عبارات مورد جستجو در ۱۶۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۲
پسر، خاندان را بود خانهدار
چو جان پدر شد به دیگر سرای
اگر شیر برجا نماند رواست
ولی عطسهٔ شیر ماند بجای
برون بیشه را شیر به میزبان
درون خانه را گربه به کدخدای
جهان را بنگزیرد از گربه لیک
گزیرد ز شیر نبرد آزمای
که در خانه آواز یک گربه به
که ده غرش شیر دندان نمای
که ده چار دیوار گردد خراب
ز دندان یک موش آفت فزای
نه پرویز پرداخت لنگر بری
چو از خشم بهرام بد کرد رای
چو جان پدر شد به دیگر سرای
اگر شیر برجا نماند رواست
ولی عطسهٔ شیر ماند بجای
برون بیشه را شیر به میزبان
درون خانه را گربه به کدخدای
جهان را بنگزیرد از گربه لیک
گزیرد ز شیر نبرد آزمای
که در خانه آواز یک گربه به
که ده غرش شیر دندان نمای
که ده چار دیوار گردد خراب
ز دندان یک موش آفت فزای
نه پرویز پرداخت لنگر بری
چو از خشم بهرام بد کرد رای
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۲ - در شکایت اهل زمان
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۶۱
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
شنید ستم من از پیر فتوت
به مکتب خانهٔ شهر مروت
زبان حال و رأی کسوت قال
بیاموزد نبی از عقل فعال
مثال خوش ترا خواهم نمودن
که صد دولت ترا خواهد گشودن
بفرما تا بیارند مرد استاد
یکی آیینهٔ سازند ز پولاد
ز هندوستان بیارند طوطیان را
پر از شکر بریزند آشیان را
به گرد آینه طوطی بیاورد
بخلوتخانهٔ شاه جهان برد
پس آیینه شد زیر گلیمی
چو موسی کرد با طوطی کلیمی
گمان بردش دل کژ بین طوطی
که طوطی میکند تلقین طوطی
بدین تصنیف شد طوطی سخندان
ملک زینسان کند تلقین انسان
ز سیمرغ وز بلبل و ز چکاوک
همین یک مرغ دارد طبع زیرک
ز جنس آدمی پیغمبرانند
که استعداد آن دارند و دانند
همی آید ملک تا حدانسان
نشیند از پس آیینهٔ جان
بیاموزد نبی را علم انسان
نبی آن علم را آرد بگفتار
به مکتب خانهٔ شهر مروت
زبان حال و رأی کسوت قال
بیاموزد نبی از عقل فعال
مثال خوش ترا خواهم نمودن
که صد دولت ترا خواهد گشودن
بفرما تا بیارند مرد استاد
یکی آیینهٔ سازند ز پولاد
ز هندوستان بیارند طوطیان را
پر از شکر بریزند آشیان را
به گرد آینه طوطی بیاورد
بخلوتخانهٔ شاه جهان برد
پس آیینه شد زیر گلیمی
چو موسی کرد با طوطی کلیمی
گمان بردش دل کژ بین طوطی
که طوطی میکند تلقین طوطی
بدین تصنیف شد طوطی سخندان
ملک زینسان کند تلقین انسان
ز سیمرغ وز بلبل و ز چکاوک
همین یک مرغ دارد طبع زیرک
ز جنس آدمی پیغمبرانند
که استعداد آن دارند و دانند
همی آید ملک تا حدانسان
نشیند از پس آیینهٔ جان
بیاموزد نبی را علم انسان
نبی آن علم را آرد بگفتار
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که موشی تیز دیده
ز چنگ گربگان خون ریز دیده
برون آمد ز سوراخی چنان تنگ
که با تنگی او بودی جهان تنگ
بکنج خانهٔ کورا گمان بود
قضا را خایهٔ مرغی نهان بود
بسوی بیضه آمد پای برداشت
ولی دستش نداد از جای برداشت
نه بروی چنگل او را ظفر بود
نه دندانش ببردن کارگر بود
چو بسیاری بگرد بیضه درگشت
عجایب حیلهٔ بر ساخت برگشت
بیامد بانک زد موشی دگر را
بپیش او فرو گفت این خبر را
درآمد موش زیر بیضه درشد
دو دست و پای او گردش کمر شد
گرفتش موش دیگر زود دنبال
کشیدش تا به پیش خانه در حال
ز بیرون گربه در پس کمین داشت
مگر آن شیر دل بر موش کین داشت
بجست از پس بسوی موش گستاخ
مگر بس تنگ بود آن موش سوراخ
در آن تنگی ز بیم گربه ناگاه
