عبارات مورد جستجو در ۱۱۵ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۴۶
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱
ای مقتدای اهل طریقت کلام تو
ای تو جهان صدق و جهانی غلام تو
تاثیر کرد صدق تو در سینهها چنانک
شد بینیاز مستمع از شرح نام تو
نام تو چون ورای زمانست و عقل و جان
کی مردم زمانه در آید به دام تو
چون نفس ما و نفس تو کشتهٔ حسام تست
برنده باد بر تو و ما بر ما حسام تو
ای باطن تو آینهٔ ظاهرت شده
برداشته ز پیش تو لحم و عظام تو
عشقت چو جوهریست که بی تو ترا مقیم
با من نشانده دارد و تو در مقام تو
معذور دار ازینکه درین راه مر مرا
پروای تو نمانده ز شادی سلام تو
دانم ز روی عقل که تو صورتی نهای
ور نه بدیده روفتمی گرد گام تو
لب محرم رکاب تو ماند که بوسه داد
زیرا نبود واقف وقت کلام تو
لیک آن زمان ز عشق تو بر نعل مرکبت
دل صدهزار بوسه همی زد به نام تو
ای عامهٔ رسوم و همه شهر خاص تو
وی خاصهٔ خدای و همه خلق عام تو
نفس الف شدی تو ز تجرید چون ز عشق
پیوسته گشت با الفت عین و لام تو
اکنون نشانش آنکه ز سینه به جای موی
جز حرف عاشقی ندماند مسام تو
وامیست دوست را ز ره عشق بر تو جان
لیکن مباد توخته صد سال وام تو
چندی تو بر دوام چه سازی مدام وام
از وام خود جدا شو آنک دوام تو
چون پست همتان دگر در طریق عشق
هرگز مباد گام تو مامور کام تو
ای تو جهان صدق و جهانی غلام تو
تاثیر کرد صدق تو در سینهها چنانک
شد بینیاز مستمع از شرح نام تو
نام تو چون ورای زمانست و عقل و جان
کی مردم زمانه در آید به دام تو
چون نفس ما و نفس تو کشتهٔ حسام تست
برنده باد بر تو و ما بر ما حسام تو
ای باطن تو آینهٔ ظاهرت شده
برداشته ز پیش تو لحم و عظام تو
عشقت چو جوهریست که بی تو ترا مقیم
با من نشانده دارد و تو در مقام تو
معذور دار ازینکه درین راه مر مرا
پروای تو نمانده ز شادی سلام تو
دانم ز روی عقل که تو صورتی نهای
ور نه بدیده روفتمی گرد گام تو
لب محرم رکاب تو ماند که بوسه داد
زیرا نبود واقف وقت کلام تو
لیک آن زمان ز عشق تو بر نعل مرکبت
دل صدهزار بوسه همی زد به نام تو
ای عامهٔ رسوم و همه شهر خاص تو
وی خاصهٔ خدای و همه خلق عام تو
نفس الف شدی تو ز تجرید چون ز عشق
پیوسته گشت با الفت عین و لام تو
اکنون نشانش آنکه ز سینه به جای موی
جز حرف عاشقی ندماند مسام تو
وامیست دوست را ز ره عشق بر تو جان
لیکن مباد توخته صد سال وام تو
چندی تو بر دوام چه سازی مدام وام
از وام خود جدا شو آنک دوام تو
چون پست همتان دگر در طریق عشق
هرگز مباد گام تو مامور کام تو
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۹۰
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۶۴
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۷۰
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
در دیگ عشق باده کشان جوش کردهاند
بر خود ز پختگی همه سرپوش کردهاند
بادا حلالشان که بحرمت گرفتهاند
هر مستی که زان می سر جوش کردهاند
سوی جناب عشق به پرهیز رفتهاند
پرهیز را برندی روپوش کردهاند
هر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیدهاند
جان در عوض بداده و خون نوش کردهاند
از بهر بارهای گران در ره حبیب
سر تا بپای روح همه دوش کردهاند
از پای تا بسر همه روح مجردند
از لطف طبع ترک تن و توش کردهاند
دارند گفتوگوی نهان با جناب دوست
بر خویش پرده از لب خاموش کردهاند
پنهان بریز پرده رندی روان خویش
در معرض سروش همه گوش کردهاند
