عبارات مورد جستجو در ۹۲ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۰
پس پیر بوالفضل شیخ را بامیهنه فرستاد و گفت بخدمت والده مشغول شو. شیخ متوجه شد و بمیهنه آمد و در آن صومعه کی نشست او بود بنشست، و قاعدۀ زهد برزیدن گرفت، و وسواسی عظیم پدید آمد، چنانک در و دیوار میشستی و در وضو چندین آفتابه آب بریختی و بهر نمازی غسلی کردی. و هرگز بر هیچ در و دیوار تکیه نکردی، و پهلو برهیچ فراش ننهادی و درین مدت پیراهنی تنها داشتی، بهر وقتی کی بدریدی پارهای بروی دوختی، تا چنان شد کی آن پیراهن بیست من گشته بود. وهرگز با هیچ کس خصومت نکرد. و الا بوقت ضرورت با کس سخن نگفت، و درین مدت بروز هیچ نخورد و جز بیک تا نان روزه نگشاد و به شب بیدار بودی. و در صومعۀ خویش در میان دیوار به مقدار بالا و پهنای خویش جایگاهی ساخت، و در بروی اندر آویخت. چون در آنجا شدی در سرای و در خانه ودر آن موضع جمله ببستی و به ذکر مشغول بودی، و گوشهای خویش به پنبه بگرفتی تا هیچ آواز نشنود، که خاطر او بشولد. و پیوسته مراقبت سر خویش میکرد تا جز حقّ سبحانه و تعالی هیچ چیز بر دل وی نگذرد. و به کلی از خلق اعراض کرد. چون مدتی برین بگذشت طاقت صحبت خلق نمیداشت، و دیدار خلق زحمت راه او میآمد. پیوسته به صحراها میشدی و در کوه و بیابانها میگشتی، و از مباحاة صحرا میخوردی، و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدی، چنانک پدر او شب و روز او را میطلبیدی و نیافتی، تا مگر کسی از مردمان میهنه بهیزم شدندی، و یا به زراعت، و یا کاروانی شیخ را جایی در صحرا بدیدندی، خبر به پدر شیخ آوردندی، پدر برفتی و وی را باز آوردی، و شیخ از برای رضاء پدر باز آمدی. چون روزی چند مقام کردی طاقت زحمت خلق نداشتی، بگریختی و به کوه و بیابان.
بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید، از وی سؤال کردند کی ای شیخ، ما ترا در آن وقت با پیری مهیب میدیدیم، آن پیر که بود؟ شیخ گفت خضر بود، علیه السلام
و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم، کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز میشدم، در راه مهنه، در بر او میرفتم، فرا کوهی این بیچاره را گفت: یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عزّ و جلّ ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم، و برد و فرسنگی حرو و تیاران است. پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده، و ما نیز بسی اینجا بودهایم. شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد، چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد، سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی. چون پارهای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد، در خواب شدیم، در وقت فروافتیدیم. چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا، زینهار خواستیم. خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک، آنرا ز عقل گویند. و رباطیست در راه طوس، از مهنه تا آنجا دو فرسنگ، در دامن کوه، آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند. شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود، در وقت بسته بود، ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم، والده فرادرمیآمد و میگفت: وا درای، وادرای! و ما جوابی نیکو میگفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و میرفتیم تا رباط گورستان، چون آنجا فرا رسیدیم، پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم. رباط وان فراز آمد و در بگشاد، و بران کفش ما مینگریست و میگفت: این چنین روزی بازین گل و وحل، کفش وی خشکست! وی را عجب میآمد. ما در شدیم، خانۀ بود، در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم، گفتیم یا بار خدای، یا خداوند بحقّ تو و بحقّ بار خدایی تو و بحقّ خداوندی تو، بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو، کی هرچ ایشان خواستهاند و تو ایشان را بدادهای، و هر چه نخواستهاند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کردهای، و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو، که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی. چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم.
این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی، و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود، دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد، زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است.
پس شیخ ما پیوسته از خلق میگریختی و درین مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول میبودی، و پدر شیخ پیوسته او را میجستی تا بعد یک ماه یا کم یا بیش بنگریزد.
بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید، از وی سؤال کردند کی ای شیخ، ما ترا در آن وقت با پیری مهیب میدیدیم، آن پیر که بود؟ شیخ گفت خضر بود، علیه السلام
و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم، کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز میشدم، در راه مهنه، در بر او میرفتم، فرا کوهی این بیچاره را گفت: یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عزّ و جلّ ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم، و برد و فرسنگی حرو و تیاران است. پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده، و ما نیز بسی اینجا بودهایم. شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد، چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد، سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی. چون پارهای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد، در خواب شدیم، در وقت فروافتیدیم. چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا، زینهار خواستیم. خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک، آنرا ز عقل گویند. و رباطیست در راه طوس، از مهنه تا آنجا دو فرسنگ، در دامن کوه، آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند. شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود، در وقت بسته بود، ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم، والده فرادرمیآمد و میگفت: وا درای، وادرای! و ما جوابی نیکو میگفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و میرفتیم تا رباط گورستان، چون آنجا فرا رسیدیم، پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم. رباط وان فراز آمد و در بگشاد، و بران کفش ما مینگریست و میگفت: این چنین روزی بازین گل و وحل، کفش وی خشکست! وی را عجب میآمد. ما در شدیم، خانۀ بود، در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم، گفتیم یا بار خدای، یا خداوند بحقّ تو و بحقّ بار خدایی تو و بحقّ خداوندی تو، بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو، کی هرچ ایشان خواستهاند و تو ایشان را بدادهای، و هر چه نخواستهاند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کردهای، و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو، که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی. چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم.
این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی، و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود، دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد، زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است.
پس شیخ ما پیوسته از خلق میگریختی و درین مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول میبودی، و پدر شیخ پیوسته او را میجستی تا بعد یک ماه یا کم یا بیش بنگریزد.
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه ای است که قائم مقام از جانب میرزاذره گفته
خسروا! ای آن که خدام درت از یک نظر
ذره را برتر ز خورشید جهان آرا کنند
هر کجا از لای نفی مردمی باشد سخن
قامت ذات ترا پیرایه از الا کنند
مر ترا فر سکندر داد یزدان از ازل
دیگران گر خویشتن را خود لقب دارا کنند
کیستند این خودپسندان کار زوی هم سری
با غلامان رکاب حضرت والا کنند؟
تیغ تو بنیاد خصم از ملک دنیا برفکند
کاین فقیران راحتی در ساحت دنیا کنند
بالله از انصاف باشد خود گنه از تیغ تست
گر غنی گردند و بر تو عرض استغنا کنند
گر، نه بودی تیغ تو اینان کجا پیدا بدند
کاین همه باد و بروت و عرضه را پیدا کنند؟
غارتی کاکنون به بنگاه رعایا می کنند
چون تو بایستی که بر لشکرگه اعدا کنند
لشکر اعدا بهل، اینان که من شان دیده ام
کافرم گر حمله جز بر پشمک و حلوا کنند!
