عبارات مورد جستجو در ۱۳۳ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۴
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۴
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۹۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۸۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۴۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۹۰
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۳۱
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۳۳
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
در سرم فتنه ای و سودائیست
در سرم شورشی و غوغائی است
هر دم از ترک چشم غمازی
در دلم غارتی و یغمائیست
پس این پرده دلربائی هست
دل زجا رفتن من از جائیست
ساقئی هست زیر پردهٔ غیب
که بهر گوشه مست و شیدائیست
در درون هست خمر و خماری
کز برون مستئی و هیهائیست
از تو ای آرزوی دل شدگان
در دل هر کسی تمنائیست
عالمی پر زدر و گوهر شد
مگر این طبع فیض دریائیست
در سرم شورشی و غوغائی است
هر دم از ترک چشم غمازی
در دلم غارتی و یغمائیست
پس این پرده دلربائی هست
دل زجا رفتن من از جائیست
ساقئی هست زیر پردهٔ غیب
که بهر گوشه مست و شیدائیست
در درون هست خمر و خماری
کز برون مستئی و هیهائیست
از تو ای آرزوی دل شدگان
در دل هر کسی تمنائیست
عالمی پر زدر و گوهر شد
مگر این طبع فیض دریائیست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۰
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
وهم راحت صید الفتکرد مجنون مرا
مشق تمکین لفظگردانید مضمون مرا
گریه توفانکرد چندانیکه دل هم آب شد
موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا
دادهام ازکف عنان و سخت حیرانمکه باز
ناکجا راند محبت اشکگلگون مرا
زین عبارتهاکه حیرت صفحهٔ تحریر اوست
گر نفهمی میتوان فهمید مضمون مرا
ناخن تدبیر را بر عقدگوهر دست نیست
موج می مشکلگشاید طبع محزون مرا
چونشرر روزو شبمکرد رم کمفرضییاست
گردشی در عالم رنگ است گردون مرا
دل هم از مضمون اسرارم عبارتساز ماند
آینه ننمود الا نقش بیرون مرا
یکقدموارمچواشکازخودروانیمشکلاست
ای تپیدنگر توانی آب کن خون مرا
زیردست التفات چتر شاهی نیستم
موی سر در سایه پرورده است مجنون مرا
تا فلک یک مدّ آهم نارسا آهنگ نیست
سکته معدوماست مصرعهایموزون مرا
تارگیسو نیست بیدل رشتهٔ تسخیر من
از زبان مار باید جست فسون مرا
مشق تمکین لفظگردانید مضمون مرا
گریه توفانکرد چندانیکه دل هم آب شد
موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا
دادهام ازکف عنان و سخت حیرانمکه باز
ناکجا راند محبت اشکگلگون مرا
زین عبارتهاکه حیرت صفحهٔ تحریر اوست
گر نفهمی میتوان فهمید مضمون مرا
ناخن تدبیر را بر عقدگوهر دست نیست
موج می مشکلگشاید طبع محزون مرا
چونشرر روزو شبمکرد رم کمفرضییاست
گردشی در عالم رنگ است گردون مرا
دل هم از مضمون اسرارم عبارتساز ماند
آینه ننمود الا نقش بیرون مرا
یکقدموارمچواشکازخودروانیمشکلاست
ای تپیدنگر توانی آب کن خون مرا
زیردست التفات چتر شاهی نیستم
موی سر در سایه پرورده است مجنون مرا
تا فلک یک مدّ آهم نارسا آهنگ نیست
سکته معدوماست مصرعهایموزون مرا
تارگیسو نیست بیدل رشتهٔ تسخیر من
از زبان مار باید جست فسون مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است
شامگردی ز جنونتازی سودای دل است
مجمر اینجا همه گوش است بر آواز سپند
آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است
گه تپشگاه فغان، گاه جنون میخندد
برق تازی که در آیینهٔ اخفای دل است
نیست حرفی که ازین نقطه نیاید بیرون
شور ساز دو جهان اسم معمای دل است
نه همین اشک به توفان تپش میغلتد
داغ هم زورق توفانی دریای دل است
شیشه بیخون جگر کی گذرد از سر جام
چشم حیرتزدهام آبلهٔ پای دل است
حسن بیپرده و من سر به گریبان خیال
اینکه منع نگهم میکند ایمای دل است
نوبهاری عجب از وهم خزن باختهام
غم امروز من اندیشهٔ فردای دل است
ظرف و مظروف خیال آینهٔ یکدگرند
هرکجا از تو تهی نیست همان جای دل است
نیست جز بیخری راحلهٔ ریگ روان
رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است
کس به تسخیر نفس صرفهٔ تدبیر ندید
به هوس دام مچین وحشی صحرای دل است
بیدل احیای معانی به خموشی کردم
نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است
شامگردی ز جنونتازی سودای دل است
مجمر اینجا همه گوش است بر آواز سپند
آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است
گه تپشگاه فغان، گاه جنون میخندد
برق تازی که در آیینهٔ اخفای دل است
نیست حرفی که ازین نقطه نیاید بیرون
شور ساز دو جهان اسم معمای دل است
نه همین اشک به توفان تپش میغلتد
داغ هم زورق توفانی دریای دل است
شیشه بیخون جگر کی گذرد از سر جام
چشم حیرتزدهام آبلهٔ پای دل است
حسن بیپرده و من سر به گریبان خیال
اینکه منع نگهم میکند ایمای دل است
نوبهاری عجب از وهم خزن باختهام
غم امروز من اندیشهٔ فردای دل است
ظرف و مظروف خیال آینهٔ یکدگرند
هرکجا از تو تهی نیست همان جای دل است
نیست جز بیخری راحلهٔ ریگ روان
رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است
کس به تسخیر نفس صرفهٔ تدبیر ندید
به هوس دام مچین وحشی صحرای دل است
بیدل احیای معانی به خموشی کردم
نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - هنگام نهضت عباسشاه غازی طابثراه از خراسان و ماندن محمدشاه غازی نورالله مرقده فرماید
آنچه من بینم به بیداری نبیندکس به خواب
زانکه در یکحال هم در راحتم هم در عذاب
گاهگریم چون صراحیگاه خندم چون قدح
گاه بالم چون صنوبرگاه نالمچون رباب
بر به حال من یکی بنگر به چشم اعتبار
تا شوی آگهکه ضد از ضد ندارد اجتناب
گریم و درگریهٔ من خندهها بینی نهان
خندم و بر خندهٔ منگریها یابی حجاب
زان همیگریمکه جان ازکام دل شد ناامید
زان همی خندمکه دل برکام جان شدکامیاب
موکب عباس شاهی شد بری از خاوران
شد محمد شه مهین فرزند او نایب مناب
آن سریر مجد و شوکت را همایون شهریار
این سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب
مر مرا از طلعت این ماه در دل خرمی
مرمرا از هجرت آن شاه در جان پیچ و تاب
آن پدر از سهم تیرش تیر بدکیشان بکیش
این پسر ازبیم تیغش تیغ شاهان درقراب
آنپدرجمشیدتخت واین پسرخورشید بخت
آنپدرکاموس تاب واین پسرکاووس آب
آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان
این پسر باکوکبش فر و جلالت همرکاب
آن ولیعهد شهنشه این ولیعهد پدر
آنچوگلزاد ازگلستان این زگلهمچونگلاب
چون پدر اینک بهگیتی ملکبخش و ملکگیر
چون پدر اکنون بهگیهان رنج بین وگنج یاب
زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد
رنج بیند بیشمر تاگنج یابد بیحساب
درگهکوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر
درگهبخشش سحابست ارسخن گویدسحاب
