عبارات مورد جستجو در ۲۶۵ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۵ - در مرثیهٔ جمال الدین اصفهانی وزیر صاحب موصل و وحید الدین عموی خود
جمال شاه سخا بود و بود تاج سرم
وحید گنج هنر بود و بود عم به سرم
به سوی این دو یگانه به موصل و شروان
دلی است معتکف و همتی است برحذرم
هنر بدرد ز دندان تیز سین سخا
دلم درید و بخائید گوشهٔ جگرم
سخا بمرد و مرا هر که دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید در بدرم
منم غریق غم و اندهان که در شب و روز
غم جمال برم و انده وحید خورم
وحید گنج هنر بود و بود عم به سرم
به سوی این دو یگانه به موصل و شروان
دلی است معتکف و همتی است برحذرم
هنر بدرد ز دندان تیز سین سخا
دلم درید و بخائید گوشهٔ جگرم
سخا بمرد و مرا هر که دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید در بدرم
منم غریق غم و اندهان که در شب و روز
غم جمال برم و انده وحید خورم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۷
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۰۰
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بپرسیدم در آن دم از پدر من
که چونی گفت چونم ای پسر من
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر میندانم
نگردد این کمان کار دیده
ببازی چو من پیری کشیده
چنین دریا که عالم میکند نوش
ز چون من قطرهٔ برناورد جوش
بدو گفتم که چیزی گوی آخر
که سرگردان شدم چون گوی آخر
جوابم داد کای داننده فرزند
بفضل حق بهر بابی هنرمند
ز غفلت خود نماییدم همه عمر
چه گویم ژاژ خاییدم همه عمر
بآخر دم چنین گفت آن نکوکار
خداوند محمد را نکو داد
پدر این گفت و مادر گفت آمین
وزان پس زو جدا شد جان شیرین
خدایا گفت این هر دو گرامی
بفضلت مهر بر نه بر تمامی
اگرچه گردنم زیر گناه است
دعای این دو پیرم حرز راهست
ببین یا رب دو پیر ناتوان را
بدیشان بخش جان این جوان را
تو آن پیر نکو دل را نکو دار
فروغ نور ایمان شمع او دار
در ایمان یافت موی او سپیدی
مدارش در سواد ناامیدی
بدرگاه تو باز افتاده کارش
بفضل خویشتن ده زینهارش
در آن تنگی گورش همنفس باش
در آن زیرزمینش دست رس باش
کفن را حله گردان در بر او
بباران ابر رحمت بر سر او
چو با خاکی شد آن شخص ضعیفش
بپاکی باد بر جان شریفش
ز جان مصطفی نور علی نور
بجانش میرسان تا نفخهٔ سور
گناهش عفو کن جانش قوی دار
بنور دین دلش را مستوی دار
خدایا پیش شاهان مرد مضطر
شود با تیغ و با کرباس هم بر
چو من دیدم که خلقانی که رفتند
همه یک تیغ در کرباس خفتند
تن من از کفن کرباس آورد
زفانم تیغ چون الماس آورد
کنون کرباس و تیغ آوردهام من
بسی داغ و دریغ آوردهام من
تو خواهی خوان و خواهی ران تودانی
که گر رانی و گرخوانی توانی
سخن با دردترزین کس ندیدست
کزین هر بیت خونی میچکیدست
که چونی گفت چونم ای پسر من
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر میندانم
نگردد این کمان کار دیده
ببازی چو من پیری کشیده
چنین دریا که عالم میکند نوش
ز چون من قطرهٔ برناورد جوش
بدو گفتم که چیزی گوی آخر
که سرگردان شدم چون گوی آخر
جوابم داد کای داننده فرزند
بفضل حق بهر بابی هنرمند
ز غفلت خود نماییدم همه عمر
چه گویم ژاژ خاییدم همه عمر
بآخر دم چنین گفت آن نکوکار
خداوند محمد را نکو داد
پدر این گفت و مادر گفت آمین
وزان پس زو جدا شد جان شیرین
خدایا گفت این هر دو گرامی
بفضلت مهر بر نه بر تمامی
اگرچه گردنم زیر گناه است
دعای این دو پیرم حرز راهست
ببین یا رب دو پیر ناتوان را
بدیشان بخش جان این جوان را
تو آن پیر نکو دل را نکو دار
فروغ نور ایمان شمع او دار
در ایمان یافت موی او سپیدی
مدارش در سواد ناامیدی
بدرگاه تو باز افتاده کارش
بفضل خویشتن ده زینهارش
در آن تنگی گورش همنفس باش
در آن زیرزمینش دست رس باش
کفن را حله گردان در بر او
بباران ابر رحمت بر سر او
چو با خاکی شد آن شخص ضعیفش
بپاکی باد بر جان شریفش
ز جان مصطفی نور علی نور
بجانش میرسان تا نفخهٔ سور
گناهش عفو کن جانش قوی دار
بنور دین دلش را مستوی دار
خدایا پیش شاهان مرد مضطر
شود با تیغ و با کرباس هم بر
چو من دیدم که خلقانی که رفتند
همه یک تیغ در کرباس خفتند
تن من از کفن کرباس آورد
زفانم تیغ چون الماس آورد
کنون کرباس و تیغ آوردهام من
بسی داغ و دریغ آوردهام من
تو خواهی خوان و خواهی ران تودانی
که گر رانی و گرخوانی توانی
سخن با دردترزین کس ندیدست
کزین هر بیت خونی میچکیدست
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۳۰
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۱۷
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۲۵
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۱۵
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
پیر زالی بود با پشتی دو تاه
کشته بودندش جوانی همچو ماه
پیش مادر آن پسر را بر سپر
باز آوردند در خون جگر
پیرزن آمد بضعف از موی کم
سر برهنه موی کنده روی هم
کرده خون آلود روی و جامه را
گرد خویش آورده صد هنگامه را
گرچه پشتی کوژبودش چون کمان
تیر آهش میگذشت از آسمان
آن یکی گفتش که هان ای پیرزن
رخ بپوش و چادری در سرفکن