چون تو نه نشاندی به جای خویششان اکنون به جاست
گر زجا خیزند و هر دم دعوی بی جا کنند
بحثی ار باشد به تیغ تست و سرهنگان تو
زو همی ترسند و بحث بی جهت بر پا کنند
خود گناه ما چه بود آخر که فراشان تو
چوب و بند آرند و پای بنده را بالا کنند؟
وان گهی ناپاک زادی را که اصل فتنه اوست
قد نازیبا طراز خلعت دیبا کنند
پای او بایست بالا کرد و دست ذره را
شایدی از گنج شه پر لولو لالا کنند
ایزد آنان را جزا بدهد که زیبا را چنین
بی جهت پیش تو زشت و زشت را زیبا کنند
آه ازین اخوان که خود قصد برادر چون کنند
باز خود در ماتمش افغان و واویلا کنند
یوسف صدیق را خود در تک چاه افکنند
پیش یعقوب حزین بس شیون و غوغا کنند
هم رکابان من ار این قوم کافر نعمتند
بالله از من بوالعجب تر خود بسی پیدا کنند
با وجود بوتراب بن ابی قحافه را
در جهان، قائم مقام سید بطحا کنند
میل جنسیت به بین کاین قوم نادان تا چه حد
عظم بر نادان نهند و ظلم بر دانا کنند
تا یکی گوساله بر پا خیزد و بانگی کند
دین او گیرند و نقض بیعت موسی کنند
عیسی بی چاره گر یک دم فرود آید ز خر
رو، به خر آرند چست و پشت بر عیسی کنند
بس چراغ بی فروغ از روغن لاف و دروغ
بر فروزند و عدیل مشعل بیضا کنند
صد اساس بی ثبات از کذب ومین و ترهات
بهر هر بی چاره در هر ساعتی بر پا کنند
یک دو جوز پوچ اگر آید به کفشان از نشاط
پای کوبان، کف زنان، صد فخر بر جوزا کنند
بالله ار این قوم نادان فرق گوهر از خزف
یا زمرد از علف، یا خار از خرما کنند؟
گاه چون من چاکری مداح و خدمت کار را
بی گنه بر درگهت مستوجب یاسا کنند
گاه زنگانی جهودی را که از اعدام بود
در وجود آرند و شمع مجمع شورا کنند
پس چنان در جوف او باد مکاید در، دمند
کاهل نوبت خانه دم اندر دم سرنا کنند
تا به زرق و شید ادنی مدبر مطرود را
در خور قرب بساط بزم اوادنی کنند
رانده در گاه حق ابلیس بر تلبیس را
عارج معراج اوج مسجد اقصی کنند
دعوت باغ شمال اندر شب قدر وصال
ثانی اثنین حدیث لیله اسری کنند
نیستند ار سامری در ساحری پس این گروه
از چه نطق اعجم گوساله را گویا کنند
ورنه اعجاز مسیح آورده اند آخر چه سان
مرده پژمرده صد ساله را احیا کنند؟
ورنه شیادند بایستی کزان ده روزه حرف
هر یکی خود را به عدل و راستی هم تا کنند
وعده ها را گر وفا بودی کنون بایست دید
کاندرین هنگام چون هنگامه و غوغا کنند؟
در بر عرش جلال اندر احادیث طوال
عرض خدمت ها دهند و وضع منت ها کنند
لیک اکنون زان چه گفتند و شنیدیم و گذشت
خامشی گیرند پیش و جمله را حاشا کنند
ور بگوئی کاین خطا بود و تو کردی ، در جواب
روی و پیشانی ز روی و آهن و خارا کنند
گاه بی شرمی عیاذا بالله اندر گفت گوی
روی سخت خویش هم چون صخره صما کنند
گر کریمان دست خود دریا کنند این قوم نیز
همزه بگذارند جای دال و پس دریا کنند
با چنین قوم ال خناس آن بد آموزان ناس
شاید ار از منصب خود جمله استعفا کنند
منشی اند ایشان خدا ناخواسته اکنون ولی
در حق ماکاش قدی کمترک انشا کنند
بیم آن داریم کز بس نیشمان بر دل زنند
تنگ مان آرند و نطق بسته مان را وا کنند
نی خطا گفتم نشاید ساق ایشان را گزید
گر هزاران زخم گاز اندر دو ساق ما کنند
خود طلیق عرض خویشند این جماعت کی سزاست
کز زبان شاعران اندیشه و پروا کنند؟
لیک ذره خردتر زان است کاندر بزم تو
خبث او گویند و او را آن قدر رسوا کنند
خود زبان شان چون قلم ببریده باد آخر دروغ
تا چه حد بر رای ملک آرای تو املا کنند؟
تو همی شادان و خندان باش و صد زین ها بتر
در حق ما گر کنند اعدای ما، گو، تا کنند
من ندانستم که مشتی خار و خس دست مرا
زین سعایت ها جدا زان عروه الوثقی کنند
ذره را برتر ز خورشید جهان آرا کنند
هر کجا از لای نفی مردمی باشد سخن
قامت ذات ترا پیرایه از الا کنند
مر ترا فر سکندر داد یزدان از ازل
دیگران گر خویشتن را خود لقب دارا کنند
کیستند این خودپسندان کار زوی هم سری
با غلامان رکاب حضرت والا کنند؟
تیغ تو بنیاد خصم از ملک دنیا برفکند
کاین فقیران راحتی در ساحت دنیا کنند
بالله از انصاف باشد خود گنه از تیغ تست
گر غنی گردند و بر تو عرض استغنا کنند
گر، نه بودی تیغ تو اینان کجا پیدا بدند
کاین همه باد و بروت و عرضه را پیدا کنند؟
غارتی کاکنون به بنگاه رعایا می کنند
چون تو بایستی که بر لشکرگه اعدا کنند
لشکر اعدا بهل، اینان که من شان دیده ام
کافرم گر حمله جز بر پشمک و حلوا کنند!
چون تو نه نشاندی به جای خویششان اکنون به جاست
گر زجا خیزند و هر دم دعوی بی جا کنند
بحثی ار باشد به تیغ تست و سرهنگان تو
زو همی ترسند و بحث بی جهت بر پا کنند
خود گناه ما چه بود آخر که فراشان تو
چوب و بند آرند و پای بنده را بالا کنند؟
وان گهی ناپاک زادی را که اصل فتنه اوست
قد نازیبا طراز خلعت دیبا کنند
پای او بایست بالا کرد و دست ذره را
شایدی از گنج شه پر لولو لالا کنند
ایزد آنان را جزا بدهد که زیبا را چنین
بی جهت پیش تو زشت و زشت را زیبا کنند
آه ازین اخوان که خود قصد برادر چون کنند
باز خود در ماتمش افغان و واویلا کنند
یوسف صدیق را خود در تک چاه افکنند
پیش یعقوب حزین بس شیون و غوغا کنند
هم رکابان من ار این قوم کافر نعمتند
بالله از من بوالعجب تر خود بسی پیدا کنند
با وجود بوتراب بن ابی قحافه را
در جهان، قائم مقام سید بطحا کنند
میل جنسیت به بین کاین قوم نادان تا چه حد
عظم بر نادان نهند و ظلم بر دانا کنند
تا یکی گوساله بر پا خیزد و بانگی کند
دین او گیرند و نقض بیعت موسی کنند
عیسی بی چاره گر یک دم فرود آید ز خر
رو، به خر آرند چست و پشت بر عیسی کنند
بس چراغ بی فروغ از روغن لاف و دروغ
بر فروزند و عدیل مشعل بیضا کنند
صد اساس بی ثبات از کذب ومین و ترهات
بهر هر بی چاره در هر ساعتی بر پا کنند
یک دو جوز پوچ اگر آید به کفشان از نشاط
پای کوبان، کف زنان، صد فخر بر جوزا کنند
بالله ار این قوم نادان فرق گوهر از خزف
یا زمرد از علف، یا خار از خرما کنند؟
گاه چون من چاکری مداح و خدمت کار را
بی گنه بر درگهت مستوجب یاسا کنند
گاه زنگانی جهودی را که از اعدام بود
در وجود آرند و شمع مجمع شورا کنند
پس چنان در جوف او باد مکاید در، دمند
کاهل نوبت خانه دم اندر دم سرنا کنند
تا به زرق و شید ادنی مدبر مطرود را
در خور قرب بساط بزم اوادنی کنند
رانده در گاه حق ابلیس بر تلبیس را
عارج معراج اوج مسجد اقصی کنند
دعوت باغ شمال اندر شب قدر وصال
ثانی اثنین حدیث لیله اسری کنند
نیستند ار سامری در ساحری پس این گروه
از چه نطق اعجم گوساله را گویا کنند
ورنه اعجاز مسیح آورده اند آخر چه سان
مرده پژمرده صد ساله را احیا کنند؟
ورنه شیادند بایستی کزان ده روزه حرف
هر یکی خود را به عدل و راستی هم تا کنند
وعده ها را گر وفا بودی کنون بایست دید
کاندرین هنگام چون هنگامه و غوغا کنند؟
در بر عرش جلال اندر احادیث طوال
عرض خدمت ها دهند و وضع منت ها کنند
لیک اکنون زان چه گفتند و شنیدیم و گذشت
خامشی گیرند پیش و جمله را حاشا کنند
ور بگوئی کاین خطا بود و تو کردی ، در جواب
روی و پیشانی ز روی و آهن و خارا کنند
گاه بی شرمی عیاذا بالله اندر گفت گوی
روی سخت خویش هم چون صخره صما کنند
گر کریمان دست خود دریا کنند این قوم نیز
همزه بگذارند جای دال و پس دریا کنند
با چنین قوم ال خناس آن بد آموزان ناس
شاید ار از منصب خود جمله استعفا کنند
منشی اند ایشان خدا ناخواسته اکنون ولی
در حق ماکاش قدی کمترک انشا کنند
بیم آن داریم کز بس نیشمان بر دل زنند
تنگ مان آرند و نطق بسته مان را وا کنند
نی خطا گفتم نشاید ساق ایشان را گزید
گر هزاران زخم گاز اندر دو ساق ما کنند
خود طلیق عرض خویشند این جماعت کی سزاست
کز زبان شاعران اندیشه و پروا کنند؟
لیک ذره خردتر زان است کاندر بزم تو
خبث او گویند و او را آن قدر رسوا کنند
خود زبان شان چون قلم ببریده باد آخر دروغ
تا چه حد بر رای ملک آرای تو املا کنند؟
تو همی شادان و خندان باش و صد زین ها بتر
در حق ما گر کنند اعدای ما، گو، تا کنند
من ندانستم که مشتی خار و خس دست مرا
زین سعایت ها جدا زان عروه الوثقی کنند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
هرکه عاشق شد بباید گفت جان را الوداع
زانکه در بازار عشقش نیست رایج این متاع
عشق گوید پا منه اندر طریق عاشقی
با غم معشوق اگر داری بجان و دل نزاع
زاهدا با ما سخن از عاشقی و عشق گو
گر ز زهد خشک گوئی کی کنیمش استماع
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون بسر این سخن هرگز نبودش اطلاع
سالکا گر عاشقی زهد ریا را ترک کن
زانکه زهد و عشق را هرگز نباشد اجتماع
گر شدی عاشق دلا قطع نظر کن از دو کون
نیستی محرم بعشقش گر نداری انقطاع
هرچه میگویی ز زلف و روی آن دلدار گو
غیر از این از کفر و دین گرگوئیم باشد صداع
پرتو خورشید حسنت محو گرداند جهان
گر ز روی نوربخش خود براندازی قناع
در طریقت کی شوی متبوع پیش خاص و عام
در شریعت گر نداری چون اسیری اتباع
زانکه در بازار عشقش نیست رایج این متاع
عشق گوید پا منه اندر طریق عاشقی
با غم معشوق اگر داری بجان و دل نزاع
زاهدا با ما سخن از عاشقی و عشق گو
گر ز زهد خشک گوئی کی کنیمش استماع
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون بسر این سخن هرگز نبودش اطلاع
سالکا گر عاشقی زهد ریا را ترک کن
زانکه زهد و عشق را هرگز نباشد اجتماع
گر شدی عاشق دلا قطع نظر کن از دو کون
نیستی محرم بعشقش گر نداری انقطاع
هرچه میگویی ز زلف و روی آن دلدار گو
غیر از این از کفر و دین گرگوئیم باشد صداع
پرتو خورشید حسنت محو گرداند جهان
گر ز روی نوربخش خود براندازی قناع
در طریقت کی شوی متبوع پیش خاص و عام
در شریعت گر نداری چون اسیری اتباع
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۳ - مقام
و ازان جمله مقام است. و مقام آن بود که بنده بمنازلت متحقق گردد بدو بلونی از طلب و جهد و تکلّف و مقام هرکسی جای ایستادن او بود بدان نزدیکی و آنچه به ریاضت بیابد و شرط آن بود کی ازین مقام بدیگر نیارد تا حکم این مقام تمام بجای نیارد از بهر آنک هرکه را قناعت نبود توکّل وی درست نیاید و هرکه را توکّل نبود تسلیم وی درست نیاید.
