عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در ستایش اتابک محمد
بناز ای خداوند اقبال سرمد
به بخت همایون و تخت ممهد
مغیث زمان ناصر اهل ایمان
گزین احد یاور دین احمد
خداوند فرمان ملک سلیمان
شهنشاه عادل اتابک محمد
ز سعد ابوبکر تا سعد زنگی
پدر بر پدر نامور جد بر جد
سر بندگی بر زمینش نهاده
خداوندگاران دریا و سرحد
همه نامداران و گردن فرازان
به زنجیر سبق الایادی مقید
خردمند شاها رعیت پناها
که مخصوص بادی به تأیید سرمد
یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت مجدد
نبودست تا بوده دوران گیتی
به ابقای ابنای گیتی معود
مبد نمیماند این ملک دنیا
نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند
چنان صرف کن دولت و زندگانی
که نامت به نیکی بماند مخلد
به بخت همایون و تخت ممهد
مغیث زمان ناصر اهل ایمان
گزین احد یاور دین احمد
خداوند فرمان ملک سلیمان
شهنشاه عادل اتابک محمد
ز سعد ابوبکر تا سعد زنگی
پدر بر پدر نامور جد بر جد
سر بندگی بر زمینش نهاده
خداوندگاران دریا و سرحد
همه نامداران و گردن فرازان
به زنجیر سبق الایادی مقید
خردمند شاها رعیت پناها
که مخصوص بادی به تأیید سرمد
یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت مجدد
نبودست تا بوده دوران گیتی
به ابقای ابنای گیتی معود
مبد نمیماند این ملک دنیا
نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند
چنان صرف کن دولت و زندگانی
که نامت به نیکی بماند مخلد
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - پند
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
تا کی این باد کبر و آتش خشم
شرم بادت که قطرهٔ آبی
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی
تو به بازی نشسته و ز چپ و راست
میرود تیر چرخ پرتابی
تا درین گله گوسفندی هست
ننشیند فلک ز قصابی
تو چراغی نهاده بر ره باد
خانهای در ممر سیلابی
گر به رفعت سپهر و کیوانی
ور به حسن آفتاب و مهتابی
ور به مشرق روی به سیاحی
ور به مغرب رسی به جلابی
ور به مردی ز باد درگذری
ور به شوخی چو برف بشتابی
ور به تمکین ابن عفانی
ور به نیروی ابن خطابی
ور به نعمت شریک قارونی
ور به قوت عدیل سهرابی
ور میسر شود که سنگ سیاه
زر صامت کنی به قلابی
ملکالموت را به حیله و زور
نتوانی که دست برتابی
منتهای کمال، نقصانست
گل بریزد به وقت سیرابی
تو که مبدا و مرجعت اینست
نه سزاوار کبر و اعجابی
خشت بالین گور یاد آور
ای که سر بر کنار احبابی
خفتنت زیر خاک خواهد بود
ای که در خوابگاه سنجابی
بانگ طبلت نمیکند بیدار
تو مگر مردهای نه در خوابی
بس خلایق فریفتست این سیم
که تو لرزان برو چو سیمایی
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی
بس بگردید و بس بخواهد گشت
بر سر ما سپهر دولابی
تو ممیز به عقل و ادراکی
نه مکرم به جاه و انسابی
تو به دین ارجمند و نیکونام
نه به دنیا و ملک و اسبابی
ابلهی صد عتابی خارا
گر بپوشد خریست عتابی
نقش دیوار خانهای تو هنوز
گر همین صورتی و القابی
ای مرید هوای نفس حریص
تشنه بر زهر همچو جلابی
قیمت خویشتن خسیس مکن
که تو در اصل جوهری نابی
دست و پایی بزن به چاره و جهد
که عجب در میان غرقابی
عهدهای شکسته را چه طریق
چاره هم توبتست و شعابی
به در بینیاز نتوان رفت
جز به مستغفری و اوابی
تو در خلق میزنی شب و روز
لاجرم بینصیب ازین بابی
کی دعای تو مستجاب کند
که به یک روح در دو محرابی
یارب از جنس ما چه خیر آید
تو کرم کن که رب اربابی
غیب دان و لطیف و بیچونی
سترپوش و کریم و توابی
سعدیا راستی ز خلق مجوی
چون تو در نفس خود نمییابی
جای گریهست بر مصیبت پیر
تو چو کودک هنوز لعابی
با همه عیب خویشتن شب و روز
در تکاپوی عیب اصحابی
گر همه علم عالمت باشد
بیعمل مدعی و کذابی
پیش مردان آفتاب صفت
به اضافت چو کرم شبتابی
پیر بودی و ره ندانستی
تو نه پیری که طفل کتابی
مگر این پنج روزه دریابی
تا کی این باد کبر و آتش خشم
شرم بادت که قطرهٔ آبی
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی
تو به بازی نشسته و ز چپ و راست
میرود تیر چرخ پرتابی
تا درین گله گوسفندی هست
ننشیند فلک ز قصابی
تو چراغی نهاده بر ره باد
خانهای در ممر سیلابی
گر به رفعت سپهر و کیوانی
ور به حسن آفتاب و مهتابی
ور به مشرق روی به سیاحی
ور به مغرب رسی به جلابی
ور به مردی ز باد درگذری
ور به شوخی چو برف بشتابی
ور به تمکین ابن عفانی
ور به نیروی ابن خطابی
ور به نعمت شریک قارونی
ور به قوت عدیل سهرابی
ور میسر شود که سنگ سیاه
زر صامت کنی به قلابی
ملکالموت را به حیله و زور
نتوانی که دست برتابی
منتهای کمال، نقصانست
گل بریزد به وقت سیرابی
تو که مبدا و مرجعت اینست
نه سزاوار کبر و اعجابی
خشت بالین گور یاد آور
ای که سر بر کنار احبابی
خفتنت زیر خاک خواهد بود
ای که در خوابگاه سنجابی
بانگ طبلت نمیکند بیدار
تو مگر مردهای نه در خوابی
بس خلایق فریفتست این سیم
که تو لرزان برو چو سیمایی
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی
بس بگردید و بس بخواهد گشت
بر سر ما سپهر دولابی
تو ممیز به عقل و ادراکی
نه مکرم به جاه و انسابی
تو به دین ارجمند و نیکونام
نه به دنیا و ملک و اسبابی
ابلهی صد عتابی خارا
گر بپوشد خریست عتابی
نقش دیوار خانهای تو هنوز
گر همین صورتی و القابی
ای مرید هوای نفس حریص
تشنه بر زهر همچو جلابی
قیمت خویشتن خسیس مکن
که تو در اصل جوهری نابی
دست و پایی بزن به چاره و جهد
که عجب در میان غرقابی
عهدهای شکسته را چه طریق
چاره هم توبتست و شعابی
به در بینیاز نتوان رفت
جز به مستغفری و اوابی
تو در خلق میزنی شب و روز
لاجرم بینصیب ازین بابی
کی دعای تو مستجاب کند
که به یک روح در دو محرابی
یارب از جنس ما چه خیر آید
تو کرم کن که رب اربابی
غیب دان و لطیف و بیچونی
سترپوش و کریم و توابی
سعدیا راستی ز خلق مجوی
چون تو در نفس خود نمییابی
جای گریهست بر مصیبت پیر
تو چو کودک هنوز لعابی
با همه عیب خویشتن شب و روز
در تکاپوی عیب اصحابی
گر همه علم عالمت باشد
بیعمل مدعی و کذابی
پیش مردان آفتاب صفت
به اضافت چو کرم شبتابی
پیر بودی و ره ندانستی
تو نه پیری که طفل کتابی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
فلسفه
نخودی گفت لوبیائی را
کز چه من گردم این چنین، تو دراز
گفت، ما هر دو را بباید پخت
چارهای نیست، با زمانه بساز
رمز خلقت، بما نگفت کسی
این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز
کس، بدین رزمگه ندارد راه
کس، درین پرده نیست محرم راز
بدرازی و گردی من و تو
ننهد قدر، چرخ شعبدهباز
هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ
هر دو گردیم جفت سوز و گداز
نتوان بود با فلک گستاخ
نتوان کرد بهر گیتی ناز
سوی مخزن رویم زین مطبخ
سر این کیسه، گردد آخر باز
برویم از میان و دم نزنیم
بخروشیم، لیک بی آواز
این چه خامی است، چون در آخر کار
آتش آمد من و تو را دمساز
گر چه در زحمتیم، باز خوشیم
که بما نیز، خلق راست نیاز
دهر، بر کار کس نپردازد
هم تو، بر کار خویشتن پرداز