زانکه نبود این عمل هرگز روا
پیرزن در حال گفت ای بینوا
گر ترا این آتشستی بر جگر
هم روا میدارئی زین بیشتر
تا نیاید آتش من در دلت
این روا بودن نیاید حاصلت
چون نبودی مادر کشته دمی
کی توانی کرد چون من ماتمی
چون ترا میبینم از آزادگان
کی شناسی کار درد افتادگان
کشته بودندش جوانی همچو ماه
پیش مادر آن پسر را بر سپر
باز آوردند در خون جگر
پیرزن آمد بضعف از موی کم
سر برهنه موی کنده روی هم
کرده خون آلود روی و جامه را
گرد خویش آورده صد هنگامه را
گرچه پشتی کوژبودش چون کمان
تیر آهش میگذشت از آسمان
آن یکی گفتش که هان ای پیرزن
رخ بپوش و چادری در سرفکن
زانکه نبود این عمل هرگز روا
پیرزن در حال گفت ای بینوا
گر ترا این آتشستی بر جگر
هم روا میدارئی زین بیشتر
تا نیاید آتش من در دلت
این روا بودن نیاید حاصلت
چون نبودی مادر کشته دمی
کی توانی کرد چون من ماتمی
چون ترا میبینم از آزادگان
کی شناسی کار درد افتادگان
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
نالیدن بلبل در فراق گل
بلبل از باد صبا در بوستان
نوحه میکردند بهر دوستان
مدتی فریاد و زاری در چمن
کرد بلبل پیش نسرین و سمن
کار دنیا این چنین است ای پسر
الحذر از کار دنیا الحذر
آمدند آنجا همه مرغان باغ
با دل پر درد و با جان بداغ
گریه و زاری همی کردند و آه
شب همه شب تا بوقت صبحگاه
عارف مرغان که طوطی نام اوست
شکر شیرین همه در کام اوست
تعزیت چون داد بر شاخی نشست
گفت از بالای گردون تا به پست
از ملایک تا به انسان و پری
وز سلاطین تا گدا و لشکری
کس نماند در جهان بر روی خاک
بلکه زیر خاک خواهد رفت پاک
ای خوشا آنکس که او چالاک رفت
دل بدست آورد و زیر خاک رفت
کی بقا دارد جهان ای بوالهوس
کی بماند این جهان با هیچکس
از گل و گلزار و گلشن دور شو
در جهان معنوی مستور شو
دوست میداری خدا و در دیار
گردنت آزاد گرداند ز یار
گردن دیو طبیعت را بزن
بیخ شهوت از زمین دل بکن
گر تو در بند هوا باشی مقیم
کی شود قلب تو ای خواجه سلیم
زهد و تقوی و ورع را کار بند
رندی و می خوارگی تا چند چند
نوحه میکردند بهر دوستان
مدتی فریاد و زاری در چمن
کرد بلبل پیش نسرین و سمن
کار دنیا این چنین است ای پسر
الحذر از کار دنیا الحذر
آمدند آنجا همه مرغان باغ
با دل پر درد و با جان بداغ
گریه و زاری همی کردند و آه
شب همه شب تا بوقت صبحگاه
عارف مرغان که طوطی نام اوست
شکر شیرین همه در کام اوست
تعزیت چون داد بر شاخی نشست
گفت از بالای گردون تا به پست
از ملایک تا به انسان و پری
وز سلاطین تا گدا و لشکری
کس نماند در جهان بر روی خاک
بلکه زیر خاک خواهد رفت پاک
ای خوشا آنکس که او چالاک رفت
دل بدست آورد و زیر خاک رفت
کی بقا دارد جهان ای بوالهوس
کی بماند این جهان با هیچکس
از گل و گلزار و گلشن دور شو
در جهان معنوی مستور شو
دوست میداری خدا و در دیار
گردنت آزاد گرداند ز یار
گردن دیو طبیعت را بزن
بیخ شهوت از زمین دل بکن
گر تو در بند هوا باشی مقیم
کی شود قلب تو ای خواجه سلیم
زهد و تقوی و ورع را کار بند
رندی و می خوارگی تا چند چند
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - درمرثیه ی شاهزاده ی بیرام شاه
آسمان با سینه ی پر آتش و پشتی دو تا ه
شد به های های گریان بر سر بیرام شاه
شد وجودی نازنین صافی تر از آب حیاط
در میان خاک ریزان (طیب الله ثراه)
در میان خاک پنهان چون تواند دیدنش
آنکه نتوانست دیدن کرد مشکین گرد ماه
بر سرش روحانیون فریاد وزاری می کشند
همچون مرغان بر سر سرو سهی بی گاه وگاه
گر در این ماتم نبودی روی خاک از اشک تر
کرده بودی آسمان صد باره بر سر خاک را ه
از لطافت بود چون جان بلکه نازک تر زجان
نازنین جانی که بودش در همه دل جایگاه
عقل دعوی می کند کو بود در سیرت ملک
یافتم بر صدق این دعوی ملایک را کواه
بود اصل مردمی در خاک بنهادش جهان
وان چه زین پس روید از خاکش بود مردم گیاه
ای دریغان سر به باغ کامرانی کاسمان
کرد در طفلی چو گل پیراهن عمرش قباه
ای دریغ آن شمع بز م افروز ملک خسروی
کش به یک دم کشت دور غم فضای عمر کاه
دور ها باید به جان گردیدنی افلاک را
تا چنان ماهی شود طالع ز دور سال وماه
انجمن چون انجم چرخند زین غم در کبود
مردمان چون مردم چشمند یک سر در سیاه
حرمت سلطان رعایت کرد یعنی کو سرست
و رنه بر می داشت از سر آسمان زرین کلاه
این حکایت گر به گوش سخره ی صما رسد
نشنوند از کوه سنگین دل صدا الا که (آه)
ای خرد مندان چه در ابیست بودش غیر عمر
از جوانی وجمال وهمت ومردی وجاه
دیده اید این اعتبار العتبار العتبار
دیده اید این احتشام الانتباه الانتباه
بی ثبات است این جهان ای دل ورت باید یقین
اولت باید به حال این جوان کردن نگاه
وارث عمر جهان پیر بودی این جوان
گر به جا ه و مال بودی یا به تد بیروسپاه
آفتاب عمر او گر یافت از دوران زوال
جودان پاینده بادا سایه ی (ظل اله)
پادشا ها گر عزیزی کرد از این دنیا سفر
به سریر مصر جنت رفت چون یوسف زجاه
این جهان فانی است نتوان دل نهادن بر فنا
تا جهان باقی بود باد دا بقای پادشاه
شد به های های گریان بر سر بیرام شاه
شد وجودی نازنین صافی تر از آب حیاط
در میان خاک ریزان (طیب الله ثراه)
در میان خاک پنهان چون تواند دیدنش
