت تاج ملوک گوهر یکتای تست
رشته نظم و خلل در کف ایمای تست
گر نه خطا گفته ام تخت شهی جای تست
آری گاه مهان در خور شاه مهین
بفر و تاء/یید و بخت بیمن تشریف شاه
بسای کاندر خورست کلاه عزت بماه
ز چرخ بر ساز تخت ز ماه بر زن کلاه
ز چرخ مه بگذران حشمت این بار گاه
خلعت شاهی بپوش بعون و لطف اله
باش همی مستدام بتخت عزت مکین
شد ز ثنا کستریت شهره چنان نام من
که گشته گوئی سخن ختم بایام من
گشت بایام شاه بخت حرون رام من
رخت ثنای تو دید در خور اندام من
تا بخراسان کشید چرخ سرانجام من
بسیرت راستان بعادت راستین
من ز چه تقدیر را تجاوز از خط کنم
خود نه ظهیرم که چشم ز خون دل شط کنم
ز دل باظهار فقر ناله چو بر بط کنم
زانکه بانشاد شعر چو خامه را اقط کنم
بمدح شهزاده تا رای مسمط کنم
روح منوچهریم همی کند آفرین
صفا نه خاقانیست تا کند اظهار فضل
گوهر نغزش بود در خور بازار فضل
کم بود از خردلی آری خروار فضل
نقطه موهوم گشت مرکز پرگار فضل
پیشکش آورده است پیش خریدار فضل
هستی دارای آن باش خریدار این
غضائری سان همی تا که بشکر نوال
ثنای شه را نهم بکتف باد شمال
ببحر دارم دوان یکی چو در لال
بکوه سازم روان یکی چو آب زلال
بشعر گویم مدیح ز شاه جویم منال
چنانکه استاد ری ز فیض شاه تکین
هست بر اندام روز تا سلب عنصری
تا فکند شب بدوش جامه نیلوفری
تا که بود برقرار این فلک اخضری
لاله کند تا بسر مقنعه آذری
تا که باطفال باغ ابر کند مادری
سپس کند چون جنان ز شیر پستان زمین
روز نکو خواه شاه خرم و فیروز باد
شام عدو بین وی شام غم اندوز باد
همچو فلک برقرار آن شب و این روز باد
بزم ترا روی یار شمع شب افروز باد
چون رخ اطفال باغ روز تو نوروز باد
شام تا یکجا چنان روز تو یک سر چنین
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱ - رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید
تنش بود لرزان دلش بود سست
خروشان و جوشان بکردار کوس
سپهبد چه دیدش فرو ماند سخت
کزین مرد گویا که برگشته بخت
چه آمد بر شهریار آن سوار
فرود آمد از باره راه وار
به سرچشمه آمد رخی پر ز خوی
چه مردی که سرمست باشد ز می
چه روی سپهدار فرخنده دید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
سپهبد بدو گفت حال تو چیست
چه مردی و دردت ز کردارکیست
چنین داد پاسخ که ای نامجوی
کنون نیست هنگام این گفتگوی
کنون برنشین این سمند مرا
نگه دار پیمان کمند مرا
بیا و ببین تا سرانجام چیست
فتاده ز سربخودم از دست کیست
چنین داد پاسخ بدو شهریار
بمن تا نگوئی نکردم سوار
جوان گفت ای گرد نیکو سیر
مرا نام بهزاد هندی شمر
یکی قلعه دارم بدین کوهسار
ز گردان جنگی در او صد هزار
برادر یکی هست مهتر ز من
جهانجوی شیرافکن صف شکن
جهانجوی را نام شیرافکن است
سرافراز در جنگ شیراوژن است
بدین دشت بهر شکار آمدیم
بدام بلا در گذار آمدیم
بدان سنگلاخی که بینی ز دور
چه نزدیک گشتیم برخاست شور
یکی نعره آمد از آن کوهسار
چه تندر که غرد بگاه بهار
سواری پدید آمد از سنگلاخ
میان تنگ و سر گرد و سینه فراخ
یکی تنگ حلقه زره در برش