قدر اوکوهیستکاو راکهکشانستیکمر
جود او بحریستکاو را آسمانستی حباب
سیر خنگش سیرگردون را همی ماندکزان
روزکین در عرصهٔگیتی درافتد انقلاب
جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر
خنگ او غران هژبر و تیر او پران عقاب
گر نسیم خلق او درکام ضیغم بگذرد
نشنوی ازکام ضیغم جز شمیم مشک ناب
طفل را با سطوت او رنج ایام مشیب
پیر را با رأفت او عیش هنگام شباب
آسمان فتح را نعل سمند او هلال
نوعروس ملک راگرد سپاه او نقاب
لطف او از وادی بطحا برویاند سمن
قهر او از چشمهٔکوثر برانگیزد سراب
لبببندد از سخنسحبان چو اوگوید سخن
کانچهاوگوید خطاهستآنچهاینگوید صواب
سبعهٔ وارونه را برکعبه بربنددکسی
کش نباشد آگهی از رتبهٔ ام الکتاب
روز هیجاکز مسیر توسنگردان شود
گرد رهگردونگرا تر از دعای مستجاب
دشتکیناز جوشنجیشوجنبش یکرانشود
تنگچون چشم خروس و تیره چون پر غراب
خار صحرا چون سنانگردد مهیای طعان
سنگ هامون چون حسام آید پذیرای ضراب
از زمین بر چرخگردان هر زمان بارد خدنگ
آنچنانکز چرخگردان بر زمین بارد شهاب
تیغگرددکژدمیکش زهر صدکژدم بهنیش
رمحگردد افعییکش سهم صد افعی به ناب
گنبد خضرا ز بانگگاودم در ارتعاش
تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب
تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج
سر تهی از مغز چونان جام مسکین از شراب
چون تو از مکمن برون آیی به عزم رزم خصم
باتنی چون آسمان و بارخی چون آفتاب
بر یکی توسن عیان بینند صد اسفندیار
در یکی جوشن نهان یابند صدافراسیاب
خونفشانگردد چنان تیغتکهگر تا روز حشر
خاک راکاوی نیابی هیچ جز لعل مذاب
خنجرت چوننوعروسان در شبستان خلق را
هرنفسناخنکند از خونبدخواهان خضاب
گر همه البرزکوه از آتش شمشیر تو
پیکرشگوگردسان فانی شود از التهاب
خسروا طبعکریمتکوه را ماند از آنک
هر سؤالی را دهد از لطف بیمنت جواب
باسحابرحمتتجیحون شوددریای خشک
با شرار خنجرت هامون شود دریای آب
تا بیاساید زمین مانند حزمت از درنگ
تا نیارامد فلک مانند عزمت از شتاب
هر تنیکاو در خلافت پای بر جا چون ستون
همچو میخ خرگهش اندرگلو بادا طناب
زانکه در یکحال هم در راحتم هم در عذاب
گاهگریم چون صراحیگاه خندم چون قدح
گاه بالم چون صنوبرگاه نالمچون رباب
بر به حال من یکی بنگر به چشم اعتبار
تا شوی آگهکه ضد از ضد ندارد اجتناب
گریم و درگریهٔ من خندهها بینی نهان
خندم و بر خندهٔ منگریها یابی حجاب
زان همیگریمکه جان ازکام دل شد ناامید
زان همی خندمکه دل برکام جان شدکامیاب
موکب عباس شاهی شد بری از خاوران
شد محمد شه مهین فرزند او نایب مناب
آن سریر مجد و شوکت را همایون شهریار
این سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب
مر مرا از طلعت این ماه در دل خرمی
مرمرا از هجرت آن شاه در جان پیچ و تاب
آن پدر از سهم تیرش تیر بدکیشان بکیش
این پسر ازبیم تیغش تیغ شاهان درقراب
آنپدرجمشیدتخت واین پسرخورشید بخت
آنپدرکاموس تاب واین پسرکاووس آب
آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان
این پسر باکوکبش فر و جلالت همرکاب
آن ولیعهد شهنشه این ولیعهد پدر
آنچوگلزاد ازگلستان این زگلهمچونگلاب
چون پدر اینک بهگیتی ملکبخش و ملکگیر
چون پدر اکنون بهگیهان رنج بین وگنج یاب
زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد
رنج بیند بیشمر تاگنج یابد بیحساب
درگهکوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر
درگهبخشش سحابست ارسخن گویدسحاب
