عبارات مورد جستجو در ۵۲ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بر دماغم دویده شیدایی
خردم را نمانده گنجایی
از جگر دود می رود به سرم
شعله ام حشک مغز و سودایی
شور عشقم دریده پرده عقل
سر برآورده ام به رسوایی
نتوان شهر را به طوفان داد
می شوم همچو سیل صحرایی
عشوه ای کرده اند در کارم
خانمان می دهم به یغمایی
گاه دستم کشد گهی دامان
کششی برتر از تقاضایی
عشق همراه خویش می آرد
سازگاری و دل پذیرایی
صد سماعم به دست افشاندن
صد نوایم به مجلس آرایی
همچو گل می گدازم از رقت
چند نازک دلی و رعنایی
منصب آفتاب می گیرم
سده بوسی و جبهه فرسایی
کشف علم ازل «نظیری » کرد
نیست نوری چو نور دانایی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ما ز هر عشرت دنیا بسخن ساخته ایم
بلبلانیم و، ز عالم بچمن ساخته ایم
خون خوردیم و ز ادب نام لب او نبریم
به انار دل از آن سیب ذقن ساخته ایم
کام ما نیست بجز رخصت بوسی ز لبش
ما بیک حرف، از آن میم دهن ساخته ایم
دلنشین تا شده ما را شکرین گفتارش
با دل تنگ از آن تنگ دهن ساخته ایم
ز آن جهان تافته رو، واله دنیا شده ایم
ز آن همه سرو و سمن ما به دمن ساخته ایم
غافل از یاد حق و، شاد که از اهل دلیم
ما از آن شمع فروزان، بلگن ساخته ایم
طول عمری ز جهان یافته بی حسن عمل
ما ازین چاه، ز یوسف برسن ساخته ایم
زنده در گور چه از گرد کدورت باشیم؟
ما که با مردن بی گور و کفن ساخته ایم!
از سفرهای جهان فایده ما این بود
که بآسودگی کنج وطن ساخته ایم
زینت دل غم یار است و، غم دین، واعظ
ما از آنها همه با زینت تن ساخته ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
عمریست تا جدا ز تو مهوش نشسته‌ایم
پروانه‌ایم و دور ز آتش نشسته‌ایم
با آنکه عیش از دل ما نسخه می‌برد
دایم چو زلف یار مشوّش نشسته‌ایم
در انتظار سرمة گردی از آن سوار
عمریست چشم بر ره ابرش نشسته‌ایم
فارغ نشد رقیب ز خمیازه چون کمان
تا ما به پهلوی تو چو ترکش نشسته‌ایم
ای زاهد از شکفتگی ما عجب مدار
عمری چون نشئه با می بی‌غش نشسته‌ایم
چون داغ لاله بی‌غم عشق پریرخان
افسرده‌ایم اگرچه در آتش نشسته‌ایم
فیّاض غم مدار که هر چند پیش دوست
در خون نشسته‌ایم ولی خوش نشسته‌ایم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
ما می‌کشان چو بادهٔ گلنار می‌زنیم
مستانه خویش بر در و دیوار میزنیم
ساقی گواه ماست که چون باده میکشیم
خمخانهٔ سپهر بیک بار میزنیم
حاجی به صد‌ام ید در کعبه می‌زند
ما نیز حلقه بر در خمار میزنیم
با اینکه جان محاط محیط غم است باز
کوس طرب به گنبد دوار میزنیم
مائیم از قبیلهٔ منصور و همچو او
ما نیز حرف خود به سر دار میزنیم
مائیم و عشق و شاهد و کیفیت شهود
اقرار را به تارک انکار میزنیم
ای شیخ دست خویش فروکش من و صغیر
بوس ار زنیم بر لب دلدار می‌زنیم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
باز دل چشم هوس در پی داغی دارد
باز پروانه ما رو به چراغی دارد
می‌رود بی‌سر و پا، سر به هوا، ناپروا
باز شوریده‌دل، آشفته دماغی دارد
عمرها پای طلب داشت به دامان شکیب
باز افتاده به راهیّ و سراغی دارد
شب ز سودای تو با داغ جنون دلگیرم
که درین خانه تاریک، چراغی دارد؟
هر که گردیده به طرف سر کویی خرسند
نه سر سروو نه اندیشه باغی دارد
داده میلی ز جنون دامن ناموس ز دست
زده بر عالم عرفان و فراغی دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
اول عشق است، جای بی‌وفایی‌ها نبود
زود مستغنی گذشتی، جای استغنا نبود
ناامیدی بین که دارد خوشدلم با یک نگاه
آنکه شاد از وی به صد پرسش دل شیدا نبود
نوگرفتاری به راه امروز گویا دیده است
ورنه دیروز این قدر مستغنی و خودرا نبود
از چه بود آن اضطراب و گرمی افروختن
قتل چون من ناکسی را حاجت اینها نبود
تاجر عشقت متاع دل به نقد غم خرید
ورنه هرگز در ضمیرم فکر این سودا نبود
تا نبود آموزگار یار و میلی حسن و عشق