برخ برقع و خود زر بر سرش
تو گوئی که شیر است در پشت بور
که دید است دشتی پر از نره گور
برآشفت ما را چه دید آن سوار
که ای نامور گرد خنجرگزار
خرد نیست ما ناشما را بسر
که کردید زی صیدگاهم گذر
ندانید کاین صیدگاه منست
بدین صیدگه جایگاه منست
به نخجیرگاه یلانتان چه کار
که چون شیر آئید بهر شکار
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که میگفت با بچه شیر ژیان
که زی صیدگاه هژبران متاز
به نیروی بازوی مردی مناز
بجائی که شیران شکار افکنند
بدانجا یلان کی شکار افکنند
بگفت این و برکند از جای اسب
خروشان و جوشان چه ارزگشسب
بما بر یکی حمله کرد آن سوار
بشد راست هنگامه گیر و دار
برادرم شیرافکن آمد بجوش
برآورد گرزگران را بدوش
مرا شد از آن تندیش دست کند
برو بر یکی حمله آورد تند
سوار اندر آمد چه شیر ژیان
بزد دست بگرفت او را میان
درختی که بد اندرین کوهسار
دلاور ببستش بدان استوار
چه بردار بستش دلاور دو دست
سبکبار بر کوهه زین نشست
بمن بریکی حمله آورد سخت
بلرزیدم از بیم او چون درخت
گریزان شدم من به پیش دلیر
چه گوریکه بگریزد از نره شیر
فتاد از سرم خود و کیش از میان
گسسته کمر رفت رنگ از رخان
برادر کنون در کمند وی است
بر آن دشت در زیر بند وی است
کنون گرتو او را رهائی ز بند
سرم را رسانی به چرخ بلند
که تا بد ز تو فره پهلوان
جهانجو فرامرز پشت گوان
فرامرز را مانی ای نامور
گمانم ازآن تخمه داری گهر
ز هنگام کیخسرو تاجدار
فرامرز را دیده ام چندبار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای گرد بهزاد خنجرگزار
فرامرز را گر بمانم رواست
نشد کج گمانی که بردی تو راست
مرا هست گوهر ز سهراب گرد
که گوی دلیری ز گردان ببرد
جهانجوی برزوی باب من است
و زین تخمه در جوی آب من است
من او را هم اکنون رهانم ز بند
به نیروی بازوی چرخ بلند
ز گردان بهزاد کرد سه چار
رسیدند از راه با گیر و دار
سپهبد نشست از بر اسب زود
برانگیخت آن باره مانند دود
بدان سنگلاخ آمد از گرد راه
زنعل ستورش رخ مه سیاه
چه آمد یکی نامور دید سخت
یکی نره گوری زده بر درخت
همی پخت گور و همی خورد شیر
نبد آگه از شیر شمشیر گیر
چه آمد به نزدیک جنگی هژبر
یکی برخروشید مانند ببر
چو آن نعره بشنید برجست تفت
نشست از بر اسب و نیزه گرفت
دلیر اندر آمد سوی کارزار
خروشید کای نامدار سوار
چه نامی بگو و نژادت ز کیست
بدین دشت و این رزم کام تو چیست
هم اکنون چه شیرافکنت دست بخت
به بندم دودست و زنم بردرخت
بر آتش چو نخجیر بریان کنم
دل مادرت برتو گریان کنم
بدو پهلوان گفت کای جنگجوی
ز مردان نزیبد چنین گفتگوی
نه من از تو درگاه کین کمترم
نه تو کوه البرز من صرصرم
نخستین بگو نام ای نام دار
چرا بسته ای روی در کارزار
نزیبد که مردان ببندند روی
به میدان در آیند سر کینه جوی
چنین داد پاسخ سوارش که بس
نباشد برابر بعنقا مگس
پدر نام من کرد شاپور گرد
بسی کرده ام در جهان دستبرد
همیشه مرا رای نخجیر هست
کمند و کمان گرز و شمشیر هست
همه ساله در دشت شیر افکنم
به تیغ و کمند و به تیر افکنم
