عبارات مورد جستجو در ۹۱ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۸
در آن وقت کی خواجه بوطاهر، پسر مهتر شیخ، کودک بود یک روز کودکان دبیرستان تختۀ خواجه بوطاهر را به خانۀ شیخ بازآوردند چنانک رسم ایشان باشد، خواجه حسن پیش شیخ آمد و گفت کودکان لوح خواجه بوطاهر بازآوردهاند. شیخ گفت به کدام سوره؟ حسن گفت بسورۀ لم یکن، شیخ گفت میوه پیش کودکان بنه، حسن میوه بنهاد. شیخ گفت مهتر دبیرستان شما کدامست؟ به یکی اشارت کردند، شیخ او را بخواند و گفت استاد را بگوی کی این بار به سورۀ لم یکن کودک را تخته بازنفرستیا! تخته کی بازفرستی بسورۀ الم نشرح بازفرست.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۹
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۲۹
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۳
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۹ - قطعه
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۳۶ - ابوعبداللّه محمّد بن علیّ الترمذی
و از ایشان بود ابوعبداللّه محمّدبن علیّ الترمذی و از بزرگان و پیران بود و ویرا تصنیفها است اندر علم این قوم، صحبت ابوتراب نخشبی و احمد خضرویه کرده بود و ازان ابن جّلا و پیران دیگر.
ویرا پرسیدند که صفت خلق چیست گفت عجزی آشکارا و دعویی بزرگ.
محمّدبن علی گفت که یک حرف تصنیف نکردم بتدبیر، و نه نیز تا گویند این تصنیف وی است ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی بدان تسلّی بودی مرا.
و ازین طایفه بود ابوبکر محمدبن عمرالورّاق الترمذی ببلخ مقیم بود و صحبت احمد خضرویه و پیران دیگر کرده بود و ویرا اندر ریاضت تصنیفهاست.
محمّدبن محمّدالبلخی گوید از ابوبکر ورّاق شنیدم که گفت هر که راضی بود از اندامهای خویش بشهوة، اندر دلش درخت نومیدی روید.
ابوبکر بلخی گوید کی ابوبکر ورّاق گفت اگر طمع را پرسند که پدرت کیست گوید شک اندر مقدور و اگر گویند پیشۀ تو چیست گوید ذُلّ و اگر گویند غایت تو چیست گوید حرمان.
ابوبکر ورّاق شاگردان خویش را از سفر بازداشتی گفتی کلید همه برکتها صبرست اندر موضع ارادة تا آن گاه که ارادت تو درست شود چون ارادت درست شد برکتها بر تو گشاده گشت.
ویرا پرسیدند که صفت خلق چیست گفت عجزی آشکارا و دعویی بزرگ.
محمّدبن علی گفت که یک حرف تصنیف نکردم بتدبیر، و نه نیز تا گویند این تصنیف وی است ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی بدان تسلّی بودی مرا.
و ازین طایفه بود ابوبکر محمدبن عمرالورّاق الترمذی ببلخ مقیم بود و صحبت احمد خضرویه و پیران دیگر کرده بود و ویرا اندر ریاضت تصنیفهاست.
محمّدبن محمّدالبلخی گوید از ابوبکر ورّاق شنیدم که گفت هر که راضی بود از اندامهای خویش بشهوة، اندر دلش درخت نومیدی روید.
ابوبکر بلخی گوید کی ابوبکر ورّاق گفت اگر طمع را پرسند که پدرت کیست گوید شک اندر مقدور و اگر گویند پیشۀ تو چیست گوید ذُلّ و اگر گویند غایت تو چیست گوید حرمان.