یکدم نیند غافل و غافل گمان کند
کاینان ز اصل خویش فراموش کردهاند
در دیک ابتلاء بسی کفجه خوردهاند
تا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کردهاند
هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته
هم هوش را بیادش بیهوش کردهاند
از ما سوی چو دست ارادت کشیدهاند
با شاهد مراد در آغوش کردهاند
زهاد خام را بنظر کی در آورند
آنان که در محبت حق جوش کردهاند
با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند
آنان که صاف باده حق نوش کردهاند
تا شعر فیض اهل بصیرت شنیده اند
اشعار خویش جمله فراموشش کرده اند
بر خود ز پختگی همه سرپوش کردهاند
بادا حلالشان که بحرمت گرفتهاند
هر مستی که زان می سر جوش کردهاند
سوی جناب عشق به پرهیز رفتهاند
پرهیز را برندی روپوش کردهاند
هر جرعهٔ کز آن می بیغش کشیدهاند
جان در عوض بداده و خون نوش کردهاند
از بهر بارهای گران در ره حبیب
سر تا بپای روح همه دوش کردهاند
از پای تا بسر همه روح مجردند
از لطف طبع ترک تن و توش کردهاند
دارند گفتوگوی نهان با جناب دوست
بر خویش پرده از لب خاموش کردهاند
پنهان بریز پرده رندی روان خویش
در معرض سروش همه گوش کردهاند
یکدم نیند غافل و غافل گمان کند
کاینان ز اصل خویش فراموش کردهاند
در دیک ابتلاء بسی کفجه خوردهاند
تا لقمهٔ ز کاسهٔ سر نوش کردهاند
هم عقل را ز عشقش دیوانه ساخته
هم هوش را بیادش بیهوش کردهاند
از ما سوی چو دست ارادت کشیدهاند
با شاهد مراد در آغوش کردهاند
زهاد خام را بنظر کی در آورند
آنان که در محبت حق جوش کردهاند
با درد نوش شاید اگر مرحمت کنند
آنان که صاف باده حق نوش کردهاند
تا شعر فیض اهل بصیرت شنیده اند
اشعار خویش جمله فراموشش کرده اند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
هر که حرفی ز کتاب دل ما گوش کند
هر چه از هر که شنیده است فراموش کند
تا ابد از دو جهان بیخبر افتد مدهوش
هر که یک جرعه می از ساغر ما نوش کند
لذت مستی بیباده ما هر که چشید
کی دگر یاد شراب و هوس هوش کند
هر که دید است رخ او ندهد گوش به پند
چشم خود وقف بر آن زلف و بناگوش کند
افسدوهاست شه عشق که در قریهٔ دل
هرچه یابد همه را بیخود و مدهوش کند
ز آسمان بهر نثارش طبق نور آید
سینهٔ خویش بر اسرار چو سرپوش کند
پخت دل ز آتش سودای غم بیهوده
فیض مگذار که این دیک دگر جوش کند
هر چه از هر که شنیده است فراموش کند
تا ابد از دو جهان بیخبر افتد مدهوش
هر که یک جرعه می از ساغر ما نوش کند
لذت مستی بیباده ما هر که چشید
کی دگر یاد شراب و هوس هوش کند
هر که دید است رخ او ندهد گوش به پند
چشم خود وقف بر آن زلف و بناگوش کند
افسدوهاست شه عشق که در قریهٔ دل
هرچه یابد همه را بیخود و مدهوش کند
ز آسمان بهر نثارش طبق نور آید
سینهٔ خویش بر اسرار چو سرپوش کند
پخت دل ز آتش سودای غم بیهوده
فیض مگذار که این دیک دگر جوش کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
شکر افشان دهانش نگرید
لبن آلوده لبانش نگرید
بنگاهی بجهان جان بخشد
حکم بر جان و جهانش نگرید
خلقی از مستی چشمش مستند
می بی کام و دهانش نگرید
زهر میگیرد از ابرو مژگان
سهمگین تیر و کمانش نگرید
خاطرش با من و رو باد گران
سوی من لطف نهانش نگرید
از لب من سخن او میگوید
در بیانم به بیانش نگرید
زیر هر پرده نهانش بینید
پرده هم اوست عیانش نگرید
فیض دل با حق و رو در خلقست
شرح حالش ز بیانش نگرید
گر ندانید کز اهل درد است
درد او در سخنانش نگرید
لبن آلوده لبانش نگرید
بنگاهی بجهان جان بخشد
