عبارات مورد جستجو در ۱۲۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۰۲
هر کس که از رخ تو نظر آب می دهد
خرمن به برق و خانه به سیلاب می دهد
در خون یک جهان دل بی تاب می رود
مشاطه ای که زلف ترا تاب می دهد
صیدی که بی قراری وحشت کشیده است
در چشم دام، داد شکرخواب می دهد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۷۹
تیغی که غمزه تو کند سایه پرورش
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
بی عشق، آه در جگر روزگار نیست
خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش
دارد خطر ز جنبش مژگان سفینه اش
چشمی که نیست حیرت دیدار لنگرش
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۶۵
از عرق رخسار گلگون را گلستان کرده ای
بازای سرچشمه خورشید، طوفان کرده ای
گر چه شمشیر ترا سنگ فسان در کار نیست
خواب سنگین را فسان تیغ مژگان کرده ای
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۲۱
در چمن چون باغدار لاله گون خود گذشت
غنچه گل از سر یک مشت خون خود گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
از رخت ارغوان نمودار است
وز رخم زعفران نمودار است
نقش سودا که هست بر جانم
لب و خطش ازان نمودار است
آن ستاره که ریخت مژگانم
از زمین آسمان نمودار است
ز آتش و دود و شعله دوزخ
سینه عاشقان نمودار است
نرگس ناتوان جادویت
از فریب جهان نمودار است
سر زلفت ز دود دل نقشی ست
لب لعلت ز جان نمودار است
دیدم از توتیای بینایی
خاک آن آستان نمودار است
لاله زار و سرشک خسرو بین
از بهار و خزان نمودار است
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
چشم ابرست و اشک ازو ژاله شدست
یک روزه غم انده صد ساله شدست
در نای مرا دوزخ به خون لاله شدست
چون نای همه نفس مرا ناله شدست
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وزیر
ای شکسته زلف یار از بس که تو دستان کنی
دست دست تست اگر با ساحران پیمان کنی
گاه بر ماه دو هفته گرد مشک آری پدید
گاه مر خورشید را در غالیه پنهان کنی
گاه بی جوش از بر گلبرگ بر جوشی همی
گاه بی مشک از بر کافور مشک افشان کنی
سامری از ساحری بر زرّ گوساله نکرد
نیم از آن هرگز که تو با عارض جانان منی
هم زره پوشی و هم چوگان زنی بر ارغوان
خویشتن را گه زره سازی و گه چوگان کنی
بشکنی بر خویشتن تا نرخ عنبر بشکنی
خویشتن لرزان کنی تا نرخ مشک ارزان کنی
نیستی دیوانه بر آتش چرا غلطی همی
نیستی پروانه گرد شمع چون جولان کنی
چون بخواهی گشت گردشگاه تو دیبا بود
چون بخواهی خفت بستر لالۀ نعمان کنی
دل نگهدار ای تن از دردش که دل باید تو را
تا ثنای کدخدای خسرو ایران کنی
خواجه بوالقاسم عمید سید آن کز نعت او
شعرهای عنصری پر لؤلؤ و مرجان کنی
عادلی کز بس بزرگی و تمامی عدل او
عار دارد گر حدیث عدل نوشروان کنی
اصل فرمان دادن اندر طاعت و فرمان اوست
بر جهان فرمان دهی گر خواجه را فرمان کنی
ای خداوندی که گر بی کام تو گردد فلک
آرزوی خویش را تو بر فلک تاوان کنی
مرد ره یابد به شعر از نعمت و احسان تو
تو ز بس احسان کنی مدّاح را حسّان کنی
وعده را نیسان نباشد جایز اندر طبع تو
ور وعیدی کرد باید ساعتی نسیان کنی
از نجوم آسمان چاکر فزون بینم تو را
گاه آن آمد که تو بر آسمان دیوان کنی
گر چو ابراهیم در آذر بود مداح تو
چون دعای مستجاب آتش برو ریحان کنی
ور بدریا بر گذاری تو سموم قهر خویش
ماهیانرا زیر آب اندر همه بریان کنی
از دو برهان دو پیغمبر تو را بینم نصیب
وین دو بینم شغل تو گر این کنی ور آن کنی
از عطا تو معجزات عیسی مریم کنی
از قلم تو معجزات موسی عمران کنی
بر صدف باری غریب آورده ای زیرا که او
گوهر از باران کند تو گوهر از قطران کنی
از خردمندان که بر درگاه تو گرد آمدند
تربت حضرت همی چون تربت یونان کنی
چون خرد بر هرچه روحانی همی واقف شوی
چون فلک بر هرچه جسمانی همی دوران کنی
