عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۱۰
گل بی سر و پای خویشتن میانداخت
خود را به میان انجمن میانداخت
از رشک رخت به خاک ره میافتاد
پس خاک به دست با دهن میانداخت
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۳۴
افکند گلابگر ز بیدادگری
صد خار جفا در ره گلبرگ طری
گل گفت: آخر کنار پُر زر دارم
تو سنگدلم بینی و بازم نخری
عطار نیشابوری : دفتر اول
در مکر کردن شیطان آدم رادرخوردن گندم و ناپدید شدن شیطان و گندم خوردن حضرت آدم علیه السّلام و الصواة فرماید
از آن تلبیس چون شیطان نهان شد
عجب آدم بماند و ناتوان شد
نمیدانست اینجا سرّ این کار
که چون شد در بر او ناپدیدار
بخود میگفت آیا او کجا رفت
نهان شد از برم آخر چه جا رفت
ندانم این چه کس بود او نمودار
که گفتم راز و او شد ناپدیدار
بخود اندیشه این میکرد آدم
بمانده در تعجب او دمادم
بخود میگفت برمیکرد پنهان
که تا او را چه پیش آید از آنسان
عجائب مانده بُد حیران و غمخوار
نظر میکرد گندم در برابر
بخود میگفت کاینجا مزد حق بود
که ما را ناگهانی روی بنمود
بمن گفت آنچه بُد مر راست اینجا
ندارم من دروغی قول او را
خورم من گندم اینجادر نهانی
اگر باشد قضای آسمانی
چه آید بر سرم از صانع پاک
تو خواهی زهر باش و خواه تریاک
چنان کآید چنان باید یقین دان
نداند جز خدا این راز پنهان
چنان بُد آدم از وسواس غافل
که مانده بود اینجاگاه بیدل
شده ابلیس او را در رگ و پوست
بدو میگفت بین چون جمله از اوست
بخور گندم چرا حیران شدستی
دَرِ اندیشه سرگردان شدستی
بخور گندم مخور یک لحظه تو غم
چرا حیران بماندستی تو آدم
بخور گندم مترس از بود بودت
چنین بیدل شدی چنین چه بودت
بخور گندم که حق گفتست این خَور
یقین اینجایگه فرمان حق بر
بخور گندم ز قول حق بیندیش
حجاب خوف را بردار از پیش
بخور گندم که اسراریست آدم
که حق بنماید از تو در بعالم
بسی اسرار اینجاگه نهانست
ولی آدم عیان آنجاندانست
که ابلیس است او را برده از راه
قضای حق ببین آدم که ناگاه
بزد دست و یکی خوشه از آن چید
نهاد اندر دهان و خوش بخائید
یکی طعم لذیذ اندردهانش
پدید آمد عجب راز نهانش
فرو برد آنگهی آن گندم آدم
سه خوشه دیگرش بر کند آدم
بحوّا داد گفتا هان بخور این
که خوش چیزیست نغز و خوب و شیرین
بخور زیرا که این راز نهانست
که حق ما را ندیم جاودانست
همو گفتا مخور هم اودگر گفت
بخورد حوّا چو این اسرار بشنفت
درون هر دو بُد شیطان مکّار
ز چشم هم دو گشته ناپدیدار
بحوّا گفت بستان و بخور زود
که تا آدم کنی از خویش خشنود
نه او خورد و نبُد رنجی وِراهم
ببر تو این زمان فرمان آدم
ترا نیکو بود اما چو خوردی
چوآدم نیز تو هم گوی بردی
ستد حوّا از آدم گندم خوب
ببردش عاقبت فرمان محبوب
نهاد اندر دهان و خورد حوّا
مر او را گشت مر لرزی هویدا
چو حوّا گندم ازحیرت بخائید
ز سر تا پای چون بیدی بلرزید
بحای حلّه از هر دو جدا شد
نمود هر دومنثور و هبا شد
بپرّید از برهر دو چو دو طیر
همی کردند ایشان هر دو آن سیر
در آن اسرار چون حیران بماندند
عجائب خوار و سرگردان بماندند
چنان حیران شدند ایشان و خاموش
ز حیرانی عجب گشتند مدهوش
برهنه هر دو تن شیدا بمانده