آنکه نتوانست دیدن کرد مشکین گرد ماه
بر سرش روحانیون فریاد وزاری می کشند
همچون مرغان بر سر سرو سهی بی گاه وگاه
گر در این ماتم نبودی روی خاک از اشک تر
کرده بودی آسمان صد باره بر سر خاک را ه
از لطافت بود چون جان بلکه نازک تر زجان
نازنین جانی که بودش در همه دل جایگاه
عقل دعوی می کند کو بود در سیرت ملک
یافتم بر صدق این دعوی ملایک را کواه
بود اصل مردمی در خاک بنهادش جهان
وان چه زین پس روید از خاکش بود مردم گیاه
ای دریغان سر به باغ کامرانی کاسمان
کرد در طفلی چو گل پیراهن عمرش قباه
ای دریغ آن شمع بز م افروز ملک خسروی
کش به یک دم کشت دور غم فضای عمر کاه
دور ها باید به جان گردیدنی افلاک را
تا چنان ماهی شود طالع ز دور سال وماه
انجمن چون انجم چرخند زین غم در کبود
مردمان چون مردم چشمند یک سر در سیاه
حرمت سلطان رعایت کرد یعنی کو سرست
و رنه بر می داشت از سر آسمان زرین کلاه
این حکایت گر به گوش سخره ی صما رسد
نشنوند از کوه سنگین دل صدا الا که (آه)
ای خرد مندان چه در ابیست بودش غیر عمر
از جوانی وجمال وهمت ومردی وجاه
دیده اید این اعتبار العتبار العتبار
دیده اید این احتشام الانتباه الانتباه
بی ثبات است این جهان ای دل ورت باید یقین
اولت باید به حال این جوان کردن نگاه
وارث عمر جهان پیر بودی این جوان
گر به جا ه و مال بودی یا به تد بیروسپاه
آفتاب عمر او گر یافت از دوران زوال
جودان پاینده بادا سایه ی (ظل اله)
پادشا ها گر عزیزی کرد از این دنیا سفر
به سریر مصر جنت رفت چون یوسف زجاه
این جهان فانی است نتوان دل نهادن بر فنا
تا جهان باقی بود باد دا بقای پادشاه
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱ - درمرثیه شیخ زاهد
دریغا که باغ بهار جوانی
فرو ریخت از تند باد خزانی
دریغ آن مه سرو بالا که او را
ز بالا فتاد این بلا ناگهانی
تو دانی چه افتاده است ای زمانه
فتادست مصر کرم را میانی
عجب دارم از شاخ نازک که دارد
درین حال برگ گل بوستانی
درین ماتم ارچه زمین سبز پوشد
سزد گر کند جامه را آسمانی
تو را باید ای گل به صد پاره کردن
کنون گر گشایی لب شادمانی
چه افتاد گویی که گل برگ رعنا
بخون شست رخساره زعفرانی
دل لاله بین روی سرخش چه بینی
که هست از طبانچه رخش ارغوانی
بهارا روان کردهای اشک باران
در آنی که پیراهن گل درانی
هزارا مبادت از این پس نوایی
اگر بعد از این بر چمن گل بخوانی
دران انجمن اشک مردم روا شد
که شاه جوان از سر مهربانی
همی گفت ای آفتاب نشاطم
فرو رفته در بامداد جوانی
انیس دل و خاطرم شیخ زاهد
که در خاطر آورد دل این گمانی
که از صد گلت غنچه ناشکفته
به باد فنایت دهد دهر فانی
به طفلی که دانست جان برادر
که جان برادر به آتش نشانی
به خون دل و دیدهات پروریدم
ندانستم این کز دلم خون چکانی
ز دست حریف اجل میر قاسم
مگر باز خورد این قدح دوستکانی
تو وقتی ز دل میزدودی غبارم
کنون زیر خاکی کجا میتوانی
برادر ندارم کنون با که گویم
گرم باشد از دهر درد نهانی
الا این خرامان صنوبر چه بودت
که چون نارون بر چمن ناروانی
نه در بزم می دوستان مینوازی
نه در رزم بر دشمنان میدوانی
نه صوت نی از مطربان مینیوشی
نه جام می از ساقیان میستایی
برانم که گرد حریفان نگردد
دگر رطل می با وجود گرانی
چه آوازه از نی شنیدست گویی
که چشم قدح میکند خون فشانی
کسی کین سخن بشنود گر بود سنگ
دلش خون شود چون دل لعل کانی
صبا دم بر افتاده در باغ رضوان
به دلشاد شه میبرد زندگانی
که آرام جان تو زد شیخ زاهد
سراپرده بر جنت جاودانی
ندانم که چون در نینداخت خود را
ز بام فلک خسرو خاروانی
ندانم چرا مه که از خرمن خور
بگسترد بر شارع کهکشانی
ایا مادر شوخ بی شرم گیتی
چه بی شرمی است این و نامهربانی
یکی را که خواهی به دین زار کشتن
ز بهر چه زایی چرا پرورانی
در اهل جهان بلکه در خانه خود
عجب آتشی زد سپهر دخانی
ندانست گیتی کسی را امانی
تو از وی چه داری امید امانی
چو پروانه یکبارگی سوخت خلقی
بدین شمع جمع و چراغ معانی
دلا نیست گیتی سرای اقامت
که هست امر مانی و تو کاروانی
نمی بایدت رفتن آخر گرفتم
که بس دیرمانی درین ایر مانی
تو را که همای خرد هست در سر
منه دل به این خانه استخوانی
شها نیک دانی تو رسم جهان را
تو خود در جهان چیست کان راندانی
جهان بیثبات است تا بودهایم
چنین بود رسم بد این جهانی
دل یوسف عهد خون است گویی
ز نا دیدن ابن یامین ثانی
بماناد کیخسرو آنکش برادر
فرو آمد از قلعه خسروانی
خدایا تو آن نازنین جهان را
فرود آر در جنت جاودانی
بر آن آفتاب کرم بخش برجی
که آنجاش طوبی کند سایه بانی
روان باد ای چشمه خضر روشن
که دادی به اسکندری زندگانی
شهنشه اویس آفتاب سلاطین
سر افسر ملک نوشین روانی
فریدون ثانی که پاینده بادا
بدو ملک دارایی و اردوانی
الهی تو این پادشاه زمین را
نگه دار از آفات آخر زمانی
به اخلاص پیران و صدق جوانان
که این نوجوان را به پیری رسانی
اگر چه مصیبت عظیم است لیکن
چه تدبیر شاها تو جاوید مانی
فرو ریخت از تند باد خزانی
دریغ آن مه سرو بالا که او را
ز بالا فتاد این بلا ناگهانی
تو دانی چه افتاده است ای زمانه
فتادست مصر کرم را میانی
عجب دارم از شاخ نازک که دارد
درین حال برگ گل بوستانی