بگو با من اکنون تو را نام چیست
که مادر بجانت بخواهد گریست
سپهبد چنین گفت با آن سوار
مرا نام نامی بود شهریار
ز نسل جهانجوی برزو منم
به تیر و به شمشیر بازو منم
ز سهراب و برزو نژاد منست
فلک زیر اسب چو باد منست
برزمی که من دست یازم به تیغ
بجز خون نبارد ز بارنده میغ
برزم دلیران چو رای آورم
سر سروران زیرپای آورم
چو نام دلاور رسیدش بگوش
درآمد چو دریای جوشان خروش
بزد دست برداشت پیچان سنان
درآمد بکردار شیر ژیان
سرنیزه برنامور راست کرد
به یک حمله ز اسبش جدا خواست کرد
سپهبد به پیچید ز افزار اسب
بزد تیغ در دم چو آرزگشسب
به دو نیم کردش سنان بلند
بزد دست و برداشت پیچان کمند
برافکند و آمد سرش زیر دام
سپهبد بپیچید و بر پس لگام
ز بالا همی خواست کاردش زیر
جوان نعره ای زد بکردار شیر
بزد تیغ ببرید بند ورا
جدا کرد از خود کمند ورا
به تنگ اندرش رفت مانند شیر
برآورد شمشیر شیر دلیر
دو گرد دلاور بشمشیر تیز
نمودند در دشت کین رستخیز
ز گرد سواران فلک تیره شد
برایشان دو چشم ملک خیره شد
زمین شد سیه آسمان شد کبود
سپهبد ندانست کان یل که بود
سرانجام کامد بر نامور
بزد تیغ افکندش از اسب سر
سپهبد به تندی و تیزی چو شیر
فرو جست ازپشت آن بور زیر
جوان نیز آمد بزیر از سمند
چو شیری که در خشم آمد ز بند
میان جهانجوی بگرفت تنگ
جهانجوی هم تیز بارید چنگ
میان جوان را ببر درگرفت
جوان ماند ازآن زور بازو شگفت
بکشتی گرفتن درآویختند
ز پی گرد بر چرخ مه ریختند
سپهبد سرانجام یازید دست
گرفتش کمربند چون فیل مست
برآوردش از جای و زد بر زمین
بزد دست و برداشت خنجر ز کین
همی خواست کز تن ببرد سرش
بخون غرقه سازد بر و پیکرش
برآهیخت چون خنجر آبدار
جوان نعره ای زد چو ابر بهار
که تندی مکن ای جوان دلیر
چه گر تند باشد با نخجیر شیر
شکاری کزین گونه در قید تست
دلش مدتی شد که در صید تست
بدین دشت و نخجیر جویان بدم
ز بهر تو هر سو هراسان بدم
فرانک منم دخت هیتال شاه
که برد از رخم رشگ تابنده ماه
شنیدم بسی ازدلیریت من
برسم فسانه بهر انجمن
دلم آرزوی وصال تو کرد
قدم را فدای خیال تو کرد
ز لشکر چو ماندی جدا ای سوار
بدانگه که رفتی بسوی شکار
دلم خواست تا آرمت در کمند
نشینم برافراز سرکش سمند
کنون مدتی شد که در کوه و غار
گریزانم ای نامور شهریار
ز سر مغفر هندوئی کرد دور
نمایان شد از ابر رخشنده هور
سپهبد رخی دید کز آفتاب
گرو برده از خوبی و آب تاب
نه دختر که بودی چو حور و پری
کمین بنده اش زهره و مشتری
دو چوکان زلفش شده گوی باز
به میدان گل در نشیب و فراز
دو زلفش به گل سنبل مشکبوی
لبش غنچه دندان چو شبنم بروی
دو جادوی مستش فریبنده بود
به پیش رخش ماه شرمنده بود
چه گویم من از خوبی روی او
که مه بود هندوی هندوی او
نگاری پری چهره و سرو قد
برخ همچو لعل و به لب چون بسد
جهانجوی را دل براو گرم شد
پذیرنده شرم آزرم شد
بیفکند خنجر ز کف کامیاب
تذروی برون شد ز چنگ عقاب
فرانک چنین گفت کای نامور
درخت مراد من آمد ببر
دلیریکه اکنون به بند من است
سرش زیر خم کمند من است
کنون مدتی شد که از باب من
گریزان شدست او بدین انجمن