ابوبکر ورّاق شاگردان خویش را از سفر بازداشتی گفتی کلید همه برکتها صبرست اندر موضع ارادة تا آن گاه که ارادت تو درست شود چون ارادت درست شد برکتها بر تو گشاده گشت.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨۶
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - چهار پند نوشیروان
شنیدم که کسری یکی فرش داشت
بر آن فرش هر گونه پندی نگاشت
نخست آنکه دنیا نجوید کسی
که داند بدو در نماند بسی
دوم آنکه سودی ندارد حذر
زکاریکه رفتست اندر قدر
سوم آنک دانای خالق شناس
ز مخلوق بر سر نگیرد سپاس
چهارم چو روزی مقدر شدست
چرا مرد آزاده چاکر شدست
اگر بگذری زینسخن راه نیست
روان تو از دانش آگاه نیست
شنیدم که روزی منوچهر شاه
بپرسید از مهتری نیکخواه
که در عالم از هر چه هست ارجمند
چه چیزست شایسته و دلپسند
ز گفتار گفت حکیمان بهست
ز کردار کرد کریمان بهست
ازین گفت وزین کرد اگر بگذری
نیابی خرد را جز این داوری
بر آن فرش هر گونه پندی نگاشت
نخست آنکه دنیا نجوید کسی
که داند بدو در نماند بسی
دوم آنکه سودی ندارد حذر
زکاریکه رفتست اندر قدر
سوم آنک دانای خالق شناس
ز مخلوق بر سر نگیرد سپاس
چهارم چو روزی مقدر شدست
چرا مرد آزاده چاکر شدست
اگر بگذری زینسخن راه نیست
روان تو از دانش آگاه نیست
شنیدم که روزی منوچهر شاه
بپرسید از مهتری نیکخواه
که در عالم از هر چه هست ارجمند
چه چیزست شایسته و دلپسند
ز گفتار گفت حکیمان بهست
ز کردار کرد کریمان بهست
ازین گفت وزین کرد اگر بگذری
نیابی خرد را جز این داوری
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢٣ - ایضاً
اوحدالدین کرمانی : مصراعها و ابیات پراکنده و ناقص
شمارهٔ ۳
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱ - گفتار در آفرینش جهان
از آغاز باید که دانی درست
سر مایه ی گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید
بدان تا توانایی آمد پدید
وزو مایه ی گوهر آمد چهار
به آن چهار (چار)گشته جهان استوار
یکی آتشی بر شده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
وز آن پس ز آرام، سردی نمود
ز سردی، همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
چنین است فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
سر مایه ی گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید
بدان تا توانایی آمد پدید
وزو مایه ی گوهر آمد چهار
به آن چهار (چار)گشته جهان استوار
یکی آتشی بر شده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
وز آن پس ز آرام، سردی نمود
ز سردی، همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
چنین است فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۲ - دیدن فرامرز،پدر خود را به خواب
چنان دید در خواب کو پدر
همی گفت فیروز گر ای پسر
که کار تو امشب به کام تو گشت
همان توسن چرخ،رام تو گشت
شب تیره برخیز سوی حصار
برو تا ببینی که پرودرگار
چگونه نماید تو را راه دژ
شود کشته بر دست تو شاه دژ
ولیکن به تنها بباید شدن
نباید درین کار دم بر زدن
کمندی و تیری تو را یار وبس
جز ایزد پناهت مبادا و بس
فرامرز دردم برآمد زخواب
شگفتی فرومانده از گفت باب
همانگه درآمد به پشت سمند
روان گشت با خنجر و با کمند