درین ماتم ارچه زمین سبز پوشد
سزد گر کند جامه را آسمانی
تو را باید ای گل به صد پاره کردن
کنون گر گشایی لب شادمانی
چه افتاد گویی که گل برگ رعنا
بخون شست رخساره زعفرانی
دل لاله بین روی سرخش چه بینی
که هست از طبانچه رخش ارغوانی
بهارا روان کردهای اشک باران
در آنی که پیراهن گل درانی
هزارا مبادت از این پس نوایی
اگر بعد از این بر چمن گل بخوانی
دران انجمن اشک مردم روا شد
که شاه جوان از سر مهربانی
همی گفت ای آفتاب نشاطم
فرو رفته در بامداد جوانی
انیس دل و خاطرم شیخ زاهد
که در خاطر آورد دل این گمانی
که از صد گلت غنچه ناشکفته
به باد فنایت دهد دهر فانی
به طفلی که دانست جان برادر
که جان برادر به آتش نشانی
به خون دل و دیدهات پروریدم
ندانستم این کز دلم خون چکانی
ز دست حریف اجل میر قاسم
مگر باز خورد این قدح دوستکانی
تو وقتی ز دل میزدودی غبارم
کنون زیر خاکی کجا میتوانی
برادر ندارم کنون با که گویم
گرم باشد از دهر درد نهانی
الا این خرامان صنوبر چه بودت
که چون نارون بر چمن ناروانی
نه در بزم می دوستان مینوازی
نه در رزم بر دشمنان میدوانی
نه صوت نی از مطربان مینیوشی
نه جام می از ساقیان میستایی
برانم که گرد حریفان نگردد
دگر رطل می با وجود گرانی
چه آوازه از نی شنیدست گویی
که چشم قدح میکند خون فشانی
کسی کین سخن بشنود گر بود سنگ
دلش خون شود چون دل لعل کانی
صبا دم بر افتاده در باغ رضوان
به دلشاد شه میبرد زندگانی
که آرام جان تو زد شیخ زاهد
سراپرده بر جنت جاودانی
ندانم که چون در نینداخت خود را
ز بام فلک خسرو خاروانی
ندانم چرا مه که از خرمن خور
بگسترد بر شارع کهکشانی
ایا مادر شوخ بی شرم گیتی
چه بی شرمی است این و نامهربانی
یکی را که خواهی به دین زار کشتن
ز بهر چه زایی چرا پرورانی
در اهل جهان بلکه در خانه خود
عجب آتشی زد سپهر دخانی
ندانست گیتی کسی را امانی
تو از وی چه داری امید امانی
چو پروانه یکبارگی سوخت خلقی
بدین شمع جمع و چراغ معانی
دلا نیست گیتی سرای اقامت
که هست امر مانی و تو کاروانی
نمی بایدت رفتن آخر گرفتم
که بس دیرمانی درین ایر مانی
تو را که همای خرد هست در سر
منه دل به این خانه استخوانی
شها نیک دانی تو رسم جهان را
تو خود در جهان چیست کان راندانی
جهان بیثبات است تا بودهایم
چنین بود رسم بد این جهانی
دل یوسف عهد خون است گویی
ز نا دیدن ابن یامین ثانی
بماناد کیخسرو آنکش برادر
فرو آمد از قلعه خسروانی
خدایا تو آن نازنین جهان را
فرود آر در جنت جاودانی
بر آن آفتاب کرم بخش برجی
که آنجاش طوبی کند سایه بانی
روان باد ای چشمه خضر روشن
که دادی به اسکندری زندگانی
شهنشه اویس آفتاب سلاطین
سر افسر ملک نوشین روانی
فریدون ثانی که پاینده بادا
بدو ملک دارایی و اردوانی
الهی تو این پادشاه زمین را
نگه دار از آفات آخر زمانی
به اخلاص پیران و صدق جوانان
که این نوجوان را به پیری رسانی
اگر چه مصیبت عظیم است لیکن
چه تدبیر شاها تو جاوید مانی
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - درمرثیه میر قاسم
دریغا که خورشید روز جوانی
چو صبح دوم بود کم زندگانی
دریغا خرامنده سروی که بودش
درین مرز ایران زمین مرزبانی
دریغا سواری که جز صید دلها
نمیکرد بر مرکب کامرانی!
دریغا که ناگه گلی ناشکفته
فرو ریخت از تند باد خزانی!
برین آفتاب ای فلک زار بگری
فرو رفته در صبح جوانی
درد باد گل را دهن برین غم
چرا میگشاید لب شادمانی؟
چه شوخی جهانا که شرمت نیاید
از آن طلعت خوب و فر کیانی!
ایا شمع گریان نگویی چه بودت
که بر فرق خاک سیه میفشانی؟
ایا صبح خندان چه حالت شنیدی
که بر سینه مشکین قصب میدرانی؟
یقین است ما را درین خانه رحلت
ولیکن نبود این کسی را گمانی
که در عنفوان صبا میر قاسم
زند خیمه بر جنت جاودانی
دریغ آن سرو افسر شهریاری
دریغ آن قد و قامت پهلوانی
هنوزش خط سبز ننوشت گامی
در اطراف رخساره ارغوانی
هوای پدر کرد و مادر همانا
کزین مادران دید نامهربانی
سواری چنان که پنداشت چرخا
که بر مرکب چون پیکر نشانی
هژبری چنین که دانست دهرا
که پابست گوری کنی ناگهانی
ایا مردم دیده چون بود حالت
در آن عین بیماری و ناتوانی؟
به بدری محاق تو واقع شد ای مه
چه تدبیر با گردش آسمانی؟
اگر خسرو عهد بوری درین ملک
در آن مملکت نیز نوشی روانی
دلا کار و بار جهان آزمودی
چرا در پی کار و بار جهانی؟
گذری است عمرت همان به که او را
به خیر و سلامت خوشی بگذرانی
تو خود گیر کاندر جهان دیر ماندی
چه بنیاد بر خانه ایرمانی
ندانم که کرد ناگه تحمل
دل نازک پادشاه این گرانی
بماناد کیخسرو آنکش برادر
فرود آمد از باره خسروانی
دل یوسف عهد چون است گویی
ز نادیدن ابن یامین ثانی
شها باد دوران عمر تو باقی
چنین است احوال دنیای فانی
چو یاقوت با کوه پیوسته بادا
بقای تو ای گوهر کن فکانی
چو صبح دوم بود کم زندگانی
دریغا خرامنده سروی که بودش
درین مرز ایران زمین مرزبانی
دریغا سواری که جز صید دلها
نمیکرد بر مرکب کامرانی!
دریغا که ناگه گلی ناشکفته
فرو ریخت از تند باد خزانی!
برین آفتاب ای فلک زار بگری
فرو رفته در صبح جوانی
درد باد گل را دهن برین غم
چرا میگشاید لب شادمانی؟
چه شوخی جهانا که شرمت نیاید
از آن طلعت خوب و فر کیانی!