گرفت آن موش با آن بیضه در راه
بچنگل گربه برکند از همش زود
خلاصی داد از حرص و غمش زود
ببین تا چند جان کند آن ستم کار
که تا شد هم ببند خود گرفتار
موافق گفت با هم مرد رهبر
مثال موش با موش سیه سر
الا ای روز و شب در حرص پویان
بحیلت هم چو مور و موش جویان
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
شبان روزی چو اختر روز کوری
اسیر حرص روز و شب چو موری
مدان خون خوردن خود را تنعم
فغان از حرص موش و مور مردم
فغان زین عنکبوتان مگس خوار
همه چون کرکسان در بند مردار
فغان از حرص موش استخوان رند
همه سگ سیرتان زشت پیوند
اگر نه معدهٔ خون خواره بودی
کجا مردم چنین بیچاره بودی
شبان روزی فتاده در تک و تاز
که تا کار شکم را چون دهد ساز
بمانده در غم آبی و نانی
که تا پر گردد این دوزخ زمانی
زهر رنجی که مردم راز خویش است
تقاضاء شکم از جمله بیش است
شکم از تو برآورد آتش و دود
ازین دوزخ بدان دوزخ رسی زود
اگر صوفی ببیند زلهٔ تو
نشیند بی شکی در پلهٔ تو
همی پر کن که گر در تو دلی هست
ز تو پهلو تهی کردست پیوست
تو گاو نفس در پروار بستی
بسجده کردنش زنار بستی
بمکر آن گاو کز زر سامری کرد
سجود آن گاو را خلق از خری کرد
ترا تا گاو نفست سیر نبود
اگر صد کار داری دیر نبود
شکم چون پر شد و در ناز افتاد
قوی باری ز پشتت باز افتاد
ترا درچاه تن افتاد جانی
بدست او ز جایی ریسمانی
بحیلت گرگ نفست را زبون کن
برآی از چاه او را سرنگون کن
اگر در چاه مانی هم چو روباه
بدرد گرگ نفست در بن چاه
ز چنگ گربگان خون ریز دیده
برون آمد ز سوراخی چنان تنگ
که با تنگی او بودی جهان تنگ
بکنج خانهٔ کورا گمان بود
قضا را خایهٔ مرغی نهان بود
بسوی بیضه آمد پای برداشت
ولی دستش نداد از جای برداشت
نه بروی چنگل او را ظفر بود
نه دندانش ببردن کارگر بود
چو بسیاری بگرد بیضه درگشت
عجایب حیلهٔ بر ساخت برگشت
بیامد بانک زد موشی دگر را
بپیش او فرو گفت این خبر را
درآمد موش زیر بیضه درشد
دو دست و پای او گردش کمر شد
گرفتش موش دیگر زود دنبال
کشیدش تا به پیش خانه در حال
ز بیرون گربه در پس کمین داشت
مگر آن شیر دل بر موش کین داشت
بجست از پس بسوی موش گستاخ
مگر بس تنگ بود آن موش سوراخ
در آن تنگی ز بیم گربه ناگاه
گرفت آن موش با آن بیضه در راه
بچنگل گربه برکند از همش زود
خلاصی داد از حرص و غمش زود
ببین تا چند جان کند آن ستم کار
که تا شد هم ببند خود گرفتار
موافق گفت با هم مرد رهبر
مثال موش با موش سیه سر
الا ای روز و شب در حرص پویان
بحیلت هم چو مور و موش جویان
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
شبان روزی چو اختر روز کوری
اسیر حرص روز و شب چو موری
مدان خون خوردن خود را تنعم
فغان از حرص موش و مور مردم
فغان زین عنکبوتان مگس خوار
همه چون کرکسان در بند مردار
فغان از حرص موش استخوان رند
همه سگ سیرتان زشت پیوند
اگر نه معدهٔ خون خواره بودی
کجا مردم چنین بیچاره بودی
شبان روزی فتاده در تک و تاز
که تا کار شکم را چون دهد ساز
بمانده در غم آبی و نانی
که تا پر گردد این دوزخ زمانی
زهر رنجی که مردم راز خویش است
تقاضاء شکم از جمله بیش است
شکم از تو برآورد آتش و دود
ازین دوزخ بدان دوزخ رسی زود
اگر صوفی ببیند زلهٔ تو
نشیند بی شکی در پلهٔ تو
همی پر کن که گر در تو دلی هست
ز تو پهلو تهی کردست پیوست
تو گاو نفس در پروار بستی
بسجده کردنش زنار بستی
بمکر آن گاو کز زر سامری کرد
سجود آن گاو را خلق از خری کرد
ترا تا گاو نفست سیر نبود
اگر صد کار داری دیر نبود