میان حوریان رسوا بمانده
ز رسوائی و شرم اهل جنّت
فتاده هر دو در اندوه و محنت
ز رسوائی که آنجا یافت آدم
بتر از مرگ او را بُد دمادم
تمامت اهل حوران و قصوران
فرومانده عجب در حال ایشان
عجب در حال ایشان مانده بودند
نه چون ابلیسایشان رانده بودند
از آن ابلیس بُد شادان و خندان
که بر آدم شده جنت چو زندان
بشادی هر زمان خوش خوش بخندید
چو آدم سرّ خود آن دم چنان دید
سر افکنده به پیش از شرمساری
ز دیده همچو باران بهاری
بزاری زار و گریان گشت آدم
جگر از سوز بریان گشت آدم
ستاده قائم و دستش پس و پیش
ز بهر ستر خود او مانده دلریش
نمیدانست تا او را چه آید
که کامش جملگی از پیش بستد
نمیدانست چه چاره کند او
شکسته مر سبو اندرلب جو
چه چاره چون بشد از دست تدبیر
بباید کرد در هر کار تأخیر
چوکاری میکنی اینجا یقین تو
سزد کاینجای باشی پیش بین تو
همیشه پیش بین کار خود باش
که تا گردد ترا اسرار آن فاش
نکردی پیش بینی دل در آن کار
فرومانی تو اندر رنج و تیمار
نکردی پیش بینی جان بدادی
بهر زه در بلای دل فتادی
نکردی پیش بینی همچو او تو
زدی بر سنگ و بشکستی سبو تو
نکردی پیش بینی و بماندی
خود از درگاه حق هرزه براندی
نکردی پیش بینی و شدی خوار
بسرگردان شدی مانند پرگار
نکردی پیش بینی همچو مردان
بلای عشق را بیحد و مرز دان
نکردی پیش بینی در بلا تو
شدی مانند آدم مبتلا تو
نکردی پیش بینی بر سر چاه
بچاه انداختی خود را بناگاه
نکردی پیش بینی اوّل کار
که تا آخر شدی در غم گرفتار
نکردی پیش بینی از پس راز
بماندی همچو مرغان در تک و تاز
نکردی پیش بینی در نظر تو
از آن ماندی چنین زیر و زبر تو
نکردی پیش بینی همچو حوّا
فتادی همچنین مجروح و رسوا
نکردی پیش بینی چند گویم
که تا مردرد جانان چاره جویم
دریغا نیست سودی جز زیانت
که شد فاش اندر اینجا داستانت
بدست خود زدی بر پای تیشه
درخت شوق برکندی ز ریشه
بدست خود زدی خود بر سر خود
که خود بودی در اینجا رهبر خود
بدست خود تبه کردی تو سودت
چه چاره چونکه دزدی فاش بودت
بدست خود بچاه انداختی خود
وجود خویشتن درباختی خود
بدست خود تو گندم خوردهٔ خود
در اینجا خویش رسواکردهٔ خود
تو رسوای جهانی ای دل آزار
فرومانده عجائب سخت افگار
تو رسوای جهانی در نظاره
چو آدم می نداری هیچ چاره
تو رسوائی و اندر خون فتادی
ز عزّ پردهات بیرون فتادی
تو رسوائی و اکنون چارهٔ نیست
بجز حق مر ترا خود چارهٔ نیست
توئی رسوا و شیدا خون شده دل
که بگشاید ترا این راز مشکل
بتن عریان و بی ستری وغمخوار
فرومانده عجائب سخت افگار
در این دنیای غدّاری فتاده
بدست خود تو سر بر باد داده
در این دنیای غدّاری چو مردار
فتاده در نهاد خود گرفتار
چو خود کردی کرا تاوان کنی تو
که تا مر درد خود درمان کنی تو
چودر دردی فتادی نیست درمان
مدان این درد خود ای دوست آسان
چو در دردی چنین تو مبتلائی
چو آدم این زمان عین بلائی
چو آدم آنچنان بد ایستاده
تن اندر حکم ایزد باز داده
تن اندر حکم و جان اندر کف دست
ستاده در بلای نیستی هست
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود شاهی را غلامی سیمبر
هم ادب از پای تا سر هم هنر
چون بخندیدی لب گلرنگ او
گلشکر گشتی فراخ از تنگ او