گرفتست یک قلعه در کوهسار
بدزدی گرفتست در که قرار
کنونش چنین بسته نزدیک شاه
فرستم چه کو نیست با من سپاه
بدان تابداند شه نامدار
که از دخت او شد هنر آشکار
کنون خیز تا سوی ایوان رویم
بشادی ابا همدگر بغنویم
که دنیا سپنجی ست نااعتبار
غنیمت بود دیدن روی یار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای از رخت مهر و مه شرمسار
نه خوب آمد از مردم باخرد
که بد را مکافات با بد سزد
خردمند آنست کز رای کیش
به جای بدی نیکی آرد به پیش
خرد را در این کار در کار بند
برون آور این مرد را از کمند
بود آنکه جائی بکار آیدت
درختی که کاری ببار آیدت
ز نیکی هر آنکس که رای آورد
سراسر بدی زیر پای آورد
فرانک چنین داد پاسخ بدوی
که ای شیر آشفته تندخوی
هر آن چیز گوئی بجان آن کنم
بفرمان تو جان کروکان کنم
ولیکن همی ترسم ای نامدار
که بد بینم آخر سرانجام کار
برفت و برون آوریدش ز بند
چو شیر افکن آن دید برساخت بند
که گر در سرای من آیند شاد
نگیرم ازین رزم و اندوه یاد
شود روشن از رویتان خان من
دو روزی بباشید مهمان من
همی خواست تا هر دوان را به بند
در آرد بافسون و نیرنگ و بند
وز آن پس برد هر دو را نزد شاه
بدان تا ببخشد شه او را گناه
جهانجوی گفتا نخستین بدوی
بیا در هیونی چو صرصر بپوی
که گنجی که در حصن عنبر بود
چه از سیم و لعل و چه از زر بود
ازین قلعه یکسر برون آوریم
وز آن پس به پشت هیون آوریم
به بهزاد شیرافکن آواز داد
که زی قلعه درتاز مانند باد
هیون آنچه در دست داری بیار
دلاور برفت و بیاراست کار
هیونان کفک افکن آورد چند
همه دشت پهلو و بالا بلند
برفتند گردان با گیر و دار
بدان قلعه با نامور شهریار
ز دربند دژ چون درآمد دلیر
یکی اژدها دید مانند قیر
سپهدار دانست کان اژدها
نباشد بجز جادوئی بی بها
زبان را بنام خدا برگشاد
خدای جهان را همی کرد یاد
سپهبد در گنج بگشود زود
برون برد از آن قلعه هر چیز بود
ز سیم و زر و لعل و یاقوت زرد
ز بیجاده و عنبر لاجورد
همه سوی هامون کشید از فراز
ابا کرد بهزاد گردن فراز
نماندند در قلعه جز سنگ و خشت
تهی کرد زآن قلعه چیزی به هشت
وز آن جایگه با فرانک چو باد
سوی خان بهزاد رفتند شاد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۹ - بخشیدن جام انجمن نمای با آئینه حکمت ارژنگ شاه به شهریار گوید
چو زین باغ طاووس زرین پر
برون شد به شام از حد باختر
غزالان مشکین به باغ آمدند
همه چشمها چون چراغ آمدند
سه لشکر برابر فرود آمدند
برآمد خروش طلایه بلند
بفرمود ارژنگ تا تخت زر
نهادند و گردان پرخواشجوز
همه یکسره پیش شاه آمدند
کمر بر میان با کلاه آمدند
سپهدار آمد به نزدیک شاه
شه ارژنگ برخواست از روی گاه
ببوسید چشم و سر نامور
برو بر فشاندند زرو گهر
به گنجور گفت آنکه گفتم بیار
بنه آن بر نامور شهریار
برفت و بیاورد گنجور شاه
نهادند بر پهلوان سپاه
نخستین یکی جام گوهر بکار
بیاورد پیش یل نامدار
ز گوهر مرصع مر آن جام زر
نهادند گردان پر خواشخور
دویم نیز در پیش آن نامدار
یکی آئینه پاک و صاف از غبار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