شکم چون پر شد و در ناز افتاد
قوی باری ز پشتت باز افتاد
ترا درچاه تن افتاد جانی
بدست او ز جایی ریسمانی
بحیلت گرگ نفست را زبون کن
برآی از چاه او را سرنگون کن
اگر در چاه مانی هم چو روباه
بدرد گرگ نفست در بن چاه
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۱۸
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۹۹
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت روباه و بچاه شدن او
مگر میرفت آن روباه شادان
دوان هر سوی در کوُه و بیابان
رسید از ناگهان نزدیک راهی
بکنده بر سر آن راه چاهی
چهی بس دور و دلوی بسته بر او
سخن بشنو زمن ای مرد نیکو
درون چاه روباهش نظر کرد
یکی روباه دیگر دید پر درد
درون آب عکس خود بدید او
درآمد زود در گفت و شنید او
اشارت کرد دست خود ز بالا
اشارت کرد روبه نیز ز آنجا
هر آن فعلی که او از خویش میکرد
درون چاه او بیخویش میکرد
بخود میگفت آن روباه بالا
که من میخواند او باید شد آنجا
درون باید شدن تا او ببینم
حقیقت اینست اسرار یقینم
درون چاه جست او از بُن آب
فرو شد جان فتاد آنجا بغرقاب
چه اندر آب چه ناگه جهید او
بجز خود هیچکس آنجا ندید او
شنای چند کرد و سُست تن شد
ز نومیدی جان بی خویشتن شد
نه بتوانست بیرون شد از آنجا
میان آب او میکرد غوغا
بخود میگفت خود کردم چگویم
اگر این دم من اندر جستجویم
بدست خویش خود در چه فکندم
که داند کس که من ناگه فکندم
چو خود کردم چرا تاوان ستانم
کجا یابم در اینجا دوستانم
چو خود کردم بماندم در بلا من
درون آب غرقم مبتلا من
دریغا هیچکس فریادرس نیست
بماندم غرقه و غمخوار کس نیست
دریغ این چاه بُد کآمد به راهم
شدم غرقه ندیدم هیچ همدم
ندارد کس خبر دانم یقین من
نبودم اندرین سر پیش بین من
در این چاه اوفتادم بیخبر زار
دگر بینم منش چاه و وطن کار
ز دستم رفت هم جان دگر زود
نخواهد رفت اینجا بودنی بود
بسی اندیشه زینسان کرد روباه
نظر میکرد هر دَم بر سر چاه
ز ناگه غرقه شد تا جان بداد او
خوشا آنکس که اینجا داد داد او
میان آب جان ده در حیاتت
که اندر آب خواهد بُد مماتت
تو آن روباه پُر مکری و تلبیس
که افتادستی اندر چاه ابلیس
بدیدی عکس خود برسیرت آب
نمیدانستی اینجا عین غرقاب
که گردی ناگهان و جان دهی تو
نداری از تن و جان آگهی تو
ز دنبال صُوَر در چاه صورت
فتادستی تو ای روباه سیرت
بهر نقشی که میبازی ندانی
که خواهی گشت اندر چاه فانی
درون چاه خواهی اوفتادن
عجائب خویش را بر باد دادن
دوان هر سوی در کوُه و بیابان
رسید از ناگهان نزدیک راهی
بکنده بر سر آن راه چاهی
چهی بس دور و دلوی بسته بر او
سخن بشنو زمن ای مرد نیکو
درون چاه روباهش نظر کرد
یکی روباه دیگر دید پر درد
درون آب عکس خود بدید او
درآمد زود در گفت و شنید او
اشارت کرد دست خود ز بالا
اشارت کرد روبه نیز ز آنجا
هر آن فعلی که او از خویش میکرد
درون چاه او بیخویش میکرد
بخود میگفت آن روباه بالا
که من میخواند او باید شد آنجا
درون باید شدن تا او ببینم
حقیقت اینست اسرار یقینم
درون چاه جست او از بُن آب
فرو شد جان فتاد آنجا بغرقاب
چه اندر آب چه ناگه جهید او
بجز خود هیچکس آنجا ندید او
شنای چند کرد و سُست تن شد
ز نومیدی جان بی خویشتن شد
نه بتوانست بیرون شد از آنجا
میان آب او میکرد غوغا
بخود میگفت خود کردم چگویم
اگر این دم من اندر جستجویم
بدست خویش خود در چه فکندم
که داند کس که من ناگه فکندم
چو خود کردم چرا تاوان ستانم
کجا یابم در اینجا دوستانم
چو خود کردم بماندم در بلا من
درون آب غرقم مبتلا من