ماه را خورشید رویش مایه داد
مهر را زلف سیاهش سایه داد
دام مشکینش چوشست انداختی
جان بهای و دل ز دست انداختی
راستی از بس کژی کان شست بود
صیدش از هفتاد فرقت شست بود
ابروی او در کژی طاق آمده
راستی محراب عشاق آمده
مردمی چشم او در جادوئی
ترک تازش در میان هندوئی
از میانش بود دل در هیچ و بس
وز دهانش روح در ضیق النفس
لعل او را وصف کردن راه نیست
زانکه کس از آب خضر آگاه نیست
این غلام دلربای جان فزای
پیش شاه خویش استادی بپای
از قضا روزی مگر در پیش شاه
کرد بسیاری همی در خود نگاه
شاه حالی دشنهٔ زد بر دلش
جان بداد و آن جهان شد منزلش
پس زفان در خشم او بگشاد شاه
گفت تا چندی کنی بر خود نگاه
گه علم میبینی و بازوی خویش
گه نظاره میکنی بر موی خویش
گه کنی در پا و در موزه نگاه
گه نهی از پیش و گاه از پس کلاه
گه شوی مشغول در انگشتری
خودپرستی تو و یا خدمت گری
چون چنین تو عاشق خویش آمدی
بهر خدمت از چه در پیش آمدی
ترک خدمت گیر و خود را میپرست
بعدازین برخیز و با خود کن نشست
دعوی خدمت کنی با شهریار
خود ز عشق خویش باشی بی قرار
گرچه خود را سخت بخرد میکنی
در حقیقت خدمت خود میکنی
من ز تو بر مینگیرم یک نظر
تو زخود دیدن نمیآئی بسر
مردم دیده چو خود بینی نکرد
جای خود جز دیده میبینی نکرد
کار نزدیکان خطر دارد بسی
چون تواند جست نزدیکی کسی
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
داشت آن سلطان که محمودست نام
سرکش و بی باک و خونی یک غلام
عاقبت راهی زد آن بیروی و راه
حالیش گردن زدن فرمود شاه
لیک اول گفت شاه حق شناس
تا از آن مجلس رود بیرون ایاس
گفت از ما لطف دیدست او مدام
کی تواند دید قهرم این غلام
هرکه او در لطف ما پرورده شد
از خیال قهر ما آزرده شد
ای عجب چون این سخن بشنید ایاس
گفت فرخ آنکه شاه حق شناس
گردنش یکبار زد یکبار رست
تا قیامت از غم و تیمار رست
کار من بنگر که روزی چندبار
میشوم از تیغ هیبت کشته زار
با ادب در پیش سلطان تن زدن
سخت تر باشد ز صد گردن زدن
روز و شب در قهر میسوزد مدام
وانگهم پروردهٔ لطفست نام
لطف او در حق هرک افزون بود
بی شک آنکس غرقه تر در خون بود
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود مجنونی بغایت گرسنه
سوی صحرا رفت سر پا برهنه
نانش میبایست چون نانش نبود
دردش افزون گشت درمانش نبود
گفت یا رب آشکارا و نهان
گرسنه تر هست از من در جهان
هاتفی گفتش که میآیم ترا
گرسنه تر از تو بنمایم ترا
همچنان در دشت میشد یک تنه
پیشش آمد پیر گرگی گرسنه
گرگ کو را دید غریدن گرفت
جامهٔ دیوانه دریدن گرفت
لرزه بر اندام مجنون اوفتاد
در میان خاک در خون اوفتاد
گفت یارب لطف کن زارم مکش
جان عزیزست این چنین خوارم مکش
گرسنه تر دیدم از خود این بسم
وین زمان من سیر تر از هر کسم
سیر شد امشب شکم بی نان مرا
نیست نان در خورد ترازجان مرا
بعد ازین جز جان نخواهم از تو من
تا توانم نان نخواهم از تو من
گرگ را تو بر سرم بگماشتی
گر بفرمائی کند گرگ آشتی
در چنین صحرا گرفتار بلا
این چنین گرگیم باید آشنا
این دمم با گرگ کردی در جوال
هین رهائی ده مرا زین بد فعال
این سخنها چون بگفت آن سرنگون
گرگ از پیشش بصحرا شد برون
گر تو خواهی تا بسر گرداندت