بادبان برکشید باد صبا
معتدل گشت باز طبع هوا
خاک دیبا شدست پر صورت
جانور گشته صورت دیبا
شاخ چون کرم پیله گوهر خویش
برتند گرد تن همی عمدا
سبزه اندر حمایت شبنم
سر ز پستی کشید بر بالا
ابر بی شرط مهر و عقد نکاح
گشت حامل به لؤلؤ لالا
اینک از شرم آن همی فکند
لؤلؤ نارسیده بر صحرا
چشمها بر گشاده غنچه گل
تا به بیند جمال خسرو ما
پنجها بر فراخت سرو سهی
تا کند بر کمال شاه دعا
میر محمود سیف دولت و دین
آن فلک سیرت فلک سیما
آنکه اندر ابد نظر کرد است
سوی عدلش قضا بعین رضا
آنکه اندر ازل کمربسته است
بر فلک پیش طالعش جوزا
هیبتش جوهری ست از آتش
همتش عالمی ست از علیا
هر کجا پاس اوست نیست خطر
هر کجا خوف اوست نیست رجا
سهم او رعد و برق را بنمود
گفت از این اصل گشته ایم جدا
نکشد بار حلم او کونین
چون کشد طبع او همی تنها
ای متابع ترا سپاه زمین
وی موافق ترا نجوم سما
گر ز مهر تو دانه سازد عقل
اندر آید به دام او عنقا
ور ز جود تو مایه گیرد روح
ذات او صورتی شود پیدا
تا برآرد هزار لعب همی
در شبان روز گنبد خضرا
همه امروزهای دولت تو
باز پیوسته باد با فردا
دهر پیش تو مانده دست بکش
چرخ پیش تو گشته (کرده) پشت دو تا
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
نوروز جوان کرد به دل پیر و جوان را
ایام جوانی است زمین را و زمان را
هر سال در این فصل برآرد فلک از خاک
چون طبع جوانان جهان دوست جهانرا
گر شاخ نوان بود ز بی برگی و بی برگ
از برک نوا داد قضا شاخ نوان را
انواع نبات اکنون چون مورچه در خاک
از جنبش بسیار مجدر کند آن را
مرغ از طلب دانه فرو ماند که دانه
در خاک همی سبز کند روی مکانرا
بگرفت شکوفه به چمن بر گذر باغ
چونانکه ستاره گذر کاهکشانرا
آن غنچه گل بین که همی نازد بر باد
از خنده دزدیده فروبسته دهانرا
وان لاله که از حرص ثنا گفتن خسرو
آورد برون از لب وز کام زبانرا
شاهنشه عالم که نبود است به عالم
عالم تر و عادل تر از او انسی و جان را
محمود جهانگیر که بسته است جهان داد
در ناصیه دولت او حکم قران را
چون تیر همی راست رود گردش ایام
تا بازوی عدلش به خم آورد کمان را
بی طاعت او عقل نیامیخته با مغز
بی خدمت او عقد نبسته است میانرا
چابک تر و زیباتر از او گاه سواری
یک نقش نشد ساخته نقاش گمانرا
ساکن کندی طبع (و) هوا پا و رکابش
گرنه حرکت می دهدی دست و عنانرا
روزی که امل سست شود در طلب عمر
وقتی که اجل مسته دهد تیغ و سنانرا
گیرد ز فزع روی دلیران و سواران
گردی که عدیل آمد رنگ یرقانرا
گاه این به جگر جفت بود با تف تموز
گاه آن به نفس یار شود باد خزان را
ابلیس کشف وار درآرد به کتف سر
چون میر برآرد به کتف گرز گران را
از نیزه او بینی بی آگهی او
آویخته چون شیر علم شیر ژیان را
همواره جهاندار معین باد و نگهبان
این دولت پاینده و این بخت جوانرا
تا ایلک و خان قبله یغما و تتارند
جز درگه او قبله مباد ایلک و خانرا
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
بدیع نیست به شب دیدن ستاره در آب
