عبارات مورد جستجو در ۱۲۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۷
مکن بر نفس رحمت با تو چون راه جفا گیرد
سزای کشتن است آن سگ که پای آشنا گیرد
مترس از نفس سرکش، پنجه تسخیر بیرون کن
که چون گیری گلوی اژدها شکل عصا گیرد
کسی کز خلق خواهد حاجت خود، مردنش اولی
غریق بحر به، آن کس که دستش ناخدا گیرد
نگردد با گرفتن بی نیازی جمع در یک جا
سزای آتش است آن تن که نقش بوریا گیرد
شود گرد خجالت، بر جبین خضر بنشیند
غباری از سر خاک سکندر چون هوا گیرد
کمانی کرده زه بیطاقتی در پیکر خشکم
که چون تیر هوایی استخوان من هوا گیرد
نهال میوه دارم، حق گزاری بار می آرم
بلند اقبال آن دستی که بازوی مرا گیرد
چراغ دولت پروانه روزی می شود روشن
که از خاکسترش آیینه رخساری جلا گیرد
نه در خار از جفا رنگی، نه در گل از وفا بویی
خوشا چشمی کز این گلزار چون شبنم هوا گیرد
حریف گوشه ابروی منت نیستم صائب
من و آیینه طبعی که بی صیقل جلا گیرد
سزای کشتن است آن سگ که پای آشنا گیرد
مترس از نفس سرکش، پنجه تسخیر بیرون کن
که چون گیری گلوی اژدها شکل عصا گیرد
کسی کز خلق خواهد حاجت خود، مردنش اولی
غریق بحر به، آن کس که دستش ناخدا گیرد
نگردد با گرفتن بی نیازی جمع در یک جا
سزای آتش است آن تن که نقش بوریا گیرد
شود گرد خجالت، بر جبین خضر بنشیند
غباری از سر خاک سکندر چون هوا گیرد
کمانی کرده زه بیطاقتی در پیکر خشکم
که چون تیر هوایی استخوان من هوا گیرد
نهال میوه دارم، حق گزاری بار می آرم
بلند اقبال آن دستی که بازوی مرا گیرد
چراغ دولت پروانه روزی می شود روشن
که از خاکسترش آیینه رخساری جلا گیرد
نه در خار از جفا رنگی، نه در گل از وفا بویی
خوشا چشمی کز این گلزار چون شبنم هوا گیرد
حریف گوشه ابروی منت نیستم صائب
من و آیینه طبعی که بی صیقل جلا گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۲
به دور لعل تو یاقوت از آب و رنگ افتاد
ز چشم جوهریان چون سفال و سنگ افتاد
دگر به قبله اسلام کج نگاه کند
نگاه هرکه بر آن صورت فرنگ افتاد
ز تنگ عیشی من خرده بینی آگاه است
که چون شرار به بند گران سنگ افتاد
شکست رنگ کند کار شیشه با دلها
حذر کنید ز حسنی که نیمرنگ افتاد
زبان عرض تجمل به یکدیگر پیچید
که راه قافله بر دیده های تنگ افتاد
برهنه در دهن تیغ بارها رفتم
که نبض فکر، مرا چون قلم به چنگ افتاد
به سرکشان جهان است جنگ من دایم
به تیغ کوه مرا کار چون پلنگ افتاد
ز شوق، سنگ نشان بال و پر برون آورد
به وادیی که مرا پای سعی لنگ افتاد
شکسته دل من کی درست خواهد شد؟
که مومیایی من سخت تر ز سنگ افتاد
همان ز چشم غزالان حصاریم صائب
اگرچه دامن صحرا مرا به چنگ افتاد
ز چشم جوهریان چون سفال و سنگ افتاد
دگر به قبله اسلام کج نگاه کند
نگاه هرکه بر آن صورت فرنگ افتاد
ز تنگ عیشی من خرده بینی آگاه است
که چون شرار به بند گران سنگ افتاد
شکست رنگ کند کار شیشه با دلها
حذر کنید ز حسنی که نیمرنگ افتاد
زبان عرض تجمل به یکدیگر پیچید
که راه قافله بر دیده های تنگ افتاد
برهنه در دهن تیغ بارها رفتم
که نبض فکر، مرا چون قلم به چنگ افتاد
به سرکشان جهان است جنگ من دایم
به تیغ کوه مرا کار چون پلنگ افتاد
ز شوق، سنگ نشان بال و پر برون آورد
به وادیی که مرا پای سعی لنگ افتاد
شکسته دل من کی درست خواهد شد؟
که مومیایی من سخت تر ز سنگ افتاد
همان ز چشم غزالان حصاریم صائب
اگرچه دامن صحرا مرا به چنگ افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۹
روی گرم لاله شد برق کتان توبه ام
سوخت استغفار را گل در دهان توبه ام
غنچه گل دامن پاک مرا در خون کشید
از شکوفه ماهتابی شد کتان توبه ام
جست تیر هوایی خشکی زهدازسرم
نرم شد از جوش گل پشت کمان توبه ام
شاخ گل ازآستین آورد بیرون هر طرف
پنجه خونین به انداز عنان توبه ام
دولت بیدار می برروی من افشاند آب
بود چون گل هفته ای خواب گران توبه ام
محو کرد از گریه شادی رگ ابر بهار
چشم تا برهم زدم نام و نشان توبه ام
مشت خاری پنجه بادریای آتش چون زند
عاقبت مقهور می شد قهرمان توبه ام
سالم از صحرای زهد خشک بیرون امدم
آتش می شد دلیل کاروان توبه ام
بار دیگر دختر زر برد از راهم برون
تا چه خواهد کرد این ظالم به جان توبه ام
طبع سرکش در ربود از من عنان اختیار
تا کی این گلگون درآید زیر ران توبه ام
از شکست توبه ام قند مکرر می خورد
کام هرکس تلخ بود از داستان توبه ام
سوخت از برق شراب کهنه صائب ریشه اش
بر نخورد از زندگی نخل جوان توبه ام
سوخت استغفار را گل در دهان توبه ام
غنچه گل دامن پاک مرا در خون کشید
از شکوفه ماهتابی شد کتان توبه ام
جست تیر هوایی خشکی زهدازسرم
نرم شد از جوش گل پشت کمان توبه ام
شاخ گل ازآستین آورد بیرون هر طرف
پنجه خونین به انداز عنان توبه ام
دولت بیدار می برروی من افشاند آب
بود چون گل هفته ای خواب گران توبه ام
محو کرد از گریه شادی رگ ابر بهار
چشم تا برهم زدم نام و نشان توبه ام
مشت خاری پنجه بادریای آتش چون زند
عاقبت مقهور می شد قهرمان توبه ام
سالم از صحرای زهد خشک بیرون امدم
آتش می شد دلیل کاروان توبه ام
بار دیگر دختر زر برد از راهم برون
تا چه خواهد کرد این ظالم به جان توبه ام
طبع سرکش در ربود از من عنان اختیار
تا کی این گلگون درآید زیر ران توبه ام
از شکست توبه ام قند مکرر می خورد
کام هرکس تلخ بود از داستان توبه ام
سوخت از برق شراب کهنه صائب ریشه اش
بر نخورد از زندگی نخل جوان توبه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۱
تا به کی بر دل زغیرت زخم پنهانی خورم
باتو یاران می خورند و من پشیمانی خورم
نیست ممکن تازه رو گردد سفال خشک من
زان لب نو خط اگر صهبای ریحانی خورم
گرچه پیش افتاده ام درراه شوق از برق و باد
همچنان از همراهان نیش گرانجانی خورم
از شکر چشم سفید مصر درراه من است
چند گرد کاروان چون ماه کنعانی خورم
من که عالمگیر می گردم ز طوفان چون تنور
در دهانم خاک اگر نان تن آسانی خورم
تشنه مرگم به عنوانی که چون آب خمار
زخم شمشیر شهادت را به آسانی خورم
می کنم در کار ساحل این کهن تابوت را
تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم
در دماغ تیره من مایه سودا شود
لقمه خورشید اگر چون شام ظلمانی خورم
من که هر جا می روم چون مور رزقم با من است
روزی خود را چه از خوان سلیمانی خورم
سینه من نیست خالی ازگهر تا چون صدف
در سخاوت روی دست ابرنیسانی خورم
بر ندارد سر زبالین دیده حیران من
گر زهرمژگان خدنگی همچو قربانی خورم
من که شمشیر از برای نفس می زنم
صائب از غفلت چرا نان مسلمانی خورم
باتو یاران می خورند و من پشیمانی خورم
نیست ممکن تازه رو گردد سفال خشک من
زان لب نو خط اگر صهبای ریحانی خورم
گرچه پیش افتاده ام درراه شوق از برق و باد
همچنان از همراهان نیش گرانجانی خورم
از شکر چشم سفید مصر درراه من است
چند گرد کاروان چون ماه کنعانی خورم
من که عالمگیر می گردم ز طوفان چون تنور
در دهانم خاک اگر نان تن آسانی خورم
تشنه مرگم به عنوانی که چون آب خمار
زخم شمشیر شهادت را به آسانی خورم
می کنم در کار ساحل این کهن تابوت را
تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم
در دماغ تیره من مایه سودا شود
لقمه خورشید اگر چون شام ظلمانی خورم
من که هر جا می روم چون مور رزقم با من است
روزی خود را چه از خوان سلیمانی خورم
سینه من نیست خالی ازگهر تا چون صدف
در سخاوت روی دست ابرنیسانی خورم
بر ندارد سر زبالین دیده حیران من
گر زهرمژگان خدنگی همچو قربانی خورم
من که شمشیر از برای نفس می زنم
صائب از غفلت چرا نان مسلمانی خورم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۷
تیغ کوه همتم دامن ز صحرا می کشم
می روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشم
دست از مشاطه در نازک ادایی برده ام
سایه از مژگان برآن زلف چلیپا می کشم
در قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسی
می ربایم قطره ای و سر به دریا می کشم
در پناه اهل عزلت می گریزم چند گاه
پرده ای بر روی خود از بال عنقا می کشم
ای سموم بی مروت شعله ای از دل برآر
جاده جوی خون شد از بس خاراز پا می کشم
تا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شراب
چون سبو تادست بر تن هست صهبا می کشم
می زنم هر دم به دل نقش امید تازه ای
خامه ای در دست دارم نقش عنقا می کشم
می روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشم
دست از مشاطه در نازک ادایی برده ام
سایه از مژگان برآن زلف چلیپا می کشم
در قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسی
می ربایم قطره ای و سر به دریا می کشم
در پناه اهل عزلت می گریزم چند گاه
پرده ای بر روی خود از بال عنقا می کشم
ای سموم بی مروت شعله ای از دل برآر
جاده جوی خون شد از بس خاراز پا می کشم
تا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شراب
چون سبو تادست بر تن هست صهبا می کشم
می زنم هر دم به دل نقش امید تازه ای
خامه ای در دست دارم نقش عنقا می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۱
چند چون اخگر نفس در زیر خاکستر زنیم
خیز تا از چرخ نیلی خیمه بالاتر زنیم
از بساط خاک برچینیم بزم عیش را
با مسیحا در سپهر چارمین ساغر زنیم
بزم گل بازی فرو چینیم در گلزار قدس
ثابت و سیار را چون گل به یکدیگر زنیم
در بساط آفرینش هر چه درد و داغ هست
دسته بندیم و به رغبت همچو گل برسر زنیم
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
چون قدح تنها به قلب باده احمر زنیم
خار و خاشاک وجود خویش را چون گردبار
جمع سازیم و زبرق آه آتش در زنیم
نیست پروای سیاهی برق عالمسوز را
یکقلم آتش به کلک و کاغذ و دفتر زنیم
گرد هستی را فرو شوییم از رخسار روح
در دل تیغ شهادت غوطه چون جوهر زنیم
بستر از خون بالش از شمشیر مردان کرده اند
چون زنان پیر تا کی تکیه بر بستر زنیم
بیقراری بادبان کشتی وامانده است
موج گردیم و بر این دریا بی لنگر زنیم
مجمر گردون ندارد عرصه جولان ما
سر برون چون شعله بیباک ازین مجمر زنیم
نه دماغ انجمن نه برگ خلوت مانده است
عالم دیگر بجوییم و در دیگر زنیم
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
خیز تا از چرخ نیلی خیمه بالاتر زنیم
از بساط خاک برچینیم بزم عیش را
با مسیحا در سپهر چارمین ساغر زنیم
بزم گل بازی فرو چینیم در گلزار قدس
ثابت و سیار را چون گل به یکدیگر زنیم
در بساط آفرینش هر چه درد و داغ هست
دسته بندیم و به رغبت همچو گل برسر زنیم
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
چون قدح تنها به قلب باده احمر زنیم
خار و خاشاک وجود خویش را چون گردبار
جمع سازیم و زبرق آه آتش در زنیم
نیست پروای سیاهی برق عالمسوز را
یکقلم آتش به کلک و کاغذ و دفتر زنیم
گرد هستی را فرو شوییم از رخسار روح
در دل تیغ شهادت غوطه چون جوهر زنیم
بستر از خون بالش از شمشیر مردان کرده اند
چون زنان پیر تا کی تکیه بر بستر زنیم
بیقراری بادبان کشتی وامانده است
موج گردیم و بر این دریا بی لنگر زنیم
مجمر گردون ندارد عرصه جولان ما
سر برون چون شعله بیباک ازین مجمر زنیم
نه دماغ انجمن نه برگ خلوت مانده است
عالم دیگر بجوییم و در دیگر زنیم
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۸
نه از خامی در آتش ناله و فریاد می کردم
ازین دولت جدا افتادگان را یاد می کردم
نمی گردید اگر ذوق گرفتاری عنانگیرم
ز وحشت خون عالم در دل صیاد می کردم
اگر چون خضر این روز سیه را پیش می دیدم
سکندر را به آب زندگی ارشاد می کردم
نمی لرزید از باد فنا بر خود چراغ من
گر از دلهای روشن همت استمداد می کردم
نمی دادم به چنگ عشق آتشدست اگر دل را
من عاجز چه با این بیضه فولاد می کردم
ره بی منتهای عشق کوتاهی نمی داند
وگرنه حلقه ها در گوش برق و باد می کردم
کنون از صید پهلو می کنم خالی خوشا روزی
که خاطر را به نقش پای آهو شاد می کردم
اگر می بود در دل رحمی آن سلطان خوبان را
چرا در دادخواهی اینقدر بیداد می کردم
نمی پاشید از خمیازه من تار و پود من
خمارآلودگان را گر به می امداد می کردم
گر از قید خودی آزاد می گشتم به شکر آن
هزاران بنده از قید فرنگ آزاد می کردم
دل شیرین غبار آلود غیرت می شود صائب
و گرنه پنجه ای در پنجه فریاد می کردم
ازین دولت جدا افتادگان را یاد می کردم
نمی گردید اگر ذوق گرفتاری عنانگیرم
ز وحشت خون عالم در دل صیاد می کردم
اگر چون خضر این روز سیه را پیش می دیدم
سکندر را به آب زندگی ارشاد می کردم
نمی لرزید از باد فنا بر خود چراغ من
گر از دلهای روشن همت استمداد می کردم
نمی دادم به چنگ عشق آتشدست اگر دل را
من عاجز چه با این بیضه فولاد می کردم
ره بی منتهای عشق کوتاهی نمی داند
وگرنه حلقه ها در گوش برق و باد می کردم
کنون از صید پهلو می کنم خالی خوشا روزی
که خاطر را به نقش پای آهو شاد می کردم
اگر می بود در دل رحمی آن سلطان خوبان را
چرا در دادخواهی اینقدر بیداد می کردم
نمی پاشید از خمیازه من تار و پود من
خمارآلودگان را گر به می امداد می کردم
گر از قید خودی آزاد می گشتم به شکر آن
هزاران بنده از قید فرنگ آزاد می کردم
دل شیرین غبار آلود غیرت می شود صائب
و گرنه پنجه ای در پنجه فریاد می کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۰
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
با هیچ قفل راست نیامد کلید من
در سنگ از شرار و شرر می دهم خبر
افلاک یک ستاره ندارد به دید من
با تیغ پاک کرده ام اینجا حساب خود
از خاک، روی شسته برآید شهید من
مردان هزار فوج ز همت شکسته اند
غافل مباش از سپه ناپدید من
ابر سیاه، پرده سیلاب فتنه است
ایمن مشو ز آفت چشم سفید من
این آن غزل که گفت مسیحای زنده دل
کاین خلق نیست در خور گفت و شنید من
با هیچ قفل راست نیامد کلید من
در سنگ از شرار و شرر می دهم خبر
افلاک یک ستاره ندارد به دید من
با تیغ پاک کرده ام اینجا حساب خود
از خاک، روی شسته برآید شهید من
مردان هزار فوج ز همت شکسته اند
غافل مباش از سپه ناپدید من
ابر سیاه، پرده سیلاب فتنه است
ایمن مشو ز آفت چشم سفید من
این آن غزل که گفت مسیحای زنده دل
کاین خلق نیست در خور گفت و شنید من
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۷ - دست بدان قبضه خنجر زدیم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - مطایبه
این چنین روز مر حریفان را
پای باید کشید در دامن
میزبان نیز کعبتین خزان
سیم آسا ز خانه روشن
این چه گوید که هفت بخشیده
وآن دگر گویدش بزن بر من
گویدش میز نصر آزاده
می نبینی سبک مترس و بزن
باز سرهنگ ابوالحسن گوید
بزن وگرنه کعبتین بفکن
این و آن را به دم علی ناییست
کند انکار ده و به زرق و به فن
سوسو اندر میان نشسته چو شیر
با یکی دوست با یکی دشمن
دستها را برهنه کرده تمام
راست چون دست های بابیزن
سخن از هفتم آسمان گوید
پنج شش جای پاره پیراهن
دعوی ده کند که در خانش
به خدای ار علف بود یک من
زخم های برهنه کرده بره
دست از دست باشدش بشکن
زان حلال و حرام باغ و زرع
می خورد همچو شکر و روغن
باز نور زیاده قمره زده
مانده بر بسته همچو چوب دهن
گاه گوید ز درد دل یارب
گاه خارد ز زخم بد گردن
پسران نجیب ایزد یار
کرد بیرون نهاده با دو سه تن
گر ببردند برجهند که بیش
نتوان بست پایشان به رسن
ور نمانند هیچ آن گویند
که بود راست بابت گلخن
دانی آنگاه تا چگونه رود
از ثناهای خوب و مادر و زن
وآن مجاهز شماره های جهیز
کرده و تازه گشته همچو سمن
ای برادر به گرد سیم برآی
بر نیاید جهیز تو به سخن
گر بخواهی که تخم جمع شود
بیش خویشش تریز چون خرمن
مایه باید که سود بربندی
ورنه برخیز و خیره ریش مکن
پای باید کشید در دامن
میزبان نیز کعبتین خزان
سیم آسا ز خانه روشن
این چه گوید که هفت بخشیده
وآن دگر گویدش بزن بر من
گویدش میز نصر آزاده
می نبینی سبک مترس و بزن
باز سرهنگ ابوالحسن گوید
بزن وگرنه کعبتین بفکن
این و آن را به دم علی ناییست
کند انکار ده و به زرق و به فن
سوسو اندر میان نشسته چو شیر
با یکی دوست با یکی دشمن
دستها را برهنه کرده تمام
راست چون دست های بابیزن
سخن از هفتم آسمان گوید
پنج شش جای پاره پیراهن
دعوی ده کند که در خانش
به خدای ار علف بود یک من
زخم های برهنه کرده بره
دست از دست باشدش بشکن
زان حلال و حرام باغ و زرع
می خورد همچو شکر و روغن
باز نور زیاده قمره زده
مانده بر بسته همچو چوب دهن
گاه گوید ز درد دل یارب
گاه خارد ز زخم بد گردن
پسران نجیب ایزد یار
کرد بیرون نهاده با دو سه تن
گر ببردند برجهند که بیش
نتوان بست پایشان به رسن
ور نمانند هیچ آن گویند
که بود راست بابت گلخن
دانی آنگاه تا چگونه رود
از ثناهای خوب و مادر و زن
وآن مجاهز شماره های جهیز
کرده و تازه گشته همچو سمن
ای برادر به گرد سیم برآی
بر نیاید جهیز تو به سخن
گر بخواهی که تخم جمع شود
بیش خویشش تریز چون خرمن
مایه باید که سود بربندی
ورنه برخیز و خیره ریش مکن
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف
۲۰ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: خُذِ الْعَفْوَ فرمان آمد از خداوند کریم مهربان، بار خداى همه بار خدایان، کریم و لطیف در نام و در نشان، بمحمّد خاتم پیغامبران، و مقتداى جهانیان، که: اى سیّد! در گذار گناه از گناهکاران، و بپوش عیب ایشان، و برکش قلم عفو بر جریده بدکاران. اى سید! از ما گیر خلق پسندیده، و فعل ستوده، گفتار براستى و با خلق آشتى. در صحبت یار نیکان، و در خلوت تیمار بر ایشان. اى سیّد! من که خداوندم بردبارم، و بردباران را دوست دارم. از دشمن ناسزا میشنوم، و شوخى وى در خلوت مىبینم، و پرده بر وى میدارم، و بعقوبت نشتابم، و توبه و عفو بر وى عرضه میکنم، و بدرگاه خود باز میخوانم که: إِنْ یَنْتَهُوا یُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ.