چون فلک زیر و زبر گرداندت
سرنگون نه پای در دریای او
در شکن با شیوهٔ و سودای او
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه برگوری بخفت
از سر آن گور یک دم مینرفت
سائلی گفتش که تو آشفتهٔ
جملهٔ عمر از چه اینجا خفتهٔ
خیز سوی شهر آی ای بیقرار
تا جهانی خلق بینی بیشمار
گفت این مرده رهم ندهد براه
هیچ میگوید مرو زین جایگاه
زانکه از رفتن رهت گردد دراز
عاقبت اینجات باید گشت باز
شهریان را چون بگورستانست راه
من چه خواهم کرد شهری پرگناه
میروم گریان چو میغ از آمدن
آه از رفتن دریغ از آمدن
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
گفت چون هاروت و ماروت از گناه
اوفتادند از فلک در قعر چاه
هر دو تن را سرنگون آویختند
تادرون چاه خون میریختند
هر دو تن را تشنگی در جان فتاد
زانکه آتش در دل ایشان فتاد
تشنگی غالب چنان شد هر دو را
کز غم یک آب جانشد هردو را
هر دو تن از تشنگی میسوختند
همچوآتش تشنه میافروختند
بود ازآب زلال آن قعر چاه
تا لب آن هر دویک انگشت راه
نه لب ایشان بر انجا میرسید
نه ز چاه آبی به بالا میرسید
سرنگون آویخته در تف و تاب
تشنه میمردند لب بر روی آب
تشنگیشان گر یکی بود از شمار
در بر آن آب میشد صد هزار
بر لب آب‌ آن دو تن را خشک لب
تشنگی میسوخت جانها ای عجب
هر زمانی تشنگیشان بیش بود
وی عجب آبی چنان در پیش بود
تشنگان عالم کون و فساد
پیش دارند ای عجب آب مراد
جمله درآبند و کس آگاه نیست
یا نمیبینند یا خود راه نیست
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
ناگهی بهلول را خشکی بخاست
رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست
آزمایش کرد آن شاهش مگر
تا شناسد هیچ باز از یکدیگر
گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادمیش و پیش برد
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و مشتی غم بخورد
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه برفت اینجایگاه
بی حلاوت شد طعام از قهر تو
میبباید شد برون از شهر تو
عطار نیشابوری : بخش هفتم
فی التمثیل
بامدادی شهریار شاد کام
داد بهلول ستمکش را طعام
او بسگ داد آن همه تا سگ بخورد
آن یکی گفتش که هرگز این که کرد
از چنین شاهی نداری آگهی
چون طعام او سگان را میدهی
این چنین بی حرمتی کردن خطاست
کار بی حرمت نیاید هیچ راست
گفت بهلولش خموش ای جمله پوست
گر بدانندی سگان کاین آن اوست
سر بسوی او نبردندی بسنگ
یعلم اللّه گر بخوردندی ز ننگ
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
رفت یک روزی مگر بهلول مست
در بر هارون و بر تختش نشست
خیل او چندان زدندش چوب و سنگ
کز تن او خون روان شد بیدرنگ
چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان
گفت هارون را که ای شاه جهان
یک زمان کاین جایگه بنشستهام
از قفا خوردن ببین چون خستهام
تو که اینجا کردهٔ عمری نشست
بس که یک یک بند خواهندت شکست
یک نفس را من بخوردم آن خویش
وای بر تو زانچه خواهی داشت پیش
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
بود مردی از عرب در کار خام
خوش به پنج انگشت میخوردی طعام
سائلی گفتش که ای بر بینوا