بروز بین که سپهری است پر ستاره بر آب
زمین چون آینه صورت نمای گشت مگر
ز گل نماند میان هوا و آب حجاب
گل غنوده به بوی از بهشت یافته بهر
چو نیک بختان برخاست با نشاط از خواب
تو گوئی او را بلبل گه غنودن او
نموده بود به تلقین خواب راه صواب
کسی که رنگ غرابش نماید اندر سر
ز روی عقل نباشد بر او دلیل شتاب
چگونه شد که جوان شدآ زان سپس که نماند
درخت را به سر شاخ برنشان غراب
یکی به مستی بستان نگاه کن گوئی
که ابر ساحت او را شراب داده نه آب
ولیکن آن بین کز حد اعتدال گذشت
مگر که یابد از فرط آب فعل شراب
تو این طراوت و این خرمی به دشت و به باغ
ز سعی میغ مدان و ز یمین شاه بیاب
که میغهای دژم را بخشگ سال اندر
یمین شاه معونت کند به فتح الباب
امیر عادل محمود سیف دولت و دین
که پیشکار دل و دست اوست بحر و سحاب
خدایگانی کز تخت و تاج عالم را
ازو کنند سؤال و بدو دهند جواب
فلک سیاست او بسته بر شهور و سنین
زمانه طاعت او بسته بر قلوب و رقاب
اگر چه در همه کاری به از شتاب درنگ
به جودش اندر یابی به از درنگ شتاب
خدنگ او نه عجب گر شهاب سیر بود
که دیو دولت او را غمی کند چو شهاب
مگر که فرع قوی حال تر ز اصل از آنک
عقاب گیرد تیرش همی به پر عقاب
دل مخالف ملک از نهیب ناچخ او
چو توزیی است بر او تافته به شب مهتاب
ز دست آتش سیماب رنک شمشیرش
روان دشمن او شد جهنده چون سیماب
نشان قبله طاعت شناس بارگهش
نشان قبله طاعت بود بلی محراب
بسی نماند که باران ابر رحمت او
برافکند ز بیابانها غرور سراب
روان رستم اگر با زره به حرب شود
گریز خواهد از او چون کبوتر از مضراب
ز بس عمارت عدلش چنان شود که به دهر
نکرد یار کس را شراب مست خراب
خدایگانا فرمان تو براند و به داشت
زمان به دست عنان و زمین به پای رکاب
توئی که سهم تو برباید از حوادث چنگ
توئی که خشم تو بستاند از نوائب ناب
فرو گرفت چپ و راست بدسکال ترا
سپاه هیبت تو چون حروف را اعراب
همیشه تا به تموز و بدی به کار شود
لباس توزی و کتان و قاقم و سنجاب
جهان تو جوی و ولایت تو گیر و گنج تو بخش
سپه توران و بزرگی تو دار و کام تو یاب
به زیر چتر تو چون سایه ملک را آرام
ز پیش عدل تو چون تیر ظلم را پرتاب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح طاهر علی مشکان
گرفت مشرق و مغرب سوار آتش و آب
ربود حرص امارت قرار آتش و آب
همی شکنجد باد و همی شکافد خاک
به جنبش اندر دود و بخار آتش و آب
به خشگ و تر به جهان دربگشت ناظر عقل
نیافت اصلی جز مستعار آتش و آب
به کارزار منه پیش این دو سلطان پی
که کارزار کند کارزار آتش و آب
به زینهار مبر پیش این دو سلطان تن
که موم و ملح شود زینهار آتش و آب
«نهاد گوئی چون مهر در کنار نگین
سپهر ملک زمین در کنار آب و آتش
مگر گریز گه تنگشان شناسد باز
بدان نگردد گردشکار آتش وآب
مگر که شاهی جمشیدشان شناسد مور
بدان کند حذر از رهگذار آتش و آب
بلند گشت بره بانک نام و آتش سنگ
بزرگ شد به هنر کارزار آتش و آب
ز بأس و رفق خداوند ماست پنداری
شعار آتش و آب و دثار آتش و آب
تبارک آن ملک واحدی که صاحب را