چو آمد گرازان به پای حصار
به پیش آمدش ناگهان یک سوار
پیاده شد و دست اورا به دست
گرفت وبرافراز در شد ز پست
ورا تا بر باره دژ ببرد
ره چاره دژ مر او را سپرد
خود از پهلوان زان سپس برکشید
شد از چشم او در زمان ناپدید
فرامرز دانست کان رهنمای
به فرمان دارنده دو سرای
درآن تیره شب نزد او آمدست
مر ا را ز بد چاره جو آمدست
وزآن پس که آن دادگر رهنمای
نهان شد زچشم یل پاک رای
کمند یلی در زمان داد خم
نزد اندر آن تیره شب هیچ دم
بینداخت افکند بر کنگره
برآمد چو خورشید سوی بره
زجادو و دیوان فزون از هزار
همه پاسبان بد در آن کوهسار
چو دیدند آن پهلو نامور
ابا تیغ و کوپال بسته کمر
به سنگ وبه تیغ اندر آویختند
یکی گرد کینه برانگیختند
سپهبد چو زان گونه جادو بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بغرید مانند شیر ژیان
فروریخت سرها چو برگ رزان
تنی چند بگریخت از نامور
برفتند نزد شه بدگهر
فرامرز یل شد پس اندر دمان
گرازان به کردار ببر بیان
بدانست آنجا یل پاک رای
ثنا خواند بر داور رهنمای
یکی غار تاریک بس هولناک
همه جای سختی بد و ترسناک
سرایی فروبرده در خاره سنگ
که بودی جهان با فراخیش تنگ
دمان اندر آن غار تاریک شد
چو با دیو دژخیم نزدیک شد
بمالید مژگان و پس بنگرید
درآن غار تیره یکی کوه دید
درازی آن دیو،ده رش فزون
تنش هم به سان که بیستون
رخش تیره و دیدگانش سفید
زبیمش تو گویی جهان نارمید
همه تن پر از موی،چون گوسفند
تنش زرد و تیره به سان نوند
دهانش چو غاری به غار اندرون
زبانش چو ماری به خار اندرون
همان ناخنانش چو نیش گراز
دو دندانش همچون درخت دراز
زبانگ پی نامور پهلوان
شد آگاه آن دیو تیره روان
از آن جای خود ناگهانی بجست
برآویخت با نامور پیل مست
یکی نعره ای زد که شیر ژیان
از آن نعره او بشد ناتوان
همی گفت فیروز گر ای پسر
که کار تو امشب به کام تو گشت
همان توسن چرخ،رام تو گشت
شب تیره برخیز سوی حصار
برو تا ببینی که پرودرگار
چگونه نماید تو را راه دژ
شود کشته بر دست تو شاه دژ
ولیکن به تنها بباید شدن
نباید درین کار دم بر زدن
کمندی و تیری تو را یار وبس
جز ایزد پناهت مبادا و بس
فرامرز دردم برآمد زخواب
شگفتی فرومانده از گفت باب
همانگه درآمد به پشت سمند
روان گشت با خنجر و با کمند
چو آمد گرازان به پای حصار
به پیش آمدش ناگهان یک سوار
پیاده شد و دست اورا به دست
گرفت وبرافراز در شد ز پست
ورا تا بر باره دژ ببرد
ره چاره دژ مر او را سپرد
خود از پهلوان زان سپس برکشید
شد از چشم او در زمان ناپدید
فرامرز دانست کان رهنمای
به فرمان دارنده دو سرای
درآن تیره شب نزد او آمدست
مر ا را ز بد چاره جو آمدست
وزآن پس که آن دادگر رهنمای
نهان شد زچشم یل پاک رای
کمند یلی در زمان داد خم
نزد اندر آن تیره شب هیچ دم
بینداخت افکند بر کنگره
برآمد چو خورشید سوی بره
زجادو و دیوان فزون از هزار
همه پاسبان بد در آن کوهسار
چو دیدند آن پهلو نامور
ابا تیغ و کوپال بسته کمر
به سنگ وبه تیغ اندر آویختند
یکی گرد کینه برانگیختند
سپهبد چو زان گونه جادو بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بغرید مانند شیر ژیان
فروریخت سرها چو برگ رزان
تنی چند بگریخت از نامور
برفتند نزد شه بدگهر
فرامرز یل شد پس اندر دمان