هین مرا آگاه گردان تا چرا
تو به پنج انگشت خوردی این طعام
گفت زان کانگشت شش نیست ای غلام
گر بجای پنج شش بودی مرا
هر شش من بارکش بودی مرا
گر هزاران دیده داری ای غلام
آن نظر را باید آن جمله مدام
گر شود هردو جهان زیر و زبر
بس بود هر دو جهان را آن نظر
گر شود هر دو جهان در خاک پست
تا ابد این خاکیان را کار هست
خاک را چون کار با پاک اوفتاد
پیش آدم عرش در خاک اوفتاد
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
داشت اندر خانه اسحق ندیم
بندهٔ در خدمت او مستقیم
دایماً هر روز پیش از آفتاب
میکشیدی تا بشب از دجله آب
چون نمیشد تشنگی و آب کم
مینزد یک دم غلام از کار دم
دید روزی خواجه او را بیقرار
فارغ از خلق و شده مشغول کار
خواجه گفتش کیف عیشک ای غلام
گفت کاری سخت دارم بر دوام
در میان دو بلا افتادهام
سرنگون در زیر پا افتادهام
هست از یک سویم آبی بی قیاس
وز دگر سو تشنگان ناسپاس
دجله را خالی بکردن روی نیست
تشنه را سیری سر یک موی نیست
در میان دجله و تشنه مدام
ماندهام درآمد و شد والسلام
در میان دین و دنیا ماندهام
گه بمعنی گه بدعوا ماندهام
نه ز دینم میرسد بوئی تمام
نه دمی دنیام میگیرد نظام
من نه این نه آن ز راه افتاده باز
خردغل باری گران راهی دراز
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
گفت چون مسعود آن شاه درشت
خشمگین شد از حسن زارش بکشت
پیش قصری سرنگونش آویختند
خون او با خاک میآمیختند
او وزیر نیک بد محمود را
بد شد از بیدولتی مسعود را
کثرت دنیا وقلت بگذرد
دردمی دوران دولت بگذرد
آن همه دولت که در عهد حسن
بود از که بود از جهد حسن
باز این بیدولتی کاکنونش بود
زو نبود این هم که از گردونش بود
گر بسی خون پیش او میریختند
عاقبت او را بخون آویختند
کار دیوانم جنون آید همه
کز وزارت بوی خون آید همه
هم بیابی تو گدا اینجایگاه
گردهٔ بی آنکه گردی گرد شاه
شاه دنیا بر مثال آتش است
گرد او پروانه راکشتن خوش است
چون حسن شد کشته خلقی بر سرش
هر کسی میگفت عیبی دیگرش
کشته شد وز ننگ عالم می نرست
وز زفان مردمان هم می نرست
هرخری در خرمنش میکرد گاو
کشته را هرگز سگان ندهند تاو
چون بسی عیبش بگفتند آن زمان
ژنده پوشی بود برجست از میان
گفت او را بود یک عیب دگر
زین همه عیبی که بشنودم بتر
گفت خالص بود کاریزش هزار
پیش هر کاریز او را یک حصار
جمله را در آهنین در قبله روی
هر حصاری رادهی پرگفت و گوی
کارگاهش بود ملک خود هزار
جمله دیبا یافتندی چون نگار
در شمار او هزار آمد غلام
جمله در مردی و نیکوئی تمام
زان همه کاریز او در پیش و پس
پنج من آبش نصیب افتاد و بس
زان همه دیبا که بد بر اسم او
ده گزی کرباس آمد قسم او
زان همه نیکو غلام نیک نام
بود بی شک چار حمالش تمام
زان حصال و زان همه در آهنین
حصه ده خشت آمدش زیر زمین
زان همه دشت و زمین پست وبلند
چار گز خاک لحد بودش پسند
عیب او این بود کز فضل و بیان
خرده دانی کرد دعوی در جهان
گرچه جان در خرده دانی باخت او
ذرهٔ عیب جهان نشناخت او
خرده دان کو عیب دنیا ننگرد
در غرور افتد بعقبی ننگرد
لاجرم امروز خونش ریختند
سرنگونسارش ز قصر آویختند
او ندید و راه پیچاپیچ بود
عیبش این بود آن دگرها هیچ بود