مُقام بضم میم اقامت بود همچنانک مُدْخَل ادخال بود و هیچ مقام کس را درست نیاید مگر باقامت کردن خدای او را بدان مقام، تا بناء کار وی درست بود بر اصل درست.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت که چون واسطی بنشابور آمد اصحاب ابوعثمان را پرسید کی پیر شما چه میفرماید شما را گفتند بطاعت دائم و تقصیر دیدن اندرو.
گفت این گبرکی محض است کی شما را میفرماید چرا غیبت نفرماید شما را از آن، بدیدن آفریننده و رانندۀ آن بر شما. واسطی آن خواست کی ایشانرا از محلّ اعجاب بیرون آرد نه آنک بدرجۀ تقصیر بایستند یا روا دارند که خللی در ادبی آید از آداب.
مُقام بضم میم اقامت بود همچنانک مُدْخَل ادخال بود و هیچ مقام کس را درست نیاید مگر باقامت کردن خدای او را بدان مقام، تا بناء کار وی درست بود بر اصل درست.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت که چون واسطی بنشابور آمد اصحاب ابوعثمان را پرسید کی پیر شما چه میفرماید شما را گفتند بطاعت دائم و تقصیر دیدن اندرو.
گفت این گبرکی محض است کی شما را میفرماید چرا غیبت نفرماید شما را از آن، بدیدن آفریننده و رانندۀ آن بر شما. واسطی آن خواست کی ایشانرا از محلّ اعجاب بیرون آرد نه آنک بدرجۀ تقصیر بایستند یا روا دارند که خللی در ادبی آید از آداب.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵١٩
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۸
خمس و ثلث زوج و فردی را که ثلث خمس او
بی شک از حد عدد بیرون شود تنصیف کن
برقرار خویش بار دیگرش در ثلث مال
ضرب کن چون ضرب کردی آنگهی تضعیف کن
سدس و عشر و ثلث او را باز با این هر دو قسم
جمع کن، نی نی که نصف ثلث او تحذیف کن
کعب عین و جذر طی را گر برون آری بفکر
اندر او پیوند چار و پنج را تألیف کن
با محاسب گفتم اندر علم تو حرفی برمز
گو امامی را بعلم خویشتن تعریف کن
(نام خود امامی است)
بی شک از حد عدد بیرون شود تنصیف کن
برقرار خویش بار دیگرش در ثلث مال
ضرب کن چون ضرب کردی آنگهی تضعیف کن
سدس و عشر و ثلث او را باز با این هر دو قسم
جمع کن، نی نی که نصف ثلث او تحذیف کن
کعب عین و جذر طی را گر برون آری بفکر
اندر او پیوند چار و پنج را تألیف کن
با محاسب گفتم اندر علم تو حرفی برمز
گو امامی را بعلم خویشتن تعریف کن
(نام خود امامی است)
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۲۰
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۱۳۷ - الصفا
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
هردم از جانب او تیغ بلا می آید
چه بلاهاست کز او بر سرِ ما می آید
نیست خالی ز هوایِ تو غم آبادِ دلم
خانه یی را که تو سازی به هوا می آید
صدف گوهر وصل تو نه تنها دل ماست
فیض باران عطایت همه جا می آید
یارب ارباب حقیقت چه سخن ها رانند
کز زبان همه پیغام خدا می آید
گوش کن نغمهٔ بلبل ز من ای گل نفسی
تا ببینی که چه گلبانگ دعا می آید
زاهدا همچو خیالی دم یکرنگی زن
کز گِل طاعت تو بوی ریا می آید
چه بلاهاست کز او بر سرِ ما می آید
نیست خالی ز هوایِ تو غم آبادِ دلم
خانه یی را که تو سازی به هوا می آید
صدف گوهر وصل تو نه تنها دل ماست
فیض باران عطایت همه جا می آید
یارب ارباب حقیقت چه سخن ها رانند
کز زبان همه پیغام خدا می آید
گوش کن نغمهٔ بلبل ز من ای گل نفسی
تا ببینی که چه گلبانگ دعا می آید
زاهدا همچو خیالی دم یکرنگی زن
کز گِل طاعت تو بوی ریا می آید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
مه روزه است بیا ساز ریا برگیریم
گوشه مسجد و سجاد و منبر گیریم
یازده ماه دیگر معتکف دیر شدیم
جای در کعبه در این ماه بکیفر گیریم
جام بگذار و سبو ترک صبوحی برگو
با لب خشکی لبی از لب ساغر گیریم
پند واعظ شنویم و سوی زاهد گرویم
عوض بربط و دف سبحه و دفتر گیریم
جامه اسپید و عصا بر کف و دستار بسر
سبحه در مشت و بلب ذکر مکرر گیریم
مصحفی هیکل و آئیم بصف بهر نماز
بگذاریم ادا نافله از سر گیریم
ذکر تهلیلی و تکبیر و مکبر شنویم
گوش از بانگ نی و بربط و مزمز گیریم
گرچه این جمله اعمال ریا آلود است
همه ریزیم در آب و ره دیگر گیریم
دست بر دامن حیدر بزنیم از سر صدق
جام فردا زکف ساقی کوثر گیریم
روی از مسجد و میخانه مپیچ آشفته
تا مراد دو جهان را هم از این در گیریم
گوشه مسجد و سجاد و منبر گیریم
یازده ماه دیگر معتکف دیر شدیم
جای در کعبه در این ماه بکیفر گیریم
جام بگذار و سبو ترک صبوحی برگو
با لب خشکی لبی از لب ساغر گیریم
پند واعظ شنویم و سوی زاهد گرویم
عوض بربط و دف سبحه و دفتر گیریم
جامه اسپید و عصا بر کف و دستار بسر
سبحه در مشت و بلب ذکر مکرر گیریم
مصحفی هیکل و آئیم بصف بهر نماز
بگذاریم ادا نافله از سر گیریم
ذکر تهلیلی و تکبیر و مکبر شنویم
گوش از بانگ نی و بربط و مزمز گیریم
گرچه این جمله اعمال ریا آلود است
همه ریزیم در آب و ره دیگر گیریم
دست بر دامن حیدر بزنیم از سر صدق
جام فردا زکف ساقی کوثر گیریم
روی از مسجد و میخانه مپیچ آشفته
تا مراد دو جهان را هم از این در گیریم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
جام می در کف ز کوی او جدایی می کنم
بر سر خود خاک با دست حنایی می کنم
گر به سامان جهان، وصلش به من سودا کنند
آنچه دارم می دهم، دیگر گدایی می کنم
ارغوان گل می کند در باغ ما از زعفران
چهره لعلی از شراب کهربایی می کنم
چشم بر آداب رسمی تا به کی دارد کسی
شکوه از همشهریان روستایی می کنم
عشق طاعت برنمی تابد، سلیم از بیم خلق
گر نمازی می کنم گاهی، ریایی می کنم
بر سر خود خاک با دست حنایی می کنم
گر به سامان جهان، وصلش به من سودا کنند
آنچه دارم می دهم، دیگر گدایی می کنم
ارغوان گل می کند در باغ ما از زعفران
چهره لعلی از شراب کهربایی می کنم
چشم بر آداب رسمی تا به کی دارد کسی
شکوه از همشهریان روستایی می کنم
عشق طاعت برنمی تابد، سلیم از بیم خلق
گر نمازی می کنم گاهی، ریایی می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
عجب مدار ز زاهد شراب ما خوردن
که نیست ننگ گدا، روزی گدا خوردن
چو هست باده، غم نان مخور که مستان را
چو گل زیان نهد آب ناشتا خوردن
چنان قناعت فقر است سازگار مرا
که چون حباب شوم فربه از هوا خوردن!