حکم بر جان و جهانش نگرید
خلقی از مستی چشمش مستند
می بی کام و دهانش نگرید
زهر میگیرد از ابرو مژگان
سهمگین تیر و کمانش نگرید
خاطرش با من و رو باد گران
سوی من لطف نهانش نگرید
از لب من سخن او میگوید
در بیانم به بیانش نگرید
زیر هر پرده نهانش بینید
پرده هم اوست عیانش نگرید
فیض دل با حق و رو در خلقست
شرح حالش ز بیانش نگرید
گر ندانید کز اهل درد است
درد او در سخنانش نگرید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
تن را بگداز در ره عشق
جان را در باز در ره عشق
درمان مطلب مخواه راحت
با درد بساز در ره عشق
از دیده بریز خون دل را
شو جمله نیاز در ره عشق
تن را از اشک شست شو ده
جان پاک بباز در ره عشق
از خون جگر دلا وضو کن
هنگام نماز در ره عشق
دل را ز غیر رفت و رو کن
شو محرم راز در ره عشق
بگذر ز رعونت و نزاکت
بگذار تو ناز در ره عشق
کبرو نخوت ز سر بدر کن
شو پاک ز آز در ره عشق
بر رخش بلا سوار شو فیض
خوش خوش میتاز در ره عشق
جان را در باز در ره عشق
درمان مطلب مخواه راحت
با درد بساز در ره عشق
از دیده بریز خون دل را
شو جمله نیاز در ره عشق
تن را از اشک شست شو ده
جان پاک بباز در ره عشق
از خون جگر دلا وضو کن
هنگام نماز در ره عشق
دل را ز غیر رفت و رو کن
شو محرم راز در ره عشق
بگذر ز رعونت و نزاکت
بگذار تو ناز در ره عشق
کبرو نخوت ز سر بدر کن
شو پاک ز آز در ره عشق
بر رخش بلا سوار شو فیض
خوش خوش میتاز در ره عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
کو عشق کو سودای عشق تا در جهان غوغا نهم
کو مستیی تا غلغلی در گنبد مینا نهم
کو سوزشی تا شورشی اندر ملایک افکنم
فرپاد لا علم لنا در عالم بالا نهم
ساقی بده تا تر کنم از می دماغ پختهٔ
مشتی از این خامان خشک در بوتهٔ سودا نهم
سر مست از مقراض لا سازم دو عالم از فنا
و آنگاه نقد هر دو کون در مخزن الا نهم
آتش زنم در انس و جان شور افکنم در کن فکان
بیرون روم از آسمان بر سقف عالم پا نهم
زین تنگنا بیرون روم تا عالم بیچون روم
از لیت قومی یعلمون در ملک جان غوغا نهم
یا رب ز فیضت وامگیر یکدم شراب عشق خود
تا هستی موهوم را در ماء من افنا نهم
کو مستیی تا غلغلی در گنبد مینا نهم
کو سوزشی تا شورشی اندر ملایک افکنم
فرپاد لا علم لنا در عالم بالا نهم
ساقی بده تا تر کنم از می دماغ پختهٔ
مشتی از این خامان خشک در بوتهٔ سودا نهم
سر مست از مقراض لا سازم دو عالم از فنا
و آنگاه نقد هر دو کون در مخزن الا نهم
آتش زنم در انس و جان شور افکنم در کن فکان
بیرون روم از آسمان بر سقف عالم پا نهم
زین تنگنا بیرون روم تا عالم بیچون روم
از لیت قومی یعلمون در ملک جان غوغا نهم
یا رب ز فیضت وامگیر یکدم شراب عشق خود
تا هستی موهوم را در ماء من افنا نهم
اقبال لاهوری : زبور عجم
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون
کاروان زین وادی دور و دراز آید برون
من به سیمای غلامان فر سلطان دیده ام
شعلهٔ محمود از خاک ایاز آید برون
عمر ها در کعبه و بتخانه می نالد حیات
تا ز بزم عشق یک دانای راز آید برون
طرح نو می افکند اندر ضمیر کائنات
ناله ها کز سینهٔ اهل نیاز آید برون
چنگ را گیرید از دستم که کار از دست رفت
نغمه ام خون گشت و از رگهای ساز آید برون
کاروان زین وادی دور و دراز آید برون
من به سیمای غلامان فر سلطان دیده ام
شعلهٔ محمود از خاک ایاز آید برون
عمر ها در کعبه و بتخانه می نالد حیات
تا ز بزم عشق یک دانای راز آید برون
طرح نو می افکند اندر ضمیر کائنات