گر بدیدی خوف ره بالغ شدی
برفکندی جمله و فارغ شدی
چون گلوی خود بدست خود فشرد
لاجرم عاجز ز دست خود بمرد
شکر کن کز حرص سرگردان نهٔ
روز تا شب بر در دکان نهٔ
در طریق حبه دزدیدن مدام
دانهٔ بنهادهٔ از بهر دام
دام جمله نه دکان داری بود
دام تو در خرقه متواری بود
آستین کوتاه کردی حیله ساز
تا توانی کرد خوش دستی دراز
شرع را از طبع نافرمان شدی
کور بودی در کبودی زان شدی
هرکه شد در خرقهٔ شد حیله ساز
پس دکان خویش را در کرد باز
خلق اگر ظلمت اگر نور آمدند
زین سخن بس دیر و بس دور آمدند
شکر کن حق را کز ایشان نیستی
خلوتی داری پریشان نیستی
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی همیشه بی کلاه
برهنه سر می‌شدی دایم به راه
سائلی گفتش که ای شوریده نام
برهنه سر از چه می‌باشی مدام
گفت سرپوشیده زن باشد نه مرد
این سؤال بد که تو کردی که کرد؟
گفت پایت از چه باری برهنه‌ست
گفت ای احمق سری کو یک تنه‌ست
چون برهنه می‌بود این سر مرا
پای ازو نبود گرامی‌تر مرا
چون درین ره پای و سر در باختی
قدر بی قدری خود بشناختی
خویشتن را در میان آوردنت
هست سودی با زیان آوردنت
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
در رهی داود طائی بی قرار
میشد و تعجیل بودش بیشمار
آن یکی گفتش چرا داری شتاب
گوئی افتادست در دکانت آب
گفت بر دروازه در بند منند
میشتابم چون شتابم میکنند
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
سالخورده پیر زالی تنگدست
کرده بودی پیش گورستان نشست
سال و ماهش خرقهٔ در پیش بود
صد هزاران بخیه بر وی بیش بود
هر دمش چون مردهٔ در میرسید
او بهر یک بخیهٔ بر میکشید
گر شدی یک مرده گر ده آشکار
او بهر یک بخیهٔ بردی بکار
چون همی افتاد مرگی هر زمان
خرقه شد در بخیه صد پاره نهان
عاقبت روزی بسی مرگ اوفتاد
پیره زن را کار از برگ اوفتاد
مرده آوردند بسیارش به پیش
در غلط افتاد زن در کار خویش
گشت عاجز برد در فریاد دست
رشته را گسست و سوزن راشکست
گفت نیست این کار کار چون منی
تا کیم از رشتهٔ و سوزنی
نیزم از سوزن نباید دوختن
خرقه بر آتش بخواهم سوختن
این چنین کاری که هر ساعت مراست
کی شود از سوزن و از رشته راست
چون فلک میبایدم سرگشتهٔ
کاین نه کار سوزنست و رشتهٔ
چون تو دایم ماندهٔ بی عقل و هوش
در نیاری این سخن هرگز بگوش
زانک اگر تو بشنوی زین یک سخن
در بر تو پیرهن گردد کفن
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه را میتاختند
کودکانش سنگ میانداختند
درگریخت او زود در قصر عمید
بود او در صدر آن قصر مشید
دید در پیشش نشسته چند کس
باز میراندند از رویش مگس
بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه
گفت ای مدبر که داد اینجات راه
گفت بود از دیدهٔ من خون چکان
زانکه سنگم میزدند این کودکان
آمدم کز کودکان بازم خری
خود تو صد باره ز من عاجزتری
چون ترا در پیش باید چند کس
تا ز رویت باز میراند مگس
کودکان را چون زمن داری تو باز
سرنگونی تو بحق نه سرفراز
تو نهٔ میری اسیری دایمی
زانکه محکومی بحق نه حاکمی
میر آن باشد که با او در کمال
دیگری را نبود از میری مجال
نیست باقی سلطنت بر هیچکس
تا بدانی تو که یک سلطانست بس