به بأس و رفق کند جفت و یار آتش وآب
عماد دولت و دین طاهر علی که دلش
یسار دارد بیش از یسار آتش و آب
بهار فضل و بزرگی که تن نیاراید
مگر به جامه خلقش بهار آتش و آب
نگار طبع کریمی که چشم نگشاید
مگر به خامه لطفش نگار آتش و آب
عیار ذهنش و رایش نه معتبر دارند
بلی نه معتبر آید عیار آتش و آب
وقار عزمش و حزمش نه محتمل باشد
نعم نه محتمل آید وقار آتش و آب
همی منیع تر آید ز گرد موکب او
حصار منزل او از حصار آتش و آب
همی شنیع تر آید ز باد هیبت او
دوار دشمن او از دوار آتش و آب
فرو نشاند با من ارتکاب فتنه و شور
ضعیف کرد به نهی اقتدار آتش و آب
به زیر عقل کی آید شمار معرفتش
به زیر عقل گر آمد شمار آتش و آب
چه باک دارد با عزم و حزم او عاقل
که چون زبانه بود در جوار آتش و آب
چه عجب آرد در ظل امن او عاقل
که حرق و غرق پذیرد ز کار آتش و آب
ز کین و مهوش چون خلق ساعت اندر ملک
همی فزاید خویش و تبار آتش و آب
بدین دو دخل مدد یافت ورنه بگسستی
قضا به چرخ گران پود و تار آتش و آب
همیشه تا بجهان چون درآید و برود
بلند و پست بود کوه و غار آتش و آب
بسود و پایه غنی باد روزگار بقات
چنانکه هست غنی روزگار آتش و آب
حسود او بدل و دیده سال و مه مانده
چو شمع و طشتش در انتظار آتش و آب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح بونصر پارسی
قبول یافت ز هر هفت اختر آتش و آب
وجیه گشت بهر هفت کشور آتش و آب
ازین چهار مصدر که آخشیجانند
قویترند همین دو مصدر آتش و آب
هوا که بیند خشگ و زمین که بیند تر
چو باز گیرد از ایشان مقدر آتش و آب
همان کند که شهاب و همان کند که ذنب
بدیو دوزخ و خورشید خاور آتش و آب
چرا نزاید تف و چرا نکاردنم
اگر مونث هست و مذکر آتش و آب
بزرگ شاخ و قوی بیخ در شود بطفیل
بطبع طفلان با شیر مادر آتش و آب
شگفت و معجب و مغرور کار دارانند
بحول و قوت خویش این دو گوهر آتش و آب
چو حول و قوت بونصر پارسی بینند
بطوع گویند الله اکبر آتش و آب
بزرگ مرتبه صدری که بی جوار درش
ظفر نیابد بر هیچ معبر آتش و آب
مجیر جانب آزاده منعمی که نگشت
بجاه و نعمت با او برابر آتش و آب
اگر نه توشه جود و سخاوتش یابد
چگونه راجع گردد به گوهر آتش و آب
وگرنه دامن اقبال و دولتش گیرد
چگونه ضخم شود یا شناور آتش و آب
بچرخ همت او بر کفایتش بنمود
بشکل و هیات برج دو پیکر آتش و آب
بعمر خویش مقطع نوشت نتواند
چنین دو پیکر و هم زین دو پیکر آتش و آب
بزرگوارا «خدایگانا» بخشنده جهان دارا
مقدمی تو به اصل و مؤخر آتش آب
توئی که حکم ترا رام گشت دیو و پری
توئی که امر تراشد مسخر آتش و آب
ز عزم و حزم تو نقشی دو بسته صرصر و کوه
ز باس و رفق تو جز وی دو ابتر آتش و آب
بجنب قدر تو پیوسته قدر نور کهن
بچشم عقل نیاید معبر آتش و آب
برند روز ملاقات اگر خلاف کنند
ز آب و آتش تیغ تو کیفر آتش و آب
تنور طوفان خوانم نیام تیغ ترا
کزو برآرد چون اژدها سر آتش و آب
از اضطراب و هزیمت دمی نیاساید
نهیب یافته در کوه و کر در آتش و آب
وز آزمایش کمتر نمونه دیدند
ز حبس و بند تو کانون و فرغر آتش و آب