ایا شمع گریان نگویی چه بودت
که بر فرق خاک سیه میفشانی؟
ایا صبح خندان چه حالت شنیدی
که بر سینه مشکین قصب میدرانی؟
یقین است ما را درین خانه رحلت
ولیکن نبود این کسی را گمانی
که در عنفوان صبا میر قاسم
زند خیمه بر جنت جاودانی
دریغ آن سرو افسر شهریاری
دریغ آن قد و قامت پهلوانی
هنوزش خط سبز ننوشت گامی
در اطراف رخساره ارغوانی
هوای پدر کرد و مادر همانا
کزین مادران دید نامهربانی
سواری چنان که پنداشت چرخا
که بر مرکب چون پیکر نشانی
هژبری چنین که دانست دهرا
که پابست گوری کنی ناگهانی
ایا مردم دیده چون بود حالت
در آن عین بیماری و ناتوانی؟
به بدری محاق تو واقع شد ای مه
چه تدبیر با گردش آسمانی؟
اگر خسرو عهد بوری درین ملک
در آن مملکت نیز نوشی روانی
دلا کار و بار جهان آزمودی
چرا در پی کار و بار جهانی؟
گذری است عمرت همان به که او را
به خیر و سلامت خوشی بگذرانی
تو خود گیر کاندر جهان دیر ماندی
چه بنیاد بر خانه ایرمانی
ندانم که کرد ناگه تحمل
دل نازک پادشاه این گرانی
بماناد کیخسرو آنکش برادر
فرود آمد از باره خسروانی
دل یوسف عهد چون است گویی
ز نادیدن ابن یامین ثانی
شها باد دوران عمر تو باقی
چنین است احوال دنیای فانی
چو یاقوت با کوه پیوسته بادا
بقای تو ای گوهر کن فکانی
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - داغ نیستی
کوس رحیل میزند ای خفته ساربان
برخیز و زود رو که روان است و کاروان
هستی طمع مدار که با داغ نیستی
کس درنیامدست به دروازه جهان
صاف فلک مجوی که درد است در عقب
نوش جهان منوش که نیش است در میان
امن از جهان مخواه که میر اجل دراو
هرگز نداده است کسی را به جان امان
دادی اگر چنانک تو دیدی زمان کس
اول زمان پادشه آخر الزمان
دارای عهد شیخ حسن آفتاب ملک
کو بود خسروان جهان را خدایگان
شاه جهان ملول شد و از جهان برفت
عالم به همه برآمد و او از میان برفت
افلاک را خیام و سراپرده بر کنید
زین پس خیام و پردهسرا را چه میکنید
خورشید بارگاه شرف رفت ازین سرا
آتش به بارگاه و سراپرده در زنید
خورشید ملک رفت به خاک سیه فرو
خاک سیاه بر سر گردون پرا کنید
این طاق اطلس از سر افلاک برکشید
خورشید را پلاس سیه در بر کنید
زین پس عطارد ار بنهد دست بر قلم
دست عطارد و قلمش خرد کنید
دندان صبح اگر بنماید به خنده روی
دندانهاش یک به یک از کام بر کنید
ای دل نه سنگ خارهای آخر فغان کجاست؟
وی شوخ دیده چشم سرشک روان کجاست؟
شهذی است پر ز حسرت و غم، شهریار کو
کاری است بس خراب، خداوندگار کو
هفت اختر و چهار گوهر در مصیبتاند
وا حسرتا خلاصه هفت و چهار کو
شاهی که از لطافت و پاکی همی نشست
ز آب حیات بر دل پاکش غبار کو
امروز کار دولت و روز امید بود
آن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو
آن تخت و تاج و سلطنت و ملک را چه شد
وان قدر و جاه و مرتبه و اعتبار کو
امروز میر بار ندادست حال چیست؟
از میر بپرس ولی میر بارکو
واحسرتا که رشته دولت گسسته شد
پشت امل زبار مصیبت شکسته شد
رسم امارت از همه عالم بر او فتاد
تاج سعادت از سر گردون در او فتاد
هر بار افسری ز سر افتاد ملک را
دردا و حسرتا که ازین پی سر او فتاد
سر میکشید بر فلک از قدر و اعتبار
بگذشت سر ز چرخ و در چنبر او فتاد
تا شاه سر به بالش رحمت نهاد باز
بیمار گشت دولت و بر بستر او فتاد
در خطبه دی خطیب مگر نام او نیافت
دستار بر زمن زد و از منبر او فتاد
دیر است که او ستاد اجل دام مینهاد
در دام او شکار چنین کمتر او فتاد
نیک اخترا چه واقعه بودت که ناگهان
از گردش ستاره شوم اختر او فتاد
تدبیر و چاره چیست درین درد غیر صبر
چون بود بودنی چه توان کرد غیر صبر
برخاست میر و حضرت سلطان نشسته است
داوود اگر برفت سلیمان نشسته است
گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت
نوشیروان عهد در ایوان نشسته است
جمشید روزگار علی رغم اهرمن
در بارگاه ملک به دیوان نشسته است
خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اویس
بر جایگاه خسرو ایران نشسته است
او سایه عنایت حق است و ملکت
در سایه عنایت یزدان نشسته است
امروز در بسیط زمین نیست داوری
ور هست داور دوران نشسته است
ای یوسف زمان بنشان این غبار غم
کان بر درون سینه اخوان نشسته است
جاوید مان و دل مکن از کار رفته تنگ
کو در جوار رحمت رحمان نشسته است
دست فنا ز دامن ملکت بعید باد
بادا روان روشن شاه سعید شاد
برخیز و زود رو که روان است و کاروان
هستی طمع مدار که با داغ نیستی
کس درنیامدست به دروازه جهان
صاف فلک مجوی که درد است در عقب
نوش جهان منوش که نیش است در میان
امن از جهان مخواه که میر اجل دراو
هرگز نداده است کسی را به جان امان
دادی اگر چنانک تو دیدی زمان کس
اول زمان پادشه آخر الزمان
دارای عهد شیخ حسن آفتاب ملک
کو بود خسروان جهان را خدایگان
شاه جهان ملول شد و از جهان برفت
عالم به همه برآمد و او از میان برفت
افلاک را خیام و سراپرده بر کنید
زین پس خیام و پردهسرا را چه میکنید
خورشید بارگاه شرف رفت ازین سرا
آتش به بارگاه و سراپرده در زنید
خورشید ملک رفت به خاک سیه فرو
خاک سیاه بر سر گردون پرا کنید
این طاق اطلس از سر افلاک برکشید
خورشید را پلاس سیه در بر کنید
زین پس عطارد ار بنهد دست بر قلم
دست عطارد و قلمش خرد کنید
دندان صبح اگر بنماید به خنده روی
دندانهاش یک به یک از کام بر کنید
ای دل نه سنگ خارهای آخر فغان کجاست؟
وی شوخ دیده چشم سرشک روان کجاست؟
شهذی است پر ز حسرت و غم، شهریار کو
کاری است بس خراب، خداوندگار کو
هفت اختر و چهار گوهر در مصیبتاند
وا حسرتا خلاصه هفت و چهار کو
شاهی که از لطافت و پاکی همی نشست
ز آب حیات بر دل پاکش غبار کو
امروز کار دولت و روز امید بود
آن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو
آن تخت و تاج و سلطنت و ملک را چه شد
وان قدر و جاه و مرتبه و اعتبار کو
امروز میر بار ندادست حال چیست؟
از میر بپرس ولی میر بارکو
واحسرتا که رشته دولت گسسته شد
پشت امل زبار مصیبت شکسته شد
رسم امارت از همه عالم بر او فتاد
تاج سعادت از سر گردون در او فتاد
هر بار افسری ز سر افتاد ملک را
دردا و حسرتا که ازین پی سر او فتاد
سر میکشید بر فلک از قدر و اعتبار
بگذشت سر ز چرخ و در چنبر او فتاد
تا شاه سر به بالش رحمت نهاد باز
بیمار گشت دولت و بر بستر او فتاد
در خطبه دی خطیب مگر نام او نیافت
دستار بر زمن زد و از منبر او فتاد
دیر است که او ستاد اجل دام مینهاد
در دام او شکار چنین کمتر او فتاد
نیک اخترا چه واقعه بودت که ناگهان
از گردش ستاره شوم اختر او فتاد
تدبیر و چاره چیست درین درد غیر صبر
چون بود بودنی چه توان کرد غیر صبر
برخاست میر و حضرت سلطان نشسته است
داوود اگر برفت سلیمان نشسته است
گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت
نوشیروان عهد در ایوان نشسته است
جمشید روزگار علی رغم اهرمن
در بارگاه ملک به دیوان نشسته است
خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اویس
بر جایگاه خسرو ایران نشسته است
او سایه عنایت حق است و ملکت
در سایه عنایت یزدان نشسته است
امروز در بسیط زمین نیست داوری
ور هست داور دوران نشسته است
ای یوسف زمان بنشان این غبار غم
کان بر درون سینه اخوان نشسته است
جاوید مان و دل مکن از کار رفته تنگ
کو در جوار رحمت رحمان نشسته است
دست فنا ز دامن ملکت بعید باد
بادا روان روشن شاه سعید شاد
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - سیل حادثه
بر سرای کهنه دلگیر دنیا دل منه
رخت جان بردار و بار دل درین منزل منه
ساحل دریای جان آشوب مرگ است این سرای
هان بترس از موج دریا بار بر ساحل منه
حادثه سیل است خیل افکن گذارش بر جهان
بر گذار سیل خیل افکن بنای گل منه
در جهان اندیشهای بنیاد کردن باطل است
هیچ بنیادی برین اندیشه باطل منه
کودکی بس جاهل است این نفس بازیگوش تو
شیشه دل در کف این کودک جاهل منه
چون ز دنیا اهل دنیا راست دل سوی یسار
گر تو از اهل یمینی بر یسارش دل منه
سالها چون دیده در هر گوشهای گردیدهام
جز درون دیده مردم کافرم گردیدهام
هیچ نقدی در خلاص بوته عالم نماند
هیچ نوری در چراغ دوده آدم نماند
خرمی از تنگی دل بر جهان آمد به تنگ
آنچنان کاندر همه عالم دلی خرم نماند
روضه جان از سپر غمهای شادی تازه بود
ناگه از بادی سپر افکند و غیر غم نماند
ماه را گو روی درکش کاسمان را مهر نیست
صبح را گو دم مدم کافاق را همدم نماند
زهر خند ای صبح چون بر جام گردون نوش نیست
خون گری ای ابر در چشم دریانم نماند
آسمانا از کف خورشید جام سلطنت
بر زمین زن زانکه جام سلطنت را خم نماند
آفتابا در خم نیل فلک زن جامه را
خاصه کت همسایهای چون عیسی مریم نماند
روزگارا طاق ایوان فلک در هم شکن
طاق ایوان گو ممان چون کسری عالم نماند
گر بگرید تاج و سوزد تخت کی باشد بعید
بر زوال دولت سلطان اعظم بو سعید
آسمان از جبهه، اکلیل مرصع بر گرفت
ترک گردون اندرین ماتم کلاه از سر گرفت
زهره همچون خنک گیسوهای مشکین باز کرد
پس بناخن چهره بخراشید و زاری در گرفت
آسمانش تخته تابوت از مینا بساخت
آفتابش پایه صندوق در گوهر گرفت
فرش سلطان چون بگسترد آسمان در عرش نعش
حامل عرش اندر آمد نعش سلطان در گرفت
روح پاکش از مغات خاک بر افلاک رفت
همچنان از گرد ره رضوانش اندر بر گرفت
وای ازین حسرت که بوم شوم عنقا طعمه کرد
آه ازین آهو که گور مرده شیر نر گرفت
پشت ملک جم ز بار تعزیت خم خواست شد
راستی را هم برای آصف جم راست شد
تا شهنشاه جهان ملک جهان بدرود کرد
ملک و دین را تا ابد امن و امان بدرود کرد
بود از آن جان و جهان جان جهانی در امان
یعنی این جان و جهان جان و جهان بدرود کرد
روز خاور گو سیه شو کافتاب خاوری
رفت و تا صبح قیامت خاوران بدرود کرد
اردشیر شیر دل اسکندر گیتی گشا
افسر دارا و تخت اردوان بدرود کرد
لشکر دیوان ز هر سو سر بر آرند این زمان
چون سلیمان دار ملک انس و جان بدرود کرد
زهره گر نیکو زنی در مجلسش بر رود زن
رود را آن نیک زن تا جاودان بدرود کرد
لشکر دیوارچه چون مور و ملخ صف در صف است
هیچ باکی نیست چون خاتم به دست آصف است
در عزایت خسروا آیینه مه تار باد
وز فراغت نالههای زیر زهره زار باد
رایت پیروزی افلاک نیل اندود گشت
خنجر شنگر فی مریخ در زنگار باد
ای ز تخت سلطنت در کنج غاری تخته بند
تا قیامت صدق صدیقت یار غار باد
روضه خاکت که دارد تازه سروی در کنار
از ورود نفحه فردوس پر انوار باد
ملک و دین را گر چه مستظهر به ذاتت بودهاند
تا قیامت ذات پاک خواجه استهظار باد
گر سلیمان رفت و آصف حاکم دیوان اوست
موسی ار بگذشت خضرش وارث اعمار بار
رخت جان بردار و بار دل درین منزل منه
ساحل دریای جان آشوب مرگ است این سرای
هان بترس از موج دریا بار بر ساحل منه
حادثه سیل است خیل افکن گذارش بر جهان
بر گذار سیل خیل افکن بنای گل منه
در جهان اندیشهای بنیاد کردن باطل است
هیچ بنیادی برین اندیشه باطل منه
کودکی بس جاهل است این نفس بازیگوش تو
شیشه دل در کف این کودک جاهل منه
چون ز دنیا اهل دنیا راست دل سوی یسار
گر تو از اهل یمینی بر یسارش دل منه
سالها چون دیده در هر گوشهای گردیدهام
جز درون دیده مردم کافرم گردیدهام
هیچ نقدی در خلاص بوته عالم نماند
هیچ نوری در چراغ دوده آدم نماند
خرمی از تنگی دل بر جهان آمد به تنگ
آنچنان کاندر همه عالم دلی خرم نماند
روضه جان از سپر غمهای شادی تازه بود
ناگه از بادی سپر افکند و غیر غم نماند
ماه را گو روی درکش کاسمان را مهر نیست
صبح را گو دم مدم کافاق را همدم نماند
زهر خند ای صبح چون بر جام گردون نوش نیست
خون گری ای ابر در چشم دریانم نماند