گرازان به کردار ببر بیان
بدانست آنجا یل پاک رای
ثنا خواند بر داور رهنمای
یکی غار تاریک بس هولناک
همه جای سختی بد و ترسناک
سرایی فروبرده در خاره سنگ
که بودی جهان با فراخیش تنگ
دمان اندر آن غار تاریک شد
چو با دیو دژخیم نزدیک شد
بمالید مژگان و پس بنگرید
درآن غار تیره یکی کوه دید
درازی آن دیو،ده رش فزون
تنش هم به سان که بیستون
رخش تیره و دیدگانش سفید
زبیمش تو گویی جهان نارمید
همه تن پر از موی،چون گوسفند
تنش زرد و تیره به سان نوند
دهانش چو غاری به غار اندرون
زبانش چو ماری به خار اندرون
همان ناخنانش چو نیش گراز
دو دندانش همچون درخت دراز
زبانگ پی نامور پهلوان
شد آگاه آن دیو تیره روان
از آن جای خود ناگهانی بجست
برآویخت با نامور پیل مست
یکی نعره ای زد که شیر ژیان
از آن نعره او بشد ناتوان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۸ - یافتن آتبین کوش را
دگر روز چون آتبین با سپاه
ز بهر شکار آمد آن جایگاه
از آن بیشه آواز کودک شنید
به نزدیک او تاخت، او را بدید
فرو ماند خیره ز دیدار اوی
روانش پر اندیشه از کار اوی
همی هر زمان گفت با خویشتن
که این نیست جز بچّه ی اهرمن
پرستنده را گفت تا برگرفت
به سوی سراپرده ره برگرفت
بینداخت و افگند در پیش سگ
گریزان شد از وی سگ تیزتگ
برِ شیر افگند و شیرش نخورد
رخ آتبین گشت از آن هول زرد
بر آتش نهادند و آتش نسوخت
رخ هرکس از خیرگی برفروخت
کرا پاک دادار دارد نگاه
به شمشیر و آتش نگردد تباه
بفرمود کاو را به در افگنند
وگرنه سرش را ز تن برکنند
زنش گفت: ای نامور شهریار
ستیزه مکن خیره با کردگار
بود کاندر این کار، رازی بود
که او در جهان سرفرازی بود
به من بخش تا همچو جان دارمش
یکی دایه ی مهربان آرمش
نیرزد بدو گفت پروردنش
نبینی چو خوکان سر و گردنش؟
ز بهر شکار آمد آن جایگاه
از آن بیشه آواز کودک شنید
به نزدیک او تاخت، او را بدید
فرو ماند خیره ز دیدار اوی
روانش پر اندیشه از کار اوی
همی هر زمان گفت با خویشتن
که این نیست جز بچّه ی اهرمن
پرستنده را گفت تا برگرفت
به سوی سراپرده ره برگرفت
بینداخت و افگند در پیش سگ
گریزان شد از وی سگ تیزتگ
برِ شیر افگند و شیرش نخورد
رخ آتبین گشت از آن هول زرد
بر آتش نهادند و آتش نسوخت
رخ هرکس از خیرگی برفروخت
کرا پاک دادار دارد نگاه
به شمشیر و آتش نگردد تباه
بفرمود کاو را به در افگنند
وگرنه سرش را ز تن برکنند
زنش گفت: ای نامور شهریار
ستیزه مکن خیره با کردگار
بود کاندر این کار، رازی بود
که او در جهان سرفرازی بود
به من بخش تا همچو جان دارمش
یکی دایه ی مهربان آرمش
نیرزد بدو گفت پروردنش
نبینی چو خوکان سر و گردنش؟
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۹ - فکاهی
به و لله و به با لله و به تا لله
بسی جز کلام الله پر نور
به الیاس و به خضر و دشت کنعان
به موسی و شب تار و که طور
به تخت کیقباد و تاج جمشید
به نور بامداد و شام دیجور
به صلصائیل و میکائیل و جبریل
به عزرائیل و اسرافیل و ناقور
به خوف زندگان ازحمله مرگ
به هول مردگان از نفخه صور
به حق آن سر نمروک حیدر
به روح والد مرحوم مبرور
به آن شاه چراغ و سوی سلمان
به آن موم سفید و شمع کافور
به یال ذو الجناح و گوش غضبان
به تنگ دلدل و قشون یعفور
به اندرزی که در دشت فلسطین