به عرق پاک خلیلی به عرض سهم کلیم
از آن رکاب تو سهم افکند بر آتش و آب
پل سلامت و امن است پشت مرکب تو
برو چه باک تر اگر شوی در آتش و آب
همیشه تا که ز خصمی به فعل بد نازد
به داوری نشود سوی داور آتش و آب
بقات خواهم چندان که دارد آهن و سنگ
نهفته در دل کاواک و در بر آتش و آب
به جشنهای چنین و بعیدهای چنان
کشیده طبع تو از جام و ساغر آتش و آب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - ایضاً له
روزگار عصیر انگور است
خم ازو مست و چنک مخمور است
خیز تا سوی باغ بشتابیم
کز می و میوه اندر او سور است
سیب سیمین سلب چو گوی بلور
یا چو نوخواسته بر حور است
خوش ترش زرد چهره آبی را
طبع مرطوب و رنگ محرور است
شاخ امرود گوئی وامرود
دسته و کردنای طنبور است
نارسیده ترنج بار ورش
چون فقع کوزه و چو سنگور است
نار ازو ناردانه گشته جدا
چون عزب خانهای زنبور است
تاج نرگس به فرق نرگس بر
جام زرین خواجه منصور است
صاحب عالم آنکه عالم فضل
تا ز املاک اوست معمور است
نیست از عقل و علم او بیرون
هر چه بر سطر لوح مسطور است
کار دنیا و شغل عقبی پاک
بر هوا و رضاش مقصور است
چرخ با اوج قدر او باطل
بحر با موج کف او زور است
نظم و لفظش چو گوهر منظوم
نثر خطش چو در منثور است
نقشبند طراز مهرش را
صد هزار آفتاب مزدور است
گردباد سراب کینش را
تا فلک باژگونه در دور است
آن سهیل است برق هیبت او
که تجلیش سکنه طور است
وان شهاب است رای ثاقب او
که از او دیو فتنه مقهور است
مرکب فرخ همایونش
آهنین برج و آتشین سور است
بود چون آفتاب تیز ولیک
تیز چون آفتاب با حور است
سایه در نور اگر ندیدستی
جرم او بین که سایه در نور است
در تک ایدون بود که بادبزان
که تو گوئی قضای مقدور است
شکل او بی شکال بر چیزی
نیک مشکل شود که مجبور است
قالب نصرت است و نیست بدیع
که بر او ذات خواجه منصور است
ایزد از عرض خواجه دور کناد
هر غرض کز مراد او دور است
دل او گنج راز خسرو باد
تا زمین رازدار و گنجور است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سلطان مسعود ابراهیم غزنوی و صفت قصری از قصوروی
این بهار طرب نهال سرور
که به فرمان شاه شد معمور
روضه عشر تست و بیضه لهو
موقف رامش است و موضع سور
آب او آب زمزم و کوثر
خاک او خاک عنبر و کافور
شکل او نابسوده دست صبا
شبه او ناسپرده پای دبور
صفت او به گوش دل نزدیک
صورت او ز چشم حادثه دور
شده بر مدح مادحش مولع
گشته در عشق عاشقش معذور
گوئی از مایه مزاج فلک
قبه رست از زمین پر نور
بلقا با بهشت سوده عنان
به بقا یافت از ازل منشور
کامران باد و کامکار در او
خسرو عصر در سنین و شهور
پشت محمودیان ملک مسعود
روی بازار دولت منصور
آنکه جوید رضای او قیصر
وانکه دارد هوای او فغفور
آنکه در قمع کفر و نصرت حق
ننگرد همتش به حور و قصور
وانکه از عدل او رحیق شود
آب مسموم در دم زنبور
وانکه در ملک او جدا ماند
چنگ شاهین ز دامن عصفور
تا ز لهو و نشاط بهره دهند
ناله چنگ و نغمه طنبور
شاه را در چنین بنا خواهم
شده خرم ز شیره انگور
راوی بنده خوانده در مجلس
مدحت فتح مرو و نیشابور