گر بخواهی از درستی وز عین اعتقاد
کفر گیتی را بایمانی همه ایمان کنی
جهد خلق از بهر خشنودی تست اندر جهان
تو همی جهد از پی خشنودی یزدان کنی
از درازی دست و فرمان رونده مر تو را
دست بر کیوان رسد گر دست بر کیوان کنی
تا بدید ایوان تو کیوان همی جوید شرف
ز آرزوی اینکه ا و را شرفۀ ایوان کنی
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حور بهشت
خواهدی کز روی او تو نقش شادروان کنی
گرچه سندان را کنی چون موم روز عزم خویش
موم را در زیر حزم خویش چون سندان کنی
این جهان چون نامه بنوردد همی در دست تو
تا مگر بر نامه نام خویش را عنوان کنی
گر نه خورشیدی جرا خیره شود دیده زتو
ور نه جانی پس چرا اوصاف را حیران کنی
نیستی خورشید و داری فعل خورشید از کرم
نیستی جان و همی از لفظ کار جان کنی
گنج پردازی همی تا رنج برداری ز خلق
رنج برداری همی تا عالم آبادان کنی
آن سرکشی تو که از رخها بشویی زنگ غم
وان پزشکی تو که درد آز را درمان کنی
تا جهان باقی بود بادت بقا تا علم را
پایه بفزائی و کار ملکرا سامان کنی
اورمزد و عید فرخ باد تا بر بدسگال
روز او نیران کنی و دلش را بریان کنی
گوسفند و گاو و اشتر مردمان قربان کنند
باز تو آز و نیاز و جهل را قربانی کنی
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰۷
از فتح و ظفر بینم بر نیزۀ تو عقد
وز فرّ و هنر بینم بر دیزۀ تو یون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۶
خیمه‌ها بین زده به صحرا بر
جون سمائی به روی دریا بر
زردگل بین دمیده بر سبزه
راست چون‌ کهربا به مینا بر
ژاله بین بر سمن فتاده چنانک
اشک وامق به‌روی عذرا بر
سوسن تازه بین که تفضیل است
بوی او را به مشک سارا بر
نسترن بین فکنده باد از شاخ
چون به بامی به سبز دیبا بر
مهر را بین زمهرفصل بهار
از نشیب آمده به بالا بر
خلق را بین به طبع فتنه شده
به نشاط و سماع و صهبا بر
شاه را بین ز بهر نصرت و فتح
علم افراشته به جوزا بر
شاد و خرم نشسته از بر تخت
همچو موسی به طور سینا بر
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
اطراف چمن لالۀ دلکش بگرفت
وز جنبش باد آتش خوش بگرفت
ز آتش زنۀ ابر ز بس شعلۀ برق
حرّافۀ گل سربسر آتش بگرفت
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۳
یاری که ز عشق اوست جانم غمناک
گل پیرهن از رشک رخش دارد چاک
در خاک نگه کرد چو رخسارم دید
یعنی که یکی اند بچشم زر و خاک
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
بر فروز امشب به طلعت مجلس ای ماه منیر
گو بکش خودرا چراغ از رشک وشمع از غم بمیر
شد نهی آن آستان از خاک و چشم ما هنوز
پر نمی گردد که بادا خاک در چشم فقیر
میکشم جان محقر پیش موران درت
عمر فرما زآنکه باشد تحفة موران حقیر
گر نظیر حال من جونی ببین در زلف و خال
من نظیر خود نمودم کو ترا باری نظیر
نیست خالی آن خیال زلف چون دال از درون
نیست بیرون آن دهان تنگ چون میم از ضمیر
نیر ما حیف است گفتی بر تو خواهیمش گرفت
زآن کمان گرفت حینی بر من مسکین مگیر
هر که بر نیر قدش چشمی نمیدوزد کمال
راست گویم راست چشمش دوختن باید به تیر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چراغان کرده ام از داغ دل، ویرانهٔ خود را
که چون پروانه، در رقص آورم دیوانهٔ خود را
فروغ شمع من، خاصیت بال هما دارد
مرصع پوش، در محفل کند، پروانهٔ خود را
به جرم اینکه دایم از سبو چشم طمع دارد
فکندم چون گل اشک از نظر، پیمانهٔ خود را
اساس شهر و کو، از اشک پرشورم خطر دارد
به هامون می فشانم، گریهٔ مستانهٔ خود را
ندارد حاصلی جز سوختن، تخم امید من
سپندآسا در آتش می فشانم، دانهٔ خود را
بَرِ آن تندخو، شرح غم دیرینه می سنجم
به آتش می نمایم، گرمی افسانهٔ خود را
حزین از عشق می گویم به عقل بی خبر، رمزی
به زاهد می دهم مردآزما، پیمانه خود را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هنوز آغاز رعنایی ست عشق سرکش ما را