آسمانا از کف خورشید جام سلطنت
بر زمین زن زانکه جام سلطنت را خم نماند
آفتابا در خم نیل فلک زن جامه را
خاصه کت همسایهای چون عیسی مریم نماند
روزگارا طاق ایوان فلک در هم شکن
طاق ایوان گو ممان چون کسری عالم نماند
گر بگرید تاج و سوزد تخت کی باشد بعید
بر زوال دولت سلطان اعظم بو سعید
آسمان از جبهه، اکلیل مرصع بر گرفت
ترک گردون اندرین ماتم کلاه از سر گرفت
زهره همچون خنک گیسوهای مشکین باز کرد
پس بناخن چهره بخراشید و زاری در گرفت
آسمانش تخته تابوت از مینا بساخت
آفتابش پایه صندوق در گوهر گرفت
فرش سلطان چون بگسترد آسمان در عرش نعش
حامل عرش اندر آمد نعش سلطان در گرفت
روح پاکش از مغات خاک بر افلاک رفت
همچنان از گرد ره رضوانش اندر بر گرفت
وای ازین حسرت که بوم شوم عنقا طعمه کرد
آه ازین آهو که گور مرده شیر نر گرفت
پشت ملک جم ز بار تعزیت خم خواست شد
راستی را هم برای آصف جم راست شد
تا شهنشاه جهان ملک جهان بدرود کرد
ملک و دین را تا ابد امن و امان بدرود کرد
بود از آن جان و جهان جان جهانی در امان
یعنی این جان و جهان جان و جهان بدرود کرد
روز خاور گو سیه شو کافتاب خاوری
رفت و تا صبح قیامت خاوران بدرود کرد
اردشیر شیر دل اسکندر گیتی گشا
افسر دارا و تخت اردوان بدرود کرد
لشکر دیوان ز هر سو سر بر آرند این زمان
چون سلیمان دار ملک انس و جان بدرود کرد
زهره گر نیکو زنی در مجلسش بر رود زن
رود را آن نیک زن تا جاودان بدرود کرد
لشکر دیوارچه چون مور و ملخ صف در صف است
هیچ باکی نیست چون خاتم به دست آصف است
در عزایت خسروا آیینه مه تار باد
وز فراغت نالههای زیر زهره زار باد
رایت پیروزی افلاک نیل اندود گشت
خنجر شنگر فی مریخ در زنگار باد
ای ز تخت سلطنت در کنج غاری تخته بند
تا قیامت صدق صدیقت یار غار باد
روضه خاکت که دارد تازه سروی در کنار
از ورود نفحه فردوس پر انوار باد
ملک و دین را گر چه مستظهر به ذاتت بودهاند
تا قیامت ذات پاک خواجه استهظار باد
گر سلیمان رفت و آصف حاکم دیوان اوست
موسی ار بگذشت خضرش وارث اعمار بار
کسایی مروزی : دیوان اشعار
پنجاه سالگی شاعر
به سیصد و چهل یک رسید نوبت سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که بَرده گشتهٔ فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجَه شمرده تمام
شمارنامهٔ با صدهزار گونه وبال
من این شمار آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
درم خریدهٔ آزم ، ستم رسیدهٔ حرص
نشانهٔ حَدَثانم ، شکار ذلّ سؤال
دریغ فر جوانی ، دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو ، دریغ حسن و جمال !
کجا شد آن همه خوبی ، کجا شد آن همه عشق ؟
کجا شد آن همه نیرو ، کجا شد آن همه حال ؟
سرم به گونهٔ شیر است و دل به گونهٔ قیر
رخم به گونهٔ نیل است و تن به گونهٔ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بدآموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهٔ اطفال
ایا کسایی ، پنجاه بر تو پَنجه گذاشت
بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و اَمَل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش ِ وقت ِ خویش بمال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که بَرده گشتهٔ فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجَه شمرده تمام
شمارنامهٔ با صدهزار گونه وبال
من این شمار آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
درم خریدهٔ آزم ، ستم رسیدهٔ حرص
نشانهٔ حَدَثانم ، شکار ذلّ سؤال
دریغ فر جوانی ، دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو ، دریغ حسن و جمال !
کجا شد آن همه خوبی ، کجا شد آن همه عشق ؟
کجا شد آن همه نیرو ، کجا شد آن همه حال ؟
سرم به گونهٔ شیر است و دل به گونهٔ قیر
رخم به گونهٔ نیل است و تن به گونهٔ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بدآموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهٔ اطفال
ایا کسایی ، پنجاه بر تو پَنجه گذاشت
بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و اَمَل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش ِ وقت ِ خویش بمال
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
زندگی نقد هزار آزارست
هرقدر کم شمری بسیارست
دل جمعی که توان گفت کجاست
غنچه هم یک سر و صد دستارست
به شمار من و ما خرسندیم
چه توانکرد نفس بیکارست
اثر سعی کدام آبله پاست
خار این ره مژه خونبارست
خاکساران چمن خرمیاند
سبزه و گل به زمین بسیارست
حشن نادیده تماشا دارد
مژه برداشتنت دیوارست
در عدم نیز غباری دارد
خاکم آیینهٔ جوهردارست
پیش پا میخورم از الفت دل
بر نفس آینه ناهموارست
نارسایی قفس شکوهٔ کیست
خامشی پیجش صد طومارست
غنجه را خنده و پرواز یکیست
بال ما در گره منقارست
چون جرس کاش به منزل نرسیم
نالهٔ ما ز اثر بیزارست
مرده هم فکر قیامت دارد
آرمیدن چقدر دشوارست
بیدل از صنعت تقدیر مپرس
زلف یاریم و شب ما تارست
هرقدر کم شمری بسیارست
دل جمعی که توان گفت کجاست
غنچه هم یک سر و صد دستارست
به شمار من و ما خرسندیم
چه توانکرد نفس بیکارست
اثر سعی کدام آبله پاست
خار این ره مژه خونبارست
خاکساران چمن خرمیاند
سبزه و گل به زمین بسیارست
حشن نادیده تماشا دارد
مژه برداشتنت دیوارست
در عدم نیز غباری دارد
خاکم آیینهٔ جوهردارست
پیش پا میخورم از الفت دل
بر نفس آینه ناهموارست
نارسایی قفس شکوهٔ کیست
خامشی پیجش صد طومارست
غنجه را خنده و پرواز یکیست
بال ما در گره منقارست
چون جرس کاش به منزل نرسیم
نالهٔ ما ز اثر بیزارست
مرده هم فکر قیامت دارد
آرمیدن چقدر دشوارست
بیدل از صنعت تقدیر مپرس
زلف یاریم و شب ما تارست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۳