چون تن و پیرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز
ما کز انجام کار بیخبریم
چه توانیم گفتن از آغاز
کز چه من گردم این چنین، تو دراز
گفت، ما هر دو را بباید پخت
چارهای نیست، با زمانه بساز
رمز خلقت، بما نگفت کسی
این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز
کس، بدین رزمگه ندارد راه
کس، درین پرده نیست محرم راز
بدرازی و گردی من و تو
ننهد قدر، چرخ شعبدهباز
هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ
هر دو گردیم جفت سوز و گداز
نتوان بود با فلک گستاخ
نتوان کرد بهر گیتی ناز
سوی مخزن رویم زین مطبخ
سر این کیسه، گردد آخر باز
برویم از میان و دم نزنیم
بخروشیم، لیک بی آواز
این چه خامی است، چون در آخر کار
آتش آمد من و تو را دمساز
گر چه در زحمتیم، باز خوشیم
که بما نیز، خلق راست نیاز
دهر، بر کار کس نپردازد
هم تو، بر کار خویشتن پرداز
چون تن و پیرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز
ما کز انجام کار بیخبریم
چه توانیم گفتن از آغاز
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
ای در غرور نفس به سر برده روزگار
برخیز و کارکن که کنون است وقت کار
ای دوست، ماه روزه رسید و تو خفتهای
آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر
سالی دراز بودهای اندر هوای خویش
ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار
پنداشتی که چون نخوری روزهٔ تو آنست
بسیار چیز هست جز این شرط روزهدار
هر عضو را بدان که به تحقیق روزهای است
تا روزهٔ تو روزه بود نزد کردگار
اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل
در چشم تو نیفکند از عشق خویش خار
دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی
کز گفت و گوی هرزه شود عقل تار و مار
دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست
از غیبت و دروغ فروبند استوار
دیگر به وقت روزهگشادن مخور حرام
زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار
دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور
چندانت خواب هست که آن نیست در شمار
دیگر به فکر آینهٔ دل چنان بکن
کز غیر ذکر حق ننشیند برو غبار
این است شرط روزه اگر مرد روزهای
گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار
دیگر بسی مخور که هر آن کس که سیر خورد
اعضاش جمله گرسنه گردند و بی قرار
تو خود نشسته تا که کی آید پدید شب
چون شمع جان خویش بسوزی در انتظار
تا خوان و نان بسازی از غایت شره
گویی دو چشم تو شود از هر سویی چهار
چندان خوری که دم نتوانی زد از گلو
ور دم زنی برآورد آن دم ز تو دمار
صد بار باشدت چو شکمپر شد از طعام
حالی ز پشت تو همه باز اوفتاد بار
این روزه نیست گر شرف روزه بایدت
بیرون شوی ز تویی تو بر مثال مار
مویت سپید گشت و دل تو سیاه شد
تا کی کند سپیدگری ای سیاه کار
یارب به حق طاعت پاکان پاک دل
یارب به حق روزهٔ مردان روزهدار
کز هرچه دیدهای تو ز عطار ناپسند
کانرا نبودهای تو به وجهی پسند کار
چون با در تو گشت و پشیمان شد از گناه
وز فعل خویش خیره فروماند و شرمسار
عفوش کن و ببخش تو دانی که لایق است
تا جرم آفریده کرم ز آفریدگار
برخیز و کارکن که کنون است وقت کار
ای دوست، ماه روزه رسید و تو خفتهای
آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر
سالی دراز بودهای اندر هوای خویش
ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار
پنداشتی که چون نخوری روزهٔ تو آنست
بسیار چیز هست جز این شرط روزهدار
هر عضو را بدان که به تحقیق روزهای است
تا روزهٔ تو روزه بود نزد کردگار
اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل
در چشم تو نیفکند از عشق خویش خار
دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی
کز گفت و گوی هرزه شود عقل تار و مار
دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست
از غیبت و دروغ فروبند استوار
دیگر به وقت روزهگشادن مخور حرام
زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار
دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور
چندانت خواب هست که آن نیست در شمار
دیگر به فکر آینهٔ دل چنان بکن
کز غیر ذکر حق ننشیند برو غبار
این است شرط روزه اگر مرد روزهای
گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار
دیگر بسی مخور که هر آن کس که سیر خورد
اعضاش جمله گرسنه گردند و بی قرار
تو خود نشسته تا که کی آید پدید شب
چون شمع جان خویش بسوزی در انتظار
تا خوان و نان بسازی از غایت شره
گویی دو چشم تو شود از هر سویی چهار
چندان خوری که دم نتوانی زد از گلو
ور دم زنی برآورد آن دم ز تو دمار
صد بار باشدت چو شکمپر شد از طعام
حالی ز پشت تو همه باز اوفتاد بار
این روزه نیست گر شرف روزه بایدت
بیرون شوی ز تویی تو بر مثال مار
مویت سپید گشت و دل تو سیاه شد
تا کی کند سپیدگری ای سیاه کار
یارب به حق طاعت پاکان پاک دل
یارب به حق روزهٔ مردان روزهدار
کز هرچه دیدهای تو ز عطار ناپسند
کانرا نبودهای تو به وجهی پسند کار
چون با در تو گشت و پشیمان شد از گناه
وز فعل خویش خیره فروماند و شرمسار
عفوش کن و ببخش تو دانی که لایق است
تا جرم آفریده کرم ز آفریدگار
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت دیوانهای که از مگس و کیک در عذاب بود
بود در کنجی یکی دیوانه خوار
پیش او شد آن عزیز نامدار
گفت میبینم ترا اهلیتی
هست در اهلیتت جمعیتی
گفت کی جمعیتی یابم ز کس
چون خلاصم نیست از کیک و مگس
جملهٔ روزم مگس دارد عذاب
جملهٔ شب نایدم از کیک خواب
نیم سارخکی چو در نمرود شد
مغز آن سرگشته دل پر دود شد
من مگر نمرود وقتم کز حبیب
کیک و سار پخک و مگس دارم نصیب
دیگری گفتش گنه دارم بسی
با گنه چون ره برد آنجا کسی
چون مگس آلوده باشد بیخلاف
کی رسد سیمرغ را در کوه قاف
چون ز ره سر تافت مرد پر گناه
کی تواند یافت قرب پادشاه
گفت ای غافل مشو نومید ازو
لطف میخواه و کرم جاوید ازو
گر به آسانی نیندازی سپر
کار دشوارت شود ای بیخبر
گر نبودی مرد تایب را قبول
کی بدی هر شب برای او نزول
گر گنه کردی، در توبهست باز
توبه کن کین در نخواهد شد فراز
گر به صدق آیی درین ره تو دمی
صد فتوحت پیش بازآید همی
پیش او شد آن عزیز نامدار
گفت میبینم ترا اهلیتی
هست در اهلیتت جمعیتی
گفت کی جمعیتی یابم ز کس
چون خلاصم نیست از کیک و مگس
جملهٔ روزم مگس دارد عذاب
جملهٔ شب نایدم از کیک خواب
نیم سارخکی چو در نمرود شد
مغز آن سرگشته دل پر دود شد
من مگر نمرود وقتم کز حبیب
کیک و سار پخک و مگس دارم نصیب
دیگری گفتش گنه دارم بسی
با گنه چون ره برد آنجا کسی
چون مگس آلوده باشد بیخلاف
کی رسد سیمرغ را در کوه قاف
چون ز ره سر تافت مرد پر گناه
کی تواند یافت قرب پادشاه
گفت ای غافل مشو نومید ازو
لطف میخواه و کرم جاوید ازو
گر به آسانی نیندازی سپر
کار دشوارت شود ای بیخبر
گر نبودی مرد تایب را قبول
کی بدی هر شب برای او نزول
گر گنه کردی، در توبهست باز
توبه کن کین در نخواهد شد فراز
گر به صدق آیی درین ره تو دمی