ز خر بگرفت بلعم پور با عور
که گر مدیون این وجهم خداوند
کند با بت مرا در حشر محشور
ازین گفتار قاضی خشمگین شد
به صد تلخی برآورد از جهان شور
به فریاد بلند سهمگین گفت
که این انکار هست از عاقلان دور
پس از اقرار انکار تو بیجاست
میفکن عامدا خود را بمحظور
بده یا رد دعوی کن به برهان
که غیر از این دو شرعا نیست دستور
بسی جز کلام الله پر نور
به الیاس و به خضر و دشت کنعان
به موسی و شب تار و که طور
به تخت کیقباد و تاج جمشید
به نور بامداد و شام دیجور
به صلصائیل و میکائیل و جبریل
به عزرائیل و اسرافیل و ناقور
به خوف زندگان ازحمله مرگ
به هول مردگان از نفخه صور
به حق آن سر نمروک حیدر
به روح والد مرحوم مبرور
به آن شاه چراغ و سوی سلمان
به آن موم سفید و شمع کافور
به یال ذو الجناح و گوش غضبان
به تنگ دلدل و قشون یعفور
به اندرزی که در دشت فلسطین
ز خر بگرفت بلعم پور با عور
که گر مدیون این وجهم خداوند
کند با بت مرا در حشر محشور
ازین گفتار قاضی خشمگین شد
به صد تلخی برآورد از جهان شور
به فریاد بلند سهمگین گفت
که این انکار هست از عاقلان دور
پس از اقرار انکار تو بیجاست
میفکن عامدا خود را بمحظور
بده یا رد دعوی کن به برهان
که غیر از این دو شرعا نیست دستور
ادیب الممالک : اصطلاحات علم رمل
شمارهٔ ۷ - ایضا
از جماعت اولین نقطه ستان
بر سر شکل طریق اندر نشان
تا طریقت عتبة الداخل شود
شکل لحیان بعد از آن حاصل شود
بعد از آن آن نقطه باز آور بجای
نقطه دوم ببر ای نیک رای
بر طریق افزای تا گردد نقی
پس جماعت حمره شد ای متقی
باز جای خود بر آن نقطه دگر
وز جماعت نقطه سوم ببر
بر طریق افزای و کوسج را ببین
پس بیاض از آن جماعت بین یقین
باز جای خود بر آن نقطه دگر
وز جماعت نقطه چارم ببر
بر طریق آن نقطه را بنما مزید
تا که عتبه خارج آید زو پدید
پس جماعت صورت انگیس دان
این دو شکل نحس پر تلبیس دان
ز آن دو شکل این هشت فرزندان خوشند
زادگان زاده ایشان خوشند
پس بحمره ضرب کن لحیان دگر
نصرة الخارج ببین ای باهنر
ضرب لحیان با نقی کن پس ببین
نصرة الداخل برون آمد یقین
ضرب لحیان و بیاض آور دگر
قبض خارج را از ایشان کن بدر
ضرب کن لحیان و کوسج تا یکی
قبض داخل از برون کن بی شکی
ضرب کن انگیس و لحیان را بهم
عقله حاصل کن که دورت باد غم
ضرب کن لحیان و عتبه خارجه
اجتماع آور ینه از زایجه
بر سر شکل طریق اندر نشان
تا طریقت عتبة الداخل شود
شکل لحیان بعد از آن حاصل شود
بعد از آن آن نقطه باز آور بجای
نقطه دوم ببر ای نیک رای
بر طریق افزای تا گردد نقی
پس جماعت حمره شد ای متقی
باز جای خود بر آن نقطه دگر
وز جماعت نقطه سوم ببر
بر طریق افزای و کوسج را ببین
پس بیاض از آن جماعت بین یقین
باز جای خود بر آن نقطه دگر
وز جماعت نقطه چارم ببر
بر طریق آن نقطه را بنما مزید
تا که عتبه خارج آید زو پدید
پس جماعت صورت انگیس دان
این دو شکل نحس پر تلبیس دان
ز آن دو شکل این هشت فرزندان خوشند
زادگان زاده ایشان خوشند
پس بحمره ضرب کن لحیان دگر
نصرة الخارج ببین ای باهنر
ضرب لحیان با نقی کن پس ببین
نصرة الداخل برون آمد یقین
ضرب لحیان و بیاض آور دگر
قبض خارج را از ایشان کن بدر
ضرب کن لحیان و کوسج تا یکی
قبض داخل از برون کن بی شکی
ضرب کن انگیس و لحیان را بهم