به راه شوق مرا نیست توشه ای همراه
بود چو شعله مدارم به خار پا خوردن
صلای باده ی عیشم زمانه داد سلیم
روم به خانه ی دشمن به خونبها خوردن
که نیست ننگ گدا، روزی گدا خوردن
چو هست باده، غم نان مخور که مستان را
چو گل زیان نهد آب ناشتا خوردن
چنان قناعت فقر است سازگار مرا
که چون حباب شوم فربه از هوا خوردن!
به راه شوق مرا نیست توشه ای همراه
بود چو شعله مدارم به خار پا خوردن
صلای باده ی عیشم زمانه داد سلیم
روم به خانه ی دشمن به خونبها خوردن
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دل من شیوه شیرین ترا دارد دوست
هر کجا شیوه شیرین، دل من بنده اوست
عاشق روی توام، از همه رو، در همه حال
قصه روی و ریا نیست، سخن روی بروست
زاهد، از ما مطلب شیوه زهد و تقوی
توبه و تقوی ما قصه سنگست و سبوست
دیده ات را عمشی هست، نمی بیند راست
دیده بگشا که ببینی: ز سما تا سمک اوست
زاهد از راه برون رفت و ندانم چون رفت؟
که برون رفتن ازین راه و را عادت و خوست
سخن از مردم جاهل نتوان کردن گوش
نیست واقف دل جاهل، نه ز مغز و نه ز پوست
قاسم خسته، دل و دین همه در راه تو باخت
خرقه صد پاره شد، ای دوست چه هنگام رفوست؟
هر کجا شیوه شیرین، دل من بنده اوست
عاشق روی توام، از همه رو، در همه حال
قصه روی و ریا نیست، سخن روی بروست
زاهد، از ما مطلب شیوه زهد و تقوی
توبه و تقوی ما قصه سنگست و سبوست
دیده ات را عمشی هست، نمی بیند راست
دیده بگشا که ببینی: ز سما تا سمک اوست
زاهد از راه برون رفت و ندانم چون رفت؟
که برون رفتن ازین راه و را عادت و خوست
سخن از مردم جاهل نتوان کردن گوش
نیست واقف دل جاهل، نه ز مغز و نه ز پوست
قاسم خسته، دل و دین همه در راه تو باخت
خرقه صد پاره شد، ای دوست چه هنگام رفوست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
بپیش مردم نادیده این سخن شینیست
که غیر دلبر ما در جهان دگر شی نیست
خیال باطل از آنست در دماغ فقیه
که در مزاج دلش بوی نشأئه می نیست
هزار مجنون در حی عشق نعره زنان
که هرکه کشته لیلی ما نشد حی نیست
بدور حسن رخش جمله جهان مستند
ولی چو ما قدح هیچ کس پیاپی نیست
تو دیده باز گشا، تاجمال جان بینی
مگو که: کیست وصالش؟ ولی بگو: کی نیست؟
جهان پرست ازین آفتاب عالم تاب
بجز وجود تو دیگر درین میان فی نیست
ز زهد لاف نزد جان قاسمی هرگز
که مرد ره نزند لاف آنچه در وی نیست
که غیر دلبر ما در جهان دگر شی نیست
خیال باطل از آنست در دماغ فقیه
که در مزاج دلش بوی نشأئه می نیست
هزار مجنون در حی عشق نعره زنان
که هرکه کشته لیلی ما نشد حی نیست
بدور حسن رخش جمله جهان مستند
ولی چو ما قدح هیچ کس پیاپی نیست
تو دیده باز گشا، تاجمال جان بینی
مگو که: کیست وصالش؟ ولی بگو: کی نیست؟
جهان پرست ازین آفتاب عالم تاب
بجز وجود تو دیگر درین میان فی نیست
ز زهد لاف نزد جان قاسمی هرگز
که مرد ره نزند لاف آنچه در وی نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
سینه مجروحست و عقل آشفته، خاطر بی قرار
دیده گریانست و جان مشتاق و دل امیدوار
عشق خونریزست و من حیران و صبرم منهزم
تیر مژگان تیز و چشمش مست و زلفش تابدار
آه دردآلود دارم، چون ننالم؟ آه! آه!
جان غم فرسود دارم، چون نگریم زار زار؟
گفت: خاک راه من شو، پای بر چشمت نهم
خاک شد چشم رهی در شاهراه انتظار
واعظ از حد میبرد، یا رب، برافکن پرده اش
تا ببیند اهل عالم کفر پنهان آشکار
جان باقی عشق می بخشد، حیات از عشق جوی
جان جاویدان نکوتر تا حیات مستعار
شاهدان اندر میان زاهدان تدبیر چیست؟
قاسمی: جویای گل هرگز نیندیشد ز خار
دیده گریانست و جان مشتاق و دل امیدوار
عشق خونریزست و من حیران و صبرم منهزم
تیر مژگان تیز و چشمش مست و زلفش تابدار
آه دردآلود دارم، چون ننالم؟ آه! آه!
جان غم فرسود دارم، چون نگریم زار زار؟
گفت: خاک راه من شو، پای بر چشمت نهم
خاک شد چشم رهی در شاهراه انتظار
واعظ از حد میبرد، یا رب، برافکن پرده اش
تا ببیند اهل عالم کفر پنهان آشکار
جان باقی عشق می بخشد، حیات از عشق جوی
جان جاویدان نکوتر تا حیات مستعار
شاهدان اندر میان زاهدان تدبیر چیست؟
قاسمی: جویای گل هرگز نیندیشد ز خار
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - علاج ریا
بدان که اصل ماده مرض ریا، یا طمع در مال و منافع مردمان است، یا محبت مدح و ستایش ایشان و لذت بردن از آن، یا کراهت از مذمت و ملامت ایشان که می خواهد به واسطه آن، آنچه می نماید به مردم از افعال حسنه و اوصاف جمیله، ایشان او را ثنا گویند و از صلحا و اخیارش خوانند و از این راه، کسب اعتبار و تحصیل مرتبه و مقدار کرده، خود را در نزد وضیع و شریف، مکرم و معزز سازد و تسخیر دلهای عوام و خواص نموده به این وسیله به استیفای مشتهیات و مستلذات نفس شومش پردازد و مرادات و تمنیاتش به أسهل وجهی به حصول پیوندد.
پس کسی که خواهد معالجه این مرض مهلک را نماید باید در قطع اصل ماده آن سعی کند و علاج طمع و محبت مدح و ستایش، و کراهت ذم و نکوهش را نماید و طریق معالجه محبت مدح، و کراهت ذم، بیان شد و همچنین فی الجمله از علاج طمع گذشت و در صفت توکل نیز تفصیل آن بیان خواهد شد و لیکن در این مقام نیز فی الجمله علاج آنها را از این سبب خصوص ریا در عبادت می شوند مذکور می نماییم و می گوییم که هر که فی الجمله عقلی داشته باشد، مادامی که امری از برای او نفعی نداشته باشد به او رغبت نمی نماید و چنانچه چیزی را که از برای او ضرر دارد البته پیرامون آن نمی گردد و هرگاه امری بالفعل فی الجمله نفعی و یا لذتی داشته باشد و لیکن موجب ضرر عظیم و الم شدید باشد از آن می گذرد.
پس بر هر که به صفت ریا مبتلاست لازم است که متذکر ضرر و مفاسد آن شود و به نفس خود خطاب نماید که ای احمق چگونه دعوی ایمان می کنی و شرم نداری که طاعت و عبادت حق را که به إزای هر یک از آنها سعادت أبدیه و «درجات منیعه» نهاده شده به مدح و ثنای بندگان ضعیف آن را می فروشی یا به امید دست مردم سودا می کنی و عبادات خود را باطل می سازی و به این وسیله مستحق عذاب الهی می گردی و حیا نمی کنی که با خصومت حق به این افعال استهزاء می کنی و تحصیل رضای مردم را به وسیله طاعت ریایی خدا نمی نمایی و از سخط خدا و فساد عملی که او از تو خواسته باک نداری و از مردم امید مدح و نفع داری و از ذم الهی اندیشه نمی نمایی و جناب مقدس إلهی در نزد تو بی اعتبارتر از مشتی بندگان بیچاره است و حال آنکه زمام اختیار همه امور در قبضه قدرت اوست و کلید ابواب مقاصد دو جهانی در دست مشیت او دلهای همه بندگان مسخر امر اویند و اراده تمام مردمان مضطر اراده او و اگر بالفرض تمام پادشاهان روزگار، و سلاطین ذوالاقتدار با همه خیل و حشم، بلکه تمام اهل عالم با هم توأم شوند و بخواهند یک جو نفع یا یک سر مویی ضرر به کسی رسانند بی قضا و قدر الهی و بدون اذن و مشیت پادشاهی نتوانند.
هیچ دندانی نخندد در جهان
بی رضا و امر آن فرمان روان
هیچ برگی می نیفتد از درخت
بی رضا و حکم آن سلطان بخت
از دهان لقمه نشد سوی گلو
تا نگفت آن لقمه را حق ادخلوا
هر که را که بینی محتاج و درویش و درمانده کار خویش است، گاهی دست و پای عالمی را به بند بی دست و پایی می افکند و زمانی کاروانی را در کارخویش حیران و سرگردان می نماید.
یکی را چنان تنگی آرد به پیش
که نانی نبیند در انبان خویش
یکی را به دست افکند کوه گنج
به سنجیده ها می دهد کوه رنج
کند هر چه خواهد بر او حکم نیست
که جان دادن و کشتن او را یکی است
نشاید سر از حکم او تافتن
نه جز او توان حاکمی یافتن
علاوه بر اینها آنکه سبب شدن عبادتی ریایی از برای فساد عبادت و سخط رب العزه یقین و معلوم، و آنچه از مردمان منظور است حصول آن، احتمالی و موهوم است و بسا باشد که حق ریایی تو را بر ایشان ظاهر گرداند و بر تقدیری که ظاهر نشود و در دام تدلیس تو افتند جزم نیست که ایشان به مدح و ثنای تو زبان گشایند یا از ایشان نفعی به تو رسد و بر تقدیری که نفع دنیوی به تو عاید گردد همه آن خواری و مذلت، و مشوب به صدهزار منت است با وجود اینها هر که مبتلا به ریاست، همیشه در دنیا متزلزل و مشوش خاطر است، زیرا مقصود او رضای مردم و دل جوئی ایشان است، و هر کسی را خواهشی و هوایی، و هر دلی را میلی و رضایی است و دل مردم به اندک چیزی متغیر می گردد.
پس پیوسته باید متوجه بوده، پاس خشنودی ایشان را داشته باشد و چون طایفه ای را از خود راضی می کند جمعی دیگر از او می گسلند و چون دل یکی را می جوید دیگری از او دل شکسته می گردد و با همه اینها همچنان که اخبار و آثار بر آن مشاهده و به تجربه و عیان ثابت است، هر که دست از رضای حق برداشته، طالب رضای مردم باشد خداوند و خلق او را دشمن می دارند و احدی از او راضی نیست و هر که رضای خدا را بر رضای مردم مقدم دارد همه او را دوست می دارند و همه اینها متعلق به امر دنیاست و آنچه در آخرت از آن شخص ریاکار فوت می شود از درجات رفیعه و منازل منیعه، و آنچه به او می رسد از عقاب و عذاب، بی حد و نهایت است پس عاقل چون این امور را متذکر شود و دشمن نفس خود نباشد و فی الجمله ایمان به خدا و روز جزا داشته باشد، غالب آن است که غفلت او زایل می گردد و طبع او از ریا متنفر و منضجر می شود آنچه مذکور شد معالجه علمی ریا است.
پس کسی که خواهد معالجه این مرض مهلک را نماید باید در قطع اصل ماده آن سعی کند و علاج طمع و محبت مدح و ستایش، و کراهت ذم و نکوهش را نماید و طریق معالجه محبت مدح، و کراهت ذم، بیان شد و همچنین فی الجمله از علاج طمع گذشت و در صفت توکل نیز تفصیل آن بیان خواهد شد و لیکن در این مقام نیز فی الجمله علاج آنها را از این سبب خصوص ریا در عبادت می شوند مذکور می نماییم و می گوییم که هر که فی الجمله عقلی داشته باشد، مادامی که امری از برای او نفعی نداشته باشد به او رغبت نمی نماید و چنانچه چیزی را که از برای او ضرر دارد البته پیرامون آن نمی گردد و هرگاه امری بالفعل فی الجمله نفعی و یا لذتی داشته باشد و لیکن موجب ضرر عظیم و الم شدید باشد از آن می گذرد.
پس بر هر که به صفت ریا مبتلاست لازم است که متذکر ضرر و مفاسد آن شود و به نفس خود خطاب نماید که ای احمق چگونه دعوی ایمان می کنی و شرم نداری که طاعت و عبادت حق را که به إزای هر یک از آنها سعادت أبدیه و «درجات منیعه» نهاده شده به مدح و ثنای بندگان ضعیف آن را می فروشی یا به امید دست مردم سودا می کنی و عبادات خود را باطل می سازی و به این وسیله مستحق عذاب الهی می گردی و حیا نمی کنی که با خصومت حق به این افعال استهزاء می کنی و تحصیل رضای مردم را به وسیله طاعت ریایی خدا نمی نمایی و از سخط خدا و فساد عملی که او از تو خواسته باک نداری و از مردم امید مدح و نفع داری و از ذم الهی اندیشه نمی نمایی و جناب مقدس إلهی در نزد تو بی اعتبارتر از مشتی بندگان بیچاره است و حال آنکه زمام اختیار همه امور در قبضه قدرت اوست و کلید ابواب مقاصد دو جهانی در دست مشیت او دلهای همه بندگان مسخر امر اویند و اراده تمام مردمان مضطر اراده او و اگر بالفرض تمام پادشاهان روزگار، و سلاطین ذوالاقتدار با همه خیل و حشم، بلکه تمام اهل عالم با هم توأم شوند و بخواهند یک جو نفع یا یک سر مویی ضرر به کسی رسانند بی قضا و قدر الهی و بدون اذن و مشیت پادشاهی نتوانند.
هیچ دندانی نخندد در جهان
بی رضا و امر آن فرمان روان
هیچ برگی می نیفتد از درخت
بی رضا و حکم آن سلطان بخت
از دهان لقمه نشد سوی گلو
تا نگفت آن لقمه را حق ادخلوا
هر که را که بینی محتاج و درویش و درمانده کار خویش است، گاهی دست و پای عالمی را به بند بی دست و پایی می افکند و زمانی کاروانی را در کارخویش حیران و سرگردان می نماید.
یکی را چنان تنگی آرد به پیش
که نانی نبیند در انبان خویش
یکی را به دست افکند کوه گنج
به سنجیده ها می دهد کوه رنج
کند هر چه خواهد بر او حکم نیست
که جان دادن و کشتن او را یکی است
نشاید سر از حکم او تافتن
نه جز او توان حاکمی یافتن
علاوه بر اینها آنکه سبب شدن عبادتی ریایی از برای فساد عبادت و سخط رب العزه یقین و معلوم، و آنچه از مردمان منظور است حصول آن، احتمالی و موهوم است و بسا باشد که حق ریایی تو را بر ایشان ظاهر گرداند و بر تقدیری که ظاهر نشود و در دام تدلیس تو افتند جزم نیست که ایشان به مدح و ثنای تو زبان گشایند یا از ایشان نفعی به تو رسد و بر تقدیری که نفع دنیوی به تو عاید گردد همه آن خواری و مذلت، و مشوب به صدهزار منت است با وجود اینها هر که مبتلا به ریاست، همیشه در دنیا متزلزل و مشوش خاطر است، زیرا مقصود او رضای مردم و دل جوئی ایشان است، و هر کسی را خواهشی و هوایی، و هر دلی را میلی و رضایی است و دل مردم به اندک چیزی متغیر می گردد.
