عبارات مورد جستجو در ۴۹ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ای ز جورت دل عشاق بخون غوطه‌زنان
لاله‌زاری سر کوی تو ز خونین کفنان
نه ز مردیست که بر قلب ضعیفان تازد
بشکند آنکه بیک حمله صف‌صف‌شکنان
خاتمی را که جز انگشت سلیمان نسزد
کی توان دید خدایا بکف اهرمنان
وای بر مور در آن عرصه که چون نقش قدم
از لگدکوب شود سرمه تن پیل‌تنان
ای خدا طالع پیراهنی آخر تا چند
سوزم از شوق هم‌آغوشی سیمین بدنان
داردم بی‌لب و داغ سیه‌روزی خویش
دیدن خال بکنج لب شیرین دهنان
زاهدانت بخدا راه نمایند اگر
کس بمنزل رسد از رهبری راه‌زنان
بر در میکده آن سر بچه کارت آید
کز ارادت ننهی در قدم برهمنان
بچه‌سان از در میخانه کشم پا مشتاق
که نباشد بجز این در وطن بی‌وطنان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
رهبر باوست هر نقش از کارگاه هستی
آغاز حق پرستیست انجام بت‌پرستی
قانع بقطره‌ای چند از بهر بی‌نیازی
همچون صدف نداریم پروای تنگدستی
هر مشت خاک از این دیر گاهی سبوست گه خم
هست اختلاف صورت این نیستی و هستی
صد نامه‌ات نوشتم بهر جوابی و تو
خطی نمی‌نویسی پیکی نمی‌فرستی
حاصل چه غیر افسوس زین عمر ما که بگذشت
نیمی بخواب غفلت نیمی دگر بمستی
ای سست عهد با ما پیمان دوستداری
بستن چه بود اول آخر چو می‌شکستی
جایت کنون نباشد جز در کنار اغیار
یاد آنزمان که بی‌ما جائی نمی‌نشستی
پا بست باش مشتاق در آن چه ز نخدان
از کف کمند زلفش بهر چه می‌گسستی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جانم ز تن درآمد و در سر هوای تست
خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
ای وای بر کسی که دلش آشنای تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گدای تست
پا بر زمین منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمین، که بر او نقش پای تست
دشنامی از زبان تو تا نشنود رفیق
شد مدتی که ورد زبانش دعای تست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
برس به داد دل ما که پادشاهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
کدام بت شده رهزن دل چو سنگ ترا
که آفتاب محبت، شکسته رنگ ترا
شد از عتاب تو افزون، امیدواری غیر
زبس که مصلحت آمیز دید جنگ ترا
درآمدی و ندارم چو باد گستاخی
که همچو گل بگشایم قبای تنگ ترا
ز ننگ غیر، دلم جان سپرد و نام نبرد
زبس ملاحظه می کرد نام و ننگ ترا
کرشمه های تو از بس که هست نازآمیز
نه آشتی تو داند کسی، نه جنگ ترا
دلم ز زخم تو آسوده است و می نالم
که غیر پی نبرد لذت خدنگ ترا
ز بس که میلی امیدوار، ساده دل است
خیال مهر و وفا کرده ریو ورنگ ترا
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
آنکه از پرسش یار است حجاب‌آلوده
گوید از قهر سخنهای عتاب‌آلوده
می‌رود تند و خبر می‌دهد از وعده غیر
هر طرف دیدن و رفتار شتاب‌آلوده
بهر خاطر خوشی دشمن و خرسندی من
در سوالم کند اعراض جواب‌آلوده
دوش در بزم که بیدار نشستی، که کنون
نیمروز است و بود چشم تو خواب‌آلوده
دید سویم به غضب یار و ز بس نومیدم
داد خرسندی‌ام آن لطف عتاب‌آلوده
تا به کی بینم و نادیده کنم چون میلی
کآیی از صحبت اغیار، شراب‌آلوده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
کاروان رفته و تنها من بی‌دل مانده
بی‌خداوند سگی در ته منزل مانده
یار آهنگ سفر کرده و نالان‌نالان
دل چاکم چو جرس در پی محمل مانده
گر به دنباله محمل نروم، معذورم
که مرا پای ز سیل مژه در گل مانده
نعل با نعل نپیوسته مرا سر تا پای
که مرا عشق تو در قید سلاسل مانده
میلی آن شه که تغافل به گدایان نزند
بخت بد بین که ز احوال تو غافل مانده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
دل به تو بستم و ترک جفا ندهی
جان به تو دادم و داد مرا ندهی
ناز و عتاب تو کمتر اگر نشود
داد کسی تو به روز جزا ندهی
دل تپدم ز خیال سوال رقیب
گرچه جواب کسی ز حیا ندهی
بهر خجالت من بر مجلسیان
از پی من بفرستی و جا ندهی
میلی از آنچه شنیدی ازو و رقیب
بهر خدا که به خاطر ما ندهی!