ناله ها کز سینهٔ اهل نیاز آید برون
چنگ را گیرید از دستم که کار از دست رفت
نغمه ام خون گشت و از رگهای ساز آید برون
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مقام عشق و مستی منزل اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
اوگفتن ما وتو به هر رنگ ضرور است
اینش مکن اندیشهکه او از همه دور است
آیینهٔ تنزیه وکدورت چه خیال است
جاییکه بطون منفعل افتاد ظهور است
واداشته افسانهات از فهم حقیقت
این پنبهٔ گوشت اثر آتش طور است
یاران به تلاش من مجهول بخندید
او در بر و من دربهدر، آخر چه شعور است
بر صبحدمگلشن ایجاد منازید
هنگامهٔ بنیاد تبسمکده شوراست
دمسردی یاران جهان چند نهفتن
دندان به هم خوردهٔ سرمازده عور است
از شخص به تمثال تسلی نتوان شد
زحمتکش صیقل نشوی آینهکور است
جاییکه خموشیست سرو برگ سلامت
هرگاه زبان بالگشاید پر مور است
پرغره نباشید چه تحقیق وچهتقلید
اینها همه بیحاصلی عشق غیور است
بیدل به تو درهیچ مکان راه نبردیم
آیینه سراب استکه تمثال تو دور است
اینش مکن اندیشهکه او از همه دور است
آیینهٔ تنزیه وکدورت چه خیال است
جاییکه بطون منفعل افتاد ظهور است
واداشته افسانهات از فهم حقیقت
این پنبهٔ گوشت اثر آتش طور است
یاران به تلاش من مجهول بخندید
او در بر و من دربهدر، آخر چه شعور است
بر صبحدمگلشن ایجاد منازید
هنگامهٔ بنیاد تبسمکده شوراست
دمسردی یاران جهان چند نهفتن
دندان به هم خوردهٔ سرمازده عور است
از شخص به تمثال تسلی نتوان شد
زحمتکش صیقل نشوی آینهکور است
جاییکه خموشیست سرو برگ سلامت
هرگاه زبان بالگشاید پر مور است
پرغره نباشید چه تحقیق وچهتقلید
اینها همه بیحاصلی عشق غیور است
بیدل به تو درهیچ مکان راه نبردیم
آیینه سراب استکه تمثال تو دور است
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
رند مستی که گرد ما گردد
گر گدائیست پادشا گردد
هرکه با جام می بود همدم
کی ز همدم دمی جدا گردد
خوش امینی بود که همچون ما
محرم راز کبریا گردد
به یقین هر که خویش بشناسد
عارف حضرت خدا گردد
بی شکی جز یکی نخواهد دید
دیده گر گرد دو سرا گردد
هر که با ما نشست در دریا
واقف از حال و ذوق ما گردد
بار اغیار بارها بکشد
از در یار هر که وا گردد
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
که تو را درد دل دوا گردد
بر در او کسی که یابد بار
بر در غیر او کجا گرد
لذت ما به ذوق دریابد
هر که در عشق مبتلا گردد
آنکه بینا بود عصا چه کند
کور باشد که با عصا گردد
هر که گردد به گرد میخانه
بگذارش مدام تا گردد
عشق باقی و ما به او باقی
کی بقائی چنین فنا گردد
شود از غیر عشق بیگانه
آنکه با عشق آشنا گردد
هر که را سیدش بود خواجه
بندهٔ دیگری چرا گردد
گر گدائیست پادشا گردد
هرکه با جام می بود همدم
کی ز همدم دمی جدا گردد
خوش امینی بود که همچون ما
محرم راز کبریا گردد
به یقین هر که خویش بشناسد
عارف حضرت خدا گردد
بی شکی جز یکی نخواهد دید
دیده گر گرد دو سرا گردد
هر که با ما نشست در دریا
واقف از حال و ذوق ما گردد
بار اغیار بارها بکشد
از در یار هر که وا گردد
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
که تو را درد دل دوا گردد
بر در او کسی که یابد بار
بر در غیر او کجا گرد
لذت ما به ذوق دریابد
هر که در عشق مبتلا گردد
آنکه بینا بود عصا چه کند
کور باشد که با عصا گردد
هر که گردد به گرد میخانه
بگذارش مدام تا گردد
عشق باقی و ما به او باقی
کی بقائی چنین فنا گردد
شود از غیر عشق بیگانه
آنکه با عشق آشنا گردد