آن‌چنان نامهربان و این‌چنین رسوا نبود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
جنون از داغ رسوایی چو آراید گلستانم
نگنجد چاک از شادی در آغوش گریبانم
شراب دورباشی جوش می‌زد دوش کز مستی
نگه چون اشک می‌غلطید از مژگان به دامانم
چه شوقست این که بهر التماس پاس بی‌خوابی
نگه صد بار بوسد تا سحرگه پای مژگانم
گر از من دل‌گرانی تا توانی ناله‌ام مشنو
که من درد دلم در ناله‌های خویش پنهانم
متاع کاسدم شیدایی ناز خریداران
اگر در کعبه‌ام کفرم اگر در دیر ایمانم
ز غیرت دیده بربستم ولی از شوق دیدارش
گل نظاره می‌روید ز شاخ خشک مژگانم
من آن اشکم که عمری بر سر مژگان بودم
کنون دیریست تا بیهوده سرگردان دامانم
بخواب ای دست غم در آستین کامشب زبی‌تابی
به استقبال چاکی رفته هر تار گریبانم
نه پای شانه‌ای بوسیدم و نی دامن بادی
فصیحی زلف معشوقم که بی موجب پریشانم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
آن پری دور از من و من در غمش دیوانه ام
آشنای اویم و از خویشتن بیگانه ام
چون سگ دیوانه بر در مانده ام حیران و زار
نیستم قابل از آن ره نیست در کاشانه ام
داد جام باده ام دل گشت فانی زین طرب
می رود جان از بدن برگشت چون پیمانه ام
ساقی از آب عنب دیگر مرا معذور دار
زان که من مست دو چشم شوخ آن جانانه ام
همنشینی دل نمی خواهد مرا با هیچ کس
با خیال روی او تا در جهان همخانه ام
هرگز آبادان مبادا سینه من تا به حشر
هست چون گنج غم او در دل ویرانه ام
خلق می گویند صوفی در غمش دیوانه شد
ای مسلمانان بلی دیوانه ام دیوانه ام
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۵
سالها خرقه ما در گروه صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
در جواب او
دوش در خاطر من ولوله گیپا بود
در تمنای رخش دل همه شب شیدا بود
در حریم حرم دیگ، مربع چو نشست
گوشت بره کنون دولت گندم وا بود
خرده هائی که عیان داشت، روان کرد نثار
کله قند که خوش معتقد حلوا بود
چه کنم روز و شبان میل به مطبخ دارد
دل سودا زده چون در هوس بغرا بود
گوشتابه ز چه شد کوفته در کلبه دیگ
چمچه گفتا که پریشانیش از اکرا بود
دید انواع نعم رفت سوی نان جوین
وه چرا رفت که بر چشم من او را جا بود
ذکر صوفی به سر خوان نعم باد به خیر
داد ده مرده جواب ار چه تن تنها بود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۲
در سر زلف تو تنها نه دل شیدا رفت
جان و سر نیز به هم در سر این سودا رفت
در جواب او
در پی صحنک کاچی، نه دل شیدا رفت
جان سودا زده هم در سر این سودا رفت
دل سودا زده چون بوی مزعفر بشنید
پیش ازو روح، روان از پی خوردنها رفت
بهر پالوده که آیند به استقبالش
در میان دل و جان نیز بسی غوغا رفت
جستم اکرا قدحی، قلیه رنگین«لا» گفت
وه چه گویم که چها بر دل از آن «لا، لا» رفت
هر که از نان و عسل معده خود سیر ندید
دیده بینا به جهان آمد و نابینا رفت
اشتیاقی که مرا بود به حلوا و برنج
از سرم آن همه از دولت گندم وا رفت
سر به کونین فرو ناورد از عیش و نشاط
همچو صوفی شکم هر که پر از حلوا رفت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۸
ز چشم گوشه نشینم نشان سودا پرس
سواد زلف ز آشفتگان شیدا پرس
در جواب او
ز ما که دعوتیانیم شوق بغرا پرس
طریق پختن آش و حلیم و حلوا پرس
مرا که بیخود و سرمست دیگ ماچانم
ز پنج اشکنه و کله و ز گیپا پرس
به صد زبان چو توانی حدیث بریان گوی
نشان کلبه آن رند بی سر و پا پرس
چو نان گرم براندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
شفای این مرض جوع از کباب شنو
دوای پر شدن معده را ز شربا پرس
غلام خاص برنج است در جهان حبشی
چو ره به خواجه توان برد هم ز لالا پرس
تو نوش کردن دعوت اگر نمی دانی
بیا، بیا و ز صوفی رند شیدا پرس
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۱۲
طمع دارد ز جانان زلف سرمد
شهید کربلای عشق احمد