دریغا هیچکس فریادرس نیست
بماندم غرقه و غمخوار کس نیست
دریغ این چاه بُد کآمد به راهم
شدم غرقه ندیدم هیچ همدم
ندارد کس خبر دانم یقین من
نبودم اندرین سر پیش بین من
در این چاه اوفتادم بیخبر زار
دگر بینم منش چاه و وطن کار
ز دستم رفت هم جان دگر زود
نخواهد رفت اینجا بودنی بود
بسی اندیشه زینسان کرد روباه
نظر میکرد هر دَم بر سر چاه
ز ناگه غرقه شد تا جان بداد او
خوشا آنکس که اینجا داد داد او
میان آب جان ده در حیاتت
که اندر آب خواهد بُد مماتت
تو آن روباه پُر مکری و تلبیس
که افتادستی اندر چاه ابلیس
بدیدی عکس خود برسیرت آب
نمیدانستی اینجا عین غرقاب
که گردی ناگهان و جان دهی تو
نداری از تن و جان آگهی تو
ز دنبال صُوَر در چاه صورت
فتادستی تو ای روباه سیرت
بهر نقشی که میبازی ندانی
که خواهی گشت اندر چاه فانی
درون چاه خواهی اوفتادن
عجائب خویش را بر باد دادن
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة و التمثیل
کشتئی آورد در دریا شکست
تختهٔ زان جمله بر بالا نشست
گربه و موشی بر آن تخته بماند
کارشان با یکدگر پخته بماند
نه ز گربه بیم بود آن موش را
نه بموش آهنگ آن مغشوش را
هر دو تن از هول دریا ای عجب
در تحیر باز مانده خشک لب
زهرهٔ جنبش نه و یارای سیر
هر دو بیخود گشته نه عین و نه غیر
در قیامت نیز این غوغا بود
یعنی آنجا نه تو و نه ما بود
هیبت این راه کار مشکلست
صد جهان زین سهم پرخون دلست
هرکه او نزدیک تر حیران ترست
کار دوران پارهٔ آسان ترست
تختهٔ زان جمله بر بالا نشست
گربه و موشی بر آن تخته بماند
کارشان با یکدگر پخته بماند
نه ز گربه بیم بود آن موش را
نه بموش آهنگ آن مغشوش را
هر دو تن از هول دریا ای عجب
در تحیر باز مانده خشک لب
زهرهٔ جنبش نه و یارای سیر
هر دو بیخود گشته نه عین و نه غیر
در قیامت نیز این غوغا بود
یعنی آنجا نه تو و نه ما بود
هیبت این راه کار مشکلست
صد جهان زین سهم پرخون دلست
هرکه او نزدیک تر حیران ترست
کار دوران پارهٔ آسان ترست
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
بود اندر مطبخ جم ای عجب
دیگ و کاسه در خصومت روز و شب
دیگ سنگین بود قصد جنگ کرد
کاسه زرین بود قصد سنگ کرد
هر دو تن از خشم در شور آمدند
سنگ وزر بودند در زور آمدند
دیگ گفتش گر اباگر روغن است
شور وشیرین هرچه هست آن منست
کار تو بی من کجا گیرد نظام
گر منت ندهم تهی مانی مدام
تو ز سنگ آئی در اول آشکار
باز بر سنگت زنند اندر عیار
گر ترا سنگی نباشد در نهاد
دایماً بی سنگ خواهی اوفتاد
تو چنین زیباو سنگین از منی
تو بسنگ و هنگ رنگین ازمنی
کس سیه دیگم نمیخواند بنام
چون سیه کاسه توئی در هر مقام
چون شنیدی این دلیل دلپذیر
دست چون من دیگر در کاسه مگیر
این سخن چون کاسه را آمد بگوش
همچو دیگی خون او آمد بجوش
گفت تو از هرچه گفتی بیش و کم
فارغم من چون منم در پیش جم
خیز تا خود را بصرافان بریم
تا زما هر دو کدامین برتریم
چون محک پیدا شود صراف را
خود محک گوید جواب این لاف را
تو ببین وقت گرو در سنگ و زر
تا ازین هر دو کدام ارزنده تر
در گرو کهنه ز نو آید پدید
کار در وقت گرو آید پدید
تا سفر در خود نیاری پیش تو
کی بکنه خود رسی از خویش تو
گر بکنه خویش ره یابی تمام
قدسیان را فرع خود یابی مدام
لیک تا در خود سفر نبود ترا
در حقیقت این نظر نبود ترا
دیگ و کاسه در خصومت روز و شب
دیگ سنگین بود قصد جنگ کرد
کاسه زرین بود قصد سنگ کرد
هر دو تن از خشم در شور آمدند
سنگ وزر بودند در زور آمدند
دیگ گفتش گر اباگر روغن است
شور وشیرین هرچه هست آن منست