هر که را سیدش بود خواجه
بندهٔ دیگری چرا گردد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
عشق تو بلا و مبتلا ما
پیوسته خوشیم در بلا ما
مستیم و مدام در خرابات
رندانه حریف اولیا ما
در بحر محیط غرق گشتیم
موجیم و حباب عین ما ما
بیگانه نه ایم آشنائیم
با خویش شدیم آشنا ما
بر راه فنا قدم نهادیم
باقی مائیم از این فنا ما
چون مائی ما نماند با ما
مائیم شما و هم شما ما
از دولت بندگی سید
گشتیم قبول کبریا ما
پیوسته خوشیم در بلا ما
مستیم و مدام در خرابات
رندانه حریف اولیا ما
در بحر محیط غرق گشتیم
موجیم و حباب عین ما ما
بیگانه نه ایم آشنائیم
با خویش شدیم آشنا ما
بر راه فنا قدم نهادیم
باقی مائیم از این فنا ما
چون مائی ما نماند با ما
مائیم شما و هم شما ما
از دولت بندگی سید
گشتیم قبول کبریا ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
منزل صاحبدلان صُفّهٔ صدق و صفاست
گوشهٔ اهل نظر خلوت خاص خداست
سایهٔ آزادها بر سر کوی مغان
صومعهٔ صوفیان خانقه و جای ماست
در حرم ما در آ محرم مستانه شو
میکدهٔ عاشقان با تو بگویم کجاست
ماه من اندر سما آمده رقصان دگر
جان و دل از بهر او ذره صفت بر هواست
هر دم چشمت از آن دارمش اندر نظر
هر که چو سید ندید دیدهٔ جانش عماست
گوشهٔ اهل نظر خلوت خاص خداست
سایهٔ آزادها بر سر کوی مغان
صومعهٔ صوفیان خانقه و جای ماست
در حرم ما در آ محرم مستانه شو
میکدهٔ عاشقان با تو بگویم کجاست
ماه من اندر سما آمده رقصان دگر
جان و دل از بهر او ذره صفت بر هواست
هر دم چشمت از آن دارمش اندر نظر
هر که چو سید ندید دیدهٔ جانش عماست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
نعمة الله در شراب افتاده است
سر به پای خم می بنهاده است
در خرابات مغان بزمی نهاد
خوش در میخانه را بگشاده است
در صدف دُر یتیمی یافتم
گوهر اصلی است نه بیجاده است
ما خراباتی و رند و عاشقیم
چون توان کردن چنین افتاده است
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
عزتش دارید مردم زاده است
بندهٔ جانی و جانانیم ما
جان ما از بندگی آزاده است
سید ما رهنمای عارفیست
در طریق عاشقی بر جاده است
سر به پای خم می بنهاده است
در خرابات مغان بزمی نهاد
خوش در میخانه را بگشاده است
در صدف دُر یتیمی یافتم
گوهر اصلی است نه بیجاده است
ما خراباتی و رند و عاشقیم
چون توان کردن چنین افتاده است
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
عزتش دارید مردم زاده است
بندهٔ جانی و جانانیم ما
جان ما از بندگی آزاده است
سید ما رهنمای عارفیست
در طریق عاشقی بر جاده است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
سر درین راه عشق دردسر است
بگذر از سر که کار معتبر است
سر موئی حجاب اگر باقی است
بتراشش چه جای ریش و سرست
سر بنه زیر پا و دستش گیر
گر تو را میل تاج یا کمر است
نفسی صحبتش غنیمت دان
زانکه عمر عزیز در گذر است
زاهدان دیگرند و ما دیگر
حالت ما و ذوق ما دگر است
عاشقی کو ز ما خبر دارد
از خود و کاینات بی خبر است
نظری کن ببین به دیدهٔ ما
نعمت الله چو نور در نظر است
بگذر از سر که کار معتبر است
سر موئی حجاب اگر باقی است
بتراشش چه جای ریش و سرست
سر بنه زیر پا و دستش گیر
گر تو را میل تاج یا کمر است
نفسی صحبتش غنیمت دان
زانکه عمر عزیز در گذر است
زاهدان دیگرند و ما دیگر
حالت ما و ذوق ما دگر است
عاشقی کو ز ما خبر دارد
از خود و کاینات بی خبر است
نظری کن ببین به دیدهٔ ما
نعمت الله چو نور در نظر است