ناتوانی باز چون شمعم چه افسون میکند
میپرد رنگ و مرا از بزم بیرون میکند
بیش از آنکان پنجهٔ بیباک بربندد نگار
سایهٔ برک حنا برمن شبیخون میکند
خلق ناقص اینکمالاتیکه میچیند به هم
همچو ماه نو حساب کاهش افزون میکند
تا ابد صید دو عالمگر تپد در خاک و خون
بهلهٔ ناموس از دستش که بیرون میکند
هر دماغی را به سودای دگر میپرورند
آتش این خانه دود از موی مجنون میکند
پایهٔ اقبال عزت خاص قدر صبح نیست
تا نفس باقیست هرکس سیر گردون میکند
ای بداندیش از مکافات عمل ایمن مباش
وضع شیطان آدمی را نیز ملعون میکند
درخور افسوس از این میخانه ساغر میکشم
دست بر هم سودن اینجا چهره گلگون میکند
فطرتدون هم زر و سیمشکفیلعبرت است
مالداری خواجه را سرکوب قارون میکند
فکر خود خمخانهٔ رازست اگر وامیرسی
سر به زانو دوختن ناز فلاطون میکند
موی پیری بس که در سامان تجهیز فناست
تا کفن گردد سفید ایجاد صابون میکند
میرسد آخر زسعی آمد ورفت نفس
باد دامانی که فرش خانه واژون میکند
تا غباری درکمین داربم آسودن کجاست
خاک مجنون در عدم هم یاد هامون میکند
بیدل از فهم تلاش درد غافل نگذری
دل به صد خون جگر یک آه موزون میکند
میپرد رنگ و مرا از بزم بیرون میکند
بیش از آنکان پنجهٔ بیباک بربندد نگار
سایهٔ برک حنا برمن شبیخون میکند
خلق ناقص اینکمالاتیکه میچیند به هم
همچو ماه نو حساب کاهش افزون میکند
تا ابد صید دو عالمگر تپد در خاک و خون
بهلهٔ ناموس از دستش که بیرون میکند
هر دماغی را به سودای دگر میپرورند
آتش این خانه دود از موی مجنون میکند
پایهٔ اقبال عزت خاص قدر صبح نیست
تا نفس باقیست هرکس سیر گردون میکند
ای بداندیش از مکافات عمل ایمن مباش
وضع شیطان آدمی را نیز ملعون میکند
درخور افسوس از این میخانه ساغر میکشم
دست بر هم سودن اینجا چهره گلگون میکند
فطرتدون هم زر و سیمشکفیلعبرت است
مالداری خواجه را سرکوب قارون میکند
فکر خود خمخانهٔ رازست اگر وامیرسی
سر به زانو دوختن ناز فلاطون میکند
موی پیری بس که در سامان تجهیز فناست
تا کفن گردد سفید ایجاد صابون میکند
میرسد آخر زسعی آمد ورفت نفس
باد دامانی که فرش خانه واژون میکند
تا غباری درکمین داربم آسودن کجاست
خاک مجنون در عدم هم یاد هامون میکند
بیدل از فهم تلاش درد غافل نگذری
دل به صد خون جگر یک آه موزون میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۶
از خود سری مچینید ادبار تا بهگردن
خلقیست زین چنین سر بیزار تا بهگردن
ای غافلان گر این است آثار سربلندی
فرقی نمیتوان یافت از دار تا به گردن
تسلیم تیغ تقدیر زین بیشتر چه بالد
چون موست پیکر ما یک تار تا بهگردن
زین سرکشی چه دارد طبع جنون سرشتت
آفات همچو سیلست درکار تابه گردن
تمکین نمیپسندد هنگامهٔ رعونت
زین وضع زیر تیغست کهسار تا به گردن
فرداست خاک ایندشت پا بر سر شکستهست
امروز در ته پاش انگار تا به گردن
خلقیست زین جنونزار عریان بیتمیزی
دستار تا به زانو شلوار تا به گردن
رنج خلاب دنیا مست بهار خوبیست
تا پا نهی که رفتی یک بار تا به گردن
مینای این خرابات بی می نمیتوان یافت
در خون نشستگانند بسیار تا به گردن
از حرص ما تعلق دارد سر تملق
چندیش پای در گل بگذار تا به گردن
موجگهر چه مقدار از آب سر برآرد
دارد بنای اقبال دیوار تا به گردن
تا بند بندت از هم چون سبحه وا نگردد
عقد انامل یأس بشمار تا به گردن
تا زندگی ست چون شمع ایمن نمیتوان زیست
یککوچه آتش از پاست این خار تا بهگردن
در خلق اگر به این بعد بی ربطی وفاقست
پیغام سر توان برد دشوار تا به گردن
کو سیلی ضروری یا تیغ امتحانی
خلقی نشسته اینجا بیکار تا به گردن
کو طاعتیکه ما را تاکوی او رساند
تسبیح تا زبانست زنار تا به گردن
بید بهار یأسیم از بیبری مپرسید
اعضا به خم شکستیم زین بار تا به گردن
رنگ حنایش امشب سیر بهار نازست
پابوس و منت خون بردار تا به گردن
زان جرأتی که سودم دستی به تیغ نازش
بردم ز هر سر انگشت زنهار تا بهگردن
چون شعله برده بودم بر چرخ بار طاقت
رنگ شکستهام کرد هموار تا به گردن
سودایی هوس را کم نیست موی سر هم
بپدل مپیچ ازین بیش دستار تا به گردن
خلقیست زین چنین سر بیزار تا بهگردن
ای غافلان گر این است آثار سربلندی
فرقی نمیتوان یافت از دار تا به گردن
تسلیم تیغ تقدیر زین بیشتر چه بالد
چون موست پیکر ما یک تار تا بهگردن
زین سرکشی چه دارد طبع جنون سرشتت
آفات همچو سیلست درکار تابه گردن
تمکین نمیپسندد هنگامهٔ رعونت
زین وضع زیر تیغست کهسار تا به گردن
فرداست خاک ایندشت پا بر سر شکستهست
امروز در ته پاش انگار تا به گردن
خلقیست زین جنونزار عریان بیتمیزی
دستار تا به زانو شلوار تا به گردن
رنج خلاب دنیا مست بهار خوبیست
تا پا نهی که رفتی یک بار تا به گردن
مینای این خرابات بی می نمیتوان یافت
در خون نشستگانند بسیار تا به گردن
از حرص ما تعلق دارد سر تملق
چندیش پای در گل بگذار تا به گردن
موجگهر چه مقدار از آب سر برآرد
دارد بنای اقبال دیوار تا به گردن
تا بند بندت از هم چون سبحه وا نگردد
عقد انامل یأس بشمار تا به گردن
تا زندگی ست چون شمع ایمن نمیتوان زیست
یککوچه آتش از پاست این خار تا بهگردن
در خلق اگر به این بعد بی ربطی وفاقست
پیغام سر توان برد دشوار تا به گردن
کو سیلی ضروری یا تیغ امتحانی
خلقی نشسته اینجا بیکار تا به گردن
کو طاعتیکه ما را تاکوی او رساند
تسبیح تا زبانست زنار تا به گردن
بید بهار یأسیم از بیبری مپرسید
اعضا به خم شکستیم زین بار تا به گردن
رنگ حنایش امشب سیر بهار نازست
پابوس و منت خون بردار تا به گردن
زان جرأتی که سودم دستی به تیغ نازش
بردم ز هر سر انگشت زنهار تا بهگردن
چون شعله برده بودم بر چرخ بار طاقت
رنگ شکستهام کرد هموار تا به گردن
سودایی هوس را کم نیست موی سر هم
بپدل مپیچ ازین بیش دستار تا به گردن