پس پیوسته باید متوجه بوده، پاس خشنودی ایشان را داشته باشد و چون طایفه ای را از خود راضی می کند جمعی دیگر از او می گسلند و چون دل یکی را می جوید دیگری از او دل شکسته می گردد و با همه اینها همچنان که اخبار و آثار بر آن مشاهده و به تجربه و عیان ثابت است، هر که دست از رضای حق برداشته، طالب رضای مردم باشد خداوند و خلق او را دشمن می دارند و احدی از او راضی نیست و هر که رضای خدا را بر رضای مردم مقدم دارد همه او را دوست می دارند و همه اینها متعلق به امر دنیاست و آنچه در آخرت از آن شخص ریاکار فوت می شود از درجات رفیعه و منازل منیعه، و آنچه به او می رسد از عقاب و عذاب، بی حد و نهایت است پس عاقل چون این امور را متذکر شود و دشمن نفس خود نباشد و فی الجمله ایمان به خدا و روز جزا داشته باشد، غالب آن است که غفلت او زایل می گردد و طبع او از ریا متنفر و منضجر می شود آنچه مذکور شد معالجه علمی ریا است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - اخلاص
ضد ریا، اخلاص است و آن عبارت است از خالص ساختن قصد از غیر خدا، و پرداختن نیت از ما سوی الله و هر عبادتی که قصد در آن به این حد نباشد از اخلاص عاری است پس کسی که طاعت می کند اگر به قصد ریا یعنی وانمودن به مردم و حصول قدر و منزلت در نزد ایشان باشد آن مرائی مطلق است و اگر به قصد قربت باشد، و لیکن با آن، غرض دنیوی دیگری غیر از ریا نیز به آن ضمیمه باشد، مثل اینکه در روزه نیز قصد پرهیز بکند یا در آزاد کردن بنده ای که خریدار نداشته باشد، قصد فرار از خراجات یا خلاصی از شرارت و بد خلقی او را نیز بکند یا در حج، نیت خلاصی از بعضی گرفتاریهای وطن یا شر دشمنان کند یا در تحصیل علم، قصد عزت و برتری نماید یا در وضو و غسل، نیت خنک شدن یا پاکیزگی کند یا در تصدق به سائل، نیت خلاصی از «ابرام» او کند، و نحو اینها اگر چه در این وقت، آن شخص، مرائی نباشد، و لیکن عمل او از اخلاص خارج است.
پس، اخلاص آن است که عمل او از جمیع این شوائب و اغراض خالی باشد و از جهت محض تقرب به خدا بوده باشد و بالاترین مراتب اخلاص آن است که در عمل، قصد عوضی اصلا نداشته باشد، نه در دنیا و نه در آخرت و صاحب آن، همیشه چشم از اجر در دو عالم پوشیده، و نظر او به محض رضای حق مقصور است و بجز او مقصودی و مطلوبی ندارد و این مرتبه، اخلاص صد یقین است و نمی رسد به آن مگر کسانی که «مستغرق» لجه بحر عظمت الهی گشته، واله و حیران محبت او باشند و ایشان را التفاتی نه به دنیا و نه به آخرت باشد.
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر قید تو از هر دو عالم آزاد است
و رسیدن به این مرتبه میسر نیست مگر اینکه از همه خواهشهای نفسانی دست برداری و پشت پا بر هوا و هوس زنی و دل خود را مشغول فکر و صفات و افعال پروردگار خودنمایی و وقت خود را به مناجات او صرف کنی، تا أنوار جلال و عظمت او بر ساحت دل تو پرتو افکند و محبت و أنس با او در دل تو جای گیرد.
و پست ترین مرتبه اخلاص که آن را اخلاص اضافی نامند، آن است که در عمل خود قصد وصول به ثواب، و خلاصی از عقاب داشته باشد و بسا طاعت و عبادت که آدمی در ادای آنها خود را به تعب می افکند و آن را خالص از برای خدا پندارد و حال آنکه در آن خطا کرده و به آفت آن هم برنخورده همچنان که از شخصی حکایت می کنند که گفت: سی سال نماز خود را که در مسجد در وصف اول خوانده بودم قضا کردم به جهت اینکه یک روز به جهت عذری به مسجد دیر آمدم و در صف اول جا نبود، در صف دوم ایستادم در نفس خود خجالتی یافتم از اینکه مردم مرا در صف دوم ملاحظه می کردند دانستم که در این سی سال، دیدن مردم مرا در صف اول، باعث اطمینان خاطر من بود و من به آن شاد بودم و به آن آگاه نبوده ام.
و اگر پرده از روی کار برافتد و به دقایق امور هر کس رسیده شود چه بسیار کم عملی بماند که از همه آفات سالم باشد و چون روز قیامت شود، و دیده ها بینا گردد اکثر مردم اعمال حسنه خود را خواهند دید، که همه آنها بجز از سیئه و معصیت نیست چنانچه خدای تعالی می فرماید «و بدا لهم سیئات ما عملوا» یعنی «ظاهر شود از برای ایشان بدیهای آنچه کرده اند» «و بدا لهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون» یعنی «و پیدا شود از جانب خدا از برای آنها آنچه را گمان نمی کردند» «قل هل ننبئکم بالاخسرین أعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا» یعنی «بگو که می خواهید خبر دهم شما را از زیانکارترین مردم از حیثیت اعمال؟ آنچنان کسانی هستند که سعی ایشان در زندگانی دنیا ضایع شد، و چنان پندارند که عمل می کنند» پس چون روز قیامت درآید، و غش اعمال ظاهر گردد، بجز روسیاهی و ندامت چیزی نماند.
و مخفی نماند که آفاتی که سرچشمه اخلاص را تیره و مکدر می سازند و نیت را مشوب و آلوده می گردانند، درجات مختلفه دارند بعضی در نهایت ظهور و جلا هستند، که اشتباهی در آن نیست، چون ریای ظاهر، و عمل به قصد خودنمایی در پیش مردمان و بعضی، فی الجمله خفایی دارد، مثل اینکه در حضور مردمان عبادت را نیکوتر از خلوت به جا آوری، و بیشتر سعی در خضوع و خشوع کنی، به قصد اینکه تو مرجع مردمانی، و آنچه از تو مشاهده می کنند فرا می گیرند در این عمل، مردم به تو اقتدا کنند و ایشان نیز سعی نمایند و اگر این عمل از برای خدا بودی، در خلوت ترک نکردی، چون اگر این قدر خضوع در عبادات را خوب می دانی، و از برای مردمان ترک آن را نمی پسندی، چگونه خود را در خلوت ترک می کنی؟ و از برای خود ترک آن را می پسندی؟ و نیز، از هر کسی عبادت بسیار ترک می شود، و معاصی بی شمار سر می زند، تو اصلا به فکر آنها نمی افتی، و در صدد اصلاح ایشان برنمی آیی، چگونه شد که در این وقت به محض احتمال اینکه شاید مرا متابعت کنند، این قدر بر ایشان مشفق و مهربان شدی؟ و از این دقیق تر آنکه چون به این تدلیس شیطان برخوردی، آن لعین، مکری لطیف تر سرکند، و گوید حال که به جهت اقتدای مردم به تو، عبادت را در حضور ایشان در نهایت خشوع به جا می آوری باید در خلوت نیز چنین نمایی، تا حالت خلوت و حضور یکسان باشد، و نیت تو مشوب نباشد پس در خلوت نیز به تحسین عبادت پردازی و اگر دیده بینا داشته باشی، می بینی که این نیز از فریب شیطان لعین است و در مجمع و خلوت، هر دو قصد تو خالص نیست و خواهی گفت:
دزد می آید نهان در مسکنم
گویدم که پاسبانی می کنم
چون هنوز تو ملتفت خلقی، و خضوع خلوتی تو، به جهت خضوع مجمع است، و خضوع مجمع، نه به جهت قربت است و هنگامی نیت تو خالص است که اصلا ملتفت به خلق نباشی، و وجود و عدم جمیع مخلوقات در حال عبادت، نزد تو یکسان باشد و تفاوتی میان اطلاع بهایم بر طاعت تو، و اطلاع انسان بر آن نبوده باشد.
آن را روا بود که زند لاف مهر دوست
کز دل به در کند همه مهری و کینه ای
پس مادامی که از برای بنده در احوال و اعمال او، به جهت مشاهده کسی تفاوت حاصل می شود، از ملاحظه چهارپایی از اخلاص خالص خالی است و باطن او به شوائب آلوده است.
و بدان که آن قصدی که با قربت ممزوج، و غرضی که با اخلاص مخلوط است، اگر ریا باشد، یعنی از غرضهای دنیویه باشد، که راجع به حب جاه یا طمع به مال است، عبادت را فاسد می کند، خواه آن قصد، غالب بر قربت باشد یا مساوی آن، یا از آن ضعیف تر باشد و علاوه بر این که عمل باطل می شود، به جهت ریا، عذاب علیحده بر آن مترتب می گردد و اگر آن عبادت از واجبات باشد، عذابی دیگر به جهت ترک آن عبادت نیز ثابت می شود مگر اینکه قضایی باشد قابل قضا کردن باشد که آن را قضا کند و اگر از مقاصد صحیحه شرعیه باشد، که به حسب شریعت مقدسه رجحانی داشته باشد، مثل تعلیم غیر، یا اقتدای غیر به او و امثال اینها، عبادت را فاسد نمی کند، و از اجر و ثواب، چیزی که نمی گردد.
پس، اخلاص آن است که عمل او از جمیع این شوائب و اغراض خالی باشد و از جهت محض تقرب به خدا بوده باشد و بالاترین مراتب اخلاص آن است که در عمل، قصد عوضی اصلا نداشته باشد، نه در دنیا و نه در آخرت و صاحب آن، همیشه چشم از اجر در دو عالم پوشیده، و نظر او به محض رضای حق مقصور است و بجز او مقصودی و مطلوبی ندارد و این مرتبه، اخلاص صد یقین است و نمی رسد به آن مگر کسانی که «مستغرق» لجه بحر عظمت الهی گشته، واله و حیران محبت او باشند و ایشان را التفاتی نه به دنیا و نه به آخرت باشد.