صد فتوحت پیش بازآید همی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۳
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹
نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را
شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را
پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست
مردم بیامتیاز و عاشق ممتاز را
صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند
بهر صید پشه، بند از پای بگشا باز را
انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشهایست
برگذر نه دام، مرغ آسمان پرواز را
حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند
تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را
بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن
شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را
مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است
بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را
شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را
پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست
مردم بیامتیاز و عاشق ممتاز را
صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند
بهر صید پشه، بند از پای بگشا باز را
انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشهایست
برگذر نه دام، مرغ آسمان پرواز را
حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند
تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را
بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن
شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را
مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است
بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۹
آمدم از سرنو بر سر پیوند قدیم
نو شد آن سلسله ی کهنه و آن بند قدیم
آمدم من به سر گریهٔ خود به که تو نیز
بر سر ناز خود آیی و شکرخند قدیم
به وفای تو که تا روز قیامت باقیست
عهد دیرین به قرار خود و سوگند قدیم
نخل تو یک دو ثمر داشت به خامی افتاد
من و پروردن آن نخل برومند قدیم
بهر آن حلقه به گوشیم که بودیم ای باد
برسان بندگی ما به خداوند قدیم
خلوتی خواهم و در بسته ویک محرم راز
که گشایم سر راز و گلهای چند قدیم
وحشی آن سلسله نو کرد که آیند ز نو
پندگویان قدیمی به سر پند قدیم
نو شد آن سلسله ی کهنه و آن بند قدیم
آمدم من به سر گریهٔ خود به که تو نیز
بر سر ناز خود آیی و شکرخند قدیم
به وفای تو که تا روز قیامت باقیست
عهد دیرین به قرار خود و سوگند قدیم
نخل تو یک دو ثمر داشت به خامی افتاد
من و پروردن آن نخل برومند قدیم
بهر آن حلقه به گوشیم که بودیم ای باد
برسان بندگی ما به خداوند قدیم
خلوتی خواهم و در بسته ویک محرم راز
که گشایم سر راز و گلهای چند قدیم
وحشی آن سلسله نو کرد که آیند ز نو
پندگویان قدیمی به سر پند قدیم
وحشی بافقی : ناظر و منظور
رفتن شاهزاده منظور به شکار و باز را بر کبک انداختن و شام فراق ناظر را به صبح وصال مبدل ساختن
برد ره نکته ساز معنی اندیش
چنین ره بر سر گم کردهٔ خویش
که در نزدیک آن دلکش نشیمن
بدان کوهی که ناظر داشت مسکن
به قصد کبک منظور دل افروز
گشود از بند پای باز یک روز
ز ره شد از خرام کبک بازش
ز پی شد کورد با خویش بازش
نیامد باز و او میرفت از پی
بیابان از پی او ساختی طی
چنین تا کرد جا بر طرف کهسار
ز تاب تشنگی افتاد از کار
برای آب میگردید در کوه
ره افتادش سوی آن غار اندوه
مقامی دید در وی دام و دد جمع
در او هر جانور از نیک و بد جمع
میان جمعشان ژولیده مویی
وجود لاغرش پیچیده مویی
پریشان کرده بر سرموی سودا
چو شمع مردهای بنشسته از پا
تنش در موی سر گردیده پنهان
ز سوز دل به خاک تیره یکسان
پر از خونش دو چشم ناغنوده
چو اخگرها ز خاکستر نموده
چو بوی غیردام و دد شنیدند
ز جا جستند و از دورش رمیدند
ز دام و دد چو دورش گشت خالی
خروشان شد ز درد خسته حالی
که از اندوه و هجران آه و سد آه
مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه
منم با وحشیان گردیده همدم
گرفته گوشهای ز ابنای عالم
مرا با چشم آهو زان خوش افتاد
کز آن آهوی وحشی میدهد یاد
بیا ای آهوی وحشی کجایی
ببین حالم به دشت بینوایی
بیا کز هجر روز خسته حالان
سیه گردیده چون چشم غزالان
تو در بتخانه چین با بتان یار
به غار مصر من چون نقش دیوار
به دشت چین تو با مشکین غزالان
به کوه مصر من چون شیر نالان
چه کم گردد که از چشم فسونساز
کنی در ساحری افسونی آغاز
که چون بر هم زنم چشم جهان بین
ترا با خویش بینم عشرت آیین
خوش آن روزی که در چین منزلم بود
مراد دل ز جانان حاصلم بود
به هر جایی که بودم یار من بود
به هر غم مونس و غمخوار من بود
گهی با هم به مکتبخانه بودیم
دمی با هم به یک کاشانه بودیم
فلک روزی که طرح این غم انداخت
که نومیدم ز روز وصل او ساخت
دگر خود را ندیدم شاد از آن روز
چه روزی بود خرم یاد از آن روز
مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت
که چون چرخ آتش محرومی افروخت
گره دیدم به دل این آرزو را
ندیدم بار دیگر روی او را
وداع او مرا روزی نگردید
ازو کارم به فیروزی نگردید
مرا از خویش باید ناله کردن
که خود کردم نه کس این جور با من
اگر بیروی آن شمع شب افروز
به مکتب مینمودم صبر یک روز
معلم را نمیآزردم از خویش
صبوری مینمودم پیشهٔ خویش
ندیدی کس چنین ناشادم از هجر
به این محنت نمیافتادم از هجر
چو منظور این سخنها کرد ازو گوش
خروشی بر کشید و گشت بیهوش
از آن فریاد ناظر از زمین جست
زد از روی تعجب دست بر دست
که شوقم برد از جا این صدا چیست
به گوشم این صدای آشنا چیست
ازین آواز دل در اضطراب است
رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است
دلم رقاص شد این بیغمی چیست
به راه دیده اشک خرمی چیست
به شادی میدود اشکم چه دیدهست
نوید وصل پنداری شنیدهست
قد من راست شد بارش که برداشت
دلم خوش گشت آزارش که برداشت
لبم با خنده همراز است چونست
دلم با عشق دمساز است چونست
برآمد بخت خواب آلوده از خواب
سرشک شادیم زد خانه را آب
نمیدانم که خواهد آمد از راه
که رفت از دل به استقبال او آه
چه بوی امروز همراه صبا بود
که جانم تازه گشت و روحم آسود
همان راحت از آن بو جان من یافت
که یعقوب از نسیم پیرهن یافت
صبا گفتی که بوی یارم آورد
که جانی در تن بیمارم آورد
ز ره ای باد مشک افشان رسیدی
مگر از کشور جانان رسیدی
ز مشک افشانیت این خسته جان یافت
ز دشت چین چنین بویی توان یافت
از این بو گر چه جانم یافت راحت
ولیکن تازه شد جان را جراحت
چو کرد از پیش رو موی جنون دور
ستاده در برابر دید منظور
ز شوق وصل آن خورشید پایه
به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه
خوشا صحرای عشق و وادی او
خوشا ایام وصل و شادی او
خوشا تاریکی شام جدایی
که بخشد صبح وصلش روشنایی
کسی کاو را فزونتر درد هجران
فزونتر شادیش در وصل جانان
کنند از آب چون لب تشنگان تر
کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر
چنان هجری که وصل انجام باشد
بود خوش گر چه خون آشام باشد
کجا صاحب خرد آشفته حال است
در آن هجران که امید وصال است
مرا هجریست ناپیدا کرانه
که داغ اوست با من جاودانه
چه غم بودی در این هجران جانکاه
اگر بودی امید وصل را راه
فغان زین تیره شام ناامیدی
که در وی نیست امید سفیدی
قیامت صبح این شام سیاه است
شب ما را قیامت صبحگاه است
خوشا ایام وصل مهرکیشان
کجا رفتند ایشان ، یاد از ایشان
همه رفتند و زیر خاک خفتند
بسان گنج یک یک رو نهفتند
به جامی سر به سر رفتند از هوش
همه زین بزمشان بردند بر دوش
چنانشان خواب مستی کرد بیتاب
که تا صبح جزا ماندند در خواب
اجل یا رب چه مرد افکن شرابیست
که در هر جانبی او را خرابیست
فغان کز خواری چرخ جفاکار
همه رفتند یاران وفادار
مگر ملک فنا جاییست دلکش
که هرکس رفت کرد آنجا فروکش
نیامد کس کز ایشان حال پرسیم
ز دمسازان خود احوال پرسیم
که در زیر زمین احوالشان چیست
جدا از دوستداران حالشان چیست
مرا حال برادر چیست آنجا
رفیق و مونس او کیست آنجا
برادر نی که نور دیده من
مراد جان محنت دیدهٔ من
مرادی خسرو ملک معانی
سرافراز سریر نکته دانی
سمند عزم تا زین خاکدان راند
هزاران بکر معنی بیپدر ماند
هزاران بکر فکرت دوش بر دوش
نشسته در عزای او سیه پوش
ز روشان گرد ماتم آشکاره
در این ماتم دل هر یک دو پاره
بیا وحشی بس است این نوحهٔ غم
مگو در بزم شادی حرف ماتم
که باشد هر کلامی را مقامی
مقام خاص دارد هر کلامی
به هوش خود چو آمد شاهزاده
بدید از دور ناظر اوفتاده
سرش را بر سر زانوی خود ماند
به روی او خروشان روی خود ماند
که ای بیمار غم حال دلت چیست
به روز بیدلی در منزلت کیست
ز تنهایی چو خواهی راز گویی
بگو تا با که حالت بازگویی
به شبها شمع بزم تیرهات چیست
چو گویی حرف روی حرف درکیست
به غیر از آه گرمت کیست دمساز
بجز کوهت که میگردد هم آواز
بگو جز دود آه بیقراری
به روز بیکسی بر سر چه دار ی
به غیر ازقطره اشک دمادم
که میگردد به گردت در شب غم
چو خود را افکنی از کوه دلتنگ
ترا بر سر که میآید به جز سنگ
چو باز آمد به حال خویش ناظر
به پیش دیده جانان دید حاضر
سر خود بر سر زانوی او دید
رخ پر گرد خود بر روی او دید
ز جای خویشتن برخاست خوشحال
ز درد و رنج دوری فارغ البال
خروشان شد که آیا کیستی تو
ملک یا حور آیا چیستی تو
منم این وان تویی اندر برابر
نمیآید مرا این حال باور
تویی این یا پری آیا کدام است
بگو با من ترا آخر چه نام است
به شادی دست یکدیگر گرفتند
نوای خرمی از سر گرفتند
روان گشتند شادان چنگ در چنگ
نوای خوشدلی کردند آهنگ
چه خوشتر زانکه بعد از مدتی چند
دو یار همدم بگسسته پیوند
نبوده آگهی از یکدگرشان
نه از جاه و مقام هم خبرشان
فلک ناگه کند افسونگری ساز
رساند بیخبرشان پیش هم باز
چنین ره بر سر گم کردهٔ خویش
که در نزدیک آن دلکش نشیمن
بدان کوهی که ناظر داشت مسکن
به قصد کبک منظور دل افروز
گشود از بند پای باز یک روز
ز ره شد از خرام کبک بازش
ز پی شد کورد با خویش بازش
نیامد باز و او میرفت از پی
بیابان از پی او ساختی طی
چنین تا کرد جا بر طرف کهسار
ز تاب تشنگی افتاد از کار
برای آب میگردید در کوه
ره افتادش سوی آن غار اندوه
مقامی دید در وی دام و دد جمع
در او هر جانور از نیک و بد جمع
میان جمعشان ژولیده مویی
وجود لاغرش پیچیده مویی
پریشان کرده بر سرموی سودا
چو شمع مردهای بنشسته از پا
تنش در موی سر گردیده پنهان
ز سوز دل به خاک تیره یکسان
پر از خونش دو چشم ناغنوده
چو اخگرها ز خاکستر نموده
چو بوی غیردام و دد شنیدند
ز جا جستند و از دورش رمیدند
ز دام و دد چو دورش گشت خالی
خروشان شد ز درد خسته حالی
که از اندوه و هجران آه و سد آه
مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه
منم با وحشیان گردیده همدم
گرفته گوشهای ز ابنای عالم
مرا با چشم آهو زان خوش افتاد
کز آن آهوی وحشی میدهد یاد
بیا ای آهوی وحشی کجایی
ببین حالم به دشت بینوایی
بیا کز هجر روز خسته حالان
سیه گردیده چون چشم غزالان
تو در بتخانه چین با بتان یار
به غار مصر من چون نقش دیوار
به دشت چین تو با مشکین غزالان
به کوه مصر من چون شیر نالان
چه کم گردد که از چشم فسونساز
کنی در ساحری افسونی آغاز
که چون بر هم زنم چشم جهان بین
ترا با خویش بینم عشرت آیین
خوش آن روزی که در چین منزلم بود
مراد دل ز جانان حاصلم بود
به هر جایی که بودم یار من بود
به هر غم مونس و غمخوار من بود
گهی با هم به مکتبخانه بودیم
دمی با هم به یک کاشانه بودیم
فلک روزی که طرح این غم انداخت
که نومیدم ز روز وصل او ساخت
دگر خود را ندیدم شاد از آن روز
چه روزی بود خرم یاد از آن روز
مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت
که چون چرخ آتش محرومی افروخت
گره دیدم به دل این آرزو را
ندیدم بار دیگر روی او را
وداع او مرا روزی نگردید
ازو کارم به فیروزی نگردید
مرا از خویش باید ناله کردن
که خود کردم نه کس این جور با من
اگر بیروی آن شمع شب افروز
به مکتب مینمودم صبر یک روز
معلم را نمیآزردم از خویش
صبوری مینمودم پیشهٔ خویش
ندیدی کس چنین ناشادم از هجر
به این محنت نمیافتادم از هجر
چو منظور این سخنها کرد ازو گوش
خروشی بر کشید و گشت بیهوش
از آن فریاد ناظر از زمین جست
زد از روی تعجب دست بر دست
که شوقم برد از جا این صدا چیست
به گوشم این صدای آشنا چیست
ازین آواز دل در اضطراب است
رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است
دلم رقاص شد این بیغمی چیست
به راه دیده اشک خرمی چیست
به شادی میدود اشکم چه دیدهست
نوید وصل پنداری شنیدهست
قد من راست شد بارش که برداشت
دلم خوش گشت آزارش که برداشت
لبم با خنده همراز است چونست
دلم با عشق دمساز است چونست
برآمد بخت خواب آلوده از خواب
سرشک شادیم زد خانه را آب
نمیدانم که خواهد آمد از راه
که رفت از دل به استقبال او آه
چه بوی امروز همراه صبا بود
که جانم تازه گشت و روحم آسود
همان راحت از آن بو جان من یافت
که یعقوب از نسیم پیرهن یافت
صبا گفتی که بوی یارم آورد
که جانی در تن بیمارم آورد
ز ره ای باد مشک افشان رسیدی
مگر از کشور جانان رسیدی
ز مشک افشانیت این خسته جان یافت
ز دشت چین چنین بویی توان یافت
از این بو گر چه جانم یافت راحت
ولیکن تازه شد جان را جراحت
چو کرد از پیش رو موی جنون دور
ستاده در برابر دید منظور
ز شوق وصل آن خورشید پایه
به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه
خوشا صحرای عشق و وادی او
خوشا ایام وصل و شادی او
خوشا تاریکی شام جدایی
که بخشد صبح وصلش روشنایی
کسی کاو را فزونتر درد هجران
فزونتر شادیش در وصل جانان
کنند از آب چون لب تشنگان تر
کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر
چنان هجری که وصل انجام باشد
بود خوش گر چه خون آشام باشد
کجا صاحب خرد آشفته حال است
در آن هجران که امید وصال است
مرا هجریست ناپیدا کرانه
که داغ اوست با من جاودانه
چه غم بودی در این هجران جانکاه
اگر بودی امید وصل را راه
فغان زین تیره شام ناامیدی
که در وی نیست امید سفیدی