و فى بعض الآثار: یقول اللَّه تعالى: نادیتمونى فلبیتکم، سألتمونى فأعطیتکم، بارزتمونى فأمهلتکم، ترکتمونى فرعیتکم، عصیتمونى فسترتکم. فان رجعتم الى قبلتکم، و ان ادبرتم عنى انتظرتکم.
بندگان من! رهیگان من! مرا بآواز خواندید، بلبّیک جواب دادم. از من نعمت خواستید عطا بخشیدم. به بیهوده بیرون آمدید مهلت دادم. فرمان من بگذاشتید رعایت از شما برنداشتم. معصیت کردید ستر بر شما نگه داشتم. با این همه گر بازآئید بپذیرم، ور برگردید باز آمدن را انتظار کنم. انا اجود الاجودین و اکرم الاکرمین.
و فى الخبر: اذا تاب الشیخ یقول اللَّه عزّ و جلّ: الان! اذ ذهبت قوتک، و تقطعت شهوتک. بلى انا ارحم الراحمین، بلى انا ارحم الراحمین.
چون این آیت فرو آمد که خُذِ الْعَفْوَ، رسول خدا دانست که عفو از خصائص سنت حق است جل جلاله، و خود گفته بود علیه الصلاة و السلام که: «المؤمن یأخذ من اللَّه خلقا حسنا».
این خلق نیکو از حق گرفت، و این سنت پسندیده بر دست گرفت تا بحدى رسید که روز احد آن چندان رنج و اذى دید از مشرکان، و با این همه میگفت: «اللّهمّ اهد قومى فانّهم لا یعلمون».
وَ إِمَّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مصطفى (ص) گفت: «رأیت عدوّ اللَّه ابلیس ناحلا مهموما، فقلت: یا عدوّ اللَّه! ممّ نحو لک؟ قال من صهیل فرس الغازى، و اذان المؤذّنین، و کسب درهم من الحلال، و قول العبد: اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم.
آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم صلوات اللَّه و سلامه علیه گفت: وقتى آن سر اشقیا، مهجور مملکت، ابلیس را دیدم نزار و ضعیف و درمانده، سر بجیب مهجورى فرو برده، گفتم یا عدوّ اللَّه! این ضعف و نحافت تو از چیست؟ گفت: اى محمّد! این ضعف و گداختگى و درماندگى من از چهار چیز است. هر گه که از آن چهار چیز یکى روى نماید چنان گداخته شوم که نمک در آب گدازد، و شمع در آتش: یکى آواز اسب غازیان در صف جهاد با کافران. دوم آواز مؤذنان در وقت اذان. سوم کسب کردن حلال بشرط شریعت و مقتضى ایمان، چهارم گفتار بنده مؤمن که گوید: اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم.
فرمان آمد که اى سیّد! هر که با دشمن حرب کند، زره باید و خفتان، جوشن و برگستوان خود و مغفر، خیل و لشکر. اى سیّد! امت تو در معرکه شیطان قرار گرفتهاند، فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ زره ایشان، إِمَّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ جوشن ایشان، قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ خود ایشان، قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ برگستوان ایشان. چون با زین سلاح و عدّت بحرب ابلیس آیند، لا جرم از وساوس و نزغات وى ایمن شوند: إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِینَ آمَنُوا.
و در خبر است: «انّ لکلّ ملک حمى، و انّ حمى اللَّه محارمه».
هر پادشاهى را در دنیا حمایتگاهى است، و خداوند عالم را جل جلاله سه حمایتگاه است: یکى توحید و شهادت، چنان که گفت: لا اله الا اللَّه حصنى.
دیگر حرم مکّه: وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً. سه دیگر گفتار اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم. آهوى دشتى و مرغ هوایى که سایه حرم بر فرق وى افتاد از خصمان ایمن گشت، قال النّبیّ (ص): «مکة حرام بتحریم اللَّه، لا یختلى خلاها و لا یعضد شوکها و لا ینفّر صیدها».
توحید و شهادت محل حصن و امن پادشاه است عزّ جلاله. اگر زنّار دارى، بتپرستى، هزار سال بت را سجود برده و آتش پرستیده، چون یک قدم بر بساط توحید و شهادت نهاد از آتش عقوبت ایمن گشت، و مستحق رضوان اکبر شد.
قال النّبی (ص): «اذا قالوها عصموا منى دماءهم و اموالهم».
أَعُوذُ بِاللَّهِ حصار و حمایتگاه مولى است. هر بندهاى که فتنه دیو است و سخره شیطان، و در بند همزات و غمزات ابلیس، چون چنگ نیاز و افلاس درین عروه وثقى زد که: اعوذ باللّه من الشّیطان الرجیم، ابلیس را بطاعت و ایمان وى کار نه، و هیچ دشمن را در حمایتگاه او قرار نه.
إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ الایة چون توفیق در راه مرد آید کید شیطان در وى اثر نکند. در روزگار عمر خطاب جوانى از نماز خفتن بازگشته، زنى براه وى آمد، خود را بر وى عرضه کرد. او را در فتنه افکند و رفت. جوان بر اثر زن میرفت تا بدر سراى آن زن رسید. آنجا ساعتى توقف کرد. این آیت فرا زبان وى آمد: إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ. چون این آیت برخواند، بیفتاد و بیهوش شد. آن زن در وى نگرست، او را بر آن حال دید، دلتنگ شد. کنیزک خود را برخواند، و هر دو او را برگرفتند، و بدر سراى آن جوان بردند، و او را بخوابانیدند، و خود بازگشتند. این جوان پدرى پیر داشت، بیرون آمد از سراى خویش، او را چنان دید برگرفت او را، و در خانه برد. چون بهوش باز آمد، پدر از حال وى پرسید، گفت: یا ابت لا تسئلنى. مپرس که مرا چه حال افتاد. آن گه قصه در گرفت. چون اینجا رسید که آیت بر خواند شهقهاى زد، در آن حال از دنیا بیرون شد کالبد خالى کرده. پس آن گه عمر خطاب را ازین قصّه خبر کردند بعد از دفن وى، گفت: چرا خبر نکردید پیش ازین تا من او را بدیدمى. آن گه برخاست و رفت تا بسر خاک وى، فنادى: یا فلان! «وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ». سه بار گفت چنین، و از میان خاک جواب آمد سه بار: قد اعطانیهما ربّى یا عمر! وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ سماع حقیقت استماع قرآن است، و سماع روزگار مرد را بیش از آن زندگى دهد که روح قالب دهد. سماع چشمهایست که از میان دل برجوشد، و تربیت او از عین صدق است، و صدق مر سماع را چنان است که جرم آفتاب مر شعاع را، و تا ظلمات بشریّت از پیش دل برنخیزد، حقیقت آفتاب سماع روا نبود که بر صحراء سینه مرد تجلى کند. و بدان که سماع بر دو ضرب است: سماع عوام دیگر است و سماع خواصّ دیگر. حظّ عوام از سماع صوت است و نغمت آن، و حظّ خواص از سماع لطیفهایست میان صوت و معنى و اشارت آن. عوام سماع کنند بگوش سر و آلت تمییز و حرکت طباع، تا از غم برهند، و از شغل بیاسایند. خواص سماع کنند بنفسى مرده و دلى تشنه و نفسى سوخته، لا جرم بار آورد ایشان را نسیم انسى و یادگار ازلى و شادى جاودانى.
و گفتهاند: حقیقت سماع یادگار نداء قدیم است که روز میثاق از بارگاه جبروت و جناب احدیت روان گشت که: «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ»؟ بسمع بندگان پیوست، و ذوق آن بجان ایشان رسید. ندایى که مستودع آن در جهان است، و مستقر آن در جان است. آنچه شاهد است نشان است، و آنچه عبارت است عنوان است. آنچه در خبر گمان است، در وجود عیان است، هفت اندام رهى بنداء دوست نیوشان است، نداء دوست نه اکنونى است که جاودان است.
وَ اذْکُرْ رَبَّکَ فِی نَفْسِکَ یاد کنندگان اللَّه سه مرداند: یکى بزبان یاد کرد دل از آن بىخبر، یکى بزبان و دل یاد کرد امّا کارش بر خطر، که گفتهاند: «و المخلصون على خطر عظیم». یکى بزبان خاموش و دل درو مستغرق، چنان که پیر طریقت گفت: الهى! چه یاد کنم که خود همه یادم! من خرمن نشان خود فرا باد نهادم! و کیف اذکره من لست انساه؟! اى یادگار جانها! و یاد داشته دلها! و یاد کرده زبانها! بفضل خود ما را یاد کن، و بیاد لطفى ما را شاد کن.
إِنَّ الَّذِینَ عِنْدَ رَبِّکَ اشارت است بنقطه جمع، «لا یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ» خبر است از نعت تفرقه. عندیت کرامت ایشان را اثبات کرده، و احکام عبودیت بر ایشان نگه داشته، تا بنده روان باشد میان جمع و تفرقت. جمع حقیقت را نشان است و تفرقت شریعت را بیان است. لِکُلٍّ جَعَلْنا مِنْکُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً اشارت بآن است، و اللَّه اعلم بالصّواب.
و فى بعض الآثار: یقول اللَّه تعالى: نادیتمونى فلبیتکم، سألتمونى فأعطیتکم، بارزتمونى فأمهلتکم، ترکتمونى فرعیتکم، عصیتمونى فسترتکم. فان رجعتم الى قبلتکم، و ان ادبرتم عنى انتظرتکم.
بندگان من! رهیگان من! مرا بآواز خواندید، بلبّیک جواب دادم. از من نعمت خواستید عطا بخشیدم. به بیهوده بیرون آمدید مهلت دادم. فرمان من بگذاشتید رعایت از شما برنداشتم. معصیت کردید ستر بر شما نگه داشتم. با این همه گر بازآئید بپذیرم، ور برگردید باز آمدن را انتظار کنم. انا اجود الاجودین و اکرم الاکرمین.
و فى الخبر: اذا تاب الشیخ یقول اللَّه عزّ و جلّ: الان! اذ ذهبت قوتک، و تقطعت شهوتک. بلى انا ارحم الراحمین، بلى انا ارحم الراحمین.
چون این آیت فرو آمد که خُذِ الْعَفْوَ، رسول خدا دانست که عفو از خصائص سنت حق است جل جلاله، و خود گفته بود علیه الصلاة و السلام که: «المؤمن یأخذ من اللَّه خلقا حسنا».
این خلق نیکو از حق گرفت، و این سنت پسندیده بر دست گرفت تا بحدى رسید که روز احد آن چندان رنج و اذى دید از مشرکان، و با این همه میگفت: «اللّهمّ اهد قومى فانّهم لا یعلمون».
وَ إِمَّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مصطفى (ص) گفت: «رأیت عدوّ اللَّه ابلیس ناحلا مهموما، فقلت: یا عدوّ اللَّه! ممّ نحو لک؟ قال من صهیل فرس الغازى، و اذان المؤذّنین، و کسب درهم من الحلال، و قول العبد: اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم.
آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم صلوات اللَّه و سلامه علیه گفت: وقتى آن سر اشقیا، مهجور مملکت، ابلیس را دیدم نزار و ضعیف و درمانده، سر بجیب مهجورى فرو برده، گفتم یا عدوّ اللَّه! این ضعف و نحافت تو از چیست؟ گفت: اى محمّد! این ضعف و گداختگى و درماندگى من از چهار چیز است. هر گه که از آن چهار چیز یکى روى نماید چنان گداخته شوم که نمک در آب گدازد، و شمع در آتش: یکى آواز اسب غازیان در صف جهاد با کافران. دوم آواز مؤذنان در وقت اذان. سوم کسب کردن حلال بشرط شریعت و مقتضى ایمان، چهارم گفتار بنده مؤمن که گوید: اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم.
فرمان آمد که اى سیّد! هر که با دشمن حرب کند، زره باید و خفتان، جوشن و برگستوان خود و مغفر، خیل و لشکر. اى سیّد! امت تو در معرکه شیطان قرار گرفتهاند، فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ زره ایشان، إِمَّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ جوشن ایشان، قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ خود ایشان، قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ برگستوان ایشان. چون با زین سلاح و عدّت بحرب ابلیس آیند، لا جرم از وساوس و نزغات وى ایمن شوند: إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِینَ آمَنُوا.
و در خبر است: «انّ لکلّ ملک حمى، و انّ حمى اللَّه محارمه».
هر پادشاهى را در دنیا حمایتگاهى است، و خداوند عالم را جل جلاله سه حمایتگاه است: یکى توحید و شهادت، چنان که گفت: لا اله الا اللَّه حصنى.
دیگر حرم مکّه: وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً. سه دیگر گفتار اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم. آهوى دشتى و مرغ هوایى که سایه حرم بر فرق وى افتاد از خصمان ایمن گشت، قال النّبیّ (ص): «مکة حرام بتحریم اللَّه، لا یختلى خلاها و لا یعضد شوکها و لا ینفّر صیدها».
توحید و شهادت محل حصن و امن پادشاه است عزّ جلاله. اگر زنّار دارى، بتپرستى، هزار سال بت را سجود برده و آتش پرستیده، چون یک قدم بر بساط توحید و شهادت نهاد از آتش عقوبت ایمن گشت، و مستحق رضوان اکبر شد.
قال النّبی (ص): «اذا قالوها عصموا منى دماءهم و اموالهم».
أَعُوذُ بِاللَّهِ حصار و حمایتگاه مولى است. هر بندهاى که فتنه دیو است و سخره شیطان، و در بند همزات و غمزات ابلیس، چون چنگ نیاز و افلاس درین عروه وثقى زد که: اعوذ باللّه من الشّیطان الرجیم، ابلیس را بطاعت و ایمان وى کار نه، و هیچ دشمن را در حمایتگاه او قرار نه.
إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ الایة چون توفیق در راه مرد آید کید شیطان در وى اثر نکند. در روزگار عمر خطاب جوانى از نماز خفتن بازگشته، زنى براه وى آمد، خود را بر وى عرضه کرد. او را در فتنه افکند و رفت. جوان بر اثر زن میرفت تا بدر سراى آن زن رسید. آنجا ساعتى توقف کرد. این آیت فرا زبان وى آمد: إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ. چون این آیت برخواند، بیفتاد و بیهوش شد. آن زن در وى نگرست، او را بر آن حال دید، دلتنگ شد. کنیزک خود را برخواند، و هر دو او را برگرفتند، و بدر سراى آن جوان بردند، و او را بخوابانیدند، و خود بازگشتند. این جوان پدرى پیر داشت، بیرون آمد از سراى خویش، او را چنان دید برگرفت او را، و در خانه برد. چون بهوش باز آمد، پدر از حال وى پرسید، گفت: یا ابت لا تسئلنى. مپرس که مرا چه حال افتاد. آن گه قصه در گرفت. چون اینجا رسید که آیت بر خواند شهقهاى زد، در آن حال از دنیا بیرون شد کالبد خالى کرده. پس آن گه عمر خطاب را ازین قصّه خبر کردند بعد از دفن وى، گفت: چرا خبر نکردید پیش ازین تا من او را بدیدمى. آن گه برخاست و رفت تا بسر خاک وى، فنادى: یا فلان! «وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ». سه بار گفت چنین، و از میان خاک جواب آمد سه بار: قد اعطانیهما ربّى یا عمر! وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ سماع حقیقت استماع قرآن است، و سماع روزگار مرد را بیش از آن زندگى دهد که روح قالب دهد. سماع چشمهایست که از میان دل برجوشد، و تربیت او از عین صدق است، و صدق مر سماع را چنان است که جرم آفتاب مر شعاع را، و تا ظلمات بشریّت از پیش دل برنخیزد، حقیقت آفتاب سماع روا نبود که بر صحراء سینه مرد تجلى کند. و بدان که سماع بر دو ضرب است: سماع عوام دیگر است و سماع خواصّ دیگر. حظّ عوام از سماع صوت است و نغمت آن، و حظّ خواص از سماع لطیفهایست میان صوت و معنى و اشارت آن. عوام سماع کنند بگوش سر و آلت تمییز و حرکت طباع، تا از غم برهند، و از شغل بیاسایند. خواص سماع کنند بنفسى مرده و دلى تشنه و نفسى سوخته، لا جرم بار آورد ایشان را نسیم انسى و یادگار ازلى و شادى جاودانى.
و گفتهاند: حقیقت سماع یادگار نداء قدیم است که روز میثاق از بارگاه جبروت و جناب احدیت روان گشت که: «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ»؟ بسمع بندگان پیوست، و ذوق آن بجان ایشان رسید. ندایى که مستودع آن در جهان است، و مستقر آن در جان است. آنچه شاهد است نشان است، و آنچه عبارت است عنوان است. آنچه در خبر گمان است، در وجود عیان است، هفت اندام رهى بنداء دوست نیوشان است، نداء دوست نه اکنونى است که جاودان است.
وَ اذْکُرْ رَبَّکَ فِی نَفْسِکَ یاد کنندگان اللَّه سه مرداند: یکى بزبان یاد کرد دل از آن بىخبر، یکى بزبان و دل یاد کرد امّا کارش بر خطر، که گفتهاند: «و المخلصون على خطر عظیم». یکى بزبان خاموش و دل درو مستغرق، چنان که پیر طریقت گفت: الهى! چه یاد کنم که خود همه یادم! من خرمن نشان خود فرا باد نهادم! و کیف اذکره من لست انساه؟! اى یادگار جانها! و یاد داشته دلها! و یاد کرده زبانها! بفضل خود ما را یاد کن، و بیاد لطفى ما را شاد کن.
إِنَّ الَّذِینَ عِنْدَ رَبِّکَ اشارت است بنقطه جمع، «لا یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ» خبر است از نعت تفرقه. عندیت کرامت ایشان را اثبات کرده، و احکام عبودیت بر ایشان نگه داشته، تا بنده روان باشد میان جمع و تفرقت. جمع حقیقت را نشان است و تفرقت شریعت را بیان است. لِکُلٍّ جَعَلْنا مِنْکُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً اشارت بآن است، و اللَّه اعلم بالصّواب.
رشیدالدین میبدی : ۸- سورة الانفال- مدنیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْءٍ... الایة، غنیمت مال کافران است که مسلمانان بران ظفر یابند بوقت قتال و جهاد، و گفتهاند جهاد دو قسم است: جهاد ظاهر، و جهاد باطن، جهاد ظاهر با کافر است به تیغ، و جهاد باطن با نفس است بقهر.
مجاهدان به تیغ سه مردند: کوشنده مأجور و خسته مغفور و کشته شهید. همچنین مجاهدان با نفس سه مردند، یکى میکوشد وى از ابرار است، یکى مىتازد وى از اوتاد است یکى باز رسته وى از ابدال است. او که در جهاد کفّار است بمال غنیمت توانگر شود، او که در جهاد نفس است بدل توانگر شود، توانگر بمال آن مال وى یا حلال است و محنت، یا حرام است و لعنت، و توانگر بدل همتى دارد مه از دنیا و مرادى مه از عقبى. مصطفى ص جهاد نفس را عظیمتر خواند، و بزرگتر گفت: رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاکبر
از بهر آن که از دشمن حذر توان کرد و از نفس حذر کردن نتوان. و با هر دشمنى اگر بسازى از شر وى ایمن گردى، و با نفس اگر بسازى هلاک خود در آن بینى. و آزاد بار نفس آنست که مصطفى ص گفت: ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا الى اعمالکم و لکن ینظر الى قلوبکم، گفت: خداى بدل نگرد و بنفس ننگرد، و معلوم است که نگرستن تأثیر محبت است، و نانگرستن تأثیر بغض، اگر نفس دشمن داشته حق نبودى بوى نظر کردى، چنان که بدل کند.
پس واجب کند نفس را دشمن داشتن، و موافقت حق را بنظر مهر و محبت بوى ننگرستن، و در معرکه مجاهدت به تیغ ریاضت قهر وى کردن، و دیده مراد وى بناوک تفرید و تجرید بر دوختن ازینجا گفت مصطفى ص: «من مقت نفسه فى ذات اللَّه آمنه اللَّه من عذاب یوم القیمة»، و در این معنى حکایت احمد بن خضرویه معروف است. گفتا: روزگارى در قهر نفس خویش بسر آوردم تا او را از مراد و کام خویش بازداشتم روزى نشاط غزو کرد، با من بر آویخت که غزا کردن شرط دین است و عماد مسلمانى و نشان طاعتدارى. و من از نشاط وى عجب داشتم که از نفس نشاط طاعت نیاید، و بخیر کمتر گراید، گفتم: ناچار در زیر این مکرى است پیوسته، او را روزه میفرمایم مگر طاقت گرسنگى ندارد خواهد که در سفر از آن خلاص یابد و خواهد که در سفر روزه گشاید رخصت سفر بر کار گیرد! گفتم: با نفس نذرى کردم که تا در سفر باشم روزه نگشایم، بلکه بیفزایم، گفت: روا دارم و روزه نگشایم، گفتم: مگر از آنست که طاقت قیام شب ندارد میخواهد که در سفر از آن خلاص یابد در دل کردم که از قیام هیچ نکاهم و از شام تا بام نفس را بر پاى دارم، گفت: روا دارم و ازان ننالم. اندیشه کردم که مگر از آنست که با خلق مىنیامیزد و وحشت خلوت او را برین داشته است و میخواهد که با خلق صحبت کند، همت کردم که در سفر جز بمنزلهاى خراب فرو نیایم، و از خلق گوشه گیرم. آن نیز از من روا داشت و بپسندید. پس از روى عجز و تضرع در حق زاریدم که الهى بفضل خود مرا از مکر نفس آگاه کن و بلطف خود مرا شاد کن! آخر دریافتم که نفس میگوید که هر روز مرا به تیغ مجاهدت هزار ضربت زنى و هزار بار بکشى و خلق را از آن آگاهى نه، بارى بغزا روم تا یکباره کشته شوم و شهید باشم و جهانیان باز گویند که احمد خضرویه در غزا شهادت یافت، گفتم: صعب خصمى که نفس است که نه در دنیا موافقت نماید، نه در عقبى سعادت خواهد، کمین ریا خواست که بر من گشاید، و در زمره هالکان آرد، تا رب العزة مرا از مکر وى آگاهى داد، و در جناب کرم و لطف مرا جاى داد، آن گه در وردها بیفزودم و الطاف کرم بسى دیدم.
پیر طریقت گفت: «الهى! از بیم تواند بود، بجان رسیدم، هیچ ندانم که با چنین نفس با چنین کار چون افتادم، هیچ غیرت نگرفتم و خلقى بعبرت خویش ندیدم، هر چند کوشیدم که یک نفس از آن خود شایسته تو بینم ندیدم. ملکا، دانى که نه بىتو خود را این روز گزیدم! الهى مران کسى را که خود خواندى ظاهر مکن، جرمى که خود پوشیدى! کریما، میان ما با تو داور تویى، آن کن که سزاى آنى! قوله: فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ چنان که از مال غنیمت بیرون کنند و در آن سهمى است خداى را و رسول را، هم چنین در معاملات حقیقت که دل را غنیمت است سهمى است خداى را، که بنده در آن آزاد بود از حظّ خود و رقّ کون همه حقّ باشد و بحق باشد از خود بیزار و از عالم آزاد.
پیر طریقت گفت: «بنده را وقتى بیاید که از تن زبان ماند و بس، و از دل نشان ماند و بس، و از جان عیان ماند و بس، دل برود نموده ماند و بس، جان برود ربوده ماند و بس، این جوانمرد بمنزل رسید و پرسید از سیل چه نشان دهند، چون بدریا رسید در دریا افتاد، و سختى بپرسید، در خود برسید او که بمولى رسید:
بلعجب بادى است در هنگام مستى باد فقر
کز میان خشک رودى ماهیان تر گرفت
ابتدا غوّاص ترک جان و فرزندان بگفت
پس بدریا در فروشد تا چنین گوهر گرفت
سالها مجنون طوافى کرد در کهسار و دشت
تا شبى معشوقه را در خانه ما در گرفت
إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْیا ازینجا تا آخر ورد قصه بدریان است، و وصف الحال جوانمردان، که در معرکه ابطال و در صف قتال مبارزت نمودند و بعهد و وفاء حق بایستادند، تا از بارگاه حقیقت بوصف رجولیّت موصوف گشتند، و اعلاء کلمه حقّ را و نشر بساط اسلام را تن سبیل و جان بذل و دل فدا کردند.
شراب از خون و جام از کاسه سر
بجاى بانگ رود آواز اسبان
بجاى دسته گل قبضه تیغ
بجاى قرط بر تن درع و خفتان
رب العالمین گفت: آن کاریست که در ازل من خواستم، قضایى که من کردم، حکمى که من راندم، لِیَقْضِیَ اللَّهُ أَمْراً کانَ مَفْعُولًا فریشتگان را فرستادم آرام دلها را و بشارت مؤمنانرا، امّا نصرت دادن کار الهیّت ما است و خصایص ربوبیّت ما، وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ. همچنین رسولان را از بهر دعوت فرستادم و هدایت بعنایت ماست، إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ! کسب بنده تقدیر کردم و سبب ساختم اما روزى دادن و رسانیدن بر ماست وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها.
جفت دادن و تخم ریختن سبب کردم لکن وجود فرزند بقدرت ماست یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ إِناثاً وَ یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ الذُّکُورَ.
وَ أَطِیعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا از روى اشارت مسلمانان را درین آیت موافقت میفرماید که موافقت اصل دین است، و مخالفت مایه ضلالت، چنان که در دین و عقیدت موافقت واجب است، در راى و عزیمت هم واجب است، از اینجاست که رب العزة طاعت خدا و رسول و اولى الامر همه در هم بست، و خروج و خالفت حرام کرد. مصطفى گفت: «امرتکم بخمس بالجماعة و السّمع و الطّاعة و الهجرة و الجهاد فی سبیل اللَّه. و انّه من خرج من الجماعة قید شبر فقد خلع ربقة الاسلام من عنقه الا ان یراجع،و قال ص: «من اطاعنى فقد اطاع اللَّه، و من عصانى فقد عصا اللَّه، و من یطع الامین فقد اطاعنى، و من یعص الامیر فقد عصانى، و انما الامام جنّة یقاتل من ورائه، و یتّقى به فان امر بتقوى اللَّه و عدل فانّ له بذلک اجراً، و ان قال بغیره فانّ علیه منّة، و ان امر علیکم عبد مجدّع یقودکم بکتاب اللَّه، فاسمعوا له و اطیعوا.
ثمّ قال تعالى: وَ اصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ یتولّى الکفایة اذا حصل منهم الثّبات و حسن التفویض. حسن بصرى رحمه اللَّه هر گه که قصه اصحاب بدر خواندى گفتى: طوبى سپاهى را که امیر ایشان رسول خدا، جاسوس ایشان جبرئیل امین خدا، مبارز ایشان حمزه و على شیر خدا، مدد ایشان فریشتگان خدا، مقصود ایشان اظهار دین خدا، حاصل ایشان رضاى خدا.
مجاهدان به تیغ سه مردند: کوشنده مأجور و خسته مغفور و کشته شهید. همچنین مجاهدان با نفس سه مردند، یکى میکوشد وى از ابرار است، یکى مىتازد وى از اوتاد است یکى باز رسته وى از ابدال است. او که در جهاد کفّار است بمال غنیمت توانگر شود، او که در جهاد نفس است بدل توانگر شود، توانگر بمال آن مال وى یا حلال است و محنت، یا حرام است و لعنت، و توانگر بدل همتى دارد مه از دنیا و مرادى مه از عقبى. مصطفى ص جهاد نفس را عظیمتر خواند، و بزرگتر گفت: رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاکبر
از بهر آن که از دشمن حذر توان کرد و از نفس حذر کردن نتوان. و با هر دشمنى اگر بسازى از شر وى ایمن گردى، و با نفس اگر بسازى هلاک خود در آن بینى. و آزاد بار نفس آنست که مصطفى ص گفت: ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا الى اعمالکم و لکن ینظر الى قلوبکم، گفت: خداى بدل نگرد و بنفس ننگرد، و معلوم است که نگرستن تأثیر محبت است، و نانگرستن تأثیر بغض، اگر نفس دشمن داشته حق نبودى بوى نظر کردى، چنان که بدل کند.
پس واجب کند نفس را دشمن داشتن، و موافقت حق را بنظر مهر و محبت بوى ننگرستن، و در معرکه مجاهدت به تیغ ریاضت قهر وى کردن، و دیده مراد وى بناوک تفرید و تجرید بر دوختن ازینجا گفت مصطفى ص: «من مقت نفسه فى ذات اللَّه آمنه اللَّه من عذاب یوم القیمة»، و در این معنى حکایت احمد بن خضرویه معروف است. گفتا: روزگارى در قهر نفس خویش بسر آوردم تا او را از مراد و کام خویش بازداشتم روزى نشاط غزو کرد، با من بر آویخت که غزا کردن شرط دین است و عماد مسلمانى و نشان طاعتدارى. و من از نشاط وى عجب داشتم که از نفس نشاط طاعت نیاید، و بخیر کمتر گراید، گفتم: ناچار در زیر این مکرى است پیوسته، او را روزه میفرمایم مگر طاقت گرسنگى ندارد خواهد که در سفر از آن خلاص یابد و خواهد که در سفر روزه گشاید رخصت سفر بر کار گیرد! گفتم: با نفس نذرى کردم که تا در سفر باشم روزه نگشایم، بلکه بیفزایم، گفت: روا دارم و روزه نگشایم، گفتم: مگر از آنست که طاقت قیام شب ندارد میخواهد که در سفر از آن خلاص یابد در دل کردم که از قیام هیچ نکاهم و از شام تا بام نفس را بر پاى دارم، گفت: روا دارم و ازان ننالم. اندیشه کردم که مگر از آنست که با خلق مىنیامیزد و وحشت خلوت او را برین داشته است و میخواهد که با خلق صحبت کند، همت کردم که در سفر جز بمنزلهاى خراب فرو نیایم، و از خلق گوشه گیرم. آن نیز از من روا داشت و بپسندید. پس از روى عجز و تضرع در حق زاریدم که الهى بفضل خود مرا از مکر نفس آگاه کن و بلطف خود مرا شاد کن! آخر دریافتم که نفس میگوید که هر روز مرا به تیغ مجاهدت هزار ضربت زنى و هزار بار بکشى و خلق را از آن آگاهى نه، بارى بغزا روم تا یکباره کشته شوم و شهید باشم و جهانیان باز گویند که احمد خضرویه در غزا شهادت یافت، گفتم: صعب خصمى که نفس است که نه در دنیا موافقت نماید، نه در عقبى سعادت خواهد، کمین ریا خواست که بر من گشاید، و در زمره هالکان آرد، تا رب العزة مرا از مکر وى آگاهى داد، و در جناب کرم و لطف مرا جاى داد، آن گه در وردها بیفزودم و الطاف کرم بسى دیدم.
پیر طریقت گفت: «الهى! از بیم تواند بود، بجان رسیدم، هیچ ندانم که با چنین نفس با چنین کار چون افتادم، هیچ غیرت نگرفتم و خلقى بعبرت خویش ندیدم، هر چند کوشیدم که یک نفس از آن خود شایسته تو بینم ندیدم. ملکا، دانى که نه بىتو خود را این روز گزیدم! الهى مران کسى را که خود خواندى ظاهر مکن، جرمى که خود پوشیدى! کریما، میان ما با تو داور تویى، آن کن که سزاى آنى! قوله: فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ چنان که از مال غنیمت بیرون کنند و در آن سهمى است خداى را و رسول را، هم چنین در معاملات حقیقت که دل را غنیمت است سهمى است خداى را، که بنده در آن آزاد بود از حظّ خود و رقّ کون همه حقّ باشد و بحق باشد از خود بیزار و از عالم آزاد.