قدر اوکوهیستکاو راکهکشانستیکمر
جود او بحریستکاو را آسمانستی حباب
سیر خنگش سیرگردون را همی ماندکزان
روزکین در عرصهٔگیتی درافتد انقلاب
جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر
خنگ او غران هژبر و تیر او پران عقاب
گر نسیم خلق او درکام ضیغم بگذرد
نشنوی ازکام ضیغم جز شمیم مشک ناب
طفل را با سطوت او رنج ایام مشیب
پیر را با رأفت او عیش هنگام شباب
آسمان فتح را نعل سمند او هلال
نوعروس ملک راگرد سپاه او نقاب
لطف او از وادی بطحا برویاند سمن
قهر او از چشمهٔکوثر برانگیزد سراب
لبببندد از سخنسحبان چو اوگوید سخن
کانچهاوگوید خطاهستآنچهاینگوید صواب
سبعهٔ وارونه را برکعبه بربنددکسی
کش نباشد آگهی از رتبهٔ ام الکتاب
روز هیجاکز مسیر توسنگردان شود
گرد رهگردونگرا تر از دعای مستجاب
دشتکیناز جوشنجیشوجنبش یکرانشود
تنگچون چشم خروس و تیره چون پر غراب
خار صحرا چون سنانگردد مهیای طعان
سنگ هامون چون حسام آید پذیرای ضراب
از زمین بر چرخگردان هر زمان بارد خدنگ
آنچنانکز چرخگردان بر زمین بارد شهاب
تیغگرددکژدمیکش زهر صدکژدم بهنیش
رمحگردد افعییکش سهم صد افعی به ناب
گنبد خضرا ز بانگگاودم در ارتعاش
تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب
تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج
سر تهی از مغز چونان جام مسکین از شراب
چون تو از مکمن برون آیی به عزم رزم خصم
باتنی چون آسمان و بارخی چون آفتاب
بر یکی توسن عیان بینند صد اسفندیار
در یکی جوشن نهان یابند صدافراسیاب
خونفشانگردد چنان تیغتکهگر تا روز حشر
خاک راکاوی نیابی هیچ جز لعل مذاب
خنجرت چوننوعروسان در شبستان خلق را
هرنفسناخنکند از خونبدخواهان خضاب
گر همه البرزکوه از آتش شمشیر تو
پیکرشگوگردسان فانی شود از التهاب
خسروا طبعکریمتکوه را ماند از آنک
هر سؤالی را دهد از لطف بیمنت جواب
باسحابرحمتتجیحون شوددریای خشک
با شرار خنجرت هامون شود دریای آب
تا بیاساید زمین مانند حزمت از درنگ
تا نیارامد فلک مانند عزمت از شتاب
هر تنیکاو در خلافت پای بر جا چون ستون
همچو میخ خرگهش اندرگلو بادا طناب
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۹
یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور به جامع دمشق در آمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همیساخت پایش بلغزید و به حوض در افتاد و به مشقت از آن جایگه خلاص یافت چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت مرا مشکلی هست اگر اجازت پرسیدنست گفت آن چیست گفت یاد دارم که شیخ بروی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد امروز چه حالت بود که در این قامتی آب از هلاک چیزی نماند. شیخ اندرین فکرت فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت نشنیده ای که خواجه عالم(ع) گفت
لی مَعَ اللهِ وَقتٌ لا یَسَعنی فیه مَلَکٌ مقربٌ و لا نَبیٌ مُرسَل
و نگفت علی الدوام وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه و زینب در ساختی مشاهدة الابرار بَیْن التجلّی وَ الاِستتار مینماید و میرباید.
اُشاهِدُ مَنْ اَهوی بِغَیْر وَسیلة
فَیَلْحَقُنی شَأنٌ اَضلُّ طَریقاً
لی مَعَ اللهِ وَقتٌ لا یَسَعنی فیه مَلَکٌ مقربٌ و لا نَبیٌ مُرسَل
و نگفت علی الدوام وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه و زینب در ساختی مشاهدة الابرار بَیْن التجلّی وَ الاِستتار مینماید و میرباید.