کار تو بی من کجا گیرد نظام
گر منت ندهم تهی مانی مدام
تو ز سنگ آئی در اول آشکار
باز بر سنگت زنند اندر عیار
گر ترا سنگی نباشد در نهاد
دایماً بی سنگ خواهی اوفتاد
تو چنین زیباو سنگین از منی
تو بسنگ و هنگ رنگین ازمنی
کس سیه دیگم نمیخواند بنام
چون سیه کاسه توئی در هر مقام
چون شنیدی این دلیل دلپذیر
دست چون من دیگر در کاسه مگیر
این سخن چون کاسه را آمد بگوش
همچو دیگی خون او آمد بجوش
گفت تو از هرچه گفتی بیش و کم
فارغم من چون منم در پیش جم
خیز تا خود را بصرافان بریم
تا زما هر دو کدامین برتریم
چون محک پیدا شود صراف را
خود محک گوید جواب این لاف را
تو ببین وقت گرو در سنگ و زر
تا ازین هر دو کدام ارزنده تر
در گرو کهنه ز نو آید پدید
کار در وقت گرو آید پدید
تا سفر در خود نیاری پیش تو
کی بکنه خود رسی از خویش تو
گر بکنه خویش ره یابی تمام
قدسیان را فرع خود یابی مدام
لیک تا در خود سفر نبود ترا
در حقیقت این نظر نبود ترا
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
شد بر دیوانهٔ آن مرد پاک
دید او را در میان خون و خاک
همچو مستی واله و حیرانش دید
سرنگونش یافت و سرگردانش دید
گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه
در چه کاری روز و شب اینجایگاه
گفت هستم حق طلب در روز وشب
مرد گفتش من همین دارم طلب
مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
همچو من در خون نشین در کل حال
کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز
بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز
تاکه این دریا شود پرداخته
یا نه کار ما شود برساخته
این گره را چون گشادن روی نیست
هم بمردن هم بزادن روی نیست
این قدر دانم که با این پیچ پیچ
می ندانم می ندانم هیچ هیچ
دید او را در میان خون و خاک
همچو مستی واله و حیرانش دید
سرنگونش یافت و سرگردانش دید
گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه
در چه کاری روز و شب اینجایگاه
گفت هستم حق طلب در روز وشب
مرد گفتش من همین دارم طلب
مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
همچو من در خون نشین در کل حال
کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز
بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز
تاکه این دریا شود پرداخته
یا نه کار ما شود برساخته
این گره را چون گشادن روی نیست
هم بمردن هم بزادن روی نیست
این قدر دانم که با این پیچ پیچ
می ندانم می ندانم هیچ هیچ
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
کشتئی افتاد در غرقاب سخت
بود در کشتی حریصی شور بخت
نقدش آهن بود خرواری مگر
بود با او همنشین مردی دگر
نقد این پرحواصل بود و بس
موج چون بسیار شد از پیش و پش
آنکه داشت آهن همه بر پشت بست
وین بدان پر حواصل بر نشست
عاقبت چون گشت آن کشتی خراب
مرد را افکند آن آهن در آب
وان دگر یک راه ساحل برگرفت
خوش خوشش پرحواصل برگرفت
ای شده عمری گران بار گناه
مینترسی پیش و پس آبی سیاه
بادلی چون آهن و باری گران
کی رسد کشتی ایمان با کران
گر ز دریا راه ساحل بایدت
بار چون پر حواصل بایدت
ورنه در غرقاب خون افتاده گیر
از گران باری نگون افتاده گیر
کار خود در زندگانی کن ببرگ
زانکه نتوان کرد کاری روز مرگ
این زمان دریاب کاسان باشدت
ور نه دشواری فراوان باشدت
بود در کشتی حریصی شور بخت
نقدش آهن بود خرواری مگر
بود با او همنشین مردی دگر
نقد این پرحواصل بود و بس
موج چون بسیار شد از پیش و پش
آنکه داشت آهن همه بر پشت بست