قیامت صبح این شام سیاه است
شب ما را قیامت صبحگاه است
خوشا ایام وصل مهرکیشان
کجا رفتند ایشان ، یاد از ایشان
همه رفتند و زیر خاک خفتند
بسان گنج یک یک رو نهفتند
به جامی سر به سر رفتند از هوش
همه زین بزمشان بردند بر دوش
چنانشان خواب مستی کرد بیتاب
که تا صبح جزا ماندند در خواب
اجل یا رب چه مرد افکن شرابیست
که در هر جانبی او را خرابیست
فغان کز خواری چرخ جفاکار
همه رفتند یاران وفادار
مگر ملک فنا جاییست دلکش
که هرکس رفت کرد آنجا فروکش
نیامد کس کز ایشان حال پرسیم
ز دمسازان خود احوال پرسیم
که در زیر زمین احوالشان چیست
جدا از دوستداران حالشان چیست
مرا حال برادر چیست آنجا
رفیق و مونس او کیست آنجا
برادر نی که نور دیده من
مراد جان محنت دیدهٔ من
مرادی خسرو ملک معانی
سرافراز سریر نکته دانی
سمند عزم تا زین خاکدان راند
هزاران بکر معنی بیپدر ماند
هزاران بکر فکرت دوش بر دوش
نشسته در عزای او سیه پوش
ز روشان گرد ماتم آشکاره
در این ماتم دل هر یک دو پاره
بیا وحشی بس است این نوحهٔ غم
مگو در بزم شادی حرف ماتم
که باشد هر کلامی را مقامی
مقام خاص دارد هر کلامی
به هوش خود چو آمد شاهزاده
بدید از دور ناظر اوفتاده
سرش را بر سر زانوی خود ماند
به روی او خروشان روی خود ماند
که ای بیمار غم حال دلت چیست
به روز بیدلی در منزلت کیست
ز تنهایی چو خواهی راز گویی
بگو تا با که حالت بازگویی
به شبها شمع بزم تیرهات چیست
چو گویی حرف روی حرف درکیست
به غیر از آه گرمت کیست دمساز
بجز کوهت که میگردد هم آواز
بگو جز دود آه بیقراری
به روز بیکسی بر سر چه دار ی
به غیر ازقطره اشک دمادم
که میگردد به گردت در شب غم
چو خود را افکنی از کوه دلتنگ
ترا بر سر که میآید به جز سنگ
چو باز آمد به حال خویش ناظر
به پیش دیده جانان دید حاضر
سر خود بر سر زانوی او دید
رخ پر گرد خود بر روی او دید
ز جای خویشتن برخاست خوشحال
ز درد و رنج دوری فارغ البال
خروشان شد که آیا کیستی تو
ملک یا حور آیا چیستی تو
منم این وان تویی اندر برابر
نمیآید مرا این حال باور
تویی این یا پری آیا کدام است
بگو با من ترا آخر چه نام است
به شادی دست یکدیگر گرفتند
نوای خرمی از سر گرفتند
روان گشتند شادان چنگ در چنگ
نوای خوشدلی کردند آهنگ
چه خوشتر زانکه بعد از مدتی چند
دو یار همدم بگسسته پیوند
نبوده آگهی از یکدگرشان
نه از جاه و مقام هم خبرشان
فلک ناگه کند افسونگری ساز
رساند بیخبرشان پیش هم باز
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹
تا مرد خر و کور کر نباشد
از کار فلک بیخبر نباشد
داند که هر آن چیز کو بجنبد
نابوده و بیحد و مر نباشد
وان چیز که با حد و مر باشد
گه باشد و گاهی دگر نباشد
من راز فلک را به دل شنودم
هشیار به دل کور و کر نباشد
چون دل شنوا شد تو را، از آن پس
شاید اگرت گوش سر نباشد
بهتر ز کدوئی نباشد آن سر
کو فضل و خرد را مقر نباشد
در خورد تنوره و تنور باشد
شاخی که برو برگ و بر نباشد
چاهی است جهان ژرف و سر نهفته
وز چاه نهفته بتر نباشد
در دام جهان جهان همیشه
تخم و چنه جز سیم و زر نباشد
بتواند از این دام زود رستن
گر مرد درو سخت خر نباشد
در دام نیاویزد آنکه زی او
تخم و چنه را بس خطر نباشد
زین سفله جهان نفع خود بگیرد
نفعی که درو هیچ ضر نباشد
وان نفع نباشد مگر که دانش
مشغول کلاه و کمر نباشد
بپذیر ز من پندی، ای برادر،
پندی که از آن خوبتر نباشد
نیکی و بدی را بکوش دایم
تا خلقت شخصت هدر نباشد
آن کس که ازو نیک و بد نیاید
ابری بود آن کهش مطر نباشد
با نیک به نیکی بکوش ازیرا
بد جز که سزاوار شر نباشد
فرزند هنرهای خویشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد
وانگه که هنر یافتی، بشاید
گر جز هنرت خود پدر نباشد
چون داد کنی خود عمر تو باشی
هرچند که نامت عمر نباشد
وانجا که تو باشی امیر باشی
گرچند به گردت حشر نباشد
گنجور هنرهای خویش گردی
گر باشد مالت و گر نباشد
و ایمن بروی هر کجا که خواهی
بر راه تو را جوی و جر نباشد
نزدیک تو گیهان مختصر شد
هر چند جهان مختصر نباشد
تو بار خدای جهان خویشی
از گوهر تو به گهر نباشد
در مملکت خویشتن نظر کن
زیرا که ملک بی نظر نباشد
بر ملک تو گوش و دو چشم روشن
درهاست که به زان درر نباشد
امروز بدین ملک در طلب کن
آن چیز که فردا مگر نباشد
بنگر که چه باید همیت کردن
تا بر تو فلک را ظفر نباشد
از علم سپر کن که بر حوادث
از علم قویتر سپر نباشد
هر کو سپر علم پیش گیرد
از زخم جهانش ضرر نباشد
باقی شود اندر نعیم دایم
هرچند در این ره گذر نباشد
این ره گذری بی فر و درشت است
زین بیمزهتر مستقر نباشد
بشنو سخنی چون شکر به خوبی
گرچند سخن چون شکر نباشد
مردم شجر است و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد
ای شهره درختی، بکوش تا بر
یکسر به تو جز کز هنر نباشد
وان چیز که عالم به دوست باقی
هر گز هدر و بیاثر نباشد
زیرا که شود خوار سوی دهقان
شاخی که برو بر ثمر نباشد
وان کس که بود بیهنر چو هیزم
جز درخور نار سقر نباشد
غافل نبود در سرای طاعت
تا مرد به یک ره بقر نباشد
هر کس که نیلفنجد او بصیرت
فرداش به محشر بصر نباشد
بپسیچ هلا زاد و، کم نباید
از یک تنه گر بیشتر نباشد
زیرا که بترسد ز ره مسافر
هر گه که پسیچ سفر نباشد
ایمن ننشیند ز بیم رفتن
تا سفرهش پر خشک و تر نباشد
بپذیر ز حجت سخن که شعرش
بیفایده و بیغرر نباشد
همچون سخن او به سوی دانا
بوی گل و باد سحر نباشد
از کار فلک بیخبر نباشد
داند که هر آن چیز کو بجنبد
نابوده و بیحد و مر نباشد
وان چیز که با حد و مر باشد
گه باشد و گاهی دگر نباشد
من راز فلک را به دل شنودم
هشیار به دل کور و کر نباشد
چون دل شنوا شد تو را، از آن پس
شاید اگرت گوش سر نباشد
بهتر ز کدوئی نباشد آن سر
کو فضل و خرد را مقر نباشد
در خورد تنوره و تنور باشد
شاخی که برو برگ و بر نباشد
چاهی است جهان ژرف و سر نهفته
وز چاه نهفته بتر نباشد
در دام جهان جهان همیشه
تخم و چنه جز سیم و زر نباشد
بتواند از این دام زود رستن
گر مرد درو سخت خر نباشد
در دام نیاویزد آنکه زی او
تخم و چنه را بس خطر نباشد
زین سفله جهان نفع خود بگیرد
نفعی که درو هیچ ضر نباشد
وان نفع نباشد مگر که دانش
مشغول کلاه و کمر نباشد
بپذیر ز من پندی، ای برادر،
پندی که از آن خوبتر نباشد
نیکی و بدی را بکوش دایم
تا خلقت شخصت هدر نباشد
آن کس که ازو نیک و بد نیاید
ابری بود آن کهش مطر نباشد
با نیک به نیکی بکوش ازیرا
بد جز که سزاوار شر نباشد
فرزند هنرهای خویشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد
وانگه که هنر یافتی، بشاید
گر جز هنرت خود پدر نباشد
چون داد کنی خود عمر تو باشی
هرچند که نامت عمر نباشد
وانجا که تو باشی امیر باشی
گرچند به گردت حشر نباشد
گنجور هنرهای خویش گردی
گر باشد مالت و گر نباشد
و ایمن بروی هر کجا که خواهی
بر راه تو را جوی و جر نباشد
نزدیک تو گیهان مختصر شد
هر چند جهان مختصر نباشد
تو بار خدای جهان خویشی
از گوهر تو به گهر نباشد
در مملکت خویشتن نظر کن
زیرا که ملک بی نظر نباشد
بر ملک تو گوش و دو چشم روشن