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر قید تو از هر دو عالم آزاد است
و رسیدن به این مرتبه میسر نیست مگر اینکه از همه خواهشهای نفسانی دست برداری و پشت پا بر هوا و هوس زنی و دل خود را مشغول فکر و صفات و افعال پروردگار خودنمایی و وقت خود را به مناجات او صرف کنی، تا أنوار جلال و عظمت او بر ساحت دل تو پرتو افکند و محبت و أنس با او در دل تو جای گیرد.
و پست ترین مرتبه اخلاص که آن را اخلاص اضافی نامند، آن است که در عمل خود قصد وصول به ثواب، و خلاصی از عقاب داشته باشد و بسا طاعت و عبادت که آدمی در ادای آنها خود را به تعب می افکند و آن را خالص از برای خدا پندارد و حال آنکه در آن خطا کرده و به آفت آن هم برنخورده همچنان که از شخصی حکایت می کنند که گفت: سی سال نماز خود را که در مسجد در وصف اول خوانده بودم قضا کردم به جهت اینکه یک روز به جهت عذری به مسجد دیر آمدم و در صف اول جا نبود، در صف دوم ایستادم در نفس خود خجالتی یافتم از اینکه مردم مرا در صف دوم ملاحظه می کردند دانستم که در این سی سال، دیدن مردم مرا در صف اول، باعث اطمینان خاطر من بود و من به آن شاد بودم و به آن آگاه نبوده ام.
و اگر پرده از روی کار برافتد و به دقایق امور هر کس رسیده شود چه بسیار کم عملی بماند که از همه آفات سالم باشد و چون روز قیامت شود، و دیده ها بینا گردد اکثر مردم اعمال حسنه خود را خواهند دید، که همه آنها بجز از سیئه و معصیت نیست چنانچه خدای تعالی می فرماید «و بدا لهم سیئات ما عملوا» یعنی «ظاهر شود از برای ایشان بدیهای آنچه کرده اند» «و بدا لهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون» یعنی «و پیدا شود از جانب خدا از برای آنها آنچه را گمان نمی کردند» «قل هل ننبئکم بالاخسرین أعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا» یعنی «بگو که می خواهید خبر دهم شما را از زیانکارترین مردم از حیثیت اعمال؟ آنچنان کسانی هستند که سعی ایشان در زندگانی دنیا ضایع شد، و چنان پندارند که عمل می کنند» پس چون روز قیامت درآید، و غش اعمال ظاهر گردد، بجز روسیاهی و ندامت چیزی نماند.
و مخفی نماند که آفاتی که سرچشمه اخلاص را تیره و مکدر می سازند و نیت را مشوب و آلوده می گردانند، درجات مختلفه دارند بعضی در نهایت ظهور و جلا هستند، که اشتباهی در آن نیست، چون ریای ظاهر، و عمل به قصد خودنمایی در پیش مردمان و بعضی، فی الجمله خفایی دارد، مثل اینکه در حضور مردمان عبادت را نیکوتر از خلوت به جا آوری، و بیشتر سعی در خضوع و خشوع کنی، به قصد اینکه تو مرجع مردمانی، و آنچه از تو مشاهده می کنند فرا می گیرند در این عمل، مردم به تو اقتدا کنند و ایشان نیز سعی نمایند و اگر این عمل از برای خدا بودی، در خلوت ترک نکردی، چون اگر این قدر خضوع در عبادات را خوب می دانی، و از برای مردمان ترک آن را نمی پسندی، چگونه خود را در خلوت ترک می کنی؟ و از برای خود ترک آن را می پسندی؟ و نیز، از هر کسی عبادت بسیار ترک می شود، و معاصی بی شمار سر می زند، تو اصلا به فکر آنها نمی افتی، و در صدد اصلاح ایشان برنمی آیی، چگونه شد که در این وقت به محض احتمال اینکه شاید مرا متابعت کنند، این قدر بر ایشان مشفق و مهربان شدی؟ و از این دقیق تر آنکه چون به این تدلیس شیطان برخوردی، آن لعین، مکری لطیف تر سرکند، و گوید حال که به جهت اقتدای مردم به تو، عبادت را در حضور ایشان در نهایت خشوع به جا می آوری باید در خلوت نیز چنین نمایی، تا حالت خلوت و حضور یکسان باشد، و نیت تو مشوب نباشد پس در خلوت نیز به تحسین عبادت پردازی و اگر دیده بینا داشته باشی، می بینی که این نیز از فریب شیطان لعین است و در مجمع و خلوت، هر دو قصد تو خالص نیست و خواهی گفت:
دزد می آید نهان در مسکنم
گویدم که پاسبانی می کنم
چون هنوز تو ملتفت خلقی، و خضوع خلوتی تو، به جهت خضوع مجمع است، و خضوع مجمع، نه به جهت قربت است و هنگامی نیت تو خالص است که اصلا ملتفت به خلق نباشی، و وجود و عدم جمیع مخلوقات در حال عبادت، نزد تو یکسان باشد و تفاوتی میان اطلاع بهایم بر طاعت تو، و اطلاع انسان بر آن نبوده باشد.
آن را روا بود که زند لاف مهر دوست
کز دل به در کند همه مهری و کینه ای
پس مادامی که از برای بنده در احوال و اعمال او، به جهت مشاهده کسی تفاوت حاصل می شود، از ملاحظه چهارپایی از اخلاص خالص خالی است و باطن او به شوائب آلوده است.
و بدان که آن قصدی که با قربت ممزوج، و غرضی که با اخلاص مخلوط است، اگر ریا باشد، یعنی از غرضهای دنیویه باشد، که راجع به حب جاه یا طمع به مال است، عبادت را فاسد می کند، خواه آن قصد، غالب بر قربت باشد یا مساوی آن، یا از آن ضعیف تر باشد و علاوه بر این که عمل باطل می شود، به جهت ریا، عذاب علیحده بر آن مترتب می گردد و اگر آن عبادت از واجبات باشد، عذابی دیگر به جهت ترک آن عبادت نیز ثابت می شود مگر اینکه قضایی باشد قابل قضا کردن باشد که آن را قضا کند و اگر از مقاصد صحیحه شرعیه باشد، که به حسب شریعت مقدسه رجحانی داشته باشد، مثل تعلیم غیر، یا اقتدای غیر به او و امثال اینها، عبادت را فاسد نمی کند، و از اجر و ثواب، چیزی که نمی گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
اغنیا و مالداران
طایفه هشتم: از فریفتگان، أغنیا و مالدارانند و غرور ایشان نیز از راههای بسیار می شود، بعضی که دیده بصیرتشان پوشیده و کثافات دنیویه را در نظر ایشان وقعی است، چنان پندارند که وسعت دنیایی نتیجه قرب خدایی است، و به این سبب، خود را بر فقرا ترجیح می دهند و به نظر حقارت در ایشان می نگرند و می گویند: معلوم است که قرب و قدر ما در نزد خدا از آنها بیشتر است که ما را غنی و آنها را فقیر گردانیده و این غایت حمق، و نهایت جهل است.
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جل اطلس بپوشد خرست
آیا ندیده اند که خدای تعالی در قرآن مجید متاع دنیویه را لهو و لعب و فتنه نامیده است و چگونه زیادتی چنین چیزی موجب قدر و مرتبه نزد خدای می شود؟ بلکه صاحب قدر و مرتبه نزد او کسی است که او را از اینها منزه دارد و آیا نشنیده ای که طوایف أنبیا و أولیا و برگزیدگان درگاه خدا به چه نوع زندگانی کرده اند؟ و به چه فقر و تهیدستی گذرانیده اند؟ حتی اینکه رسیده است که هفتاد پیغمبر از گرسنگی مردند».
خاتم انبیا که باعث ایجاد عرض و سماء بود، اهلبیت او را در دنیا این قدر نبود که سد جوع خود کنند عیسی علیه السلام که بی واسطه بشر به وجود آمد، به گیاه صحرا قوت خود را گذرانیدی و دنیا در دست کفار و فجار بود و اشرار از آن تمتع می یافتند و معاویه علیه اللعنه الف الف می بخشید و سرور أولیا سبوس جو می خورد.
و طایفه دیگر از اهل دنیا سعی در ساختن مساجد و مدارس و رباط و پل و امثال اینها از چیزهایی که در نظر مردم است دارند، و مضایقه ای از صرف مال حرام در آن ندارند.