وین بدان پر حواصل بر نشست
عاقبت چون گشت آن کشتی خراب
مرد را افکند آن آهن در آب
وان دگر یک راه ساحل برگرفت
خوش خوشش پرحواصل برگرفت
ای شده عمری گران بار گناه
مینترسی پیش و پس آبی سیاه
بادلی چون آهن و باری گران
کی رسد کشتی ایمان با کران
گر ز دریا راه ساحل بایدت
بار چون پر حواصل بایدت
ورنه در غرقاب خون افتاده گیر
از گران باری نگون افتاده گیر
کار خود در زندگانی کن ببرگ
زانکه نتوان کرد کاری روز مرگ
این زمان دریاب کاسان باشدت
ور نه دشواری فراوان باشدت
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۹
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید کسی گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد گویند آن بازرگان به بخل معروف بود.
جوانمرد گفت اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفتهاند آب حیات اگر فروشند فیالمثل به آب روی دانا نخرد که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت.
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترش روی
جوانمرد گفت اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفتهاند آب حیات اگر فروشند فیالمثل به آب روی دانا نخرد که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت.
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترش روی
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۴
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۹
در تصانیف حکما آرودهاند که کژدم را ولادت معهود نیست چنان که دیگر حیوانان را، بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوستها که در خانه کژدم بینند اثر آنست. باری این نکته پیش بزرگی همیگفتم، گفت دل من بر صدق این سخن گواهی میدهد و جز چنین نتوان بودن در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کردهاند لاجرم در بزرگی چنین مقبلند و محبوب
پسری را پدر وصیت کرد
کای جوان بخت یادگیر این پند
هر که با اهل خود وفا نکند
نشود دوست روی و دولتمند
پسری را پدر وصیت کرد
کای جوان بخت یادگیر این پند
هر که با اهل خود وفا نکند
نشود دوست روی و دولتمند
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۰
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۸
نه فکر غنچه نی اندیشهٔ گل میکند شبنم
به مضمون گداز خود تأمل میکند شبنم
هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه میبندد
هم از اشک پریشان طرحسنبل میکند شبنم
درین گلشن که راحت بردهاند از بستر رنگش
به امید ضعیفیها توکل میکند شبنم
به آهی بایدم سیماب کرد آیینهٔ دل را
نفس تا گرم شد ترک تحمل میکند شبنم
اگر مشق خموشی کامل افتد داستان گردد
به حیرت شهرت منقار بلبل میکند شبنم
توهم از خود برونآ محو خورشید حقیقت شو
به یک پرواز جزو خویش را کل میکند شبنم
گذشتن بیتغافل نیست از توفان این گلشن
همان از پشت خم آرایش پل میکند شبنم
چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد
هوا آنجاکه ماند از پر زدن گل میکند شبنم
طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانهٔ عشرت
قدح ها از گداز شیشه پر مل میکند شبنم
ز بس بیحاصل افتادهست سیر رنگ و بو اینجا
هزار آیینه محو یک تغافل میکند شبنم
حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد
عرق را مایهٔ عرض تجمل میکند شبنم
ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را
به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم
تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نهای ورنه
درین گلزار بیش از شیشه قلقل میکند شبنم
ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد
گهر در رشتهٔ موج رگ گل میکند شبنم
به مضمون گداز خود تأمل میکند شبنم
هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه میبندد
هم از اشک پریشان طرحسنبل میکند شبنم
درین گلشن که راحت بردهاند از بستر رنگش
به امید ضعیفیها توکل میکند شبنم
به آهی بایدم سیماب کرد آیینهٔ دل را
نفس تا گرم شد ترک تحمل میکند شبنم
اگر مشق خموشی کامل افتد داستان گردد
به حیرت شهرت منقار بلبل میکند شبنم
توهم از خود برونآ محو خورشید حقیقت شو
به یک پرواز جزو خویش را کل میکند شبنم
گذشتن بیتغافل نیست از توفان این گلشن
همان از پشت خم آرایش پل میکند شبنم
چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد
هوا آنجاکه ماند از پر زدن گل میکند شبنم
طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانهٔ عشرت
قدح ها از گداز شیشه پر مل میکند شبنم
ز بس بیحاصل افتادهست سیر رنگ و بو اینجا
هزار آیینه محو یک تغافل میکند شبنم
حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد
عرق را مایهٔ عرض تجمل میکند شبنم
ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را
به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم
تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نهای ورنه
درین گلزار بیش از شیشه قلقل میکند شبنم
ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد
گهر در رشتهٔ موج رگ گل میکند شبنم
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳ - کلیه و دمنه
و در میان اتباع او دو شگال بودن دیکی را کلیله نام بود و دیگر را دمنه، و هر دو دهای تمام داشتند. و دمنه حریص تر و بزرگ منش تر بود، کلیله را گفت: چه میبینی در کار ملک که بر جای قرار کرده ست و حرکت نشاط فروگذاشته؟کلیله گفت: این سخن چه بابت توست و ترا بااین سوال چه کار؟ و ما بردرگاه این ملک آسایشی داریم و طعمه ای مییابیم و از آن طبقه نیستیم که بمفاوضت ملوک مشرف توانند شد تا سخن ایشان بنزدیک پادشاهان محل استماع تواند یافت. ازین حدیث درگذر، که هرکه بتکلف کاری جوید که سزاوار آن نباشد بدو آن رسد که ببوزند رسید. دمنه گفت: چگونه؟ گفت:
بوزنه ای درودگری را دید که بر چوبی نشسته بود و آن را میبرید و دو میخ پیش او، هرگاه که یکی را بکوفتی دیگری که پیشتر کوفته بودی برآوردی. در این میان درودگر بحاجتی برخاست، بوزنه بر چوب نشست از آن جانب که بریده بود، انثیین او در شکاف چوب آویخته شدو آن میخ که در کار بود پیش ازانکه دیگری بکوفتی برآورد. هر دو شق چوب بهم پیوست، انثیین او محکم در میان بماند، از هوش بشد. درودگر باز رسید وی را دست بردی سره بنمود تا دران هلاک شد. و ازینجا گفتهاند «درودگری کار بوزنه نیست. »
بوزنه ای درودگری را دید که بر چوبی نشسته بود و آن را میبرید و دو میخ پیش او، هرگاه که یکی را بکوفتی دیگری که پیشتر کوفته بودی برآوردی. در این میان درودگر بحاجتی برخاست، بوزنه بر چوب نشست از آن جانب که بریده بود، انثیین او در شکاف چوب آویخته شدو آن میخ که در کار بود پیش ازانکه دیگری بکوفتی برآورد. هر دو شق چوب بهم پیوست، انثیین او محکم در میان بماند، از هوش بشد. درودگر باز رسید وی را دست بردی سره بنمود تا دران هلاک شد. و ازینجا گفتهاند «درودگری کار بوزنه نیست. »