عقله حاصل کن که دورت باد غم
ضرب کن لحیان و عتبه خارجه
اجتماع آور ینه از زایجه
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۳ - پایه آیین مازدیسی بر سه چیز است
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۸ - حکایت
امیری امارت خدا داده داشت
غلامی و فرزندی آزاده داشت
شبی هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اینگونه گوهر فشاند
که: هر یک ازین روزگار دراز
هوائی که دارید گویید باز
که بینم شما را در اندیشه چیست؟!
ز خونابه و می در این شیشه چیست؟!
پسر گفتش: ای بخت آموزگار
همی خواهم از گردش روزگار
که باشد زمین زیر گنجم همه
بهر دشتم از تازی اسبان رمه
ز بسیاری نعمت و ناز من
بگیتی نباشد کس انباز من
غلام خردمند و روشن ضمیر
زمین را ببوسید و گفت: ای امیر
همی خواهم از کردگار جهان
که تا زنده ام آشکار ونهان
خرم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ایشان که داند مرا بنده بود
دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم
چو بشنفت از ایشان امیر این کلام
ببوسید از مهر روی غلام
نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادی او دلش شاد کرد
بگفت: ای تو را بخت فیروزمند
بلند اخترت کرده همت بلند!
شنیدم سراسر همه رازتان
شد آویزه ی گوشم آوازتان
همی بینم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهید دید از جهان
مرادم نه این بود از این سبز طشت
دریغ آسمان بر مرادم نگشت
مرا غیر ازین بود با خود قرار
ولی نیست در دست کس اختیار
برید آسمانم ز فرزند مهر
بکام تو گردید و گردد سپهر
ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم بکار خدا خواسته؟!
غلام چنینم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به
غلامی و فرزندی آزاده داشت
شبی هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اینگونه گوهر فشاند
که: هر یک ازین روزگار دراز
هوائی که دارید گویید باز
که بینم شما را در اندیشه چیست؟!
ز خونابه و می در این شیشه چیست؟!
پسر گفتش: ای بخت آموزگار
همی خواهم از گردش روزگار
که باشد زمین زیر گنجم همه
بهر دشتم از تازی اسبان رمه
ز بسیاری نعمت و ناز من
بگیتی نباشد کس انباز من
غلام خردمند و روشن ضمیر
زمین را ببوسید و گفت: ای امیر
همی خواهم از کردگار جهان
که تا زنده ام آشکار ونهان
خرم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ایشان که داند مرا بنده بود
دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم
چو بشنفت از ایشان امیر این کلام
ببوسید از مهر روی غلام
نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادی او دلش شاد کرد
بگفت: ای تو را بخت فیروزمند
بلند اخترت کرده همت بلند!
شنیدم سراسر همه رازتان
شد آویزه ی گوشم آوازتان
همی بینم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهید دید از جهان
مرادم نه این بود از این سبز طشت
دریغ آسمان بر مرادم نگشت
مرا غیر ازین بود با خود قرار
ولی نیست در دست کس اختیار
برید آسمانم ز فرزند مهر
بکام تو گردید و گردد سپهر
ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم بکار خدا خواسته؟!
غلام چنینم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴۷