عبارات مورد جستجو در ۵۲ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۲۰
از درد سر خویش ندانم چونم
وز دایرهٔ وجود خود بیرونم
یا رب تو مرا از سر و گردن برهان
کز خود به سری زگردنی افزونم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
قدم برون نگذارم ز آستانه ی خویش
چو آینه همه عمرم چراغ خانه ی خویش
به کار خویش کنم ناله، گو کسی مشنو
کمان کشیده ام، اما خودم نشانه ی خویش
چو مرغ باش در آیین عافیت طلبی
که وقت شام چو شد، می رود به خانه ی خویش
چگونه سر زند از دل نوای آزادی
مرا که حلقه ی دام است آشیانه ی خویش
به دست خویش کن اصلاح خود، که مغروران
به موی خود نگذارند غیر شانه ی خویش
چه فرق از وطن و غربت، این چنین که منم
چو عکس آینه، دایم غریب خانه ی خویش
به زیر چرخ، ترقی سلیم ممکن نیست
در آسیا نتوان سبز کرد دانه ی خویش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
ساغری کو تا به دل از عیش اسبابی دهم
پنجه ی غم را به زور می مگر تابی دهم
کشتی سرگشته ام چون بشکند، در هر طرف
تخته ی تعلیم ازان بر دست گردابی دهم
گر دلت از کشتن صیدی چو من خوش می شود
هر سر مو را کنم تیغی، به قصابی دهم
ساده لوحی بین که در این خشکسال آبرو
چشم را خواهم ز روی دوستان آبی دهم
عافیت دل را به تنگ آورده، می خواهم سلیم
این کتان را جلوه در بازار مهتابی دهم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
همچو گرداب در قفای خودم
گرچه سرگشته ام به جای خودم
با بد و نیک کس چه کار مرا
راهبم در کلیسای خودم
به امید ثمر نه بی برگم
من نیم گرچه بینوای خودم
نیست گشتم به هست پیوستم
بیخودم گرچه با خدای خودم
می کنم جنگ و صلح، خود با خود
شکن سنگ مومیای خودم
نیستم احتیاج با دگری
گرچه شه نیستم گدای خودم
در ره دوست تا قدم زده ام
بی تکلف که خاک پای خودم
سعد و نحس خودم سعیدا خود
گاه جغد و گهی همای خودم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
چه گویم با کسی راز دل دیوانه خود را
که خوابم می برد گر سرکنم افسانه خود را
سرانجام خیال توتیای غیرتی دارم
به چشم خود کشم خاکستر پروانه خود را
غبار خاطرم خوش گریه آلود است می خواهم
به سیل اضطراب دل دهم ویرانه خود را
ندارم سجده ای کز عهده خجلت برون آیم
سرکوی وفا یعنی عبادتخانه خود را
کجا صد روزگار از عهده موجی برون آید
جلو ریزی دهم گر گریه مستانه خود را
نمی دانم کجا پیدا کنم چندان دل دعوی
بیارایم اگر از بهر او کاشانه خود را
اسیر امشب نمی دانم چه گفتم یا چه ها کردم
دل دیوانه خود را دل دیوانه خود را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
نیم دیوانه تنها با محبت همسری دارم
سخن با خویش می گویم دلی با دیگری دارم
برای امتحانم رخصت پرواز می بخشد
مگر صیاد پندارد که من بال و پری دارم
به نقش پا رسانم نسبتی در خاکساریها
که لبریز شکست خویش بر کف ساغری دارم
تنک سرمایه ام از اشک و شوق گریه ای در دل
نه چون مینا دماغ خشکی و چشم تری دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
ستمکش چون دل خس پاره آتش دلی دارم
تماشا باده پیما بی محابا قاتلی دارم
برای سنگ طفلان از قفس پرواز می خواهم
رسا افتاده اقبالم جنون کاملی دارم
چنان مستانه مگریم که پنداری سری دارم
چنان بیگانه می خندی که پنداری دلی دارم
پرستارم به جای گریه گل خندد اگر داند
که در پیرهن هر تب شفای عاجلی دارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
هرشب من و دل تا سحر در گوشهٔ ویرانه‌ها
داریم از دیوانگی با یکدگر افسانه‌ها
اندر شمار بیدلان در حلقهٔ بی‌حاصلان
نی در حساب عاقلان نی درخور فرزانه‌ها
از می زده سر جوش‌ها از پند بسته گوش‌ها
پیوسته با بی‌هوش‌ها، خو کرده با دیوانه‌ها
از خانمان آواره‌ها، در دو جهان بیکارها
از درد و غم بیمارها، از عقل و دین بیگانه‌ها
از سینه برده کینه‌ها، آیینه کرده سینه‌ها
دیده در آن آیینه‌ها عکس رخ جانانه‌ها
سنگ ملامت خورده‌ها از کودکان آزرده‌ها
دل‌زنده‌ها تن‌مرده‌ها فرزانه‌ها دیوانه‌ها
ببریده خویش از خویشتن بگسیخته از ما و من
کرده سفرها در وطن اندر درون خانه‌ها
نی در پی اندیشه‌ها نی در خیال پیشه‌ها
چون شیرها در بیشه‌ها، چون مورها در لانه‌ها
چون گل فروزان در چمن چون شمع سوزان در لگن
بر گردشان صد انجمن پر سوخته پروانه‌ها
رخشان چه ماه و مشتری زاین گنبد نیلوفری
تابان چو مهر خاوری از روزن کاشانه‌ها
مست از می مینای دل، بنهاده سر در پای دل
آورده از دریای دل بیرون بسی دُردانه‌ها
گاهی ستاده چون کدو از می لبالب تا گلو
گاهی فتاده چون سبو لب بر لب پیمانه‌ها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
بَدَم با نالة بلبل دل افسرده‌ای دارم
به طبعم می‌خورد گل، خاطر آزرده‌ای دارم
نگاه گرم می‌خواهم که آتش در دل افروزد
که عمری شد درین خلوت چراغ مرده‌ای دارم
خرامی سوی من هم ای نسیم وعده عمری شد
که بر شاخ تمنّا غنچة پژمرده‌ای دارم
نه آب از خضر می‌خواهم نه می از پیر میخانه
کف خونابه از داغِ دل افشرده‌ای دارم
ز کوته کردن دست از سر خوان تمنّایش
لبی صد زخمِ دندانِ‌ ندامت خورده‌ای دارم
به دل از عشوة جانان نه صبرم ماند و نه طاقت
درین منزل متاع سیل حسرت برده‌ای دارم
به زر آسان نگردد کار ورنه غنچه می‌داند
که من هم از دل صد پاره مشت خرده‌ای دارم
چه حسرت‌ها ازو خوردم ندامت‌ها ازو بردم
همین باشد که از وی خورده‌ای یا برده‌ای دارم
نه از دل ناله می‌جوشد، نه لب خونابه می‌نوشد
دگر فیّاض خوش هنگامة افسرده‌ای دارم
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
خونریزی
پا گرفته است زمانی است مدید
نا خوش احوالی در پیکر من
دوستانم، رفقای محرم!
به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر من!

من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که در این معرکه انداخته اند.

نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون.

یک از همسفران که در این واقعه می برد نظر، گشت دچار
به تب ذات الجنب
و من اکنون در من
تب ضعف است برآورده دمار.

من نیازی به حکیمانم نیست
« شرح اسباب » من تب زده در پیش من است
به جز آسودن درمانم نیست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی.

یوش. تابستان1331
فریدون مشیری : تشنه طوفان
برگ های سپید دفتر من
در دل خسته‌ام چه می‌ گذرد؟ این چه شوری‌ست باز در سر من؟
باز از جان من چه می‌خواهند، برگ‌های سپید دفتر من؟
من به ویرانه‌ های دل چون بوم، روزگاری‌ست های و هو دارم
ناله‌ای دردناک و روح‌گداز بر سر گور آرزو دارم
این خطوط سیاه سر در گم؛ دل من، روح من، روان من است
آن‌چه از عشق او رقم زده‌ام، شیرهٔ جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی ‌بخشد، دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم، کاهش جان خود نگاه کنم
بس کنم این سیاه‌کاری، بس، گرچه دل ناله می‌کند: «بس نیست»
برگ‌های سپید دفتر من! از شما روسیاه‌تر کس نیست  
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
من شکستم در خود
به پشوتن آل بویه
*
من شکستم در خود
من نشستم در خویش
لیک هرگز نگذشتم از
پُل
که ز رَگ های رنگین بسته ست کنون
بر دو سوی رود ِ آسودن
باور کن نگذشتم از پُل
غرق ِ یکباره شدم
من فرو رفتم
در حرکتِ دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در میدان
من نگفتم به ذوالاکتاف سلام ،
شانه ات بوسیدم
تا تو از این همه ناهمواری
به دیار ِ پاکی راه بری
که در آن یکسانی پیروزست ...
*
من شکستم در خود
من نشستم در خویش ...