درهاست که به زان درر نباشد
امروز بدین ملک در طلب کن
آن چیز که فردا مگر نباشد
بنگر که چه باید همیت کردن
تا بر تو فلک را ظفر نباشد
از علم سپر کن که بر حوادث
از علم قویتر سپر نباشد
هر کو سپر علم پیش گیرد
از زخم جهانش ضرر نباشد
باقی شود اندر نعیم دایم
هرچند در این ره گذر نباشد
این ره گذری بی فر و درشت است
زین بیمزهتر مستقر نباشد
بشنو سخنی چون شکر به خوبی
گرچند سخن چون شکر نباشد
مردم شجر است و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد
ای شهره درختی، بکوش تا بر
یکسر به تو جز کز هنر نباشد
وان چیز که عالم به دوست باقی
هر گز هدر و بیاثر نباشد
زیرا که شود خوار سوی دهقان
شاخی که برو بر ثمر نباشد
وان کس که بود بیهنر چو هیزم
جز درخور نار سقر نباشد
غافل نبود در سرای طاعت
تا مرد به یک ره بقر نباشد
هر کس که نیلفنجد او بصیرت
فرداش به محشر بصر نباشد
بپسیچ هلا زاد و، کم نباید
از یک تنه گر بیشتر نباشد
زیرا که بترسد ز ره مسافر
هر گه که پسیچ سفر نباشد
ایمن ننشیند ز بیم رفتن
تا سفرهش پر خشک و تر نباشد
بپذیر ز حجت سخن که شعرش
بیفایده و بیغرر نباشد
همچون سخن او به سوی دانا
بوی گل و باد سحر نباشد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳
پند بدادمت من، ای پور، پار
چون بگزیدی تو بر آن نور نار؟
غره مشو گر چه نیابد همی
بی تو نه بهرام و نه شاپور پار
پشت گرانبار تو اکنون شدهاست
کامدت از بلخ و نشابور بار
خانهٔ معموری و مار است جهل
مار درین خانهٔ معمور مار
ز ایزد مذکور به عقلی، مکن
جز که به عقل، ای سره مذکور، کار
دیو سیاه است تنت، خویشتن
از بد این دیو سیه دور دار
پیرهن عصیان بنداز اگر
آیدت از بلعم باعور و عار
خمر مخور، پور، که آن دود خمر
مار شود در سر مخمور، مار
پیر پدر پار تو خواهد شدن
باز نیاید به تو، ای پور، پار
چون بگزیدی تو بر آن نور نار؟
غره مشو گر چه نیابد همی
بی تو نه بهرام و نه شاپور پار
پشت گرانبار تو اکنون شدهاست
کامدت از بلخ و نشابور بار
خانهٔ معموری و مار است جهل
مار درین خانهٔ معمور مار
ز ایزد مذکور به عقلی، مکن
جز که به عقل، ای سره مذکور، کار
دیو سیاه است تنت، خویشتن
از بد این دیو سیه دور دار
پیرهن عصیان بنداز اگر
آیدت از بلعم باعور و عار
خمر مخور، پور، که آن دود خمر
مار شود در سر مخمور، مار
پیر پدر پار تو خواهد شدن
باز نیاید به تو، ای پور، پار
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر و جهان بهرهٔ خود کرده فراموش
هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است
بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟
این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت
فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش
باغی که بد از برف چو گنجینه نداف
بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش
وین کوه برهنه شده را باز نگه کن
افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش
بربسته گل از ششتری سبز نقابی
و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش
بر عالم چشم دل بگمار به عبرت
مدهوش چرا ماندهای ای مدبر بیهوش؟
در باغ پدید آمد مینوی خداوند
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش
بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان
گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش
گویندهٔ خاموش به جز نامه نباشد
بشنو سخن خوب ز گویندهٔ خاموش
گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر
بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش
این عاریتی تن عدوی توست عدو را
دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش
ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را
بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش
از میش تن خویش به طاعت چو خردمند
در علم و عمل فایدهٔ خویش همی دوش
زین خانهٔ الفنج و زین معدن کوشش
بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش
پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش
دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش
با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک
مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش
در طاعت بیطاقت و بیتوش چرائی؟
ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش!
چون بر تو هوای دل تو میبکشد تیر
در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش
تو جوشن دین پوش، دل بیخردت را
بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش
در معدهت بر جان تو لعنت کند امشب
نانی که به قهر از دگری بستدهای دوش
تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش
هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش
بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش
ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی
در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش
وز عمر و جهان بهرهٔ خود کرده فراموش
هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است
بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟
این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت
فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش
باغی که بد از برف چو گنجینه نداف
بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش
وین کوه برهنه شده را باز نگه کن
افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش
بربسته گل از ششتری سبز نقابی
و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش
بر عالم چشم دل بگمار به عبرت
مدهوش چرا ماندهای ای مدبر بیهوش؟
در باغ پدید آمد مینوی خداوند
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش
بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان
گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش
گویندهٔ خاموش به جز نامه نباشد
بشنو سخن خوب ز گویندهٔ خاموش
گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر
بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش
این عاریتی تن عدوی توست عدو را
دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش
ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را
بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش
از میش تن خویش به طاعت چو خردمند
در علم و عمل فایدهٔ خویش همی دوش
زین خانهٔ الفنج و زین معدن کوشش
بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش
پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش
دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش
با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک
مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش
در طاعت بیطاقت و بیتوش چرائی؟
ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش!
چون بر تو هوای دل تو میبکشد تیر
در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش
تو جوشن دین پوش، دل بیخردت را
بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش
در معدهت بر جان تو لعنت کند امشب
نانی که به قهر از دگری بستدهای دوش
تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش
هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش
بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش
ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی
در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴
این طارم بیقرار ازرق
بربود زمن جمال و رونق
وان عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق
گوشم نشنود لحن بلبل
چون گشت سرم به رنگ عقعق
ای تاخته شصت سال زیرت
این مرکب بیقرار ابلق
با پشت چو حلقه چند گوئی
وصف سر زلفک معلق؟
یک چند به زرق شعر گفتی
بر شعر سیاه و چشم ازرق
با جد کنون مطابقت کن
ای باطل و هزل را مطابق
بیدار شو و به دست پرهیز
چون سنگ بگیر دامن حق
آزاد شد از گناه گردنت
هرگه که شدی به حق مطوق
حق نیست مگر که حب حیدر
خیرات بدو شود محقق
گیتی همه جهل و حب او علم
مردم همه تیره او مروق
آن عالم دین که از حکیمان
عالم جز ازو نشد مطلق
بیشرح و بیان او خرد را
مبهم نشود هگرز منطق
ابلیس برید ازان علاقت
کو گشت به دامنش معلق
در بحر ظلال کشتیی نیست
جز حب علی به قول مطلق
ای غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پیش توست زورق
غرقه شدیئی به پیش کشتی
گر نیستیی بهغایت احمق؟
جز بیخردی کجا گزیند
فرسوده گلیم بر ستبرق؟
دیوانه شدی که می ندانی
از نقرهٔ پخته خام زیبق!
بشنو ز نظام و قول حجت
این محکم شعر چون خورنق
بر بحر مضارع است قطعش
طقطاق تنن تنن تنن طق
بربود زمن جمال و رونق
وان عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق
گوشم نشنود لحن بلبل
چون گشت سرم به رنگ عقعق
ای تاخته شصت سال زیرت
این مرکب بیقرار ابلق
با پشت چو حلقه چند گوئی
وصف سر زلفک معلق؟
یک چند به زرق شعر گفتی
بر شعر سیاه و چشم ازرق
با جد کنون مطابقت کن
ای باطل و هزل را مطابق
بیدار شو و به دست پرهیز
چون سنگ بگیر دامن حق
آزاد شد از گناه گردنت
هرگه که شدی به حق مطوق
حق نیست مگر که حب حیدر
خیرات بدو شود محقق
گیتی همه جهل و حب او علم
مردم همه تیره او مروق
آن عالم دین که از حکیمان
عالم جز ازو نشد مطلق
بیشرح و بیان او خرد را
مبهم نشود هگرز منطق
ابلیس برید ازان علاقت
کو گشت به دامنش معلق
در بحر ظلال کشتیی نیست
جز حب علی به قول مطلق
ای غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پیش توست زورق
غرقه شدیئی به پیش کشتی
گر نیستیی بهغایت احمق؟
جز بیخردی کجا گزیند
فرسوده گلیم بر ستبرق؟
دیوانه شدی که می ندانی
از نقرهٔ پخته خام زیبق!
بشنو ز نظام و قول حجت
این محکم شعر چون خورنق
بر بحر مضارع است قطعش
طقطاق تنن تنن تنن طق
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲
من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم
این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
نیستشان خنجر برنده مگر آرزوم
من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم
ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
یک دوبار اینت بگفتهستم وین بار سوم
سپس من نتوانند که آیند هگرز
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم
چو به جان و دل کردهاست وطن دشمن من
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم
ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
تو نهای آن من و نیز نه من آن توم
تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم
طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم
چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم
ای امید همه امیدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم
چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم
وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
دستها در رسن آل رسولت زدهام
جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟
چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید
برکشیدند به بالا چو درخت کدوم
به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد
شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم
گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند
در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم
جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم
چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم
جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم
این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
نیستشان خنجر برنده مگر آرزوم
من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم
ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
یک دوبار اینت بگفتهستم وین بار سوم
سپس من نتوانند که آیند هگرز
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم
چو به جان و دل کردهاست وطن دشمن من
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم
ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
تو نهای آن من و نیز نه من آن توم
تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم
طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم
چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم
ای امید همه امیدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم
چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم
وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
دستها در رسن آل رسولت زدهام
جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟
چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید
برکشیدند به بالا چو درخت کدوم
به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد
شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم
گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند
در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم
جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم
چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم
جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵
نگه کن سحرگه به زرین حسامی
نهان کرده در لاژوردین نیامی
که خوش خوش برآردش ازو دست عالم
چو برقی که بیرون کشی از غمامی
یکی گند پیر است شب زشت و زنگی
که زاید همی خوب رومی غلامی
وجود از عدم همچنین گشت پیدا
از اول که نوری کنون از ظلامی
مپندار بر روز شب را مقدم
چو هر بیتفکر یلهگوی عامی
که شب نیست جز نیستیی روز چیزی
نه بیخانهای هست موجود بامی
اگر چند هر پختنی خام باشد
نه چون تر و پخته بود خشک و خامی
نظامی به از بینظامی وگرچه
نظامی نگیرد مگر بینظامی
بسوی تمامی رود بودنیها
به قوت تمام است هر ناتمامی
تو در راه عمری همیشه شتابان
در این ره نشایدت کردن مقامی
به منزل رسی گرچه دیر است، روزی
چو میبری از راه هر روز گامی
نبینی کهت افگند چون مرغ نادان
ز روز و شبان دهر در پیسه دامی؟
نویدت دهد هر زمانی به فردا
نویدی که آن را نباشد خرامی
که را داد تا تو همی چشم داری
فزون از لباس و شراب و طعامی؟
منش پنجه و هشت سال آزمودم
نکرد او به کارم فزون زین قیامی
یکی مرکبی داده بودم رمنده
ازین سرکشی بدخوئی بد لگامی
همی تاخت یک چند چون دیو شرزه
پس هر مرادی و عیشی و کامی
مرا دید بر مرکبی تند و سرکش
حکیمی کریمی امامی همامی
«چرا» گفت ک «این را لگامی نسازی