پیر طریقت گفت: «بنده را وقتى بیاید که از تن زبان ماند و بس، و از دل نشان ماند و بس، و از جان عیان ماند و بس، دل برود نموده ماند و بس، جان برود ربوده ماند و بس، این جوانمرد بمنزل رسید و پرسید از سیل چه نشان دهند، چون بدریا رسید در دریا افتاد، و سختى بپرسید، در خود برسید او که بمولى رسید:
بلعجب بادى است در هنگام مستى باد فقر
کز میان خشک رودى ماهیان تر گرفت
ابتدا غوّاص ترک جان و فرزندان بگفت
پس بدریا در فروشد تا چنین گوهر گرفت
سالها مجنون طوافى کرد در کهسار و دشت
تا شبى معشوقه را در خانه ما در گرفت
إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْیا ازینجا تا آخر ورد قصه بدریان است، و وصف الحال جوانمردان، که در معرکه ابطال و در صف قتال مبارزت نمودند و بعهد و وفاء حق بایستادند، تا از بارگاه حقیقت بوصف رجولیّت موصوف گشتند، و اعلاء کلمه حقّ را و نشر بساط اسلام را تن سبیل و جان بذل و دل فدا کردند.
شراب از خون و جام از کاسه سر
بجاى بانگ رود آواز اسبان
بجاى دسته گل قبضه تیغ
بجاى قرط بر تن درع و خفتان
رب العالمین گفت: آن کاریست که در ازل من خواستم، قضایى که من کردم، حکمى که من راندم، لِیَقْضِیَ اللَّهُ أَمْراً کانَ مَفْعُولًا فریشتگان را فرستادم آرام دلها را و بشارت مؤمنانرا، امّا نصرت دادن کار الهیّت ما است و خصایص ربوبیّت ما، وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ. همچنین رسولان را از بهر دعوت فرستادم و هدایت بعنایت ماست، إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ! کسب بنده تقدیر کردم و سبب ساختم اما روزى دادن و رسانیدن بر ماست وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها.
جفت دادن و تخم ریختن سبب کردم لکن وجود فرزند بقدرت ماست یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ إِناثاً وَ یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ الذُّکُورَ.
وَ أَطِیعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا از روى اشارت مسلمانان را درین آیت موافقت میفرماید که موافقت اصل دین است، و مخالفت مایه ضلالت، چنان که در دین و عقیدت موافقت واجب است، در راى و عزیمت هم واجب است، از اینجاست که رب العزة طاعت خدا و رسول و اولى الامر همه در هم بست، و خروج و خالفت حرام کرد. مصطفى گفت: «امرتکم بخمس بالجماعة و السّمع و الطّاعة و الهجرة و الجهاد فی سبیل اللَّه. و انّه من خرج من الجماعة قید شبر فقد خلع ربقة الاسلام من عنقه الا ان یراجع،و قال ص: «من اطاعنى فقد اطاع اللَّه، و من عصانى فقد عصا اللَّه، و من یطع الامین فقد اطاعنى، و من یعص الامیر فقد عصانى، و انما الامام جنّة یقاتل من ورائه، و یتّقى به فان امر بتقوى اللَّه و عدل فانّ له بذلک اجراً، و ان قال بغیره فانّ علیه منّة، و ان امر علیکم عبد مجدّع یقودکم بکتاب اللَّه، فاسمعوا له و اطیعوا.
ثمّ قال تعالى: وَ اصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ یتولّى الکفایة اذا حصل منهم الثّبات و حسن التفویض. حسن بصرى رحمه اللَّه هر گه که قصه اصحاب بدر خواندى گفتى: طوبى سپاهى را که امیر ایشان رسول خدا، جاسوس ایشان جبرئیل امین خدا، مبارز ایشان حمزه و على شیر خدا، مدد ایشان فریشتگان خدا، مقصود ایشان اظهار دین خدا، حاصل ایشان رضاى خدا.
رشیدالدین میبدی : ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة
۴ - النوبة الثانیة
قوله: «وَ لَقَدْ آتَیْنا إِبْراهِیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ» حسن گفت رشد اینجا نبوّتست، و من قبل یعنى من قبل موسى و هارون. معنى آنست که ابراهیم را نبوّت دادیم پیش از موسى و هارون، و گفتهاند رشد توفیق خیرست و راست راهى بشناختن، و صلاح دین خود بدانستن، و من قبل یعنى فى صغره قبل البلوغ. مىگوید او را توفیق دادیم تا راست راهى یافت و بهى کار خویش بدانست از کودکى پیش از بلوغ، آن گه که از سرب بیرون آمد و گفت: «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ» الایه... هم چنان که یحیى زکریا را گفت: «وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیًّا» و قیل معناه کتبت له السعادة من قبل ان خلق.
«وَ کُنَّا بِهِ عالِمِینَ» انّه اهل للهدایة و النبوّة و هو نظیر قوله: «وَ لَقَدِ اخْتَرْناهُمْ عَلى عِلْمٍ عَلَى الْعالَمِینَ» و قوله: «اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ».
«إِذْ قالَ لِأَبِیهِ» معناه آتینا ابراهیم رشده اذ قال لابیه، «وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثِیلُ الَّتِی أَنْتُمْ لَها عاکِفُونَ» یقال اسم ابیه آزر و قیل آزرى، و ذکر النسّابون انّ له اسما آخر و هو التارخ بن ناخور بن ارغو بن فالغ بن ارفخشد بن سام بن نوح.
و التّماثیل جمع تمثال و هو شیء یعمل مشبّها بغیره فى الشکل. و العکوف اطالة الاقامة، و یقال کانت تماثیل على صور السّباع و الطیور و الانسان، و قیل على صور هیاکل الکواکب یعبدون اللَّه بوساطة العبادة للکواکب، ثمّ اعتقدوا انّها فى انفسها آلهة.
«قالُوا وَجَدْنا» اسلافنا، «عابِدِینَ». لها فاقتدینا بهم. این اشارتست بعجز ایشان از اقامت بیّنت و اظهار حجّت بر عبادت بتان، چون از حجّت و بیّنت درماندند دست در تقلید زدند، در ضمن آیت ذم تقلید و اهل تقلیدست.
«قالَ لَقَدْ کُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» هذا کون الحال. اى انتم و اسلافکم فى خسار بیّن بعبادتکم ایّاها.
«قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللَّاعِبِینَ» اى أ بجدّ منک هذا الکلام ام تلعب بهذا المقال.
«قالَ بَلْ رَبُّکُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِی فَطَرَهُنَّ» اى لست بلاعب و انّما ربّکم و خالقکم الّذى یجب علیکم عبادته هو ربّ السّماوات و الارض، و فاطرهما و یحتمل انّ الضمیر فى فطرهن یعود الى التّماثیل. «وَ أَنَا عَلى ذلِکُمْ مِنَ الشَّاهِدِینَ» بانّه ربّکم، تقدیره و انا شاهد على ذلکم من الشّاهدین «وَ تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ» اصله و اللَّه فقلبت الواو تاء، و لا تصلح التاء فى القسم الّا فى اسم اللَّه، تقول تاللّه و لا تقول تا الرّحمن، و تقول و حقّ اللَّه لأفعلن کذا و لا یجوز تحقّ اللَّه لأفعلن. «لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِینَ» اى لاکسرنّها بعد ذهابکم عنها الى عید لکم، و سمّاه کیدا لانّه مکر بذلک عابدیها.
مفسران گفتند ایشان را عیدى بود که هر سال یک بار اهل شهر در مجمعى بیرون از شهر حاضر مىشدند چون از آنجا باز گشتندى در بتخانه رفتندى و بتان را سجود کردندى، آن گه بخانه خویش باز گشتندى، آن روز که میرفتند آزر گفت ابراهیم را که اگر رغبت کنى درین عید ما مگر ترا دین ما و کار و بار ما خوش آید، ابراهیم با ایشان بیرون رفت در راه خویشتن را بیفکند و گفت من بیمارم و از درد پاى مىنالید، ایشان که سران و سروران بودند همه در گذشتند، بآخر که ضعیفان و کمینان بر گذشتند از پى ایشان برفت، و گفت: «تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ» بخداى که در بتخانه شما روم و بتان را بشکنم، ضعیفان و واپس ماندگان مردمان آن سخن از وى بشنیدند، و گفتهاند که یک مرد بشنید و بر دیگران آشکار کرد پس چون ایشان بعید خویش رفتند، ابراهیم از آنجا باز گشت و در بتخانه رفت، بهویى عظیم بود، در آن بهو هفتاد و دو صنم بر افراشته بودند. بعضى زرین بعضى سیمین، بعضى از آهن، بعضى از شبه و ارزیز، و بعضى از چوب و سنگ، و برابر بهو صنمى عظیم افراشته بودند مهینه ایشان، صنمى زرین بجواهر مرصع کرده، و در دو چشم وى دو یاقوت روشن نشانده، و در پیش آن بتان طعامهاى الوان نهاده، یعنى تا آن بتان در آن طعامها برکت افزایند و مشرکان چون از عید گاه باز آیند بخورند، ابراهیم چون آن دید بر طریق استهزاء بتان را گفت: أَ لا تَأْکُلُونَ. نمىخورید ازین طعامها که پیش شما نهادهاند؟ بتان جواب نمیدادند از آن که جماد بودند. ابراهیم گفت هم بر طریق استهزاء: ما لَکُمْ لا تَنْطِقُونَ. چه بوده است شما را که سخن نمىگوئید و مرا جواب نمىدهید؟ آن گه تبر درنهاد و همه را خرد کرد، چنان که ربّ العزّه گفت: «فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً» ایشان را ریزه ریزه کرد، جذاذ بکسر جیم قراءت کسایى است یعنى کسرا و قطعا، جمع جذیذ، و هو الهشیم مثل خفیف و خفاف، و ثقیل و ثقال و طویل و طوال. باقى قرّاء جذاذا بضم جیم خوانند، مثل الحطام و الرّقات و معناه المجذوذ، اى المقطوع. «إِلَّا کَبِیراً لَهُمْ» اى للکفّار، و قیل للاصنام، فانّه لم یکسره. همه را بشکست و بر آن نکال کرد، مگر آن بت مهینه ایشان که در جثه و صورت مهینه بود، از روى تعظیم و عبادت ایشان که آن مهینه را نشکست و تبر بر دست وى بست، و بقول بعضى از گردن وى در آویخت، «لَعَلَّهُمْ إِلَیْهِ یَرْجِعُونَ» یعنى لعلّهم اذا راوا ما باصنامهم من العجز و الهو ان یرجعون الى ابراهیم بالاقرار له و بالتوبة. و قیل یرجعون الى اللَّه بالایمان و الاقرار بوحدانیته.
پس آن قوم چون از عید خویش باز گشتند و در بتخانه شدند و بتان را بدان صفت دیدند گفتند: «مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِینَ» اى لمن المجرمین. که کرد این نکال بر خدایان ما ظلم کرد بر ایشان که بجاى عبادت ایشان مذلّت نهاد، آن قوم که از ابراهیم شنیده بودند که گفت: «تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ». گفتند: «سَمِعْنا فَتًى یَذْکُرُهُمْ» اى یعیبهم و یسبّهم، «یُقالُ لَهُ إِبْراهِیمُ» آن جوانى هست که او را ابراهیم گویند، و ما مىشنیدیم از وى که عیب خدایان ما میکرد و ایشان را ناسزا میگفت، ظن مىبریم که این فعل اوست.
این خبر با نمرود جبّار افتاد و اشراف قوم وى گفتند: «فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْیُنِ النَّاسِ» اى جیئوا به ظاهرا بمرئى من النّاس. «لَعَلَّهُمْ یَشْهَدُونَ» علیه بفعله و قوله، فیکون حجّة علیه، کرهوا ان یأخذوه بغیر بیّنة، خواستند که او را چون گیرند عقوبت کنند بحجت و بیّنت کنند. این معنى را گفتند: «فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْیُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَشْهَدُونَ» و گفتهاند معنى آنست که او را بر دیدار قوم عقوبت کنید، تا دیگران عبرت گیرند و چنین کار نکنند.
ابراهیم را حاضر کردند و او را گفتند: «أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا یا إِبْراهِیمُ» این تو کردى بخدایان ما اى ابراهیم؟ ابراهیم جواب داد و گفت: «بَلْ» یعنى نه من کردم، «فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ هذا» غضب من ان تعبدوا معه هذه الصغار، و هو اکبر منها فکسرها، آن بزرگ و مهینه ایشان کرد، که خشم آمد وى را بآن که این کهینان را با وى پرستیدند. «فَسْئَلُوهُمْ إِنْ کانُوا یَنْطِقُونَ» بپرسید اینان را اگر سخن گویند تا جواب دهند که این فعل بایشان که کرد، و مقصود ابراهیم آن بود تا عجز و خوارى و ناتوانى بتان بایشان نماید، و حجّت بر ایشان درست شود که بتان سزاى عبادت نیستند، از آن جهت که سخن نگویند و جواب ندهند. و این دلیلى روشن است که ربّ العالمین جلّ جلاله گویاست و نطق بر وى رواست سخن گوید و از وى سخن شنوند و او جلّ جلاله از دیگران سخن شنود و جواب دهد، و در قرآن عیب بتان کرد که نشنوند و جواب ندهند گفت: «إِنْ تَدْعُوهُمْ لا یَسْمَعُوا دُعاءَکُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَکُمْ» قال القتیبى: تقدیره بل فعله کبیرهم هذا ان کانوا ینطقون فسئلوهم. جعل اضافة الفعل الیه مشروطا بنطقهم، و لم یقع الشرط فلم یقع الجزاء. و قال فى ضمنه انا فعلت ذلک. معنى سخن قتیبى آنست که ابراهیم اضافت فعل که با صنم کرد بشرط نطق کرد، یعنى که اگر صنم قدرت نطق را داشتى قدرت فعل نیز داشتى و این فعل وى کرده بودى، اکنون معلومست که وى قدرت نطق ندارد و چون قدرت نطق ندارد قدرت فعل هم ندارد، و مقصود ابراهیم آن بود تا عجز بتان بایشان نماید و در ضمن این سخن آنست که این فعل من کردم و این معنى را کسایى وقف کند «بَلْ فَعَلَهُ». یعنى فعله، و این تأویل اگر چه نیکوست بعضى علماء دین نپسندیدهاند و گفتهاند این تأویل بر خلاف قول رسول (ع) است که رسول بر ابراهیم تقدیر کرد که سه جاى سخن گفت بر خلاف راستى، و ذلک
ما روى ابو هریره انّ رسول اللَّه (ص) قال: «لم یکذب ابراهیم الّا ثلاث کذبات فى ذات اللَّه قوله: «إِنِّی سَقِیمٌ» و قوله: «بَلْ فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ» و قوله. لسارة: «هذه اختى».
هر چند که اهل تأویل گفتند «إِنِّی سَقِیمٌ» اى ساسقم، یعنى عند الموت، و قیل انّى سقیم اى مغتمّ بضلالتکم و قوله لسارة «هذه، اختى» یعنى فى الدین، این تأویل گفتهاند لکن آن نیکوتر که آن را کذب دانند چنان که رسول تقدیر کرد بر وى، و بیش از آن نیست که این زلّتى است از صغایر، و ربّ العالمین در قرآن جایها زلّات صغایر با انبیاء اضافت کرده، و روا باشد که ربّ العزه ابراهیم را در آن کذب رخصت داد قصد صلاح را و اقامت حجّت را بر مشرکان هم چنان که یوسف را رخصت داد در آنچه با برادران گفت: «إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ و لم یکونوا سرقوا.
قوله: «فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ» اى فتفکروا فى قلوبهم، و رجعوا الى عقولهم «فَقالُوا» ما تراه الّا کما قال. «إِنَّکُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ» بعبادتکم من لا یتکلّم، و قیل انتم الظّالمون لابراهیم فى سؤالکم ایاه، و هذه آلهتکم الّتى فعل بها ما فعل حاضرة فسئلوها.
«ثُمَّ نُکِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ» قال اهل التفسیر اجرى اللَّه الحق على لسانهم فى القول الاوّل ثمّ ادرکتهم الشقاوة فهو معنى قوله: «نُکِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ». اى ثمّ ردّوا الى الکفر بعد ان اقرّوا على انفسهم بالظلم. یقال نکس المریض اذا رجع الى حالته الاولى، ربّ العزّه بر زبان ایشان سخنى راست بر صواب راند، و گناه سوى خویش نهادند، اما شقاوت ازلى در رسید، و ایشان را با کفر خویش برد، اینست که اللَّه تعالى گفت: «ثُمَّ نُکِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ» اى ردّوا الى غیّهم و ارکسوا فیه فرکبوا رؤسهم، «لَقَدْ عَلِمْتَ» اینجا قول مضمر است، یعنى فقالوا لقد علمت، «ما هؤُلاءِ یَنْطِقُونَ» فکیف تأمرنا بسؤالهم.
آن گه حجت بر ایشان متوجه گشت ابراهیم گفت: «أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا یَنْفَعُکُمْ شَیْئاً وَ لا یَضُرُّکُمْ أُفٍّ لَکُمْ» تبا لکم و نتنا «وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ» احجار لا صنع لها، و لا نطق و لا بیان، «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» ا فلا تستحیون من عبادة من کان بهذه الصفة؟
فلمّا لزمتهم الحجة و عجزوا عن الجواب. «قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَکُمْ» باهلاک من یعیبها. «إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ» امرا فى اهلاکه. روایت کردند از ابن عمر که گفت آن کس که ایشان را ارشاد کرد بتحریق ابراهیم مردى بود از اعراب فارس ازین کردان دشت نشین، نام وى هیزن، و قیل هیون. ربّ العزّه او را بزمین فرو برد، هنوز مىرود تا قیامت، پس نمرود جبّار گفت تا حظیرهاى ساختند گرد آن دیوار بر آوردند طول آن شصت گز، و ذلک قوله تعالى: «قالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْیاناً، فَأَلْقُوهُ فِی الْجَحِیمِ» و گفت تا هر کسى از هر جانب هیمه کشیدند هم شریف و هم وضیع یک ماه، و گفتهاند چهل روز، و گفتهاند یک سال، و آن را بزرگ طاعتى مىدانستند، تا آن حد که زن بیمار مىگفت: لئن عوفیت لأجمعن الحطب لابراهیم. بعد از یک سال که هیمه جمع کردند آتش در آن زدند، آتشى عظیم بر افروختند و ابراهیم را دست و پاى بستند و غل بر گردن نهاده در منجنیق نهادند تا بآتش افکنند، روایت کنند که آن ساعت فریشتگان آسمان آواز بر آوردند و هر چه در زمینست بیرون از ثقلین، و گفتند: ربّنا لیس فى ارضک احد یعبدک غیر ابراهیم یحرّق فیک فاذن لنا فى نصرته، فقال اللَّه تعالى انّه خلیلى لیس لى خلیل غیره و انّا الهه، لیس له اله غیرى. فان استغاث بکم فاغیثوه و ان استنصرکم فانصروه، و ان لم یدع غیرى، و لم یستنصر سواى و لم یستغث الّا بى فخلّوا بینه و بینى.
و روى ان خازن الماء اتاه فقال یا ابراهیم ان اردت اخمدت النّار فانّ خزائن المیاه و الامطار بیدى، و اتاه خازن الریاح فقال ان شئت طیرت النّار فی الهواء فانّ خزائن الرّیاح بیدى، فقال ابراهیم لا حاجة بى الیکم.
ثم رفع رأسه الى السماء فقال: الهى انت الواحد فى السّماء و انا الواحد فى الارض لیس فى الارض احد یعبدک غیرى، حسبى اللَّه و نعم الوکیل. یا احد یا صمد بک استعین و بک استغیث و علیک اتوکّل لا اله الّا انت سبحانک ربّ العالمین لک الحمد و لک الملک، لا شریک لک.
پس چون او را بیفکندند جبرئیل او را پیش آمد و گفت یا ابراهیم أ لک الحاجة؟ فقال اما الیک فلا. قال جبرئیل فسئل ربّک فقال، حسبى من سؤالى علمه بحالى، فقال اللَّه عزّ و جل: «یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً» اى کونى ذات برد و سلامة، «عَلى إِبْراهِیمَ» لا یکون فیها برد مضرّ و لا حرّ موذ، قال ابن عباس: لو لم یقل سلاما لمات ابراهیم من بردها، و من المعروف فى الآثار انّه لم تبق یومئذ نار فى الارض الّا طفئت فلم ینتفع فى ذلک الیوم بنار فى العالم ظنت انّها تغنى و لو لم یقل على ابراهیم بقیت ذات برد ابدا. و قال الحسن: قوله: «وَ سَلاماً» هو تسلیم من اللَّه عزّ و جل على ابراهیم. و المعنى سلّم اللَّه سلاما على ابراهیم کقوله تعالى: «قالُوا سَلاماً» اى سلّموا سلاما، و مثله فى المعنى، فى سورة الصافات، «سَلامٌ عَلى إِبْراهِیمَ». قال کعب الاحبار: جعل کل شیء یطفئ عنه النّار الّا الوزغ، فانّه کان ینفخ فى النّار، و لهذا امر النبىّ صلّى اللَّه علیه و سلّم بقتل الوزغ، و قال کان ینفخ على ابراهیم. سدّى گفت: چون ابراهیم را بآتش افکندند ربّ العزّه فریشتگان را فرستاد تا هر دو بازوى ابراهیم را بگرفتند و او را بآهستگى بر زمین نشاندند، آنجا چشمه آب خوش پدید آمد و گل سرخ و نرگس بویا، و ربّ العزّه فریشته ظلّ را بفرستاد بصورت ابراهیم تا با وى بنشست و مونس وى بود، و جبرئیل آمد و طنفسهاى آورد از بهشت، و آنجا بگسترانید و پیراهنى از حریر بهشت در وى پوشانید و او را بر آن طنفسه نشاند و جبرئیل با وى حدیث مىکند و میگوید: انّ ربّک یقول اما علمت انّ النّار لا تضر احبائىّ. اى ابراهیم ملک تعالى میگوید، ندانستى که آتش دوستان مرا نسوزد و ایشان را گزند نرساند. قال کعب: ما احرقت النّار من ابراهیم الّا وثاقه. و قال المنهال بن عمرو: قال ابراهیم خلیل اللَّه ما کنت ایّاما قطّ انعم منّى من الایّام الّتى کنت فیها فى النّار، ابراهیم گفت: در همه عمر خویش مرا وقتى خوشتر از آن نبود و روزگارى خوب تر از آن چند روز که در آتش بودم، هفت روز گفتهاند که در آتش بود بقول بیشترین مفسران. پس نمرود بر بام قصر خویش نظاره کرد تا خود کار ابراهیم بچه رسیده است او را دید در آن روضه میان گل و نرگس و چشمه آب نشسته و گرد بر گرد آن روضه آتش زبانه میزد. آواز داد که یا ابراهیم! کبیر إلهک الّذى بلغت قدرته ان حال بینک و بین ما ارى. اى ابراهیم بزرگ خدایى دارى که قدرت وى اینست که مىبینم و با تو این صنع نموده، اى ابراهیم هیچ توانى که ازین موضع بیرون آیى ناسوخته و رنج نارسیده؟ گفت توانم، گفت هیچ مىترسى که همانجا بمانى ترا از آتش گزندى رسد؟ گفت نه، گفت پس بیرون آى تا با تو سخن گویم، و بروایتى دیگر نمرود گفت وزیران خویش را، بروید و ابراهیم را بنگرید تا حالش بچه رسید ایشان گفتند چه نگریم سوخته و نیست گشته بىهیچ گمان آتشى بدان عظیمى که کوه بدان بگدازد وى در آن نسوزد؟
نمرود گفت: من خوابى عجیب دیدم چنان دانم که وى نسوخته است. بخواب نمودند مرا که دیوارهاى حظیرهاى که ما بنا کردیم بیفتادى و ابراهیم بىرنج بیرون آمدى، و پس ما او را طلب کردیم و نیافتیم پس نمرود از بام قصر خویش بوى نظر کرد و او را چنان دید و بیرون خواند، و ابراهیم بیرون آمد نمرود گفت: من الرجل الّذى رأیته معک فى مثل صورتک قاعدا الى جنبک؟ آن که بود که با تو نشسته بود مردى هم بصورت تو؟ ابراهیم گفت فریشته ظلّ بود خداوند من فرستاد او را بر من تا مرا مونس باشد، گفت اى ابراهیم مهربان خدایى دارى و کریم، که با تو این همه نیکویى کرد بآن که تو وى را مىپرستى. اى ابراهیم من میخواهم که چهار هزار گاو از بهر وى قربان کنم، ابراهیم گفت: اذا لا یقبل اللَّه منک ما کنت على دینک حتى تفارقه الى دینى. خداى من از تو قربان نپذیرد تا بر دین خویشى پس اگر با دین من آیى و او را توحید گویى بپذیرد، نمرود گفت: لا استطیع ترک ملکى، و لکن سوف اذ بحهاله، فذبحها، پس نمرود دست از ابراهیم بداشت و نیز تعرض وى نکرد، و وبال کید وى هم بوى بازگشت و ذلک قوله: «وَ أَرادُوا بِهِ کَیْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَخْسَرِینَ» اى خسروا السعى و النفقة و لم یحصل لهم مرادهم. و قیل معناه انّ اللَّه ارسل على نمرود و قومه البعوض فاکلت لحومهم و شربت دماء هم و دخلت واحدة فى دماغه فاهلکته.
«وَ نَجَّیْناهُ وَ لُوطاً» محمد بن اسحاق بن یسار گفت: پس از آن که اللَّه تعالى با ابراهیم آن کرامت کرد و دشمن وى نومید و خاکسار گشت جماعتى بوى ایمان آوردند یکى از ایشان لوط بود و هو لوط بن هاران بن تارخ، و هاران هو اخو ابراهیم.
و قیل لهما کان اخ ثالث و هو ناخور بن تارخ و هو ابو توبیل و توبیل ابو لایان، و رتقا بنت توبیل امرأة اسحاق بن ابراهیم ام یعقوب، و لیّان و راحیل زوجتا یعقوب ابنتا لایان، و همچنین ساره بوى ایمان آورد و ابراهیم او را بزنى کرد بوحى آسمان. و اوّل وحى که بابراهیم آمد این بود، و ساره دختر مهین هاران بود عمّ ابراهیم. و بعضى مفسران گفتند که ساره دختر ملک حرّان بود، مفسّران گفتند ابراهیم برفت از زمین عراق بجایى که آن را کوثى گویند بزمین شام، و با وى لوط بود و ساره، اینست که ربّ العزّه گفت: «فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَ قالَ إِنِّی مُهاجِرٌ إِلى رَبِّی». و قال تعالى: «وَ نَجَّیْناهُ وَ لُوطاً» یعنى نجیناه من نمرود و قومه. «إِلَى الْأَرْضِ الَّتِی بارَکْنا فِیها لِلْعالَمِینَ» یعنى الشام.
بارک اللَّه فیها بالخصب و کثرة الاشجار و الثمار و الانهار و منها بعث اکثر الانبیاء. قال ابىّ بن کعب: سمّاها مبارکة لانّه ما من ماء عذب الّا و ینبع اصله من تحت الصخرة التی هى ببیت المقدس.
و عن عبد اللَّه بن عمرو بن العاص قال: سمعت رسول اللَّه (ص) یقول: «انّها ستکون هجرة بعد هجرة فخیار النّاس الى مهاجر ابراهیم».
و عن معمّر عن قتاده انّ عمر بن الخطاب قال لکعب: الّا تتحول الى المدینة فیها مهاجر رسول اللَّه و قبره؟ فقال له کعب یا امیر المؤمنین انّى وجدت فى کتاب اللَّه المنزل انّ الشام کنز اللَّه فى ارضه و بها کنزه من عباده. و عن قتاده قال: الشام دار عقار الهجرة و ما نقص من الارض زید فى الشام و ما نقص من الشام زید فى فلسطین و هى ارض المحشر و المنشر و بها یجمع النّاس و بها ینزل عیسى بن مریم و بها یهلک اللَّه الدجّال.
و حدث ابو قلابة ان رسول اللَّه (ص) قال: «رأیت فیما یرى النائم کان الملائکة حملت عمود الکتاب فوضعه بالشام فادلّته ان الفتنة اذا وقعت کان الایمان بالشام.
و عن زید بن ثابت قال: قال رسول اللَّه (ص) «طوبى للشام، قلنا لاىّ ذلک یا رسول اللَّه؟ قال لانّ ملائکة الرّحمن باسطة اجنحتها علیها.
قوله: «وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً» النافلة هاهنا ولد الولد یعنى به خاصة یعقوب، لان اللَّه تعالى اعطاه اسحاق بدعائه حیث قال رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ، و زاده یعقوب ولد الولد، و النافلة الزّیادة. و قال مجاهد و عطاء معنى النافلة، العطیة و هما جمیعا من عطاء اللَّه عزّ و جلّ نافلة اى عطاء. فعلى هذا، لقول تعود النافلة الیهما جمیعا و على القول الاوّل تعود الى یعقوب وحده. «وَ کُلًّا جَعَلْنا صالِحِینَ» اى ابراهیم و لوطا و اسحاق و یعقوب جعلناهم انبیاء، و قیل امرنا هم بالصلاح فصلحوا «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً» یعنى انبیاء یقتدى بهم فى الخیر «یَهْدُونَ بِأَمْرِنا» اى یدعون النّاس الى دیننا بوحینا و اذننا. «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ» اى اوحینا الیهم ان افعلوا الخیرات، قیل ما فیه رضا اللَّه فانّه من الخیرات، «وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِیتاءَ الزَّکاةِ» یعنى و ان اقیموا الصّلاة و آتوا الزّکاة، و حذفت هاء الاقامة لما فى الاضافة من الدلالة علیها. «وَ کانُوا لَنا عابِدِینَ» خاشعین غیر مستکبرین.
«وَ لُوطاً آتَیْناهُ» یعنى و آتینا لوطا، «حُکْماً وَ عِلْماً». و قیل و اذکر لوطا آتیناه حکما. الحکم فى القرآن على وجهین: احدیهما بمعنى القضیّة کقوله: «لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ». و الثانى بمعنى الحکمة تجده فى مواضع من القرآن و هو هاهنا من هذه الوجه، تقول حکم و حکمة کما تقول نعم و نعمة. و علما بمعنى فقها بدین اللَّه، و قیل حکما و علما، اى النبوّة و الکتاب. «وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْقَرْیَةِ» اى من اهل القریة کقوله: «وَ کَأَیِّنْ مِنْ قَرْیَةٍ عَتَتْ» اى عتى اهلها، و القریة سدوم «الَّتِی کانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ» ما کره اللَّه، من اللواط و قطع السبیل، و اتیان المنکر من التضارط فى الاندیة، و خذف النّاس بالبنادق. «إِنَّهُمْ کانُوا قَوْمَ سَوْءٍ» شرارا، «فاسِقِینَ» خارجین عن طاعة اللَّه، «وَ أَدْخَلْناهُ» یعنى لوطا، «فِی رَحْمَتِنا» فنجّیناه بها، و قیل ادخلناه فى النجاة و الخلاص من قومه. «إِنَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ» المطیعین لامر اللَّه.
«وَ نُوحاً إِذْ نادى مِنْ قَبْلُ» اى من قبل ابراهیم و لوطا، «فَاسْتَجَبْنا لَهُ» اى اجبناه الى ما سأل. یعنى قوله: «لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً». «فَنَجَّیْناهُ وَ أَهْلَهُ» اى اهل بیته. «مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ». قال ابن عباس: من الغرق و تکذیب قومه و اذاهم، و قیل من شدّة البلاء لانّه کان اطول الانبیاء عمرا و اشدّهم بلاء. و الکرب، اشدّ الغم.
«وَ نَصَرْناهُ مِنَ الْقَوْمِ» یعنى انجیناه من القوم، و قیل من هاهنا بمعنى على اى نصرناه على القوم. «الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا إِنَّهُمْ کانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فَأَغْرَقْناهُمْ» فاهلکناهم بالماء. «أَجْمَعِینَ» صغیرهم و کبیرهم، ذکرهم و انثاهم.
«وَ کُنَّا بِهِ عالِمِینَ» انّه اهل للهدایة و النبوّة و هو نظیر قوله: «وَ لَقَدِ اخْتَرْناهُمْ عَلى عِلْمٍ عَلَى الْعالَمِینَ» و قوله: «اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ».
«إِذْ قالَ لِأَبِیهِ» معناه آتینا ابراهیم رشده اذ قال لابیه، «وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثِیلُ الَّتِی أَنْتُمْ لَها عاکِفُونَ» یقال اسم ابیه آزر و قیل آزرى، و ذکر النسّابون انّ له اسما آخر و هو التارخ بن ناخور بن ارغو بن فالغ بن ارفخشد بن سام بن نوح.
و التّماثیل جمع تمثال و هو شیء یعمل مشبّها بغیره فى الشکل. و العکوف اطالة الاقامة، و یقال کانت تماثیل على صور السّباع و الطیور و الانسان، و قیل على صور هیاکل الکواکب یعبدون اللَّه بوساطة العبادة للکواکب، ثمّ اعتقدوا انّها فى انفسها آلهة.
«قالُوا وَجَدْنا» اسلافنا، «عابِدِینَ». لها فاقتدینا بهم. این اشارتست بعجز ایشان از اقامت بیّنت و اظهار حجّت بر عبادت بتان، چون از حجّت و بیّنت درماندند دست در تقلید زدند، در ضمن آیت ذم تقلید و اهل تقلیدست.
«قالَ لَقَدْ کُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» هذا کون الحال. اى انتم و اسلافکم فى خسار بیّن بعبادتکم ایّاها.
«قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللَّاعِبِینَ» اى أ بجدّ منک هذا الکلام ام تلعب بهذا المقال.
«قالَ بَلْ رَبُّکُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِی فَطَرَهُنَّ» اى لست بلاعب و انّما ربّکم و خالقکم الّذى یجب علیکم عبادته هو ربّ السّماوات و الارض، و فاطرهما و یحتمل انّ الضمیر فى فطرهن یعود الى التّماثیل. «وَ أَنَا عَلى ذلِکُمْ مِنَ الشَّاهِدِینَ» بانّه ربّکم، تقدیره و انا شاهد على ذلکم من الشّاهدین «وَ تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ» اصله و اللَّه فقلبت الواو تاء، و لا تصلح التاء فى القسم الّا فى اسم اللَّه، تقول تاللّه و لا تقول تا الرّحمن، و تقول و حقّ اللَّه لأفعلن کذا و لا یجوز تحقّ اللَّه لأفعلن. «لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِینَ» اى لاکسرنّها بعد ذهابکم عنها الى عید لکم، و سمّاه کیدا لانّه مکر بذلک عابدیها.
مفسران گفتند ایشان را عیدى بود که هر سال یک بار اهل شهر در مجمعى بیرون از شهر حاضر مىشدند چون از آنجا باز گشتندى در بتخانه رفتندى و بتان را سجود کردندى، آن گه بخانه خویش باز گشتندى، آن روز که میرفتند آزر گفت ابراهیم را که اگر رغبت کنى درین عید ما مگر ترا دین ما و کار و بار ما خوش آید، ابراهیم با ایشان بیرون رفت در راه خویشتن را بیفکند و گفت من بیمارم و از درد پاى مىنالید، ایشان که سران و سروران بودند همه در گذشتند، بآخر که ضعیفان و کمینان بر گذشتند از پى ایشان برفت، و گفت: «تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ» بخداى که در بتخانه شما روم و بتان را بشکنم، ضعیفان و واپس ماندگان مردمان آن سخن از وى بشنیدند، و گفتهاند که یک مرد بشنید و بر دیگران آشکار کرد پس چون ایشان بعید خویش رفتند، ابراهیم از آنجا باز گشت و در بتخانه رفت، بهویى عظیم بود، در آن بهو هفتاد و دو صنم بر افراشته بودند. بعضى زرین بعضى سیمین، بعضى از آهن، بعضى از شبه و ارزیز، و بعضى از چوب و سنگ، و برابر بهو صنمى عظیم افراشته بودند مهینه ایشان، صنمى زرین بجواهر مرصع کرده، و در دو چشم وى دو یاقوت روشن نشانده، و در پیش آن بتان طعامهاى الوان نهاده، یعنى تا آن بتان در آن طعامها برکت افزایند و مشرکان چون از عید گاه باز آیند بخورند، ابراهیم چون آن دید بر طریق استهزاء بتان را گفت: أَ لا تَأْکُلُونَ. نمىخورید ازین طعامها که پیش شما نهادهاند؟ بتان جواب نمیدادند از آن که جماد بودند. ابراهیم گفت هم بر طریق استهزاء: ما لَکُمْ لا تَنْطِقُونَ. چه بوده است شما را که سخن نمىگوئید و مرا جواب نمىدهید؟ آن گه تبر درنهاد و همه را خرد کرد، چنان که ربّ العزّه گفت: «فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً» ایشان را ریزه ریزه کرد، جذاذ بکسر جیم قراءت کسایى است یعنى کسرا و قطعا، جمع جذیذ، و هو الهشیم مثل خفیف و خفاف، و ثقیل و ثقال و طویل و طوال. باقى قرّاء جذاذا بضم جیم خوانند، مثل الحطام و الرّقات و معناه المجذوذ، اى المقطوع. «إِلَّا کَبِیراً لَهُمْ» اى للکفّار، و قیل للاصنام، فانّه لم یکسره. همه را بشکست و بر آن نکال کرد، مگر آن بت مهینه ایشان که در جثه و صورت مهینه بود، از روى تعظیم و عبادت ایشان که آن مهینه را نشکست و تبر بر دست وى بست، و بقول بعضى از گردن وى در آویخت، «لَعَلَّهُمْ إِلَیْهِ یَرْجِعُونَ» یعنى لعلّهم اذا راوا ما باصنامهم من العجز و الهو ان یرجعون الى ابراهیم بالاقرار له و بالتوبة. و قیل یرجعون الى اللَّه بالایمان و الاقرار بوحدانیته.
پس آن قوم چون از عید خویش باز گشتند و در بتخانه شدند و بتان را بدان صفت دیدند گفتند: «مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِینَ» اى لمن المجرمین. که کرد این نکال بر خدایان ما ظلم کرد بر ایشان که بجاى عبادت ایشان مذلّت نهاد، آن قوم که از ابراهیم شنیده بودند که گفت: «تَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ». گفتند: «سَمِعْنا فَتًى یَذْکُرُهُمْ» اى یعیبهم و یسبّهم، «یُقالُ لَهُ إِبْراهِیمُ» آن جوانى هست که او را ابراهیم گویند، و ما مىشنیدیم از وى که عیب خدایان ما میکرد و ایشان را ناسزا میگفت، ظن مىبریم که این فعل اوست.
این خبر با نمرود جبّار افتاد و اشراف قوم وى گفتند: «فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْیُنِ النَّاسِ» اى جیئوا به ظاهرا بمرئى من النّاس. «لَعَلَّهُمْ یَشْهَدُونَ» علیه بفعله و قوله، فیکون حجّة علیه، کرهوا ان یأخذوه بغیر بیّنة، خواستند که او را چون گیرند عقوبت کنند بحجت و بیّنت کنند. این معنى را گفتند: «فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْیُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَشْهَدُونَ» و گفتهاند معنى آنست که او را بر دیدار قوم عقوبت کنید، تا دیگران عبرت گیرند و چنین کار نکنند.
ابراهیم را حاضر کردند و او را گفتند: «أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا یا إِبْراهِیمُ» این تو کردى بخدایان ما اى ابراهیم؟ ابراهیم جواب داد و گفت: «بَلْ» یعنى نه من کردم، «فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ هذا» غضب من ان تعبدوا معه هذه الصغار، و هو اکبر منها فکسرها، آن بزرگ و مهینه ایشان کرد، که خشم آمد وى را بآن که این کهینان را با وى پرستیدند. «فَسْئَلُوهُمْ إِنْ کانُوا یَنْطِقُونَ» بپرسید اینان را اگر سخن گویند تا جواب دهند که این فعل بایشان که کرد، و مقصود ابراهیم آن بود تا عجز و خوارى و ناتوانى بتان بایشان نماید، و حجّت بر ایشان درست شود که بتان سزاى عبادت نیستند، از آن جهت که سخن نگویند و جواب ندهند. و این دلیلى روشن است که ربّ العالمین جلّ جلاله گویاست و نطق بر وى رواست سخن گوید و از وى سخن شنوند و او جلّ جلاله از دیگران سخن شنود و جواب دهد، و در قرآن عیب بتان کرد که نشنوند و جواب ندهند گفت: «إِنْ تَدْعُوهُمْ لا یَسْمَعُوا دُعاءَکُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَکُمْ» قال القتیبى: تقدیره بل فعله کبیرهم هذا ان کانوا ینطقون فسئلوهم. جعل اضافة الفعل الیه مشروطا بنطقهم، و لم یقع الشرط فلم یقع الجزاء. و قال فى ضمنه انا فعلت ذلک. معنى سخن قتیبى آنست که ابراهیم اضافت فعل که با صنم کرد بشرط نطق کرد، یعنى که اگر صنم قدرت نطق را داشتى قدرت فعل نیز داشتى و این فعل وى کرده بودى، اکنون معلومست که وى قدرت نطق ندارد و چون قدرت نطق ندارد قدرت فعل هم ندارد، و مقصود ابراهیم آن بود تا عجز بتان بایشان نماید و در ضمن این سخن آنست که این فعل من کردم و این معنى را کسایى وقف کند «بَلْ فَعَلَهُ». یعنى فعله، و این تأویل اگر چه نیکوست بعضى علماء دین نپسندیدهاند و گفتهاند این تأویل بر خلاف قول رسول (ع) است که رسول بر ابراهیم تقدیر کرد که سه جاى سخن گفت بر خلاف راستى، و ذلک
ما روى ابو هریره انّ رسول اللَّه (ص) قال: «لم یکذب ابراهیم الّا ثلاث کذبات فى ذات اللَّه قوله: «إِنِّی سَقِیمٌ» و قوله: «بَلْ فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ» و قوله. لسارة: «هذه اختى».
هر چند که اهل تأویل گفتند «إِنِّی سَقِیمٌ» اى ساسقم، یعنى عند الموت، و قیل انّى سقیم اى مغتمّ بضلالتکم و قوله لسارة «هذه، اختى» یعنى فى الدین، این تأویل گفتهاند لکن آن نیکوتر که آن را کذب دانند چنان که رسول تقدیر کرد بر وى، و بیش از آن نیست که این زلّتى است از صغایر، و ربّ العالمین در قرآن جایها زلّات صغایر با انبیاء اضافت کرده، و روا باشد که ربّ العزه ابراهیم را در آن کذب رخصت داد قصد صلاح را و اقامت حجّت را بر مشرکان هم چنان که یوسف را رخصت داد در آنچه با برادران گفت: «إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ و لم یکونوا سرقوا.
قوله: «فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ» اى فتفکروا فى قلوبهم، و رجعوا الى عقولهم «فَقالُوا» ما تراه الّا کما قال. «إِنَّکُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ» بعبادتکم من لا یتکلّم، و قیل انتم الظّالمون لابراهیم فى سؤالکم ایاه، و هذه آلهتکم الّتى فعل بها ما فعل حاضرة فسئلوها.
«ثُمَّ نُکِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ» قال اهل التفسیر اجرى اللَّه الحق على لسانهم فى القول الاوّل ثمّ ادرکتهم الشقاوة فهو معنى قوله: «نُکِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ». اى ثمّ ردّوا الى الکفر بعد ان اقرّوا على انفسهم بالظلم. یقال نکس المریض اذا رجع الى حالته الاولى، ربّ العزّه بر زبان ایشان سخنى راست بر صواب راند، و گناه سوى خویش نهادند، اما شقاوت ازلى در رسید، و ایشان را با کفر خویش برد، اینست که اللَّه تعالى گفت: «ثُمَّ نُکِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ» اى ردّوا الى غیّهم و ارکسوا فیه فرکبوا رؤسهم، «لَقَدْ عَلِمْتَ» اینجا قول مضمر است، یعنى فقالوا لقد علمت، «ما هؤُلاءِ یَنْطِقُونَ» فکیف تأمرنا بسؤالهم.
آن گه حجت بر ایشان متوجه گشت ابراهیم گفت: «أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا یَنْفَعُکُمْ شَیْئاً وَ لا یَضُرُّکُمْ أُفٍّ لَکُمْ» تبا لکم و نتنا «وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ» احجار لا صنع لها، و لا نطق و لا بیان، «أَ فَلا تَعْقِلُونَ» ا فلا تستحیون من عبادة من کان بهذه الصفة؟
فلمّا لزمتهم الحجة و عجزوا عن الجواب. «قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَکُمْ» باهلاک من یعیبها. «إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ» امرا فى اهلاکه. روایت کردند از ابن عمر که گفت آن کس که ایشان را ارشاد کرد بتحریق ابراهیم مردى بود از اعراب فارس ازین کردان دشت نشین، نام وى هیزن، و قیل هیون. ربّ العزّه او را بزمین فرو برد، هنوز مىرود تا قیامت، پس نمرود جبّار گفت تا حظیرهاى ساختند گرد آن دیوار بر آوردند طول آن شصت گز، و ذلک قوله تعالى: «قالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْیاناً، فَأَلْقُوهُ فِی الْجَحِیمِ» و گفت تا هر کسى از هر جانب هیمه کشیدند هم شریف و هم وضیع یک ماه، و گفتهاند چهل روز، و گفتهاند یک سال، و آن را بزرگ طاعتى مىدانستند، تا آن حد که زن بیمار مىگفت: لئن عوفیت لأجمعن الحطب لابراهیم. بعد از یک سال که هیمه جمع کردند آتش در آن زدند، آتشى عظیم بر افروختند و ابراهیم را دست و پاى بستند و غل بر گردن نهاده در منجنیق نهادند تا بآتش افکنند، روایت کنند که آن ساعت فریشتگان آسمان آواز بر آوردند و هر چه در زمینست بیرون از ثقلین، و گفتند: ربّنا لیس فى ارضک احد یعبدک غیر ابراهیم یحرّق فیک فاذن لنا فى نصرته، فقال اللَّه تعالى انّه خلیلى لیس لى خلیل غیره و انّا الهه، لیس له اله غیرى. فان استغاث بکم فاغیثوه و ان استنصرکم فانصروه، و ان لم یدع غیرى، و لم یستنصر سواى و لم یستغث الّا بى فخلّوا بینه و بینى.
و روى ان خازن الماء اتاه فقال یا ابراهیم ان اردت اخمدت النّار فانّ خزائن المیاه و الامطار بیدى، و اتاه خازن الریاح فقال ان شئت طیرت النّار فی الهواء فانّ خزائن الرّیاح بیدى، فقال ابراهیم لا حاجة بى الیکم.
ثم رفع رأسه الى السماء فقال: الهى انت الواحد فى السّماء و انا الواحد فى الارض لیس فى الارض احد یعبدک غیرى، حسبى اللَّه و نعم الوکیل. یا احد یا صمد بک استعین و بک استغیث و علیک اتوکّل لا اله الّا انت سبحانک ربّ العالمین لک الحمد و لک الملک، لا شریک لک.
پس چون او را بیفکندند جبرئیل او را پیش آمد و گفت یا ابراهیم أ لک الحاجة؟ فقال اما الیک فلا. قال جبرئیل فسئل ربّک فقال، حسبى من سؤالى علمه بحالى، فقال اللَّه عزّ و جل: «یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً» اى کونى ذات برد و سلامة، «عَلى إِبْراهِیمَ» لا یکون فیها برد مضرّ و لا حرّ موذ، قال ابن عباس: لو لم یقل سلاما لمات ابراهیم من بردها، و من المعروف فى الآثار انّه لم تبق یومئذ نار فى الارض الّا طفئت فلم ینتفع فى ذلک الیوم بنار فى العالم ظنت انّها تغنى و لو لم یقل على ابراهیم بقیت ذات برد ابدا. و قال الحسن: قوله: «وَ سَلاماً» هو تسلیم من اللَّه عزّ و جل على ابراهیم. و المعنى سلّم اللَّه سلاما على ابراهیم کقوله تعالى: «قالُوا سَلاماً» اى سلّموا سلاما، و مثله فى المعنى، فى سورة الصافات، «سَلامٌ عَلى إِبْراهِیمَ». قال کعب الاحبار: جعل کل شیء یطفئ عنه النّار الّا الوزغ، فانّه کان ینفخ فى النّار، و لهذا امر النبىّ صلّى اللَّه علیه و سلّم بقتل الوزغ، و قال کان ینفخ على ابراهیم. سدّى گفت: چون ابراهیم را بآتش افکندند ربّ العزّه فریشتگان را فرستاد تا هر دو بازوى ابراهیم را بگرفتند و او را بآهستگى بر زمین نشاندند، آنجا چشمه آب خوش پدید آمد و گل سرخ و نرگس بویا، و ربّ العزّه فریشته ظلّ را بفرستاد بصورت ابراهیم تا با وى بنشست و مونس وى بود، و جبرئیل آمد و طنفسهاى آورد از بهشت، و آنجا بگسترانید و پیراهنى از حریر بهشت در وى پوشانید و او را بر آن طنفسه نشاند و جبرئیل با وى حدیث مىکند و میگوید: انّ ربّک یقول اما علمت انّ النّار لا تضر احبائىّ. اى ابراهیم ملک تعالى میگوید، ندانستى که آتش دوستان مرا نسوزد و ایشان را گزند نرساند. قال کعب: ما احرقت النّار من ابراهیم الّا وثاقه. و قال المنهال بن عمرو: قال ابراهیم خلیل اللَّه ما کنت ایّاما قطّ انعم منّى من الایّام الّتى کنت فیها فى النّار، ابراهیم گفت: در همه عمر خویش مرا وقتى خوشتر از آن نبود و روزگارى خوب تر از آن چند روز که در آتش بودم، هفت روز گفتهاند که در آتش بود بقول بیشترین مفسران. پس نمرود بر بام قصر خویش نظاره کرد تا خود کار ابراهیم بچه رسیده است او را دید در آن روضه میان گل و نرگس و چشمه آب نشسته و گرد بر گرد آن روضه آتش زبانه میزد. آواز داد که یا ابراهیم! کبیر إلهک الّذى بلغت قدرته ان حال بینک و بین ما ارى. اى ابراهیم بزرگ خدایى دارى که قدرت وى اینست که مىبینم و با تو این صنع نموده، اى ابراهیم هیچ توانى که ازین موضع بیرون آیى ناسوخته و رنج نارسیده؟ گفت توانم، گفت هیچ مىترسى که همانجا بمانى ترا از آتش گزندى رسد؟ گفت نه، گفت پس بیرون آى تا با تو سخن گویم، و بروایتى دیگر نمرود گفت وزیران خویش را، بروید و ابراهیم را بنگرید تا حالش بچه رسید ایشان گفتند چه نگریم سوخته و نیست گشته بىهیچ گمان آتشى بدان عظیمى که کوه بدان بگدازد وى در آن نسوزد؟
نمرود گفت: من خوابى عجیب دیدم چنان دانم که وى نسوخته است. بخواب نمودند مرا که دیوارهاى حظیرهاى که ما بنا کردیم بیفتادى و ابراهیم بىرنج بیرون آمدى، و پس ما او را طلب کردیم و نیافتیم پس نمرود از بام قصر خویش بوى نظر کرد و او را چنان دید و بیرون خواند، و ابراهیم بیرون آمد نمرود گفت: من الرجل الّذى رأیته معک فى مثل صورتک قاعدا الى جنبک؟ آن که بود که با تو نشسته بود مردى هم بصورت تو؟ ابراهیم گفت فریشته ظلّ بود خداوند من فرستاد او را بر من تا مرا مونس باشد، گفت اى ابراهیم مهربان خدایى دارى و کریم، که با تو این همه نیکویى کرد بآن که تو وى را مىپرستى. اى ابراهیم من میخواهم که چهار هزار گاو از بهر وى قربان کنم، ابراهیم گفت: اذا لا یقبل اللَّه منک ما کنت على دینک حتى تفارقه الى دینى. خداى من از تو قربان نپذیرد تا بر دین خویشى پس اگر با دین من آیى و او را توحید گویى بپذیرد، نمرود گفت: لا استطیع ترک ملکى، و لکن سوف اذ بحهاله، فذبحها، پس نمرود دست از ابراهیم بداشت و نیز تعرض وى نکرد، و وبال کید وى هم بوى بازگشت و ذلک قوله: «وَ أَرادُوا بِهِ کَیْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَخْسَرِینَ» اى خسروا السعى و النفقة و لم یحصل لهم مرادهم. و قیل معناه انّ اللَّه ارسل على نمرود و قومه البعوض فاکلت لحومهم و شربت دماء هم و دخلت واحدة فى دماغه فاهلکته.
«وَ نَجَّیْناهُ وَ لُوطاً» محمد بن اسحاق بن یسار گفت: پس از آن که اللَّه تعالى با ابراهیم آن کرامت کرد و دشمن وى نومید و خاکسار گشت جماعتى بوى ایمان آوردند یکى از ایشان لوط بود و هو لوط بن هاران بن تارخ، و هاران هو اخو ابراهیم.
و قیل لهما کان اخ ثالث و هو ناخور بن تارخ و هو ابو توبیل و توبیل ابو لایان، و رتقا بنت توبیل امرأة اسحاق بن ابراهیم ام یعقوب، و لیّان و راحیل زوجتا یعقوب ابنتا لایان، و همچنین ساره بوى ایمان آورد و ابراهیم او را بزنى کرد بوحى آسمان. و اوّل وحى که بابراهیم آمد این بود، و ساره دختر مهین هاران بود عمّ ابراهیم. و بعضى مفسران گفتند که ساره دختر ملک حرّان بود، مفسّران گفتند ابراهیم برفت از زمین عراق بجایى که آن را کوثى گویند بزمین شام، و با وى لوط بود و ساره، اینست که ربّ العزّه گفت: «فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَ قالَ إِنِّی مُهاجِرٌ إِلى رَبِّی». و قال تعالى: «وَ نَجَّیْناهُ وَ لُوطاً» یعنى نجیناه من نمرود و قومه. «إِلَى الْأَرْضِ الَّتِی بارَکْنا فِیها لِلْعالَمِینَ» یعنى الشام.
بارک اللَّه فیها بالخصب و کثرة الاشجار و الثمار و الانهار و منها بعث اکثر الانبیاء. قال ابىّ بن کعب: سمّاها مبارکة لانّه ما من ماء عذب الّا و ینبع اصله من تحت الصخرة التی هى ببیت المقدس.
و عن عبد اللَّه بن عمرو بن العاص قال: سمعت رسول اللَّه (ص) یقول: «انّها ستکون هجرة بعد هجرة فخیار النّاس الى مهاجر ابراهیم».
و عن معمّر عن قتاده انّ عمر بن الخطاب قال لکعب: الّا تتحول الى المدینة فیها مهاجر رسول اللَّه و قبره؟ فقال له کعب یا امیر المؤمنین انّى وجدت فى کتاب اللَّه المنزل انّ الشام کنز اللَّه فى ارضه و بها کنزه من عباده. و عن قتاده قال: الشام دار عقار الهجرة و ما نقص من الارض زید فى الشام و ما نقص من الشام زید فى فلسطین و هى ارض المحشر و المنشر و بها یجمع النّاس و بها ینزل عیسى بن مریم و بها یهلک اللَّه الدجّال.
و حدث ابو قلابة ان رسول اللَّه (ص) قال: «رأیت فیما یرى النائم کان الملائکة حملت عمود الکتاب فوضعه بالشام فادلّته ان الفتنة اذا وقعت کان الایمان بالشام.
و عن زید بن ثابت قال: قال رسول اللَّه (ص) «طوبى للشام، قلنا لاىّ ذلک یا رسول اللَّه؟ قال لانّ ملائکة الرّحمن باسطة اجنحتها علیها.
قوله: «وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً» النافلة هاهنا ولد الولد یعنى به خاصة یعقوب، لان اللَّه تعالى اعطاه اسحاق بدعائه حیث قال رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ، و زاده یعقوب ولد الولد، و النافلة الزّیادة. و قال مجاهد و عطاء معنى النافلة، العطیة و هما جمیعا من عطاء اللَّه عزّ و جلّ نافلة اى عطاء. فعلى هذا، لقول تعود النافلة الیهما جمیعا و على القول الاوّل تعود الى یعقوب وحده. «وَ کُلًّا جَعَلْنا صالِحِینَ» اى ابراهیم و لوطا و اسحاق و یعقوب جعلناهم انبیاء، و قیل امرنا هم بالصلاح فصلحوا «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً» یعنى انبیاء یقتدى بهم فى الخیر «یَهْدُونَ بِأَمْرِنا» اى یدعون النّاس الى دیننا بوحینا و اذننا. «وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ» اى اوحینا الیهم ان افعلوا الخیرات، قیل ما فیه رضا اللَّه فانّه من الخیرات، «وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِیتاءَ الزَّکاةِ» یعنى و ان اقیموا الصّلاة و آتوا الزّکاة، و حذفت هاء الاقامة لما فى الاضافة من الدلالة علیها. «وَ کانُوا لَنا عابِدِینَ» خاشعین غیر مستکبرین.
«وَ لُوطاً آتَیْناهُ» یعنى و آتینا لوطا، «حُکْماً وَ عِلْماً». و قیل و اذکر لوطا آتیناه حکما. الحکم فى القرآن على وجهین: احدیهما بمعنى القضیّة کقوله: «لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ». و الثانى بمعنى الحکمة تجده فى مواضع من القرآن و هو هاهنا من هذه الوجه، تقول حکم و حکمة کما تقول نعم و نعمة. و علما بمعنى فقها بدین اللَّه، و قیل حکما و علما، اى النبوّة و الکتاب. «وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْقَرْیَةِ» اى من اهل القریة کقوله: «وَ کَأَیِّنْ مِنْ قَرْیَةٍ عَتَتْ» اى عتى اهلها، و القریة سدوم «الَّتِی کانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ» ما کره اللَّه، من اللواط و قطع السبیل، و اتیان المنکر من التضارط فى الاندیة، و خذف النّاس بالبنادق. «إِنَّهُمْ کانُوا قَوْمَ سَوْءٍ» شرارا، «فاسِقِینَ» خارجین عن طاعة اللَّه، «وَ أَدْخَلْناهُ» یعنى لوطا، «فِی رَحْمَتِنا» فنجّیناه بها، و قیل ادخلناه فى النجاة و الخلاص من قومه. «إِنَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ» المطیعین لامر اللَّه.
«وَ نُوحاً إِذْ نادى مِنْ قَبْلُ» اى من قبل ابراهیم و لوطا، «فَاسْتَجَبْنا لَهُ» اى اجبناه الى ما سأل. یعنى قوله: «لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً». «فَنَجَّیْناهُ وَ أَهْلَهُ» اى اهل بیته. «مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ». قال ابن عباس: من الغرق و تکذیب قومه و اذاهم، و قیل من شدّة البلاء لانّه کان اطول الانبیاء عمرا و اشدّهم بلاء. و الکرب، اشدّ الغم.
«وَ نَصَرْناهُ مِنَ الْقَوْمِ» یعنى انجیناه من القوم، و قیل من هاهنا بمعنى على اى نصرناه على القوم. «الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا إِنَّهُمْ کانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فَأَغْرَقْناهُمْ» فاهلکناهم بالماء. «أَجْمَعِینَ» صغیرهم و کبیرهم، ذکرهم و انثاهم.
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۲ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ چون روى داد موسى به سوى راه مدین قالَ گفت: عَسى رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ السَّبِیلِ (۲۳) مگر که خداوند من راه من باز نماید بمیان راه راست.
وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْیَنَ چون بآب مدین رسید وَجَدَ عَلَیْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ گروهى مردمان یافت بر آن یَسْقُونَ که آب مىدادند وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَیْنِ و جز زان مردان دو زن یافت تَذُودانِ که از آب باز میراندند قالَ ما خَطْبُکُما گفت این چه کار است که شما در آنید؟ قالَتا لا نَسْقِی گفتند «ما گوسفندان را آب ندهیم حَتَّى یُصْدِرَ الرِّعاءُ تا آن گه که شبانان برگردند، گلههاى خویش برگردانند وَ أَبُونا شَیْخٌ کَبِیرٌ (۲۳) و پدر ما پیریست بزاد بزرگ.
فَسَقى لَهُما ایشان را آب داد، ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ آنکه بازگشت و با سایه شد فَقالَ رَبِّ گفت خداوند من: إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ (۲۴) من خیرى را که فرو فرستى بر من از خوردنى نیازمندم.
فَجاءَتْهُ إِحْداهُما آمد بموسى یکى از آن دو خواهر تَمْشِی عَلَى اسْتِحْیاءٍ مىرفت بشرم قالَتْ إِنَّ أَبِی یَدْعُوکَ گفت پدر من میخواند ترا لِیَجْزِیَکَ أَجْرَ ما سَقَیْتَ لَنا تا پاداش دهد مزد این آب که ما را دادى فَلَمَّا جاءَهُ چون موسى آمد باو وَ قَصَّ عَلَیْهِ الْقَصَصَ و قصه خود او را باز گفت: قالَ لا تَخَفْ گفت مترس نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ (۲۵) از آن گروه ستمکاران رستى.
قالَتْ إِحْداهُما از آن دو دختر یکى گفت پدر را یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ اى پدر من مزدور گیر او را إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ که بهتر کسى که مزدور گیرى اینست الْقَوِیُّ الْأَمِینُ (۲۶) مردى با نیروى و راست و استوار.
قالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْکِحَکَ گفت من میخواهم که بزنى بتو دهم إِحْدَى ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ ازین دو دو دختر خویش یکى عَلى أَنْ تَأْجُرَنِی بر آنچه مزد مزدورى خویش بکاوین او مرا دهى ثَمانِیَ حِجَجٍ هشت سالست فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً اگر ده سال تمام کنى فَمِنْ عِنْدِکَ آن از نزدیک تو است وَ ما أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ و نخواهم که رنج آن بر تو نهم سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ (۲۷) آرى اگر خداى خواهد مرا از خوسران نیک یابى.
قالَ ذلِکَ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ موسى گفت این میان من و میان تو است أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ تا از دو کى کدام کى بگزارم فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ افزونى جستن نیست بر من وَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَکِیلٌ (۲۸) و اللَّه بر آنچه ما گفتیم کارساز.
فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ چون موسى مدّت مزدورى خویش تمام کرد وَ سارَ بِأَهْلِهِ و کسهاى خویش برد آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً از سوى طور آتشى دید قالَ لِأَهْلِهِ اهل خویش را گفت امْکُثُوا درنگ کنید إِنِّی آنَسْتُ ناراً من آتشى دیدم. لَعَلِّی آتِیکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ تا مگر من شما را خبرى آرم أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ یا پاره آتش لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ (۲۹) تا مگر شما گرم شوید.
فَلَمَّا أَتاها چون آمد موسى بآن آتش نُودِیَ آواز دادند او را مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَیْمَنِ از کران رودبار از سوى راست فِی الْبُقْعَةِ الْمُبارَکَةِ در آن جایگاه با برکت مِنَ الشَّجَرَةِ از آن درخت أَنْ یا مُوسى که یا موسى إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ (۳۰) من اللّهام خداوند جهانیان.
وَ أَنْ أَلْقِ عَصاکَ و که بیوکن عصاى خویش فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ چون عصا را دید که مىجنبید و میجست کَأَنَّها جَانٌّ راست گویى که آن ماریست وَلَّى مُدْبِراً. برگشت پشت برگردانیده وَ لَمْ یُعَقِّبْ و هیچ نپائید پس آن که دید یا مُوسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ یا موسى پیش آى بیا و مترس إِنَّکَ مِنَ الْآمِنِینَ (۳۱) که تو از وى در امانى اسْلُکْ یَدَکَ فِی جَیْبِکَ دست خویش در جیب خویش کن تَخْرُجْ بَیْضاءَ مِنْ غَیْرِ سُوءٍ تا بیرون آید سپید بىپیسى وَ اضْمُمْ إِلَیْکَ جَناحَکَ مِنَ الرَّهْبِ و با خویشتن آر بازوى خویشتن از بیم فَذانِکَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّکَ این هر دو دو برهانند از خداوند تو إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ بفرعون و کسان او إِنَّهُمْ کانُوا قَوْماً فاسِقِینَ (۳۲) که ایشان قومى بودند از فرمانبردارى بیرون.
قالَ رَبِّ موسى گفت خداوند من إِنِّی قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً من ازیشان کسى کشتهام فَأَخافُ أَنْ یَقْتُلُونِ (۳۳) و مىترسم که مرا بازکشند.
وَ أَخِی هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّی لِساناً و برادر من هارون او گشاده سخنتر است از من بزبان فَأَرْسِلْهُ مَعِی بفرست او را با من رِدْءاً یُصَدِّقُنِی تا یارى بود، که مرا گواهى میدهد إِنِّی أَخافُ أَنْ یُکَذِّبُونِ (۳۴) که من مىترسم که ایشان مرا دروغزن گیرند.
قالَ سَنَشُدُّ عَضُدَکَ بِأَخِیکَ گفت سخت کنیم بازوى تو ببرادر تو و نَجْعَلُ لَکُما سُلْطاناً و حجّتى دهیم شما را و سلطانى، فَلا یَصِلُونَ إِلَیْکُما تا هیچ بشما نرسد بِآیاتِنا أَنْتُما وَ مَنِ اتَّبَعَکُمَا الْغالِبُونَ (۳۵) شما هر دو و هر که بر پى شما رود بنشانها و معجزتها هر جا که باشید غالب باشید، بیش ببرنده و کم آورنده و باز مالنده.
فَلَمَّا جاءَهُمْ مُوسى بِآیاتِنا بَیِّناتٍ چون بایشان آمد موسى بپیغامهاى ما و نشانهاى روشن پیدا قالُوا ما هذا إِلَّا سِحْرٌ مُفْتَرىً گفتند نیست این مگر جادویى ساخته وَ ما سَمِعْنا بِهذا فِی آبائِنَا الْأَوَّلِینَ (۳۶) و نشنیدهایم ما این سخن در روزگار پدران پیشین ما.
وَ قالَ مُوسى رَبِّی أَعْلَمُ گفت خداوند من داناتر دانا است، بِمَنْ جاءَ بِالْهُدى مِنْ عِنْدِهِ بآن کس که پیغام راست آرد از نزدیک او بر راه راست وَ مَنْ تَکُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ و بآنکس که سرانجام این سراى او راست، إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (۳۷) ستمکاران هرگز پیروز نیایند و توان ایشان بنماند.
وَ قالَ فِرْعَوْنُ یا أَیُّهَا الْمَلَأُ فرعون گفت اى بزرگان کسان من ما عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرِی من شما را جز خویشتن هیچ خدایى ندانم. فَأَوْقِدْ لِی یا هامانُ عَلَى الطِّینِ آتش افروز مرا اى هامان بر گل فَاجْعَلْ لِی صَرْحاً و مرا کوشکى ساز بناى آن عالى، طارمى بلند لَعَلِّی أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسى تا بر روم مگر مرا دیدار افتد بخداى موسى وَ إِنِّی لَأَظُنُّهُ مِنَ الْکاذِبِینَ (۳۸) و من این موسى را از دروغزنان مىپندارم.
وَ اسْتَکْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ و گردن کشید، او و سپاه او در زمین و نیامد او را آن وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَیْنا لا یُرْجَعُونَ (۳۹) و مىپنداشتند که ایشان با ما نیایند و نیارند.
فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فرا گرفتیم او را و سپاه او را فَنَبَذْناهُمْ فِی الْیَمِّ و کشتیم ایشان را در دریا فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الظَّالِمِینَ (۴۰) نگر که سرانجام آن ستمکاران چون بود.
وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً و ایشان را درین جهان پیشوایان کردیم یَدْعُونَ إِلَى النَّارِ خلق را با آتش میخواندند، وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ لا یُنْصَرُونَ (۴۱) و روز رستاخیز کس ایشان را یارى ندهد، و فریاد نرسد، وَ أَتْبَعْناهُمْ فِی هذِهِ الدُّنْیا لَعْنَةً و بر پى ایشان پیوستیم در این جهان نفرین وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِینَ (۴۲) و روز رستاخیز ایشان فرا هلاکت و تباهى دادگانند.
وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ موسى را نامه دادیم مِنْ بَعْدِ ما أَهْلَکْنَا الْقُرُونَ الْأُولى پس آن که قرنهاى پیشین هلاک کردیم بَصائِرَ لِلنَّاسِ حکمها و پیغامهاى روشن مردمان را وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ (۴۳) و راه نمونى و بخشایشى تا مگر پند پذیرند و وعدهاى من در یاد دارند.
وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْیَنَ چون بآب مدین رسید وَجَدَ عَلَیْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ گروهى مردمان یافت بر آن یَسْقُونَ که آب مىدادند وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَیْنِ و جز زان مردان دو زن یافت تَذُودانِ که از آب باز میراندند قالَ ما خَطْبُکُما گفت این چه کار است که شما در آنید؟ قالَتا لا نَسْقِی گفتند «ما گوسفندان را آب ندهیم حَتَّى یُصْدِرَ الرِّعاءُ تا آن گه که شبانان برگردند، گلههاى خویش برگردانند وَ أَبُونا شَیْخٌ کَبِیرٌ (۲۳) و پدر ما پیریست بزاد بزرگ.
فَسَقى لَهُما ایشان را آب داد، ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ آنکه بازگشت و با سایه شد فَقالَ رَبِّ گفت خداوند من: إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ (۲۴) من خیرى را که فرو فرستى بر من از خوردنى نیازمندم.
فَجاءَتْهُ إِحْداهُما آمد بموسى یکى از آن دو خواهر تَمْشِی عَلَى اسْتِحْیاءٍ مىرفت بشرم قالَتْ إِنَّ أَبِی یَدْعُوکَ گفت پدر من میخواند ترا لِیَجْزِیَکَ أَجْرَ ما سَقَیْتَ لَنا تا پاداش دهد مزد این آب که ما را دادى فَلَمَّا جاءَهُ چون موسى آمد باو وَ قَصَّ عَلَیْهِ الْقَصَصَ و قصه خود او را باز گفت: قالَ لا تَخَفْ گفت مترس نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ (۲۵) از آن گروه ستمکاران رستى.
قالَتْ إِحْداهُما از آن دو دختر یکى گفت پدر را یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ اى پدر من مزدور گیر او را إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ که بهتر کسى که مزدور گیرى اینست الْقَوِیُّ الْأَمِینُ (۲۶) مردى با نیروى و راست و استوار.
قالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْکِحَکَ گفت من میخواهم که بزنى بتو دهم إِحْدَى ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ ازین دو دو دختر خویش یکى عَلى أَنْ تَأْجُرَنِی بر آنچه مزد مزدورى خویش بکاوین او مرا دهى ثَمانِیَ حِجَجٍ هشت سالست فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً اگر ده سال تمام کنى فَمِنْ عِنْدِکَ آن از نزدیک تو است وَ ما أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ و نخواهم که رنج آن بر تو نهم سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ (۲۷) آرى اگر خداى خواهد مرا از خوسران نیک یابى.
قالَ ذلِکَ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ موسى گفت این میان من و میان تو است أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ تا از دو کى کدام کى بگزارم فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ افزونى جستن نیست بر من وَ اللَّهُ عَلى ما نَقُولُ وَکِیلٌ (۲۸) و اللَّه بر آنچه ما گفتیم کارساز.
فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ چون موسى مدّت مزدورى خویش تمام کرد وَ سارَ بِأَهْلِهِ و کسهاى خویش برد آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً از سوى طور آتشى دید قالَ لِأَهْلِهِ اهل خویش را گفت امْکُثُوا درنگ کنید إِنِّی آنَسْتُ ناراً من آتشى دیدم. لَعَلِّی آتِیکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ تا مگر من شما را خبرى آرم أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ یا پاره آتش لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ (۲۹) تا مگر شما گرم شوید.
فَلَمَّا أَتاها چون آمد موسى بآن آتش نُودِیَ آواز دادند او را مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَیْمَنِ از کران رودبار از سوى راست فِی الْبُقْعَةِ الْمُبارَکَةِ در آن جایگاه با برکت مِنَ الشَّجَرَةِ از آن درخت أَنْ یا مُوسى که یا موسى إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ (۳۰) من اللّهام خداوند جهانیان.
وَ أَنْ أَلْقِ عَصاکَ و که بیوکن عصاى خویش فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ چون عصا را دید که مىجنبید و میجست کَأَنَّها جَانٌّ راست گویى که آن ماریست وَلَّى مُدْبِراً. برگشت پشت برگردانیده وَ لَمْ یُعَقِّبْ و هیچ نپائید پس آن که دید یا مُوسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ یا موسى پیش آى بیا و مترس إِنَّکَ مِنَ الْآمِنِینَ (۳۱) که تو از وى در امانى اسْلُکْ یَدَکَ فِی جَیْبِکَ دست خویش در جیب خویش کن تَخْرُجْ بَیْضاءَ مِنْ غَیْرِ سُوءٍ تا بیرون آید سپید بىپیسى وَ اضْمُمْ إِلَیْکَ جَناحَکَ مِنَ الرَّهْبِ و با خویشتن آر بازوى خویشتن از بیم فَذانِکَ بُرْهانانِ مِنْ رَبِّکَ این هر دو دو برهانند از خداوند تو إِلى فِرْعَوْنَ وَ مَلَائِهِ بفرعون و کسان او إِنَّهُمْ کانُوا قَوْماً فاسِقِینَ (۳۲) که ایشان قومى بودند از فرمانبردارى بیرون.
قالَ رَبِّ موسى گفت خداوند من إِنِّی قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً من ازیشان کسى کشتهام فَأَخافُ أَنْ یَقْتُلُونِ (۳۳) و مىترسم که مرا بازکشند.
وَ أَخِی هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّی لِساناً و برادر من هارون او گشاده سخنتر است از من بزبان فَأَرْسِلْهُ مَعِی بفرست او را با من رِدْءاً یُصَدِّقُنِی تا یارى بود، که مرا گواهى میدهد إِنِّی أَخافُ أَنْ یُکَذِّبُونِ (۳۴) که من مىترسم که ایشان مرا دروغزن گیرند.
قالَ سَنَشُدُّ عَضُدَکَ بِأَخِیکَ گفت سخت کنیم بازوى تو ببرادر تو و نَجْعَلُ لَکُما سُلْطاناً و حجّتى دهیم شما را و سلطانى، فَلا یَصِلُونَ إِلَیْکُما تا هیچ بشما نرسد بِآیاتِنا أَنْتُما وَ مَنِ اتَّبَعَکُمَا الْغالِبُونَ (۳۵) شما هر دو و هر که بر پى شما رود بنشانها و معجزتها هر جا که باشید غالب باشید، بیش ببرنده و کم آورنده و باز مالنده.
فَلَمَّا جاءَهُمْ مُوسى بِآیاتِنا بَیِّناتٍ چون بایشان آمد موسى بپیغامهاى ما و نشانهاى روشن پیدا قالُوا ما هذا إِلَّا سِحْرٌ مُفْتَرىً گفتند نیست این مگر جادویى ساخته وَ ما سَمِعْنا بِهذا فِی آبائِنَا الْأَوَّلِینَ (۳۶) و نشنیدهایم ما این سخن در روزگار پدران پیشین ما.
وَ قالَ مُوسى رَبِّی أَعْلَمُ گفت خداوند من داناتر دانا است، بِمَنْ جاءَ بِالْهُدى مِنْ عِنْدِهِ بآن کس که پیغام راست آرد از نزدیک او بر راه راست وَ مَنْ تَکُونُ لَهُ عاقِبَةُ الدَّارِ و بآنکس که سرانجام این سراى او راست، إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (۳۷) ستمکاران هرگز پیروز نیایند و توان ایشان بنماند.
وَ قالَ فِرْعَوْنُ یا أَیُّهَا الْمَلَأُ فرعون گفت اى بزرگان کسان من ما عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرِی من شما را جز خویشتن هیچ خدایى ندانم. فَأَوْقِدْ لِی یا هامانُ عَلَى الطِّینِ آتش افروز مرا اى هامان بر گل فَاجْعَلْ لِی صَرْحاً و مرا کوشکى ساز بناى آن عالى، طارمى بلند لَعَلِّی أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسى تا بر روم مگر مرا دیدار افتد بخداى موسى وَ إِنِّی لَأَظُنُّهُ مِنَ الْکاذِبِینَ (۳۸) و من این موسى را از دروغزنان مىپندارم.
وَ اسْتَکْبَرَ هُوَ وَ جُنُودُهُ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ و گردن کشید، او و سپاه او در زمین و نیامد او را آن وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ إِلَیْنا لا یُرْجَعُونَ (۳۹) و مىپنداشتند که ایشان با ما نیایند و نیارند.
فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فرا گرفتیم او را و سپاه او را فَنَبَذْناهُمْ فِی الْیَمِّ و کشتیم ایشان را در دریا فَانْظُرْ کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الظَّالِمِینَ (۴۰) نگر که سرانجام آن ستمکاران چون بود.
وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً و ایشان را درین جهان پیشوایان کردیم یَدْعُونَ إِلَى النَّارِ خلق را با آتش میخواندند، وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ لا یُنْصَرُونَ (۴۱) و روز رستاخیز کس ایشان را یارى ندهد، و فریاد نرسد، وَ أَتْبَعْناهُمْ فِی هذِهِ الدُّنْیا لَعْنَةً و بر پى ایشان پیوستیم در این جهان نفرین وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِینَ (۴۲) و روز رستاخیز ایشان فرا هلاکت و تباهى دادگانند.
وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ موسى را نامه دادیم مِنْ بَعْدِ ما أَهْلَکْنَا الْقُرُونَ الْأُولى پس آن که قرنهاى پیشین هلاک کردیم بَصائِرَ لِلنَّاسِ حکمها و پیغامهاى روشن مردمان را وَ هُدىً وَ رَحْمَةً لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ (۴۳) و راه نمونى و بخشایشى تا مگر پند پذیرند و وعدهاى من در یاد دارند.
رشیدالدین میبدی : ۶۱- سورة الصف- مدنیة
النوبة الثالثة
قولى تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. آوردهاند که استاد بو على مجلس میداشت، مقرى آغاز کرد که بِسْمِ اللَّهِ. استاد گفت: اى باء بسم اللَّه هر چند برّ ازل آمدى بلاء ابد گشتى. بلائى که آن را پایان نه و دردى که آن را درمان نه، آن گه گفت: اى یار بارم ده تا قصه درد خود بتو بردارم. بر درگاه تو میزارم و در امید بیم آمیز مىنازم، الهى واپذیرم تا واتو پردازم یک نظر در من نگر تا دو گیتى بآب اندازم. این باء بِسْمِ اللَّهِ درگاه عزّت قرآن است، قرآن که خلایق را بار داد از درگاه باء بِسْمِ اللَّهِ داد. نگر تا بحرمت فرا روى. و جز بعین تعظیم بننگرى که اگر شررى از سیاست جلال با بحکم قهر بر لم یکن ثمّ کان مستولى گردد، بردابرد هزیمت از هفت آسمان و زمین بخیزد و هر چه سمت حدثان دارد بکتم عدم شود و اگر از ضیاء و فسحت سدّة با یک برق بصفت جمال بر عالم کون و فساد در ظهور آید، همه ظلمتها نور گردد، همه کفرها توحید گردد، همه زنّارها کمر عشق دین گردد:
یک روزه جمال خویش اگر بنمایى
پر نور شود زماه بر تا ماهى.
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ من أراد أن یصفو له تسبیحه فلیصف عن آثار نفسه قلبه، و من اراد ان یصفو له فی الجنّة عیشه فلیصف عن اوضار الهوى دینه. عالمیان دو گروهاند: گروهى حیات ایشان بلطف و فضل حقّ و آسایش ایشان بتسبیح و ذکر حق. و گروهى حیات ایشان نشانه عدل حق. و آسایش ایشان بحظّ نفس. آنان که اهل لطف و فضلاند، دلى دارند صافى و همّتى عالى و سینهاى خالى، در او یادگار الهى. زبانشان با شهادت داده و دل با معرفت پرداخته و جان با محبت آمیخته و سر در اللَّه گریخته و از صفات خود بیزار گشته. گفتند: هر چه صفت خودى است همه بنداست، و هر چه بنداست همه رنگ است، و هر چه رنگ است در راه مردان ننگ است:
آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرد، اى ناداشت؟!
تسبیح و ذکر این گروه از معدن پاک برآید و بخداوند پاک رسد پذیرفته و پسندیده اللَّه بود. کما قال اللَّه تعالى: إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ امّا ایشان که نشانه عدل حق باشند و حیات ایشان بحظّ نفس بود، سینه ایشان آلوده شهوت بود و دل ایشان معدن فتنه بود و باطن ایشان خلاف ظاهر بود، نام ایشان در جریده منافقان بود، فعل ایشان خلاف قول بود، چنان که ربّ العالمین گفت: لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ؟ بر قول ایشان که بر منافقان حمل کنند ربّ العالمین گفت: کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ سخت زشت است و نابکار و دشمن داشته اللَّه گفتارى که کردار موافق آن نیاید و وعظى که واعظ در عمل از آن بى نصیب بود:
لا تنه عن خلق و تأتى مثله
عار علیک اذا فعلت عظیم
و اوحى اللَّه الى عیسى (ع) یا بن مریم عظ نفسک فان اتّعظت فعظ الناس و الّا فاستحى منّى.
إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا مدح قومى است که در اعلاء کلمه حق کوشند و از بهر اعزاز دین اسلام و حفظ بیضه جماعت و ذبّ از حریم شرع مقدّس با اعداء دین جهاد کنند، همانست که در آیت دیگر گفت: هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِیمٍ. تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ. تجارت سودمند ایمانست و جهاد با اعداء دین. و اعداء دین که جهاد ایشان مشروع است دو قسم اند: یکى ظاهر، یکى باطن. ایشان که ظاهراند دو قوماند: قومى کفّاراند که بر ملّت گبرکى و بت پرستى و جهودى و ترسایى و امثال ایشان، و قومى اهل بدعت اند، هفتاد و دو فرقت. چنان که در خبر است، دشمنان باطن همچنین دو صنف اند: یکى لشگر شیاطین که بکید و وسواس دست مکر ایشان گشاده، دیگر هواء نفس که بدست امانى در لباس غرور خود را بر تو جلوه میکند و در هلاک تو میکوشد، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَتَرْدى آن کافر خرابى حصن اسلام خواهد، آن مبتدع ویرانى حصار سنّت جوید، آن شیطان در تشویش ولایت دلت کوشد، آن هواى نفس زیر و زبرى دین تو خواهد. حقّ جلّ جلاله ترا بر هر یکى از این دشمنان سلاحى داده تا او را بدان قهر میکنى. قتال با کافران بشمشیر سیاست است. با مبتدعان بتیغ برهان و حجّت است. با شیطان بمداومت ذکر حق و تحقیق کلمت است. با هواى نفس بتیر مجاهده و سنان ریاضت است و اینست بهینه اعمال بنده، و گزیده طاعات رونده، چنان که ربّ العزّة گفت: ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ هر کرا توفیق رفیق بود و سعادت مساعد در تحصیل اعمال و تصفیت احوال درست آید تا از خزینه رحمت خلعت مغفرت یابد و در مجامع انس شراب قدس بیند، چنانک ربّ العالمین گفت: وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ.
یک روزه جمال خویش اگر بنمایى
پر نور شود زماه بر تا ماهى.
سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ من أراد أن یصفو له تسبیحه فلیصف عن آثار نفسه قلبه، و من اراد ان یصفو له فی الجنّة عیشه فلیصف عن اوضار الهوى دینه. عالمیان دو گروهاند: گروهى حیات ایشان بلطف و فضل حقّ و آسایش ایشان بتسبیح و ذکر حق. و گروهى حیات ایشان نشانه عدل حق. و آسایش ایشان بحظّ نفس. آنان که اهل لطف و فضلاند، دلى دارند صافى و همّتى عالى و سینهاى خالى، در او یادگار الهى. زبانشان با شهادت داده و دل با معرفت پرداخته و جان با محبت آمیخته و سر در اللَّه گریخته و از صفات خود بیزار گشته. گفتند: هر چه صفت خودى است همه بنداست، و هر چه بنداست همه رنگ است، و هر چه رنگ است در راه مردان ننگ است:
آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرد، اى ناداشت؟!
تسبیح و ذکر این گروه از معدن پاک برآید و بخداوند پاک رسد پذیرفته و پسندیده اللَّه بود. کما قال اللَّه تعالى: إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ امّا ایشان که نشانه عدل حق باشند و حیات ایشان بحظّ نفس بود، سینه ایشان آلوده شهوت بود و دل ایشان معدن فتنه بود و باطن ایشان خلاف ظاهر بود، نام ایشان در جریده منافقان بود، فعل ایشان خلاف قول بود، چنان که ربّ العالمین گفت: لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ؟ بر قول ایشان که بر منافقان حمل کنند ربّ العالمین گفت: کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ سخت زشت است و نابکار و دشمن داشته اللَّه گفتارى که کردار موافق آن نیاید و وعظى که واعظ در عمل از آن بى نصیب بود:
لا تنه عن خلق و تأتى مثله
عار علیک اذا فعلت عظیم
و اوحى اللَّه الى عیسى (ع) یا بن مریم عظ نفسک فان اتّعظت فعظ الناس و الّا فاستحى منّى.
إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا مدح قومى است که در اعلاء کلمه حق کوشند و از بهر اعزاز دین اسلام و حفظ بیضه جماعت و ذبّ از حریم شرع مقدّس با اعداء دین جهاد کنند، همانست که در آیت دیگر گفت: هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِیمٍ. تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ. تجارت سودمند ایمانست و جهاد با اعداء دین. و اعداء دین که جهاد ایشان مشروع است دو قسم اند: یکى ظاهر، یکى باطن. ایشان که ظاهراند دو قوماند: قومى کفّاراند که بر ملّت گبرکى و بت پرستى و جهودى و ترسایى و امثال ایشان، و قومى اهل بدعت اند، هفتاد و دو فرقت. چنان که در خبر است، دشمنان باطن همچنین دو صنف اند: یکى لشگر شیاطین که بکید و وسواس دست مکر ایشان گشاده، دیگر هواء نفس که بدست امانى در لباس غرور خود را بر تو جلوه میکند و در هلاک تو میکوشد، چنان که ربّ العزّة گفت: وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَتَرْدى آن کافر خرابى حصن اسلام خواهد، آن مبتدع ویرانى حصار سنّت جوید، آن شیطان در تشویش ولایت دلت کوشد، آن هواى نفس زیر و زبرى دین تو خواهد. حقّ جلّ جلاله ترا بر هر یکى از این دشمنان سلاحى داده تا او را بدان قهر میکنى. قتال با کافران بشمشیر سیاست است. با مبتدعان بتیغ برهان و حجّت است. با شیطان بمداومت ذکر حق و تحقیق کلمت است. با هواى نفس بتیر مجاهده و سنان ریاضت است و اینست بهینه اعمال بنده، و گزیده طاعات رونده، چنان که ربّ العزّة گفت: ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ هر کرا توفیق رفیق بود و سعادت مساعد در تحصیل اعمال و تصفیت احوال درست آید تا از خزینه رحمت خلعت مغفرت یابد و در مجامع انس شراب قدس بیند، چنانک ربّ العالمین گفت: وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فِی جَنَّاتِ عَدْنٍ ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ.
رهی معیری : چند قطعه
نغمه فتح
ای دلیران تیغ خونبار از میان باید گرفت
انتقام خون آذربایجان باید گرفت
خصم اگر بر آسمان یابد گذر مریخ وار
ره چو مهر تیغ زن، بر آسمان باید گرفت
روبهان از بیم جان رفتند در سوراخها
هان پی کیفر، گلوی روبهان باید گرفت
خانمان خلق را گر سفله ای بر باد داد
کینه از آن سفله بی خانمان باید گرفت
گاه بر خوان طرب، شکر نعم باید نمود
گاه از خون عدو رطل گران باید گرفت
انتقام خون آذربایجان باید گرفت
خصم اگر بر آسمان یابد گذر مریخ وار
ره چو مهر تیغ زن، بر آسمان باید گرفت
روبهان از بیم جان رفتند در سوراخها
هان پی کیفر، گلوی روبهان باید گرفت
خانمان خلق را گر سفله ای بر باد داد
کینه از آن سفله بی خانمان باید گرفت
گاه بر خوان طرب، شکر نعم باید نمود
گاه از خون عدو رطل گران باید گرفت
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۵۹
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