اُشاهِدُ مَنْ اَهوی بِغَیْر وَسیلة
فَیَلْحَقُنی شَأنٌ اَضلُّ طَریقاً
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۸
درد نایافت ز بی دردی اقبال من است
ور نه مقصود من افتاده به دنبال من است
با قضا سینه ی من صاف نگردد هرگز
شکوه ی من همه از جانب اهمال من است
هرگز از محنت ایام نبودم آزاد
فتنه همزاد من و حادثه هم سال من است
آستینی که دو عالم بت و زنار در اوست
گر به معنی نگری نامه ی اعمال من است
عرفی اصلاح پریشانی ام از یاد ببر
کانچه ادبار بود پیش من، اقبال من است
ور نه مقصود من افتاده به دنبال من است
با قضا سینه ی من صاف نگردد هرگز
شکوه ی من همه از جانب اهمال من است
هرگز از محنت ایام نبودم آزاد
فتنه همزاد من و حادثه هم سال من است
آستینی که دو عالم بت و زنار در اوست
گر به معنی نگری نامه ی اعمال من است
عرفی اصلاح پریشانی ام از یاد ببر
کانچه ادبار بود پیش من، اقبال من است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
بسکه افتادهست باغ آبرو نایاب گل
ذوق عشرت آبگردد تا کند مهتاب گل
زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزهگویی چند؟ لختی گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم میبندد ازگرداب گل
هرکجا شمع جمال او نباشد جلوهگر
دیدهها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مردهاند
در چمن مشکل اگر آید به روی آب گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهدکند خمیازه تا محرابگل
نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان
رشتهٔ ساز جنون را میشود مضراب گل
مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی دیده خرامی کردهام
میکند از چشم من بیدل همان سیماب گل
ذوق عشرت آبگردد تا کند مهتاب گل
زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزهگویی چند؟ لختی گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم میبندد ازگرداب گل
هرکجا شمع جمال او نباشد جلوهگر
دیدهها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مردهاند
در چمن مشکل اگر آید به روی آب گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهدکند خمیازه تا محرابگل
نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان
رشتهٔ ساز جنون را میشود مضراب گل
مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی دیده خرامی کردهام
میکند از چشم من بیدل همان سیماب گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۲
در چمن گر جلوهات آرد به روی کار گل
رنگها چون شمع بندد تا به نوک خارگل
رازداران محبت پرتنک سرمایهاند
کز جنون چیدند یک چاک گریبانوار گل
چشم حیران شاهد دلهای از خود رفته است
نقش پایی هست در هر جا کند رفتار گل
از رگ تاکم لب امید بیخمیازه نیست
میکند زین ریشه آخر نشئهای سرشار گل
سبحه ریزد غنچهٔ کیفیت این شاخسار
گر کند در باغ کفرم رشتهٔ زنار گل
الفت دلها بهار انبساط دیگر است
شاخ این گلبن ز پیوند آورد بسیار گل
ناله از انداز جرأت در عرق گم میشود
بلبل ما را که چون شمعست در منقار گل
درگلستانی که رنگ و بوی میسازد بهم
عالمی را از تکلف گشت ربط دارگل
ای شرر در سنگ رنگ آرزو گردانده گیر
چشم واکردن نمیارزد به این مقدار گل
در بهارم داغ کرد آخر به چندین رنگ یأس
ساغر بیباده یعنی بیجمال یار گل
برنفس بستهست فرصت محمل فیض سحر
ناله شو ای رنگ تا چشمی کند بیدار گل
رشتهٔ شمع است مژگانم که گوهرهای اشک
بسکه چیدم بیدل امشب کرد دیگر بار گل
رنگها چون شمع بندد تا به نوک خارگل
رازداران محبت پرتنک سرمایهاند
کز جنون چیدند یک چاک گریبانوار گل
چشم حیران شاهد دلهای از خود رفته است
نقش پایی هست در هر جا کند رفتار گل
از رگ تاکم لب امید بیخمیازه نیست
میکند زین ریشه آخر نشئهای سرشار گل
سبحه ریزد غنچهٔ کیفیت این شاخسار
گر کند در باغ کفرم رشتهٔ زنار گل
الفت دلها بهار انبساط دیگر است
شاخ این گلبن ز پیوند آورد بسیار گل
ناله از انداز جرأت در عرق گم میشود
بلبل ما را که چون شمعست در منقار گل
درگلستانی که رنگ و بوی میسازد بهم
عالمی را از تکلف گشت ربط دارگل
ای شرر در سنگ رنگ آرزو گردانده گیر
چشم واکردن نمیارزد به این مقدار گل
در بهارم داغ کرد آخر به چندین رنگ یأس
ساغر بیباده یعنی بیجمال یار گل
برنفس بستهست فرصت محمل فیض سحر
ناله شو ای رنگ تا چشمی کند بیدار گل
رشتهٔ شمع است مژگانم که گوهرهای اشک
بسکه چیدم بیدل امشب کرد دیگر بار گل