فروزان تر کند دامان محشر آتش ما را
جگر خون از خمار بوسهٔ آن لعل میگونم
ازین سر جوش جامی ده، لب دردی کش ما را
تمناها شهید، از فیض آه بی اثر دارم
فراوان است بسمل، تیر روی ترکش ما را
خجل شد در امیدش سینه ی چاک و ندانستم
که حسرت، هاله آغوش باشد مهوش ما را
حزین ، از گریه ام چون شمع کاری برنمی آید
که آب دیده نتواند نشاند آتش ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
زاهد از ساغر شراب گریخت
شب پر، از نور آفتاب گریخت
مرد میدان عشق، عقل نشد
صعوه از صولت عقاب گریخت
تاب قید جنون نداشت، خرد
نامقیّد ز احتساب گریخت
وحشت آرد سرای ویرانه
دلم از سینهٔ خراب گریخت
شمع نبود حریف خلوت ما
زین شب تیره ماهتاب گریخت
از دل و دیدهٔ خراب مپرس
بی تو آرام رفت و خواب گریخت
شب هجران رسید چون به سرم
به شتاب از سرم، شباب گریخت
صبر تاب نگاه تلخ نداشت
ناجوانمرد، از عتاب گریخت
آتشین روی من نقاب گشود
صدف دیده ام در آب گریخت
بوالهوس دور خط کرانه گرفت
عامل دزد از حساب گریخت
خامه دمساز ساز عشق نشد
زخمه از تار این رباب گریخت
دود آهم علم حزین افراشت
آفتاب سبک رکاب گریخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
ز کاوش مژه ى شوخ آتشین خویی
به سینه هر گل داغی ست چشم آهویی
پیاله می کشم امشب به طاق ابرویی
سبو کشان خرابات عشق را هویی
ز خون دیده دهم آب کوه و صحرا را
به یاد لالهٔ رخسار آشنا رویی
به شام هجر مرا ذوق اشک و آه بس است
چو شمع، شب نگذارم به خاک پهلویی
اجل به داد ز جان سیرگشتگان نرسید
مگر بلند کند عشق دست و بازویی
به این خوشیم که فارغ ز ننگ سامان است
سری که در غم عشق است وقفِ زانویی
از آن به تیرگی بخت خویش می نازم
که نسبتی بودش با سواد گیسویی
ز هوش برد جهان را فسانهٔ تو حزین
شبت دراز به سودای زلف جادویی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
برده ست غمت، دست و دل ازکار، کجایی؟
ای مونس دلهای گرفتار کجایی؟
هر غنچه ز بویت به شکرخند بهار است
ای چشم و چراغ دل بیدارکجایی؟
تا چند سرآریم به تاریکی هجران
ای شمع فروزان شب تار، کجایی؟
نی بی من ونه با منی ازناز، چه حال است
ای عهدشکن یار وفادار کجایی؟
گل های گلستان، همه پروردهٔ خارند
عارض بنما، ای گل بی خار کجایی؟
از قدّ و رخت، بلبل و قمری به سرودند
ای جلوه طراز گل و گلزار کجایی؟
با آنکه بود جلوه گهت، کوچه و بازار
ای یار نه در کوچه و بازار، کجایی؟
بر هم زده ام خانه ی دل را به سراغت
چون نیست کسی غیر تو در دار، کجایی؟
بگشا گره از کار فروبستهٔ دل ها
ای عقده گشایندهٔ هر کار کجایی؟
ای نور یقین، چشم جهان بین دو عالم
ای جان حزین ، ای دل و دلدار کجایی؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - تغزّل
بحری ست محیط غم که در خون
یازد نفس شناوران را
چون بیضه شکسته، صعوهٔ عشق
پرواز عقاب شهپران را
آن غنچه دهان که شرم لعلش
بر بسته زبان، سخنوران را
آورده به جوش خون حسرت
عنّاب تو بسته شکّران را
مژگان کجت لوای قامت
خم ساخته، تیغ جوهران را
بسته ست نگاهت از کسادی
بازارچه ٔ ستمگران را
خامش نشود زبان ز شکرت
چون خامه، بریده حنجران را
هر پارهٔ دل ز تاب مهرت
اخگر شده، سینه مجمران را
چون گل، زده چاک فرقت تو
جیب و بغل سمن بران را
صهبای حیات بخشد از نطق
یاقوت تو روح سروران را
یاد مژهٔ جگر فشارت
چنگال شکسته اژدران را
دست از دامان کبریایت
افتاده قصیر، قیصران را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۳
مستی فزوده است تو را، در بر آینه
عکس لبت شراب بود، ساغر آینه
حیرت به جاست، پیش تو گر رفته ام ز خویش
مانده ست یادگار، ز اسکندر آینه
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۳۱
چاه چون واژونه گردد صورتی باشد غریب
قطره بر بالای چشمه، چشمه بر بالای چاه