بلکه بسا باشد که زمین مسجد و مدرسه را به غصب تصرف نمایند، یا آلات و ادوات آن را به جبر از مردم بگیرند و گاهی موقوفاتی که از غیر ممر حلال به دست آورده اند بر آنجا وقف کنند و بجز ریا و شهرت باعثی دیگر بر این عمل ندارند و به این جهت سعی می کنند که اسم خود را در آنجا بر سنگها نقش کنند که مردم بدانند این عمل از که صادر شده و خود در محافل و مجالس، حکایت می کنند و به اینکه کسی مدح ایشان گوید که چنین کاری کرده اند شاد شوند و می خواهند که آن را به نام او بخوانند و مساکین بیچاره چنین پندارند که به این جهت مستحق آمرزش پروردگار عالم شده اند و از این غافلند که اگر به قدر دیناری مال حرام در آن صرف شده، یا به فقیری از آن ستم رسیده مستوجب غضب الهی و سخط نامتناهی گشته، و واجب بر او این بود که چنین مالی را نگیرد و اگر معصیت کرد و گرفت به صاحبش رساند و اگر صاحبش معلوم نشد به فقرا تصدق نماید و اگر مال حرامی صرف آن نکرده به همین که طالب آن است که به نام او شهرت کند در این عمل ریاکار است.
و عمل اهل ریا را اجر و ثواب نیست بلکه معصیت آن بیشتر است و بسا باشد که در آن شهر یا ده بلکه در همسایگی این غنی یا از خویشان او، فقیری است که در نهایت پریشانی و مسکنت باشد دیناری به او ندهد و اگر غرض او رضای باری بودی در پنهان به آن فقیر چیزی رسانیدی.
و گروهی دیگر دست به بذل مال می گشایند و به فقرا و مساکین تصدق می نمایند اما سعی می کنند که مال ایشان به فقیری برسد که در مجالس و محافل زبان به مدح و شکر می گشاید و بسا باشد که بر او مشکل است که به فقرای ولایت خود چیزی تصدق کند.
و راغب به آن است که عطای او به اهل ولایت دیگر برسد که باعث شهرت سخاوت او شود یا راغب به آن است که مال خود را به شخص معروف و بزرگی دهد تا به این واسطه مشهور گردد و به فقرای گمنام هیچ نمی دهد یا اینکه صرف حج یا زیارت از برای خود یا یکی از منسوبان خود می کند که موجب اشتهار او گردد و مغرور می شود به اینکه عمل نیکی می کند و حال آنکه مطلقا أجری و ثوابی از برای او نیست، زیرا اگر تصدق او از برای خدا بودی چنین رفتاری نکردی.
و قومی دیگر مال بسیار از حلال و حرام جمع می کنند و در محافظت آن نهایت سعی به جا می آورند و غایت امساک در صرف آن دارند، بلکه گاه است در حقوق واجبه آن، از زکوه و خمس، تقصیر می نمایند اما در عبادتی که پای مال در میان نباشد از نماز و روزه و دعا و أوراد جد و جهد می کنند و غافل از اینکه صفت بخل، موجب هلاکت، و دفع آن واجب است و ایشان مثل کسی هستند که مار داخل جامه او شده باشد و مشرف بر هلاکت باشد و او در این حال مشغول پختن سکنجبین باشد از برای دفع صفرا، غافل از اینکه کسی را که مار بکشد چه احتیاج به سکنجبین دارد.
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جل اطلس بپوشد خرست
آیا ندیده اند که خدای تعالی در قرآن مجید متاع دنیویه را لهو و لعب و فتنه نامیده است و چگونه زیادتی چنین چیزی موجب قدر و مرتبه نزد خدای می شود؟ بلکه صاحب قدر و مرتبه نزد او کسی است که او را از اینها منزه دارد و آیا نشنیده ای که طوایف أنبیا و أولیا و برگزیدگان درگاه خدا به چه نوع زندگانی کرده اند؟ و به چه فقر و تهیدستی گذرانیده اند؟ حتی اینکه رسیده است که هفتاد پیغمبر از گرسنگی مردند».
خاتم انبیا که باعث ایجاد عرض و سماء بود، اهلبیت او را در دنیا این قدر نبود که سد جوع خود کنند عیسی علیه السلام که بی واسطه بشر به وجود آمد، به گیاه صحرا قوت خود را گذرانیدی و دنیا در دست کفار و فجار بود و اشرار از آن تمتع می یافتند و معاویه علیه اللعنه الف الف می بخشید و سرور أولیا سبوس جو می خورد.
و طایفه دیگر از اهل دنیا سعی در ساختن مساجد و مدارس و رباط و پل و امثال اینها از چیزهایی که در نظر مردم است دارند، و مضایقه ای از صرف مال حرام در آن ندارند.
بلکه بسا باشد که زمین مسجد و مدرسه را به غصب تصرف نمایند، یا آلات و ادوات آن را به جبر از مردم بگیرند و گاهی موقوفاتی که از غیر ممر حلال به دست آورده اند بر آنجا وقف کنند و بجز ریا و شهرت باعثی دیگر بر این عمل ندارند و به این جهت سعی می کنند که اسم خود را در آنجا بر سنگها نقش کنند که مردم بدانند این عمل از که صادر شده و خود در محافل و مجالس، حکایت می کنند و به اینکه کسی مدح ایشان گوید که چنین کاری کرده اند شاد شوند و می خواهند که آن را به نام او بخوانند و مساکین بیچاره چنین پندارند که به این جهت مستحق آمرزش پروردگار عالم شده اند و از این غافلند که اگر به قدر دیناری مال حرام در آن صرف شده، یا به فقیری از آن ستم رسیده مستوجب غضب الهی و سخط نامتناهی گشته، و واجب بر او این بود که چنین مالی را نگیرد و اگر معصیت کرد و گرفت به صاحبش رساند و اگر صاحبش معلوم نشد به فقرا تصدق نماید و اگر مال حرامی صرف آن نکرده به همین که طالب آن است که به نام او شهرت کند در این عمل ریاکار است.
و عمل اهل ریا را اجر و ثواب نیست بلکه معصیت آن بیشتر است و بسا باشد که در آن شهر یا ده بلکه در همسایگی این غنی یا از خویشان او، فقیری است که در نهایت پریشانی و مسکنت باشد دیناری به او ندهد و اگر غرض او رضای باری بودی در پنهان به آن فقیر چیزی رسانیدی.
و گروهی دیگر دست به بذل مال می گشایند و به فقرا و مساکین تصدق می نمایند اما سعی می کنند که مال ایشان به فقیری برسد که در مجالس و محافل زبان به مدح و شکر می گشاید و بسا باشد که بر او مشکل است که به فقرای ولایت خود چیزی تصدق کند.
و راغب به آن است که عطای او به اهل ولایت دیگر برسد که باعث شهرت سخاوت او شود یا راغب به آن است که مال خود را به شخص معروف و بزرگی دهد تا به این واسطه مشهور گردد و به فقرای گمنام هیچ نمی دهد یا اینکه صرف حج یا زیارت از برای خود یا یکی از منسوبان خود می کند که موجب اشتهار او گردد و مغرور می شود به اینکه عمل نیکی می کند و حال آنکه مطلقا أجری و ثوابی از برای او نیست، زیرا اگر تصدق او از برای خدا بودی چنین رفتاری نکردی.
و قومی دیگر مال بسیار از حلال و حرام جمع می کنند و در محافظت آن نهایت سعی به جا می آورند و غایت امساک در صرف آن دارند، بلکه گاه است در حقوق واجبه آن، از زکوه و خمس، تقصیر می نمایند اما در عبادتی که پای مال در میان نباشد از نماز و روزه و دعا و أوراد جد و جهد می کنند و غافل از اینکه صفت بخل، موجب هلاکت، و دفع آن واجب است و ایشان مثل کسی هستند که مار داخل جامه او شده باشد و مشرف بر هلاکت باشد و او در این حال مشغول پختن سکنجبین باشد از برای دفع صفرا، غافل از اینکه کسی را که مار بکشد چه احتیاج به سکنجبین دارد.
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
آنکه اندر دوستی ما را در اول یار بود
دیدی آخر بهر ملت دشمن خون خوار بود
وآنکه ما او را صمد جو سالها پنداشتیم
در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود
زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح
روز اندر مسجد و شب خانه ی خمار بود
بی قراری گر به ظاهر بودش از عقد قرار
عاقد آن را به باطن محرم اسرار بود
بود یک چندی به پیشانیش گر داغ وطن
شد عیان کان داغ بهر گرمی بازار بود
پای بی جوراب دستاویز بودش بهر زهد
با وجود آنکه سر تا پا کله بردار بود
فرخی را رشته ی تسبیح سالوسی فریفت
گر نهانی متصل آن رشته با زنار بود
دیدی آخر بهر ملت دشمن خون خوار بود
وآنکه ما او را صمد جو سالها پنداشتیم
در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود
زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح
روز اندر مسجد و شب خانه ی خمار بود
بی قراری گر به ظاهر بودش از عقد قرار
عاقد آن را به باطن محرم اسرار بود
بود یک چندی به پیشانیش گر داغ وطن
شد عیان کان داغ بهر گرمی بازار بود
پای بی جوراب دستاویز بودش بهر زهد
با وجود آنکه سر تا پا کله بردار بود
فرخی را رشته ی تسبیح سالوسی فریفت
گر نهانی متصل آن رشته با زنار بود