عطار نیشابوری : بخش بیست و ششم
المقالة السادسة و العشرون
سالک آمد پیش شیطان رجیم
گفت ای مردود رحمن و رحیم
ای در اول مقتدای خواندگان
وی در آخر پیشوای راندگان
ای بیک بیحرمتی مفتون شده
وی بیک ترک ادب ملعون شده
هفتصد باره هزاران سال تو
جمع کردی سر حال و قال تو
قال تو اغلال شد حالت محال
مسخ گشتی تا نه پرماندی نه بال
گر جرس جنبان دولت بودهٔ
چون جرس اکنون همه بیهودهٔ
نیست کس از تو مصیبت دیده تر
خشک لب بنشین مدام ودیده تر
در بهشت عدن بودی اوستاد
کار تو با قعر دوزخ اوفتاد
آنچنان بوده چنین چون آمدی
دی ملک امروز ملعون آمدی
آتش کفر تو در دین اوفتاد
در همه عالم کرا این اوفتاد
چون فرشته خویش را دانی دلیر
دیوی تو آشکار آمد نه دیر
ای فرشته دیو مردم آمدی
در پری جفتی چو کژدم آمدی
گر بسی بر دیگران فرقت نهند
هم کلاه دیو برفرقت نهند
هم دل مؤمن تو داری در دهان
هم توئی با خون دل در رگ روان
هم ز ماهی جایگه تا مه تراست
هم ز مشرق تا بمغرب ره تراست
چون جهانی درگرفتی پیش تو
آگهم گردان ز کار خویش تو
گر رهی دزدیده داری سوی گنج
شرح ده تا من برون آیم ز رنج
زین سخن ابلیس در خون اوفتاد
آتشش از سینه بیرون اوفتاد
گفت اول صد هزاران سال من
خوردهام این جام مالامال من
تا بآخر جام کردم سرنگون
درد لعنت آمد از زیرش برون
در دو عالم نیست از سر تا بپای
هیچ جائی تا نکردم سجده جای
بس که بر ابلیس لعنت کردمی
خویشتن را شکر نعمت کردمی
من چه دانستم که این بد میکنم
روز تا شب لعنت خود میکنم
ناگهی سیلاب محنت در رسید
پس شبیخونی ز لعنت در رسید
صد هزاران ساله اعمالم که بود
در عزازیلی پر وبالم که بود
جمله را سیلاب لعنت پیش کرد
تا مرا هم مسخ و هم بی خویش کرد
لاجرم ملعون و نافرمان شدم
گر فرشته بودهام شیطان شدم
آنکه اول حور را همخوابه کرد
این زمانش دیو در گرمابه کرد
پای تا سر عین حسرت گشتهام
در همه آفاق عبرت گشتهام
گر تو از من عبرتی گیری رواست
ور بکاری نیز میآئی خطاست
صد جهان رحمت چرا بگذاشتی
راه لعنت بی خبر برداشتی
من ز لعنت دارم الحق دور باش
تو نداری تاب لعنت دور باش
سالک آمد پیش پیر رهبران
قصهٔ برگفت صد عبرت در آن
پیر گفتش هست ابلیس دژم
عالم رشک و منی سر تا قدم
زانکه گفتندش که ای افتاده دور
چون شدی در غایت دوری صبور
گفت دور استادهام تیغی بدست
باز میرانم از آن درهر که هست
تا نگردد گرد آن در هیچکس
در همه عالم مرا این کار بس
دور استادم دودیده همچو میغ
زانکه آن رویم بخویش آید دریغ
دور استادم که نتوانم که کس
روی او بیند به جز من یک نفس
دور استادم که من در راه او
نیستم شایستهٔ درگاه او
دور استادم نه پا نه سر ازو
چون بسوزم دور اولیتر ازو
دور استادم ز هجران تیره حال
چون ندارم تاب قرب آن وصال
گرچه هستم راندهٔ در گاه او
سر نه پیچم ذرهٔ از راه او
تانهادستم قدم در کوی یار
ننگرستم هیچ سو جز سوی یار
چونشدم با سر معنی هم نفس
ننگرم هرگز سر موئی بکس
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
صوفئی میرفت و جانی پرغمش
پای بازی زد قفائی محکمش
چون قفای سخت خورد آنجایگاه
کرد آن صوفی مگر از پس نگاه
مرد گفت از چه ز پس نگرندهٔ
کاینت باید خورد تا تو زندهٔ