که با آن ازو نیز ناید دلامی؟»
ز هر کس بجستم فساری و قیدی
بهر رایضی نیز دادم پیامی
نشد نرم و ناسود تا بر نکردم
بسر بر مر او را ز عقل اوستامی
کنون هر حکیمی به اندیشه گوید
که هرگز ندیدم چنین نرم و رامی
طمع بود آنکهم همی تاخت هرسو
شب و روز با من همی زد لطامی
چو زو بازگشتم ندیدم به عاجل
به دنیا و دین خود اندر قوامی
جهان هرچه دادت همی باز خواهد
نهاده است بیآب رخ چون رخامی
به هر دم کشیدن همی وام خواهی
بهر دم زدن میدهی باز وامی
کم از دم چه باشد، چو میباز خواهد
چرا چشم داری عطا زو حطامی؟
که دیدی که زو نعرهای زد به شادی
که زو برنیاورد ای وای مامی؟
که بودی آنکه بخرید سودی ز عالم
که نستد فزون از مصیبت ورامی؟
حذر دار تا ریش نکندت ازیرا
حسامی است این، ای برادر، حسامی
مرا دانی از وی که کردهاست ایمن؟
کریمی حکیمی همامی امامی
که فانی جهان از فنا امن یابد
اگر زو بیابد جواب سلامی
اگر صورتش را ندیدی ندیدی
به دین بر ز یزدان دادار نامی
وگر لشکر او ندیدی نبیند
چنان جز به محشر دو چشمت زحامی
به جودش بشست این جهان دست از من
نه جوری کشم زو نه نیز انتقامی
برابر شدم بیطمع با امیری
که بایدش بیچاشت از شام شامی
چو من هر حلالی بدو باز دادم
چگونه فریبد مرا زو حرامی؟
سرم زیر فرمان شاهی نیارد
نه تختی نه گاهی نه رودی نه جامی
نهان کرده در لاژوردین نیامی
که خوش خوش برآردش ازو دست عالم
چو برقی که بیرون کشی از غمامی
یکی گند پیر است شب زشت و زنگی
که زاید همی خوب رومی غلامی
وجود از عدم همچنین گشت پیدا
از اول که نوری کنون از ظلامی
مپندار بر روز شب را مقدم
چو هر بیتفکر یلهگوی عامی
که شب نیست جز نیستیی روز چیزی
نه بیخانهای هست موجود بامی
اگر چند هر پختنی خام باشد
نه چون تر و پخته بود خشک و خامی
نظامی به از بینظامی وگرچه
نظامی نگیرد مگر بینظامی
بسوی تمامی رود بودنیها
به قوت تمام است هر ناتمامی
تو در راه عمری همیشه شتابان
در این ره نشایدت کردن مقامی
به منزل رسی گرچه دیر است، روزی
چو میبری از راه هر روز گامی
نبینی کهت افگند چون مرغ نادان
ز روز و شبان دهر در پیسه دامی؟
نویدت دهد هر زمانی به فردا
نویدی که آن را نباشد خرامی
که را داد تا تو همی چشم داری
فزون از لباس و شراب و طعامی؟
منش پنجه و هشت سال آزمودم
نکرد او به کارم فزون زین قیامی
یکی مرکبی داده بودم رمنده
ازین سرکشی بدخوئی بد لگامی
همی تاخت یک چند چون دیو شرزه
پس هر مرادی و عیشی و کامی
مرا دید بر مرکبی تند و سرکش
حکیمی کریمی امامی همامی
«چرا» گفت ک «این را لگامی نسازی
که با آن ازو نیز ناید دلامی؟»
ز هر کس بجستم فساری و قیدی
بهر رایضی نیز دادم پیامی
نشد نرم و ناسود تا بر نکردم
بسر بر مر او را ز عقل اوستامی
کنون هر حکیمی به اندیشه گوید
که هرگز ندیدم چنین نرم و رامی
طمع بود آنکهم همی تاخت هرسو
شب و روز با من همی زد لطامی
چو زو بازگشتم ندیدم به عاجل
به دنیا و دین خود اندر قوامی
جهان هرچه دادت همی باز خواهد
نهاده است بیآب رخ چون رخامی
به هر دم کشیدن همی وام خواهی
بهر دم زدن میدهی باز وامی
کم از دم چه باشد، چو میباز خواهد
چرا چشم داری عطا زو حطامی؟
که دیدی که زو نعرهای زد به شادی
که زو برنیاورد ای وای مامی؟
که بودی آنکه بخرید سودی ز عالم
که نستد فزون از مصیبت ورامی؟
حذر دار تا ریش نکندت ازیرا
حسامی است این، ای برادر، حسامی
مرا دانی از وی که کردهاست ایمن؟
کریمی حکیمی همامی امامی
که فانی جهان از فنا امن یابد
اگر زو بیابد جواب سلامی
اگر صورتش را ندیدی ندیدی
به دین بر ز یزدان دادار نامی
وگر لشکر او ندیدی نبیند
چنان جز به محشر دو چشمت زحامی
به جودش بشست این جهان دست از من
نه جوری کشم زو نه نیز انتقامی
برابر شدم بیطمع با امیری
که بایدش بیچاشت از شام شامی
چو من هر حلالی بدو باز دادم
چگونه فریبد مرا زو حرامی؟
سرم زیر فرمان شاهی نیارد
نه تختی نه گاهی نه رودی نه جامی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۵
جهانا چه در خورد و بایستهای!
وگر چند با کس نپایستهای
به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی
به باطن چو دو دیده بایستهای
اگر بستهای را گهی بشکنی
شکسته بسی نیز هم بستهای
چو آلودهای بینی آلودهای
ولیکن سوی شستگان شستهای
کسی کو تو را مینکوهش کند
بگویش: هنوزم ندانستهای
بیابی ز من شرم و آهستگی
اگر شرمگن مرد و آهستهای
تو را من همه راستی دادهام
تو از من همه کاستی جستهای
زمن رستهای تو اگر بخردی
بچه نکوهی آن را کزو رستهای؟
به من بر گذر داد ایزد تو را
تو بر رهگذر پست چه نشستهای
ز بهر تو ایزد درختی بکشت
که تو شاخی از بیخ او جستهای
اگر کژ برو رستهای سوختی
وگر راست بر رستهای رستهای
بسوزد کژیهات چون چوب کژ
نپرسد که بادام یا پستهای
تو تیر خدائی سوی دشمنش
به تیرش چرا خویشتن خستهای؟
چو بیراه و بیرسته گشتی، مرا
چه گوئی که بیراه و بیرستهای؟
چو دانش بیاری تو را خواستهام
وگر دانش آری مرا خواستهای
وگر چند با کس نپایستهای
به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی
به باطن چو دو دیده بایستهای
اگر بستهای را گهی بشکنی
شکسته بسی نیز هم بستهای
چو آلودهای بینی آلودهای
ولیکن سوی شستگان شستهای
کسی کو تو را مینکوهش کند
بگویش: هنوزم ندانستهای
بیابی ز من شرم و آهستگی
اگر شرمگن مرد و آهستهای
تو را من همه راستی دادهام
تو از من همه کاستی جستهای
زمن رستهای تو اگر بخردی
بچه نکوهی آن را کزو رستهای؟
به من بر گذر داد ایزد تو را
تو بر رهگذر پست چه نشستهای
ز بهر تو ایزد درختی بکشت
که تو شاخی از بیخ او جستهای
اگر کژ برو رستهای سوختی
وگر راست بر رستهای رستهای
بسوزد کژیهات چون چوب کژ
نپرسد که بادام یا پستهای
تو تیر خدائی سوی دشمنش
به تیرش چرا خویشتن خستهای؟
چو بیراه و بیرسته گشتی، مرا
چه گوئی که بیراه و بیرستهای؟
چو دانش بیاری تو را خواستهام
وگر دانش آری مرا خواستهای
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۷
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
دل من فتنه شد بر یار دیگر
چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟
ندیدم در تو چندان کاردانی
که اندر پیش گیری کار دیگر
بهل، تا بر سرما پاره گردد
به نام نیک یک دستار دیگر
ازان زاری نه بیزاری، همانا
که از نو مینهی بازار دیگر
میانت را نبود آن بند غم بس؟
که میبندی بدو زنار دیگر
چنان زان رخنها نیکت نیامد
که خواهی جستن از دیوار دیگر
مرا گویی: کزین یک برخوری تو
چه برخوردم ز پنج و چار دیگر؟
چرا دلدار نو میآزمایی؟
چو دیدی جور آن دلدار دیگر
چو آسانت نشد دشوار، بنشین
چو افتادی درین دشوار دیگر؟
گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم
که دارد طاقت دیدار دیگر؟
تو آن افسانه و افسون ندانی
کزین سوراخ گیری مار دیگر
مکن دعوی به عشق شاهدان پر
که موقوفی به این اقرار دیگر
بهل عشقی که کشتست اوحدی را
بسان اوحدی بسیار دیگر
چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟
ندیدم در تو چندان کاردانی
که اندر پیش گیری کار دیگر
بهل، تا بر سرما پاره گردد
به نام نیک یک دستار دیگر
ازان زاری نه بیزاری، همانا
که از نو مینهی بازار دیگر
میانت را نبود آن بند غم بس؟
که میبندی بدو زنار دیگر
چنان زان رخنها نیکت نیامد
که خواهی جستن از دیوار دیگر
مرا گویی: کزین یک برخوری تو
چه برخوردم ز پنج و چار دیگر؟
چرا دلدار نو میآزمایی؟
چو دیدی جور آن دلدار دیگر
چو آسانت نشد دشوار، بنشین
چو افتادی درین دشوار دیگر؟
گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم
که دارد طاقت دیدار دیگر؟
تو آن افسانه و افسون ندانی
کزین سوراخ گیری مار دیگر
مکن دعوی به عشق شاهدان پر
که موقوفی به این اقرار دیگر
بهل عشقی که کشتست اوحدی را
بسان اوحدی بسیار دیگر